cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

کانال اصلی❤️ میخواهم حوایت باشم❤️

رمان میخواهم حوایت باشم ❤️ لینک میانبرهای کانال برای دسترسی آسان https://t.me/c/1579347491/4513 هر گونه کپی و فوروارد حرام می باشد 💥صرفا رمان پارت گذاری می شود. کانال سیاسی نیست.

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
29 252
Obunachilar
+6324 soatlar
+1747 kunlar
+6630 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

اگه می خوای از تخفیفات آخر هفته جا نمونی و کلی پارت رو یه جا بدون حذفی و سانسور بخونی به آدمین پیام بده @Admminroman
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
♥️♥️♥️ #کینه‌وعشق - جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار.... هر لحظه تبش بالاتر می‌رفت و دمای بدنش بیشتر می‌شد داغیش لرز به تنم می‌انداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون می‌برد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه‌ و ناعادلانه‌ای  که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم... منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بی‌رحم باشم؟ من که می‌دونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟ نباید بخوابه، بیشتر به خودم فشردمش، تن و بدنش رو نوازش گونه و با ملایمت مدام لمس می‌کردم تا هوشیار بمونه ... - آآآخخ! صدای آخ تؤام با ناله از میان لبهایش قلبم را فشرد.‌درد زیادی رو تحمل می‌کرد.... میان اصوات نامفهومی که به گوش می‌رسید گاهی اسمم را صدا می‌زد... - همایون! - جانم زندگیِ همایون، درد و بلات به جونم .... تنش کوره‌ی آتش بود. دستانم را حریصانه دورش پیچیدم و او را بیشتر در آغوش گرفتم، صدای ناله‌هایش قلبم را به درد می‌آورد. ملتمسانه برای چندمین بار گفتم: - قربونت برم، الآن می‌رسیم یکم دیگه طاقت بیار.... سر و صورت و چشمهای تبناکش را برای چندمین بار بوسیدم ... دیگر اهمیت نداشت راننده بُهت زده تمام حواسش به منی بود که  مافوقش بودم و همه ازم حساب می‌بردن، انتظار چنین رفتاری را از من نداشت ... مهم نبود شاهد گریه‌‌ی صدا دار و التماسم باشه... صدای بی‌رمق یانار زیر گوشم پیچید : - بچه‌ها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش ....‌بهشون گفتم بابا سفره برمی‌گرده بگو که برگشتی... پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟ حامله بوده و نمی‌دونستم، لعنت به من! لباش رو بی‌قرار بوسیدم : - خودت باید بهشون بگی... طاقت بیار خوب می‌شی الآن می‌رسیم.... از شدت بی‌چارگی و درماندگی با فریاد به عظیمی توپیدم: - مرتیکه‌ی بی‌همه چیز مگه نمی‌بینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر... https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk این همون‌ رمانیه که تعداد زیادی از #نویسنده‌های مطرح تو کانالن و دنبالش می‌کنن 😊 ❌نویسنده‌اش بسیار متعهد و منظمه، با پارت گذاری منظم + پارتهای هدیه 🎁 ادمیناش هم مؤدب😊 https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk هر کس بیاد پی‌وی لینک بخواد امکانش نیست چون کانالش کاملاً خصوصی شده، پس فرصت رو از دست نده https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk
Hammasini ko'rsatish...
📚 سَدَم/روزهای بی‌تو بودن 📚

﷽ ✍ #کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌ اهل‌قلم و خانه‌ی‌کتاب ایران WWW.ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی ارشدمهندسی کامپیوتر،مدرس‌دانشگاه 🔴صرفاً رمان پارت‌گذاری می‌شود. کانال سیاسی نیست 💢 شنبه تا چهارشنبه، یک پارت غیر از تعطیلات #پدرمادرم‌رادعاکنید🙏

Repost from N/a
Photo unavailable
صد سال دلتنگی زینب بیش‌بهار _با من ازدواج کن! تارا تند نگاهش کرد. بدون تعلل و بدون فوت وقت. با وضع اسفناکی که داشت باز هم نمی‌شد که نخندد و نگوید: _می‌خوای باهام ازدواج کنی که کار خواهرتو جبران کنی؟! حالا پوزخند داشت. علی به‌سادگی گفت: _نه! _پس چی؟ عذاب‌وجدان گرفتی کاری کردی که همه دچار سوءتفاهم شدن؟ _نه! _ازدواج برات همین‌قدر مضحک و مسخره‌ست؟ _نه! _می‌خوای با من ازدواج کنی که همکار سابقم دیگه برام گل نیاره؟ سؤالش علی به خنده انداخت. سر تکان داد: _یکی از دلایلش اینه. _من قصد ازدواج ندارم جناب جاوید. همه چیز انگار یک شوخی بامزه بود در موقعیتی که به یک مخمصه می‌مانست. _بهتره قصدشو پیدا کنی. تارا عمیق نگاهش کرد. حتی پلک هم نمی‌زد. علی زمزمه کرد: _دوسِت دارم! https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk یک عاشقانه دوست‌داشتنی و لطیف https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-آقا یه چیزی ازت بخوام؟ عکاسان و خبرنگاران به تندی مشغول گرفتن عکس از او بودند،فرودگاه شلوغ و نگاه همه به ما بود‌‌‌...اما او کوچکترین اهمیتی نمی داد و فقط خیره به من که "بچه"صدایم می کرد بود! چشم تنگ کرد: -بخواه ببینم بچه! لبخند زدم: -چه توی این مسابقه،چه توی هر مسابقه داخلی و خارجی ای چه من باشم و چه نباشم موقعی که گل زدی و وقتی که استرس داشتی،میخوام دستِ چپتو مشت کنی و بزنی به سینه ات و بعدشم مشتتو ببوسی و بگی آمین! مسخره ام نکرد،عوضش متفکر پرسید: -وقتی کفِ دستم رویِ لبمه بگم آمین یا کنارش زدم بگم آمین؟ -نه وقتی رویِ لبت بود بگو آمین. -حالا چرا همچین چیزیو میخوای؟ و دستانش را رویِ یقه و دو طرفِ لبه هایِ کتِ کراپِ سفید و مشکی ام گذاشت....صدای چلیک چلیک دوربین ها همه فرودگاه را برداشت و ههمه ها بلند شد. "اون دختره کیه جلوی کاپیتان تیم ملی؟" "وای حسین سلطانی که به هیچ دختری نگاه نمی کنه چطوری خیره است به این فسقل بچه" "دختره خر شانس،کیه این؟" مرا جلوتر کشید و از فاصله نزدیکتری به چشمانم خیره شد. دستانم را روی سینه اش گذاشته و لب زدم: -می خوام بدونی که چه باشم کنارت و چه نباشم،همیشه همیشه توی قلبتم و مثلِ ضربان قلبت واست می جنگم و چه ببری و چه ببازی من تا ابد طرفدارتم و مثلِ قلبت واسه زنده بودنت می زنم! مات شد...نه،کیش و مات شد. مبهوت و بدون پلک زدن نگاهم کرد. نمی دانم چرا چشمانم خیس شد: -چه ببری کنارتم،چه ببازی. هروقتم استرس داشتی بزن به قلبت و یادت باشه من یه گوشه ای نشستم و دارم نگات می کنم. دارم با همه وجودم واست دعا می کنم و اگه همه باورت نداشته باشنت،من به اندازه یه استادیوم باورت دارم و تورو لایق می دونم. خب؟ -من چی کار خیری کردم که خدا واسه جوابش تورو واسه همه نداشته هام فرستاد؟چطوریه که تو نمی فهمی من جونم واست در میره؟ گفت و منی که بهتم برده بود در آغوشش مچاله کرد. مرا به سینه اش فشرد و تند سرم را بوسید و.... https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk یه قصه عاشقانه و رنگی رنگی بین کاپیتان بداخلاق تیم ملی که فقط با فسقلیِ خودش آروم میشه🥹😭❤️ از این قصه رنگی رنگیا که پسره زودتر عاشق میشه و جونش واسه دختره در میره میخوای و دختره اصلا خبر نداره🥹😭❤️ روحت شاد میشه😭
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#پارت۱۶۹ _ تبریک می‌گم. داری بابا می‌شی داداش! پناه حامله‌ست! رنگ از صورت امیرپارسا پرید، سرش با چنان شتابی چرخید سمت من که گردنش رگ به رگ شد. اخم داشت. مضطرب لبخند زدم: _ چ‌چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ بیخ گوشم، جوری که فقط خودم بشنوم‌ گفت: _ تف تو غیرت من… لعنت به توی کثافت… تیکه‌تیکه‌ت می‌کنم پناه! فقط به خاطر هلن‌بانو الان نشستم سر جام. دلم شکسته بود. انتظار این عکس‌العمل را از مردی که عاشقش بودم نداشتم. امیرپارسای عاشق و مهربانم تبدیل به کوه سرد و نامهربانی شده بود که انگار از من متنفر بود… چشم‌هایم ناباور و خیس شد: _ چ‌چی… می‌گی؟ بی‌بی با اسفند به من نزدیک شد و دایی که بعداز دعواهای ماه قبل، تازه به صورتم نگاه می‌کرد پرسید: _ اون بچه، آینده‌ی خاندان ماست. مراقبش باش. زن‌دایی قرص قلبش را خورد و گفت: _ اگر بچه‌ی امیرپارسامو ببینم، دیگه هیچی از خدا نمی‌خوام. امیر مچ دست من را گرفت، دور از چشم بقیه محکم فشار داد و پرسید: _ با کدوم حروم‌زاده‌ای تو مهمونی بودی؟ به اون شب برمی‌گرده؟ _ امیر… تو… تویی که ادعای مسلمونی داری و نماز می‌خونی، داری تهمت می‌زنی؟؟ _ خاک بر سرِ منِ احمق و بی غیرت که سی سال عاشقت موندم! بخاطرت با عالم و ادم جنگیدم که بری با یه بی ناموس دیگه…! داشت سکته می‌کرد و از طرفی باید در جمع خود را کنترل می‌کرد. _ به خدا داری اشتباه می‌کنی… حس می‌کردم دستم دارد می‌شکند. غرید: _ تا عملِ قلب هلن‌بانو اسمت تو شناسنامم میمونه!! بعدش گورتو گم می‌کنی از این خونه می‌ری. هلن‌بانو شربت بیدمشکش را هم می‌زد. به ما مشکوک شده بود. پرسید: _ پناه جان، خوبی مادر؟ چرا همچین شدی؟ گرمای دستش را از دستم کشید. برخاست و با قدم‌های بلند به سمت اتاقمان رفت. همین‌که وارد شدم هجوم آورد سمتم. انگشت تهدیدآمیزش را رو به صورتم گرفت: _ اون شب با کی بودی؟؟ _ با هیچ‌کس… به روح پدرم قسم، هیچ‌کس. _ خفه‌شو دروغ نگو! خفه‌شو! خواستم دستش را بگیرم. نگذاشت. طاقت دوری‌اش را نداشتم. توان اثبات بی‌گناهی‌ام را نداشتم. همه‌چیز به فیلم‌های پخش شده و پارتی و ده روز گم شدنم برمی‌گشت. ولی این بچه، بچه‌ی خودش بود… از اتاق رفت و برنگشت. از همان شب دیگر کنارم نخوابید. مهربانی‌اش تمام شد. عشقش تمام شد… دیگر نه بوسید و نه ‌حتی اسمم را صدا زد. https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk چهار روز بعد باران می‌بارید. مقابل بیمارستان اشک‌هایم با قطرات آسمان قاتی شده بود. کنار ماشینش ایستاده بودیم. گفت: _ به سلامت! _ چه‌جوری می‌تونی ان‌قدر نامرد باشی امیر؟ هلن‌بانو از بیمارستان مرخص شه سراغمو نمیگیره؟ تو… تو دلت تنگ نمیشه؟ شوهرم… عربده کشید: _ من هیچی تو نیستمممم!!! هیچی!!! گورتو گم کن دیگه نبینمت. با همون نطفه‌ی خرابی که تو شکمته برو به جهنم پناه! تو رو حواله می‌کنم به خدا که با آبرو و غیرت و غرورم بازی کردی! قربون همون خدا برو که گردنتو نشکستم. ساک کوچکی از صندلی عقب برداشت و انداخت جلوی پایم. _ پشیمون میشی! یه روز میفهمی اشتباه کردی! همه‌ی وجودم درد می‌کرد. از صورتم چشم گرفت. دستش مشت شده بود و حس می‌کردم از بغض و خشم دارد می‌میرد… ما عاشق هم بودیم… ما سالها عاشق هم بودیم و امروز جدایی مان بود… ولی نمی‌دانستم چه اتفاقات عجیبی در انتظار من و اوست… https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk تو یه شب بارونی با بچه‌ای که می‌گفتن آینده‌ی خاندانشونه و تو شکمم بود، از شهر رفتم… بیرونم کرد. با نامردیگفت دیگه دوستم نداره و منِ بی‌حیا رو واگذار می‌کنه به خدا! مردی که می‌پرستیدمش باور کرده بود شایعات حقیقت داره. رفتم و سه سال بعد برگشتم. وقتی که برای اولین و آخرین بار امیر می‌تونست بچه‌‌ی مریضشو ببینه. بچه‌ای که به محبت پدرش نیاز داشت... بعد سال‌ها من و امیر با هم روبه‌رو شدیم… رفتم دفترش ولی با دیدن یه دختر غریبه و حلقه‌ی انگشتش https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
Hammasini ko'rsatish...
اگه می خوای از تخفیفات آخر هفته جا نمونی و کلی پارت رو یه جا بدون حذفی و سانسور بخونی به آدمین پیام بده @Admminroman
Hammasini ko'rsatish...
هنوزم کلی تخفیف داریم که می تونید باهاشون وارد کانال های vipمون بشید و کلی پارت رو یه جا بخونید 😍 فقط کافیه به آدمین پیام بدید و شرایط رو دریافت کنید @Admminroman
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
00:10
Video unavailable
♥️♥️ #عشقی‌متفاوت_به‌یک‌دخترمعمولیجونمی، عزیزمی ، درد و بلات تو سرم، چی شدی باز؟ چرا نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر می‌رسوندم! لعنت به من بی‌شرف که دوباره با حرف‌های نیش‌دار اذیتش کردم. صدای نفس‌های سنگین و خس خس سینه‌اش دلم را زیر و رو می‌کند. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار می‌دهم... چطورمرا که تارک دنیا شده بودم و‌ از دخترها بریده بودم، پایبند خودش کرد؟ طوری که حالا نفسم به نفسش بنده، بین شانه‌هایش را نوازش می‌کنم بلکه نفس کشیدن برایش راحت‌تر شود... سر و صورتش را می‌بوسم، قربان صدقه‌اش می‌روم و ملتمسانه می‌خواهم مرا ببخشد. دستم را می‌فشرد. نفس کم می‌آورد. کلماتش بریده بریده است. -آقا...غوله...این‌...بار...واقعنی...دارم...می‌میرم.. اخم می‌کنم.‌ حتی تحمل تصور نبودنش را هم ندارم. به خودم نزدیکش می‌کنم میلیمتری بین‌مان فاصله نیست. با زاری زیر گوشش زمزمه می‌کنم: - آتیش پاره چنان غول بودنم رو بهت نشون بدم که غول گفتن یادت بره! پلک‌هایش روی هم می‌افتد. در آستانه‌ی جان دادنم... https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 رمانی متفاوت و جذاب پنجمین رمان نویسنده♥️
Hammasini ko'rsatish...