کانال ماهم تویی (آی پارا)
رمان حق عضویتی آی پارا نویسنده شهلا خودی زاده. عزیزان این کانال عیارسنج است. هر گونه کپی و فوروارد حرام می باشد 💥صرفا رمان پارت گذاری می شود. کانال سیاسی نیست برای هر گونه سوال راجع به شرایط رمان و ورود به کانال اصلی به آیدی زیر پیام بدید @Admminroman
Ko'proq ko'rsatish15 310
Obunachilar
+14924 soatlar
+2557 kunlar
+1 50730 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from کانال اصلی❤️ میخواهم حوایت باشم❤️
#عاشقانه_تاریخی #طلاییتر_از_گندم
- گلبهار! من یه بار برای همیشه بهت میگم که تموم شد. فرهاد و ماجراش پیوست به پستوهای تاریخ. عروس خون بس این عمارتی و جز اموال حسینخانی.
قدمی عقب رفتم. اتاق دور سرم میچرخید. از چشمهای فرخ آتش میبارید.
- خان! تا من زندهام، انگشتت به تنم نمیخوره. اسمم رو زدی تو سجلت. خونبست شدم ولی روحم... روحم رو نمیتونی بخری.
https://t.me/+SICunWgbsPdlYjg0
https://t.me/+SICunWgbsPdlYjg0
انگشتش را به طرفم گرفت و جلو آمد. بوی عطرش پر شده بود توی اتاق. صورت بزرگش جذاب بود. در چشمهایش انگار شرارت همهی دنیا خانه داشت. قلبم داشت از سینه بیرون میپرید. یاد فرهاد افتادم که موهایم را میبوید و میگفت: تو گندمزار منی...
40510
Repost from کانال اصلی❤️ میخواهم حوایت باشم❤️
- همهی تلاشمو کردم که به اینجا نرسه دخترِ خان.
نگاهش را از پنجره به باغ دوخته بود. حالا هیکل درشتش را میدیدم که انگار تند نفس میکشید و تن من، مثل گنجشک توی قفس میلرزید.
https://t.me/+SICunWgbsPdlYjg0
- اما حالا که به اینجا رسیدیم، حالا که با این لباس سفید پا گذاشتی تو عمارت من، باید با تموم وجود مال من بشی. تنت و اینجا و اینجا.با نوک انگشت به قلب و سرم اشاره کرد.نمیخواستم بفهمد که چقدر از او و آتش توی چشمهایش میترسم. لب زدم: اگه اومدم تو این عمارت فقط واسه پیدا کردن اون زنه که میدونم دست تو باهاش تو یه کاسهاس. مطمئن باش روزی که بفهمم بانو الف کیه، یک ساعتم اینجا نمیمونم.پوزخند نشست روی صورت بزرگ و سبزهاش. با قدمهای آهسته به سمتم آمد. نزدیک شد، نزدیک و نزدیکتر.
https://t.me/+SICunWgbsPdlYjg0
22800
📣📣 کم کم داریم به #توقفپارتگذاری در این کانال نزدیک میشیم و جالبه که خیلی ها به #حقعضویتی بودن رمان که تمام مدت در این جا اعلام شده هیچ توجهی نکردن . عزیزان بارها اعلام کردیم رمان در این جا فقط و فقط به صورت #عیارسنج قرار می گیره و حتما باید برای خوندن رمان با پرداخت حق عضویت داخل کانال اصلی بشید . برای دریافت شرایط به آیدی آدمین پیام بدید .
@Admminroman
35500
Repost from N/a
Photo unavailable
_یه نخ از اون سیگارت به من نمیدی؟
_پررو نشو یاسمین. برو بیرون...
چشم های ارسلان ماند به نگاه بازیگوشش و پوک عمیق تری به سیگارش زد.
_میشه یدونه به من بدی؟
ارسلان پوزخندی زد. دخترک سیگاری بیرون کشید و کنار لبش گذاشت و با فندک مارک او فیلترش را آتش زد. پوک عمیقی زد و وقتی با مکث دودش را بیرون فرستاد، ارسلان اول با تعجب نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه اخم هایش را درهم کشید.
_چند بار کشیدی که انقدر حرفه ای هستی؟
یاسمین خندید:
_چیه فکر کردی اولین بارمه و به سرفه میفتم؟
نگاه عصبی ارسلان توی صورتش چرخید:
_چند بار؟
_نمیدونم، حسابش از دستم در رفته.
ارسلان خواست سیگار را از دهانش بیرون بکشد که یاسمین با طنازی لب هایش را غنچه کرد و دود را از بیرون فرستاد که نفس او بند رفت و تنش لرزید.
_اگه همین الان از این اتاق نری اتفاق خوبی برات نمیفته دختر جون...
دیگر نفهمید چه شد، سیگار را با خشم از دهانش بیرون کشید و...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
تمام بنرهای این رمان واقعین☺️
فقط کافیه پارت ۴۶۸ و سرچ بزنید⛔️
بیش از 900 پارت آماده❤️
36710
Repost from N/a
- سگ ها ترس رو بو میکشن. اگه بفهمن ترسویی، تیکه پاره ات میکنن.
تنم لرز میگیرد و با بغض میگویم:
- من از سگ می ترسم، رئیس!
چشمش برق می زند. وحشت زده عقب میکشم و به سگ سیاه رنگی که قدش از قد من بلند تر است زل می زنم.
- از سگ می ترسی؟
پشیمان میشوم از ضعفی که نشان داده ام. با بی پناهی بند کیفم را چنگ می زنم و او سر سگش را نوازش می کند.
- فِرِدی من که ترس نداره، ببین چقدر زیباست.
تند می گویم:
- خیلی هم زشته. کجاش زیباست؟
سگش انگار میفهمد که با خشم پارس میکند و دندان هایش را تیز.
من جیغ میزنم و عماد بی پروا می خندد.
- دختر بد، پسر منو عصبی کردی. دلت میخواد تیکه پاره ات کنه؟
سگ پارس می کند. شانه هایم از ترس جمع میشوند. به سختی می گویم:
- میخوام برم.
- د نشد د! ما که هنوز حرف نزدیم، خانم مهندس رنگی رنگی.
اشاره می کند به موهای هفت رنگم. نگاهم از سگ کَنده نمی شود و در همان حال می گویم:
- تو شرکت هم میتونیم حرف بزنیم، طرحم... طرحم رو فردا ارائه میدم. برم؟
التماس گونه می گویم. سکوتش رضاست. با ذوق تا میخواهم دور شوم، تهدید می کند:
- قدم از قدم برداری، فِرِدی رو ول میکنم.
خون در رگ هایم یخ می بندد. نگاهش میکنم، جدی ست. ناباور و بغض کرده هجی میکنم:
- وا؟!....
- بیا... بیا عین یه دختر خوب برو داخل تا منم خوب بمونم.
- می خوام برم. لطفاً!
بدون کلامی، زنجیر را کمی شل می گیرد. فردی نزدیک تر میشود و من خشکم می زند.
- ولش میکنم. انگار توام بدت نمیاد.
بی اختیار می نالم:
- خیلی بیشعوری، عوضی.
یکهو یادم می افتد دارم با رئیسم حرف می زنم. هین میکشم و او این بار با تفریح می گوید:
- آخ آخ، دختر بدی شدی که بی ادب. ولش کنم؟ هان؟ ولش کنم؟
زنجیر را شل تر می کند. سگ پارس می کند، من جیغ میکشم و رئیس می خندد.
- جیغ نزن خانم کوچولو، جیغ بزنی بدتر جری اش می کنی خانم مهندس.
- میخوام برم. اصلا اخراجم کن، استفا میدم فقط برم. من برم.
تا می خواهد دهان باز کند، نمی دانم یکهو چطور زنجیر از دستش رها می شود. فردی به سمتم هجوم می آورد. بغضم می شکند و چشم بسته، از ته دل جیغ می کشم:
- عمـــــــــاد!
رئیسم را به اسم صدا می زنم از بی پناهی. منتظرم دریده شوم میان دندان های تیز فردی که توی آغوش گرمی فرو می روم.
- جون عماد! هیس... عزیزم دلم! مگه من مرده باشم که تو این طور بترسی!
آنقدر وحشت زده ام که مهم نیست چه کسی بغلم کرده. یقه اش را محکم می چسبم و هق می زنم.
- نا... نامرد... ترسیدم... خیلی... خیلی نرسیدم. از قصد ولش کردی که منو بچزونی مگه نه؟
باز هق می زنم و بیشتر به آغوشش می چسبم. حبس شدن نفسش را حس میکنم. کلافه و با رنج لب هایش را به سرم می چسباند. عمیق نفس میکشد و می گوید:
- نه، مگه خرم؟ از دستم ول شد، ببخشید... نمی خواستم ولش کنم، عذابم نده با اشکات.
نگاهم به فردی می افتد که نزدیک پایمان زانو زده. با وحشت جیغ میزنم و حلقه دستان عماد تنگ تر میشود.
- جان؟ جان من؟ جیغ نزن، جیغ نزن عزیز دل. الان میره، میگم میره.
- بگو بره.... بگو بره تو رو خدا... تو رو خدا بگو بره.
سرم را توی گردنش فرو می کنم. او فردی را مخاطب قرار می دهد:
- دلت گوشت می خواد پسر بابا؟ این خانم رنگی رنگی یه لا استخون بیشتر نیستا؟
با گریه اعتراض می کنم:
- من کجام استخونه؟ استخون نیستم. بی ادب، بی نزاکت اصلا تو به تن و بدن من چیکار داری؟
بی حرف نوازشم می کند و باز به فردی می گوید:
-به درد تو نمی خوره، این یه لا استخون رنگی رنگی مال باباست، برای تو گوشت می خریم. خوب؟
قلبم می ایستد. بهت زده چشم گرد میکنم و او ابراز علاقه کرد؟ واقعا؟
https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0
سالِـــــ❄️ـــــ بَـــــــــد
❁﷽❁ 📚 نویسنده ی رمان های : آن سالها گل آویز گلهای آفتابگردان اردی بهشت پروانه ام پارت گذاری منظم 😊 آیدا ! تو مثل یک خدا زیبایی !
👍 2
30510
Repost from N/a
جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا
نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت:
- یه چیز دیگه بیار
این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست:
- تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده
پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد:
- برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه
و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم:
- دوستم به این کار نیاز...
حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار
باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد:
- زمین خاکی نیست این طوری پا میکوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم
بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم:
- نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات
آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت:
- خم شو
با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج
حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمیبینند وگرنه...
ادامه نداد و من دختر جسوری بودم:
- وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟
خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم میدوختمشون اونم با...
به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست!
جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم:
- یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی
چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه میبودم!
- من من فردا باید...
یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید:
- بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی
چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد:
- از طرف کی اومدی
-چی چی میگی؟
نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید:
- بیا بشین اینجا..
وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت:
- قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا میمونی!
...
https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، بهجای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید!
مردی جذاب و باصلابت...و به هماناندازه بیرحم!
چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥
و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟
https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
👍 2
58200
Repost from N/a
-دورت بگردم من اخه الان شرکتم جلسه تموم شه میام خونه.
چشمان پر اشک مهتا در اتاق چرخید و بیشتر در خودش جمع شد و دستش چنگ شکمش شد.
-به خدا یکی اینجاست سورن .از آشپزخونه صدا میاد
سورن کلافه از بهانه گیری ها و دیوانه بازی های مهتا دستی در موهایش کشید و با خروج بهار از اتاق نگاهش میخ پاهای لخت و بالا تنه نیمه عریانش شد
-سورن!تو رو خدا بیا من میترسم
بهار با لبخند و لوندی که مختص خودش بود روی پای سورن نشست که دست سورن دور کمرش حلقه شد
-سورن لطفا...مطمئنم یکی تو خونه است
-شب تولدم یادته؟...مطمئن بودی سایه یک زن توی تراس دیدی
بهار با یادآوری آن شب که دزدکی به خانه سورن رفته بود و مهتا سایه اش را دیده بود بی صدا و مستانه خندید و چشمکی حواله سورن کرد
با شنیدن صدایی به نسبت بلند تر از قبل دست روی دهانش گذاشت تا صدای زجه اش بلند نشود و اشک هایش روی صورتش راه گرفتند
-سورن لطفا..
صدای بوق اشغال که در گوشی پیچید بهت زده خیره صفحه موبایلش شد و دوباره شماره سورن را گرفت و با شنیدن صدای زنی که خبر از خاموشی گوشی سورن میداد چشم بست
انگشت اشاره بهار روی سینه برهنه سورن می رقصید و خطوط فرضی و در همی را رسم میکرد و حلقه دست سورن به دور کمرش تنگ تر شد
-چرا نرفتی پیشش؟
-میخواستی برم؟!
سر جلو برد و لب به لب های قلوه ای و مردانه سورن چسباند و لب زد:
-نه
https://t.me/+vzQ48SV7k9pmNTY0
https://t.me/+vzQ48SV7k9pmNTY0
با سکوتی که بر فضای خانه حاکم شده بود سست و لرزان از پشت در بلند شد و در حالی که با فشردن ناخن هایش در گوشت دستش سعی داشت به خودش مسلط باشد دستگیره در را آرام پایین کشید
نگاهش از درز باریک در فضای نیمه تاریک خانه چرخید و نامطمئن در را باز کرد .
دفعه اولش نبود که فکر میکرد کسی در خانه است و کم کم خودش هم باورش میشد که دیوانه شده و ترس هایش توهماتی بیش نیستند
با قدم های نامطمئن خود را به اواسط پذیرایی رساند و نگاهش در آشپزخانه چرخید و با ندیدن کسی چشم بست و نفسش را آسوده بیرون فرستاد و قدمی عقب رفت و با حس برخورد به کسی برای ثانیه ای قلبش از کار افتاد
آرام و ترسیده به عقب چرخید و جیغ گوش خراشش حتی خودش را هم ترساند....
پارت بعدی اش👇😭
https://t.me/+vzQ48SV7k9pmNTY0
https://t.me/+vzQ48SV7k9pmNTY0
35410
📣📣 کم کم داریم به #توقفپارتگذاری در این کانال نزدیک میشیم و جالبه که خیلی ها به #حقعضویتی بودن رمان که تمام مدت در این جا اعلام شده هیچ توجهی نکردن . عزیزان بارها اعلام کردیم رمان در این جا فقط و فقط به صورت #عیارسنج قرار می گیره و حتما باید برای خوندن رمان با پرداخت حق عضویت داخل کانال اصلی بشید . برای دریافت شرایط به آیدی آدمین پیام بدید .
@Admminroman
19300
📣📣 کم کم داریم به #توقفپارتگذاری در این کانال نزدیک میشیم و جالبه که خیلی ها به #حقعضویتی بودن رمان که تمام مدت در این جا اعلام شده هیچ توجهی نکردن . عزیزان بارها اعلام کردیم رمان در این جا فقط و فقط به صورت #عیارسنج قرار می گیره و حتما باید برای خوندن رمان با پرداخت حق عضویت داخل کانال اصلی بشید . برای دریافت شرایط به آیدی آدمین پیام بدید .
@Admminroman
30300
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.