cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

‌داستان های ترسناک (واقعی)

افسانه های ترسناک ایرانی ( واقعی) داستانهای ترسناک رویت جن فلکلور و روایتهای محلی شهرهای مختلف ایران Creator : @edriisam شما میتوانید تجربیاتتان ارسال کنید👇👇 @edriisam

Ko'proq ko'rsatish
Advertising posts
32 447Obunachilar
-6824 soatlar
-4477 kunlar
-2 01830 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Обуначиларнинг ўсиш даражаси

Ma'lumot yuklanmoqda...

#ارسالی ‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌ ناهارخوری مدرسه سلام من هلیام ۱۷ سالمه وقتی این اتفاق برام افتاد ۱۵ سالم بود قرار بود بیام ایران برای همین دو روز قبل پرواز رفتم خونه همسایمون تا ناخونامو درست کنه همه چیز اوکی بود اینا بعد من روز بعدش رفتم مدرسه همچی اوکی بود تا طرف ساعت ۱ ۲ مدرسه من تا ساعت چهار بعد از ظهره من یه دوستی دارم که همه جا باهام میریم همه جا بعد من میخواستم برم از غذاخوری آب پر کنم از دوستم پرسیدم ولی گفت که نمیام اینا منم رفتم بالا دو طبقه از طبقه ما فاصله داشت رفتم هیچ کسی نبود و اونجا خیلی بزرگه آبخوری هم دقیقا کنار وردیه داشتم بطری مو آب میکردم بعد زیر چشمی دیدم دوستم دیدم تا نصف صورتشو دیدم با خنده گفتم چی شد تو که نمیخواستی بیای هیچی بهم نگفت بعد اومد پشتم اول دستاشو گذاشت بعد یواش حل داد منم گفتم نکن فلان اینا تا پشتم کردم دیدم هیچ کس نیست غذاخوری خالیه خالیه منم هیچ صدای پایی نشنیدم که بخوام بگم سریع دوید رفت سریع رفتم پایین دیدم دوستم تو کلاسه ازش پرسیدم تو اومدی گفت نه همه بچه های کلاسم گفتن نه نیومده بعد براش قضیه رو گفتم اونم گفت منم چند وقت پیش که اومدم مدرسه دیدم یکی رفت تو کلاس مون ولی وقتی من رفتم دیدم هیچ کسی نیست ما بازم رفتیم غذاخوری دیدم ولی هیچی نبود مدرسه تموم شد رفتم خونه تا رفتم خونه سر یه قضیه ای با دوستم دعوام شد دوستم شروع کرد توهین کردن عجیب رفتار کردن منم بلاکش کردم بعد از اون همه چیز اوکی  بود تا شب که خوابیدم تو خوابم دیدم من با یکی که با این کارای جن جن‌گیری کار داره داریم میریم تو یه خونه قدیمی که جن زدس تا وارد خونه شدیم طرف فرار کرد من بودم بعد اون خونه رفت یه دود سیاه اومد و رو من بختک افتاد اون دود سیاهم همش میگفت بالاخره پیدام کردی و وقتی بختک افتاد من رو یه در بودم ولی وقتی بیدار شدم روبه دیوار بودم تا فهمیدم بختکه سعی کردم خودمو آروم کنم نفسمو حبس کردم تا بیدار بشم تا بیدار شدم سریع رفتم پیش بابام گفتم اینجوری شده بابامم اومد پیشم خوابید بعد که دوباره خوابیدم خواب دیدم که این قضیه رو برای مامانم گفتم و مامانمم باور نکرده (ما خونوادگی این چیزا باور داریم )و من دارم التماس مامانم میکنم که آره من دروغ نمیگم راسته مامانم با داد میگه داری دروغ میگی بابام و داداشمم اعصانی هستن فکر میکنن دارم دروغ میگم صبح که شد به مامانم گفتم مامانمم زنگ زد به یکی از این آشناهامون که خیلی تو این کارا وارده و اون شخص گفت که من از خونه اون همسایه مون سنگینی گرفتم و اون چیزی که دیدم و فکردم دوستمه جنی بوده که میخواسته وارده بدنه من بشه و برای اینکه من بفهمم و به آشنامون بگم کمکم کردن و بهتره بگم ترسوندم تا به مامانم بگم بعد از اون چند شب همش تو خواب پاهام می‌گرفت اینا بعد که با دوستم حرف زد کلی معذرت خواهی کرد گفت بخدا من نمیدونم چرا اینارو گفتم انگار من نبودم اینا بعد از اون دیگه چیزی نشد... ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
7😱 2
داستان ترسناک‌ ذ ملک جن (پدربزرگم از ناچاری به اونجا پناهنده شده بود... ) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
35👍 11😱 6🗿 2🤯 1
#ارسالی ‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌ سلام ۱۸ سالمه از تهران  اینی که میگم ترسناک نیست ولی خب شاید جالب باشه همه چیز موقعی شروع شد که بابام از یه بنده خدایی که معتبر بودش و به سنگ ها موکل مسلمون وصل میکرد که برای افراد کار خاصی انجام بدن و یسری قوانین هم خودت باید رعایت میکردی مثلا با سنگه دستشویی نباید میرفتی یا باید غسل داشته باشی به سنگ دست بزنی بابای من طوری که بهم گفته بودش موکلی که به سنگ من وصله توی مراحل زندگیم کمکم میکنه که بتونم بهتر انجام بدم چند سالی شده بودش که سنگ رو داخل کمد گذاشته بودم چندباری به صورت فیزیکی حضورشو حس کردم گوشه چشمم یه سایه میدیدم دنبالم میاد یبار گفتم سعی کنم باهاش ارتباط بگیرم و خلاصه تا حدودی موفق شدم ولی بیشتر یکطرفه بود اولین بار سر اینکه بفهمم واقعیه گفتم اگه هستی به شیشه پنجره ضربه بزن و زدش جلوتر یبار بهش گفتم این اتفاق افتاده به مامان بابام میگم باهاش راحت کنار بیان و راحت کنار اومدن یه موقع خالم به مامانم یکی رو معرفی کرد که از طریق استخاره و غیر گره زندگی رو باز میکنه که بدونه اینکه مامانم چیزی بگه طرف گفت یسری موجود بهتون وصلن که دارن از شما تغذیه میکنن و باعث میشن تاثیر بدی بزارن و رفتیم پیشش موکل هارو از سنگ ها جدا کرد و سنگ هارو توی آب رودخونه انداخت و یسری دعا خوند گفت نماز و غسل استغفار بگیر که کامل ازت جدا بشن من از تنبلی نکردم که یمدت هعی حالت تهوع داشتم که بهش گفتم، جواب داد که موکل میخواد ازت جدا بشه نمیتونه نماز و غسل استغفار رو انجام بده که دادم درست شد  از اون موقعست که میتونم یسری از اتفاقات آینده نزدیک (حداکثر تا یک هفته) رو توی خواب ببینم یا الهام میشه بهم نمونش یبار توی خوابو بیداری بودم یه صحنه اومد توی ذهنم که بابام زنگ میزنه و چند ثانیه بعدش میزنه یا یچی دیگه خوابی دیدم راجب دوستم که طولانی بودش خلاصش یه اتفاقی بدی براش افتاد و چند روز بعدش توی خیابون دعواش میشه ایرپادش رو میدزدن ببخشید یکم طولانی شد 🙏 ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
31👍 15🗿 5😐 3😱 2
باید ینی حتما باید همیشه بگم ری اکشن بزنید!؟
Hammasini ko'rsatish...
😐 54👍 15 6🗿 5😱 1
دو داستان ترسناک ماورایی : ( غار نظر کرده و قناتی که مسکن اجنه بود !) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
84👍 16🗿 13😱 12🤯 5😐 5
ری اکشنا ضعیفه... اگه 60 تا نشه از داستان صوتی خبری نیس
Hammasini ko'rsatish...
65🗿 16😱 11👍 2
#ارسالی سلام دخترم و 27سالمه من ماجراهای زیادی رو پشت سر گذاشتم شروعش از بچگی بود از اولین خوابی که دیدم فک کنم 10 سالم بود و جالبه بعد گذشت 17 سال هنوز لحظه به لحظه اون خواب و یادم یه مرد قد بلند شنل پوش سیاه با چشم های به خون نشسته تو حیاط خونه دنبالم بعد از اون خواب های زیادی دیدم که یکی مدام دنبالم بود تا کم کم از خواب به واقعیت تبدیل شدن مدام حضور کسی رو کنارم حس میکردم مدام نصف شب ها یکی با ناخن انگشتش به پنجره اتاقم میزد و جالبش اینجاس که پنجر اتاق من رو به پاسیو هست و عملا هیچکسی نمیتونه به پنجره ضربه بزنه یا مدام تو خواب تکونم میدادن و نمیذاشتن بخوابم مدام بدنم کبود بود بی دلیل اما وحشتناک ترین اتفاقی که برام افتاد ما راه رو خونمون یه چراغ دار که همیشه روشنه و نور زیادی به داخل اتاق میاد من رو تختم که رو به روی در بود دراز کشیده بودم در اتاقمم تا اخر باز بود تو حالت خواب و بیدار بودم که دیدم یه مرد قد کوتاه تپل که یه کلاه خاخامی سرش بود اومد تو اتاق و در اتاق و بست و اتاق تو تاریکی فرو رفت اینقدر ترسیدم که از جا پریدم و دیدم در اتاقم بسته اس درو باز کردم رفتم تو پذیرایی که ببینم کسی بیداره یا در اتاق و بسته و دیدم همه خوابیدن گفتم شاید خیالاتی شدم خودم بستم یادم نیس رفتم اب خوردم و باز رو تخت خوابیدم و در اتاق و باز گذاشتم این بار بطور واضح دیدم همون مرد اومد داخل اتاق ولی قبل از اینکه در اتاق و ببنده سرش اورد بالا یه صورت سوخته و پر از جای زخم یه لبخنده کثیف زد و در اتاق و بست وقتی از جا پریدم دیدم در اتاق بستس این بار تا مرز سکته رفتم باز رفتم تو پذیرایی و دیدم همه خوابن برگشتم تو اتاقم و جلو در اتاق یه بالشت گذاشتم و خوابیدم و وقتی صبح از خواب پاشدم شاید باورتون نشه ولی دیدم در اتاق بسته اس حتی از اعضا خانواده هم پرسیدم گفتن هیشکی شب پا نشده و در اتاق منم نبستن... ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
😱 98👍 28😐 12 7🗿 5🤯 1
داستان های ترسناک : از مردمان قدیم و رویت اجنه ! ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
😱 36👍 13 10
#ارسالی سلام خسته نباشید ما یکی از شهرستان های گلستان هستیم بچه که بودیم بخاطر کار بابام رفتیم تهران پدرم معلم بود و اونجا باید تدریس میکرد چون اون موقع اوایل کارش بود از اموزش پرورش یه مدرسه خرابه گرفتیم برای زندگی یه مدت اون مدرسه خیلی قدیمی بود وصندلی های شکسته و بعضی کلاسا گچای دیوار تخریب شده بود ما تو دوتا از اتاقاش میموندیم یکی اشپز خونه یکیم کلاس خلاصه که اوایل متوجه چیزی نشدیم ولی رفته رفته فهمیدیم اونجا جن داشته من خیلی بچه بودم ولی میفهمیدم یه وقتا که پدرم میرفت بیرون شب دیر میومد من و خاهرم و مادرم بودیم این جن زیاد اون موقع ها اذیتمون میکرد یهو فیز برقا میرفت از لب پنجره سایه رد میشد مادرمم مارو بغل میکرد به پدرم زنگ میزد پدرم نزدیکای خونه که بود برقا باز میومد گاهی صدای بهم خوردن صندلی ها از کلاسا دیگ میومد گاهیم پدر مادرم منو خاهرم تنها میذاشتن میرفتن یه روز منو خاهرم بودیم حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود و انگار تو خود حیاط یه جا تخریب کردن کلی اجر و خاک بود من و خاهرم زیر درخت داشتیم بازی میکردیم من نترس بودم با اینک دختر کوچیکه بودم رفتم داخل تا عروسکم بیارم اومدم حیاط دیدم خاهرم یخش زده و خودش خیس کرده پرسیدم چی شده به بالا دروازه ورودی مدرسه اشاره کرد من چیزی ندیدم و گفتم به خودت بیا چیزی نیست گریه میکرد اب بود از روش ریختم و به خودش اومد رفت لباساش عوض کرد یه بارم تنها بودیم داشتیم قایم موشک بازی میکردیم من داخل یکی از کلاسا رفتم قایم شم که در کلاس کلا قفل شد هی میکشیدم باز نمیشد اخرش باز شد ولی داخل که بودم یه سایه سفسد رد شد من با اینک بچه بودم همیشه یه چیزیو اونجا ها حس میکردم انگار یه انرژی بود بدون ترس دنبالش میرفتم بدون اینک ببینمش منو به سمت خودش میکشوند من یه بچه بودم ولی بازم این حسو میکردم از من میترسه و من فقط وجودشو حس میکردم با اینک بچه بودم همش به وضوح یادمه بعد ها از اونجا رفتیم ولی خیلی دوره ترسناکی بود برامون ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
👍 55😱 10🗿 8 4😐 1
داستان ترسناک : ملک جنی ( من را برای مراقبت از مادربزرگ به روستا فرستادن اما... ) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
Hammasini ko'rsatish...
😱 34👍 18 4