نیازهای بودن
295
Obunachilar
-124 soatlar
+17 kunlar
-130 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from • لذت متن | ابراهیم سلطانی •
غروبی زیبا بود. عکسام از غروب هم زیبا بود. اما میلیونها عکسِ زیبا از میلیونها غروبِ زیبا قبلاً گرفته بودند، قبلاً دیده بودیم، قبلاً دیده بودم. دوربین را کنار گذاشتم؛ به غروبی که «از آن خود»م بود، دل دادم. «سَرخوردگی و تکرار» را با «صرفنظر کردن و یگانگی» جایگزین کردم.
.
Repost from عقل آبی | صدیق قطبی
.
برای پاسخ
به عطر بهارنارنجها
زندگی
چقدر کم است
مرگ
لبخند میزند
و پاسخ را
کامل میکند
صدیق.
.
وقتی از خانهای که سالها در آن زندگی کردی و هوایی که سالها ریههایت را پرکرده فاصله میگیری، دنبال تداعیِ آن لحظاتی. یا آفرینش دوبارهی آن در دیدار با هر آنکه و هر آنچه که بوی خانه میدهد.
مثلا همین تام هنکسِ دردانه و فیلمهاش. مثلا همین «خانهی دوست کجاست» کیارستمی. مثلا همین گلِ کنار لبتابم.
امروز به همین ساقهی سبزِ روندهی گلِ مرجانم پناه میبرم. که تا آسیبپذیر نشده، بالا نرفته و رشد نکرده.
از پایین چوبی است. سخت. با تیغهایی قوام گرفته و نمایان.
همینطور که بالا میرود و به انتهای گیاه میرسد، نرمی در پیش میگیرد. ظرافت را هم. تا جایی که کمکم تیغهاش را گم میکند و آنجا همانجایی است که به دیدارِ رویش میرسد. به سبزی.
امروز به دیدنِ دانههای دلِ تام هنکس دلخوشم؛
به یکرنگی و یگانگیِ خانهی دوست کجاست؛
به همین صدایِ جارویِ دم صبح خیابان؛
به بازیِ گنجشکهای آسودهخاطر محل؛
به بالزدن پرندههای رها در آسمان؛
به بویِ خانهای که مرا آرام و گرم در آغوش میکشد.
@beingneeds
☕️مهربانی، شفقت، شادی و آرامش وضعیتهای نامحدود ذهنی تعبیر شدهاند؛ زیرا مدام رشد میکنند و قابل اندازهگیری نیستند.
هر چه بیشتر تمرین کنی، رشد نامحدود عشق را بیشتر میبینی.
هر چه بیشتر مهربانی را تمرین کنی، بیشتر رشد میکنی.
هر چه بیشتر شادی بیافرینی، احساس شادی بیشتری میکنی و میتوانی آن را هدیه دهی.
هر چه بیشتر درک کنی، عاشقتر میشوی و هر چه عاشقتر شوی بیشتر درک میکنی.
اینها دو روی یک سکهاند. شعور، عشق و درک کردن یکی است.
✨تیک نات هان
راه و رسم عشق
@beingneeds
Peder B. Helland - Flying.mp33.50 MB
☕این روزها تماشای سیب رسم کهنهای است... تازه، تماشای سیب وقت میخواهد و تماشا با شتاب زندگی ما ناسازگار است. پایهی کارها بر همچشمی است. اگر برای تماشای سیب درنگ کنیم، همکارها جایزه را خواهند برد. پس برویم دیگ زودپز احساس بخریم. و در زمانی کوتاه میز زندگی را با خوراکهای رنگبرنگ بیاراییم...
✨سهراب
@beingneeds
Repost from گل های معرفت
Photo unavailableShow in Telegram
فَلا هُوَ بِالقُربِ الّذِی یُرِیحُ الفُؤاد
وَلا هُوَ بِالبُعدِ الّذِی یُنهِی حَبائِل الأمَل
(محییالدین ابن عربی)
نه آنچنان نزدیک است که دل آرام گیرد
نه آنچنان دور، تا رشتههای امید بگسلد
@golhaymarefat
Repost from گفت و چای | فهیم عطار
سال ۲۰۱۸ گَری اولدمَن بابت فیلم «سیاهترین ساعت»، اسکار گرفت. رفت بالای سن، جایزهی اسکارش را گرفت دستش و یک نطق جذاب کرد. ته حرفهایش از مادر ۹۹ سالهاش تشکر کرد که مشوقش بوده و آخرش گفت: «مامان، کتری رو بذار که دارم اسکار رو میآرم». به همین جذابیت. هیچ جملهای به اندازهی این جمله من را به زندگی امیدوارم نمیکند. اینکه یکی زنگ بزند و بگوید که «چایی رو بذار، دارم میآم». یا من زنگ بزنم و بگویم «کتری رو بار بذار، دارم میآم». چکیدهی زندگی برای من همین جمله است. دنیا و آخرت همه حاشیهاند.
قدیمها محل کارم نیروگاه برق آلستوم بود. برای وزارت نیرو، استخر میساختیم و با میلگرد و بتن و آجر قمی، کشتی میگرفتیم. نیروگاه تا خانهی پدرم چهار قدم گشاد بیشتر راه نبود. بعضی غروبها که مثل نمد مالانده میشدم، زنگ میزدم خانهشان. مادرم میگفت «چایی رو میذارم، یه سر بیا». این پیشنهاد مادرم درست مثل پیشنهادهایی بود که دنکورلئونه به دیگران میداد و هیچ کس توان رد کردنش را نداشت. من هم توانش را نداشتم. کدام کلاغ خیسِ گرفتار در طوفان، پیشنهاد کرسی گرم را رد میکند؟
هنوز هم مثال دارم. صد سال پیش یک دوست قشنگ داشتم که امیرآباد زندگی میکرد. دانشجو بود. یک بار زنگ زد و گفت که دارد با پایاننامهاش کلنجار میرود. یکی از بعد از ظهرهای سربی تهران. پیشنهاد دادم که بیام پیشت؟ گفت: «یه قهوه ترک میذارم، بیا». این پیشنهاد دقیقا حکم پرت کردن یک تیوب بادکردهی تراکتور به سمت آدمی بود که داشت توی شط غرق میشد. نجاتبخش و مفرح. آنقدر مفرح که بعد از صد سال هر ثانیهی آن دیدار یادم است.
همین ده سال پیش که هنوز مردم توان سفر داشتند، مادر و پدرم قصد کردند بیایند پیشم. رفتند سفارت. چهار ساعت مثل قرص جوشانِ ته لیوان آب، حرص و جوش خوردم و بالا و پائین پریدم. تا بالاخره پدرم زنگ زد و گفت: «ویزا رو گرفتیم، کتری رو بذار اومدیم». به همین جذابیت. انگار سِرم امید به حیات را بزنند توی ساعد دست آدم.
کلا این جملهی «چایی رو بذار، اومدم» عاشقانهترین جملهای است که تا حالا بشر خلق کرده است. مثل این چاقوهای همه کاره است که به هر کاری میآید. پرتقال پوست میکند. در نوشابه و بطری شراب باز میکند. شکم دزد را جر میدهد. حتی گلاب به رویتان، در کنسرو لوبیا را هم باز میکند. این جمله هم همهفنحریف است. امید دارد. دوستت دارم دارد. گور بابای دنیا دارد. دلم برایت تنگ شده است دارد. چقدر قشنگ شدی امشب دارد. ماچ بده دارد. همه چیز.
مهم نیست آدم اسکار گرفته باشد یا ویزا. از سر عملیات حفاری گودترین چالهی تهران آمده باشد یا بخواهد مزخرفترین پایاننامهی جهان را به سرانجام برساند. این جمله جادو میکند. خودم هم یادم نیست که آخرین بار چه وقت بوده که کسی بهم زنگ زده یا من به کسی زنگ زدهام و این پیشنهاد را داده باشم. شاید برگردد به همان سالهای دور. شاید حتی حاضر باشم که پول بدهم به کسی تا بهم زنگ بزند یا من بهش زنگ بزنم. بابت اجرای همین فریضهی امید بخش «کتری رو بذار، دارم میام».
#فهیم_عطار
@fahimattar
☕باید هنر استراحتکردن را بیاموزیم. ما حتی وقتی در تعطیلات هستیم هم نمیدانیم چطور از آن استفاده کنیم. اغلب اوقات بعد از تعطیلات، نسبت به قبل از آن بسیار خستهایم. باید هنر آرامشیافتن و استراحتکردن را بیاموزیم و هر روز به تنهایی یا با دیگران زمانی را به تمرین استراحت عمیق اختصاص دهیم.
✨تیک نات هان
راه و رسم آرامش
@beingneeds
بدون اینکه اینبار هم مقاومت کنم، گفتم دلم میخواد بریم خونهی یزدانپناه، گفت باشه بریم. از همون دم در گلای شمعدونی بازی رو شروع کردن. بهش گفتم ببین برگاشو، از شدت سرما سبزتر شده. گفت آره انگار که بخواد به هم بپیچه قاعدهی هر چی لطافت و ظرافت رو، زندهترشده تو این سرما. دست کشیدم رو سرشون و داخل شدیم. ذوقزده از دیدارِ دوباره با این خونه، مونده بودم از کدوم سمت برم. چندین سال بود بهش سر نزده بودم. نمیتونستم که برم. بعد از ماجرای همسرم.
صدای آجراش بلند شد. ای کم معرفت... ای... ای...
بیهوا شروع کردم به نوازش و زمزمه. دیوارا. درختا. گلا. تختا و حتی بالشتا. هی هی هی دلم براتون تنگ شده بود. دلم براتون خییییییلی تنگ شده بود. و صدای استاد. آخ صدای استاد. چقدر جام اینجا خالیه. هر روز. هر شب.
پلهها رو دوتا یکی بالا رفتم و یکی یکی به اتاقا سلام کردم، اتاق فیروزه. ترمه. لاجورد. خاتم. شاهنشین...
سری به اتاق ترمه زدیم. روی یکی از اون قالیای دستنشون نشستیم. پای کرسی وسط اتاق.
بعد رفتیم سر میزای اتاق فیروزه. قسمت آویز سفره قلمکار رو گرفتم تو دستم. دیدن سفرهی قلمکار هر بار منو میبره خونه باباجون و ننجون. درست کنار رختخواب باباجون. کنارِ دستایی که با یه شاهنامهی قدیمی همپیاله بود همیشه. و با سیگارای دستسازِ خوشبوش.
بعد شام هم پناه بردیم به حیاط و حوض و فواره و موسیقی. داشتم ذوق گلا رو میکردم که نونوای مجموعه، صدامو شنید. گفت اینا رو من قلمه زدم. اینا همه کار منه. ایستادیم کنارش و دست به دامن آتیش تنورش شدیم تا بتونیم یکمی بیشتر تو حیاط دوام بیاریم. نونوا که انگار منتظر بود کسی بشنودش شروع کرد به صحبت. از تکثیر گلاش گفت. از اتاقا. از طویلهای که تبدیل به یه کافهی دنج شده بود. (بایدم کافه میشد). از اتاقای چار فصل. از تک درخت نارنج توی حیاط. از بادگیر... از هر چی بلد بود. چقدر چسبید. و چقدر دوست دارم این حرف زدنای گذری با مردم رو.
میون تعریفا، سینی چای رسید. سه تا استکان نعلبکیِ کمر باریک با عطر چای ایرانی. چه ترکیب سنگینی بود: چای و صدا و آتیش. همهی نقطهضعفهام با هم جمع شده بود. وسط زمزمههام با استاد، به یاد مصاحبهی مرحوم نوذری با هایده افتادم (مرحوم نوذری و هایده! انگاری هایده همیشه زنده است) و اون قسمتی که هایده از دلکش خوند:
این همه آشفتهحالی
این همه نازکخیالی
ای به دوش افکنده گیسو
از تو دارم
از تو دارم
مثال گفتگوهای همیشم باهاش، گفتم، چقدر اینجا جای صدایِ دلکش کنار صدای تو خالیهها، نه؟ ای دادِ بیداد...
حالا دال بیداد رو میرسونم به دستام و جفت دستام رو حلقه میکنم دور کمر استکان چای و انگاری که بخوام دنبالِ جوابم میون جرقههای تنور گلی بگردم، چشامو میسپرم به آتیش.
چه شبی بود دیشب. راه نفسم باز شده بود. انگار برگشته بودم به خونه!
من خود آتشی که مرا داده رنگ فنا میشناسم....
@beingneeds
عمارت یزدان پناه فضایی منحصر به فرد و دل انگیز را در اتاق های خود به منظور ارائه خدمات مهمان نوازی که همچون نامهایشان برازنده هر ایرانی است را فرآهم آورده است.
Repost from طربستان
🌹🎵🌹🎼🎧 آشفته حالی
🎵 اولین اجرا: بانو #دلکش
🎼 آهنگ: #علی_تجویدی
شعر: #معینی_کرمانشاهی
🎧🌿🎧 یکی از شاهکارهای موسیقی ایرانی از یک مثلثی طلایی ایجاد گردیده است با نام "آشفته حالی" که با آهنگسازی استاد علی تجویدی و شعر زیبای شادروان معینی کرمانشاهی و با صدای زنده یاد دلکش اجرا گردیده است.
🎼🌿🎼 این همه آشفته حالی
این همه نازک خیالی
ای به دوش افکنده گیسو
از تو دارم، از تو دارم
این غرورِ عشق و مستی
خنده بر غوغای هستی
ای سیه چشم و سیه مو
از تو دارم، از تو دارم
این تو بودی کآشنا کردی
به عشق این مبتلا را
این تو بودی کز ازل
خواندی به دل درسِ وفا را
دیگر ای برگشته مژگان،
از نگاهم رو مگردان،
دینِ من، دنیای من از عشق جاویدانِ تو رونق گرفته
سوزِ من، سودای من از نورِ بی پایان تو رونق گرفته
من خود آتشی که مرا، داده رنگِ فنا میشناسم
من خود شیوه نگهِ چشمِ مستِ تو را میشناسم
دیگر ای برگشته مژگان،
از نگاهم رو مگردان،
دینِ من، دنیای من از عشق جاویدانِ تو رونق گرفته
سوزِ من، سودای من از نورِ بی پایانِ تو رونق گرفته
#طربستانمحفلدستافشانیجانوروان https://t.me/tarabesstaan/44782
طربستان
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.