مرا هزار امید تویی.
روزانهنویس. همسر. مادر. دانشجو. علاقهمند به عشق، آشپزی، خواب، هایک، خرید و درس! 🇮🇷🇳🇴 https://t.me/BChatBot?start=sc-113094-fz5GDzE https://t.me/HarfBeManBot?start=ODM1NjY1MzE
Ko'proq ko'rsatish543
Obunachilar
+324 soatlar
-77 kunlar
-1930 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
یه چیزی که در رابطه با دخترک امروز به چشمم اومد این بود که ما از ۷:۱۵ که بیدار شدیم، تا شب ساعت ۸:۳۰ که رقت تو تخت، تقریبا باهم بازی اکتیو نکردیم. یعنی خودش نخواست و نیامد سراغم. من کامل در جریان بازیهاش بودم، مشتری مغازهش شدم، چند بار دربارهی اثرهای هنریش روی چوب و مقوا نظرم رو جدی پرسید، باهم شام درست کردیم، سریال دیدیم و چون انگلیسی بود ازم هی توضیح میخواست که چی شد و چی گفت، اما واقعا مثل سابق، نیاز نداشت که من باشم تا سرگرمش کنم!
خودش مدام بازیهای مختلف میاورد و برام ازشون تعریف میکرد و نظر میپرسید و میرفت و میومد. حتی من ظهر گفتم آلاء ایراد نداره من برم بخوابم وشما تنهایی بازی کنی؟ گفت نه من نمیخوام بخوابم. و مدت ۱:۱۵ داشت تنهایی خمیربازی میکرد. بعدم اومد تو تخت ما و خودش رو جا کرد تو بغلم و یه چرتی کنارم زد.
راستی راستی بچهی کوچولوم داره ثاقعا بزرگونه میشه.🥹
🥰 6
ولی من چیزی رو که صد درصد میتونم با اطمینان بگم اینه که من اگه حتی یه درصد میدیدم دلبر ادم کمک کردن و همکاری کردن تو خونه نیست، بچهدار نمیشدم. واقعا اینکه بخوام برای دل خودم بچهدار بشم جزو اپشنهام نبوده اگرچه عاشق بدبخت بچههام.
اگه تا اینحد حمایتگر نبود، اگه تا این حد کارها رو باهم شریکی پیش نمیبردیم و من نمیدیدم و مطمئن نبودم که اصلا من و تو براش مساله نیست و هرکاری باشه، انجام میده، واقعا بچه دار نمیشدم.
اینکه همسر ادم اخلاقش خوب باشه و ادم بتونه همهجوره روش حساب کنه و از پدر خوب بودنش مطمئن باشه یه قدمه که ادم باید اول ازش مطمئن بشه بعد برش داره، و اینکه تو کارهای خونه و بچه و زندگی سهم هماندازه و حتی بیشتر رو به دوش بکشه و منت نذاره و وظیفهش بدونه یه قدم خیلی مهم دیگهست.
بنظرم ایناست که ادم رو علاقهمند و خوشحال میکنه از بچه داشتن، یا پشیمون و غمگین.
❤ 11
این هفته خیلی به خودم فشار اوردم انگار. داشتم فکر میکردم شاید چون این هفته روغن ماهی نخوردم، باز ویتامین دیم افتاده که اینقدر خستهم.
بعد به خودم نهیب زدم که زن! این هفته قدر دو نفر کار کردی تو خونهی بچهداریبا این دل قلمبه و کمر دردکنت! دیگه اینقدر برای خودت جای خسته بودن قائل بشو و ابرازش کن!
خلاصه که خستهم.
❤ 4
Photo unavailableShow in Telegram
پیتزای خونگی خوب برای تنبلها، فقط با سنگ پیتزا میسره. :)
سنگ پیتزا بخرید و دعام کنین.
🥰 5
این بچه قدر یه پیتزا از موادش خالی خالی میخوره قبل از چیدن پیتزاش و هیچوقت خیلی گرسنه نیست برای خود پیتزا.😒
من غر میزنم بهش اما خب میبینم کل کیفش از پیتزا درست کزدن همینه انگار.😒
🥰 5
نمیدونستم برای شام چکار کنم. هیچ کدوم از غذاهای لیست غذامون رو هم نمیخواستم واقعا.
با ۲۰۰ گرم ارد، خمیر پیتزل درست کردم و مواد رو هم خرد کردم که دخترک خودش پیتزاش رو اماده کنه. برای خودمم فیلهی مرغ سرخ کردم ببینم چجوری میشه. بار اوله.
❤ 3
حالا نروژ هم همین بوده قدیمها. کلا دائمالخمر بودن عادی بوده بین مردم و از یه سالی به بعد، دولت و پادشاهی باهم تصمیم میگیرن که اینو کنترلش کنن و برای همین خیلی مالیات سنگینی بستن روی الکل و نوشیدنیهای سبک و سنگین الکلی. و الان چون خیلی گرونه و ساعتهای فروشش هم محدوده تو غروشگاهها (تو هفته فکر کنم تا ساعت ۷ عصر و تعطیلات ساعت ۶) و هم فقط یک فروشگاه chain الکلسنگین فروشی تو کشور هست، واقعا ادم الکلی خراب ادم تو کوچه و خیابون نمیبینه.
بجاش جماعت پلاستیک پلاستیک الکل میخرن وقتی دارن از دیوتیفری های فرودگاه چون ارزونتر از داخله.
❤ 5
گویا رژیم غذایی چین برای بزرگسالها، سراسر پر از الکله. دلبر میگه استادم که مدام در رفت و امده به چین دیگه بریده ازین حجم الکل خوردن دورهمی شبانهشون با همکارهای چینیش.
چند شب پیش هم دعوتشون کرده بودن یه جای خفن که گویا یه شهرکطور رستورانی بوده و پر از Bear bar بوده. در کنار غذا، پارچ پارچ بییرهای مختلف میاوردن براشون و حین حرف زدن میخوردن.
تو صحبت با همکارهای چینی، گفته بودن ما یادمونه باباهامون هرشب از قرارهای کاری خیلی مست و خراب برمیگشتن و بخاطر همین ما الان خیای مراعات میکنیم و الکل کم میخوریم. 😃 بعد با اون مثلا الکل کم خوردنه، دلبر میگفت استادم و دوستم هردو حالشون خراب بوده تا فرداشبش از بس الکل خوردن اون شب.😂
امروز هم یه کورس میخواستن برگزار کنن سهتایی و دیشب استاده تهدیدشون کرده که فقط حق دارین ابمیوه بخورین نه چیز دیگه!😂
😨 5❤ 2😁 1
روز اول مهد رفتن دخترک، یه مامان نروژی باحجاب و یه بابای سبزهروی خیلی قدبلند و خوشتیپ و یه مادربزرگ همراه این دختر کوچولو اومده بودن. خانوادهی خوب و پرحرف و سوالبپرسی به نظر میومدن، مخصوصا که مادربزرگه داشت از یه چیزای جزیی عجیبی از مربی مهد میپرسید. اون تنها باری بود که من باباش رو دیدم اما دیده بودم که دختر کوچولو از باباش تعریف میکنه.
دختر اونا از آلاء بزرگتر بود و زودتر رفت کلاس ۳-۶ سالهها.
من ماهها بود مامانش رو ندیده بودم چون ورودی کلاسهاشون هم باهم فرق داره. از وقتی دخترکم رفته کلاس ۳-۶ سالهها، با همون دحتر کوچولو همکلاس شده و دوستیشون دوباره گرم شده. چند روز پیش دیدم که دیگه اسمی از بابای دخترک بکار نیست و امروز دیدم مامانش حلقه نداره و حجابش هم گذاشته کنار.
یه وقتها ادمها وقت ازدواج قولهایی بهم میدن که بعدا نمیتونن بهش وفادار بمونن. خدا ما رو ازین قولدادنهای بدون عمل به ادمهای مهم زندگیمون، حفظ کنه.
❤ 11😢 3