cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

به چشمانت باختم

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
25 876
Obunachilar
-2524 soatlar
-2427 kunlar
-1 14830 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
1690Loading...
02
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
1 0900Loading...
03
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
5090Loading...
04
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
2950Loading...
05
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
2490Loading...
06
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
2270Loading...
07
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
2520Loading...
08
یک ماهی می‌شد تو مسافرخونه ی حاج‌علی مونده بودم جایی نداشتم برم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید تو پارکا می‌خوابیدم دیگه هر چند که منم با تمام وجودم مسافر خونرو تمیز می‌کردم تا بیرونم نکنه جوری که کل انگشتای دستم تاول زده بود و پوست دستم به خاطر مواد شوینده گز گز می‌کرد. خسته سرمو روی پاهام گذاشتم و قطرات اشک روی صورتم ریخت و نالیدم: -تو سن بیست سالگی آواره کوچه خیابون شدم آیندم سیاه سیاه... چشمامو‌ بستم که به یک باره صدای در بلند شد و من سریع سر بلند کردم و بدو درو باز کردم. حاج‌علی بود پیر مردی که اگه نبود آواره بودم. -جانم حاج‌علی؟ سرویس بهداشتی باز کثیف شده گرفته بیام؟ خیره تو چشمام لبخند مهربونی زد: -گریه کردی بابا جان؟ دستی زیر چشمام کشیدم: - نه من... وسط حرفم پرید: - حق داری بابا دختر به این خوشگلی بهش می‌خوره دختر شاه باشه نباید اینجا تو این مسافرخونه در و پیت این‌طوری کار کنه که ترسیده برای این که نگه از مسافر خونه برو تند تند گفتم: -نه به خدا ترو خدا حاجی من کارتون خواب میشم از این جا بیرون برو همه کار میکنم دختر شاه کجا بود من... -دخترم... آروم بابا من که نمیندازمت بیرون آروم بابا جان بغض کرده نگاهش کردم که ادامه داد: -اما تا کی می‌خوای این جا بمونی تو لایق یه زندگی بهتری من یه پیشنهادی دارم برات تو یه دست بکش تو صورتت یه کرم بزن به صورتت یه لباس درست درمون بپوش بیا پایین تو دفتر می‌خوام با یکی آشنات کنم! با پایان حرفش رفت و من ناچار و ترسیده سر و رومو کمی عوض کردم و سمت دفتر رفتم ولی جلوی در ورودی بودم که صدای مردونه ای به گوشم رسید: -حاجی قابل اعتماد هست زن حالا؟! من بچمو می‌خوام بزارم پیشش به خدا میترسم و صدای حاجی اومد: -آره بابا جان قابل اعتماد درضمن زن نیست دختر خانواده خوبی نداشته فقط اداره ی تهران شده فقط شاهرخ جان ببین من محرمتون میکنم اما تا خودش نخواست یه وقت بهش دست نزنیا ترسیده یه قدم رفتم عقب، حاجی داشت چیکار می‌کرد خواستم عقب گرد کنم که یک باره در اتاق دفتر باز شد و مردی با خنده گفت: -حاجی دختر شهرستانی منو تحریک نمیکنه من برم یه سیگار بک... حرفش خورده شد، چون در دفترو باز کرده بود و نگاهش به من افتاده بود و نگاه من به اون..‌. مرد قد بلند و هیکلی که با چشمای گرد شده متعجب داشت منو برنداز می‌کرد و به یک باره صدای حاجی بلند شد: - دیار جان دخترم اومدی؟ بیا تو بابا مردی که اسمش شاهرخ بود کنار رفت و من ناچار داخل شدم و با عجز به حاجی نگاه کردم که نگاه ازم گرفت و گفت: - دختر ایشون پسر دوست من آقا شاهرخ همسرش فت شده به رحمت خدا رفته دنبال یه خانم مطمعنی بودن از پسر کوچیکشون مراقبت کنه و تو خونشون زندگی کنه نگاهم و دادم به شاهرخ و سرمو انداختم پایین: - فقط مراقبت از بچه؟ - خب، دخترم قرار تو یه خونه زندگی کنید آتیش و پنبه اید من یه صیغه محرمیت میخونم بینتون دیگه بقیشو خودتون می‌دونید سرخ شدم نگاهم و با التماس به حاجی دادم و سرمو به چپ و راست تکون دادم که اخم کرد: - بابا جان تا کی تو مسافر خونه بمونی؟ من پسرم فردا بیفتم بمیرم دیگه کسی نیست هواتو داشته باشه گوش بده دختر عاقلی باش و من انگار ناچار بودم که صدای اون مرد به اسم شاهرخ اومد: -من فقط می‌خوام یکی حواسش به پسرم شاهین باشه نگاهمو بهش دادم که ادامه داد: - حق الزحمتتونو میدم و.. و خب انگار سخت بود بقیه حرفشو بزنه که دستی پشت گردنش کشید: - حق نزدیکی رو اجازشو میدم به خودتون لینک چنل -کیو کیو کشتمت شاهین صدای خنده ی بچه گونه ی شاهین تو گوشم پیچید و محکم بغلم کرد: - من ملدم... - جون قربونت برم.. بیا - مامانی دوست دارم هر وقت اسم مامان می‌آورد قلبم از شادی دوست داشت بیسته، محکم بغلش کردم که همون موقع در خونه باز شد و شاهرخ بود که با دیدن ما لبخندی زد: -أ که هی یکی نیست مارو این طوری بغل کنه پسرش از بغلم بیرون اومد و بدو سمتش رفت: - بابایی موهامو پشت گوشم زدم که خریدای تو دستشو روی کابینت آشپزخونه گذاشت و در حالی که شاهین و بغل می‌کرد سمتم اومد و ادامه داد: - ما هنوز اجازه نداریم شمارو بغل کنیم نه؟ سر پایین انداختم که باشه ی کش داری گفت و ادامه داد:-نوبت منم میشه باشه تا دلت می‌خواد بتازون باشه نوبت منم میشه که بتازونم خنده ای کردم که سمتم با اخم برگشت: -اره بخند هفت ماه از مردونگی انداختیم بخند سرمو کج کردمو آروم به زور پچ زدم: -امشب خب یعنی... امشب اگه اگه خواستی بیا یعنی نتونستم ادامه ی حرفمو بزنم با خجالت بدو سمت اتاق خواب رفتم که صدای خندش بلند شد و چشم بلندی گفت. https://t.me/+QxUl-J-m-C1kZWU0 https://t.me/+QxUl-J-m-C1kZWU0
2 5066Loading...
09
- با سه کیلو ممه‌ی بیرون انداختت و لباس خواب صورتی اومدی دم در خونم که بگی کمتر سکس کنم؟ دندونامو روی هم فشردم و اون پوزخندی زد. - من باید فردا برم سرکار! - سرکار رفتن تو چه ربطی به تلمبه زدن من داره؟ عصبی جلوتر رفتم و قسم میخورم که اون روی سینه هام تمرکز کرد. دستمو روشون گذاشتم که سرش رو چرخوند. - دیوار اتاقم تکون می‌خوره، نمی‌تونم بخوابم. - صدای آه و نالم تحریکت میکنه نه. از فرم جفت کردن پاهات و سفتی سینه‌هات میتونم حدس بزنم که خیلی وقته سکس نداشتی. چشمامو گرد کردم و این لعنتی واقعا شاه سکس بود. اوه ارگاسم! ارگاسم فراموش شدم که با شنیدن کوبش کمر همسایه‌ی بیشعورم چند روزه روانیم کرده. - من... من به اندازه‌ی کافی سکس دارم. - جدا؟ اگه دیوار اون قدر نازکه که تو میتونی صدای منو بشنوی چرا من نشنیدم؟ ضربه‌ی مهلکی بود. این لعنتی جذاب با برجستگی معلوم زیر حولش و بالاتنه‌ی عرق کردش بد گرگی بود. حرارتی رو وسط رونام حس میکردم و نیاز داشتم هرچه زودتر به اتاقم و اون ویبراتور دل پذیرم برگردم. - لطفا آروم‌تر کارتو بکن و یا کارت رو توی سالن یا آشپزخونه بکن. تغییر مکان برای پارتنرت هم لذت بخشه. قدم برداشتم که برم ولی اون جلوم ایستاد و خودشو قبل من انداخت توی خونم. وحشت زده بهش زل زدم و لعنتی! توی نگاهش شیطان رو دیدم. - چه غلطی میکنی؟ - حالا که فکر میکنم میبینم هدیه ی همسایگی بهت ندادم. تو که منو از حال و هوام کشوندی بیرون... اشاره‌ای به ورم کردگی آلت بین پاش کردم. - بعید میدونم حال و هوات عوض شده باشه. برو بیرون... حوصله ندارم. به سمت اتاقم قدم برداشتم که کمرم رو کشید و منو به میز چسبوند‌‌. دامن لباس خوابمو از رو باسنم کنار زد و آروم لپ باسنمو نوازش کرد. - میخوام بهت یه کادوی سخاوت مندانه بدم بیبی. اوه. لعنتی من با این حرفش... هورنی شدم. مطمئنم بعدا پشیمون میشدم. - یه کاری کن صدام به گوش همسایه پایینی برسه❗️❗️ https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk 🔥از شب اولی که به خونه‌ی جدید و لوکسم اسباب کشی کردم هر شب صدای سکس همسایم رو با دخترهای متفاوتی میشنیدم و یک شب که خیلی عصبی بودم با لباس خواب صورتیم در خونشو زدم و... https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk
8702Loading...
10
-میرزا کلاتو بنداز بالاتر که پسر ناموس دزدت پاره تنمو بر زده و رفته....!!! میرزا رنگ پریده با دلی که به شور افتاده بود، محکم گفت: پسر من هیچ وقت همچین کاری با ناموس کسی نمی کنه...! مرد با چشمانی سرخ شده از غیرت و تعصب خیره میرزا شد. عجیب بود که آرام بود ولی لحنش... -میرزا... می خوای بگی من دروغ میگم....؟! میرزا نوچی کرد و تسبیح در دستش را محکم فشرد. -استغفرالله... من همچین جسارتی نکردم...! مرد همچنان با اخم های ترسناکش خیره پیرمرد بود که گردنی کج کرد. -هم من هم خودت می دونی که چشم پسرت دنبال ناموسم بوده و حتی آخرین بار با اون عوضی دیده شده...! میرزا چشم بست. از دل عاشق پسرش خبر داشت اما می دانست که نامدارش هیچ وقت نامردی نمی کند...! سکوت کرد چون هرچه می گفت این شیرمرد جلوی رویش با ان جثه غول پیکر و هرکول مانندش گوشش بدهکار نبود. در ظاهر شاید آرام بود اما چشمانش نشان از درون پر از خشم و نفرتش بود که به سختی جلوی خودش را گرفته بود...! چشمان برافروخته اش را به میرزا داد که مرد به سختی روی پا ایستاده و رنگش پریده بود. دستش هم روی قلبش گذاشته بود... اگر تا فردا دخترکش را پیدا نمی کرد بی شک این شهر را به آتش می کشاند... ان دختر یادگار برادرش بود و قول داده بود مراقبش باشد.... یک دفعه ایستاد و سمت پیرمرد نگون بخت برگشت... -فقط تا فردا میرزا... فقط تا فردا بهت فرصت میدم که به پسرت بگی ناموسم و صحیح و سالم بهم برگردونه وگرنه می دونی که... دوباره محکم به سینه اش کوبید و با غرشی ادامه داد... -گیو ملکشاهی چه کارها که از پسش برنمیاد...!!! میرزا چشم بست تا به اعصابش مسلط شود وگرنه او هم بلد بود داد بزند ولی مرد رو به رویش بدجور زخم خورده که داشت از زور درد خودش را پاره می کرد تا برچسب بی غیرتی به پیشانی اش نخورد...! گیو با اشاره ای به افرادش سمت در قدم برداشت و به محض باز کردن ان بی هوا جسم کوچک و ظریفی توی آغوشش افتاد و ناخودآگاه دستش دور ان موجود ظریف پیچیده شد..! -اخ...!! شوکه و اخمو خودش را عقب کشید که با دیدن موجودی ظریف با چشم هایی عسلی توجهش جلب شد...! ان موجود ظریف دستش را به دماغش گرفته و از درد نالید و چشم باز کرد که از تعجب مردمک های عسلی اش درشت تر از حد معمولش شدند.... -یا خدا تو دیگه کی هستی رستم دستانی یا هرکول..؟! لحظه ای حتی محو صدایش شد و طنین آهنگش توی گوشش خوش نشست... ناز ترین و خاص ترین صدایی که تا به حال به گوشش خورده بود...! دخترک هنوز با چشمانی گشاد شده و موهایی افشان بهش خیره بود که ناگهان فکری به ذهنش رسید... فکری که نباید.... ابرو در هم کشید. -صنم تو با میرزا چیه...؟! https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk
8525Loading...
11
#پارت‌یک #lab_mice 🐹 -پیاده شو منتظر چی هستی؟؟ دخترک به سختی پلکاشو از هم فاصله داد و گیج اطرافشو نگاه کرد صدرا نفسشو محکم بیرون داد و با تمسخر گفت : چرا ماتت برده عین کسخلا؟؟ نکنه تا حالا ویلا و دریا ندیدی؟ البته که ندیده بود دخترک از روستا بیرون نرفته بود تا یک هفته پیش! لبای خشک شده اش رو به هم کشید و آروم گفت : نه... نمیدونم... یادم نمیاد شنیدن این جمله خیال صدرا رو راحت کرد؛ دارو جواب داده بود! دست مریزاد گفت به سامانِ عوضی! کارش حرف نداشت سمت دخترک خیز برداشت و انگشت اشاره‌اش رو جلوی صورتش تکون داد -ببین دخترجون! الان دیگه وقت پشیمونی نیست. اون موقع که واسه اون دلارا نقشه میکشیدی و قرارداد امضا کردی یادت نبود روزش که برسه ممکنه خا..یه کنی؟؟ دختر بیچاره کم مونده بود به گریه بیفته هیچی یادش نبود.... مطلقا هیچی! صدرا نوک انگشتش رو زیر لب برجسته‌ و خوش فرمش کشید و نزدیک گوشش پچ زد : پیاده شو سدنا. بریم داخل روشنت میکنم! پس اسمش سدنا بود! انگار برای اولین بار این اسم رو شنیده صدرا پیاده شد و فرصت داد تا دخترک به خودش بیاد نباید زیاده روی میکرد! ماشین رو دور زد و در سمت سدنا رو باز کرد با لحن خشک و دستوری گفت : نمیخوای پیاده بشی؟ نامحسوس باید مراقبش می‌بود هنوز دقیق نمی‌دونست عوارض دارو میتونه چیا باشه سامان هشدار ضعف عضله و بی حس شدن دست و پا هم داده بود! آرنج سدنا رو محکم گرفت و از ماشین بیرون کشید سدنا مچ دستش رو چنگ زد و پلک به هم فشرد -خوبی سدنا؟؟ این اداها چیه از خودت در میاری؟ سدنا کم مونده بود به گریه بیفته از اون همه گیجی و بی خبری و ضعف حالا سرگیجه هم بهش اضافه شده بود و اجازه نمی‌داد حتی فکر کنه با اون صدای ظریف و مخملی آروم زمزمه کرد : سرم... یهو گیج رفت. پاهام داره میلرزه صدرا توی یه حرکت انگشتای دستشو روی گلوی سدنا چنگ زد و از لای دندوناش غرید: باز کن گوشاتو زنیکه هرجایی! بذار کنار این تنگ بازیاتو قراره یک ماه باهم اینجا زندگی کنیم و بعد هرکی پولشو بگیره و بره دنبال زندگی خودش بعد از این یک ماه نمیخوام ریخت نحستو ببینم. پس واسه من عشوه و ادا نیا که بی فایده اس فهمیدی؟ سدنا سعی کرد روی پاهاش وایسه و پرسید : یک ماه واسه چی باید اینجا زندگی کنیم؟ صدرا هر دو چمدون رو از صندوق عقب ماشین آخرین مدلش برداشت و گفت : گرفتی ما رو؟ از تهران تا اینجا تصادفم نکردیم که بگم سرت به جایی خورده چرا هذیون میگی؟ بیا داخل تا گرما زده نشدی وقت مریض داری نداریم! گفت و بی توجه به دخترک مات و حیران وسط حیاط، وارد ویلا شد نزدیک ورودی چمدونا رو رها کرد و با عجله پشت پنجره رفت تا سدنا رو زیر نظر بگیره عین یه مجسمه همونجا خشکش زده بود صبرش تموم شد که پنجره رو باز کرد و بلند گفت : نمیخوای بیای داخل؟؟ دخترک تکونی خورد و با قدم های ناموزون وارد ساختمان شد صدرا جلو رفت و قبل از اینکه حرفی بزنه، سدنا گفت : من حالم خوب نیست.... هیچی یادم نمیاد. نمیدونم خودم کی‌ام... تو کی هستی... اینجا کجاست و چرا اینجاییم صدرا نیشخندی زد. دختره‌ی احمق! جلوتر رفت و سینه‌ی گرد دخترک رو بین انگشتاش گرفت و فشار داد لب به لاله‌ی گوش سدنا چسبوند و محکم لب زد : تو یه جن.ده ای که با یه سایت پو.رن قرار داد بستی تا دو ماه دیگه سی تا فیلم تمیز از سی تا سکس با پوزیشنای مختلف تحویلشون بدی واسه این کار نفری یک میلیون دلار گرفتیم ترسیدی؟ پا پس کشیدی؟ به تخ*مم! من واسه اون پول کلی برنامه دارم الان اگرم نخوای مجبورت میکنم... میبدمت به تخت و عین سی تا فیلم رو جوری میکنمت که بعدش شیش ماه بری استراحت فهمیدی؟؟؟ سدنا گیج تر از قبل، با زبونی بند اومده مات نگاهش کرد -من.... اشتباه شده.... صدرا با لذت زبون روی گوش نرم و سفید سدنا کشید که دخترک بین دستاش لرزید شک نداشت دخترک خیس شده بود! زیادی بی تجربه بود! دکمه‌های لباس سدنا رو یکی یکی باز کرد و ادامه داد : دوربینا روشنن.... اولیش رو همینجا، همین الان میگیریم بخوای جفتک بندازی و خودتو بزنی به گیجی بد جور میگامت دنیا خیره به حرکت دست مرد غریبه روی تنش موند مردک لباسا رو در آورد و حالا فقط لباس زیر تنش بود دست گرمش که روی قزن سوتین نشست، دنیا تنش رو عقب کشید و ترسیده لب زد : نکن... صدرا اما دیگه نتونست تحمل کنه باسن دنیا رو محکم بین انگشتاش فشار داد و تن لرزون و سردش رو به سینه اش چسبوند چونه‌ی سدنا رو گرفت و تو فاصله میلی متری از صورت ترسیده و چشمای گرد شده اش غرید : سدنا بهت گفتم جفتک ننداز! من دوست پسرت نیستم که نازتو بکشم و التماست کنم واسه لخت شدن! من صدرام! بلایی سرت میارم که دیگه نتونی تو آینه خودتو نگاه کنی https://t.me/+ur5oVeehKtxlZGU0 https://t.me/+ur5oVeehKtxlZGU0 با دارو حافظه ی دختره رو پاک میکنه و هر بلایی سرش میاره اما....
2 17814Loading...
12
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
2550Loading...
13
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
1370Loading...
14
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
2390Loading...
15
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
1840Loading...
16
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
2150Loading...
17
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
2580Loading...
18
🍬
5431Loading...
19
‍ #پارت_264 ‍ ‍ _من اون روز نزدیک بود بهت تجاوز کنم یاسمین. همون روز توی هتل... یادته؟! همان دستی را که توی گچ بود بالا آورد و نشانش داد: _روز اول و چی؟ مچ دستتو شکوندم و یه تیغ گذاشتم رو شاهرگت... پشت پلک های یاسمین سوخت. ارسلان انگشتش را آرام روی رد کمرنگ گردن او کشید و سرش نزدیک تر شد. _من یه قاتلم... آدم میکشم. بین یه مشت جانی بزرگ شدم، خون و خونریزی برام عادی ترین کاره. چطوری میخوای کنارم دووم بیاری؟ یاسمین حس کرد کسی زیر پوست تن و صورتش چاقو انداخت. زانوهایش میلرزید و زمین زیر پایش سست شده بود. _همونطوری که همه میگن من یه آدم روانیم یاسمین. چجوری میخوای بیای تو تختم؟ یاسمین اینبار با وحشت نگاهش کرد و ارسلان لبخند زد واز حال خرابش سوء استفاده کرد. _چجوری میخوای شب به شب کنار این مرد باشی؟ یاسمین به آنی قالب تهی کرد و اگر ارسلان محکم نگهش نداشته بود با سر سقوط میکرد. _تو... تو دیوونه شـــدی؟ ارسلان میان جدیت لبخند زد. صدایش خشک بود و ترسناک: _مگه قرار نیست زن من بشی؟ ازدواج برات بچه بازیه؟ دل یاسمین داشت کنده میشد: مگه این ازدواج صوری نیست لعنتی؟ ابروهای ارسلان با مکث و نگاهی طولانی جمع شد: _صوری؟! یاسمین با ترس آب دهانش را قورت داد: _آره مگه... _کی همچین غلطی کرده؟ یعنی من زنمو مثل عروسک کنار خودم نگه میدارم و بهش نگاهم نمیکنم؟ ارسلان انگشت به سینه ی خودش کوباند و محکم گفت: _زنِ من ، زن منه... هیچ تعریف دیگه ایی برام وجود نداره. یاسمین تکان بدی خورد و ارسلان اینبار انگشتش را به قفسه ی سینه ی لرزان او چسباند. _حواست باشه تو دیگه زندانی من نیستی دختر کوچولو. اگه زنم بشی یه سانت نمیذارم از کنارم جم بخوری. نگاهت بهم نباشه چشاتو درمیارم. شب نفسات نخوره به بهم، نفست و قطع میکنم‌. چشم های یاسمین به اشک نشست: _میشم اسباب بازیت که جور دیگه ایی عذابم بدی؟ ارسلان حرفش را روی هوا زد: _زن من شدن برات عذابه؟ عصبی تر با او اتمام حجت کرد: _من از زنم توقع دارم، تمکین می‌خوام... حالا بازم حاضری زنم بشی؟ https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 این بنر پارت واقعی رمانه و به راحتی میتونید با سرچ پارت_264 به صحتش پی ببرید.☺️ با بیش از 700 پارت آماده در کانال ❤️ https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 بهش پناه آوردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون‌... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
2750Loading...
20
. -حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونه‌ی باباش. گناه داره دختره کوروش. اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک می‌کشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید می‌ماند و تماشا میکرد. -ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟ ساغر هول هولکی جواب می‌داد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام می‌گذاشت. -من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره . اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه! -ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره ! مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند می‌زد و تظاهر می‌کرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود. -آخ ! -چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟ صدای کوروش بود‌ . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ می‌کرد. در دلش زمزمه کرد‌ -نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما... -کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم. با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف می‌رفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود -دستم میسوزه! کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود. -دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی. نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش می‌خواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید. -برو خودم میتونم. کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است. -بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟ اگر یک کلمه دیگر حرف می‌زد بغض درگلو مانده منفجر می‌شد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش می‌داد. -نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته. یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند. -یغما چیزی شده؟ آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش... بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید. -یکم بوت کنم بعد برو... کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق می‌کشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق می‌کشید. - واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن... https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk #پارت👆
7090Loading...
21
- یه شورت توری قرمز دیشب تو دفتر آقای رئیس بود، امروز صبح تو دستش دیدم! با شوک دست در دهانم می گذارم. نکند منشی فهمیده، من دیشب را آن جا سپری کرده بودم؟! با نجم رضایی.. توی دفترش.. تا صبح روی آن مبل... درحالیکه مجبور به فرار از خانه شدم و به تو پناه آوردم. و تا صبح سه بار باهم.... -عه وا! سوتین دست آقای رضایی؟ خواب ندیدی؟ اشتباه نديدی؟! منشی همانطور که چای میخورد چشم و ابرویی آمد. -بله پس چی؛ مگه رئیسمون دل نداره؟ درسته به کسی محل سگ نمیده! عصا قورت داده. با دخترا ابش تو یه جوب نمیره و نخ دادن ما بدبخت بیچاره ها رو نمیبینه! ولی دلش میره برا خانومای رنگی رنگی! اینطوری شو نگاه نکن خیلی هات و بلاس. فیلم س.سی نگاه میکنه! کارمند میانسال دست روی دست می‌کوبد. اوا خدا مرگم بده از کجا فهمیدی؟! آرام جواب داد: دیروز از تو دفترش شنیدم. صدای آه و ناله میومد! از خجالت آب میشوم. صدای من بود وقتی زیر نجم پیچ و تاب میخوردم و صدای به هوا رفته ام دست خودم نبود. تند جوابش را داد. -نه بابا اون با قد و هیکل جذابی که داره! دخترا خودشونو میکشن باهاش باشن چرا فیلم؟! ناخن هایم را از شدت حرص و خجالت در دستم فرو می کنم. بین‌شان اظهار نظر میکنم: -فکر نکنم اون طوری دوست داشته باشه! -یادت نمیاد چند روز پیش رفتیم بیرون... من موهام و بلوند کرده بودم تازه...همچین زل زده بود به من دلم غش رفت براش! خنگ بود؟ یا خودش را به نفهمی می زد....؟ آن روز چشمان نجم خیره ی یَقه باز من بود که با شیطنت هر چه تمام تر برایش به نمایش گذاشته بودم. آن شب بعد از این که به خاطر اینکه دلش را به دست بیاورم، مجبور شدم از سینه هایم مایه بگذارم که جایی برای خواب داشته باشم! با همین یقه باز از راه به در کردم. تا بالاخره با شیطنت این مرد مغرور را به دست بیاورم. -هوی کجا رفتی؟ داشتم میگفتم نجم بد جوری عاشقم شده! پوزخند صدا داری می زنم. نجم همین دیشب رویم خیمه زده بود و زمزمه های عاشقانه ای در گوشم سر می داد. عاشق این منشی عتیقه شود؟ -تو میگی دختر میاره تو دفتر و خونه ش! بعد عاشقشی؟ تکه ی پرتقال را در دهانش می گذارد و می گوید: -من بیام دیگه فقط چشمش به منه! از شدت حرص، سرخ شده بودم! او داشت در مورد نامزد آینده من می گفت ! تمام سرمایه ام برای بقا و زندگیم. دهان باز کردم که بگویم ،یک لحظه در دفترش نجم باز شد و فریاد زد: -بلوبری بهشتی؟ غوغا؟ بیا ببینم جوجه! دیشب این سوتینت و جا گذاشتی تو دفتر من! هی میگم هر وقت میای بغل من از اینا نبند به سک و سینت ! دوست دارم وقتی دست میزنم ، گوشت بیاد دستم نه پوستش !! بدو بیا تا کسی نیومده برش دار ببندش، شب باز خودم برات بازش میکنم https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk یه دختر داریم شاه نداره😌 قرتی خانوم و باکلاس و نازنازی😍 غوغا خانم دانشجوی نخبه صنعتی شریف که به تهران میاد و از قضا دخترعمه‌ی صاحب یه کارخونه ی فرش معروف میشه، به اسم نجم‌الدین😁 و غوغا وقتی اینو میفهمه که میبینه تو دام این مرد کینه ای و سرد و خشن افتاده و مجبوره باهاش زندگی کنه. چرا؟! چون غوغا تنها گزینه ی نجم برای انتقام گرفتن از پدر و مادرشه! 🙊 https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk
2812Loading...
22
_منتظر کسی هستین آقا؟ نگاهی به دختر کرد که حرف می زد اما سرش هنوز پی جا می چرخید. _باید باشم؟ جدی گفت و گونه‌ی بی رنگ دختر گل انداخت. _ببخشید، آخه تمام صندلیا رو گرفتن، اینجا دوتا صندلی هست... میشه بشینم؟ _جای دیگه پیدا کن!...قبلا رزرو کردم. عمدا امده بود میز دو نفره که تنها بنشیند، بی مزاحم. _جا نیست، یه دیقه ست، غذامو بخورم میرم، حرفم نمی زنم... واقعا جا نبود، به ساعتش نگاه کرد، گارسون غذایش را می اورد، سبزی پلو با ماهی... _بشین فقط...حرف نزن. زیر چشمی او را نگاه کرد، ساده بود و معمولی، همه چیزش...لبخند زد و تشکر کرد. _خیلی ممنون، اون آقا اونور خیلی بد رفتار کردن. دقیق تر نگاهش کرد، یعنی اخم و تخمش را ندیده بود؟ جواب نداد. گارسون دیس ماهی و برنج و مخلفات را گذاشت. کمی معذب بود با یک غریبه. _نوش جون، مراقب تیغ ماهی باشید. مثلا گفته بود حرف نزند! خیره نگاهش کرد اما دخترک فقط لبخند زد. _ببخشید! میدونم پرچونگیه، اخه من بدترین خاطره هام مربوط به ماهی و این چیزاست. ناخوداگاه نگاهش روی انگشت دخترک رفت، جای یک حلقه خالی بود. بدجنسانه گفت. _کسی بهت نگفته با غریبه ها حرف نزنی؟ من مراقب تیغ ماهی هستم. کمی با غذا بازی کردهر چند بابد زودتر به کلینیکش می رفت، شاید غذای دختر هم بیاید، بدجنس بود که آنقدر بد حرف زد. غذای دخترک آمد، بوی کباب قاطی بوهای دیگر... _ببخشید! من وقتایی که استرس دارم پر حرفم. باز زیر چشمی نگاهش کرد، بانمک بود، حتی بدون آرایش، اما بنظر مضطرب نمی امد. سر پایین انداخت که تکه ای کباب داخل بشقابش گذاشته شد... _شرمنده من واقعا گشنمه ولی این کباب بو داره، عزیزجونم خدابیامرز می‌گفت غذای بو دار و یکم به همسایه بدین...شمام همسایه‌ی من حساب می شید ... تکیه زد و به او خیره شد، خواست حرفی بزند اما انگار نگاه دخترک خیره به جایی لرزید و سر پایین انداخت و صندلی اش را کشید روبروی او. _شرمنده، میشه یه جور بشینید منو نبینن؟ شاید ان برق اشک باعث شد تندی نکند، برگشت و روی صندلی های بیرون زن و مردی را دید، می خندیدند... _میشناسیشون؟ نگاهش روی ظرف غذای او ماند، حتی یک لقمه هم نخورد... _نامزدمه...یعنی سابق...اونم دختر خالمه... انگشتان کوچک و لرزانش روی جای حلقه نشست...حدسش خیلی سخت نبود که بفهمد چه شده...قاشقی از غذا را به دهان برد. _کی به کی خیانت کرد؟ خونسرد پرسید، اما خوب می دانست حس خیانت دیدن چگونه است. _اون...یه هفته قبل عروسی گفت از اولم از من خوشش نمیومده. _پس حرومزداه‌س ...غذاتو بخور جای ناله کردن... اونا اصلا به تو فکر نمی کنن...درضمن برگرد سر جات، مثل موش ترسو قایم نشو. قاشق و چنگال دختر را برداشت و کبابها را تکه تکه کرد، دخترک برگشت سر جایش، در معرض دید. یاد خودش افتاد... _حالا غذاتو بخور خانم همسایه، فکر کن ندیدیشون. بدون خنده و جدی گفته بود، وضع دخترک خودش را یادش می انداخت. _نباید میومدم اینورا، مطب دکتری که میخوام برم اینجاست... اونم مغازه‌ش همینوراست...شانس و می بینید؟ صدایش لرزید، اما نگاهش را از بیرون گرفته بود، غذا می‌خورد. _دکترت اینجاست، بخاطر اون نمی خواستی بری؟...ماهی میخوری جای کبابت بدم؟ _یا خدا، من و دید... https://t.me/+ymiIeu8ESlU2ZmM0 https://t.me/+ymiIeu8ESlU2ZmM0 https://t.me/+ymiIeu8ESlU2ZmM0
6935Loading...
23
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
2290Loading...
24
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
1340Loading...
25
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
2851Loading...
26
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
1890Loading...
27
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
1870Loading...
28
🍬
5120Loading...
29
‍ #پارت_264 ‍ ‍ _من اون روز نزدیک بود بهت تجاوز کنم یاسمین. همون روز توی هتل... یادته؟! همان دستی را که توی گچ بود بالا آورد و نشانش داد: _روز اول و چی؟ مچ دستتو شکوندم و یه تیغ گذاشتم رو شاهرگت... پشت پلک های یاسمین سوخت. ارسلان انگشتش را آرام روی رد کمرنگ گردن او کشید و سرش نزدیک تر شد. _من یه قاتلم... آدم میکشم. بین یه مشت جانی بزرگ شدم، خون و خونریزی برام عادی ترین کاره. چطوری میخوای کنارم دووم بیاری؟ یاسمین حس کرد کسی زیر پوست تن و صورتش چاقو انداخت. زانوهایش میلرزید و زمین زیر پایش سست شده بود. _همونطوری که همه میگن من یه آدم روانیم یاسمین. چجوری میخوای بیای تو تختم؟ یاسمین اینبار با وحشت نگاهش کرد و ارسلان لبخند زد واز حال خرابش سوء استفاده کرد. _چجوری میخوای شب به شب کنار این مرد باشی؟ یاسمین به آنی قالب تهی کرد و اگر ارسلان محکم نگهش نداشته بود با سر سقوط میکرد. _تو... تو دیوونه شـــدی؟ ارسلان میان جدیت لبخند زد. صدایش خشک بود و ترسناک: _مگه قرار نیست زن من بشی؟ ازدواج برات بچه بازیه؟ دل یاسمین داشت کنده میشد: مگه این ازدواج صوری نیست لعنتی؟ ابروهای ارسلان با مکث و نگاهی طولانی جمع شد: _صوری؟! یاسمین با ترس آب دهانش را قورت داد: _آره مگه... _کی همچین غلطی کرده؟ یعنی من زنمو مثل عروسک کنار خودم نگه میدارم و بهش نگاهم نمیکنم؟ ارسلان انگشت به سینه ی خودش کوباند و محکم گفت: _زنِ من ، زن منه... هیچ تعریف دیگه ایی برام وجود نداره. یاسمین تکان بدی خورد و ارسلان اینبار انگشتش را به قفسه ی سینه ی لرزان او چسباند. _حواست باشه تو دیگه زندانی من نیستی دختر کوچولو. اگه زنم بشی یه سانت نمیذارم از کنارم جم بخوری. نگاهت بهم نباشه چشاتو درمیارم. شب نفسات نخوره به بهم، نفست و قطع میکنم‌. چشم های یاسمین به اشک نشست: _میشم اسباب بازیت که جور دیگه ایی عذابم بدی؟ ارسلان حرفش را روی هوا زد: _زن من شدن برات عذابه؟ عصبی تر با او اتمام حجت کرد: _من از زنم توقع دارم، تمکین می‌خوام... حالا بازم حاضری زنم بشی؟ https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 این بنر پارت واقعی رمانه و به راحتی میتونید با سرچ پارت_264 به صحتش پی ببرید.☺️ با بیش از 700 پارت آماده در کانال ❤️ https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 بهش پناه آوردم اما از غیرت بی اندازه اش عاصی شدم. مردی که قدرت و امنیتش زبان زد عام و خاص بود. فکر میکردم میتونم تو بغلش آروم بگیرم اما اون با تعصبش شب و روزمو یکی کرد. من ایران بزرگ نشده بودم که بتونم پیشش دووم بیارم پس پا گذاشتم رو تمام قوانینش و آزادی هامو از سر گرفتم. اما اون‌... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
2880Loading...
30
. _مهان شورتت و در بیار موم یخ زد زنیکه! دستش به کناره‌ی کش شورت نرسیده صدای زنگ تلفن دخترها رو ساکت میکنه. لادن روی گوشی خم میشه. - صفر نهصد و دوازده صد و بیست و... مثل دیوونه ها نیم خیز میشم. -خاک بر سرم. سید امیرحسینه! لادن چشمکی میزنه و هنوز سر از مفهوم کارش درنیاورده جفت دستام از پشت سر گیر می‌افته. -چه غلطی میکنین پتیاره ها! وایسید جواب بدم تا دیوونه نشده! لادن بی توجه گوشی و دست میگیره . -اسلام و علیکم حاج آقا . نمیدونم تو جواب چی تحویل میگیره که خنده از رو لباش قطع میشه. با یه حرکت دست سارا رو از روی دهنم موقتی کنار میدم و جیغ جیغ میکنم. -مهمون دارم آقا امیر حسین. خودم تماس میگیرم باهاتون... چیز بیشتری نگفته سارا محکم تر دهنم و می‌چسبه و لادن توی گوشی ادامه میده : -ما دوستای خانومتیم آقا سید. اومدیم خونه دیدنی عروس به خدا که یکمم باهم درس بخونیم. البته خانومت الان دستش بنده! تقلا میکنم. چیزی از این گندی که دخترا دارن به تنم میزنن به گوش امیر حسین برسه خونم حلاله. -حال خانومت هم خوبه‌ . الان نمیتونه حرف بزنه . لخته رو تخت. چشمام سیاهی میره . کارم تمومه . لادن گوشی به دست از اتاق بیرون میره و من بدبخت با فشار دست سارا روی تخت وا میرم. -بیچاره شدم سارا! طلاقم میده به خدا. این چه شوخیه مسخره ایه شما میکنید. خنده کنان اون پارچه‌ی چسبنده‌ی دردناک و روی پام میذاره . - حتما قطع کرده بود شوهرت که لادن جفنگ گفت. انقدرم دیوونه نیست. صدای لادن هنوز از بیرون اتاق به گوشم میرسه _داره صاف و صوف میکنه شما خوشت بیاد دیگه!!! شیطون و واسه چی لعنت میکنی! فارسی حرف بزن آقا امیر حسین. چشمام و بستم و بی اختیار زیر لب گفتم وای ! سارا با آخرین قدرت پد و کشید و در جا پریدم. _وای ذلیل نمیری دختر آروم‌تر ! گوشتم و کندی به خدا ! _باز کن لنگات و ببینم دارم چه غلطی میکنم الاغ! یه جور پاهات و کیپ کردی انگار لنگات تا حالا باز نشده. میخواستم جوابش و بدم که لادن داد زد. _مهان فکر کنم شوهرت وحشی شد. دستم و به پیشونیم گرفتم. _بدبخت شدم سارا ! امیر حسین بفهمه جرم میده. یه تای ابروش و بالا انداخت. _واه غلط میکنه ! دارم جون میکنم صاف و صوف کنم آقا خوشش بیاد ! _امیر حسین غیرتیه ! بفهمه پیش تو اینجوری لخت شدم خون به پا میکنه. با فشار دستش پاهام و باز میکنه. _ولی عجب چیزی ساختم ! ــــ لال شو سارا.... زود تموم کن این کوفتی رو قبل اینکه امیر حسین بیاد، برید گم شید ! هنوز چیزی نگفته که در اتاق به ضرب باز میشه و لادن از در میاد تو. فوری خودم و جمع میکنم و لادن سوت میزنه. _جوون! بخورمت جیگر ! اخمام و تو هم می‌کشم. _طویله ست مگه سرت و میندازی میای تو ! نمیبینی لختم؟ _بخیل نباش پتیاره ! بذار یه ذره دید بزنم. بعد جلو میاد و به شونه ی سارا میزنه. _چه کردی سارا پنجه طلا ! چه سفیدم هست توله ! سارا چشمکی میزنه. _فقط موند بیکینی! زود شورتت و در بیار ردیفش کنم ! بی توجه از لادن میپرسم. _امیر حسین چی گفت؟ بی خیال شونه بالا میندازه . _گفت مهان داره چه غلطی میکنه منم گفتم داره پشماش و صفا میده به فیض شب جمعه نائل شه با شما حاج آقا. دخترا از خنده ریسه میرن. _بیچارم کردی لادن! سارا غر میزنه. _مهان گفتم شورتت و در بیار دیگه موم یخ زد. دستم و به کش لباس زیر بند می‌کنم که صدای باز شدن در خونه به گوشم میرسه. _چه غلطی داری میکنی تو این خونه مهان! دخترا جیغ خفه ای میکشن و من از شنیدن لحن عصبی امیر حسین نفسم تو سینه بند میاد. هول ملحفه رو دور تنم میپیچم که هیکل درشت امیر حسین تو چهارچوب در ظاهر میشه. _گفتی دوستام دارن میان واسه امتحان فردا درس بخونیم این بود؟ سارا تته پته میکنه. _من ...من بهش گفتم اپیلاسیون یاد گرفتم....گفتم ...گفتم.... _شما غلط کردید زن من و لخت خوابوندید وایستادید بالا سرش.... _نه ....نه به خدا هنوز شورتش و در نیاورده بود شما اومدید.... لال شده به رگ بیرون زده ی امیر حسین خیره میشم که دندون بهم می‌سابه _از خونه ی من برید بیرون ! لادن ناله میکنه. _هنوز ...هنوز درس نخوندیم. _مهان از فردا دیگه مدرسه نمیاد ! حالا گمشید بیرون .... دخترا بدو بدو بیرون میرن و کمی بعد صدای بسته شدن در اتاق به گوشم میرسه. امیر حسین با عصبانیت جلو میاد. _حالا دیگه لنگات و جلو همه باز میکنی ؟ _برای....برای اپیلاسیون.... ملحفه رو با حرص از روی تنم میکشه. _الان بقیه شو خودم برات انجام میدم که تا عمر داری درد و سوزش از یادت نره... https://t.me/+sja4Th-kbCQ1MjRk https://t.me/+sja4Th-kbCQ1MjRk https://t.me/+sja4Th-kbCQ1MjRk #پارت👆
7220Loading...
31
#پست1 عصبی از دیدن چاک سینه هایم توی آینه، که با این لباس سفیدِ عروس، بیش از حد توی چشم میزند، میغرم: -من این آشغالو نمی‌پوشم! میکاپ آرتیستِ اختصاصی سعی میکند با لبخندِ ملایم مضحکش آرامَم کند: -خیلی بهتون میاد غوغا جون! چرا می‌گید آشغال؟ جوابش را نمی‌دهم و با حرص دستم را دو طرف یقه ی دکلته ی پیراهن میگذارم. سعی میکنم پیراهن را روی سینه‌هایم بالاتر بکشم، اگر بشود! صدای مردانه ‌ی پر تمسخر نجم را می‌شنوم: -بهت خیلی میاد بلوبری! طعنه‌ی توی کلامش آتشم می‌زند با حرص می‌غرم: -نصفه ممه هام بیرون افتاده، چیش بهم میاد؟! چشمهای آرایشگر قد پیاله میشود! بدتر از آن، نگاه بهت زده ی مرد است که به وضوح حسش میکنم! و صدای مردانه ی آرامش: -عفت کلام داشته باش عزیزم! با خنده ی پر حرصی برمیگردم و صاف نگاهش میکنم: -چیه؟ تا حالا اسم م.مه به گوشِت نخورده؟! انگار اصلا انتظار این جواب را نداشت، که حالا ناباور خیره ام است! با تکخندی سر تا پایش را از نظر میگذرانم و البته که... هیچ نقصی پیدا نمیکنم. اما خب... - آقای سر تا پا ادب و کلاس و شخصیت و شعور... تا حالا اسم اجزای بدن به گوشِت نخورده؟! خودت نداری؟ یا نمیدونی چی ان؟ میخوای خودم باهاشون آشنات کنم؟ میخوای یادت بدم آقای رضاییِ چشم و گوش بسته ی صفر کیلومتر؟!! صورتش جوری در هم میشود که کارد بزنی، خونش درنمی آید! زن آرایشگر با خجالت زمزمه میکند: -خاک به سرم! راضی از به هم ریختنِ اویی که حالا لبخند پرتمسخرش جمع شده، قدمی به سمتش برمیدارم. بدون توجه به زیپ بازِ لباس عروس و چاک سینه هایی که زیادی توی چشم میزند، میگویم: -اگه تو دهنم فلفل نمیریزی، باید بگم که این دوتا... دستم را روی سینه هایم میگذارم: -اسمشون ممه ست! فک خوشگلِ مردانه اش جوری فشرده میشود که هرآن ممکن است بشکند! قدم بعدی جلوتر میگذارم و ادامه میدهم: -البت! یه سریا بهشون میگن پستان، یه سریا میگن غذای بچه... یه سریام میگن ویتامین! بالشت سرِ شوهر! اما یه سری با ادب ترا بهشون میگن سینه... درست روبه رویش می ایستم و با تکخندی، خیره به چشمهای میشی و خشنش که حالا آماده ی انفجار است، زمزمه میکنم: -یه سری هام که مثل تو کلا صفر کیلومترن، احتمالا بهش میگن بالاتنه! چشمهایش سرخ می‌شود. خجالت کشیده یا عصبانی ست؟ چیزی که در من تعریف نشده، خجالت است! توی چند سانتی صورتش پچ میزنم: -لابد به کلوچه هم میگید پایین تنه! نگاه به خون نشسته‌اش بین چشمان آرایش کرده ام جابه‌جا می‌شود. کجخند پرتمسخری تحویلش می‌دهم و اشاره‌ به پایین تنه‌اش می‌کنم. -به دم و دستگاه خودت چی می‌گی؟ لابد ناناز! ناناز کوچولو... یا نجم کوچولو!! فقط این را می‌فهمم که نفس نمی‌کشد. نگاهش از من می‌گذرد و یک نگاه کوتاه و آتشین به آرایشگر می‌کند. آرایشگر جوان همان دم به خود می‌آید و به ثانیه نمی‌کشد که از اتاق بیرون می‌رود! با بسته شدن در، نگاه او به سمت من می‌چرخد. این نگاه یعنی... دخلت آمده غوغا! قلبم پایین پایم می‌افتد، ولی... سرکش‌تر از آن هستم که پیش این مردِ چشم میشیِ برزخیِ سگ‌اخلاقِ سردِ زیادی های‌کلاس، کم بیاورم! با نگاه طلبکار و مغرورم ادامه می‌دهم: -دلم نمی‌خواد م.مه‌هام رو تو و هیچ احدی ببینن ناناز کوچولو! ناگهان بازویم را محکم می‌گیرد قبل از اینکه به خودم بیایم، با خشونت برم می‌گرداند! بی‌اراده نفسم قطع می‌شود! دم گوشم با کینه و حرارت زمزمه می‌کند: -بی‌ادبی نباش بلوبری... در شأن من نیست که خانومم تا این حد دهن پاره و بی‌تربیت باشه! آتش می‌گیرم از غرور و خودپسندی و ادبش! - شأن‌تو سگ بِگا... قبل از اینکه جمله‌ام تمام شود، دستش را محکم‌تر به پهلویم می‌فشارد: - می‌دونی که تحملت چقدر برام سخته؟ می‌دانم! لعنت بهش... خوب می‌دانم! با زهرخندی می‌گویم: -تو این یه مورد تفاهم داریم گویا! و مثل سگ دروغ می‌گویم! من اصلا قصدم سیریش شدن و چسبیدن به اویی‌ست که تحملم را ندارد!! هرچه بیشتر نتواند تحمل کند، بیشتر سیریش می‌شوم، تا بیشتر اذیت شود! -به هرحال این هدیه‌ی ناقابل پیشکش شما شده جناب رضایی! اگر خوشت نمياد، می‌تونی تا دیر نشده پس بفرستیش! انگشتهای مردانه‌اش کم کم از شانه‌ام سر می‌خورند... تا ترقوه و سپس... نرمی بالای سینه‌ام! مات و بی نفس نگاهش می‌کنم. می‌خواهم دستش را پس بزنم، اما با لحظه‌ای بعد، انگشتانش درست روی نرمیِ سینه‌‌ی چپم کشیده می‌شود. -عادت به پس فرستادن هدیه ندارم، حتی اگه ارزش نداشته باشه... تحمل نمی‌کنم و متنفرتر از او می‌غرم: -پس دست کثافتتو از رو سینه‌م بردار، قبل از اینکه ناناز کوچولوت راست کنه و یادت بره که حالت داشت ازم به هم می‌خورد! گستاخی‌م متحیرش می‌کند! اما کم نمی‌آورد و فشار محکمی به سینه‌ام می‌آوردو... شروعشه😍 و ادامه: https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk https://t.me/+CleCXl8Mz9Q1NmVk
3052Loading...
32
_از صدای سکسای آقا میترسی خورشید که گوشات و گرفتی؟ خورشید به مرد آرام و بی خیال کنارش نگاه کرد، سر تکان داد، ترس داشت... صدای ضجه‌ی زنهایی که به تختش می برد... _الان تموم میشه... نترس... جلیل راست می گفت، صدا خوابید، طبق معمول حالا داد می زد که بروند زن بدبخت را بیرون بیاورند. _اون مریضه اقا جلیل؟ از زنا خوشش نمیاد مگه نه؟ جلیل لیوان شربتی را که برای عباس درست کرده بود را جلوی دختر گذاشت، دستور بود که او همیشه شربت را ببرد. " جلیل! بیا اینو ببر... لعنت بهش..." _بیا خورشید، دختره اومد بیرون ببر برای عباس ، فقط تو خلقشو خوب می کنی. عباس حق داشت با دیدن دخترک ملوس و مهربان عمارت آرام شود، چه کسی فکر می کرد که دختربچه‌ای آواره یک روز بتواند بشود ارامش عباس؟ _دلم به آقا میسوزه... از این بیسکوییتام ببرم؟ دوست داره، خودم پختم. سعی کرد سر دخترک گرم بشود که تن کبود زن امشبی را نبیند، عباس مریض بود! _چندتا براش بذار...یکم ببین باهات حرف میزنه؟ وگرنه کل بچه ها فردا دم تیرشن. هیچ چیز خطرناکتر از عباس ارضا نشده نبود، این را همه می دانستند. _کاش می شد براش کاری کرد... سینی کوچک را برداشت، دخترک بزرگ شده بود، زیبا...جلیل این روزها کمی می ترسید، یوقت دخترک هوایی نشود... _تو عباس و با این اخلاق برزخیش خیلی دوست داری خورشید؟ گونه های دخترک گل انداخت، عباس بداخلاق را دوست داشت. _با من که بداخلاق نیست آقا جلیل... " خورشید؟!" بالاخره صدایش کرده بود، جلیل اشاره کرد که برود، حداقل با هر کسی بدخلق بود ، هوای خورشید عمارتش را خیلی داشت. _اومدم آقا عباس... بلیز شلوار دخترانه ای را که او از ترکیه برایش خریده بود به تن داشت، می دانست دوست دارد هر چیزی میخرد را دخترک بپوشد. _کجایی؟ اب جوش برام میاری؟ ربدوشامبر ابریشمی سیاه رنگش را پوشیده بود، سیگار را روی زمین انداخت و لهش کرد. _بوی گند میاد اینجا... پنجره رو باز کنم... اب جوش میخواین؟ فقط خورشید و آرامشش بود که می توانست او را به لبخند زدن وادار کند. _بهش میگن بوی سکس...پنجره رو باز کن. دخترک را سالها کنار خودش نگه داشته بود، میان کلی مرد ولی کسی حق نداشت چیزی به او بگوید. _هر چی هست بوی گندیه... من قدم نمی رسه این بیلبیلکش و باز کنین... مردانه و ریز خندید، دخترک چرا قد نمی کشید؟ _کوتوله موندی خورشید... دست دور کمر دخترک گرفت تا بلندش کند... چیزی درونش انگار فوران کرد، دستش بی حواس به سینه های خورشید خورده بود... _کوتوله خوبه دیگه، فرز و سبک... براتون بیسکوییت درست کردم... نصفه شب... لرز به تن عباس انداخته بود... بوی پوستش... ظرافتش... _از من نمی ترسی خورشید؟ باز سیگاری آتش زد، حق نداشت به خورشید اش نظر داشته باشد. _راستش یوقتایی می‌ترسم...این صداها ترسناکن...من گوشامو می گیرم. نفس حبس کرد، اگر این دخترک مهربان نبود این چند سال که هربار بعد از ارضا نشدن با کلمات و اداهای شیرینش او را آرام کند... _خورشید؟ دخترک سعی کرد خودش را بالا بکشد برای بستن پنجره، نمی توانست... روسری کوچکش را سفت کرد،انگار با این کار قدش بلندتر میشود...سرما اتاق را گرفت... _اخ خورشید بمیره که کوتوله مونده... یه لا لباس تنتونه مریض میشید... همان قسمت اول کافی بود که غیض کند. _بتمرگ سرجات خودم می بندم. او را بین خودش و پنجره گیر انداخت، یک لحظه بود...اندام سفت مردانه اش به دخترک خورد... _آقا ... چی شده... این... دست دخترک به مردانگی اش خورده بود... عباس از جا پرید، او اخم کرد و خورشید نگران نگاهش کرد... _گمشو بیرون خورشید... دخترک بغض کرد. زیادی چشم و گوش بسته نگهش داشته بود و حالا اگر نمی رفت... _عصبانیتون کردم؟ درد دارین؟... برم حوله گرم بیارم؟... صورت در هم کشید، باز هم درد امان عباس را برید، ارضا نشدنهای پی در پی ... _جلیل... بیا خورشید رو ببر تا کار دستش ندادم... https://t.me/+ymiIeu8ESlU2ZmM0 https://t.me/+ymiIeu8ESlU2ZmM0 https://t.me/+ymiIeu8ESlU2ZmM0
7176Loading...
33
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
1650Loading...
34
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
2570Loading...
35
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
2590Loading...
36
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
2860Loading...
37
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
4050Loading...
38
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
3120Loading...
39
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
4010Loading...
40
🍬
1 7641Loading...
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_183👆🏻 کاش برکه رو پیدا نکنه🥲💔
Hammasini ko'rsatish...
یک ماهی می‌شد تو مسافرخونه ی حاج‌علی مونده بودم جایی نداشتم برم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید تو پارکا می‌خوابیدم دیگه هر چند که منم با تمام وجودم مسافر خونرو تمیز می‌کردم تا بیرونم نکنه جوری که کل انگشتای دستم تاول زده بود و پوست دستم به خاطر مواد شوینده گز گز می‌کرد. خسته سرمو روی پاهام گذاشتم و قطرات اشک روی صورتم ریخت و نالیدم: -تو سن بیست سالگی آواره کوچه خیابون شدم آیندم سیاه سیاه... چشمامو‌ بستم که به یک باره صدای در بلند شد و من سریع سر بلند کردم و بدو درو باز کردم. حاج‌علی بود پیر مردی که اگه نبود آواره بودم. -جانم حاج‌علی؟ سرویس بهداشتی باز کثیف شده گرفته بیام؟ خیره تو چشمام لبخند مهربونی زد: -گریه کردی بابا جان؟ دستی زیر چشمام کشیدم: - نه من... وسط حرفم پرید: - حق داری بابا دختر به این خوشگلی بهش می‌خوره دختر شاه باشه نباید اینجا تو این مسافرخونه در و پیت این‌طوری کار کنه که ترسیده برای این که نگه از مسافر خونه برو تند تند گفتم: -نه به خدا ترو خدا حاجی من کارتون خواب میشم از این جا بیرون برو همه کار میکنم دختر شاه کجا بود من... -دخترم... آروم بابا من که نمیندازمت بیرون آروم بابا جان بغض کرده نگاهش کردم که ادامه داد: -اما تا کی می‌خوای این جا بمونی تو لایق یه زندگی بهتری من یه پیشنهادی دارم برات تو یه دست بکش تو صورتت یه کرم بزن به صورتت یه لباس درست درمون بپوش بیا پایین تو دفتر می‌خوام با یکی آشنات کنم! با پایان حرفش رفت و من ناچار و ترسیده سر و رومو کمی عوض کردم و سمت دفتر رفتم ولی جلوی در ورودی بودم که صدای مردونه ای به گوشم رسید: -حاجی قابل اعتماد هست زن حالا؟! من بچمو می‌خوام بزارم پیشش به خدا میترسم و صدای حاجی اومد: -آره بابا جان قابل اعتماد درضمن زن نیست دختر خانواده خوبی نداشته فقط اداره ی تهران شده فقط شاهرخ جان ببین من محرمتون میکنم اما تا خودش نخواست یه وقت بهش دست نزنیا ترسیده یه قدم رفتم عقب، حاجی داشت چیکار می‌کرد خواستم عقب گرد کنم که یک باره در اتاق دفتر باز شد و مردی با خنده گفت: -حاجی دختر شهرستانی منو تحریک نمیکنه من برم یه سیگار بک... حرفش خورده شد، چون در دفترو باز کرده بود و نگاهش به من افتاده بود و نگاه من به اون..‌. مرد قد بلند و هیکلی که با چشمای گرد شده متعجب داشت منو برنداز می‌کرد و به یک باره صدای حاجی بلند شد: - دیار جان دخترم اومدی؟ بیا تو بابا مردی که اسمش شاهرخ بود کنار رفت و من ناچار داخل شدم و با عجز به حاجی نگاه کردم که نگاه ازم گرفت و گفت: - دختر ایشون پسر دوست من آقا شاهرخ همسرش فت شده به رحمت خدا رفته دنبال یه خانم مطمعنی بودن از پسر کوچیکشون مراقبت کنه و تو خونشون زندگی کنه نگاهم و دادم به شاهرخ و سرمو انداختم پایین: - فقط مراقبت از بچه؟ - خب، دخترم قرار تو یه خونه زندگی کنید آتیش و پنبه اید من یه صیغه محرمیت میخونم بینتون دیگه بقیشو خودتون می‌دونید سرخ شدم نگاهم و با التماس به حاجی دادم و سرمو به چپ و راست تکون دادم که اخم کرد: - بابا جان تا کی تو مسافر خونه بمونی؟ من پسرم فردا بیفتم بمیرم دیگه کسی نیست هواتو داشته باشه گوش بده دختر عاقلی باش و من انگار ناچار بودم که صدای اون مرد به اسم شاهرخ اومد: -من فقط می‌خوام یکی حواسش به پسرم شاهین باشه نگاهمو بهش دادم که ادامه داد: - حق الزحمتتونو میدم و.. و خب انگار سخت بود بقیه حرفشو بزنه که دستی پشت گردنش کشید: - حق نزدیکی رو اجازشو میدم به خودتون لینک چنل -کیو کیو کشتمت شاهین صدای خنده ی بچه گونه ی شاهین تو گوشم پیچید و محکم بغلم کرد: - من ملدم... - جون قربونت برم.. بیا - مامانی دوست دارم هر وقت اسم مامان می‌آورد قلبم از شادی دوست داشت بیسته، محکم بغلش کردم که همون موقع در خونه باز شد و شاهرخ بود که با دیدن ما لبخندی زد: -أ که هی یکی نیست مارو این طوری بغل کنه پسرش از بغلم بیرون اومد و بدو سمتش رفت: - بابایی موهامو پشت گوشم زدم که خریدای تو دستشو روی کابینت آشپزخونه گذاشت و در حالی که شاهین و بغل می‌کرد سمتم اومد و ادامه داد: - ما هنوز اجازه نداریم شمارو بغل کنیم نه؟ سر پایین انداختم که باشه ی کش داری گفت و ادامه داد:-نوبت منم میشه باشه تا دلت می‌خواد بتازون باشه نوبت منم میشه که بتازونم خنده ای کردم که سمتم با اخم برگشت: -اره بخند هفت ماه از مردونگی انداختیم بخند سرمو کج کردمو آروم به زور پچ زدم: -امشب خب یعنی... امشب اگه اگه خواستی بیا یعنی نتونستم ادامه ی حرفمو بزنم با خجالت بدو سمت اتاق خواب رفتم که صدای خندش بلند شد و چشم بلندی گفت. https://t.me/+QxUl-J-m-C1kZWU0 https://t.me/+QxUl-J-m-C1kZWU0
Hammasini ko'rsatish...
به رنگ خاکستر

بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀

https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8

https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk

Repost from N/a
- با سه کیلو ممه‌ی بیرون انداختت و لباس خواب صورتی اومدی دم در خونم که بگی کمتر سکس کنم؟ دندونامو روی هم فشردم و اون پوزخندی زد. - من باید فردا برم سرکار! - سرکار رفتن تو چه ربطی به تلمبه زدن من داره؟ عصبی جلوتر رفتم و قسم میخورم که اون روی سینه هام تمرکز کرد. دستمو روشون گذاشتم که سرش رو چرخوند. - دیوار اتاقم تکون می‌خوره، نمی‌تونم بخوابم. - صدای آه و نالم تحریکت میکنه نه. از فرم جفت کردن پاهات و سفتی سینه‌هات میتونم حدس بزنم که خیلی وقته سکس نداشتی. چشمامو گرد کردم و این لعنتی واقعا شاه سکس بود. اوه ارگاسم! ارگاسم فراموش شدم که با شنیدن کوبش کمر همسایه‌ی بیشعورم چند روزه روانیم کرده. - من... من به اندازه‌ی کافی سکس دارم. - جدا؟ اگه دیوار اون قدر نازکه که تو میتونی صدای منو بشنوی چرا من نشنیدم؟ ضربه‌ی مهلکی بود. این لعنتی جذاب با برجستگی معلوم زیر حولش و بالاتنه‌ی عرق کردش بد گرگی بود. حرارتی رو وسط رونام حس میکردم و نیاز داشتم هرچه زودتر به اتاقم و اون ویبراتور دل پذیرم برگردم. - لطفا آروم‌تر کارتو بکن و یا کارت رو توی سالن یا آشپزخونه بکن. تغییر مکان برای پارتنرت هم لذت بخشه. قدم برداشتم که برم ولی اون جلوم ایستاد و خودشو قبل من انداخت توی خونم. وحشت زده بهش زل زدم و لعنتی! توی نگاهش شیطان رو دیدم. - چه غلطی میکنی؟ - حالا که فکر میکنم میبینم هدیه ی همسایگی بهت ندادم. تو که منو از حال و هوام کشوندی بیرون... اشاره‌ای به ورم کردگی آلت بین پاش کردم. - بعید میدونم حال و هوات عوض شده باشه. برو بیرون... حوصله ندارم. به سمت اتاقم قدم برداشتم که کمرم رو کشید و منو به میز چسبوند‌‌. دامن لباس خوابمو از رو باسنم کنار زد و آروم لپ باسنمو نوازش کرد. - میخوام بهت یه کادوی سخاوت مندانه بدم بیبی. اوه. لعنتی من با این حرفش... هورنی شدم. مطمئنم بعدا پشیمون میشدم. - یه کاری کن صدام به گوش همسایه پایینی برسه❗️❗️ https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk 🔥از شب اولی که به خونه‌ی جدید و لوکسم اسباب کشی کردم هر شب صدای سکس همسایم رو با دخترهای متفاوتی میشنیدم و یک شب که خیلی عصبی بودم با لباس خواب صورتیم در خونشو زدم و... https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk https://t.me/+PIH7sstr2lczNmVk
Hammasini ko'rsatish...
ترجمـہ‌های آدُر🔥

. اروتیک و ممنوعه🔞 .

Repost from N/a
-میرزا کلاتو بنداز بالاتر که پسر ناموس دزدت پاره تنمو بر زده و رفته....!!! میرزا رنگ پریده با دلی که به شور افتاده بود، محکم گفت: پسر من هیچ وقت همچین کاری با ناموس کسی نمی کنه...! مرد با چشمانی سرخ شده از غیرت و تعصب خیره میرزا شد. عجیب بود که آرام بود ولی لحنش... -میرزا... می خوای بگی من دروغ میگم....؟! میرزا نوچی کرد و تسبیح در دستش را محکم فشرد. -استغفرالله... من همچین جسارتی نکردم...! مرد همچنان با اخم های ترسناکش خیره پیرمرد بود که گردنی کج کرد. -هم من هم خودت می دونی که چشم پسرت دنبال ناموسم بوده و حتی آخرین بار با اون عوضی دیده شده...! میرزا چشم بست. از دل عاشق پسرش خبر داشت اما می دانست که نامدارش هیچ وقت نامردی نمی کند...! سکوت کرد چون هرچه می گفت این شیرمرد جلوی رویش با ان جثه غول پیکر و هرکول مانندش گوشش بدهکار نبود. در ظاهر شاید آرام بود اما چشمانش نشان از درون پر از خشم و نفرتش بود که به سختی جلوی خودش را گرفته بود...! چشمان برافروخته اش را به میرزا داد که مرد به سختی روی پا ایستاده و رنگش پریده بود. دستش هم روی قلبش گذاشته بود... اگر تا فردا دخترکش را پیدا نمی کرد بی شک این شهر را به آتش می کشاند... ان دختر یادگار برادرش بود و قول داده بود مراقبش باشد.... یک دفعه ایستاد و سمت پیرمرد نگون بخت برگشت... -فقط تا فردا میرزا... فقط تا فردا بهت فرصت میدم که به پسرت بگی ناموسم و صحیح و سالم بهم برگردونه وگرنه می دونی که... دوباره محکم به سینه اش کوبید و با غرشی ادامه داد... -گیو ملکشاهی چه کارها که از پسش برنمیاد...!!! میرزا چشم بست تا به اعصابش مسلط شود وگرنه او هم بلد بود داد بزند ولی مرد رو به رویش بدجور زخم خورده که داشت از زور درد خودش را پاره می کرد تا برچسب بی غیرتی به پیشانی اش نخورد...! گیو با اشاره ای به افرادش سمت در قدم برداشت و به محض باز کردن ان بی هوا جسم کوچک و ظریفی توی آغوشش افتاد و ناخودآگاه دستش دور ان موجود ظریف پیچیده شد..! -اخ...!! شوکه و اخمو خودش را عقب کشید که با دیدن موجودی ظریف با چشم هایی عسلی توجهش جلب شد...! ان موجود ظریف دستش را به دماغش گرفته و از درد نالید و چشم باز کرد که از تعجب مردمک های عسلی اش درشت تر از حد معمولش شدند.... -یا خدا تو دیگه کی هستی رستم دستانی یا هرکول..؟! لحظه ای حتی محو صدایش شد و طنین آهنگش توی گوشش خوش نشست... ناز ترین و خاص ترین صدایی که تا به حال به گوشش خورده بود...! دخترک هنوز با چشمانی گشاد شده و موهایی افشان بهش خیره بود که ناگهان فکری به ذهنش رسید... فکری که نباید.... ابرو در هم کشید. -صنم تو با میرزا چیه...؟! https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk https://t.me/+HwVSVnNUpp85OGNk
Hammasini ko'rsatish...