• لذت متن | ابراهیم سلطانی •
آیا لذت نویسنده، لذت خواننده را تضمین میکند؟ هرگز. نویسنده فقط میتواند امیدوار باشد که مکانی «برای دیالکتیکِ اشتیاق»، برای «سرخوشی پیشبینیناپذیر» بیافریند.
Ko'proq ko'rsatish2 180
Obunachilar
+824 soatlar
+197 kunlar
+12430 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
دوستی داشتم که همراه با خانوادهاش در «سال گروگانگیری» (۱۳۵۸) به آمریکا آمده بود. کلاسِ دوم دبستان بود و مادرش گفته بود به همکلاسیهایاش نگوید ایرانی است. در مدرسه، پسرکی از او پرسیده بود: «کجایی هستی؟» دوستام گفته بود: «مصری.» پسرک با خوشحالی شروع کرده بود به عربی حرف زدن. دوستِ من هم که عربی نمیدانست، با شرم و ترس، فرار کرده بود.
پانزده سال از آغازِ دوستیِ ما گذشته بود که این داستان را برایام تعریف کرد. تا آن روز، هیچوقت پیش نیامده بود دربارهٔ داستانِ زندگیِ پدر-مادرهایمان با هم صحبت کنیم. آن روز ناگهان حس کردم چه عجیب که دونفر میتوانند دوستانی خیلی نزدیک باشند، اما از تاریخِ یکدیگر هیچ ندانند؛ هیچ. انگار دوستی میتواند فارغ از تاریخ شکل بگیرد، و بعد تاریخِ خودش را تدوین کند: تاریخِ یک دوستیِ فارغ از تاریخ.
@ThePleasureOftheText
👍 11❤ 6😢 1
«از در درآمدی و من از خود بهدر شدم
گویی کز این جهان به جهانِ دگر شدم»
«از-خود-به-درآمدن»، اگر ممکن باشد، واقعاً خروج از یک جهان (جهانِ خویش، جهانِ معطوف به خویش) و ورود به جهانی دیگر (جهانِ دیگری، جهانِ معطوف به دیگری) است. هر اتفاقی که، به هر مدت، فراغتِ از خویش بیاورد (عشق، همدردی، خواندن، نوشتن)، رهاییبخشترین اتفاقِ زندگیست.
@ThePleasureOftheText
👍 16❤ 10🍾 3👏 1👌 1
یک قطعه موسیقیِ بدون ترانه هست، به نام Long Long Time Ago. «گذشته» همیشه با حسرت و اندوه همراه است، به یک دلیلِ ساده: چون از دست رفته است. اما «گذشتهی خیلی خیلی دور» رازآمیز است. آن هم از دست رفته است، اما آنقدر دور است که حسرت و اندوه نمیآفریند: گذشتهی خیلی خیلی دور، حتی آتشِ زیرِ خاکستر هم نیست، غبارِ برجامانده از هیچ کاروانی هم نیست. و تفاوتِ دیگر اینکه ما دربارهی گذشته چیزکی «میدانیم»، اما دربارهٔ گذشتهی خیلی خیلی دور تقریباً هیچ «نمیدانیم»: دانایی «حسرت و اندوه» میآفریند، نادانی «راز».
@ThePleasureOftheText
👍 12❤ 3😢 3🤩 1
همه میدانیم که ورزش موجب ترشح مواد شیمیاییای در دستگاهِ عصبیمان میشود که «سرخوشیِ موقت» به بار میآورد. اما ورزشِ سنگین یک کار مهم دیگر هم میکند: خون از همهی نقاطِ بدن، از جمله مغز، بهسوی عضلات گسیل میشود تا نیازهای آنیِ عضلات را برآورده کند. یکی از نتایجِ جنبیِ چنین تغییری در نظامِ خونرسانیِ بدن این است که مغز منابعِ کمتری در اختیار دارد و فرد برای مدتی از تفکرِ متمرکز «فراغتِ موقت» مییابد. جادویِ ورزش در آن سرخوشیِ موقت و این فراغتِ موقت است. و چه بسا دومی آرامشبخشتر و رهاییبخشتر از اولی باشد.
@ThePleasureOftheText
👍 28❤ 12🥰 4👌 3🏆 1
کسی که رازها و رنجهایاش را برای دوستاش روایت میکند، در مقابل او آسیبپذبر و شکننده (vulnerable) میشود. این موقعیتی بسیار خطیر و حساس است. از یکسو، آنکه روایتِ رازها و رنجها را میشنود، از خودش میپرسد: در لحظهی روایت، چه واکنشی نشان دهم؟ در آینده با این صندوقچهی راز و رنج چه کنم؟ از سوی دیگر، آنکه رازها و رنجهایاش را روایت کرده، یک انسانِ دیگر را به عمیقترین و تاریکترین کنجهای اقیانوسِ وجودش برده است. او ممکن است بعد از مدتی خجالتزده و پشیمان شود: در بالماسکهی زندگی، نقاب از صورت برداشتن کار شجاعانهایست. و این پشیمانی، یک قدم تا پایانِ دوستی فاصله دارد. به این ترتیب، موقعیتی که هم «نشانه»ی صمیمیت است، هم «قابلیتِ صمیمتزایی» دارد، میتواند به دلایلِ مختلف، به پایانِ صمیمیت بینجامد، مثلاً: ۱. واکنشهای نامناسبِ آنکه راز و رنج را میشنود؛ ۲. رازنگهدار نبودنِ آنکه میشنود؛ و ۳. پشیمانیِ کسی که آسیبپذیرترین و گاه تاریکترین وجهِ وجودش را بر آفتابِ دوستی افکنده است. گاه، با اشتیاق و کنجکاوی به سوی تهِ تاریکِ اقیانوس شنا میکنیم، اما یادمان میرود که تهِ اقیانوس معمولاً جای ناآشنا و خطرناکیست.
@ThePleasureOftheText
👍 36❤ 24👏 1
حافظ در آن غزلی که اعتراف میکند: «دلام جز مِهرِ مهرویان طریقی برنمیگیرد،» چند نکتهی ناب دارد.
یکی اینکه احوالِ بهظاهر ناسازگارِ ما، گاه در آنِ واحد رخ میدهند؛ مثلاً اندوه و شادی: «میانِ گریه میخندم»: این جانهای پیچیده و بیثبات و درهمتنیدهی ما.
دوم اینکه بهجای نصیحت کردنِ من، برایام داستان بگو؛ آن هم نه هر داستانی، فقط «حدیثِ ساغر و می.» چرا؟ چون «که نقشی در خیالِ ما، از این خوشتر نمیگیرد.» گویی در این جهانِ سرشار از رنج و ریا، تنها راهِ بقا، داستانگوییست: جان دادن به نقشهای خیالانگیز .
حافظ مهرویان را تحسین میکند «که کَس مُرغانِ وحشی را، از این خوشتر نمیگیرد.» و ما هم قرنهاست حافظ را به همین دلیل تحسین میکنیم: شاعری که با «شعرِ ترِ شیرین»اش، قرنهاست دلهای وحشیِ خوانندگاناش را صید کرده است. و «کَس مُرغانِ وحشی را، از این خوشتر نمیگیرد.»
@ThePleasureOftheText
❤ 29🔥 2👍 1💯 1
در یک آزمونِ مشهور روانشناسی، وِگنر و همکارانش از شرکتکنندگان خواستند که پنج دقیقه به «خرس سفید» فکر نکنند. کسانی که هیچوقت به «خرس سفید» فکر نمیکردند، در آن پنج دقیقه به تنها چیزی که فکر کردند «خرس سفید» بود. روی تخت دراز کشیدم و پنج دقیقه به خرس سفیدم فکر نکردم.
@ThePleasureOftheText
👍 21👏 7❤ 4🔥 1
- شش ماهه ندیدمات.
- شش ماه نیست. چهار روز دیگه میشه شش ماه.
محاسباتِ ریاضی معمولاً در نیمکرهی چپِ مغز انجام میشوند. اما محاسباتِ عاطفی معمولاً از قلب تیر میکشند و در جایی از مغز، به «کلمه»، به «متن»، و گاه به مجموعهای از اعداد فرومیکاهند، مثلاً به شش.
@ThePleasureOftheText
❤ 21💔 10😢 7👍 4🕊 3
«نوشتن» از مهمترین «امکان»هاییست که ما برای صورتبندی و مفهوم کردنِ دنیای درونمان داریم: مفهوم کردنِ دنیای درونمان برای دیگران، و حتی برای خودمان. اما نوشتن، تن دادن به «محدودیتهای زبان» و «درخواستهای مخاطب» هم هست. ۱. «زبان»، ساختارهای تاریخی و فرهنگی خودش را دارد؛ منطقِ خودش را تحمیل میکند. و ۲. نویسنده، آرامآرام درمییابد که «مخاطب» چه میخواهد و میپسندد؛ نویسنده به منطق بازار تن میدهد: عرضه و تقاضا. پس هرچند که زبان از جذابترین و کارآمدترین امکاناتِ ماست، میتوان با این نکتهٔ رولان بارت هم موافق بود که: «نوشتن یعنی مدفون کردن صداقت». یعنی تن دادن به ابهام و ایهام و تاریخ.
@ThePleasureOftheText
👍 17👏 5🕊 2❤ 1👌 1
گفت که میخواهد مهاجرت کند. نظرم را پرسید. تجربهام از مهاجرت را برایش گفتم و اضافه کردم: «ما فقط یکبار زندگی میکنیم». و منظورم این بود که در این فرصتِ یگانهای که ناماش «زندگی»ست، مهاجرت تجربهی یگانهایست که، اگر ممکن باشد، نمیتوان از آن چشم پوشید.
بعضی حرفهای پیشپاافتاده، واقعاً پیشپاافتادهاند. اما بعضی حرفهای پیشپاافتاده، پیشپاافتاده نیستند، ساده و تکراری و مهماند. نمونه؟ «ما فقط یکبار زندگی میکنیم».
@ThePleasureOftheText
👍 33❤ 18👎 5