26 353
Obunachilar
-1024 soatlar
-2277 kunlar
-65530 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
#پارت_۲۸۰
کوله مدرسمو انداخت تو بغل راننده پسرش
ثریا:این چند روزم لطف کردم که نگهش داشتم گنداتو همیشه من باید جمع کنم؟قاضی که اینو بست به ریشت حداقل قبل اینکه عروس خونهات کنی ببرش دکتر معاینه کنه پرده مرده داشته باشه...
نگاه پر از انزجاری حوالهام کرد
ثریا:البته دختر پاک و باکره که دل نمیکنه همچین جاهایی بره...
از خجالت و شرم سرمو پایین انداختم،بیچاره وار به دیوار تکیه دادم رسماً بدبخت شده بودم وقتی پدر خودم منو پس زده چه انتظاری از دیگرون داشتم؟
صدای پاشنه کفشاش بهم فهموند رفته...
خیره موزاییک کف محضر بودم که دو جفت کفش مشکی براق مقابل دیدم ظاهر شد خودش بود...
کاش اون روز غرورم طغیان نکرده بود کاش به حرف سما گوش نداده بودم تا از روی یه کراش بچگانه و احمقانه پا بزارم تو اون خراب شده...هنوزم با یادآوری اون لحظه ها تنم یخ میزنه...
من هنوز دبیرستانو تموم نکرده بودم
وقت ازدواجم بود؟
اونم با مردی که پانزده سال از خودم بزرگتر بود
تو دریایی که من ماهی بی عرضه و کوچیکی بودم اون نهنگ محسوب میشد...
اون منو درسته می بلعید
بی رحم بود و بداخلاق...نامرد بود...
رادان:سرتو بالا بگیر مصیبت...
قطره اشکی از چشمم چکید
بابا همیشه از گل نازکتر بهم نگفته بود
البته قبل این ماجرا...
سرمو بلند کردم
نگاهم روی چهره خشنش که از نظر سما جذاب بود و دخترکش نشست...
نگاهش برای چند ثانیه رو گونه سرخم که اثر دست بابا بود نشست و اخماش بیشتر تو هم شد...
ازش میترسیدم
رانندهاش پشت سرش ظاهر شد...
از راه مدرسه رفته بودم به اون مهمونی کذایی و هنوز فرم مدرسه تنم بود...
رادان:باید باهات چیکار کنم؟
آب دهنمو قورت دادم
من الان یه بی آبرو بی کس حساب میشدم جایی رو نداشتم برم...بابا فقط رضایت داد زن این مرد بشم تا بیشتر از این آبروش ریخته نشه و بعد رفته بود...
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
بعد از یک ماه به خونه برگشته بود
البته به زندان من
برای سر زدن به زندانیش...
میدونستم این مدت با کی بوده...
البته که اون زنشو از همه قایم میکنه تا فرصت هاشو از دست نده...
اسمش بیتا بود
دوست دختر شوهرم رو میگم...
ولی سرنوشت من چی میشد پس باید می نشستم تا اون زندگیشو بکنه؟
نه اینبار دیگه کوتاه نمی اومدم...
#ازدواج_اجباری
#اروتیک🔞🔥
#مافیایی
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk
66800
Repost from N/a
سه سال بزور باهاش خوابیدم حاج خانوم!
حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه...
نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد
- هیس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟
نامدار کلافه دست به کمرش می زند
- چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه...
حیثیتمو جلو همکارام برده!
خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده...
- خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟
سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟
نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد
- راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه.
توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟
خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود.
توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟
سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت
با آن دختر...
اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست...
در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود
همه چیز ها را می دید اما دوستش داشت حرفی نمی زد
- عروس خانوم؟ اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق؟
به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به سمت پذیرایی رفت
امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود.
اصلا برای همان مهمانی گرفته بود
خودش پخته بود.
حتی کیک را... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت...
این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود.
با حسرت نگاهی به نامدار انداخت
خوشحال بود و با برادرش حرف می زد
با همه خوب بود قبلا با او هم خوب بود اما الان نه...
با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت
- عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟
همه منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود
- امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون
دید که نفس نامدار آزاد رها شد
حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش...
- برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان.
نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود...
- فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی
اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. عطیه که با او حرف نزده بود هنوز!
- خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی میدونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم...
ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش...
- ح...حرف زدنم بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید.
جلو رفته بود که نامدار تنش را بالا کشیده و زیر گوشش غرید:
- چه مرگته چرا چرت و پرت می گی؟
خندید. با درد...
کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی نامردش را بوسید...
- این بهترین کادویی که لیاقتشو داری...
ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد
- بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم!
گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود...
https://t.me/+ASepMcrHeTQzZjQ0
https://t.me/+ASepMcrHeTQzZjQ0
https://t.me/+ASepMcrHeTQzZjQ0
کـــzardــارتِ
پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
26810
Repost from N/a
_ مگه نگفتم به آرایشگر بگو کک مکارو بپوشه؟
اینا که هنوز به چشم میاد ، امشب میرینی به آبروم با این صورتِ تخمیت
گند بزنن به حاجی که مجبورمون نکنه مجلس عروسی بگیریم
دخترک بغض کرده اخم کرد
موهای فرفری خرمایی رنگ و ککمک های بانمک صورتش او را شبیه دختربچههای پنج ساله کرده بود
آلپارسلان زیرلب غر زد
_ انگار نمیدونه عروسش مثلِ دخترای دهاتی میمونه که از روستا و سر زمین جمعش کردن
۸۰۰ ۹۰۰ تا مهمون دعوت کرده لاکردار
دلارای ناخواسته دستش را روی قفسهسینهاش گذاشت
احساس کرد قلبِ مریضش دوباره تیر میکشد
ارسلان با دیدن حرکتش در لباسِ دامادی پوزخند زد
_ خب حالا خودتو نزن به موش مردگی
قلبت بگیره بیفتی رو دستم حوصلهی پند و اندرز حاجی رو ندارم
دلارای دستش را پایین آورد و آرام به دروغ گفت
_ قلبم درد نمیکنه
_ به نفعته نکنه! اینبار درد گرفت بگو واسته بهتره
حداقل یه مراسم ختم میفته رو دستمون و راحت میشیم
دلارای که بهت زده سر بالا گرفت آلپارسلان تازه فهمید چه حرف بی رحمانه ای زده است
کلافه از خودش پوف کشید و دستهگل را روی میزِ سالنِ آرایشگاه پرت کرد
_ اونطوری به من خیره نشو دخترجون!
تو وقتی اینقدر مریضیت حاد بود نباید جوابِ بله با حاجی میدادی
امشب تو تخت چطور قراره قلبت دووم بیاره؟
دلارای در سکوت نگاهش کرد
خدایا...
چرا هرکه سر راهش قرار میگرفت تحقیرش میکرد؟
بخاطر یتیمیاش؟
آلپارسلان تیر بعدی را پرتاب کرد
_ دو روز دیگه حاملت کردم چی؟ میتونی با این قلبی که یکی در میون میزنه طبیعی زایمان کنی؟ من خوش ندارم رو شکم زنم رد بخیه بیفته
قلبِ دلارای تیر کشید اما خودش را کنترل کرد دستش را سمتش نبرد
نباید ارسلان متوجه ضعفش میشد
هم زمان هاله ، مدیرِ سالن زیبایی نزدیک آمد
_ عروستونو دیدید آقای داماد؟
مثلِ عروسکا شده ماشالله
آلپارسلان دندان روی هم فشرد و حرصش را سر زن خالی کرد
_ عروسک؟ عروسک پوستش اینطوری تِر خورده؟
زن بهت زده به کک و مک های بانمک و پوستِ سفید دخترک نگاه کرد
_ وا! انقدر این فرشته کوچولو ناز و بکر بود دلم نیومد کک و مکای صورتشو بپوشونم
موهاشم شنیون نکردیم ، فر طبیعیه خودشه
زیباترین عروسمون تا اینجا همسر شما بوده
ارسلان پوزخند زد
زنِ مریض و کک مکیِ اجباریاش!
زن ادامه داد
_ من اومده بودم ازتون اجازه بگیرم عکسشو بذاریم تو ژرنالمون!
ارسلان دیگر طاقت نیاورد
بازوی دخترک را چنگ زد و سمت سرویس هلش داد
_ برو صورتتو بشور ، بیا یه مرگی به پوستت بزنه اینارو بپوشه من آبرو دارم
دلارای بغض کرده سر تکان داد
_ باشه ، دستمو فشار نده کبود میشه
اونبار زده بودی تو صورتم به حاجی گفتم خوردم زمین باورش نمیشد
آلپارسلان با تحقیر جلو هلش داد
_ گند بزنن به حاجی که از همه جا تورو پیدا کرد ، بشور صورتِ گندتو دیر شد
در سرویس را که بست دخترک آرام ناله کرد
قلبش شدید تیر میکشید
بی حال ناله کرد و لب زد
_ خدایا حالم بد نشه ، قلبم نگیره
ارسلان میکشم... توروخدا الان نه
جملهاش کامل نشده چشمانش سیاهی رفت و کف سرویس افتاد
در دل ضجه زد
آلپارسلان جانش را میگرفت اگر میفهمید چه بلایی سرِ لباس عروس ایتالیایی گران قیمت آورده
در سرویس که باز شد پلک هایش روی هم افتاد
صدای زنانه ای میشنید
_ یاخدا ، یکی به اون آقا خبر بده همسرشون افتادن کفِ دسشویی
هرچی از دهنشون در میومد به این طفل معصوم گفت بعدم رفت نشست تو ماشین
38 پارت بعدی هم تو کانال هست👇
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
https://t.me/+kRc7gYZeSqhmNmI8
دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇
https://t.me/c/1352085349/65.
68340
Repost from N/a
_ زیر دامنت شورت نداری تخمسگ؟
با صدای بمش ترسیده از روی مبل پایین میپرم که گردنم اسیر دستش میشود
_ یه گرم گوشته دیگه بین پات، چرا میکنیش تو چش و چال منِ خاک بر سر؟
_ ولم کن، چیکارم داری؟ مامان .. مامان جون؟
بازوانش را دور گردن و دهانم میپیچد و لبش را به گوشم میچسباند
_ هیش .. مامان پایینه مصیبت! ببند دهنتو تا یه تو دهنی مهمونت نکردم
تند تند سر تکان میدهم که رهایم میکند
_ به مامان جون میگم همیشه اذیتم میکنی
میخندد و تنم را آرام به دیوار پشتسرم میکوبد
گوشت رانم را بین مشتش میفشارد که از درد ضعف میروم
_ اون که از خداشه پسرش عروسش و بچلونه. به زور بستنت به ریشم با این چرت و پرتا که دختره فسقله .. قشنگه .. شبیه جوجه رنگیا تو دست جا میشه، فقط نگفتن پسرمون زیادی به خون این دردونه تشنه است
دندانش روی لاله گوشم مینشیند و آرام میکشد
_ آخ .. ولم کن عوضی دردم میاد
_ هیشش .. مامان صدات و بشنوه به روح آقام از رو تراس سر و ته آویزونت میکنم
ترسیده شانههایم جمع میشود که با کف دست به رانم میکوبد
_ درش بیار! مگه دامن بدون شورت نمیپوشی که قشنگ نگات کنم؟ دربیار شاید خوشم اومد که رغبت کنم یه تقه کوچیک بهت بزنم!
_ ولم کن .. آییی ..
گردنم را از پشت محکم گرفته بود و سعی داشت کش دامنم را پایین بکشد
_ رفتی به مامان گفتی که باهات نمیخوایم تخمِ سگ؟ اینقد میخوای پاره پورهات کنم؟
_ من نگفتم بخدا .. منم مثل تو یکی دیگه رو دوست دارم .. این ازدواج فقط ..
با دیدن چشمهای سرخش لال میشوم .. به دروغ گفتم تا بیش از این غرورم نشکند اما نگفته به غلط کردن افتاده بودم
_ چی زر زدی الان؟
_ هیچی نگفتم
از حرفم با مشت به دیوار پشت سرم میکوبد و فریاد میکشد
_ تو گوه میخوری یکی دیگه رو بخوای بیشرف! گوه میخوری در و دهنتو به غلط وا کنی! دندونات تو دهنت اضافیه احمق؟
_ تو جلوی من با دوست دختر عوضیت میری بیرون ولی من حق ندارم که ..
_ تو مال منی! مال من میشنوی؟ تا آخر عمرت ور دل منی .. نخوای میری زیر خاک!
ترسیده به سینهاش میکوبم تا کنار برود که همان لحظه بیبی هولزده به دادم میرسد
_ چی شده مادر؟ صداتون تا پایین میاد ..خاک به سرم! چرا دخترهرو اون گوشه خفت کردی؟
_ برو قربونت بشم .. برو پایین .. اینقد لیلی به لالای این دختر گذاشتی که حالا زر مفت میزنه .. یکم ادبش کنم از این بعد حالیش میشه طرف حسابش کیه!
بیتوجه به دست و پا زدنم مرا به سمت اتاق میکشاند و در را از پشت قفل میکند
_ نکن مادر .. نترسون بچهرو
_ شما برو کاچی بار بذار بیبی ..
رنگ از رویم میپرد
اولین دکمه بلوزش را باز میکند و پچ میزند
_ آخ یه پدری دربیارم ازت تولهسگ! یه مرد دیگه ها؟
_ دروغ گفتم .. بخدا دروغ گفتم
_ بیجا کردی عزیزم! با رگ غیرت من ور میری؟ حتما باس سندت و شیشدونگ بزنم به نام خودم که آروم بگیری؟
_ اگه بهم دست بزنی ..
نمیگذارد حرفم کامل شود و با خیزی که سمتم میگیرد ...
https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0
https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0
https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0
https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0
https://t.me/+FrRc5P66jfQ2NTA0
اینجا یه پسر کله خراب داریم با یه دختر مظلوم ولی زبون دراز که حسابی دمار از روزگار پسرمون درآورده😁
27700