رمانهای زینب رستمی🌸💕
﷽ زینب رستمی «اِویل و ماه» چاپ شده📚 «اَرَس و پریزاد» آنلاین🌊 «شیّاد و شاپرک» آنلاین🦋 «وطنم را رُبودی!» نگارش✍🏻 «آخرین بوسه... میدان شهرمان!»✍🏻 کانال: https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk اینستاگرام: https://www.instagram.com/zeinab__rostami
Ko'proq ko'rsatish74 292
Obunachilar
+24324 soatlar
-2307 kunlar
+83230 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Nashrni tahlil qilish
Postlar | Ko'rishlar | Ulashishlar | Ko'rish dinamikasi |
01 بخشی از «شیّاد و شاپرک» جلد۲ اَرس پیج زیر🔥:
https://instagram.com/zeinab__rostami | 3 549 | 0 | Loading... |
02 حتما عکس و فیلمهای جذابِ زندگی پناه و امیرپارسا شیّاد رو تو استوریها ببینید. برای هر محتوا از ته دلم وقت گذاشتم🥰🔥 پیج زیر👇🏽
https://instagram.com/zeinab__rostami | 4 349 | 0 | Loading... |
03 نحوهی خوندنِ کاملِ زندگی عاشقانهی برسام👇🏽
https://t.me/c/1417310563/19119 | 4 305 | 0 | Loading... |
04 Media files | 4 175 | 0 | Loading... |
05 _ غیابی طلاقت داده... غیابی!
دنیا میچرخید دور سرش. لبهی پرتگاه ایستاده بود. درست در آستانهی سقوط...
چطور باید باور میکرد آن ادعا را؟ مگر میشد مردی که همین سه شب پیش، در آغوشش خوابیده بود، آنقدر نامهربان و تلخ، رهایش کرده باشد؟
حانیه با پوزخند نگاهش کرد و گفت:
_ از خواب بیدار شو دختر خوشخیال! امیرمهدی از اولشم تورو نمیخواست... به خاطر مصلحت مجبور شد عقدت کنه و حالا که خرش از پل گذشته، دیگه نیازی به تو نداره!
راست میگفت؟ یعنی دروغ بود دوستت دارمهایش؟!
حانیه انگشت سبابهاش را محکم به پیشانیاش کوبید و با حرص گفت:
_ امیر از اولشم عاشق من بود! جونش میرفت برام... هنوزم همینطوره. تورو طلاق داده که هیچ مانعی سر راهمون نباشه پس فراموش کن این یه سالی که زنش بودی رو... که البته زن و شوهریتون عاریه بوده، مگه نه؟ بهم گفته دستشم بهت نزده!
تیر خلاص را حانیه رها کرد و صاف خورد وسط قلب حنا. دیگر نیمقدم مانده بود به سقوط آزاد و اشکهایش جاری شده بود.
_ با اینحال مهریهت رو کنار گذاشته! به یکی هم سپرده که بعد از این مدتی که باید از طلاق بگذره تا بتونی دوباره ازدواج کنی، بیاد خواستگاریت که سرکوفت نشنوی از اطرافیان! امیره دیگه... دلرحمه!
حنا شوکه نگاهش کرد. امیرمهدی چطور توانسته بود اینکار را با او بکند؟ چطور...؟
_ چی گفتی؟
_ درست شنیدی! مردی که تا همین دیروز شوهرت بود، قبل از طلاق دادنت، برات خواستگار هم پیدا کرده! میدونی یعنی چی؟ یعنی تو پشیزی ارزش نداری برای اون!
حالا خشم و ناباوری بود که جای اشک از چشمهای حنا بیرون میزد. همان موقع، قامت بلند او را میان قاب در دید...
ایستاده بود و درسکوت تماشا میکرد که چطور فرو میریزد.
به سمتش رفت و پرسید:
_ دروغه... نه؟!
امیرمهدی سر پایین برد و سکوتش، دنیا را روی سر حنا آوار کرد. جلویش ایستاد و دستش را کشید:
_امیرمهدی...
_ محرم نیستیم!
او که دستش را عقب برد، قلب حنا ایستاد. محرم نبودند... محرم نبودند دیگر... غیابی طلاقش داده بود... حلقهاش هم دیگر دستش نبود...
_ سه روز پیش محرم بودیم... کنار هم خوابیدیم... گفتی دوستم داری... گفتی هراتفاقی افتاد، نباید به دوست داشتنت شک کنم! دروغ بود؟
_ دروغ بود... برو و سختش نکن.
_ برم که با حانیه تنها باشی؟
_ آره... فقط برو!
نفس حنا دیگر بالا نیامد.
_ این دومینباره که داری منو ول میکنی...
اشکهایش بیمانع چکید.
_ یهبار بخشیدمت چون عاشقت بودم، اما دیگه نمیبخشم... حتی اگه بمیری هم نمیبخشمت، امیرمهدی!
آن حرف را زد و با سیل اشکهایش گذشت از کنار او و ندید که چشمهای امیرمهدی هم اشکآلود بود... نفهمید که نباید به دوست داشتنش شک میکرد!
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 | 1 535 | 3 | Loading... |
06 از ذوق جواب آزمایش پله ها رو بالا رفته و حتی منتظر آسانسور نماند...
قرار بود فردا جواب آزمایش و بدن! ، پدرش از او خواسته بود که به پیشنهاد مجدد یاسر فکر کند!
او میگفت:
-دخترم همه یه اشتباهی میکنن ،یاسر همه چی تمومه ،و الانم پشیمون، برگرد زندگیت و بساز..!
https://t.me/+66yE9USji80xYjRk
گول این بچه فوکولی رو نخور ،مرد خوشتیپ و صاحابش نیستی !مدام باید بپایش!
و او که از عشق آرسان خبر داشت قاطع گفته بود
-نه!
کلید آپارتمان آرسان را داشت این ساعت خانه نبود ،جعبه ی شیرینی و پاک آزمایش. رویش در دست چپ و با دست دیگر در را باز میکند !
پدرش راست میگفت …
فکر میکنی اگر الان گلی برسه چی میشه!؟ببینه رفیقش تو بغل دوست پسرش..
-سر الناز با قهقهه ای که میزنه عقب پرت میشه..!
-قرار چی بشه ؟زودتر میره اون دنیا تو هم از شرش خلاص میشی ..!اون همه خرج و مخارج..
تمام این مدت به عشق آرسان پی دوا و درمان رفته بود و وقتی امروز از آزمایشگاه زنگ زدن و نتیجه را گرفته بود خود را به آپارتمان آرسان رسانده بود ..!
جای که صحنه ی روبه رو برایش کم از جهنم نداشت ..!
او از مرگ نجات یافت اما حالا ..
کاش مرده بود..!
با دیدن زنی آشنا ،زنی نیمه برهنه در آغوش آرسان،عشقش، کسی که او بخاطرش با مرگ جنگید ،حالا او خود دخترک را ،راهی برزخ کرده است ..!
-خدایا این چه عذابیه..!؟
بعد از جدا شدن لبهایشان از پس شانه ی الناز قامت زنی شکسته اما آشنا را میبیند ..!
-گلی …عـ…عزیزم..
آرسان از روی آن مبل پر خاطره بلند میشود
-تو که نمیخواستی چرا..چرا نزاشتی بمیرم؟!
و صدای الناز تیر آخر را زد ..
-دلش برات سوخته بود..
https://t.me/+66yE9USji80xYjRk
گلی دختری آرام و با محبت با یک شکست در زندگی قبل که حاصل خیانت همسرش بود ،ویران شده، در شرف مرگ ،نوری زنگی تاریکش را روشن میکند ..!البته گمان میکرد ..!چون آن نور سرابی فریبنده بود که داغی عظیمتر از قبل بر قلبش نشاند !
https://t.me/+66yE9USji80xYjRk
پناه میبرد به او ،به این امید تازه ،
اما او باز از نزدیکترینش خنجر میخورد ..باز هم خیانت ..
https://t.me/+66yE9USji80xYjRk
بر گرفته از واقعیت.. | 1 700 | 4 | Loading... |
07 دست داغ و پرحرارتش که روی پهلویم مینشیند چنان آنی میلرزم که برای لحظهای شل شدن انگشتانش روی پوست تنم را حس میکنم.
چشمانش ناباور بین چشمانم جابهجا میشود و بهتزده زمزمه میکند:
-غزل!
باید بمیرم. باید از این لمس ساده بمیرم وقتی به اختیار خودم لبهی تخت او نشستهام و وقتی که میدانم قرار است با این مرد بیشتر از اینها پیش بروم.
چشمانم را طوری روی هم فشار میدهم که دلم برای خودم میسوزد. برای خود عاجز شده از خودم. من چطور باید برای این مرد از آنچه که پشت سرگذاشتهام بگویم؟
از له شدن همین پهلو بگویم؟ از زخم شدن پوست شانهام؟ از...
چشم که باز میکنم چهرهی او را در جدیترین و درهمترین حالت میبینم. از من عصبانی است؟ به شخصیت و منطقش نمیخورد. مگر اینکه پای تختخواب که وسط میرسد شخصیت دیگری از خودش رو کند. دقیقا مثل...
-من اون آدمو میکشم.
لبخندم از سر استیصال است:
-اونو ول کن... اگه میتونی مردهی منو زنده کن.
برای اولین برای تبدیل شدنم به غزل قبلی از کسی کمک میخواهم. من که نتوانستم ولی شاید او تراپی کردن را بلد باشد.
حرفم را میفهمد که خم میشود و پیراهن سرمهای خودش را از پایین پایمان برمیدارد. پیراهن را پشت تنم میاندازد و با حوصله از دستهایم رد میکند.
مشغول بستن دکمههایش میشود که نجوا میکند:
-این قرار من با خودمه. زندهات میکنم یهجوری که خاطرات قبل از زنده شدنت حتی به یادت هم نیاد. یه جوری که انگار همه چیو از اول با خودم شروع کردی. یهجوری که وقتی دفعهی بعد پهلوتو گرفتم خودت صورتتو توی سینهام فرو کنی و دستاتو دور گردنم حلقه کنی، نه اینکه توی فاصلهی ده سانتی به من تمام تنت بلرزه.
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk | 2 756 | 7 | Loading... |
08 پارت اول رمان❤️
- کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد؟
جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید.داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت:
- فرار کن.
عروس اما تکانی نخورد. مرد یقهی داماد را گرفت و کشید.
- گورت رو گم میکنی و برمیگردی به همون خرابهای که ازش اومدی.
و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت:
- یا بیسروصدا با ما میای یا اینو میکشیم.
عروس جیغ کشید.
- ولش کنید گفتم.
صدا شلیک گلولهی آمد وعروس دوباره جیغ کشید.
- نزن... نزن.... میام!
https://t.me/+62ACrRBGKPthZjQ0
https://t.me/+62ACrRBGKPthZjQ0
چند روز بعد...
-دستت بهم بخوره، خودمو میکشم!
مرد نزدیکتر آمد:
-زنمی، حواست هست؟
قلبش از شدت بغض و تنفر لرزید:
- هیچ عقدی من و تو رو به هم محرم نمیکنه! | 2 209 | 2 | Loading... |
09 بخشی از «شیّاد و شاپرک» جلد۲ اَرس پیج زیر🔥:
https://instagram.com/zeinab__rostami | 2 320 | 2 | Loading... |
10 نحوهی خوندنِ کاملِ زندگی عاشقانهی برسام👇🏽
https://t.me/c/1417310563/19119
💛پارت اول رمان💛
https://t.me/c/1417310563/1706 | 1 678 | 1 | Loading... |
11 Media files | 1 075 | 0 | Loading... |
12 صد سال دلتنگی
زینب بیشبهار
_با من ازدواج کن!
تارا تند نگاهش کرد. بدون تعلل و بدون فوت وقت. با وضع اسفناکی که داشت باز هم نمیشد که نخندد و نگوید:
_میخوای باهام ازدواج کنی که کار خواهرتو جبران کنی؟!
حالا پوزخند داشت. علی بهسادگی گفت:
_نه!
_پس چی؟ عذابوجدان گرفتی کاری کردی که همه دچار سوءتفاهم شدن؟
_نه!
_ازدواج برات همینقدر مضحک و مسخرهست؟
_نه!
_میخوای با من ازدواج کنی که همکار سابقم دیگه برام گل نیاره؟
سؤالش علی به خنده انداخت. سر تکان داد:
_یکی از دلایلش اینه.
_من قصد ازدواج ندارم جناب جاوید.
همه چیز انگار یک شوخی بامزه بود در موقعیتی که به یک مخمصه میمانست.
_بهتره قصدشو پیدا کنی.
تارا عمیق نگاهش کرد. حتی پلک هم نمیزد. علی زمزمه کرد:
_دوسِت دارم!
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
یک عاشقانه دوستداشتنی و لطیف
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk | 488 | 1 | Loading... |
13 -آقا یه چیزی ازت بخوام؟
عکاسان و خبرنگاران به تندی مشغول گرفتن عکس از او بودند،فرودگاه شلوغ و نگاه همه به ما بود...اما او کوچکترین اهمیتی نمی داد و فقط خیره به من که "بچه"صدایم می کرد بود!
چشم تنگ کرد:
-بخواه ببینم بچه!
لبخند زدم:
-چه توی این مسابقه،چه توی هر مسابقه داخلی و خارجی ای چه من باشم و چه نباشم موقعی که گل زدی و وقتی که استرس داشتی،میخوام دستِ چپتو مشت کنی و بزنی به سینه ات و بعدشم مشتتو ببوسی و بگی آمین!
مسخره ام نکرد،عوضش متفکر پرسید:
-وقتی کفِ دستم رویِ لبمه بگم آمین یا کنارش زدم بگم آمین؟
-نه وقتی رویِ لبت بود بگو آمین.
-حالا چرا همچین چیزیو میخوای؟
و دستانش را رویِ یقه و دو طرفِ لبه هایِ کتِ کراپِ سفید و مشکی ام گذاشت....صدای چلیک چلیک دوربین ها همه فرودگاه را برداشت و ههمه ها بلند شد.
"اون دختره کیه جلوی کاپیتان تیم ملی؟"
"وای حسین سلطانی که به هیچ دختری نگاه نمی کنه چطوری خیره است به این فسقل بچه"
"دختره خر شانس،کیه این؟"
مرا جلوتر کشید و از فاصله نزدیکتری به چشمانم خیره شد.
دستانم را روی سینه اش گذاشته و لب زدم:
-می خوام بدونی که چه باشم کنارت و چه نباشم،همیشه همیشه توی قلبتم و مثلِ ضربان قلبت واست می جنگم و چه ببری و چه ببازی من تا ابد طرفدارتم و مثلِ قلبت واسه زنده بودنت می زنم!
مات شد...نه،کیش و مات شد.
مبهوت و بدون پلک زدن نگاهم کرد. نمی دانم چرا چشمانم خیس شد:
-چه ببری کنارتم،چه ببازی. هروقتم استرس داشتی بزن به قلبت و یادت باشه من یه گوشه ای نشستم و دارم نگات می کنم. دارم با همه وجودم واست دعا می کنم و اگه همه باورت نداشته باشنت،من به اندازه یه استادیوم باورت دارم و تورو لایق می دونم. خب؟
-من چی کار خیری کردم که خدا واسه جوابش تورو واسه همه نداشته هام فرستاد؟چطوریه که تو نمی فهمی من جونم واست در میره؟
گفت و منی که بهتم برده بود در آغوشش مچاله کرد.
مرا به سینه اش فشرد و تند سرم را بوسید و....
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
یه قصه عاشقانه و رنگی رنگی بین کاپیتان بداخلاق تیم ملی که فقط با فسقلیِ خودش آروم میشه🥹😭❤️
از این قصه رنگی رنگیا که پسره زودتر عاشق میشه و جونش واسه دختره در میره میخوای و دختره اصلا خبر نداره🥹😭❤️
روحت شاد میشه😭 | 892 | 2 | Loading... |
14 ♥️♨️♥️
#روزهای_بیتو
- جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار...
هر لحظه تبش بالاتر میرفت و دمای بدنش بیشتر میشد داغیش لرز به تنم میانداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون میبرد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه و ناعادلانهای که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم.
منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بیرحم باشم؟ من که میدونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟
- آخ...همایون!
- جانم زندگیِم، درد و بلات به جونم بگو که منو بخشیدی..قربونت برم، الآن میرسیم یکم دیگه طاقت بیار ..
صدای بیرمقش زیر گوشم پیچید :
- بچهها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش... بهشون گفتم بابا سفره برمیگرده بگو که برگشتی.
پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟ حامله بوده و نمیدونستم، لعنت به من، لباش رو بیقرار بوسیدم.
با فریاد به رانندهام توپیدم:
- مرتیکهی بیهمه چیز مگه نمیبینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر...
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
#کینهوعشق♥️♥️
چهارمین اثر نویسنده | 640 | 0 | Loading... |
15 صدام میزد «جوجهاردک زشت» و نمیدونست قلبم براش میتپه…
من قاتی اون یکی نوههای قشنگِ عمارتِ شاهبابا، هیچوقت به چشم امیرپارسا نمیاومدم. هرچی بزرگتر شدم، بهم بیتوجهتر شد!
وقتی برای دورهی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانهروز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم میخواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه.
چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذابتر و سرسختتر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همهی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار میکرد🫠 اسم هر دختری میاووردن میگفت نه! کمکم شایعات زیاد شد. مردم میگفتن تو آمریکا با زن دیگهای بوده. شاهبابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیهام که شده فورا با دخترخالهم ازدواج کنه! 💔
شبی که تو اتاقم گریه میکردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره و پیام داد:
«چهجوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجهاردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناهخانم؟»
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
❌عاشقانهای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابلپیشبینی که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره❌ | 1 | 0 | Loading... |
16 بخشی از «شیّاد و شاپرک» جلد۲ اَرس پیج زیر🔥:
https://instagram.com/zeinab__rostami | 1 827 | 1 | Loading... |
17 نحوهی خوندنِ کاملِ زندگی عاشقانهی برسام👇🏽
https://t.me/c/1417310563/19119
💛پارت اول رمان💛
https://t.me/c/1417310563/1706 | 1 598 | 0 | Loading... |
18 Media files | 1 293 | 0 | Loading... |
19 -آقا یه چیزی ازت بخوام؟
عکاسان و خبرنگاران به تندی مشغول گرفتن عکس از او بودند،فرودگاه شلوغ و نگاه همه به ما بود...اما او کوچکترین اهمیتی نمی داد و فقط خیره به من که "بچه"صدایم می کرد بود!
چشم تنگ کرد:
-بخواه ببینم بچه!
لبخند زدم:
-چه توی این مسابقه،چه توی هر مسابقه داخلی و خارجی ای چه من باشم و چه نباشم موقعی که گل زدی و وقتی که استرس داشتی،میخوام دستِ چپتو مشت کنی و بزنی به سینه ات و بعدشم مشتتو ببوسی و بگی آمین!
مسخره ام نکرد،عوضش متفکر پرسید:
-وقتی کفِ دستم رویِ لبمه بگم آمین یا کنارش زدم بگم آمین؟
-نه وقتی رویِ لبت بود بگو آمین.
-حالا چرا همچین چیزیو میخوای؟
و دستانش را رویِ یقه و دو طرفِ لبه هایِ کتِ کراپِ سفید و مشکی ام گذاشت....صدای چلیک چلیک دوربین ها همه فرودگاه را برداشت و ههمه ها بلند شد.
"اون دختره کیه جلوی کاپیتان تیم ملی؟"
"وای حسین سلطانی که به هیچ دختری نگاه نمی کنه چطوری خیره است به این فسقل بچه"
"دختره خر شانس،کیه این؟"
مرا جلوتر کشید و از فاصله نزدیکتری به چشمانم خیره شد.
دستانم را روی سینه اش گذاشته و لب زدم:
-می خوام بدونی که چه باشم کنارت و چه نباشم،همیشه همیشه توی قلبتم و مثلِ ضربان قلبت واست می جنگم و چه ببری و چه ببازی من تا ابد طرفدارتم و مثلِ قلبت واسه زنده بودنت می زنم!
مات شد...نه،کیش و مات شد.
مبهوت و بدون پلک زدن نگاهم کرد. نمی دانم چرا چشمانم خیس شد:
-چه ببری کنارتم،چه ببازی. هروقتم استرس داشتی بزن به قلبت و یادت باشه من یه گوشه ای نشستم و دارم نگات می کنم. دارم با همه وجودم واست دعا می کنم و اگه همه باورت نداشته باشنت،من به اندازه یه استادیوم باورت دارم و تورو لایق می دونم. خب؟
-من چی کار خیری کردم که خدا واسه جوابش تورو واسه همه نداشته هام فرستاد؟چطوریه که تو نمی فهمی من جونم واست در میره؟
گفت و منی که بهتم برده بود در آغوشش مچاله کرد.
مرا به سینه اش فشرد و تند سرم را بوسید و....
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
یه قصه عاشقانه و رنگی رنگی بین کاپیتان بداخلاق تیم ملی که فقط با فسقلیِ خودش آروم میشه🥹😭❤️
از این قصه رنگی رنگیا که پسره زودتر عاشق میشه و جونش واسه دختره در میره میخوای و دختره اصلا خبر نداره🥹😭❤️
روحت شاد میشه😭 | 1 330 | 6 | Loading... |
20 ♥️♥️♥️
#کینهوعشق
- جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار....
هر لحظه تبش بالاتر میرفت و دمای بدنش بیشتر میشد داغیش لرز به تنم میانداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون میبرد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه و ناعادلانهای که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم...
منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بیرحم باشم؟ من که میدونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟
نباید بخوابه، بیشتر به خودم فشردمش، تن و بدنش رو نوازش گونه و با ملایمت مدام لمس میکردم تا هوشیار بمونه ...
- آآآخخ!
صدای آخ تؤام با ناله از میان لبهایش قلبم را فشرد.درد زیادی رو تحمل میکرد.... میان اصوات نامفهومی که به گوش میرسید گاهی اسمم را صدا میزد...
- همایون!
- جانم زندگیِ همایون، درد و بلات به جونم ....
تنش کورهی آتش بود. دستانم را حریصانه دورش پیچیدم و او را بیشتر در آغوش گرفتم، صدای نالههایش قلبم را به درد میآورد. ملتمسانه برای چندمین بار گفتم:
- قربونت برم، الآن میرسیم یکم دیگه طاقت بیار....
سر و صورت و چشمهای تبناکش را برای چندمین بار بوسیدم ...
دیگر اهمیت نداشت راننده بُهت زده تمام حواسش به منی بود که مافوقش بودم و همه ازم حساب میبردن، انتظار چنین رفتاری را از من نداشت ... مهم نبود شاهد گریهی صدا دار و التماسم باشه...
صدای بیرمق یانار زیر گوشم پیچید :
- بچهها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش ....بهشون گفتم بابا سفره برمیگرده بگو که برگشتی...
پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟
حامله بوده و نمیدونستم، لعنت به من!
لباش رو بیقرار بوسیدم :
- خودت باید بهشون بگی... طاقت بیار خوب میشی الآن میرسیم....
از شدت بیچارگی و درماندگی با فریاد به عظیمی توپیدم:
- مرتیکهی بیهمه چیز مگه نمیبینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر...
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
این همون رمانیه که تعداد زیادی از #نویسندههای مطرح تو کانالن و دنبالش میکنن 😊
❌نویسندهاش بسیار متعهد و منظمه، با پارت گذاری منظم + پارتهای هدیه 🎁 ادمیناش هم مؤدب😊
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
هر کس بیاد پیوی لینک بخواد امکانش نیست چون کانالش کاملاً خصوصی شده، پس فرصت رو از دست نده
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk | 905 | 0 | Loading... |
21 صد سال دلتنگی
زینب بیشبهار
_با من ازدواج کن!
تارا تند نگاهش کرد. بدون تعلل و بدون فوت وقت. با وضع اسفناکی که داشت باز هم نمیشد که نخندد و نگوید:
_میخوای باهام ازدواج کنی که کار خواهرتو جبران کنی؟!
حالا پوزخند داشت. علی بهسادگی گفت:
_نه!
_پس چی؟ عذابوجدان گرفتی کاری کردی که همه دچار سوءتفاهم شدن؟
_نه!
_ازدواج برات همینقدر مضحک و مسخرهست؟
_نه!
_میخوای با من ازدواج کنی که همکار سابقم دیگه برام گل نیاره؟
سؤالش علی به خنده انداخت. سر تکان داد:
_یکی از دلایلش اینه.
_من قصد ازدواج ندارم جناب جاوید.
همه چیز انگار یک شوخی بامزه بود در موقعیتی که به یک مخمصه میمانست.
_بهتره قصدشو پیدا کنی.
تارا عمیق نگاهش کرد. حتی پلک هم نمیزد. علی زمزمه کرد:
_دوسِت دارم!
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
یک عاشقانه دوستداشتنی و لطیف
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk | 611 | 0 | Loading... |
22 #پارت۱۶۹
_ تبریک میگم. داری بابا میشی داداش! پناه حاملهست!
رنگ از صورت امیرپارسا پرید، سرش با چنان شتابی چرخید سمت من که گردنش رگ به رگ شد. اخم داشت. مضطرب لبخند زدم:
_ چچرا اینجوری نگام میکنی؟
بیخ گوشم، جوری که فقط خودم بشنوم گفت:
_ تف تو غیرت من… لعنت به توی کثافت… تیکهتیکهت میکنم پناه! فقط به خاطر هلنبانو الان نشستم سر جام.
دلم شکسته بود. انتظار این عکسالعمل را از مردی که عاشقش بودم نداشتم. امیرپارسای عاشق و مهربانم تبدیل به کوه سرد و نامهربانی شده بود که انگار از من متنفر بود…
چشمهایم ناباور و خیس شد:
_ چچی… میگی؟
بیبی با اسفند به من نزدیک شد و دایی که بعداز دعواهای ماه قبل، تازه به صورتم نگاه میکرد پرسید:
_ اون بچه، آیندهی خاندان ماست. مراقبش باش.
زندایی قرص قلبش را خورد و گفت:
_ اگر بچهی امیرپارسامو ببینم، دیگه هیچی از خدا نمیخوام.
امیر مچ دست من را گرفت، دور از چشم بقیه محکم فشار داد و پرسید:
_ با کدوم حرومزادهای تو مهمونی بودی؟ به اون شب برمیگرده؟
_ امیر… تو… تویی که ادعای مسلمونی داری و نماز میخونی، داری تهمت میزنی؟؟
_ خاک بر سرِ منِ احمق و بی غیرت که سی سال عاشقت موندم! بخاطرت با عالم و ادم جنگیدم که بری با یه بی ناموس دیگه…!
داشت سکته میکرد و از طرفی باید در جمع خود را کنترل میکرد.
_ به خدا داری اشتباه میکنی…
حس میکردم دستم دارد میشکند.
غرید:
_ تا عملِ قلب هلنبانو اسمت تو شناسنامم میمونه!! بعدش گورتو گم میکنی از این خونه میری.
هلنبانو شربت بیدمشکش را هم میزد. به ما مشکوک شده بود. پرسید:
_ پناه جان، خوبی مادر؟ چرا همچین شدی؟
گرمای دستش را از دستم کشید.
برخاست و با قدمهای بلند به سمت اتاقمان رفت. همینکه وارد شدم هجوم آورد سمتم. انگشت تهدیدآمیزش را رو به صورتم گرفت:
_ اون شب با کی بودی؟؟
_ با هیچکس… به روح پدرم قسم، هیچکس.
_ خفهشو دروغ نگو! خفهشو!
خواستم دستش را بگیرم. نگذاشت. طاقت دوریاش را نداشتم. توان اثبات بیگناهیام را نداشتم. همهچیز به فیلمهای پخش شده و پارتی و ده روز گم شدنم برمیگشت.
ولی این بچه، بچهی خودش بود…
از اتاق رفت و برنگشت.
از همان شب دیگر کنارم نخوابید. مهربانیاش تمام شد. عشقش تمام شد… دیگر نه بوسید و نه حتی اسمم را صدا زد.
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
چهار روز بعد
باران میبارید. مقابل بیمارستان اشکهایم با قطرات آسمان قاتی شده بود. کنار ماشینش ایستاده بودیم. گفت:
_ به سلامت!
_ چهجوری میتونی انقدر نامرد باشی امیر؟ هلنبانو از بیمارستان مرخص شه سراغمو نمیگیره؟ تو… تو دلت تنگ نمیشه؟ شوهرم…
عربده کشید:
_ من هیچی تو نیستمممم!!! هیچی!!! گورتو گم کن دیگه نبینمت. با همون نطفهی خرابی که تو شکمته برو به جهنم پناه! تو رو حواله میکنم به خدا که با آبرو و غیرت و غرورم بازی کردی! قربون همون خدا برو که گردنتو نشکستم.
ساک کوچکی از صندلی عقب برداشت و انداخت جلوی پایم.
_ پشیمون میشی! یه روز میفهمی اشتباه کردی!
همهی وجودم درد میکرد. از صورتم چشم گرفت. دستش مشت شده بود و حس میکردم از بغض و خشم دارد میمیرد…
ما عاشق هم بودیم…
ما سالها عاشق هم بودیم و امروز جدایی مان بود…
ولی نمیدانستم چه اتفاقات عجیبی در انتظار من و اوست…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
تو یه شب بارونی با بچهای که میگفتن آیندهی خاندانشونه و تو شکمم بود، از شهر رفتم… بیرونم کرد. با نامردی… گفت دیگه دوستم نداره و منِ بیحیا رو واگذار میکنه به خدا! مردی که میپرستیدمش باور کرده بود شایعات حقیقت داره. رفتم و سه سال بعد برگشتم. وقتی که برای اولین و آخرین بار امیر میتونست بچهی مریضشو ببینه.
بچهای که به محبت پدرش نیاز داشت...
بعد سالها من و امیر با هم روبهرو شدیم…
رفتم دفترش ولی با دیدن یه دختر غریبه و حلقهی انگشتش…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk | 1 | 0 | Loading... |
23 بخشی از «شیّاد و شاپرک» جلد۲ اَرس پیج زیر🔥:
https://instagram.com/zeinab__rostami | 2 935 | 2 | Loading... |
24 نحوهی خوندنِ کاملِ زندگی عاشقانهی برسام👇🏽
https://t.me/c/1417310563/19119 | 2 875 | 2 | Loading... |
25 Media files | 2 816 | 0 | Loading... |
26 ♥️♥️
#عشقیمتفاوت_بهیکدخترمعمولی
- جونمی، عزیزمی ، درد و بلات تو سرم، چی شدی باز؟ چرا نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر میرسوندم!
لعنت به من بیشرف که دوباره با حرفهای نیشدار اذیتش کردم.
صدای نفسهای سنگین و خس خس سینهاش دلم را زیر و رو میکند. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار میدهم...
چطورمرا که تارک دنیا شده بودم و از دخترها بریده بودم، پایبند خودش کرد؟
طوری که حالا نفسم به نفسش بنده، بین شانههایش را نوازش میکنم بلکه نفس کشیدن برایش راحتتر شود...
سر و صورتش را میبوسم، قربان صدقهاش میروم و ملتمسانه میخواهم مرا ببخشد.
دستم را میفشرد. نفس کم میآورد. کلماتش بریده بریده است.
-آقا...غوله...این...بار...واقعنی...دارم...میمیرم..
اخم میکنم. حتی تحمل تصور نبودنش را هم ندارم. به خودم نزدیکش میکنم میلیمتری بینمان فاصله نیست. با زاری زیر گوشش زمزمه میکنم:
- آتیش پاره چنان غول بودنم رو بهت نشون بدم که غول گفتن یادت بره!
پلکهایش روی هم میافتد. در آستانهی جان دادنم...
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
رمانی متفاوت و جذاب پنجمین رمان نویسنده♥️ | 996 | 4 | Loading... |
27 تو گرگومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم که داماد شدنِ عشقمو نبینم. سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همهچی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخمخوردهی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت! قوی و پولدار شده بودم. میخواستم انتقام بگیرم! میخواستم اون عمارت و آدماشو به خاطر گذشته مجازات کنم. از مردی شروع کردم که…🥺🔥❌❌
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
_ تو فیلم، چه خوشگل با عشوه میرقصی، جیگر!! ما همهجوره دیدیمت بابا! دیگه این شال و مانتو چیه نانازی؟؟
_ خفه شو تا دهنتو وسط کوچه پایین نیووردم!
آن یکی موبایل دستش بود.
صدای تصاویر در کوچه میپیچید و همسایهها به هم نگاه میکردند. دلم میخواست آب شوم از خجالت.
پسر دوم گفت:
_ اووو! ببین چه ناز میرقصی! الان جانماز آب نکش، خطرناک نشو واس ما!
قلبم تند میکوبید و دردِ نگاه همسایهها تا مغز استخوانم را میسوزاند.
گریهامگرفته بود، ولی نمیخواستم گریه کنم. معصومه خانم همسایهی روبهرویی با تاسف و اخم برایم سر تکان داد:
_ حیف اون شوهرِ نامدار و آقا که توی بیعفت و بیشرم، زنشی! شنیدن هلن بانو از الان دنبال یه دختر نجیبه واس امیرآقا!
تیرهی پشتم لرزید و قلبم شکست. آقا مرشد همسایهی بغلی تف کرد روی زمین.
پسرها هنوز میخندیدند و دست و پای من وسط کوچه میلرزید...
بعداز ۹ روز برگشته بودم خانه... تنِ دردمندم را جمع کرده و آمده بودم تا با خانوادهای روبهرو شوم که قطعا با دیدنم قیامت راه میانداختند.
یکی از پسرها مقابلم ایستاد:
_ نمیشه برای ما هم برقصی و تکونی بدی، جوجهی مو طلاییِ کاربلد؟
همینکه خواستم چیزی بگویم، یکدفعه کسی با پشت دست کوباند توی صورت پسر و عزبده کشید:
_ میدم پوست از سرت بکنن حرومزادهی بینامووس!!!
امیرپارسا بود. قلبم ایستاد. نفسم رفت و با رنگی پریده به سیلیای که توی دهان پسر دوم هم کوباند نگاه کردم و گفت...
_ خودتو کل طلفتهتو بیچاره میکنم بیشرف!
اشکم ریخت. خواستم دستش را بگیرم آرامش کنم، نشد. خواستم بگویم من بیگناهم، نشد. اول من پا به حیاط عمارت گذاشتم. نازلی داشت نیشخند میزد و خوشحال بود که حتما به امیرپارسا نزدیک خواهد شد... از بچگی او را دوست داشت.
خاندایی جلوی ایوان عربده کشان جلو آمد:
_ آبروی پسرمو کل خاندانمو که بردی! الان با چه رویی پا گذاشتی به این خونه، دخترهی بیحیا؟؟
به خود لرزیدم. زندایی جیغ میکشید و خاله راحیل نمیتوانست آرامش کند:
_ از اولم یه وصلهی ناجور بودی! من به این پسر گفتم توام عین اون مادرِ هرجاییت، نمیتونی بند شوهر بشی! کل دخترای این شهر آرزوشون بود عروسش بشن! همین هفته براش زن میگیرم! اونم چه زنی!!
اشکی روی گونهام ریخت. نازلی که امید داشت بعداز من امیرپارسا، مرد اول خاندان سهم او شود، ریز خندید و خیزرانبانو عصا کوبان پلهها را پایین آمد:
_ تو نوهی بیشرم و ناخلف، حیثیتِ خاندان ما رو بردی! گورتو از این خونه گم کن.
اصلا نمیگذاشتند حرف بزنم. ضربهی اول را دایی به صورتم کوبید. امیرپارسا کاری نکرد. مثل همیشه پشتم نایستاد... دستهایش را مشت کرده بود و با اخم و نفرت به صورت سرخم نگاه میکرد.
افتادم زمین... شالم هم افتاد. دایی موهایم را دور دستش پیجید و فریاد زد:
_ این چه گهی بود که خوردی؟؟ جای دخترم گذاشته بودمت! زنِ شازده پسرم شده بودی! گورتو از این خونه گم کن و برنگرد!
خون از بینیام پایین میریخت. به امیرپارسا نگاه کردم. عاشقش بودم...
_ امیر...
نتوانستم حرفم را کامل کنم. دایی پرتم کرد وسط کوچه:
_ برای ما مُردی!! برو هر جهنمی میمونی بمون! دیگه اسم شازدهی منو نیار! دیگه پشت سرتم نگاه نکن!
هق زدم و نتوانستم بلند شوم. همهی تنم درد میکرد. قلبم میسوخت و امید داشتم امیرپارسا، مردی که همهی عمر عاشق من بود، این بار هم فرصت توضیح دهد.
پهلویم را گرفتم و سخت بلند شدم. امیرپارسا بیرون نیامد. به کمکم نیامد. او هم از من متنفر بود. نازلی بالای سرم ایستاد و گفت:
_ نگران شوهرت نباش! من هستم! نمیذارم بهش بد بگذره...
قلبم آتش گرفت. تنها چیزی که آخرش دیدم، نگاه خونآلود امیرپارسا بود که در کوچه را محکم کوبید...
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
✨عاشقانهای هیجانی مناسب بزرگسال که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره✨ | 1 | 0 | Loading... |
28 صد سال دلتنگی
زینب بیشبهار
_با من ازدواج کن!
تارا تند نگاهش کرد. بدون تعلل و بدون فوت وقت. با وضع اسفناکی که داشت باز هم نمیشد که نخندد و نگوید:
_میخوای باهام ازدواج کنی که کار خواهرتو جبران کنی؟!
حالا پوزخند داشت. علی بهسادگی گفت:
_نه!
_پس چی؟ عذابوجدان گرفتی کاری کردی که همه دچار سوءتفاهم شدن؟
_نه!
_ازدواج برات همینقدر مضحک و مسخرهست؟
_نه!
_میخوای با من ازدواج کنی که همکار سابقم دیگه برام گل نیاره؟
سؤالش علی به خنده انداخت. سر تکان داد:
_یکی از دلایلش اینه.
_من قصد ازدواج ندارم جناب جاوید.
همه چیز انگار یک شوخی بامزه بود در موقعیتی که به یک مخمصه میمانست.
_بهتره قصدشو پیدا کنی.
تارا عمیق نگاهش کرد. حتی پلک هم نمیزد. علی زمزمه کرد:
_دوسِت دارم!
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
یک عاشقانه دوستداشتنی و لطیف
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk | 1 336 | 5 | Loading... |
29 -جمعه مسابقه داری،اگه می خوای سرپا باشی، بهتره دستاتو از من دور کنی و این دهنِ کوفتیتم ببندی و دیگه حرفای کثیف نزنی!
اگر جلویِ خودم و حرارتِ این مرد را نمی گرفتم،
شبیه کره ذوب می شدم.
گردن خم کرد و در فاصله چند سانتی صورتم ایستاد و نفسِ گرمش را به گونه ام هدیه داد:
-چرا؟نکنه توانمو ازم می گیری؟ انقدر زورت زیاده بچه؟
-بلوف نزدم،من واقعا یه رادیکالم حسینم.
فکر کنم توقعش را نداشت که ابروهایش بالا پرید و من برای گیج کردنش،دستانم را آرام آرام از آرنجش بالا برده و رویِ بازویی که حتی از رویِ پیرهنش هم سختی اش حس می شد،گذاشتم:
-بیای تو حریمم،دیگه هیچ توانی واست نمی مونه!
مردانه خندید و مرا بیشتر به خودش فشرد:
-آخ،بچه تو چی بودی آخه.
لبخندم بسیط شد:
-آره عزیزم،من بد چیزی ام. تن به تن بشم باهات توان که هیچی،عقل و هوشم از سرت می پرونم اما...
-اما چی جوجه من؟
حینی که با سرانگشتم رویِ سینه اش خط می کشیدم،بیان کردم:
-اما اگه اجازه بدم بیای تو حریم،اگه...
وقتی مدهوشِ نوازم شد،بی هوا دست رویِ یقه لباسش گذاشتم و به ضرب گردنش را پایین کشیدم.
دقیقا مماسِ لب هایش تیر را زدم:
-اگه تو فقط یه عددی واسه خودت و بقیه نباشی. اگه تو توان داشته باشی،یه عدد لازمی واسه من باشی تا بخوام رادیکالت بشم حسین.
-دیوونم نکن،به نفعت نیست!
لبم را مماس لبش کشیدم و او محکمتر پهلویم را فشرد:
-اگه قراره عددِ مخصوصِ من باشی،اصلا اگه قراره بری زیر رادیکالِ تنِ من،باید توان گرفته باشی. اول یاد بگیر از من توان بگیری.
-چطوری؟
تنم هنوز محصورِ تن و دستش بود،اما گردنم را کمی عقب کشیدم تا راحتتر به چشمانش نگاه کنم:
-صبور بودنو که یاد گرفتی،یاد گرفتی ساده بدست نمیام و یاد گرفتی واسم تحمل کنی و من خیلی خیلی ارزشمندتر از این حرفام و به راحتی رادیکال کسی نمیشم و...
حالا او خودش را جلو کشید و لب رویِ لبم کشید:
-و؟
-و احترامم کامل حفظ شد،بعدش منم و تو بی قراری های مردونه تو که واسش زنونه جواب دارم!
-الان بهت نیاز دارم،ذهنم شلوغه و فقط تو میتونی آرومم کنی،اینا مهم نیست؟
مهم نیست دارم واست له له می زنم؟
خودم را بالا کشیدم و به چشمانِ روشنش خیره شدم. پیشانی بر پیشانی اش گذاشتم و با لوندی گفتم:
-معلومه که مهمه،گشنه تشنه ولت نمی کنم که حسسسسینم.
-پس می دونی گشنه و تشنه توام؟
حرصِ موجود در کلامش را دوست داشتم.
تیغه بینی هایمان یکدیگر را لمس کرد و من پاسخ دادم:
-تو مردِ منی الان آقا،معلومه که کاری می کنم همیشه مَردِ ورزشکارِ جذاب من تشنه و گشنم باشه.
عصبی خندید و مرا به سینه اش سنجاق کرد:
-حالا هعی زبون بریز جوجه،هعی زبون بریز تا بزنم سیم آخرو...
نذاشتم جمله اش را کامل کند،خشمِ موجود در کلامش را با لب هایم بلعیدم.
شوکه شد اما بلافاصله پاسخم را داد. دستانِ من دورِ گردنش حلقه شد و دستانِ او پشتِ گردن و کمرم را گرفت.
پیشروی می خواست،اجازه دادم و...
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
دلبرانه ای شیرین،عشقی جنجالی و جذاب؛از دخترکی دلبر که معشوقه فراریه و مثل ماهی از دستان زمخت و مردونه ای لیز میخوره و مرد قوی و معروفی که همه جونش واسه این دختر در میره و میخواد دنیارو پای این دختر بریزه.
قصه ای شیرین و شاد و عاشقانه با دختری قوی😍😍😍😍 | 1 984 | 10 | Loading... |
30 برسامِ مجنون رو دیدید؟🔥💋 بخشی از فصل۱ «شیّاد و شاپرک» (جلد۲ اَرس) در پیج زیر👇🏽
https://instagram.com/zeinab__rostami | 5 399 | 0 | Loading... |
31 نحوهی خوندنِ کاملِ زندگی عاشقانهی برسام👇🏽
https://t.me/c/1417310563/19119 | 5 423 | 2 | Loading... |
32 Media files | 5 324 | 1 | Loading... |
33 دختره میره چشمهی آبگرم که...🫣
وقتی کسی تو کمپ نبود، به آبگرم رفت تا خودشو بشوره اما درست زمانی که نیمه برهنه و تا کمر تو آب بود، احساس کرد چیزی پاشو لمس میکنه و ثانیهای بعد، بدون اینکه فرصتی برای شوکه شدن داشته باشه، به داخل آب کشیده شد و ترسیده شروع به دست و پا زدن کرد.
فقط چند لحظه طول کشید و بعد رها شد. پاش آزاد شد اما وحشت وجودش رو فرا گرفت، تقلا کرد خودشو به سطح آب برسونه که... اونو دید.
موجودی خیرهکننده، با موهایی بلند و چشمانی سیاه و سحرانگیز، بهش چشم دوخته بود و حیلهگرانه، دختر رو به دامی که براش پهن کرده بود، دعوت میکرد.
اون موجود... از دختری با موهای نارنجی متنفر بود اما...
🔥🔥🔥
دایانا هجده سال پشت حصارهای بلندی که والدینش دورش کشیده بودن زندگی کرد اما درست روز تولد هجده سالگیش تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و خارج از کنترل و محدودیت های والدینش، زندگی خودشو بسازه.
ده سال بعد، درحالی که موفق شده و زندگی مستقلی برای خودش ساخته بود، سرنوشت بازی عجیبی رو با اون شروع کرد و تو یک شب عجیب، مردی از گذشته سر راهش قرار گرفت که کینهی عمیقی نسبت به مو نارنجی ها داشت.
پوست سفید و موی نارنجی دختر، ارثی از دشمنان قسم خوردهی اونه اما باید دید با وجود این نفرت عمیق، شکوفهی عشق میتونه جوونه بزنه یا نه؟
آتشزاد، داستان تقابل عشق و نفرت🔥
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0 | 1 928 | 4 | Loading... |
34 🔥🔥🔥
آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری
که یک بیمارستان عاشقش بودند
شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣
اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب
عقد کنه
🔥🔥🔥
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 | 3 189 | 4 | Loading... |
35 _نجات مادرت یا قبول شرطم...... انتخاب با خودته
اشکام همین جور روی صورتم میریخت
_محمد طاها این چه پیشنهادیه به من میدی من دختر عموتم
سرشو تکون داد و با خونسردی و بی رحمیه تمام گفت
_پس قبول نکردی......وقت منو بیشتر از این نگیر به سلامت
هر چی التماس بود تو صدام ریختم و اسمشو صدا زدم
چون میدونستم متنفره از درموندگیه من
_محمد طاها
دیوونه و کلافه شد چندان عربده ای زد که شونه هامو جمع کردم و هق زدم
_اسممو اینطوری صدا نکن
_آخه......من......من چطور میتونم با تو .....با تو
_نمیتونی؟؟چراااا؟؟چون ازم متنفری؟؟چون حالت ازم به هم میخوره؟؟
جوابشو ندادم و سرمو انداختم پایین تا دیروز فکر میکردم مهربونترین پسر عموی دنیاس ولی با این کاراش که میخواست به زور همه چی رو برای خودش کنه ازش متنفر شدم
_ برای چی یک ساعته نشستی روبه روم زار میزنی......گمشو بیرون
_من ناموستم نامرد......چطور دلت میاد به من بگی یه بچه برات بیارم و خودم برم پی زندگیم
قهقه زد و تحقیرم کرد
_دختری که از تو خیابونا جمعش کردم و تا دیروز جواب سلاممو نمیداد حالا به من میگه ناموسمه
نگاه پر از حرصشو داد بهم
_دنیا بدجور گرده ریحانه خانوم
_من....من....کِی تحقیرت کردم.....من که .....
دوباره داد و فریاد
_همیشه.....همیشه منو نادیده گرفتی و با کارات به همه ثابت کردی بی ارزشم الانم به خاطره نجات مادرت از قصاص که اینجایی
نفسشو با حرص بیرون داد
_من فقط یه وارث میخوام از خون شمس......
ولی حالا که انقدر از من بدت میاد پس قید مادرتم بزن.......
با حرفش لبمو محکم به دندون گرفتم و شدت اشکام بیشتر شد
دید تکون نمیخورم بلند شد و بازوم گرفت و کشید سمت در
_نمیشنوی نه.....بهت میگم برو......
_اگه قبول کنم مامانم چی میشه؟
متوقف شد و برگشت سمتم چشماش قرمز بود ولی صورتش یه خنده ی محوی داشت
_از زندان میارمش بیرون و میفرستم پیش خواهر و برادرت
_من....من....چی؟
_تو؟؟؟!!!!با من میای خونه ام
https://t.me/+MLCH8279rshhNDJk
https://t.me/+MLCH8279rshhNDJk | 1 988 | 3 | Loading... |
36 #هدیه
- خودت اومدی سمتم... خودت گفتی دوستم داری... خودت گفتی قصدت ازدواجه... پس الان چرا داری اینکارو باهام میکنی؟
امیرعلی بازویم را گرفتو برای دور کردنم از در خانه به عقب هولم داد:
- بیا برو ببینم... پاشدی اومدی اینجا زرزر گریه راه انداختی که چی بشه؟...
پاهایم را به زمین چسباندم تا بیشتر از آن نتواند مرا از خودش دور کند. التماس کردم:
- امیرعلی... تروخدا... نکن... اینکارو نکن... من دوستت دارم...
بازویم را سفت فشار دادو دندانهایش را بهم فشرد:
- دنبال شر میگردی؟ نمیبینی الان تو اون خونه سوروسات نامزدیمه؟ کوری؟ نمیبینی دارم با خواهرت ازدواج میکنم؟
- من چیکارت کرده بودم امیرعلی؟ اگه نمیخواستی چرا از همون روز اول اومدی طرفم؟ من که کاری به کارت نداشتم... داشتم زندگیمو میکردم
کلافه شده بود و مدام با ترس از اینکه کسی ما را ببیند به عقب برمیگشتو در خانه را چک میکرد تا کسی بیرون نیاید.
با رگ گردن بیرون زده غرید:
- گوه خوردم گفتم دوستت دارم خوبه؟...
با کف دست ضربهای به قفسه سینهام زد. نفس چند ثانیه از درد قطع شد و دو قدم عقب پرت شدم.
- میدونی چرا نخواستمت؟ برای همین سیریش بودنات برای بیحیا بودنت برای خراب بازیات. یه نگاه به رفتارت کن چرا باید انقد آویزون باشی که شب نامزدیم بیای جلو در خونم؟ فکر میکردم آدمی اومدم سمتت اما دیدم نیستی. رفتارت، لباس پوشیدنت، حرف زدنت، آرایش کردنت عین زنای خیابونی بود...
- امیرعلی به خدا بعد این هر چی تو بگی میشم. هر جور تو بخوای لباس میپوشم... فقط اینکارو با من نکن... اگه امشب با ترانه صیغه بخونی من میمیرم. به قرآن میمیرم امیرعلی
زار زدم. اما امیرعلی تبدیل شده بود به یک تکه سنگ. باز هم هلم داد.
- کم چرت بگو... به جا این حرفا گورتو گم کن تا کسی ندیدنت به ولله ترانه بو ببره مادرتو به عزات میشونم
سکندری خوردم. امیرعلی سمت در خانه برگشت. صدایم را بالا بردم تا مجبورش کنم بیاستد.
- من بد... من زن خیابونی... من خراب... که هم تو میدونی نیستم هم خودم ولی تو چرا انقد نامرد و بیمعرفت بودی که بین اینهمه دختر دست گذاشتی رو خواهرم؟... چرا حتی ازم خداحافظی نکردی که وقتی اومدی خواستگاری ترانه من هنوز منتظر زنگت بودم؟
- ولمون کن بابا... شروور تحویلم نده
- میرم امیرعلی... میرم پسر حاج حسین... میرم پسرعمو اما یادت باشه تو به دختری انگ هرزگی زدی که خودتم میدونستی اولین بوسش با خودت بود... میرم ولی تورو به همون خدای میسپارم که هر روز جلوش خم و راست میشی
امیرعلی سمت یورش آورد بازویم را گرفتو اینبار با قدرت تمام پرتم کرد
- هرررررری بابا... گمشووووو
https://t.me/+mgv7Bt_tNoJmMDI0
https://t.me/+mgv7Bt_tNoJmMDI0
https://t.me/+mgv7Bt_tNoJmMDI0
👈 سرآغاز رمان دیگری از نویسنده فصلهای نخوانده عشق
👈 موضوعی متفاوت و پر از کشمکش
👈 پارتگذاری همه روزه و بهطور منظم
👈 تمام بنرهای تبلیغاتی واقعی و بخشی از پارتهای رمان هستند | 3 064 | 11 | Loading... |
37 حتما عکس و فیلمهای جذابِ زندگی پناه و امیرپارسا شیّاد رو تو استوریها ببینید. برای هر محتوا از ته دلم وقت گذاشتم🥰🔥 پیج زیر👇🏽
https://instagram.com/zeinab__rostami | 9 598 | 4 | Loading... |
38 نحوهی خوندنِ کاملِ زندگی عاشقانهی برسام👇🏽
https://t.me/c/1417310563/19119 | 1 484 | 0 | Loading... |
39 Media files | 935 | 1 | Loading... |
40 ♥️♨️♥️
#روزهای_بیتو
- جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار...
هر لحظه تبش بالاتر میرفت و دمای بدنش بیشتر میشد داغیش لرز به تنم میانداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون میبرد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه و ناعادلانهای که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم.
منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بیرحم باشم؟ من که میدونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟
- آخ...همایون!
- جانم زندگیِم، درد و بلات به جونم بگو که منو بخشیدی..قربونت برم، الآن میرسیم یکم دیگه طاقت بیار ..
صدای بیرمقش زیر گوشم پیچید :
- بچهها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش... بهشون گفتم بابا سفره برمیگرده بگو که برگشتی.
پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟ حامله بوده و نمیدونستم، لعنت به من، لباش رو بیقرار بوسیدم.
با فریاد به رانندهام توپیدم:
- مرتیکهی بیهمه چیز مگه نمیبینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر...
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
#کینهوعشق♥️♥️
چهارمین اثر نویسنده | 1 035 | 0 | Loading... |
بخشی از «شیّاد و شاپرک» جلد۲ اَرس پیج زیر🔥:
https://instagram.com/zeinab__rostami
3 54900
حتما عکس و فیلمهای جذابِ زندگی پناه و امیرپارسا شیّاد رو تو استوریها ببینید. برای هر محتوا از ته دلم وقت گذاشتم🥰🔥 پیج زیر👇🏽
https://instagram.com/zeinab__rostami
4 34900
نحوهی خوندنِ کاملِ زندگی عاشقانهی برسام👇🏽
https://t.me/c/1417310563/19119
4 30500
4 17500
Repost from N/a
_ غیابی طلاقت داده... غیابی!
دنیا میچرخید دور سرش. لبهی پرتگاه ایستاده بود. درست در آستانهی سقوط...
چطور باید باور میکرد آن ادعا را؟ مگر میشد مردی که همین سه شب پیش، در آغوشش خوابیده بود، آنقدر نامهربان و تلخ، رهایش کرده باشد؟
حانیه با پوزخند نگاهش کرد و گفت:
_ از خواب بیدار شو دختر خوشخیال! امیرمهدی از اولشم تورو نمیخواست... به خاطر مصلحت مجبور شد عقدت کنه و حالا که خرش از پل گذشته، دیگه نیازی به تو نداره!
راست میگفت؟ یعنی دروغ بود دوستت دارمهایش؟!
حانیه انگشت سبابهاش را محکم به پیشانیاش کوبید و با حرص گفت:
_ امیر از اولشم عاشق من بود! جونش میرفت برام... هنوزم همینطوره. تورو طلاق داده که هیچ مانعی سر راهمون نباشه پس فراموش کن این یه سالی که زنش بودی رو... که البته زن و شوهریتون عاریه بوده، مگه نه؟ بهم گفته دستشم بهت نزده!
تیر خلاص را حانیه رها کرد و صاف خورد وسط قلب حنا. دیگر نیمقدم مانده بود به سقوط آزاد و اشکهایش جاری شده بود.
_ با اینحال مهریهت رو کنار گذاشته! به یکی هم سپرده که بعد از این مدتی که باید از طلاق بگذره تا بتونی دوباره ازدواج کنی، بیاد خواستگاریت که سرکوفت نشنوی از اطرافیان! امیره دیگه... دلرحمه!
حنا شوکه نگاهش کرد. امیرمهدی چطور توانسته بود اینکار را با او بکند؟ چطور...؟
_ چی گفتی؟
_ درست شنیدی! مردی که تا همین دیروز شوهرت بود، قبل از طلاق دادنت، برات خواستگار هم پیدا کرده! میدونی یعنی چی؟ یعنی تو پشیزی ارزش نداری برای اون!
حالا خشم و ناباوری بود که جای اشک از چشمهای حنا بیرون میزد. همان موقع، قامت بلند او را میان قاب در دید...
ایستاده بود و درسکوت تماشا میکرد که چطور فرو میریزد.
به سمتش رفت و پرسید:
_ دروغه... نه؟!
امیرمهدی سر پایین برد و سکوتش، دنیا را روی سر حنا آوار کرد. جلویش ایستاد و دستش را کشید:
_امیرمهدی...
_ محرم نیستیم!
او که دستش را عقب برد، قلب حنا ایستاد. محرم نبودند... محرم نبودند دیگر... غیابی طلاقش داده بود... حلقهاش هم دیگر دستش نبود...
_ سه روز پیش محرم بودیم... کنار هم خوابیدیم... گفتی دوستم داری... گفتی هراتفاقی افتاد، نباید به دوست داشتنت شک کنم! دروغ بود؟
_ دروغ بود... برو و سختش نکن.
_ برم که با حانیه تنها باشی؟
_ آره... فقط برو!
نفس حنا دیگر بالا نیامد.
_ این دومینباره که داری منو ول میکنی...
اشکهایش بیمانع چکید.
_ یهبار بخشیدمت چون عاشقت بودم، اما دیگه نمیبخشم... حتی اگه بمیری هم نمیبخشمت، امیرمهدی!
آن حرف را زد و با سیل اشکهایش گذشت از کنار او و ندید که چشمهای امیرمهدی هم اشکآلود بود... نفهمید که نباید به دوست داشتنش شک میکرد!
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
1 53530
Repost from N/a
از ذوق جواب آزمایش پله ها رو بالا رفته و حتی منتظر آسانسور نماند...
قرار بود فردا جواب آزمایش و بدن! ، پدرش از او خواسته بود که به پیشنهاد مجدد یاسر فکر کند!
او میگفت:
-دخترم همه یه اشتباهی میکنن ،یاسر همه چی تمومه ،و الانم پشیمون، برگرد زندگیت و بساز..!
https://t.me/+66yE9USji80xYjRk
گول این بچه فوکولی رو نخور ،مرد خوشتیپ و صاحابش نیستی !مدام باید بپایش!
و او که از عشق آرسان خبر داشت قاطع گفته بود
-نه!
کلید آپارتمان آرسان را داشت این ساعت خانه نبود ،جعبه ی شیرینی و پاک آزمایش. رویش در دست چپ و با دست دیگر در را باز میکند !
پدرش راست میگفت …
فکر میکنی اگر الان گلی برسه چی میشه!؟ببینه رفیقش تو بغل دوست پسرش..
-سر الناز با قهقهه ای که میزنه عقب پرت میشه..!
-قرار چی بشه ؟زودتر میره اون دنیا تو هم از شرش خلاص میشی ..!اون همه خرج و مخارج..
تمام این مدت به عشق آرسان پی دوا و درمان رفته بود و وقتی امروز از آزمایشگاه زنگ زدن و نتیجه را گرفته بود خود را به آپارتمان آرسان رسانده بود ..!
جای که صحنه ی روبه رو برایش کم از جهنم نداشت ..!
او از مرگ نجات یافت اما حالا ..
کاش مرده بود..!
با دیدن زنی آشنا ،زنی نیمه برهنه در آغوش آرسان،عشقش، کسی که او بخاطرش با مرگ جنگید ،حالا او خود دخترک را ،راهی برزخ کرده است ..!
-خدایا این چه عذابیه..!؟
بعد از جدا شدن لبهایشان از پس شانه ی الناز قامت زنی شکسته اما آشنا را میبیند ..!
-گلی …عـ…عزیزم..
آرسان از روی آن مبل پر خاطره بلند میشود
-تو که نمیخواستی چرا..چرا نزاشتی بمیرم؟!
و صدای الناز تیر آخر را زد ..
-دلش برات سوخته بود..
https://t.me/+66yE9USji80xYjRk
گلی دختری آرام و با محبت با یک شکست در زندگی قبل که حاصل خیانت همسرش بود ،ویران شده، در شرف مرگ ،نوری زنگی تاریکش را روشن میکند ..!البته گمان میکرد ..!چون آن نور سرابی فریبنده بود که داغی عظیمتر از قبل بر قلبش نشاند !
https://t.me/+66yE9USji80xYjRk
پناه میبرد به او ،به این امید تازه ،
اما او باز از نزدیکترینش خنجر میخورد ..باز هم خیانت ..
https://t.me/+66yE9USji80xYjRk
بر گرفته از واقعیت..
🤍🩶🖤 Lucifer🤍🩶🖤
🍂بسم قلم🍂 📌روزانه سه الی چهار پارت✔️ 🪄برگرفته شده از داستانی واقعی 📕چاپی لینک چنل👇
https://t.me/+kvjK6gxIMs1kNjY01 70040
Repost from N/a
دست داغ و پرحرارتش که روی پهلویم مینشیند چنان آنی میلرزم که برای لحظهای شل شدن انگشتانش روی پوست تنم را حس میکنم.
چشمانش ناباور بین چشمانم جابهجا میشود و بهتزده زمزمه میکند:
-غزل!
باید بمیرم. باید از این لمس ساده بمیرم وقتی به اختیار خودم لبهی تخت او نشستهام و وقتی که میدانم قرار است با این مرد بیشتر از اینها پیش بروم.
چشمانم را طوری روی هم فشار میدهم که دلم برای خودم میسوزد. برای خود عاجز شده از خودم. من چطور باید برای این مرد از آنچه که پشت سرگذاشتهام بگویم؟
از له شدن همین پهلو بگویم؟ از زخم شدن پوست شانهام؟ از...
چشم که باز میکنم چهرهی او را در جدیترین و درهمترین حالت میبینم. از من عصبانی است؟ به شخصیت و منطقش نمیخورد. مگر اینکه پای تختخواب که وسط میرسد شخصیت دیگری از خودش رو کند. دقیقا مثل...
-من اون آدمو میکشم.
لبخندم از سر استیصال است:
-اونو ول کن... اگه میتونی مردهی منو زنده کن.
برای اولین برای تبدیل شدنم به غزل قبلی از کسی کمک میخواهم. من که نتوانستم ولی شاید او تراپی کردن را بلد باشد.
حرفم را میفهمد که خم میشود و پیراهن سرمهای خودش را از پایین پایمان برمیدارد. پیراهن را پشت تنم میاندازد و با حوصله از دستهایم رد میکند.
مشغول بستن دکمههایش میشود که نجوا میکند:
-این قرار من با خودمه. زندهات میکنم یهجوری که خاطرات قبل از زنده شدنت حتی به یادت هم نیاد. یه جوری که انگار همه چیو از اول با خودم شروع کردی. یهجوری که وقتی دفعهی بعد پهلوتو گرفتم خودت صورتتو توی سینهام فرو کنی و دستاتو دور گردنم حلقه کنی، نه اینکه توی فاصلهی ده سانتی به من تمام تنت بلرزه.
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
Adelleh. Hoseini(شاهبیت)
کانال رسمی عادله.حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم 👈در دست چاپ: آنتیک لینک کانال
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk2 75670
Repost from N/a
Photo unavailable
پارت اول رمان
❤️
- کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد؟
جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید.داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت:
- فرار کن.
عروس اما تکانی نخورد. مرد یقهی داماد را گرفت و کشید.
- گورت رو گم میکنی و برمیگردی به همون خرابهای که ازش اومدی.
و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت:
- یا بیسروصدا با ما میای یا اینو میکشیم.
عروس جیغ کشید.
- ولش کنید گفتم.
صدا شلیک گلولهی آمد وعروس دوباره جیغ کشید.
- نزن... نزن.... میام!
https://t.me/+62ACrRBGKPthZjQ0
https://t.me/+62ACrRBGKPthZjQ0
چند روز بعد
...
-دستت بهم بخوره، خودمو میکشم!
مرد نزدیکتر آمد:
-زنمی، حواست هست؟
قلبش از شدت بغض و تنفر لرزید:
- هیچ عقدی من و تو رو به هم محرم نمیکنه!2 20920
بخشی از «شیّاد و شاپرک» جلد۲ اَرس پیج زیر🔥:
https://instagram.com/zeinab__rostami
2 32020
نحوهی خوندنِ کاملِ زندگی عاشقانهی برسام👇🏽
https://t.me/c/1417310563/19119
💛پارت اول رمان💛
https://t.me/c/1417310563/1706
1 67810