3 719
Obunachilar
-624 soatlar
-517 kunlar
-22330 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
👩❤️💋👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی
👰♀🤵♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی
🖤جادو سیاه
🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم
💰 رزق و روزی و ثروت ابدی
🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی
🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما
💍 انگشترهای موکل دار تضمینی
🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی
🧞♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد
🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی
❌ظرفیت کارها محدوده❌ 1r
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
14200
این جملهی امیلی دیکنسون رو با تموم وجودم حسش کردم :
یک روز خودم را خواهم بخشید
از آسیبی که به خویش روا داشتم
از آسیبی که اجازه دادم
دیگران بر من روا دارند
و چنان محکم خویش را در آغوش خواهم کشید
که هرگز ترک خود نکنم.
12800
Repost from دشمن عزیز🥰
#غمزه_شیطان
#پارت1
_برام یه نود از اون سینه های مرمریت بده عروسک.
پوزخندی زدم و براش نوشتم:
_خرج داره، شماره کارتم و که داری اول پولش و بزن تا ببینم چقدر دست و دلبازی
به دقیقه نکشید نوتیف پیامک واریزی بالای صفحه نمایان شد.
واسه یه نودِ سی.نه پونصد زده بود؟!
_پونصد زدم ولی میخوام عکس اون کلوچه ی صورتیت و هم برام بفرستی بد خمارتم دختر..
چه خوش اشتها!
طوری که صورتم مشخص نشه، فقط لبام مشخص بود زبونم و روی سینه ام گذاشتم و عکس گرفتم.
سی.نه های سفید و گرد و بزرگم با اون ن.وک صورتیش خودمم ح.شری میکرد چه برسه به یه مرد!
عکس و فرستادم، دو تیک خورد.
_اووف عجب چیزی هستی ش.ق کردم برات دختر.
عکس ناناست و هم بفرست برام.
بدون اینکه جوابش و بدم نتم و خاموش کردم و از تلگرام اومدم بیرون.
_بمون تا برات بفرستم مرتیکه ی پفیوز.
لباسم و مرتب کردم و از اتاقم زدم بیرون.
صدای آه و ناله از تو اتاقِ نازی میومد، باز اون پسره ی ک...مشنگ و آورده بود خونه.
صد بار بهش گفته بودم با خودت پسر نیار ولی ک.نی خانوم آدم نمیشد.
صداشون بالا رفته بود و بد تو مخم بود.
به سمت اتاقش پا تند کردم و به شدت درو باز کردم.
با دیدنشون لخت تو بغل هم...
ادامه 👇👇
https://t.me/+PFIg3lngchpmMWNk
https://t.me/+PFIg3lngchpmMWNk
https://t.me/+PFIg3lngchpmMWNk
من کرشمهام.
دختر فاحشه ای که دل بستم به مرد مذهبی و جذابی که مال من نبود.
اون لعنتی فقط نگاهش پی زن مریضش بود ولی منم کرشمه بودم و بلد بودم چطور با نازو عشوه هام دل ببرم.
یه روز که صبرم لبریز شد تنها خفتش کردم و تنِ لختم و از پشت چسبوندم به تنش!
طوری که نتونست پسم بزنه و شد همون چیزی که میخواستم.!!
غـمـزهِ شیـطـان
به قلم: راحله dm بزرگسال و اروتیک🔥 نویسنده ی رمان های بیوه ی برادرم/ گیوا و...
11200
Repost from دشمن عزیز🥰
00:03
Video unavailable
معشوقهی خراب🔞💦
ساناز اپراتور لیزره و بدون اینکه مدرک تخصصی لیزر داشته باشه، واحد بالایی خونهاش رو کرده سالن لیزر و مشتری میاره. اما داستان از اونجایی شروع میشه که مشتریها خبر ندارن ساناز حین انجام دادن لیزر از لای پاشون عکس میگیره میفرسته واسه دوست پسرش و حتی گاهی میمالتشون! تا اینکه یه روز یکی از مشتریهاش با مالش دست ساناز خیس میشه و وقتی آرش دوست پسر ساناز سر میرسه تریسام...🔞🔞💦
https://t.me/+wI4zx6FWqds4MjEx
https://t.me/+wI4zx6FWqds4MjEx
10100
Repost from دشمن عزیز🥰
00:09
Video unavailable
🏳🌈⃟•بــردهٔ شیطان•
#part_1
دست بسته شدهم به تخت رو مشت کردم
چشمهام رو محکم بستم لبم رو گاز گرفتم
که ناله ای نکنم
از شدت تلمبه زدن به واژنم سیـ*ـنه هام به لرزش افتاده بودن
شدت تلمبه زدنش رو بیشتر کرد
کشیده ی محکمی به سیـ*ـنه های لرزونم زد
+ناله کن ، برام ناله کن زود باش هـ_ـرزه کوچولو
چنگی به سیـ*ـنه هام زد با قدرتی که داشت
بارِ دیگه دیلـ*ـدوی کلفت رو واردم کرد
از شدت درد ناله ای کردم ، ثانیه ای بعد
تنم به شدت به تخت کوبیده شد
و ارضـ*ـا شدم
بی حال چشمام بسته شدن ، با ضربه ی محکمی که به واژنم خورد
با وحشت چشم باز کردم ردِ شلاق روی پوست نازک واژنم نمایان شد ...🔞⛓
https://t.me/+5C5sHtYyPVMzYzcx
https://t.me/+5C5sHtYyPVMzYzcx
https://t.me/+5C5sHtYyPVMzYzcx
https://t.me/+5C5sHtYyPVMzYzcx
سکـ🔞ـسی ترین رمانهای لزبین 🤤💦
سکس خشن بین دوتا دختر لزبین ح.شری🙈💦🔞
12200
Repost from دشمن عزیز🥰
𝙃𝙤𝙩 𝙈𝙖𝙣🔞
•••••••••••••••••••
#Part_1
سوتینی که پوشیده بودم نوک سینه درشت و خوش فرممو به نمایش میذاشت.
شورت لامبادای مرواردی رو پام کردم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم.
تو آینه نگاهی به لای پاهام انداختم.
بیکینیم سفید بود و شیار بهشتم صورتیِ صورتی
موهای بلوندم به چشمای آبی رنگم خیلی میومد.
روی لبای قلوهایم رژ صورتی ماتی کشیدم و برق لبی برای درخشش لبای شهوت انگیزم روی لبم کشیدم.
با شبنم هر چند وقت یه بار میرفتیم تو نخ یه مرد مایه دار و اسکلش میکردیم.
این بار پیشنهاد من عمو پارسا بود.
عمو دوست قدیمی بابام بود و باهم رفیقای گرمابه و گلستان هم بودن.
خیلی جذاب و سکسی بود و با دیدنش آب از دهن هر دختری روونه میشد و به خاطر همین کرمم گرفته بود تا یه خورده اذیتش کنم.
شبنم توی یکی از اتاقا داشت خودشو آرایش میکرد که صدای زنگ در اومد
دویدم و در خونه رو باز کردم.
با رسیدن عمو پارسا لبخند پر عشوه ای زدم و گوشهی لبمو گاز گرفتم.
-خوش اومدی عمو جوننن
درحالی که از سر و وضعم جا خورده بود اخم خفیفی کرد و گفت:
-بابات کجاست؟!
دستمو دور گردنش حلقه کردم و بهش چسبیدم.
از کارم متعجب شد.
با عشوه دم گوشش و مماس با لالهی گوشش لب زدم:
-بابا خونه نیست عمو جووون
+ یعنی چی؟! مگه بهت زنگ نزدم گفتم کارش دارم گفتی خونه است!
با شیطنت ابرو بالا انداختم:
- دروغ گفتم!
متعجب نگاهم کرد:
+چرا؟!
اهمیتی ندادم و خودم رو بالا تر کشیدم و گفتم: عمو این لباس بهم میاد؟
- نه اصلا برو درش بیار...
- عمو راستش یه چند وقته میخواستم یه چیزی بهت بگم...
نفس هاش کش دار شده بود و میخواست به عقب هولم بده اما من بیشتر بهش چسبیدم.
- عمو نمیدونم چرا چند وقته هر وقت می بینمت وسط پاهام داغ میشه اونجام نبض میزنه و خیس میشه... تو میدونی چرا این طور میشم؟
ادامه رمان👇🏻🔞💦
https://t.me/+WugNOf06TD5jNjNk
https://t.me/+WugNOf06TD5jNjNk
https://t.me/+WugNOf06TD5jNjNk
https://t.me/+WugNOf06TD5jNjNk
https://t.me/+WugNOf06TD5jNjNk
https://t.me/+WugNOf06TD5jNjNk
https://t.me/+WugNOf06TD5jNjNk
نگین دادخواه دختر ۱۷ سالهی شر و شیطونی که هرشب مزاحم یکی از مردای کله درشت اطرافش میشه و اونا رو اغوا میکنه اما باهاشون رابطه برقرار نمیکنه ، اما شبی که نوبت به پارسا رفیق پدر نگین میرسه پارسا نگین رو..🔞🙈
رابطه با مرد سن بالا🔞
#هات❤️🔥 #سکسی💦
11500
Photo unavailable
🥰 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی
😘 بخت گشایی و جفت روحی تضمینی
😇جادو سیاه
🤩 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم
❤️🔥 آموزش چشم سوم
💖 رزق و روزی و ثروت ابدی
💘 راهگشایی و مشگل کشایی
❣️ آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما
😉 انگشترهای موکل دار تضمینی
🤗 تسخیر قلب و زبان بند قوی
🥹 احضار هر فردی که مدنظر باشد
😜قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی
❌ظرفیت کارها محدوده❌ 31sh
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
25500
#پیام_ناشناس 📬
سلام ببخشید یه رمان بود که یه موجود رپتایل خودش به یه زن انسان تبدیل میکنه و دختره داهاتی ۱۵ ساله میدزده بعد کنترلش میکنه و بهش تجاوز میکنه🙈⚠️ لینکش داری بذاری؟ گمش کردم 🥲
____
جواب : رمانش 🖊📝 چون صحنه های بزرگسالانه داره لینکش میذارم ولی سریع هم پاک میکنم 🤌 پس زود بیاین ..❤
https://t.me/+7XO7ca4vqVlmYjc8
19600
Repost from دشمن عزیز🥰
ازدواجشون صوریه و مادربزرگه شک کرده میخواد مچشون و بگیره😂😂👇
#پارت۲۲۹
یک قدم به جلو برداشتم و صدایِ یک ضربهی دیگر با عصا بر زمین به گوشم رسید.
قدمی دیگر برداشتم و دوباره همان صدا.
حدس میزدم ماهپری باشد.
صداها که نزديکتر شد، دیگر یقین پیدا کردم.
ماه پری داشت به طرفِ اتاقِ ما میآمد.
-شِت!
پریشان به طرفِ هامون چرخیدم تا بیدارش کنم.
اما او را با چشمانی کاملا باز، خیره به سقف یافتم.
متوجهِ نگاهم شد که مردمکهایش را از سقف گرفت و به من دوخت.
-تا من و تو رو، تو هم نبینه آروم نمیگیره.
قلبم تندتر از هر زمانی میکوبید و وقتی خطِ فکریمان را در یک مسیر دیدم، آشفتهتر شدم.
-چکار کنم؟!
کلافه روی تخت نشست.
-بِکَن!
گیج نگاهش کردم و او با انگشت ثبابه به لباسهایم اشاره زد.
-لخت شو. حوصله داری هر روز بخوای زن و شوهری بهش ثابت کنی؟!
چشمغرهای نثارش کردم و خونسرد دوباره دراز کشید.
-خیلی خوشگلی، همهشم قایم کردی.
دستم مشت شد و محکم به رانم کوبیدم.
آنقدر غد و یکدنده بود که برای حلِ چنین بحرانی هم باید دل به دلِ راهِ حلهای مردم آزارش میدادم.
گریهام گرفته بود، زیرا که صداها در نزدیکترین حالتِ ممکن قرار داشت.
یقهاسکیام را بیرون آوردم و روی صورتش پرت کردم.
در کسری از ثانیه نیم خیز شد.
بلوزم را از روی صورتش برداشت و به گوشهای پرتاب کرد.
تا به خود بجنبم دستم را کشید و مرا روی تخت انداخت.
هینِ آرامم، با خیمه زدنِ او روی تنم یکی شد.
پتو را رویمان کشید و صدایِ عصا کامل قطع شد.
او رسیده بود.
-نکشمون با این مدل جاسوسیش.
اما همهی حواسِ من به رویای زودگذرِ ذهنم بود.
رویایِ ماندن بینِ بازوهایش.
آرنج دو دستش را دو طرفِ بازوهایم تکیه زده بود و در اسارتِ او بودم.
صورتهایمان مقابلِ هم، با فاصلهی کمی قرار داشت و مردمکهایم از بیقراری یکجا ثابت نمیماندند.
داغی پوستش را به راحتی حس میکردم و به تنِ لرزان و آشوبم میرسید.
نتوانستم...
تاب نیاوردم و سرم را به پهلو چرخاندم تا از چشمانش فرار کنم.
از تیلههای سیاه رنگش آتشِ سرخ ساطع میشد.
-بازم بدهکارم شدی.
زبانم از زدنِ هر حرفی عاجز بود و سینههایم از فرطِ هیجان، به شدت بالا و پایین میشد.
بینِ ما دو نفر خیلی وقت بود، که کِششی عجیب و غریب جرقه میزد.
جرقهای که امشب آتش شد و وای به ادامهی روزهایمان.
جرقهای به نامِ هوس که شعله کشید و میدانستم کار دستمان میدهد.
-چرا نمیره؟!
ناچار و عاجز به دنبالِ راهِ حل بودم، که فقط این لحظات تمام شود.
-ناله کن! تا نشنوه نمیره...
با غیض پچ زدم:
-چی؟!
دستش به پایین رفت و دندانهایش زیر گلویم نشست:
-جیغ نزن، فقط ناله...
تا به خود بجنبم دستش بین پایم خزید و انگشتاش...
https://t.me/+v-P1HOhU1kgwNzY0
https://t.me/+v-P1HOhU1kgwNzY0
https://t.me/+v-P1HOhU1kgwNzY0
https://t.me/+v-P1HOhU1kgwNzY0
https://t.me/+v-P1HOhU1kgwNzY0
#محدودیتسنی🔞
#عاشقانه #مافیایی #بزرگسال
#پارتواقعی
10400