⚜️ترجمههای سورا⚜️
سایههای گرگومیش: هرشب معاملهی ازدواج: روزهای زوج ملاقات نه چندان جذاب: روزهای فرد کانال عیارسنجهای سودی.ت: @soodytrnovels2 کانال عیارسنجها: https://t.me/world_of_translates
Ko'proq ko'rsatish5 868
Obunachilar
-124 soatlar
-77 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
#A_Not_So_Meet_Cute
#Part_54
وقتی بریکر هنوز ناآروم بهنظر میرسه، میگم:«گوش کن، من اسم خانوادگیم رو بهش نگفتم و بهنظر میرسه اونم منو نمیشناسه، پس میخوام بررسیش کنم و ببینم آیا اونم علاقهمند به اینکار هست یا نه. اگه اینجوری باشه، من از هاروی میخوام که یه قرارداد و همینطور توافقنامهای برای امضای هردومون تنظیم کنه.»
بریکر که الآن دوباره به پشتی صندلی تکیه داده، میگه:«من نمیدونم؛ اما واقعاً خطرناک بهنظر میاد.»
«پس بهم بگو چیکار کنم. آیا برنامه عملی دیگهای داری؟»
میپرسم و دستهام از هم باز میشن.
بریکر میگه:«به دیو بگو که نامزدت این آخرهفته در دسترس نیست. اینکه تا دو هفته آینده جاییه. پس قاعدتاً تاریخ شام باید عقب بیفته. اگرچه، اگه من بودم از اول دروغ نمیگفتم.»
درحالیکه کلیدهام رو برمیدارم، با صدای بلند میگم:«لعنتی برای این حرفا دیر شده.»
ناگفته نمونه، من میخوام این معامله جوش بخوره. دو هفته کوفتی دیگه منتظر نمونم، که اگر بتونم نامزد قلابی پیدا کنم. در مسیر رفتن به گاراژ (پارکینگ)، میگم:«برمیگردم. اگر رفتی در رو قفل کن».
از اعتراف به اینکه حق با اوناست متنفرم - این دیوونگی، کمی احمقانه و فوقالعاده خطرناکه.
دارم گور خودم رو میکنم که ممکنه توش دراز هم بکشم. (ریسکی میکنم که ممکنه به بدبختیم منجر بشه.)
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #«یک ملاقات نه چندان بامزه» 🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
❤ 20👍 10🐳 1
23200
#A_Not_So_Meet_Cute
#Part_53
«منظورت چیه، میری سر قرار؟» جیپی میپرسه. «تو بیرون بودی و سعی میکردی خودت رو از هچلی که با دیو تونی ایجاد کردی بکشی بیرون. رفتی پیادهروی و حالا داری میری سر قرار؟»
درحالیکه کفشهام رو میپوشم، میگم:«آره.»
بریکر میپرسه:«چطوری؟»
«توی پیادهرو بهش برخورد کردم. اون دنبال یه دوستپسر پولدار بود. اتفاقاً من پولدارم بنابراین، کاملاً جواب میده.»
«چی؟» جیپی میپرسه، صداش ناباورانهست. «صبر کن ببینم. تو با دختری توی پیادهرو ملاقات کردی و اونم رک و راست بهت گفت که دنبال یه دوستپسر پولدار میگرده و حالا میبریش بیرون؟»
بستن بند کفشم رو تموم میکنم، وایمیستم و شلوارک خاکستریم رو صاف و صوف می کنم. «آره.»
برادرام می خوان دهانشون رو باز کنن که من با یه چشمغرهٔ غلیظ میخکوبشون میکنم.
«ببینم ایدهٔ بهتری دارید؟ زنهای دیگهای برای این کار در نظر دارید؟»
جیپی میپرسه:«حالا اون برای اینکار داوطلب هست؟»
«اون میدونه که من به یه نامزد قلابی نیاز دارم.»
بریکر میگه:«نمیدونم. بهنظر میاد این ایدهٔ واقعاً بدی باشه. اونم بیرون رفتن با کسی که نمیشناسی.»
نگاهی گیجی بهش میکنم.
«رفیق، هدف قرار گذاشتن همینه، بیرون رفتن با کسی که نمیشناسی.»
«اما این فرق داره. طرف یه دوستپسر پولدار میخواد، توام به یه نامزد قلابی نیاز داری، چه کسی میتونه بگه که اون ازت سوءاستفاده نمیکنه؟ از کجا میدونی که اون با هر کاری که تو سرت میگذره موافقت نمیکنه، اما بعداً کاری مثل رفتن به رسانهها و گه زدن به اعتبار و آبرومون انجام نمیده؟»
تلفنم رو توی جیبم میذارم و میگم:«به همین دلیله که ما به وکلامون پول زیادی میدیم، تا بتونن برای جلوگیری از این اتفاق قرارداد ببندن.»
👍 17❤ 7🐳 1
21000
#A_Not_So_Meet_Cute
#Part_52
اون تلفنم رو بهم پس میده و میگه:«میدونم الآن کجا میرم. حدود یک مایل دورترم.»
«ببینم یک ساعت برای برگشتنت کافیه؟»
خیلی آتشین میگه:«فکر میکنی سینهخیز میام که اونقدر زمان ببره؟»
واه چقدر خشن.
«نه، فقط مطمئن نیستم که چقدر طول میکشه، میدونی... منظورم با دوش گرفتنه.»
ابروهاش تا خط رویش موهاش بالا میره.
«یعنی میگی من بوی بدی میدم؟»
عیسی.
دستم رو روی صورتم میکشم.
«نه، من فقط... نمیدونم برای آماده شدن باید چه کاری انجام بدی.»
یک دستش رو بالا میگیره.
«بهم اعتماد کن، زیاد طول نمیکشه. اینجا نیستم که کسی رو تحت تأثیر قرار بدم.» یه قدم به عقب برمیداره. «چیپوتل، سر یک ساعت.» اون به من اشاره میکنه. «داری خرید میکنی.»
و بعد شروع به دویدن میکنه و بنابهدلایلی، چشمام رو روی پشتش که شکل قلبه، نگه میدارم.
این برای تجارته. یه فرصت. کین. این چیزیه که باید روش تمرکز کنم، چون خانم کوچولو "هیچکس-منو صدا نمیزنه-لیزلوت" ممکنه همون زنی باشه که من بهش نیاز دارم. باهوش. به سرعت خودش رو وفق میده و درموندهست.
***
«منظورت چیه، داری میری؟» جیپی از پشت میز ناهارخوریم میپرسه. «و چرا اینطور لباس پوشیدی؟»
درحالیکه سرآستینهای پیراهن دکمهدارم رو تنظیم میکنم، میپرسم:«چطوری؟»
بریکر قبل از خوردن جرعهای از آبجوش جواب میده:«انگار میخوای بری سر قرار.»
«چون دارم میرم.»
هردو برادرم روی صندلیهاشون سیخ میشینن و آبجوشون رو روی میز ناهارخوری چوب صندل میذارن، که من هیچ وابستگی بهش ندارم. طراحم اونو خرید چون با "زیبایی شناسی طراحی" من همخونی داره.
❤ 16👍 8🤩 4🐳 1
21200
Repost from عیارسنج رمانهای فروشی
#بوسه_فرشته
#نویسنده_سوزان_الیزابت فیلیپس از خالق #مجموعه_شکایگو_استارز
ژانر:#کمدی #رمانس #بزرگسال
#تعداد_صفحات:1027 قیمت: #40تومان
خلاصه:
روز عروسی
#دیزی داوروکس سر به هوا و زیبا، یا باید روانة زندان شود یا با مرد مرموزی که پدرش انتخاب کرده، عروسی کند. ازدواجهای از پیش برنامهریزی شده در دنیای مدرن جایی ندارند پس دیزی بیمسئولیت، چطور در چنین شرایطی گیر افتاده است؟
الکس مارکوف که جدیتش به اندازة خوشقیافه بودنش است، علاقهای به بازی کردن نقش تازه دامادها برای عروس سبک مغز بیخودش که مزة شامپاین میدهد، ندارد. دیزی را از زندگی بالاشهریاش جدا کرده و به دنیایی ناشناخته میبرد تا رامش کند.
ولی این مرد بی احساس، نیمةگمشدهاش را در زنی پیدا میکند که سرتا پا عشق و دلباختگیست. طولی نمیکشد که شهوت و هوس آنها را بی دفاع در آسمان به پرواز در میآورد... همه چیزشان را در جستجوی عشقی که تا ابد برپا میماند به خطر میاندازد...
#توجهتوجه❌❌❌
این نسخه کامل و بدونسانسور میباشد. هیچگونه حذفیاتی ندارد.
📌در صورت خواستن رمان @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
❤ 6
21501
#سایههای_گرگومیش
#پارت_215
لوسیندا گفت:
_اگه بدونن چی به نفعشونه، هیچی نمیگن. من فورا به گوش دوستها و همکارهامون میرسونم که اگر برای ادامه ارتباطمون ارزش قائلند، باید مطمئن شن که با وب مودبانه رفتار میکنند.
کلوریس با خشونت گفت:
_وب، وب، وب. چی اون رو خاص کرده؟ پس ما چی؟ اگه انقدر مطمئنی که رونا نمیتونه از پس کارها بر بیاد پس چرا همه چیز رو به بروک نمیسپری؟ ما هم به اندازه وب باهات نسبت داریم!
از جاش پرید و دوان دوان از اتاق رفت. پشت سرش سکوت به جا گذاشت. حتی گلوریا که پوست کلفت بود، از چنین طغیان آشکار مادیگرایانهای معذب شده بود.
رونا خودش رو مجبور کرد قبل از اینکه دست از تلاش بکشه، یک لقمه دیگه بخوره. به نظر میرسید که "خوش آمدگویی" وب قرار بود از رفتنش هم سختتر باشه.
فصل سیزدهم
ده روز بعد، وب طوری از در ورودی وارد شد که انگار صاحب اونجاست، که البته تمام و کمال هم بود.
هشت صبح بود و نور درخشان خورشید از پنجرهها عبور میکرد و به کاشیهای کرمی در سرسرا درخشش طلایی ملایمی میداد. رونا داشت از پله ها پایین میومد. ساعت نه با کارگزار که داشت به هانتسویل میومد، قرار ملاقات داشت و میخواست قبل از رسیدن کارگزار جزئیات رو با لوسیندا در میون بذاره. برای ملاقاتشون حاضر شده بود، یک پیراهن ابریشمی هلویی رنگ نازک و کت کوتاه ستش رو پوشیده بود. کفشهای بژ رنگش از پوست مار بود و گوشوارههای مروارید کرم رنگ انداخته بود.
بعد از قرار ملاقاتش هم با نماینده شهرستان جلسه داشت.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #سایههای_گرگومیش🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید
👍 30❤ 15🤩 5🐳 1
37100
#سایههای_گرگومیش
#پارت_214
کلوریس دستمالش رو کنار میز انداخت و با تمسخر گفت:
_نه! اون زنش رو کشته! انصاف نیست که برگرده و همه چیز رو...
_چیز دیگه ای که میخوام بفهمید اینه که وب جسی رو نکشته. اگه بشنوم دوباره چنین چیزی تکرار شده، از کسی که این رو گفته میخوام بلافاصله خونه رو ترک کنه. وقتی که بیشتر از همیشه بهمون احتیاج داشت، ازش حمایت نکردیم و من عمیقا از این بابت خجالت زدهام.
تا جایی که رونا میدونست این اولین باری بود که لوسیندا درمورد بیرون کردن یکی از ساکنین فعلی داونکورت صحبت میکرد. خانواده برای لوسیندا خیلی مهم بود. تهدیدش نشون میداد که چقدر برای برگشت وب مصممه. چه از سر عشق بود، چه از سر عذاب وجدان، چه هردو، وب تحت حمایت لوسیندا بود.
لوسیندا دستمال رو دور دهنش کشید و از اینکه منظورش رو رسونده بود، احساس رضایت میکرد.
_وضعیت اتاق خواب سخته، نظر تو چیه رونا؟
_اجازه بدید وقتی وب برگشت، خودش در این مورد تصمیم بگیره. ما نمیتونیم پیشبینی کنیم که اون چی میخواد.
_درسته ولی من فقط میخوام همه چیز بی نقص باشه.
_فکر نمیکنم امکانش باشه. احتمالا خود وب هم ترجیح میده که ما مثل همیشه باشیم و خیلی شلوغ نکنیم.
گلوریا غر زد:
_همین مونده براش مهمونی بگیریم. نمیتونم تصور کنم که بقیه مردم شهر قراره در این مورد چیا بگن...
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #سایههای_گرگومیش🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید
👍 28❤ 9🤩 4🐳 1
37100
دسترسی سریع به فصول #معاملهیازدواج
فصل۱-پست۱:
https://t.me/c/1327420599/49439
فصل۲-پست۱۴:
https://t.me/c/1327420599/49470
فصل۳-پست۳۸:
https://t.me/c/1327420599/49628
فصل۴-پست۵۶:
https://t.me/c/1327420599/49727
فصل۵-پست۷۴:
https://t.me/c/1327420599/49823
فصل۶-پست۹۴:
https://t.me/c/1327420599/49941
فصل۷-پست۱۱۰:
https://t.me/c/1327420599/50025
فصل۸-پست۱۳۴:
https://t.me/c/1327420599/50151
فصل۹-کل فصل:
https://t.me/c/1327420599/50223
فصل۱۰-پست۱۶۵:
https://t.me/c/1327420599/50243
فصل۱۱-پست۱۹۴:
https://t.me/c/1327420599/50419
فصل۱۲-پست۲۰۳:
https://t.me/c/1327420599/50482
فصل۱۳-پست۲۱۵:
https://t.me/c/1327420599/50530
42600