cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

♡کانال رسمی زهرا مهدوی ♡

♡ ﷽♡ قَسَم‌بِه‌عِشق‌که هِیچ‌بِه‌دِل‌نِشستِه‌اِی‌ز‌ِدِل‌نَخواهَدرَفت رمان های آرامش گمشده- فایل بازگشت جنون- فایل دکترای عشق- فایل معادله عاشقانه- فایل عضو انجمن نویسندگان ایران نویسنده : زهرا مهدوی #هرگونه کپی برداری بدون رضایت نویسنده و حرام است💥

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
1 432
Obunachilar
-224 soatlar
-267 kunlar
-3730 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
درگیر شدم درگیر #عشق دخترک چشم جنگلی کلاسمون، دخترکی که تا مدت‌ها خواب و خیال شب‌ها و روزهام بود. به خاطرش قِید همه‌ی دخترهای دور و بَرَم رو زدم و بالاخره تونستم مال خودم بکنمش. اما توی بهترین شب زندگیم وقتی داشتم انگشتری که با عشق برای عشقم خریده بودم رو دستش می‌کردم فهمیدم دختری که عاشقشم #خواهر خودمه خواهری که حاصل گناه روزهای جوانی پدرم بود این در حالی بود که من بارها با اون دختر #خوابیده بودم و #بچه‌م‌درون‌بطنش‌درحال‌رشدبود. https://t.me/+7FOSK1pDZ4kxOTI8 https://t.me/+7FOSK1pDZ4kxOTI8 ۱۹
Hammasini ko'rsatish...
سلام عزیزانم یک پارت تقدیم نگاهتون ممنونم از تمام دوستانی که حمایت می کنند شرمندم که فرصت نشد جوابتونو بدم . خوش انرژی باشین ❤️❤️
Hammasini ko'rsatish...
10
#عشق و خاکستر #پارت459 عماد: با نگاه اندوه باری محو شدنشان را تعقیب کردم و بدون اراده خارج از هیاهوی مسافران و همراهانشان روی همان صندلی که کنارش ایستاده بود آوار شدم، سرم را با دو دستم گرفتم، توی سرم صدای چرخ چمدانها، صدای پیج و اعلام پرواز ها تکرار می شد. صدای رفت و آمدهایی که از صدای کفش یشان مشخص است چقدر برای رفتن عجله دارند و منی که تصمیمی برای برگشتن ندارم چون نیرویی برای تکان خوردن ندارم. حالم عجیب بد است، حالم از بغض صدایش، از حال بد او و اشکی که ندیده غلتیدنش را فهمیدم بد است. منو بدرقه عشقم با این حال؟! نمیتوانم رفتنش را باور نمی کنم، تازه با خودم فکر می کردم بعد از آشتی با کیان هیچ غمی ندارم وقتی او هم تا عید کنارم می ماند. نمی دانم چقدر گذشته که دستی روی شانه ام نشست و صدایی که شاید فقط او بتواند مرا از این مردابی که دست و پا می زنم نجات دهد . - با خودشون نبردنت؟ حتما پسر خوبی نبودی عمویی! - رخ بنما ببینم اشتباه نگرفته باشم . سر بلند کردم با دیدن چشمهای قرمزم با خنده سری تکان داد. آب معدنی را توی دستم گذاشت. - بمیرم برات رفیق، یکم آب بخور احیا شی . بطری را این بار با دری باز جلوی صورتم گرفت . کمی از آن را خوردم . - پاشو بریم . این حالت خوراک خودمه. - کی گفت تو بیای اینجا ؟ - پاشو بریم حالااا . شاید وزنه های چند تنی به پایم بسته بودند که نمی توانستم تکان بخورم و روی پا بایستم ، بازویم را گرفت. - یا علی بگو و پاشو بریم . به پارکینگ که رسیدیم گفت : - قربون دستت سوئیچ را بده دست من، تا به کشتنمون ندادی. خودش سوئیچ را از دستم چنگ زد و قفل در را زد. با حالی خراب از یادآوری بغض و حال بدی که داشت و من نتوانستم کاری برایش بکنم و با همان حال ترکم کرد، سر به صندلی گذاشتم و چشم بستم . چه خوب که کیان هست، این دختر آمده تا اول چیزهایی که بخاطرش از دست دادم را به من برگرداند؛ ارزشمندترینش الان اینجاست . سینه ام به سختی بالا و پایین می شود، دلم می خواهد یک دل سیر گریه کنم تا شاید دلم سبک شود . - عمادجان خوبی برادر ؟ - تعریف کن . با بیاد آوردن نحوه بدرقه کردنش، چشم روی هم فشار دادم . - دیشب که رفتم عمارت اونجا بودن، همون سر شب گفت از اولشم قرار بود همین سه چهار روز را بمونن. - خب ؟ - در حالیکه ما قبلش با هم حرف زده بودیم که تعطیلات عید تهران باشن . مکثم که طولانی شد، لحن مهربانانه اش هم نتوانست دلم را آرام کند. - شاید مخالفتی بوده از جانب خانوادش، تو همه اینها را در نظر داری و اینجور ریختی بهم. - دلم از همین می سوزه، با یه عالم قضاوت و سرزنش راهیش کردن، ندیدن با چه حالی رسیده بود تهران. - خسته شدم از این همه فاصله، دیگه نفسم در نمیاد، کیا این عشق تا جونمو نگیره ول کنم نیس. - نچ . خدانکنه دیونه . تقصیر خودته، عروسی بگیر تا دهن همه بسته بشه ، معطل چی هستی ؟ - خونه را سپردم به طراح . یکم دیگه کار داره. - خب پس آروم بگیر، بعدم همه جا که مثل تهران نیست، رسم و رسوم خاص خودشو داره، او هم مجبورن عماد، تو باید دست بجنبونی . - یاس خبرت کرد؟ - اوهوم، گفت حالت خوب نیست، بیام سراغت. ببین تا کجا هواتو داره . دوباره چشم بستم، نمی توانستم فکر کنم باز توی این تهران بی دروپیکر بدون او مجبورم نفس بکشم. - چیزی خوردی یا بریم یه چی بزنیم ؟ - هیچی نمیخوام . - جمع کن خودتو عماد، رهی از تو محکم تره، بچه اونقدر از شرایط، درک داره که خواسته هاشو به زبون نمیاره. - بریم کارخونه! - اول صبحونه، منم چیزی نخوردم. - کیا . - هوم . - رامین میخواست بیاردت کارخونه، منـــ - عماد بیخیال توی این اوضاع، من قرارداد دارم تا خرداد. - راجبش فکر کن . - فکر نداره، تو هرجا باشی من با کله میام . - من گرسنه ام نیست . خندید . - جوووون، آخخخخ، شاعر میگه درد عاشقی کشیدم ام که مپرس... دلم نمیاد اینجوری ببینمت لامصب . - حرص آدمو در میارن، از چی می ترسن، 18 سالمون که نیست . - از چیزی نمی ترسن عمادجان، کاری به سن و سال نداره، رسمشونه، زیادیت میکنه بشینی دخترشون بیاد تو خونه جنابعالی . - خونه من نبود، خونه سپهر بود . - اگه قول بدی صبحونه تو بخوری و گلپسر خوبی باشی، یه جایزه پیش من داری. با لج و غیض پورخندی زدم . - کوفت و گلپسر . خندید . کنار کافه ای ترتمیز نگه داشت، چراغ قرمزِ چشمک زن انواع صبحانه را روی سردرِ مغازه اعلام می کردند. - پیاده شو مکافات ، چندسال از دستت راحت بودم . همه میزو صندلی ها پر بود و اکثرا با خانواده آمده بودند. کیان یک میزو صندلی آخر سالن بزرگ و شیک پیدا کرد دست و صورتم را شستم و برگشتم، کیا املت سفارش داده بود . مقابلش نشستم، نگاه به پیرهن سفید و شلوار کتان سورمه ای پوشیده بود. - انتظار نداری که واست لقمه بگیرم؟ نگاهم آرام آرام راهیِ صورتش شد، توی دلم خدا را شکر کردم که هست ولی با اخم جوابش را دادم. - کیان من اعصاب ندارم میزنم لهت می کنم
Hammasini ko'rsatish...
14👍 1
Repost from N/a
#قدیمی #اورتیک حتی فکر کردن به اینکه کسی بدون لباس منو ببینه هم باعث لرزش شونه‌هایم میشد چه رسد که حال عملی هم شده و این اصلا خوب نیست یعنی اون پارچه تنگِ کشیده شده روی خصوصی ترین هارو هم دیده؟. ترسی که به جانم رسوخ کرده دست میکشم به جای پارچه ی پیوند خورده تنم، اما حسش نمیکنم و این عرق یخ زده ای رو به کمرم میکشونه با گرفته شدن دستم... بزنید روش👇 https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 ۱۳
Hammasini ko'rsatish...
سلام صبحتون بخیر امروز  براتون عشق آرزو میکنم از اون عشقایی که هر روز با لبخند  از خواب بیدار بشید و بگید: "زندگی یعنی این چقدر خوشبختم 💗
Hammasini ko'rsatish...
13
https://t.me/+XvhnPI-Lcw0zNmY0 لینک کانال گپ مون دوستان ، خواستید به دوستان دیگه بپیوندید و در نورد داستان گپ بزنین.
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
سلام عزیزان دو پارت تقدیم نگاهتون انرژی ها بالا باشه ❤️😁
Hammasini ko'rsatish...
🙏 14 7👌 2
#عشق و خاکستر #پارت458 یاس: انگار صخره سنگی سخت و سنگین روی قلبم گذاشته بودند، با بغضی که راه گلویم را سد کرده بود سربلند کردم نگاهشان کردم از وقتی به طبقه پایین برگشته بودیم، اصلا یکبار هم نگاهم نکرده بود، خودش را با رهی مشغول کرده. بعد هم با پدرش صحبت کرد، برای شام هم رهی بینمان نشاند. دیروقت بود که رهی بهانه خواب گرفت، دلم میخواست بمانم تا از دلش در بیارم که رو به رهی گفت - یکم صبر کن حاضر بشم می برمت خونه دایی سپهر... با نهایت ناراحتی و بغض حاضر شدم و یکبار دیگر از عزیز و پدرجان خداحافظی کردم، قبل از آمدن عماد به عزیز گفته بودم فرداصبح برمی گردیم تبریز ، عزیز هم چون فکرش را نمی کرد جاخورد ولی خیلی زود پذیرفت ، امیدوار بودم عماد هم بپذیرد که اینگونه نشد . همزمان که ما حاضر شدیم او هم برای بردن ما به خونه سپهر حاضر شد . عزیز بار دیگر بوسیدم و گفت ایکاش آخرسال را می ماندیم . فقط به لبخندی سردی جوابش را دادم . سوار شدیم و او راه انداخت ، تمام سعیش را کرده بود که اصلا نگاهم نکند . - عمادجان ، یه چیزی بگو بخدا نمیخواستم اینقدر دیر بهت بگم، دیدی که فرصت نشد . جوابم فقط سکوت بود ولی وقتی رهی پرسید: - عمادجون شما برای عید می آیید تبریز . گره اخمهایش را باز کرد. - فک نمی کنم عزیزم ، اینجا خیلی کار دارم . سعی کردم سکوت کنم هم برای اینکه حسابی دلخور است هم نمیخواستم رهی حساس شود . نگه داشت ، رهی با خداحافظی پیاده شد و منکه نمیتوانستم با این حال بروم . انتظارم بیهوده بود چون اون اصلا نگاهم نمی کرد چه برسد جوابم را دهد .... تمام شب را با حال بد بیدار بودم، نمی توانستم او را با این حال ببینم . صبح زود رهی را بیدار کردم و حاضر شدیم، شب با سپهر خداحافظی کرده بودیم و گیسو که اصرار داشت بمانم ولی نمی خواستم، وضع را از اینی که هست خراب کنم. زنگ زدند رهی دوید در را باز کرد، رهی را بوسید و بهش صبح بخیر گفت، چمدان هایمان را صندوق عقب گذاشت، جواب سلامم را هم نشنیدم، با رهی سوار شدند و منتظر من شدند . بین راه هم حضورم را نادیده گرفت، من هم ساکت ماندم، رهی برایش حرف می زد . ماشین را پارک کرد و بدون معطلی پیاده شد تا چمدانم را پایین بگذارد، دسته در را کشیدم و پیاده شدم و دنبالش رفتیم، ما منتظر ماندیم و او توی صف ایستاد چمدانم را تحویل داد و با کارت پرواز برگشت ، از قلبم خون می چکید. بدون اینکه نگاهم کند کارتها را به طرفم گرفت رهی را بغل کرد و گذاشت روی صندلی فلزی . - عمادجون چقدر روزهایی که پیشمونی، زود میگذره - اوهوم ، مواظب خودت باش عزیزم . رهی را فرستادم تا برایم یک آب معدنی از فروشگاه روبرو بخرد تا خواهش کنم نگاهم کند . - عماد! اشکم از گوشه ی چشمم چکید: - اینجوری راهیم نکن، بخدا من بی تقصیرم، چرا فکر می کنی وقتی ازت دورم حالم خوبه . دستهایش را داخل جیبش کرد : - خودم بهتون زنگ میزنم، برید نوبتتون شد، منم باید برم کارخونه. خودم زنگ میزنم یعنی شماها زنگ نزنید .... لحنش آنقدر سرد بود که تمام قلبم یخ زد . ناباور برای آخرین بار هم نگاهش کردم . برای دفعه آخر زاری کنان صدایش زدم. - عمااااد . فقط یه لحظه نگام کن . سرش را پایین انداخت و با برگشتن رهی و رد شدن آخرین نفر، پشت دستم را به صورتم کشیدم و از طرفش برگشتم و به سمت گیت رفتم. - مامان چرا گریه می کنی؟ - دیگه گریه نمی کنم عزیزم ....
Hammasini ko'rsatish...
😭 19 6💔 5👌 2
#عشق و خاکستر #پارت457 تا از کارخونه بیام عمارت شب شده بود، دیررفتن های امروزمون یکی از دلایلش بود، بین راه زنگ زدم به یاس که گفت(به دعوت عزیز ناهار راهم آنجا بوده) دلم برای رهی لک زده بود، وارد عمارت که شدم خودش دوید و به طرف آمد، محکم بغلش کردم و گفتم فدای شکل ماه گل پسرمون بشم، خوبی عزیزم؟ - خوبم. از عصر همش منتظرم تا بیایین . - نشد رهی جانم . همچنان که بغلش کرده بودم باهم به طرف سالن رفتیم عزیز و یاس کنارهم نشسته بودند، با دیدن ما برخاستند. بعد از احوالپرسی اجازه گرفتم برم لباس عوض کنم و بیایم نگاه های آنها متفاوت بود یا من اشتباه حس کردم. تازه لباس پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم که چشمم به یاس افتاد که روی مبل نشسته بود، متعجب یه تای ابروم را بالا دادم: - به به ، حتما از خستگی چشهام درست نمی بینه؛ شما کجا اینجا کجا ؟ لبخند محوی زد : کنارش روی کاناپه نشستم . نگاهش فراری بود: - چیزی شده ! - نه ، فقط میخواستم حرف بزنیم . - بفرما خانووم . فاصله بین مان را پر کردم و دستش را توی دو دستم گرفتم . سرش را پایین انداخت . - راستش اونقدر این سه چهارروز که تهران بودم اتفاقات عجیب غریب افتاد که فرصت نشد باهم تنها بشیم و حرف بزنیم . - آره ، منم امروز به همین فکر می کردم، می مونی که امشب. - راستش ... عماد بخدا همش دنبال فرصت بودم بهت بگم نشد، به من خرده نگیر خودت که شاهد بودی. - یا خدا، دوباره چی شده ؟ - اتفاق خاصی نیفتاده ، فقط ! - فقط؟ با خودش درگیری داشت، لبهایش تکان خورد و انگار که از گفتنش واهمه دارد . - عماد فرصت نشد این مدت باهات حرف بزنم و بگم که.. - نصفه عمر شدم یاس ... - ما فردا 10 صبح برمی گردیم تبریز . فقط نگاهش می کردم، انگار اصلا نشنیدم چی گفته. - بگو می شنوم . - عماد! من فقط برای چهارروز اومده بودم تهران، اصلا فرصت نکردم این مدت این موضوعو بهت بگم، من هیچوقت نگفتم تاآخرسال اینجام. مبهوت زل زده بودم به صورتش . - شوخی می کنی ؟ اصلا شوخی قشنگی نبود . - نه جون خودم. ببین عماد، من هرموقع خواستم بهت بگم نشد . با پوزخندی ازش نگاه گرفتم، چند لحظه به میز روبروم نگاه دوختم . - عماد .... - ادامه شم بگو، اصلا برای دیدن من نیمده بودی، برای رفتن به محل کار سابقت اومدی . - نه اینجور نیست عماد . - چرا نیست؟ روز اول برای قبول دعوت مهرسا اومده بودی فرداش منیر می خواست نوه ش را ببینه، امروزم واسه رفتن به محل کارسابقت، فرداهم که بلیط داری. سه روز، نه چهارروز . برای این سه روز خون به جیگرمون کردن، حتما اونجا هم فرصت نکردی بهشون بگی داره واسه چی میای . چندلحظه لازم داشتم تا بتوانم بر خودم مسلط شوم، برایم قابل هضم نبود چون فکرش را نمی کردم به این زودی چون اصلا .... با قلبی که باز ساز مخالف کوک کرده بود، سری که سنگین شده بود را بالا گرفتم و بدون نگاه کردن به او، پر از خشم و حرص از روی مبل بلند شدم و در حالی که سعی می کردم بر خودم مسلط باشم گفتم - بریم پایین، رهی را دیروز هم نتونستم ببینم . پربغض و لرزیده صدایم زد : عماد ؟ - من برم یا میای ؟
Hammasini ko'rsatish...
18😭 8👍 4👌 1