FOu!
| شاید یک رواندرمانگر در آینده | . برای حرف زدن: http://t.me/HidenChat_Bot?start=1964085163
Ko'proq ko'rsatish2 211
Obunachilar
+1324 soatlar
+957 kunlar
+38230 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from مَرد سانفرانسیسکویی
اونی که با قلبت صداش میزنی و یکهو سر و کلهاش پیدا میشه، اون آدم نیست؛ اون یکتیکه از وجود خودته.
حالم خوب نیست عزیزم، بوی دستهایت از من پریده. زبانم نمیچرخد بگویمت نرو، نمیشود از چشمهای زارم بخوانی؟
آشفته مینویسم، هر کلمه را از درختی میچینم و تقدیمت میکنم؛ در سرم نامه نامه کلمه میچرخد، اما اگر همشان را کنار هم بگذاری همهاش یک کلمه میشود.
بر من حلال کن چشمهایت را، از این دیار پر نکش. دلم سرزمین توست، از سرزمینت نرو.
حالم خوب نیست عزیزم، بوی دستهایت از من پریده. زبانم نمیچرخد بگویمت نرو، نمیشود از چشمهای زارم بخوانی؟
آشفته مینویسم، هر کلمه را از درختی میچینم و تقدیمت میکنم؛ در سرم نامه نامه کلمه میچرخد، اما اگر همشان را کنار هم بگذاری همهاش یک کلمه میشود.
بر من حلال کن چشمهایت را، از این دیار پر نکش. دلم سرزمین توست، از سرزمینت نرو.
در سرم نامه نامه کلمه میچرخد، اما اگر همشان را کنار هم بگذاری همهاش یک کلمه میشود.
الان اونجایی هستم که حمید سلیمی میگه:
" و کاش وقتی ابرِ غم به گلوی کوچکت میرسد، از یاد نبری شانهای در کار نیست. و بهتر است بپذیری همیشه قرار است در آغوشِ باد گریه کنی؛ زیرا رنج تنهاست و رنجور تنهاتر."
همه چیز هم به سن نیست، به تجربهست. تجربهست که یه سن دیگه برات رقم میزنه. تو میتونی بیست ساله باشی اما بر اساس تجربههایی که گذروندی به اندازهی یک فرد پنجاه ساله، سن داشته باشی و از اون طرف، پنجاه سالت باشه و به اندازهی جوون سی ساله، تجربه نداشته باشی. میگیری چی میگم؟