⚜️ترجمههای سورا⚜️
سایههای گرگومیش: هرشب معاملهی ازدواج: روزهای زوج ملاقات نه چندان جذاب: روزهای فرد کانال عیارسنجهای سودی.ت: @soodytrnovels2 کانال عیارسنجها: https://t.me/world_of_translates
Ko'proq ko'rsatish5 811
Obunachilar
-424 soatlar
-347 kunlar
-6330 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
#سایههای_گرگومیش
#پارت_241
به یاد میآورد که چقدر زیرش ظریف بود، بدن کوچیکش تحت تسلط اندازه، سنگینی و قدرت وب قرار گرفته بود. میخواست رونا رو در آغوش بگیره، ازش محافظت کنه و بهش هر لذتی بده ولی متوقف نشه. امکان نداشت بتونه متوقف شه. این خاطرات توی ده روز گذشته داشتند دیوونهاش میکردند، خواب رو ازش گرفته و کارش رو مختل کرده بودند.
وقتی امروز دوباره رونا رو دید، موجی از احساس مالکیت تکونش داده بود. رونا متعلق به اون بود و وب خواهانش بود. انقدر میخواستش که باید دستهاش رو کنترل میکرد تا نلرزن. همه توانش رو به کار گرفته بود تا از پلهها بالا نره، کنار جایی که رونا ایستاده بود قرار نگیره، دستش رو نگیره و اون رو کشون کشون به یه اتاق نبره تا دامنش رو بالا بده و یک بار دیگه بچشتش.
فقط و فقط به یک دلیل جلوی خودش رو گرفته بود. رونا با دقت سنگر درونیش رو ساخته بود، ولی هر سنگری نقطه ضعفی داره و وب دقیقا میدونست نقطه ضعفش چیه. رونا میتونست از خودش در برابر هرکسی جز وب محافظت کنه.
سعی نکرده بود این رو پنهان یا انکار کنه. با صداقت ویرانگری بهش گفته بود که فقط کافی بود وب بشکن بزنه تا دوان دوان به سمتش بره. رونا با وب از اون پلهها بالا میرفت و میذاشت هرکاری میخواست باهاش بکنه.
وب انگشتهاش رو روی فرمون داغ کوبید. اینطور که پیدا بود، رونا به وب احتیاج داشت تا براش با اژدهای دیگه ای بجنگه، و اون اژدها شهوت خود وب بود.
وب به رونا گفته بود درصورتی که بهش اجازه بده از لحاظ جنسی ازش استفاده کنه، به خونه برمیگرده و رونا تعلل نکرده بود. اگر وب میخواست، رونا انجامش میداد. اگر نیاز داشت خودش رو از نظر جنسی خالی کنه، رونا در دسترسش بود. این کار رو برای لوسیندا، داونکورت و وب انجام میداد ولی خودش چی؟
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #سایههای_گرگومیش🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید
👍 35💔 13❤ 9🐳 2
30600
#سایههای_گرگومیش
#پارت_240
فهمیدن این مسئله باعث شد به طرز عجیبی احساس ناراحتی کنه.
باید برای رونا خوشحال میبود. رونای جوون تر به طرز دردناکی آسیب پذیر بود. وب قبلا مدام برای محافظت از رونا دست به کار میشد و پاداشش هم ستایش شدن توسط رونا بود؛ اما حالا رونا زره خودش رو ساخته بود. رونا حالا آروم، مستقل و تقریبا بیاحساس بود. فاصله اش رو با مردم حفظ میکرد تا دستشون بهش نرسه. رونا برای اون زره با درد و بیچارگی بها داده بود، حتی کم مونده بود به قیمت زندگیش تموم بشه، ولی زرهش فولادین و محکم بود.
رونا هنوز هم وقتی میخواست بخوابه به مشکل میخورد و از کابوس رنج میبرد، ولی حالا از پس مشکلاتش برمیومد. این رو وب امروز وقتی که پا به داونکورت گذاشت و اون رو دید که روی پله ایستاده، درحالی که لباس ابریشمی شیک به تن داره، مرواریدهای شیری انداخته و به موهای شاه بلوطی تیرهاش حالت داده، متوجه شد. از تضادی که بین دختر شلخته و نامرتبی که قبلا بود و زن با کلاسی که الان بهش تبدیل شده بود، زبونش بند اومد.
اون هنوز رونا بود ولی تغییر کرده بود. حالا وقتی بهش نگاه میکرد، یه نوجوون بیدست و پا با زبون تند و تیزش رو نمیدید. بهش نگاه میکرد و به اندام ظریفش زیر لباس ابریشمی، به بافت پوستش که با ابریشم رقابت میکرد، به سینههاش که در اون ساعتهای طولانی در نوگالس، با کوچیک ترین لمس وب برانگیخته میشدند، فکر میکرد.
به اینکه بدن برهنه رونا رو زیر بدنش خودش پنهان کرده بود. پاهاش رو باز کرده بود و بکارتش رو ازش گرفته بود. حتی الان، وقتی توی گرمای طاقت فرسای ماشین نشسته بود، خاطراتش باعث میشدند به خودش بلرزه. همه جزئیات رو به خاطر میآورد. اینکه چه حسی داشت وقتی وارد رونا شد و گرما و لطافت و تنگیش رو چشید.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #سایههای_گرگومیش🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید
❤ 32👍 12🔥 6🐳 2
29600
#A_Not_So_Meet_Cute
#Part_74
روی صندلیم دور خودم میچرخم و بهطور معمولی تلفنم رو قطع میکنم و کاملاً جیپی رو نادیده میگیرم. موس رو روی میزم حرکت میدم، کامپیوترم رو روشن میکنم و مستقیم به صندوق نامههای رسیدم میرم، جایی که احساس راحتی میکنم. جیپی چیزی نمیگه. فقط بهم خیره میشه. چند دقیقهای میگذره و اعصابم تحریک میشه و بیشتر و بیشتر تحریک میشه تا اینکه میترکم.
ازش پرسیدم:«چیه؟»
«هیچی. من چیزی نگفتم.»
بهسمت پوزخند بزرگ آزاردهندهاش برمیگردم.
«لازم نبود چیزی بگی. همهچیز توی چشمات معلومه، توی خیره شدنت.»
«فقط مجذوب شدم، همین. چون نه تنها درباره این نامزد باردار دروغ گفتی، بلکه الآن با دادن یک اسم به دیو، اما نه فقط یک اسم، بلکه کل اسمش، چاله بزرگتری برای خودت کندی و تو بهش سفارش چیپوتل رو پیشنهاد دادی. مرد شجاع، واقعاً شجاع لعنتی، بهخصوص که دختره هنوز بله نگفته.»
من میگم:«جواب مثبت میده.»
«آره، دربارهش مطمئنی؟»
«کاملاً. من نقطهضعفش رو میدونم و اگه مجبور باشم ازش استفاده میکنم، یا خواهم کرد.»
«راهی عالی برای وادار کردن کسی به انجام کاری برای تو؛ تهدید کردنشه.»
جیپی کف میزنه. «تو واقعاً چیز دیگهای هستی، هاکس.»
از روی صندلیش بلند میشه.
«فکر میکنم کار هوشمندانه این بود که بهش بگی دروغ گفتی.»
دکمههای کت و شلوارش رو میبنده.
«فقط دعا میکنم که همهچیز رو خراب نکنی، ما سخت کار کردیم تا این شرکت رو باهم بسازیم.»
«فکر میکنی من اینو نمیدونم؟» میپرسم. «به همین دلیله که تمام تلاشم رو برای حفظ کونمون انجام میدم تا این درست شه.»
جیپی میگه:«خودت بهتر میدونی؛ و لوتی، بهتره اون در شام باهات باشه، چون شک دارم که وانمود کردن به مریضیش قبول بشه. تو فقط باید اون شب دوباره نقشت رو خوب بازی کنی.»
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #«یک ملاقات نه چندان بامزه» 🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
👍 34❤ 18🔥 2😱 1
43402
#A_Not_So_Meet_Cute
#Part_73
این چیزیه که زندگیم بهش تبدیل شده که سفارش غذام رو به مرد دیگهای بدم، اما نه هر مردی، مردی که میخوام باهاش تجارت کنم. تسلیم شدیم که دیگه درباره کار صحبت نکنیم یا در دفتر شکارچی معامله نباشیم، نه، ما سفارشات چیپوتل رو باهم رد و بدل میکنیم.
سفارشم رو بهش میگم و بعد میپرسه:«شما بچهها چیپس دوست دارید؟»
میگم:«دوستش داریم».
در واقع دیشب قصد داشتم چیپسها رو به خونه ببرم و اونا رو به تنهایی توی اتاقم درحالیکه به استخر خیره میشدم بخورم و به زندگیم فکر کنم. اما لوتی قبل از اینکه بتونم جلوش رو بگیرم، چیپسها رو بهعنوان هدیه جدایی گرفت. باید اذیت میشدم، اما در واقع منو سرگرم کرد. نمیشه گفت که زنی قبلاً چنین رفتاری باهام انجام داده.
«عالیه، پس باید حتماً یه چندتایی چیپس داشته باشیم. الی در حال حاضر هوس نمک داره، بنابراین مطمئن میشم که یک بسته چیپس نمکی باشه و مطمئنی که با این شام اکی هستی؟ الی احتمالاً از اینکه ما برای مهمونامون فست فود سفارش بدیم وحشت میکنه، اما خب من میدونم که زنای باردار چطوری هستن.»
«بهم اعتماد کن، لوتی خوشحال میشه.»
دیو میگه:«لوتی، از این اسم خوشم میاد. این اولین باره که اسمشو میگی. ببینم این مخفف اسم شارلوته؟»
«لیزلوت، در واقع اسم کاملش لیزلوته.»
میتونم نگاه سوزنده جیپی رو روی خودم حس کنم، مغزش پر از میلیونها سؤاله.
دیو میگه:«اسم زیباییه. نمیتونم برای ملاقاتش صبر کنم. شش روز هفته تا شنبه رو کار میکنه؟»
نه. اصلاً خوب نیست. در واقع اگه وقت داشته باشم که کسی رو پیدا کنم که کمی پایدارتر از دختری که در حال حاضر سعی میکنم دنبالش برم، بهتر میشه؛ اما نمیتونم چنین زمانی داشته باشم. باید زودتر از اینکه دیر بشه دست بجنبونم تا بتونم این معامله رو به ثمر برسونم.
«این کار عالیه. پس شما رو میبینیم.»
«خوبه.»
👍 31❤ 8😁 5🐳 1
40400
#A_Not_So_Meet_Cute
#Part_72
«هیچ آلرژیای که من بدونم نداره- خدا رو شکر در طول مدتی که باهم بودیم هیچ واکنش آلرژیکی نداشت درسته؟»
دیو میخنده. «در مورد خراب کردن یک قرار صحبت میکنی.»
افتضاحه که این مرد چقدر شوخ بهنظر میرسه. چقدر ریلکسه. انگار داره وقت میگذرونه، با یک چوب بالا دستش تجارت میکنه و بعد من با یک نامزد باردار میام و اون حالا آقای پدره، عجب خوششانسی، کتونی نیوبالنس ۴۰۹ جدیدش رو پوشیده و بهترین زندگیش رو سپری میکنه.
«آره خدا رو شکر، برای ما چنین اتفاقی نیفتاده. ممنونم اما میدونم که اون در حال حاضر هوس کاسههای بوریتو داره. فقط دیروز باید یک بوریتو از رستوران چیپوتل رو براش میگرفتم.»
حرفم دروغ نیست حقیقته و اون حسابی داشت توی دهانش بوریتو رو میپیچوند.
«این دیوونگیه. الی اخیراً هوس چیپوتل کرده. دیشب برای شام خوردیم. نمیدونم که باید اونو فقط برای شام بخوریم یا مشکلی پیش میاد. میدونم که الی از درست کردن یک غذای جنوبی صحبت کرده؛ اما اخیراً خسته شده و این ممکنه براش آسون باشه. میدونی دوستدخترت از چیپوتل چه چیزی رو دوست داره؟»
کاری که خوب میتونم انجام بدم.
لبخند میزنم و برای اولین بار از زمانی که گوشی رو برداشتم، یادم میاد جیپی روبهروم نشسته. دستاش رو روی هم گذاشته، یک پا روی پای دیگهاش انداخته و لبخند بزرگی روی صورتشه و از بدبخت شدن بیشازحدم لذت میبره. درحالیکه پشتم رو به سمتش برمیگردونم، میگم:«بله، میدونم اون چی دوست داره. اون کاسه بوریتو دوست داره.»
جیپی پشتسرم پوزخند میزنه. اون میتونه بره به درک.
«مرغ، لوبیا سیاه، کاهو، و دوست داره روی غذاش سس آوکادو رو پر کنه. همیشه نگرانه، چون هزینه اضافی داره، اما میدونی.» - بهسختی آب دهانم رو قورت میدم- «اون چیزی که بچهم بخواد، بهدست میاره.»
جیپی خرخر میکنه.
داغی خجالت از پشت گردنم بهسمت صورتم بالا میاد. بابت این مزخرفاتی که گفتم خیلی خجالتزده میشم.
دیو میگه:«عالیه.» خودکارش رو بیرون میکشه، انگار که چیزی داره مینویسه. «و تو چی؟»
👍 28🤣 9❤ 3🤩 2🐳 1
36600
#A_Not_So_Meet_Cute
#Part_71
فصل پنجم
هاکسلی
کارلا درحالیکه به چارچوب در دفترم میزنه، میگه:«دیو تونی روی خط تلفنه.»
قبل از اینکه به جیپی برسم میگم:«اونو بفرست روی خط تلفنم. میشه حریم خصوصی داشته باشم، مرد؟»
سرش رو تکون میده.
«ترجیح میدم برای این صحبت اینجا باشم.»
وقتی سعی نمیکنه از جاش حرکت کنه، متوجه میشم که شوخی نداره.
چشمام رو میچرخونم و گوشیم رو برمیدارم. با صدایی معمولی جواب میدم:«دیو، خوشحالم که صداتو میشنوم. حالت چطوره؟»
«اوضاع عالیه. دیشب داشتم با الی صحبت میکردم و قاطعانه میخواست بفهمه نامزدت آلرژی یا پرهیزغذایی داره یا نه. از وقتی که الی باردار شده، حتی نمیتونه توی اتاقی همزمان با سیبزمینی سرخکرده باشه. اونا رو کاملاً بالا میاره. اما چیپس سیب زمینی خوبه. اونو نمیفهمم، اما باهاش همراه میشم.»
سؤال عالیه. واقعاً سؤال لعنتی عالیه.
خب، اگه این یک حاملگی واقعی بود و واقعاً با یک زن باردار نامزد کرده بودم، فرض میکردم که اون بهنوعی هوس بارداری داره و یه چیزایی احتمالاً نمیتونست دور و برش باشه، اما چون نامزد باردار ندارم جوابی براش ندارم.
اما من هنوز روی لوتی حساب میکنم، حتی اگه هنوز خبری ازش نداشته باشم. میدونم که گلها تحویل داده شدن، من یک رسید تحویل گلها رو درخواست کردم، پس باید چیزی از لوتی میشنیدم. حداقل، این صحبتم از جنبه خودشیفتگیم داره نظر خودش رو میگه و به صبر کردن ادامه میدم، چون میتونستم ببینم که اون به این معامله تمایل داره. به کمک نیاز داره. فقط باید راه درستی برای تعقیبش پیدا کنم. همینطور با کثیف بازی کردن برای رسیدن به چیزی که میخوام مخالف نیستم. این از کل این مخمصهای که توش هستم آشکاره.
بنابراین، بهجای دادن به جواب آلرژی، در مورد هوسها جواب میدم، چون اگه بتونم اونا رو بهسمت چیزی سوق بدم که میدونم اون میخوره، این تضمین میکنه که اونو مجبور نکنم چیزی بخوره که ممکنه واکنش آلرژیک داشته باشه...
👍 36❤ 6
39700
#سایههای_گرگومیش
#پارت_239
_خودت که میدونی لوسیندا ستایشت میکنه. باید احمق باشم که ازت استفاده نکنم.
وب هر چی که بود، احمق نبود. مخصوصا وقتی پای تجارت وسط باشه. فکر کار کردن با وب باعث میشد سرش گیج بره. رونا خودش رو برای هرچیزی آماده کرده بود، از نادیده گرفته شدن تا بیرون شدن از داونکورت. ولی در نظر نگرفته بود که ممکنه وب ازش کمک بخواد.
به ماشین رسیدند. وب سوئیچ رو از دست رونا گرفت، قفل و بعد هم در رو برای رونا باز کرد و در آخر سوئیچ رو بهش برگردوند. رونا چند لحظه صبر کرد تا گرمای طاقت فرسای توی ماشین کمتر بشه و بعد پشت فرمون نشست.
وب قبل از بستن در گفت:
_مراقب باش.
رونا حینی که داشت از پارکینگ خارج میشد، به آیینه نگاهی انداخت. وب عقب گرد کرده بود و داشت به سمت ساختمون میرفت. شاید ماشینش رو اون سمت پارک کرده بود یا داشت داخل ساختمون میرفت. رونا فقط برای یک لحظه لذت، به خودش اجازه داد نگاهش رو با گرسنگی روی قامت تنومند و عضلانی و پاهای بلند وب بکشه. بعد خودش رو مجبور کرد تا حواسش رو معطوف رانندگی و ترافیک کنه.
وب در ماشین خودش رو باز کرد و سوار شد. انگیزهاش برای رفتن به شهر، ساده اما قوی بود. میخواست رونا رو ببینه. فقط همین بود، میخواست اون رو ببینه. بعد از چیزهای نگران کننده ای که لوسیندا بهش گفته بود، غرایز محافظه کارانهاش کنترل رو به دست گرفتند و میخواست با چشمهای خودش ببینه که حالش خوبه.
البته که حال رونا خیلی هم خوب بود. خودش دید که برخورد رونا با چت فوریستر چقدر ماهرانه بود. مخالفت نماینده باعث شد که رونا به جای وب خونسردیش رو کنار بذاره و جوابش رو بده. حالا وب میفهمید که منظور لوسیندا از اینکه رونا قویتر شده و تغییر کرده، چی بود. رونا دیگه به وب نیاز نداشت تا به جای اون بجنگه.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #سایههای_گرگومیش🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید
👍 54❤ 22🔥 2🎉 1
48100
#سایههای_گرگومیش
#پارت_238
وقتی داشتند در راهرو قدم میزدند، مردم وب رو میشناختند و خیره میشدند و به این شکل موجی از برداشتهای دوگانه به دنبال اون ها راه افتاده بود. رونا سریع تر راه میرفت، میخواست قبل از مواجه شدن با شخص دیگه ای، سریع تر از ساختمون خارج شه. بالاخره به آخر راهرو رسید، وب دستش رو جلو برد تا در رو براش باز کنه. بدن وب از پشت بهش برخورد میکرد.
در هوای روشن و رطوبت چسبنده صبح گرم تابستونی، از اونجا بیرون رفتند.
رونا سوییچش رو از کیفش در اورد و عینک آفتابیش رو زد.
_چی باعث شد به شهر بیای؟ توقعش رو نداشتم.
_فکر کردم الان وقت خوبیه تا سنگهامون رو باهم وا بکنیم.
پاهای بلند وب، به راحتی با تند رفتن رونا سازگار بود.
_آروم برو. برای مسابقه دادن زیادی گرمه.
رونا مطیعانه سرعت قدمهاش رو کم کرد. ماشینش نزدیک انتهای ردیف پارک بود و اگه با سرعت اون فاصله رو طی میکرد، تا به اونجا برسه خیس عرق میشد.
رونا پرسید:
_راجع به جلسات جدی بودی؟
_کاملا جدی بودم.
وب عینک آفتابی خودش رو زد و سیاهی شیشههاش نمیذاشت رونا صورتش رو بخونه.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #سایههای_گرگومیش🔥🔥 با قیمت #40تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید
👍 45❤ 13🥰 4🎉 1
46700