cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

‌داستان های ترسناک (واقعی)

افسانه های ترسناک ایرانی ( واقعی) داستانهای ترسناک رویت جن فلکلور و روایتهای محلی شهرهای مختلف ایران Creator : @edriisam شما میتوانید تجربیاتتان ارسال کنید👇👇 @edriisam

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
31 900
Obunachilar
-4624 soatlar
-3427 kunlar
-1 62430 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
#ارسالی سلام دوستان من همون دختر 27 ساله ای هستم که یکی از اتفاقاتی که برام افتاد و باهاتون درمیون گذاشتم این سری میخوام یکی دیگه از اتفاقاتی که برام پیش اومد براتون بگم یه شب پاییزی بود که من نصف شب تو خواب احساس سنگینی عجیبی کردم از خواب که بیدار شدم انگار به هر قسمت از بدنم یه وزنه 200 کیلویی بسته باشن دست ها و پاهامو به سختی میتونستم تکون بدم اول فک کردم شاید بختک گرفتدم ولی بعد با خودم گفتم من هوشیار و بیدارم این بختک نیست با هر بدبختی بود پاشدم و رفتم سرویس و یه اب به صورتم زدم ولی اون حس سنگینی از بین نرفت وقتی برگشتم تو اتاقم و رو تخت نشستم احساس کردم که میخوام سکته کنم خیلی بدنم سنگین  بود قلبم تند میزد تصمیم گرفتم برم پذیرایی پیش مادر که اگه خدایی نکرده خواستم بمیرم یکی باشه نجاتم بده با بدبختی پتو و بالشتمو برداشتم و رفتم پذیرایی و قشنگ و واضح دیدم که مادر تو خواب غلت زد و به سمت دیگه پهلو خوابید و صورتشو واضح دیدم پتو بالشتمو نزدیک اشپزخونه انداختم زمین و تقریبا میشه گفت  غش کردم وافتادم  رو پتوم و به انی از جا پریدم به نظرتون بعدش چه اتفاقی افتاد من روی تختم بودم و هنوز بدنم سنگین بود و نمیتونستم تکونش بدم اینقدر ترسیدم که بابدبختی خودمو رسوندم پذیرایی و مادرمو بیدار کردم که یهو حالم خیلی بد شد تهوع گرفتم سردرد و سرگیجه خونه دور سرم به سرعت داشت میچرخید و گلاب به روتون من مدام زرد اب بالا میاوردم و هیچی جز اب نمیتونستم بخورم  مادرم برام قران میخوند و پدرم برام تربت اورد با اب حل کردن و به خوردم دادن و خداروشکر شب به حالت عادی برگشتم ممنون که داستان هامو خوندید اگه دوست داشتید باز از اتفاقاتی که برام افتاده براتون مینویسم ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
3070Loading...
02
داستان ترسناک : دشت اجانین ( وارد شدن به روستایی متروک و منحوس! )❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
1 3400Loading...
03
#ارسالی ‌ ‌ ‌‌‌ ‌ سلام اینی که میگم مربوط به پدربزرگم هست و در زمان‌های جوانی که هنوز دوران شاهنشاهی بود تصمیم می‌گیره برای کسب درآمد از روستای خودشان به شهر برود آن زمان مردم اکثراً با الاغ یا اسب به شهر می‌رفتند. ولی پدربزرگم الاغ یا اسب نداشت. بنابراین باید پیاده می‌رفت نزدیک غروب بود و هنوز به شهر نرسیده بود از میان باغ‌ها عبور می‌کرد که تصمیم می‌گیرد به دلیل تردد گرگ راه در شب بسیار خطرناک بود. در یکی از آن باغ‌ها کلبه کوچک وجود داشت که داخل آن رفت تا شب را سحر کند وقتی داخل می‌شود مردی رو می‌بینه که تو خواب بود هرچی صداش می‌زنه بلند نمی‌شه پدربزرگم نزدیکش دراز می‌کشه وقتی صبح از خواب بیدار میشه پیرمرد رو تکون میده که بیدار کنه ولی میبینه چشماش سفیده مرده .تازه میفهمه شب تا صبح کنار یک جنازه خوابیده. به بارم تعریف میکرد شب اواسط شب از خواب پریدم دیدم یه زن سیاه و سنگین روم خوابیده بود انگاری میخواست خفه کنه. ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
1 4070Loading...
04
داستان ترسناک : جیغ جن (کارگری در باغ جن زده!)❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
1 9100Loading...
05
دیوونه ها توی کشوم دنبال قیچی بودم قیچی پیدا کردم شروع کردم با جیغ و داد کوتاه کردن موهام خالم اومد تو داشت گریه میکرد بزور قیچی رو ازم گرفت اما نصف موهام زده بودم همه نگران حالم بودن اصلا روانم خوب نبود پریشون بودم و سردرگم شب رفتم توی اتاق مامانم خوابیدم پیش مامانم با احساس خفگی از خواب بیدار شدم انگار یکی داشت خفم میکرد نفس نفس | زدم چشمم افتاد به در اتاق یه بوی گندی مثل فاضلاب اومد یهو یه زن خیلی چاق با موهای پریشون و خیلی بلند اومد تو اون لخت لخت بود چشماش سفیدی نداشت کل چشمش سیاهی بود موهاش رو کل هیکلش پخش بود خیلی سیاه و در هم بود خزید اومد سمت تخت قفل شدم قدرت حرکت نداشتم آروم از تخت اومد بالا خودش و کشید کنارم و آورم کنارم دراز کشید زل زد توی چشمام فقط اشک میریختم و التماس خدا میکردم چشمام بستم باز کردم هیچی نبود بدنم آزاد شده بود پاشدم رفتم بخاطر دستم کلی قرص باید میخوردم اونا رو خوردم و برگشتم خوابم برد توی عالم خواب بودم ک احساس کردم یکی اومد دم گوشم گفت رازاتو به من بگو خودش و انداخت روم خیلی سنگین بود تخت رفت پایین همراهش و منم از درد کمرم نفسم بند اومده بود شاید چند ثانیه طول نکشید همه چی به حالت عادی برگشت همه کلافه بودن از حالتهای من از چیزایی که تعریف میکردم خیلی دعانویس رفتم خیلی دعای دیگ واسم انجام دادن هرچی دعا بیشتر انجام میدادن حال من بدتر میشد همینطور که روی تخت نشسته بودم یه صدایی توی سرم میگفت برو اون دعاها رو بریز توی آب نمک و بریز دور منم پاشدم هرچی دعا بود برای کمک به حالم و هرچی ک نوشته بودن پیدا کردم برداشتم و ریختم توی آب نمک و ریختم دور بهم فشار عصبی وارد شد حالم بد و بابام اومد گفت با یکی هماهنگ کردم امشب بیینمیش باید بریم محل کارش غروب من همراه بابام رفتیم جلو در یه خونه که یه خانوم مسن بود یه حسینیه داشت و اونجا کارش و انجام میداد به پدرم گفت به دخترت بگو بیاد داخل و خودت ته سالن بمون رفتم تو گفت بیا بشین نشسته پشت میز بود دقیقا روبه روش نشستم خونش یه حسینیه بزرگ بود اومدم حرف بزنم گفت هیچی نگو فقط اسمت و بگو اسمم و گفتم یه برگه هم گذاشت جلو زل زد ب من دستش شروع کرد به حرکت روی برگه با دست خط عجیبی مینوشت تند تند اصن نمیفهمیدم داره چه اتفاقی می ا افته زمان زمزمه هم میکرد با خودش اسمم رو یهو دستش از حرکت ایستاد گفت چرا ضربان قلبت بالا ترسیدی هیچی نگفتم بدون اینکه من چیزی بگم گفت آستین دست راستتو بده بالا سرم انداختم پایین آروم کشیدم بالا گفت کار اوناست شانس اوردی زنده ای با قوم بدی طرفی اونا زیادن باید کارایی که میگم انجام بدی یهو گفت برگرد پشت سرت نگاه کن برگشتم هیچی نبود گفت میبینیش گفتم نه گفت همراهت اومده یه زن لخت با موهای سیاه گفتم اونو قبلن دیدم گفت هرجا بری همراهت میان ولت نمیکننن برات یه دعا مینویسم و یه کار هایی توی این برگه نوشته طبق دستوریش باید انجام بدی تشکر کردم با پدرم داشتیم میرفتیم قبل اینکه از خونه خارج بشم گفت امشب شب سختی واست تحمل کن زیاد متوجه نشدم چی میگع رفتم خونه موقع خوابیدن شد با مامانم بابام و داداشم کنار شومینه خواب بودیم نصف شب دیدم صدای همهمه زیاد میاد چشام باز کردم همه خواب بودن توی جام نشستم دیدم خونه پر از موجودات عجیبه اکثرا کوتوله بودن صورتای زشت داشتن انگار منو نمیدیدن باهم حرف میزدن به زبون عجیب میرفتن و مییومدن منم از ترس خشکم زده بود همونطور سرجام بیهوش شدم صبح ک بیدار شدم حالم خوب بود انگار سبک شده بودم مثل قبل حالت های روانی نداشتم و اون روز هیچی دیگ حس نکردم تا الان که چند سال میگذره فقط گهگاهی خیلی کم اذیتم میکننن و باز میبینشون اما نه بع شدت قبلن پایان ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
1 9280Loading...
06
#زندگی_در_تاریکی سلام این داستان برا خودم اتفاق افتاد توی ۱۶ سالگی... مامانم با یه فالگیری تماس گرفت برای فال قهوه اون بهش گفت که به شدت توی چشم هستین خودت و خانوادت و باید یه دعای چشم زخمی همیشه همراهت باشه تا از بلا دور باشین اون روز مامانم عصر دقیقا یادم وسط زمستون بود مادرم همراه پدرم پیش دعانویسی رفتن که از اقوام نزدیک بود اون برای مادرم دعای چشم زخم نوشت و گفت باید همیشه همراهت باشه و هرگز نباید بازش کنید مامانم برگشت من یه حال عجیبی داشتم یه سردرد و سرگیجه مامانم دعا گذاشت روی میز ناهار خوری و رفت توی اتاقش منم رفتم یه دوش گرفتم که شاید از این حال در بیام برگشتم و کنار شومینه نشستم مادرم هم کنارم نشست داداشم داشت در ساش و میخوند همینطور ک نشسته بودیم چشمم به رو و میزناهار خوری افتاد یه موجود عجیبی که گوشای نسبتا بزرگی داشت و چشمای عجیبی قد بسیار کوتاه شبیه میمون بود کنار دعا ایستاده بود و به من زول زده بود منم از ترس شروع کردم به جیغ زدن و فرار کردم رفتم توی حیاط همینطوری گریه میکردم و جیغ و میزدم مامانم و داداشم با وحشت به من نگاه میکردن که چیشدع و چه اتفاقی افتاده منم از ترس نمیتونستم چی بگم خلاصه آروم تر که شدیم رفتیم داخل خونه مامانم زنگ زد مادر بزرگم شب و اومد پیش ما موند دیگ آخر شب بود منو مادر بزرگم جامون کنار شومینه انداختیم و خوابیدیم دقیقا ساعت سه و نیم بود ک از خواب پریدم کل بدنم بی حس شده بود نمیتونستم تکون بخورم انگار اختیار بدنم و نداشتم همینطوری ک داشتم تلاش میکردم بتونم مامانم و صدا بزنم انگار فلج شدع بودم یهو یکی از بالای سرم پرید روی قفسه سینم نشست همه جا تاریک بود چشمام هیجا رو نمیدید شروغ کردم به اشک ریختن اما صدام در نیومد همینطور ک اشک میریختم گریه میکردم یهو دیدم موهام داره آروم آروم کشیده میشه به سمت بالا یکی داشت کل موهام میکشید و چند تا سایه دورم با سرعت حرکت میکردن و من حتی قدرت حرکت هم نداشتم فقط متوجه این بودم که چند نفر دارن با سرعت دورم تاب میخورن چشمم خورد به جایی ک دعا بود دیدم همون کوتوله کنارش ایستاده بود و به من میخندید نمیدونم چیشد یهو به خودم اومدم دیدم ساعت ۵ و نیم صبح و کل بدنم عرق کرده از ترس سریع پاشدم و شروع کردم به گریه کردن مادر بزرگم بیدار شد گفتم مامان نیمزارن بخوابم گفت کیا چیزی اینجا نیست گفتم تو نمیبینیشون خلاصه صبح شد همه چی برا خانواده تعریف کردم و همه مطمعن بودن از سمت دعا مامانم فرداش رفت پیش همون دعانویس گفت از روزی که دعا رو بردم دخترم حالش خوب نیست شبا اذیت میشه روزا هم حالش بده اون آقا با کمال خونسردی گفت وقتی داشتی از پیش من میرفتی بسم الله نگفتی و یه جن همراهت اومده و قصد اذیت کردن داره دختر شما چون حال روحیش زیاد خوب نبوده و غمگین بوده اونم خیلی راحت باعث شده بتونه این دختر آزار بده یه دعا نوشت و گفت این دعا رو بزار توی آب و دور تا دور حیاط خونتون رو با آب این دعا دم غروب خیس کن هرچی میگذشت بدتر بدتر میشد یه روز صبح که کسی خونمون نبود از خواب بیدار شدم دیدم یه موجود که به چادر سیاه بلند اندازه رو کل هیکلش روبه روم ایستاده با دست به بیرون اشاره کرد پاشدم و آروم رفتم بیرون انگار کل فضا مه بود دیدم داره به در حمام اشاره میکنع نگاه کردم به دختر کامل به شبیه به من خودشو توی حمام دار زده و مرده کل بدنش یخ بسته بود لباس من تنش بود و من نشستم اونجا و شروغ به جیغ زدن کردم برگشتم پشت سرم دیدم یکی روبه روی اینه نشسته داره موهاش و شونه میکنه برگشت بازم من بودم مات صحنه روبه روم بودم دیدم این موجودی ک کامل سیاه پوشیده بود رفت طرفش یه قیچی بهش داد اونم شروع کرد قیچی کردن موهاش با جیغ داد نشستم روی زمین و شروغ کردم جیغ زدن و گریه کردن چند لحظه بعد انگار همه چی برگشت به حالت عادی هیچی اونجا نبود رفتم توی اتاقم انگار صدا کل کشیدن عده زیادی میشنیدم همه کل میزدن خوشحال بودن | اما کسیو نمیدیدم در کشومو باز کردم یه تیغ پیدا کردم در اوردم و رفتم توی حمام در بستم نشستم کشیدم روی رگم یبار دوبار سه بار دیگ هیچی نفهمیدم چشام باز کردم دیدم توی بیمارستان خانواده دورم کل تخت خون بود کل دستم بخیه اصن نمیدوستم چیشده کجام این آدما کین مامانم گریه میکرد دوباره از حال رفتم چشام باز کردم این دفعه توی ماشین بودم داشتم میرفتم سمت خونع واسه آرام بخش هایی ک بهم زده بودن خوابم برد تا فردا عصر از خواب ک بیدار شدم خالم و مامانم پیشم بودن پاشدم رفتم آب خوردم برگشتم روی صندلی اتاقم جلوی اینه نشستم بازم همون صداها بازم صدا خوشحالی یهو دستام شروع کرد به لرزیدن شوک عصبی بهم وارد شد مثل . ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
1 6810Loading...
07
داستان ترسناک : ابی حارث ( مردی که برای رفع مشکلاتش به دعانویس مراجعه کرد. )❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
1 9240Loading...
08
#ارسالی سلام من اشلی هستم و این داستانی که قراره بگم برمیگرده به چندماه پیشم شبی اصلا فکر نمیکنم و یا حتی1٪هم فکر نمیکردم همچین اتفاق ترسناکی برام پیش بیاد با اینکه میدونستم خونه ی ما بخاطر احضار اشتباهی گاهی جن یا اهل زمین مارواذیت میکنن ...... اون شب پدرم خونه نبود و خواهرم رفته بودتا یه شب پیش دوستش باشه و من و خواهر و برادر کوچیکم و مامان خونه تنها بودیم من به مامانم گفتم ماما من امشب تو تخت میخوابم اخه قراره کل شب رو بیدار بمونم و فیلم ببینم ممکنه بخاطر صدای گوشی اذیت شی اونم باشه گفت و قرار شد بخوابیم و من دو سه ساعتی تو گوشی بودم و تقریبا ساعت 2نیم شب بود که بدجور خواب چشمام رو کور کرده بود و تصمیم گرفتم بخوابم و ایینجا ماجرا شروع میشه(خداییش وقتی تعریف میکنم مو به تنم سیخ میشه) من خوابیدم و هنوز کامل بخواب نرفته که بختک یا به فلج خواب مبتلا شدم اولش حس بدی بهم دست داد بعدش با خودم گفتم بابا بار اولم نیست که، بیخیال خواستم تو همون حالت بخوابم که صدای پایی رو شنیدم هر لحظه نزدیکتر میشد...... صدای در یخچال که با ارومی باز میشد بگوشم رسید و بعدش صدای خوردن آب که انگاری دقیقا کنار گوشم بود اولش فکر کردم مامانمه و خوشحال بودم که اگه با صدای بلند نفس بکشم ممکنه بفهمه من حالم خوب نیست و بیدارم کنه و شروع کردم به نفسای بلند کشیدم که ناگههان صدای آب خوردن قط شد بدنم سرد شد و نمیدونستم چرا ولی حس یهویی بهم هجوم اورد صدای پاها بهم نزدیک شد..... تختم فرد رفت انگار کسی اومده باشه رو تخت و نفسای داغی به صورتم خورد که نفسم گرفته شد بدشت ترسیده بودم و قلبم اومده بود ودهنم که همون موقعه چیز ابریشمی کع به نظر دست میومد به صورتم خورد و که به مرض سکته رفتم...... مغزم هشدار میداد وگوشام و از شدت صدای مغززم داشتن کر میشدن ضربان قلبم دوبرابر شده بود، دلم میخواست اون موقعه مرده بودم و این حس رو تجربه نمیکردم از شدت ترس خیلی خیلی بالا از نیمه خواب که چه عرض کنم جهنم بیدار شدم..... در کمال ناباوری همجا ساکت بود و فقط صدای قلبم بود که از دو متر فاصله هم میشد شنیدش از تخت اومدم پایین و بعدش نمیدونم چیشد که صبح زیر پای مامانم از خواب پا شدم ممنون که وقت گذاشتید و این داستان رو خوندید امیدوارم خوشتون اومده باشه. ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
2 1470Loading...
09
داستان ترسناک : نگهبان گنج مدموره( شیطان جنگل که به شکل حیوان ظاهر می شد!)❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
2 3780Loading...
10
فراموش میشه تا یاد بگیری دستور ندی
150Loading...
11
دوستان ری اکشن فراموش نشه🫡❤️
1 0840Loading...
12
سیلو و داره سرش جیغ میزنه و میخنده . ( عین این فیلمهای هالیوودی ) . علی به پته پت میفته و بعد چند ثانیه بیهوش میشه تا یکی دو روز ازش خبری نیست وقتی اقوام و خانواده نگرانش میشن و میرن دنبالش میبینن بیهوش افتاده وسط سیلو . میبرنش اورژانس و تا به هوش میاد و یادش میاد چی گذشته دوباره غش میکنه و بعد چندین بار غش کردن آرومش میکنن ولی وقتی زنشو میبینه بازم غش میکنه و میگه زنمو ازم دور کنین . شدیدا ازش ترسیده و گفته اون شیطانه و اون این بلا رو سرم آورده که زنش میگه من اصلا اون شب خونه بودم و نیومدم پیش تو . و بچه هام شاهدن و منکه تا حالا نیومدم و نمیام و ... دیگه کم کم باورش شد اون زنش نبوده. علی بعدا برای بقیه تعریف کرده بود که اون شب موقع در باز کردن زنش لباسای همیشگی تنش بوده ولی وقتی چسبیده بود به سقف لباسای سیاه و بلند موهای بلند و ژولیده . چشمای زنش عین خون قرمز شده بودن على تمام بدنش فلج شده بود بجز صورتش. یعنی فقط تونسته حرف بزنه و نگاه کنه و ... دست و پا و کمر و گردن و ... فلج شده بود حتی نمیتونست تکون بخوره فقط صورتش کار میکرده هرچی بردنش پیش سید و دعانویس فایده نداشت . کلی دکتر بردنش که بازم فایده نداشت . بقول یکی از دکترها گفت هیچ دلیل منطقی نداره بدنش فلج باشه و کار کنه ولی واقعا فلج شده و خیلی برام عجیبه و همچین موردی ندیدم تا حالا بنده خدا بعد این اتفاق سه چهار ماه زنده بود و یه شب توی خواب میمیره . سرنوشت تلخی داشت و همه مردم مثالشو میزدن . دوستان تمامی این داستان از زبان خود علی گفته شده بعد اون اتفاق دیگه کسی جرأت نمیکنه نگهبان سیلو بشه و برای همیشه بلا استفاده شد نمیدونم چطور داستان رو بیان کردم و خوانندگان چقد تحت تاثیر قرار گرفتن آما برای کسانی که نزدیک به این قضیه بودن ( مثلا فامیلها و همسایه ها و آشنایان و ... ) با توجه به شرایط واقعیت واقعا واقعا همونی بود که توی داستان گفته شده ممنون از صبر و حوصله که بخرج دادین و داستان رو خوندین . امیدوارم موفق باشید و از همچین بلایایی به دور باشید. پایان ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
2 6050Loading...
13
#نگهبان_سیلو سلام دوستان تقریبا اکثرا داستانهای چنل رو خوندم حالا بر اساس منطق و عقل خودم یکسریهاشونو باور کردم و یه سری هم باور نکردم راجب این داستان یه نکته بگم دوستان نه شما من رو میشناسین نه من شمارو میشناسم و نه به کسی مدال میدن نه هیچ چیز دیگه پس دلیلی نداره دروغ بگم و وقت خودم و شمارو تلف کنم اما مدیونم اگه دروغ بگم . بجان خودم به جان عزیزم داستانی که میخوام تعریف کنم واقعیت و تقریبا تمام ساکنین شهرمون راجبش شنیدن چون اینجا کوچیکه و خبرها فورا پخش میشه مخصوصا اگه همچین خبری باشه . بازم میگم مدیون روز قیامتم اگه دروغ بگم حالا باور کردنشو به عهده خودتون میزارم . اگرم کسی خواست مکان دقیق و حتی اسم اون شخص ها رو بهش میگم ( اول نقشه و وضعیت محیط رو میگم تا بهتر تصور کنین توی شهر ما ( ایلام ) و روستای پدری به جاده اصلی هست که از وسط روستا میگذره و یه جاده فرعی هست که از سه چهار کیلومتری روستا میگذره و شبیه کمربندیه . یه تپه اونجاست که یه قبرستان قدیمی و بزرگ و یه امامزاده داره . پایین تپه جاده به سمت چپ بطرف خود روستا میره و سمت راست بطرف یه سیلو بزرگ و قدیمیه که خیلی وقته متروکه هست ( البته قبل اون اتفاق چند نفری یه چیزایی دیده بودن و سعی کردن زیاد رفت و آمد نداشته باشن بخاطر همین اکثر وقتا خالی بود مگر اینکه وسیله ای داخلش بزارن یا گندم و .... که نگهبان براش میگرفتن ) من قبلا یادمه که بابام زیاد بهم گفت سعی کن از این جاده کمتر رفت و آمد کنی و اینجا نمونی یه وقت . اون زمان نمیدونستم منظورش چیه و نگفت ولی اصرار داشت . خلاصه سرتونو درد نیارم داستان برای تقریبا ۱۰ سال پیشه این سیلو یه نگهبان داشت به اسم علی ) اسم واقعیشو هرکی خواست دایرکت بهش میگم شاید درست نباشه اسمشو اینجا بیارم و ممکنه اطرافیانش این داستانو بخونن و خوشایند نباشه) این آقا علی یه آدم فقیر و سالم و ساده و مظلومی بود . بنده خدا بعضی وقتا کارگری میکرد بعضی وقتا نگهبانی و خلاصه اینجوری نانشو در میاورد و آدم بی شیله پیله ای بود و انصافا کسی ازش دروغ یا چیز خاصی ندیده بود و همش سرش تو لاک خوش بود و نه دنبال دردسر نه چیز دیگه ای یه شب ساعت حدودا دو سه نیمه شب که بارون شدیدی میومد یه نفر در سیلو رو میزنه. آقا علی میره بیرون در رو باز میکنه میبینه زنشه ناراحت میشه و میگه اخه زن تو اینجا این وقت شب چیکار میکنی . زنش میگه خونه تنها بودم و بارون اومده منم ترسیدم و آمدم پیشت میگه بچه ها کجان که زنش میگه گذاشتم خونه برادرت و خودم اومدم - میگه اخه خدا خیرت بده این نصفه شب اگه یکی یه بلایی سرت میاورد اونوقت من چیکار میکردم چه خاکی سرم میکردم اگه یه حیوان وحشی حمله میکرد من چیکار میکردم که زنش میگه حالا چیزی نشده و بریم تو علی هم که عصبی بوده و با صدای بلند حرف میزده و میگه نباید میومدی اینجا و کارت اشتباه بوده و آخرین بارت باشه بهش میگه برگرد خونه که زنش میگه نه میخوام بیام پیش تو و خونه طاقتم نمیگیره و میترسم اینم میبینه زنش برنمیگرده دیگه اصرار نمیکنه و میگه باشه بیا تو زنش در حیاط رو میبنده و علی حدود دو سه متر جلوتو راه میره که برسه به سمت در اتاقک سیلو و زنش پشت سرش همین که وارد میشه و یهو از پشت سرش زنش یه جیغ خیلی بلند و وحشتناک میزنه . یه جیغ خیلی بلند و وحشتناک . به سمت عقب برمیگرده میبینه زنش بصورت چهار دست و پا برعکس چسبیده به سقف... ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
2 2250Loading...
14
داستان ترسناک : جادوی سیاه (ماجرای جوانی که طلسم مرگ شده بود!)❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
2 5810Loading...
15
ری اکشنا بالا باشه ،دوتا امشب داستان صوتی میزارم...🗿🤝
3120Loading...
16
#مالکان زمستون سال گذشته بود که با دو نفر از رفیقام قرار بود که بیان همراه ( کتوک ) ا(ونایی که مال شهرستان جیرفت هستن میدونن )کنار باغ ما درست کنیم که هم جهت تفریحی باشه هم از خطر دزدی و... در امان باشه خلاصه دو یا سه شب گذشت که هر سه نفرمون مشغول قلیون کشیدن و یه مشت خرت و پرت گرفته بودیم میخوردیم که دیدیم یه صدای از بیرون میاد اولش توجهی نکردیم بعد از چند دقیقه ای که گذشت دیدیم یه نفر اومد داخل ما که مات و مبهوت به اون نفر می کردیم که چطور اومده چون ما اطراف کل باغ رو سیم خار دار کشیدیم و فقط یه در کوچک از انتهاشه که قفل بود غیر ممکن بود بتونه بیاد خلاصه... یه پیر مرده حدودا ۵۰ یا ۶۰ ساله می خورد باشه با ریشهای بلند سفید و موهای ژولیده با لباس های پاره و کهنه یهو گفت شما مگه خونه زندگی ندارین اینجا تا آخر شب سر و صدا های نگاه شما نمی زارین خانواده من آسایش داشته باش که من گفتم چی داری میگی اینجا ملک پدر من خونه ی تو کجا بود خنده کریحی زد و گفت اگه پدر بزرگت زنده است برو از اون بپرس رفت بیرون ما هم توجه زیادی نکردیم بهش ولی نمیدونم چرا به ذهنم نرسیده بود که مال روستای ما نیست .اون شب گذشت و ما یه ساعتی اونجا نشسته بودیم که بیرون سگ پارس می کرد رفتم بیرون ولی دیدم چیزی نیست یه لحظه سنگی به طرفم پرت شد و از ترس سر جام خشکم زد و رفیقام اومدن بیرون و گفتن چته منم گفتم اگه بگم حتما مسخره میکنن و از این حرفا گفتم هیچی چیزی نیست و رفتیم داخل میخواستیم پاسور بازی کنیم که من همش به پاس کردن سگ به یه نقطه و سنگ به طرف من نشونه چیه با خودم کلنجار رفتم و الکی خودم و زدم به اون راه که توهم زدم وسط بازی کردن بودیم که یه صدای دو رگه از بیرون اومد اومدیم بیرون دیدیم یه پیرزن قد کوتاه با موهای قرمز وایساده بیرون گفتم اینجا چیکار میکنی اصن چطوری اومدی داخل که به کل اعصاب منو رفیقام بهم ریخته بود که یکی از رفیقام به فحش بدی بهش داد و گفت اگه نری ما یه بلایی سرت میارم یادت نره یه بوی خیلی بدی که اصلا قابل توصیف نیست بگم از دهن اون پیرزن در اومد به طرف ما حمله ور شد هم قدرت اینکه از سر جا مون بریم رو نداشتیم و بی هوش شدیم وقتی بهوش اومدیم که داخل خونه بودم و کل بدنم از شدت درد زیاد نای نفس کشیدن نداشتم خانوادم گفتن چی شده چه بلاییسر تون اومده نمیتونستم یه سه چهار روزی حرف بزنم بعد که کم کم حالم بهتر شد جریان و گفتم و پرسیدم سر احمد و علی چی اومده گفتن اونا هم مثل تو خانوادشون تو شوکن که اون شب چه بلایی سر شما اومده بود که ما فهمیدیم از ما بهترونن خلاصه اونا هم حالشون بعد از چند روز خوب شد به بابام گفتم جریان پدر بزرگ با از ما بهترون چیه گفت خیلی سال پیش که پدر بزرگت اون باغ رو خریده بود برای آبیاری همونجا می مونه که یه نفرو میبینه گفته این موقع شب که از اینجا رد میشه یه سلامی میده و میگه کی هستی اینجا چیکار داری جواب نمی ده پدر بزرگت یه سنگ به طرفش پرت میکنه و اون بر می گرده و پدر بزرگت رو تا جایی تونسته کتکش زده و صب همسایه های باغ کناری پیداش میکنن و میفهمن از ما بهترونه و میبرنش روستای کناری شون که یه ملا به نام حاج موسی بوده و میگه اون جن کافر بود که به طرفش سنگ پرت کردی و عصبانی شده از این به بعد به هیچ وجه شبا نباید اونجا بری یه دعای هم مینویسه از اون وقت به بعد پاشو شبا اونجا نزاشته ما هم از اون وقت دیگه خیلی کم اون هم روزا میرفتیم... ببخشید اگه غلط املایی داشتم ممنون بابت نگاهتون پایان ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
2 8550Loading...
17
100 تا ویو فقط 6 تا ری اکشن؟
2810Loading...
18
پیشگویی بزرگترین پیشگوی جهان با نام بابا وانگا در مورد #آینده_زمین چیست؟! این پیشگو حادثه ۱۱ سپتامبر و سیاه پوست بودن چهلمین رئیس جمهور آمریکا، و بسیاری از مسائل سیاسی دولتها را به درستی پیشگویی کرد. این زن نابینای بلغاری در سال ۱۹۹۶ از دنیا رفت ولی پیشگویی های او یکی پس از دیگری در حال وقوع است. ⭕️ @storiscary | حقایق ترسناک
2 5850Loading...
19
Media files
3 0780Loading...
20
داستان صوتی +80 ری اکت اگه تا ساعت ۱ شب برسونید به ۱۲۰ امشب جای یکی دو داستان اپلود میکنم❤
4120Loading...
21
#تازه_عروس #پارت_پایانی این فکرو از سرم بیرون کردم و خودمو قانع کرده بودم که فکرو خیال از تنهاییه در بالکن و بستم و سعی کردم فکر نکنم شب موقع خوابیدن همش صدایی تو پذیرایی میومد صدایی انگار یه چیزی با ناخون یا کلید به درب فلزی بالکن میزد هر هفت ثانیه یک بار نیم خیز شدم سمت درب اتاق ولی ترسیدم در و باز کنم بهم حمله کنه از طرفیم حس کنجکاوی که نکنه دزد اومده باشه نکنه درب بالکن باز باشه ولی ترس امونم و بریده بود درو قفل کردم و تاصبح آیه و قرآن میخوندم که بلایی سرم نیاد تقریبا ساعت چهار و پنج بود که اذان مسجد به گوش میرسید بعد از صدای اذان تمام اون صداها و حتی ترس منم از بین رفت انگار توهم زده باشم و با فکر اینکه تنها نیستم و خدا رو دارم و حواسش بهم هست قلبمو اروم میکرد تازه تونستم بخوابم روز بعد با مادرم تلفنی صحبت میکردم وقتی داشتم این موضوع و براش میگفتم با گوشی دستم و حالت خنده برگشتم سمت بالکن بازم ملافه به همون شکل شده بود یه مرد چهار شونه ایستاده از ترس حرف تو دهنم ماسید و بحث و عوض کردم با دو رفتم تو اتاق و تا اومدن خواهرم از اتاق بیرون نرفتم بعد از اینکه خواهرم اومد پیشم رفتم ملافه رو از رو چهارپایهبر داشتم ولی حدود یک هفته نیمه شب تا اذان ...صبح صدای توی بالکن ادامه داشت و کلافم کرده بود یک هفته خواب از چشمام گرفت و با ترس تا اذان بیدار میموندم و با ترس و لرز می نشستم با کوچیکترین صدا از جا میپریدم و از ترسو شده بودم از سایه خودمم میترسیدم تا اینکه اطرافیانم خبر دار شده بودنمادرم با یه دعا نویس صحبت کرد و باهم رفتیم که چاره ای برای این احوالم پیدا کنه یه. دعا بهم داد که گفت به هیچ عنوان تا یک سال از خودت جدا نکن و یه دعا بهم داد که به سر درب بالکن و درب ورودی خونه بزنم گفته بود تازه عروس و بچههای نوزاد و کودک نباید تا چندین ماه حتی یک سال به قبرستون برن و از اون حوالی حتی عبور کنن چون عواقب خوبی نداره این داستان و برای چند نفر کی تعریف کردم نظرشون این بود ک روح اون میت تازه دفن شده سرگردان بود و اذیتت میکرد شاید خبر نداره هنوز مرده و به قبرستون برو و کناز قبرش بگو تو مردی . ولی دعا نویس تاکید کرد تا یک سال حتی از محل اونجا عبور هم نکنم . الان سه سال میگذره و دیگه هیچ اتفاقی برام نیفتاد اون دعاها رو با رعایت اصولش بعد یک سال دیگه از خودم و خونه جدا کردم و تو آب روون رود خونه ریختم ممنون از ادمین محترم❤️‍🔥
3 2950Loading...
22
پارت بعدی +60 ری اکت
2730Loading...
23
#تازه_عروس #پارت_دوم که بازم با همون حالت داشت میرقصید دست بالا بردم که بزنم زیر دستش که دست من هنوز بهش برخورد نکرده با پا به کمرم کوبید . ولی باورتون میشه اصلا پاهاش به من برخورد نکرد فقط به برق عجیبی منو گرفت انگار یه سطل آب یخ و ریختن رو کمرم یخ زدم منجمد شدم به آنی ده دقیقه به همون حالت میخکوب سر جام بودم توان هیچ حرکتی و نداشتم تازه متوجه شدم من تنهام و چه اتفاقی افتاده دختر عموم که دیروز خونشون بودم با همون لباسای دیروزش گوشی تو دستش حتی روکش گوشی به رنگ قرمز همون گوشی همون لباسا همون رفتار و اداها بالای سر من داشت با موزیکی که گوش میدادم میرقصید تازه متوجه شدم من هندزفری تو گوشم هست پس اون با چی میرقصید با موزیکی که من گوش میدادم و هیچ فرد عادی نمیتونه حتی بغل دستم .بشنوه خیلی عجیب بود خیلی از همه عجیب تر منو کتک زد شاید درد نداشت و آسیب ندیدم اما ده دقیقه بدنم قفل شده بود و فکر میکنم این به هشدار بود خلاصه گوشیم که تو دستم بود و گرفتم و فقط خودمو به پذیرایی رسوندم و قرآن و بغل کردم و آیه میخوندم و فکر اینکه اون باز بیاد سراغم و بلایی سرم بیاره بدجور دیوونم میکرد خیلی ترسیده بودم گوشیمو برداشتم و زنگ دختر عموم زدم جواب نداد اما ده دقیقه بعد خودش تماس گرفت و گفت خونه . •بود چیزی بهش نگفتم فقط خیلی عادی احوالپرسی کردم که نفهمه . خلاصه یک هفته از اون ماجرا گذشت و سعی میکردم زیاد خونه تنها نباشم این موضوع و به مادرم و شوهرم گفتم و اونا تاجایی که میتونستن تنهام نمیذاشتن مواقعی که شوهرم خونه نبود مادرم یا خواهر کوچیکم کنارم بودنیک روز یکی از ملافه هامو شسته بودم و تو بالکن رو چهارپایه انداختم اون چهارپایه حدود یک متر و خورده انداختم این مشخصات و میگم که چیزی که تعریف میکنم و بهتر تصور کنید . ساعت حدود شش عصر بود و طبق معمول شوهرم سر کار بود و من خونه تنها بودم روبه روی بالکن تو پذیرایی نشسته بودم که حس کردم ملافه تکون خورد وقتی با دقت نگاه کردم شبیه هیکل یه مرد شده بود انگار یه مرد چهارشونه زیر ملافه بود بخدا دقیق عین یه انسان و هیبت یه مرد بود چشمام و باز و بسته کردم و بسم الله گفتم ولی تغیری نکرد ترسیده بودم ده دقیقه به همون حالت میخکوب سر جام بودم از ترس نفسم بند اومده بود دائم فکر میکردم الان به سمتم حمله میکنه یواش بلند شدم و چراغ و روشن کردم چون هوا گرگ و میش شده بود و رو به تاریکی میزد جلو رفتم ولی انگار توهم بود ملافه همون شکل اول رو چهارپایه بود و عادی
2 8310Loading...
24
پارت بعدی +40 ری اکشن
1700Loading...
25
#تازه_عروس #پارت_اول من ۲۵ سالمه سال ۱۴۰۰ ازدواج کردم و این اتفاقات برمیگرده به سال اول ازدواج، منو، شوهرم به خونه مستاجری زندگی میکنیم که اواخر شهره حالا اسم شهر و به دلایلی نمیگم ولی یه شهر خیلی کوچیکه که تقریبا همه همدیگرو میشناسن. یک ماه از ازدواجم می گذشت و با خانواده شوهرم به شب شام درست کردیم و به امامزاده شهر که پنج کیلومتر با محل زندگی مون فاصله داره رفتیم فضای امامزاده یجوریه که اطرافش کلا قبرستونه یعنی اهالی اون شهر وبعد از مرگ کنار امامزاده دفن میکنن و هیچ حیاط و محوطه ای امامزاده نداره و نزدیک کوه و تقریبا تو بیابون و از شهر یکم دوره اون شب بساط شام و زیر یه درخت کنار امامزاده چیدیم که قبرستون دقیقا رو به رومون بود و میدونم منطقی نیست ولی خب ب هر حال ... سر شب بود تقریبا ساعت نه و باد خنکی میومد که با هر نسیم بوی خیلی بدی تو فضا میپیچید نه تنها من بلکه همه جمع متوجه شده بودن طوریکه کلافه شده بودیم . تصمیم گرفتیم وسایل و جابه جا کنیم و جای دیگه ای بشینیم ولی باز هم همچنان با هر باد بو به مشام میرسید خلاصه دوسه بار جا به جا شدیم ولی بی فایده بود تا اینکه رفتیم داخل یکی از اتاقهای امام زاده . بعد از شام همراه خواهر شوهرم به فضای بیرون یه سر زدیم کنار غسالخانه کوچیک قبرستون ...که رسیدیم با شوخی و شیطنت سعی کردیم از پنجره بالای غسالخانه داخل و ببینیم اون دستاشو قلاب کرد و من بالا رفتم به زور به لب پنجره رسیدم با چراغ قوه گوشیم داخل و دیدم دو سنگ به اندازه تخت خواب و شیر آب سطل زباله و یه سری وسایل که فکر کنم وسایل شستشو میت بودن ، یکم فیلم گرفتیم و حین راه رفتن به خادم امامزاده برخوردیم که همونجا کنار امامزاده سوئیت کوچیکی داشت که محل زندگیش بود وقتی موضوع بوی بد و گفتیم گفت که امروز یه میت و دفن کردن که گویی تصادف کرده و دوروز زیر پل بود تا اینکه پیداش کردن فکر میکنم محلی که تصادف کرده به محل کم تردد باشه که دوروز بعد پیداش کردن اون شب گذشت و روز بعد مهمون عموم بودیم و کل روز و با خانواده عموم گذروندیم فردای اون روز یکم کار خونه انجام دادم و خسته بودم شوهرم خونه نبود و تنها بودم دراز کشیدم هندزفری زدم و موزیک گوش میدادم که چشمام کم کم گرم شد و داشتم خواب میرفتم که حضور یه نفرو کنارم احساس کردم با حالت خواب و بیداری چشمامو نیمه باز کردم دختر عموم بالای سرم با آهنگ گوشی من میرقصید با همون نازو اداهای همیشگیش . توجهی نکردم و باز چشامو بستم ک بخوابم با پا یواش به پام زد گفتم نکن و محل ندادم ک بخوابم باز با پا بهم زد خیلی عصبی برگشتم به سمتش #Amirez 🆔@PersiansPremier
2 8330Loading...
26
داستان ترسناک: غسال و موکل های حاج رمضان (سراغ میت اومده بودن و ...)❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
3 1590Loading...
27
در سال ۱۹۰۶، دختر ۱۶ ساله‌ای که پدر و مادرش را از دست داده بود با نام «کلارا جرمانا چله» به تسخیر اجنه درآمد. این دختر در دوران نوزادی در کلیسای مسیحی غسل تعمید داده شده بود، اما پس از این حادثه به کشیش گفته بود که با شیطان عهد بسته و به خدمت اجنه درآمده است. در نتیجه رفتار‌های ترسناک و عجیبی از کلارا سر می‌زد و به‌رغم اینکه تاکنون به زبان‌های لهستانی، فرانسوی و آلمانی صحبت نکرده بود، با این زبان‌ها صحبت‌های ترسناکی را به زبان می‌آورد. جالب اینجاست که پس از تسخیر کلارا، او هر از گاهی از رمز و راز افراد دوروبرش که هیچ‌کسی از آن‌ها خبر نداشت پرده بر می‌داشت و نفرت شدیدی از تمام چیز‌هایی که به دین مربوط می‌شد پیدا کرده بود. جالب‌تر اینکه کلارا یک دختر ۱۶ ساله نحیف بود، اما قدرتی بسیار زیاد پیدا کرده بود، به اندازه‌ای که با راهبه‌ها درگیر می‌شد و آن‌ها را با قدرت زیادی به اطراف پرت می‌کرد. کلارا جیغ‌های بسیار وحشتناکی می‌کشید که هیچ شباهتی به جیغ‌های انسان نداشت و صدا‌های شیطانی و ترسناک از خودش در می‌آورد. دست آخر کار کلارا به جن‌گیری کشید و دو کشیش مختصص در این امر برای جن‌گیری این دختر بیچاره آستین بالا زدند. اما همان‌گونه که انتظار می‌رفت مراسم جن‌گیری کلارا به خوبی پیش نرفت و این دختر نزدیک بود یکی از کشیش‌ها را خفه کند. این کشیش‌ها پس از اجرای مراسم مختلف در نهایت بر جنی که کلارا را تسخیر کرده بود پیروز شدند و این دختر بخت‌برگشته به حالت طبیعی بازگشت... ⭕️ @storiscary
3 4290Loading...
28
داستان ترسناک: زمین گندم و گورزاد (پدربزرگم از ترس اونجا رو رها کرده بود! )❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
3 5640Loading...
29
#ارسالی سلام چیزی که میخوام تعریف کنم برای یه دختر اتفاق افتاده تو سن ۱۳ سالگی اونا تهران زندگی میکردن تا اینکه خانواده دختر تصمیم میگیرن واسه تعطیلات عید برن مسافرت شمال یه روز عصر که واسه تفریح رفته بودن جنگل دختر یه پروانه قرمز میبینه و بخاطر علاقه اش به رنگ قرمز میره دنبال پروانه انقدر دنبال پروانه میدوعه که توی جنگل گم میشه خیلی ترسیده بوده و همینطوری دور خودش میچرخیده که به یه کلبه میرسه و صدای گریه از کلبه میشنیده میره سمت کلبه و درش که نصفه باز بوده رو کامل باز میکنه و میبینه یه فضای کاملا عادی ولی به هم ریخته جلوشه که صدای گریه از یه در انتهای اتاق میومده میخواسته بره داخل ک یهو یکی دهنش و میگیره و اون و بیهوش میکنه وقتی به هوش میاد میبینه رو زمینه با دستای بسته و یه دختر زخمی و خونی هم روی تخته  بعد چند دقیقه یه مرد میاد داخل با هیکل بزرگ و موهای مشکی فرفری و لباسای کهنه زشت و عجیب اما بیشتر از همه پاهاش دختر و میترسونه چون گرد بودن و شبیه سم بوده دختر میاد جیغ بزنه ک مرد دهنشو میگیره و به زبونی که دختر سر در نمی آورده حرف میزنه و بعدش ۲ تا مرد دیگه که خیلی شبیه اون مرد بودن میان داخل اون دوتا مرد اول شروع میکنن به اذیت کردن دختر زخمی و یکی شون هم اون رو اذیت میکنه و به هر دو دختر تجاوز میکنن در صورتی که نه بسم الله گفتن های دختر اثر داشته و اونا هم کاملا جسم داشتن دختر بعد دو روز که توی اتاق تنها میشه و میبینه پنجره اتاق بازه از پنجره به سختی فرار میکنه و قبلش متوجه شده بوده ک اون یکی دختر بیهوش شده و سخت نفس میکشه وقتی بعد ساعت ها میدوعه و به خیابون میرسه بازم کلی اون خیابان رو میدوعه تا اینکه یه ماشین رد میشه و براش وامیسته و دختر تقاضای کمک میکنه وقتی پلیس و خانوادش میرسن دختر که خیلی ترسیده بوده اول میگه کهکجا بوده و یه دختر دیگه هم اونجا بوده ک حالش خیلی بده وقتی پلیس ها کل جنگل و می‌گردن متوجه میشن که اصلا کلبه ای توی جنگل نیست دختر از شک این موضوع سکته می‌کنه واون سکته باعث میشه دچار مشکل قلبی بشه و تا ۶ ماه نمیتونسته حرف بزنه و مدام توی تنهایی اون مرد ها و جنازه اون دختر رو روی تختش می‌دیده دو سال که میگذره تصمیم میگیره بره دکتر و ببینه واقعا بهش تجاوز شده بوده یا طبق گفته دیگران تمام اون اتفاق ها توهم بوده و متوجه میشه که واقعا بهش تجاوز شده و الان توی سن ۱۸ سالگی هنوز داره اون ها رو تو کابوس رو میبینه و حتی بعضی وقتا تو خیابون هم میبیندشون اماهیچ وقت نتونست به کسی بگه چه اتفاقای اونجا برای خودش افتاده این موضوع کاملا واقعیه اون دختر هنوز داره عذاب میکشه.... ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
3 8520Loading...
30
داستان ترسناک: سربازی فراری در قلمروی اجنه (بخت بد من رو به اونجا کشوند ...)❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
3 7610Loading...
31
دیگه زشته بگم ری اکت بزنین... خودتون یکم مرامو معرفت ب خرج بدین دوستان سپاس ❤️✨ شبتونم بخیر✨🌙
4 3210Loading...
32
داستان ترسناک : بخت برگشته ( نجات از مرگ‌ توسط اجنه و عواقب آن ! ) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
4 2780Loading...
33
Media files
40Loading...
34
ری اکت برسه ب صدتا داستان صوتی میزارم🗿🤝
4 2030Loading...
35
#اسرار_زن_قابله این داستان که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به مادرم و دقیقا این اتفاق برای ۳۱ سال پیش هستش زمستان سال ۱۳۷۰ بود که مادرم متوجه شد منو بارداره و از اونجایی که بعد از هفت سال بچه دار میشدن و چهار سال قبل هم مادرم یه بچه شش ماهه سالم سقط کرده بود دکتر بهش استراحت مطلق میده و مادرمم چون تهران کسی و نداشته راهی کرمان میشه چون مادرم اصالتا کرمانی هستش و تمام خواهر و برادر و پدر مادرش اونجا بودند البته منزل پدر بزرگ و بی بی خدابیامرزم یکی از روستاهای کرمان بوده و بیست کیلومتری با خود شهر فاصله دارهخلاصه پدر و مادرم میرن روستای مادریم که اونجا خاله هام و بی بی خدابیامرزم بوده تا هم مادرم خوب استراحت کنه و هم دورش شلوغ باشه و کمک حالش باشن روستای مادریم اون زمان بافت کاهگلی داشته و بیشتر خونه ها سقف های گنبدی شکل داشتند و جوری بوده که اطراف روستا همش زمین های کشاورزی و باغات پسته بوده و قرار بر این میشه هر دو ماه یکبار بیاد به مادرم سر بزنه و گاهی زودتر مرخصی میگرفته و میومده و چند روزی میمونده و مجدد برمیگشته تهرانروزها و ماهها سپری میشه و مادرم به روز زایمانش نزدیک میشده و حسابی سنگین شده بوده و به گفته ی خودش دو ماه آخر و از بس کسل بوده بیشتر میخوابیده و فعالیت براش سخت شده بوده دکتر به مادرم گفته بوده احتمالا تا آخر مهر ماه زایمان میکنه اما تو اون روستا یه قابله ای بوده به اسم بی بی صنم و مادرم میگه آخرهای شهریور بود که بی بی صنم اومد به مادرم سر بزنه و وقتی منو نگاه کرد بهم گفت دختر تو تا دو شب دیگه میزایی از چشمات معلومه مادرم میگه تو دلم خندیدم گفتم این بی بی صنم از پزشک متخصص زنان بیشتر حالیش میشه و میگفت جدی نگرفتم حرفشو قرار شده بود بابام تا بیستم مهر خودشو برسونه و موقع زایمان مادرم اونجا باشه مادرم میگه فردای اون روزی که بی بی صنم بهم هشدار داده بود روی صندلی چوبی که حالت گهواره داره نشسته بودم و آروم آروم تاب میخوردم و تو خونه تنها بودم بابا بزرگم که اون زمان کشاورزی میکرده سر زمین بوده و مادر بزرگمم خونه همسایه با خانم های همسایه نون میپختن چون اون زمان تو اون روستا نانوایی نبوده همه ی خانمها خودشون نون (میپختن مادرم میگه همین طور نشسته بودم که دیدم بابات تو چهار چوب در ایستاده و نگاهم میکنه ) عزیزان اینم بگم اون زمان تو روستای مادرم اینا بیشتر خونه ها در حیاطشون باز بوده و برای همینم مامانم تعجب نمیکنه که بابام بی سرو صدا و در زدن میاد تو خونه مادرم میگه گفتم سلام رضا خوبی؟ چرا زود اومدی ؟ چه بی خبر اومدی؟ مامانم میگه من حرف میزدم ولی بابات اصلا حرف نمیزد و فقط نگاهم میکرد و چشماش یکم قرمز شده بود و فقط نگاه میکرد و آروم آروم داشت میومد به سمتم که دیدم پاهاش گرده مثل سم شتر و اونموقع فهمیدم که این بابات نیست و از ما بهترونه و داد زدم بسم الله و از هوش رفتمبی بی و همسایه ها از صدای جیغ مادرم هل میکنند و میان خونه میبینن مادرم افتاده روی زمین و کیسه ی آبش هم پاره شده و خلاصه با کلی مکافات شوهر خالم و خالم و بیبیم راهی شهر میشن تا مادرم و ببرن بیمارستان و اورژانسی میفرستن برای زایمان و من به دنیا میام از اونورم خاله کوچیکم به بابام زنگ میزنه تا خودشو برسونه ، خلاصه مادرم بعد زایمان تا چند روز تب میکنه و دکترا هیچ دلیلی برای حالش پیدا نمیکنن جوری شده بوده که از ترس شیرش خشک شده بوده و مدام تو تب هذیون میگفته تا میارنش خونه و بابا بزرگم میفرسته دنبال سید علی که تنهایی تو یه ده کوره ی دیگه زندگی میکرده اون میاد بالا سر مادرم و میگه دخترتون چند سال پیش هم بخاطر همین از ما بهترون بچه اش و از دست داده و یکم تربت و آب دعا به مادرم میده و میگه تا چهلم نوزاد نون و چاقو و قرآن بالای سرش باشه و اصلا یک لحظه هم تنهاش نزارید تا اینکه کم کم مادرم بهتر میشه و خداروشکر دیگه چیزی نمیبینه بعدها خاله هام از مادرم میپرسن چی می دیدی که تو خواب همش هذیون میگفتی و گریه میکردی مادرمم تعریف میکنه یه زن می دیده با موهای پریشان و سینههای بزرگ که روی دوشش انداخته و چهره ی زشت که همش میخواسته منو ببره و دور من و مادرم میچرخیده عزیزان این جریان کاملا واقعی هستش و لطفا اگر باور ندارید توهین نکنید اجازه بدهید کسانی که داستانی دارند بفرستن تا چنل از این حالت در بیاد ممنون که وقت گذاشتید. پایان ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
4 2890Loading...
36
داستان ترسناک : جن در میان گله ( چوپانی که جن زده شد ! ) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
3 8130Loading...
37
#ارسالی سلام اسم من نیکو ۱۹ سالمه و بعد فوت مامان بابام مستقل زندگی میکنم جریان برمیگرده به دوسال پیش که مامان بابام تازه فوت کرده بودن من با برادر بزرگترم که الان ۲۸ سالشه زندگی میکردم ولی الان بعد ازدواج برادرم تنها زندگی میکنم صبح ساعت حدودا ۴ بود گوشیم انقد زنگ خورد که دیگه خاموش شدش بازور از خواب پاشدم هوا هنوز تاریک بود رفتم حموم یه دوش بگیرم درحال دوش گرفتن بودم که حس کردم در اتاقم باز شد اهمیت ندادم گفتم شاید داداشمه چیزی میخاسته ازم منم که حموم بودم بعد چند دیقه حس میکردم یکی تو اتاقم با صدای وحشتناک می‌خنده  آب حموم بستم دیدم خبری نیست اهمیت ندادم گفتم شاید چون تازه از خواب پاشدم و مستقیم اومدم حموم توهم زده باشم از حموم در اومدم دیدم در اتاق بستس خبریم نیس ی زره اولش ترسیدم شاید دزد باشه ولی بعد دیدم خبری نیست مطمعن شدم توهم زدم ساعت ۶ صبح شده بود که حاضر شدم و راه افتادم برم سرکار خلاصه رفتم سرکارو ساعت  نزدیکای ۸ شب بود برگشتم خونه هوا تاریک شده بود اومدم خونه دیدم داداشم رو مبل دراز کشیده یه سلام بهش کردم جوابی نداد یکم انگار حالش خوب نبود چشماش خون افتاده بود رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم تا درو باز کردم دیدم مث جن پشت در وایساده یه جیغ خفیف کشیدم لبخند ترسناکی زد گفت من میرم اتاقم بخوابم صداش انگار گرفته بود با خودم گفتم شاید مریض شده باشه درکل چیزی نگفتم بهش گفتم باشه و چندتا فوش برای اینکه ترسوندتم نثارش کردم برگشت با اخم عجیبی نگام کرد که سردم شد ترسیدم یه لحظه بازم با خودم گفتم حتما حال خوب نیستو خودمو گول زدم روی کاناپه لش کردمو یه لیوان شیر و بيسکوئيت واسه خودم آوردم تی وی رو روشن کردم و شیر و بيسکوئيتمو خوردم از خستگی زیاد پلکام  داشت میوفتاد رو هم تقریبا تو خوابو بیداری بودم که با صدای زنگ گوشیم از اتاق دورمتر  پریدم هوا رفتم برداشتم دیدم داداشمه تعجب کردم جواب دادم گفت آجی چیزی نمیخای از مغازه برات بخرم با خودم گفتم شاید خوابم برده بود رفته بیرون ازش پرسیدم کی رفتی بیرون با تعجب گفت چی میگی من اصلن خونه نیومدم از صب سرکار بودم بهش گفتم پس اونی که از سرکار اومدم خونه رو کاناپه دراز کشیده بود کی بود داداشم گفت من خونه نیومدم حتما خواب دیدی باز ازم پرسید چیزی نمیخای با ترس گفتم نه و زود بیا خونه اونم قط کرد با ترس رفتم سمت در اتاقشو هزارتا فکر تو سرم بود که اون کی بودش یه چاقو برداشتم رفتم سمت اتاقشو درو یهو باز کردم ولی تنها چیزی که دیدم یه اتاق خالیو تاریک بود حتا ملافه تختم از صب که داداشم مرتبش کرده بود بهم نخورده بود ولی من مطمئنم یکیو دیدم تو خونه حتا از سرکار برگشتنی در اتاق داداشم باز بود ولی بعد اینکه اون موجود رفت تو اتاق درو بست در بسته مونده بود بعد اون روز هردفعه تو خونه تنهام حس میکنم یکی نگام میکنه الانم که داداشم ازدواج کرده و من مستقل زندگی میکنم اتفاقای عجیبی میوفته ولی من خودمو میزنم به کوچه علی چپ که هیچی نفهمیدم اخیرا هم یه سگ واسه خودم خریدم که تنها نباشم ببخشید طولانی شدو ممنون از کسی که این کانالو ایجاد کرده تا از خاطره های ترسناک هم لذت ببریم ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
4 2760Loading...
38
داستان ترسناک : شر گنج ( نسخه ای قدیمی ما رو به روستای فراموش شده کشوند و ... ) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
4 3660Loading...
39
#ارسالی ‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌ ناهارخوری مدرسه سلام من هلیام ۱۷ سالمه وقتی این اتفاق برام افتاد ۱۵ سالم بود قرار بود بیام ایران برای همین دو روز قبل پرواز رفتم خونه همسایمون تا ناخونامو درست کنه همه چیز اوکی بود اینا بعد من روز بعدش رفتم مدرسه همچی اوکی بود تا طرف ساعت ۱ ۲ مدرسه من تا ساعت چهار بعد از ظهره من یه دوستی دارم که همه جا باهام میریم همه جا بعد من میخواستم برم از غذاخوری آب پر کنم از دوستم پرسیدم ولی گفت که نمیام اینا منم رفتم بالا دو طبقه از طبقه ما فاصله داشت رفتم هیچ کسی نبود و اونجا خیلی بزرگه آبخوری هم دقیقا کنار وردیه داشتم بطری مو آب میکردم بعد زیر چشمی دیدم دوستم دیدم تا نصف صورتشو دیدم با خنده گفتم چی شد تو که نمیخواستی بیای هیچی بهم نگفت بعد اومد پشتم اول دستاشو گذاشت بعد یواش حل داد منم گفتم نکن فلان اینا تا پشتم کردم دیدم هیچ کس نیست غذاخوری خالیه خالیه منم هیچ صدای پایی نشنیدم که بخوام بگم سریع دوید رفت سریع رفتم پایین دیدم دوستم تو کلاسه ازش پرسیدم تو اومدی گفت نه همه بچه های کلاسم گفتن نه نیومده بعد براش قضیه رو گفتم اونم گفت منم چند وقت پیش که اومدم مدرسه دیدم یکی رفت تو کلاس مون ولی وقتی من رفتم دیدم هیچ کسی نیست ما بازم رفتیم غذاخوری دیدم ولی هیچی نبود مدرسه تموم شد رفتم خونه تا رفتم خونه سر یه قضیه ای با دوستم دعوام شد دوستم شروع کرد توهین کردن عجیب رفتار کردن منم بلاکش کردم بعد از اون همه چیز اوکی  بود تا شب که خوابیدم تو خوابم دیدم من با یکی که با این کارای جن جن‌گیری کار داره داریم میریم تو یه خونه قدیمی که جن زدس تا وارد خونه شدیم طرف فرار کرد من بودم بعد اون خونه رفت یه دود سیاه اومد و رو من بختک افتاد اون دود سیاهم همش میگفت بالاخره پیدام کردی و وقتی بختک افتاد من رو یه در بودم ولی وقتی بیدار شدم روبه دیوار بودم تا فهمیدم بختکه سعی کردم خودمو آروم کنم نفسمو حبس کردم تا بیدار بشم تا بیدار شدم سریع رفتم پیش بابام گفتم اینجوری شده بابامم اومد پیشم خوابید بعد که دوباره خوابیدم خواب دیدم که این قضیه رو برای مامانم گفتم و مامانمم باور نکرده (ما خونوادگی این چیزا باور داریم )و من دارم التماس مامانم میکنم که آره من دروغ نمیگم راسته مامانم با داد میگه داری دروغ میگی بابام و داداشمم اعصانی هستن فکر میکنن دارم دروغ میگم صبح که شد به مامانم گفتم مامانمم زنگ زد به یکی از این آشناهامون که خیلی تو این کارا وارده و اون شخص گفت که من از خونه اون همسایه مون سنگینی گرفتم و اون چیزی که دیدم و فکردم دوستمه جنی بوده که میخواسته وارده بدنه من بشه و برای اینکه من بفهمم و به آشنامون بگم کمکم کردن و بهتره بگم ترسوندم تا به مامانم بگم بعد از اون چند شب همش تو خواب پاهام می‌گرفت اینا بعد که با دوستم حرف زد کلی معذرت خواهی کرد گفت بخدا من نمیدونم چرا اینارو گفتم انگار من نبودم اینا بعد از اون دیگه چیزی نشد... ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
4 5850Loading...
40
داستان ترسناک‌ ذ ملک جن (پدربزرگم از ناچاری به اونجا پناهنده شده بود... ) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
4 2560Loading...
#ارسالی سلام دوستان من همون دختر 27 ساله ای هستم که یکی از اتفاقاتی که برام افتاد و باهاتون درمیون گذاشتم این سری میخوام یکی دیگه از اتفاقاتی که برام پیش اومد براتون بگم یه شب پاییزی بود که من نصف شب تو خواب احساس سنگینی عجیبی کردم از خواب که بیدار شدم انگار به هر قسمت از بدنم یه وزنه 200 کیلویی بسته باشن دست ها و پاهامو به سختی میتونستم تکون بدم اول فک کردم شاید بختک گرفتدم ولی بعد با خودم گفتم من هوشیار و بیدارم این بختک نیست با هر بدبختی بود پاشدم و رفتم سرویس و یه اب به صورتم زدم ولی اون حس سنگینی از بین نرفت وقتی برگشتم تو اتاقم و رو تخت نشستم احساس کردم که میخوام سکته کنم خیلی بدنم سنگین  بود قلبم تند میزد تصمیم گرفتم برم پذیرایی پیش مادر که اگه خدایی نکرده خواستم بمیرم یکی باشه نجاتم بده با بدبختی پتو و بالشتمو برداشتم و رفتم پذیرایی و قشنگ و واضح دیدم که مادر تو خواب غلت زد و به سمت دیگه پهلو خوابید و صورتشو واضح دیدم پتو بالشتمو نزدیک اشپزخونه انداختم زمین و تقریبا میشه گفت  غش کردم وافتادم  رو پتوم و به انی از جا پریدم به نظرتون بعدش چه اتفاقی افتاد من روی تختم بودم و هنوز بدنم سنگین بود و نمیتونستم تکونش بدم اینقدر ترسیدم که بابدبختی خودمو رسوندم پذیرایی و مادرمو بیدار کردم که یهو حالم خیلی بد شد تهوع گرفتم سردرد و سرگیجه خونه دور سرم به سرعت داشت میچرخید و گلاب به روتون من مدام زرد اب بالا میاوردم و هیچی جز اب نمیتونستم بخورم  مادرم برام قران میخوند و پدرم برام تربت اورد با اب حل کردن و به خوردم دادن و خداروشکر شب به حالت عادی برگشتم ممنون که داستان هامو خوندید اگه دوست داشتید باز از اتفاقاتی که برام افتاده براتون مینویسم ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
12👍 2
داستان ترسناک : دشت اجانین ( وارد شدن به روستایی متروک و منحوس! )❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
👍 46 5😱 3🤯 1
#ارسالی ‌ ‌ ‌‌‌ ‌ سلام اینی که میگم مربوط به پدربزرگم هست و در زمان‌های جوانی که هنوز دوران شاهنشاهی بود تصمیم می‌گیره برای کسب درآمد از روستای خودشان به شهر برود آن زمان مردم اکثراً با الاغ یا اسب به شهر می‌رفتند. ولی پدربزرگم الاغ یا اسب نداشت. بنابراین باید پیاده می‌رفت نزدیک غروب بود و هنوز به شهر نرسیده بود از میان باغ‌ها عبور می‌کرد که تصمیم می‌گیرد به دلیل تردد گرگ راه در شب بسیار خطرناک بود. در یکی از آن باغ‌ها کلبه کوچک وجود داشت که داخل آن رفت تا شب را سحر کند وقتی داخل می‌شود مردی رو می‌بینه که تو خواب بود هرچی صداش می‌زنه بلند نمی‌شه پدربزرگم نزدیکش دراز می‌کشه وقتی صبح از خواب بیدار میشه پیرمرد رو تکون میده که بیدار کنه ولی میبینه چشماش سفیده مرده .تازه میفهمه شب تا صبح کنار یک جنازه خوابیده. به بارم تعریف میکرد شب اواسط شب از خواب پریدم دیدم یه زن سیاه و سنگین روم خوابیده بود انگاری میخواست خفه کنه. ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
41😱 17👍 10😐 6🗿 6
داستان ترسناک : جیغ جن (کارگری در باغ جن زده!)❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
😱 39👍 13 5🗿 5😐 4🤯 2
دیوونه ها توی کشوم دنبال قیچی بودم قیچی پیدا کردم شروع کردم با جیغ و داد کوتاه کردن موهام خالم اومد تو داشت گریه میکرد بزور قیچی رو ازم گرفت اما نصف موهام زده بودم همه نگران حالم بودن اصلا روانم خوب نبود پریشون بودم و سردرگم شب رفتم توی اتاق مامانم خوابیدم پیش مامانم با احساس خفگی از خواب بیدار شدم انگار یکی داشت خفم میکرد نفس نفس | زدم چشمم افتاد به در اتاق یه بوی گندی مثل فاضلاب اومد یهو یه زن خیلی چاق با موهای پریشون و خیلی بلند اومد تو اون لخت لخت بود چشماش سفیدی نداشت کل چشمش سیاهی بود موهاش رو کل هیکلش پخش بود خیلی سیاه و در هم بود خزید اومد سمت تخت قفل شدم قدرت حرکت نداشتم آروم از تخت اومد بالا خودش و کشید کنارم و آورم کنارم دراز کشید زل زد توی چشمام فقط اشک میریختم و التماس خدا میکردم چشمام بستم باز کردم هیچی نبود بدنم آزاد شده بود پاشدم رفتم بخاطر دستم کلی قرص باید میخوردم اونا رو خوردم و برگشتم خوابم برد توی عالم خواب بودم ک احساس کردم یکی اومد دم گوشم گفت رازاتو به من بگو خودش و انداخت روم خیلی سنگین بود تخت رفت پایین همراهش و منم از درد کمرم نفسم بند اومده بود شاید چند ثانیه طول نکشید همه چی به حالت عادی برگشت همه کلافه بودن از حالتهای من از چیزایی که تعریف میکردم خیلی دعانویس رفتم خیلی دعای دیگ واسم انجام دادن هرچی دعا بیشتر انجام میدادن حال من بدتر میشد همینطور که روی تخت نشسته بودم یه صدایی توی سرم میگفت برو اون دعاها رو بریز توی آب نمک و بریز دور منم پاشدم هرچی دعا بود برای کمک به حالم و هرچی ک نوشته بودن پیدا کردم برداشتم و ریختم توی آب نمک و ریختم دور بهم فشار عصبی وارد شد حالم بد و بابام اومد گفت با یکی هماهنگ کردم امشب بیینمیش باید بریم محل کارش غروب من همراه بابام رفتیم جلو در یه خونه که یه خانوم مسن بود یه حسینیه داشت و اونجا کارش و انجام میداد به پدرم گفت به دخترت بگو بیاد داخل و خودت ته سالن بمون رفتم تو گفت بیا بشین نشسته پشت میز بود دقیقا روبه روش نشستم خونش یه حسینیه بزرگ بود اومدم حرف بزنم گفت هیچی نگو فقط اسمت و بگو اسمم و گفتم یه برگه هم گذاشت جلو زل زد ب من دستش شروع کرد به حرکت روی برگه با دست خط عجیبی مینوشت تند تند اصن نمیفهمیدم داره چه اتفاقی می ا افته زمان زمزمه هم میکرد با خودش اسمم رو یهو دستش از حرکت ایستاد گفت چرا ضربان قلبت بالا ترسیدی هیچی نگفتم بدون اینکه من چیزی بگم گفت آستین دست راستتو بده بالا سرم انداختم پایین آروم کشیدم بالا گفت کار اوناست شانس اوردی زنده ای با قوم بدی طرفی اونا زیادن باید کارایی که میگم انجام بدی یهو گفت برگرد پشت سرت نگاه کن برگشتم هیچی نبود گفت میبینیش گفتم نه گفت همراهت اومده یه زن لخت با موهای سیاه گفتم اونو قبلن دیدم گفت هرجا بری همراهت میان ولت نمیکننن برات یه دعا مینویسم و یه کار هایی توی این برگه نوشته طبق دستوریش باید انجام بدی تشکر کردم با پدرم داشتیم میرفتیم قبل اینکه از خونه خارج بشم گفت امشب شب سختی واست تحمل کن زیاد متوجه نشدم چی میگع رفتم خونه موقع خوابیدن شد با مامانم بابام و داداشم کنار شومینه خواب بودیم نصف شب دیدم صدای همهمه زیاد میاد چشام باز کردم همه خواب بودن توی جام نشستم دیدم خونه پر از موجودات عجیبه اکثرا کوتوله بودن صورتای زشت داشتن انگار منو نمیدیدن باهم حرف میزدن به زبون عجیب میرفتن و مییومدن منم از ترس خشکم زده بود همونطور سرجام بیهوش شدم صبح ک بیدار شدم حالم خوب بود انگار سبک شده بودم مثل قبل حالت های روانی نداشتم و اون روز هیچی دیگ حس نکردم تا الان که چند سال میگذره فقط گهگاهی خیلی کم اذیتم میکننن و باز میبینشون اما نه بع شدت قبلن پایان ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
36😱 15👍 10🗿 6🤯 5😐 5
#زندگی_در_تاریکی سلام این داستان برا خودم اتفاق افتاد توی ۱۶ سالگی... مامانم با یه فالگیری تماس گرفت برای فال قهوه اون بهش گفت که به شدت توی چشم هستین خودت و خانوادت و باید یه دعای چشم زخمی همیشه همراهت باشه تا از بلا دور باشین اون روز مامانم عصر دقیقا یادم وسط زمستون بود مادرم همراه پدرم پیش دعانویسی رفتن که از اقوام نزدیک بود اون برای مادرم دعای چشم زخم نوشت و گفت باید همیشه همراهت باشه و هرگز نباید بازش کنید مامانم برگشت من یه حال عجیبی داشتم یه سردرد و سرگیجه مامانم دعا گذاشت روی میز ناهار خوری و رفت توی اتاقش منم رفتم یه دوش گرفتم که شاید از این حال در بیام برگشتم و کنار شومینه نشستم مادرم هم کنارم نشست داداشم داشت در ساش و میخوند همینطور ک نشسته بودیم چشمم به رو و میزناهار خوری افتاد یه موجود عجیبی که گوشای نسبتا بزرگی داشت و چشمای عجیبی قد بسیار کوتاه شبیه میمون بود کنار دعا ایستاده بود و به من زول زده بود منم از ترس شروع کردم به جیغ زدن و فرار کردم رفتم توی حیاط همینطوری گریه میکردم و جیغ و میزدم مامانم و داداشم با وحشت به من نگاه میکردن که چیشدع و چه اتفاقی افتاده منم از ترس نمیتونستم چی بگم خلاصه آروم تر که شدیم رفتیم داخل خونه مامانم زنگ زد مادر بزرگم شب و اومد پیش ما موند دیگ آخر شب بود منو مادر بزرگم جامون کنار شومینه انداختیم و خوابیدیم دقیقا ساعت سه و نیم بود ک از خواب پریدم کل بدنم بی حس شده بود نمیتونستم تکون بخورم انگار اختیار بدنم و نداشتم همینطوری ک داشتم تلاش میکردم بتونم مامانم و صدا بزنم انگار فلج شدع بودم یهو یکی از بالای سرم پرید روی قفسه سینم نشست همه جا تاریک بود چشمام هیجا رو نمیدید شروغ کردم به اشک ریختن اما صدام در نیومد همینطور ک اشک میریختم گریه میکردم یهو دیدم موهام داره آروم آروم کشیده میشه به سمت بالا یکی داشت کل موهام میکشید و چند تا سایه دورم با سرعت حرکت میکردن و من حتی قدرت حرکت هم نداشتم فقط متوجه این بودم که چند نفر دارن با سرعت دورم تاب میخورن چشمم خورد به جایی ک دعا بود دیدم همون کوتوله کنارش ایستاده بود و به من میخندید نمیدونم چیشد یهو به خودم اومدم دیدم ساعت ۵ و نیم صبح و کل بدنم عرق کرده از ترس سریع پاشدم و شروع کردم به گریه کردن مادر بزرگم بیدار شد گفتم مامان نیمزارن بخوابم گفت کیا چیزی اینجا نیست گفتم تو نمیبینیشون خلاصه صبح شد همه چی برا خانواده تعریف کردم و همه مطمعن بودن از سمت دعا مامانم فرداش رفت پیش همون دعانویس گفت از روزی که دعا رو بردم دخترم حالش خوب نیست شبا اذیت میشه روزا هم حالش بده اون آقا با کمال خونسردی گفت وقتی داشتی از پیش من میرفتی بسم الله نگفتی و یه جن همراهت اومده و قصد اذیت کردن داره دختر شما چون حال روحیش زیاد خوب نبوده و غمگین بوده اونم خیلی راحت باعث شده بتونه این دختر آزار بده یه دعا نوشت و گفت این دعا رو بزار توی آب و دور تا دور حیاط خونتون رو با آب این دعا دم غروب خیس کن هرچی میگذشت بدتر بدتر میشد یه روز صبح که کسی خونمون نبود از خواب بیدار شدم دیدم یه موجود که به چادر سیاه بلند اندازه رو کل هیکلش روبه روم ایستاده با دست به بیرون اشاره کرد پاشدم و آروم رفتم بیرون انگار کل فضا مه بود دیدم داره به در حمام اشاره میکنع نگاه کردم به دختر کامل به شبیه به من خودشو توی حمام دار زده و مرده کل بدنش یخ بسته بود لباس من تنش بود و من نشستم اونجا و شروغ به جیغ زدن کردم برگشتم پشت سرم دیدم یکی روبه روی اینه نشسته داره موهاش و شونه میکنه برگشت بازم من بودم مات صحنه روبه روم بودم دیدم این موجودی ک کامل سیاه پوشیده بود رفت طرفش یه قیچی بهش داد اونم شروع کرد قیچی کردن موهاش با جیغ داد نشستم روی زمین و شروغ کردم جیغ زدن و گریه کردن چند لحظه بعد انگار همه چی برگشت به حالت عادی هیچی اونجا نبود رفتم توی اتاقم انگار صدا کل کشیدن عده زیادی میشنیدم همه کل میزدن خوشحال بودن | اما کسیو نمیدیدم در کشومو باز کردم یه تیغ پیدا کردم در اوردم و رفتم توی حمام در بستم نشستم کشیدم روی رگم یبار دوبار سه بار دیگ هیچی نفهمیدم چشام باز کردم دیدم توی بیمارستان خانواده دورم کل تخت خون بود کل دستم بخیه اصن نمیدوستم چیشده کجام این آدما کین مامانم گریه میکرد دوباره از حال رفتم چشام باز کردم این دفعه توی ماشین بودم داشتم میرفتم سمت خونع واسه آرام بخش هایی ک بهم زده بودن خوابم برد تا فردا عصر از خواب ک بیدار شدم خالم و مامانم پیشم بودن پاشدم رفتم آب خوردم برگشتم روی صندلی اتاقم جلوی اینه نشستم بازم همون صداها بازم صدا خوشحالی یهو دستام شروع کرد به لرزیدن شوک عصبی بهم وارد شد مثل . ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
👍 34🤯 8 3😱 3🗿 3😐 2
داستان ترسناک : ابی حارث ( مردی که برای رفع مشکلاتش به دعانویس مراجعه کرد. )❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
😱 47👍 7 7🗿 4😐 3🤯 2
#ارسالی سلام من اشلی هستم و این داستانی که قراره بگم برمیگرده به چندماه پیشم شبی اصلا فکر نمیکنم و یا حتی1٪هم فکر نمیکردم همچین اتفاق ترسناکی برام پیش بیاد با اینکه میدونستم خونه ی ما بخاطر احضار اشتباهی گاهی جن یا اهل زمین مارواذیت میکنن ...... اون شب پدرم خونه نبود و خواهرم رفته بودتا یه شب پیش دوستش باشه و من و خواهر و برادر کوچیکم و مامان خونه تنها بودیم من به مامانم گفتم ماما من امشب تو تخت میخوابم اخه قراره کل شب رو بیدار بمونم و فیلم ببینم ممکنه بخاطر صدای گوشی اذیت شی اونم باشه گفت و قرار شد بخوابیم و من دو سه ساعتی تو گوشی بودم و تقریبا ساعت 2نیم شب بود که بدجور خواب چشمام رو کور کرده بود و تصمیم گرفتم بخوابم و ایینجا ماجرا شروع میشه(خداییش وقتی تعریف میکنم مو به تنم سیخ میشه) من خوابیدم و هنوز کامل بخواب نرفته که بختک یا به فلج خواب مبتلا شدم اولش حس بدی بهم دست داد بعدش با خودم گفتم بابا بار اولم نیست که، بیخیال خواستم تو همون حالت بخوابم که صدای پایی رو شنیدم هر لحظه نزدیکتر میشد...... صدای در یخچال که با ارومی باز میشد بگوشم رسید و بعدش صدای خوردن آب که انگاری دقیقا کنار گوشم بود اولش فکر کردم مامانمه و خوشحال بودم که اگه با صدای بلند نفس بکشم ممکنه بفهمه من حالم خوب نیست و بیدارم کنه و شروع کردم به نفسای بلند کشیدم که ناگههان صدای آب خوردن قط شد بدنم سرد شد و نمیدونستم چرا ولی حس یهویی بهم هجوم اورد صدای پاها بهم نزدیک شد..... تختم فرد رفت انگار کسی اومده باشه رو تخت و نفسای داغی به صورتم خورد که نفسم گرفته شد بدشت ترسیده بودم و قلبم اومده بود ودهنم که همون موقعه چیز ابریشمی کع به نظر دست میومد به صورتم خورد و که به مرض سکته رفتم...... مغزم هشدار میداد وگوشام و از شدت صدای مغززم داشتن کر میشدن ضربان قلبم دوبرابر شده بود، دلم میخواست اون موقعه مرده بودم و این حس رو تجربه نمیکردم از شدت ترس خیلی خیلی بالا از نیمه خواب که چه عرض کنم جهنم بیدار شدم..... در کمال ناباوری همجا ساکت بود و فقط صدای قلبم بود که از دو متر فاصله هم میشد شنیدش از تخت اومدم پایین و بعدش نمیدونم چیشد که صبح زیر پای مامانم از خواب پا شدم ممنون که وقت گذاشتید و این داستان رو خوندید امیدوارم خوشتون اومده باشه. ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
😱 44👍 23🗿 14 5🤯 1
داستان ترسناک : نگهبان گنج مدموره( شیطان جنگل که به شکل حیوان ظاهر می شد!)❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
😱 36👍 20 7🗿 4
فراموش میشه تا یاد بگیری دستور ندی
Hammasini ko'rsatish...