cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

شاخسار

عمری‌ست که ما گمشدگان گرم سراغیم... پیام ناشناس https://t.me/BChatBot?start=sc-104964-AxILOjw @mohsenoo_panahi

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
599
Obunachilar
+124 soatlar
+17 kunlar
-530 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
آواز چگور @shakhsaar وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من _ نزدیک دیواری که بر آن تکیه می‌زد بیشتر شب‌ها_ با خاطرِ خود می‌نشست و ساز می‌زد مرد، و موجهای زیر و اوجِ نغمه‌های او چون مشتی افسون در فضای شب رها می‌شد، من خوب می‌دیدم گروهی خسته از ارواحِ تبعیدی در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می‌رفتند. احوالشان از خستگی می‌گفت‌، اما هیچ یک چیزی نمی‌گفتند. خاموش و غمگین کوچ می‌کردند. افتان و خیزان، بیشتر با پشت‌های خم، فرسوده زیر پشتواره‌ی سرنوشتی شوم و بی‌حاصل، چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت، این ودیعه‌های خلقت را همراه می‌بردند. من خوب می دیدم که بی شک از چگورِ او می آمد آن اشباحِ رنجور و سیه بیرون وز زیرِ انگشتانِ چالاک و صبورِ او. بس کن خدا را‌، ای چگوری، بس ساز تو وحشتناک و غمگین است. هر پنجه کانجا می‌خرامانی بر پرده های آشنا با درد گویی که چنگم در جگر می‌افکنی، این است‌، که‌م تاب و آرام شنیدن نیست این است. در این چگور پیر تو، ای مرد، پنهان کیست؟ روح کدامین شوربخت دردمند آیا در آن حصارِ تنگ زندانی‌ست ؟ با من بگو، ای بینوای دوره‌گرد، آخر با ساز پیرت ایم چه آواز‌، این چه آیین است؟ گوید چگوری:« این نه آواز است، نفرین است. آواره‌ای آوازِ او چون نوحه یا چون ناله‌ای از گور، گوری ازین عهد سیه‌دل دور، اینجاست. تو چون شناسی، این روح سیه پوش قبیله‌یْ ماست. با طور و طومارِ غمِ قومش، در سازها چون رازها پنهان، در آتش آوازها پیداست. این روح مجروحِ قبیله‌یْ ماست. از قتل عام هولناکِ قرن‌ها جَسته، آزرده و خسته، دیری‌ست در این کنجِ حسرت مأمنی جُسته. گاهی که بیند زخمه‌ای دمساز و باشد پنجه‌ای همدرد خواند رثای عهد و آیین عزیزش را غمگین و آهسته». اینک چگوری لحظه‌ای خاموش می‌ماند و آنگاه می‌خواند: شو تا بشو گیر،‌ ای خدا ، بر کوهسارون می‌باره بارون‌‌، ای خدا، می باره بارون از خانِ خانان، ای خدا، سردارِ بجنورد من شکوه دارم، ای خدا، دل زار و زارون آتش گرفتم، ای خدا‌، آتش گرفتم شش تا جوونم، ای خدا، شد تیر بارون ابر بهارون، ای خدا، بر کوه نباره بر من بباره، ای خدا، دل لاله‌زارون بس کن خدا را، بی‌خودم کردی من در چگور تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز. من می شناسم‌، این صدای گریه ی من بود. بی اعتنا با من مرد چگوری همچنان سرگرم با کارش. و آن کاروان سایه و اشباح در راه و رفتارش. #مهدی_اخوان‌ثالث
1998Loading...
02
Media files
863Loading...
03
در هجوم ماه @shakhsaar نیلوفری غمگینم که زبان علف نمی‌داند و می‌روید بی‌دریغ بر سینه‌ی خاک وقتی سپری می‌شوم در هجومِ ماه بوی کدام معراج از گور من غمگین‌تر است... #یارمحمد_اسدپور
1142Loading...
04
از شیون علف @shakhsaar دل که فرو می‌رود از فراوانیِ غصه نمی‌میرد وقتی که شیون علف خواب را از من می‌رباید «از غنائم چیزی به گیسو نخواهد ماند» در سنجش این ایام این جهان در انزوای خود می‌گرید با پیراهنی که از ستاره پوشیده‌ام می‌ایستم بر غژغژِ باد حیران #یارمحمد_اسدپور این گلو تاریک از صدای دنیاست
2553Loading...
05
Media files
1855Loading...
06
@shakhsaar در بَرم خوشه‌ی زمان وُ سَرم، برجی از آتش: رنجور به فراپشت عمیق می‌نگرم‌- چیستند آن خرقه‌پاره‌ها؟ تاریخ‌هایی؟ سرزمین‌هایی؟ یا بیرق‌هایی بر پرتگاه تاریکی‌اند؟ آنک می‌خوانم در «لحظه»، نسل‌هایی و در «جسد»؛ هزاران پیکر/ آنک می‌پوشاندم لجه‌های عبث زمامِ تنم می‌رود از اختیارم و دگر در آینه‌ی تنم رخ عیان نمی‌کند چهره‌ام و خونم می‌رمد از رگان خویش... آیا بدین سبب است که نمی‌بینم؛ آن نوری که می‌رساند رویاهایم را به تنم؟ و آیا چون، در منتهاالیه آن هستی‌ای هستم که/ دیگری متبرکش گردانید وُ کفر ورزیدم بدان؟ چه چیزی؛ ژرفنایم را برمی‌کند وُ می‌رود/ در میانه‌ی بیشه‌های خواهش/ سرزمین‌هایی—اقیانوس‌های سرشک و سلاله‌های رموزاند؟ در میانه‌ی سلاله‌ها و گونه‌ها، روزگاران و ملت‌هایند؟ چه چیز جدا می‌کند «مرا» از «من»؟ چه رهایی‌ام می‌بخشد؟ من آیا دوراهی‌ام/ و دیگر نیست طریقم؛ در لحظه‌ی کشف و شهود طریقم؟ من آیا بیش از یک تنم/ و تاریخم، هلاک من است وُ میعادم، حریقِ من؟ چه چیز برمی‌شود در قهقه‌ی بالارونده از اعضای خفه گشته‌ام؟ آیا بیش از یک تنم و هر کسی دگری را می‌پرسد: تو کیستی؟ از کجایی؟ آیا تن‌پاره‌هایم جنگل‌های جنگ‌اند؛ در یکی خونِ چونان بادی وُ در جسمی، مثال ورقی؟ جنون است آیا؟ کیستم من در این ظلمت؟ مرا بیاموز و رهنمایم باش اَیا جنون... آی دوستان! کیستم من؟ ای ژرف بینندگان و مستضعفان. دریغا! کاش می‌توانستم برون آیم از پوست خویش تا بدانم که بودم؛ و نه که خواهم بود؛ من در پی یکی نام و شی‌ام تا بنامم آن را حال آن که/ نام نمی‌گیرد چیزی... یکی روزگار، کور است و تاریخی رازآلود و فروپوشیده یکی روزگار، گِل رسوبی‌ست وُ تاریخی، آوار/ و مالک، خود مملوک است؛ تو را تنزیه باد اَیا تاریکی. بخشی از شعر «زمان» #آدونیس در کتاب محاصره ترجمه صالح بوعذار
6244Loading...
07
بخشی از شعر «زمان» #آدونیس در کتاب محاصره ترجمه صالح بوعذار: @shakhsaar در بَرم خوشه‌ی زمان و سَرم، برجی از آتش: هویدا کرد اسرار خویش بهلول: دکّان زیورهاست این روزگار خشمگین و عصیانگر؛ همانا باتلاقی‌‌ست از پیمبران. هویدا کرد اسرار خویش بهلول: مرگ خواهد بود «صداقت» و نانِ شاعران خواهد بود «مرگ» و آن‌چه وطن نامیده شد و وطن گشت؛ روزگاری بیش نیست که شناور گشته بر چهره‌ی روزگار. هویدا کرد اسرار خویش بهلول: کجاست کلیدت ای شکوه طوفان؟ مرحمتی کن؛ مرا غرقه کن و واپسین کرانه‌هایم بستان مرا برگیر و ببر فسونم کرد لجّه‌ای سوزان جادویم کرد پر کاهِ شعله‌وری فسونم کردند مسیرهایی که می‌رمند دگر راه‌ها از آن‌ها. در بَرم خوشه‌ی زمان و سَرم، برجی از آتش: از خاطر بُرد روحم اشیای شیدایی خویش نیز از یاد برد میراث پنهان شده در سرای تصویرها دگر به یاد نمی‌آورد آن چه که بر زبان می‌آورند باران‌ها آن‌چه را که می‌نویسد دوده‌ی درختان؛ و نمی‌نگارد مگر یکی مرغ دریایی/ که می‌افکندش موج بر طناب کشتی‌ای و نمی‌شنود جز فلزی که فریاد برمی‌آورد: هان اینک سینه‌ی شهر؛ ماهی‌ست شکافته می‌گردد وُ بند است به ناف غولی از شرر دگر نمی‌داند همانا خدای و شاعر؛ دو کودک‌اند می‌خسبند بر رخساره‌ی سنگ. از خاطر برد روحم اشیای شیدایی خویش از این رو می‌ترساندم سایه-فردای نگاشته شده/ از این رو می‌آکند مرا گمان و بر من می‌شورد خواب بندی شده، می‌دوم از آتشی به آتشی دگر شناور گشتم در عرق جهنده از تنم و با دیوار، قسمت کردم شب‌بیداری را/ -گام‌های شب، ددانند- بارها گفته‌ام شعر ته‌نشین شده در حافظه‌ام را: کدامین ارّه بر گردنم تقریر می‌کند آیه‌ی سکوت را بر من؟ برای که روایت کنم خاکسترم را؟ و من/ ندانم چه سان نبضم را برکنم و بیفشانمش بر میز/ و نمی‌خواهم از اندوهم طبلی سازم بر آسمان؛ حال بگذار بگویم زندگانی‌ام سرای اشباح بود و آسیای بادی.
1381Loading...
08
برف @shakhsaar 1 پاسی از شب رفته بود و برف می‌بارید، چون پرافشانِ پری‌هایِ هزار افسانه‌ی از یادها رفته، باد چونان آمری مأمور و ناپیدا، بس پریشان حکمها می‌راند مجنون‌وار، بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته. برف می‌بارید و ما خاموش، فار غ از تشویش، نرم نرمک راه می‌رفتیم. کوچه باغِ ساکتی در پیش. هر به گامی چند گویی در مسیرِ ما چراغی بود، زادْسروی را به پیشانی. با فروغی غالبا افسرده و کم‌رنگ، گمشده در ظلمت این برف کجبار زمستانی. برف می‌بارید و ما آرام، گاه تنها ،گاه با هم، راه می‌رفتیم. چه شکایت‌های غمگینی که می‌کردیم، یا حکایت‌های شیرینی که می‌گفتیم. هیچ کس از ما نمی‌دانست کز کدامین لحظه‌ی شب کرده بود این بادبرف آغاز. هم نمی‌دانست کاین راه خم اندر خم به کجامان می‌کشاند باز. برف می‌بارید و پیش از ما دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود زیر این کج بار خامشبار،‌ از این راه رفته بودند و نشان پایهایشان بود. 2 پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما گاه شنگ و شاد و بی‌پروا، گاه گویی بیمناک از آبکندِ وحشتی پنهان، جای پا جویان، زیر این غمبار، درهمبار، سر به زیر افکنده و خاموش، راه می‌رفتند. وز قدمهایی که پیش از این رفته بود این راه را ،‌افسانه می گفتند. من بسان بره گرگی شیر مست، آزاده و آزاد، می سپردم راه و در هر گام گرم می‌خواندم سرودی تر، می‌فرستادم درودی شاد، این نثار شاهوارِ آسمانی را، که به هر سو بود و بر هر سر. راه بود و راه - این هر جایی افتاده- این همزاد پای آدمِ خاکی. برف بود و برف ا-ین آشوفته پیغام- این پیغام سرد پیری و پاکی؛ و سکوت ساکت آرام، که غم آور بود و بی‌فرجام. راه می رفتم و من با خویشتن گهگاه می‌گفتم: «کو ببینم، لولی ای لولی! این تویی آیا -بدین شنگی و شنگولی، سالک این راه پر هول و دراز آهنگ؟» [و من بودم که بدین‌سان خستگی نشناس، چشم و دل هشیار، گوش خوابانده به دیوار سکوت، از بهر نرمک سیلیِ صوتی، می سپردم راه و خوش بی‌خویشتن بودم. 3 اینک از زیر چراغی می گذشتیم‌، آبگون نورش. مرده دل نزدیکش و دورش. و در این هنگام من دیدم بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف، همنشین و غمگسارش برف، مانده دور از کاروانِ کوچ، لک‌لک اندوهگین با خویش می زد حرف: «بی‌کرانِ وحشت‌انگیزی‌ست. خامشِ خاکستری هم بارد و بارد. وین سکوتِ پیرِ ساکت نیز هیچ پیغامی نمی‌آرد. پشت ناپیداییِ آن دورها شاید گرمی و نور و نوا باشد؛ بالِ گرمِ آشنا باشد؛ لیک من ، افسوس مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم. ناتوانیهام چون زنجیر بر پایم. ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد، همچو پروانه‌یْ شکسته‌یْ آسبادی کهنه و متروک، هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم. آسمان تنگ است و بی‌روزن، بر زمین هم برف پوشانده‌ست رد پای کاروانها را. عرصه ی سردرگمیها مانده و بی در کجایی‌ها. باد چون بارانِ سوزن ، آب چون آهن. بی نشانی‌ها فرو برده نشانها را. یاد باد ایام سرشارِ برومندی، و نشاط یکّه پروازی، که چه بشکوه و چه شیرین بود. کس نه جایی جُسته پیش از من؛ من نه راهی رفته بعد از کس، بی نیاز از خفتِ آیین و ره جستن، آن که من در می نوشتم، راه و آن که من می‌کردم ، آیین بود. اینک اما، آه ای شب سنگین دلِ نامرد...» لک‌لک اندوهگین با خلوت خود درد دل می کرد. باز می رفتیم و می بارید. جای پا جویان هر که پیش پای خود می‌دید. من ولی دیگر، شنگی و شنگولیم مرده، چابکی‌هام از درنگی سرد آزرده، شرمگین از رد پاهایی که بر آنها می نهادم پای، گاهگه با خویش می گفتم: «کی جدا خواهی شد از این گله‌های پیشواشان بز ؟ کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش؟ تا گذارد جای پای از خویش؟» 4 همچنان غمبارِ درهمبار می‌بارید. من ولیکن باز شادمان بودم. دیگر اکنون از بزان و گوسپندان پرت، خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم. بر بسیطِ برف پوش خلوت و هموار، تک و تنها با درفش خویش، خوش خوش پیش می‌رفتم. زیر پایم برف‌های پاک و دوشیزه قژقژی خوش داشت. پامْ بذرِ نقشِ بکرش را هر قدم در برف‌ها می کاشت. مُهرِ بکری برگرفتن از گلِ گنجینه های راز، هر قدم از خویش نقش تازه ای هشتن، چه خدایانه غروری در دلم می‌کِشت و می‌انباشت. 5 خوب یادم نیست تا کجاها رفته بودم؛ خوب یادم نیست این، که فریادی شنیدم، یا هوس کردم، که کنم رو باز پس، رو باز پس کردم. پیش چشمم خفته اینک راهِ پیموده. پهندشتِ برف‌پوشی راه من بوده. گام‌های من بر آن نقش من افزوده. چند گامی بازگشتم؛ برف می بارید. باز می‌گشتم. برف می‌بارید. جای پاها تازه بود اما، برف می‌بارید. باز می‌گشتم، برف می‌بارید. جای پاها دیده می‌شد، لیک برف می‌بارید. باز می‌گشتم، برف می‌بارید. جای پاها باز هم گویی دیده می‌شد، لیک برف می‌بارید. باز می‌گشتم، برف می‌بارید. برف می‌بارید. می‌بارید. می‌بارید... جای پاهای مرا هم برف پوشانده‌ست. #مهدی_اخوان‌ثالث
3989Loading...
09
چون درختی در صمیمِ سرد و بی‌ابرِ زمستانی هر چه برگم بود و بارم بود، هر چه از فرِّ بلوغ گرمِ تابستان و میراثِ بهارم بود، هر چه یاد و یادگارم بود، ریخته‌ست. چون درختی در زمستانم، بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود. دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری در چنین عریانیِ انبوهم آیا لانه خواهد بست؟ دیگر آیا زخمه‌های هیچ پیرایش، با امید روزهای سبز آینده؛ خواهدم این سوی و آن سو خست ؟ چون درختی اندر اقصای زمستانم. ریخته دیری‌ست هر چه بودم یاد و بودم برگ. یاد با نرمک نسیمی چون نمازِ شعله‌ی بیمار لرزیدن، برگ چونان صخره‌ی کرّی نلرزیدن. یاد رنج از دست‌های منتظر بردن، برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن. ای بهارِ همچنان تا جاودان در راه! همچنان جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر. هرگز و هرگز بر بیابانِ غریبِ من منگر و منگر. سایه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر، ‌خوش‌تر. بیم دارم کز نسیمِ ساحرِ ابریشمین تو، تکمه‌ی سبزی بروید باز، بر پیراهن خشک و کبود من. همچنان بگذار تا درودِ دردناکِ اندُهان ماند سرودِ من! @shakhsaar #مهدی_اخوان‌ثالث
4157Loading...
10
در آستانه‌ی گور خدا و شیطان ایستاده بودند؛ و هر یک هر آنچه به ما داده بودند، باز پس می‌گرفتند. آن رنگ و آهنگ‌ها، آرایه و پیرایه‌ها‌، شعر و شکایت‌ها‌، و دیگر آنچه ما را بود، بر جا ماند. پروا و پروانه‌ی همسفری با ما نداشت. تنها، تنهایی بزرگ ما، که نه خدا گرفت آن را، نه شیطان، با ما چو خشم ما به درون آمد. اکنون او - این تنهایی بزرگ- با ما شگفت گسترشی یافته، این است ماجرا. ما نوباوگان این عظمتیم. @shakhsaar #مهدی_اخوان‌ثالث
5228Loading...
11
✅تصنیف : از کفم رها ✅خواننده : سیما مافیها ✅آهنگ : عارف قزوینی ✅شعر : عارف قزوینی 🌐 کانال موسیقی گلها @MouseighiGolha
2433Loading...
12
گله @shakhsaar شب خامش است و خفته در انبان تنگ وی شهر پلیدِ کودنِ دون ، شهر روسپی، ناشسته دست و رو. برفِ غبار بر همه نقش و نگار او. بر یاد و یادگارش، آن اسب، آن سوار، بر بام و بر درختش ، وآن راه و رهسپار. شب خامش است و مردمِ شهر غبارپوش پیموده راه تا قلل دوردستِ خواب. در آرزوی سایه‌ی تری و قطره‌ای، رؤیای دیر باورشان را آکنده است همت ابری؛ چنانکه شهر چون کشتئی شده ست ، شناور به روی آب. شب خامش است و اینک ، خاموشتر ز شب، ابری ملول می‌گذرد از فراز شهر. دور آنچنان که گویی در گوشش اختران گویند راز شهر. نزدیک آنچنانک گلدسته‌ها رطوبت او را احساس می‌کنند. ای جاودانگی! ای دشت‌های خلوت و خاموش! باران من نثار شما باد. #مهدی_اخوان‌ثالث آخر شاهنامه
3022Loading...
13
تا کند سرشارِ شهدی خوش هزاران بیشهٔ کندوی یادش را، می‌مکید از هر گلی نوشی. بی خیال از آشیان سبز، یا گلخانهٔ رنگین _کآن ره آورد بهاران است، وین پاییز را آیین _ می‌پرید از باغ آغوشی به آغوشی. آه، بینم پر طلا زنبور مست کوچکم اینک پیش این گلبوته ی زیبای داوودی، کندویش را در فراموشی تکانده‌ست، آه می‌بینم یاد دیگر نیست با او، شوق دیگر نیستش در دل، پیش این گلبوته‌ی ساحل. برگکی مغرور و باد آورده را مانَد مات مانده در درون بیشهٔ انبوه؛ بیشهٔ انبوهِ خاموشی. پرسد از خود کاین چه حیرت‌بار افسونی‌ست؟ و چه جادویی فراموشی؟ پرسد از خود آنکه هر جا می‌مکید از هر گلی نوشی. @shakhsaar #مهدی_اخوان‌ثالث
3523Loading...
14
شاعر ذاتاً مهاجر است... مهاجری از ملکوت آسمان و از بهشت زمینی طبیعت. هر که پیوندی با هنر داشته باشد، مخصوصاً شاعر، رگه‌هایی از ناآرامی و بی‌قراری در وجودش دارد و او را، حتی در وطنش، با همین رگه‌ها می‌شناسید. هنرمندْ مهاجری است از ابدیت؛ مهاجری که هرگز به بهشتِ خود باز نمی‌گردد. شاعران را، از هر مکتب و مسلکی، در ذهن‌تان مجسم کنید. کدام‌شان پای بر زمین دارد؟ همه جایی دیگرند؛ جایی دور. دلبستگی به خاک یا پیوند با قوم، ملت، نژاد، طبقه و همه‌ی معاصرتی که محصول چنین علقه‌هایی‌ست، در سطح می‌ماند و از پوست، لایه‌ی اولش باشد یا هفتم، به عمق وجود شاعر راهی می‌یابد؛ همان‌پوستی که شاعر به آب و آتش می‌زند تا از بندش رها شود. اینجا از شاعر می‌پرسند «اینک چه هنگام است؟» و شاعر پاسخ می‌دهد «اینک ابدیت است». بوریس پاسترناک هم می‌پرسد «دلبندانم، با من بگویید، آن بیرون، کدامین هزاره از راه رسیده است؟» همه‌ی شاعرانِ همه‌ی اعصار اساسا از یک چیز حرف می‌زنند. و این «چیز» بر سطح پوست جهان باقی می‌ماند؛ درست همانطور که خود جهان مرئی هم بر سطح پوست شاعر باقی می‌ماند. سوای کوچ، نصیب ما از این دنیا چیست؟ @shakhsaar آخرین اغواگری زمین: پناه بردن به هنر، شعر و کلمه #مارینا_تسوتایوا ترجمه الهام شوشتری‌زاده
54910Loading...
15
چشمی که به دیدن در نگاه اول خو گرفته، یا در حقیقت به چشم‌انداز قدیمیِ خودش و دیگران خو گرفته، با دیدن چشم‌اندازی تازه فرو می‌افتد. چنین چشمی به بازشناختن عادت دارد، نه به شناختن. @shakhsaar آخرین اغواگری زمین: پناه بردن به هنر، شعر و کلمه #مارینا_تسوتایوا ترجمه الهام شوشتری‌زاده
4426Loading...
16
Media files
3375Loading...
17
با گریه‌های ساحلی @shakhsaar 1 اینگونه بود که گیسوان بلندش را، باد با گریه‌های ساحلی می‌آشفت و طرح سوگوار اندامش را در قاب‌های دریایی می‌ریخت. در قاب‌های دریایی آن جا که موج خوانا برمی‌خاست آواز گریه می‌خفت و ماهیان بعد از ظهر حجم فضای مایع را می‌آشفتند. وقتی پرنده می‌خفت دست کبود_ کودک_ از آب‌ها بیرون بود. اینگونه بود که گیسوان مادر را، باد با گریه‌های ساحلی می‌آشفت و طرح سوگوار اندامش را در قاب‌های دریایی می‌برد. 2 تا باد از کرانه بر می‌خاست با ما صدای گریه رها بود. مادر _ کنار باد: «_ دستان من چگونه بی‌مشعل من را به رهروان نخستین خواهد رساند؟ دستان من چگونه آیا...» و حرف‌های ما در گیسوان باد پریشان بود. خورشید: آشیانه‌ی آتش تنها اجاق سردی بود سرد سرد در دوردست شب وقتی که ما در کوچه‌های مرثیه، در کوچه‌های رستاخیز مهتاب را گریسته بودیم و در میان آب فریاد سوگوار مادر می‌خفت. وقتی پرنده میمرد دست کبود_ مادر _ از آب‌ها بیرون بود. پاییز در مرز آب و خاک ایستاده بود. 3 دریا کنار ما _ بی موج و باد_ آینه‌ای جاری بود انگار در ذهن آب حادثه‌ی سنگی هم... در ذهن ما اما تصویر سوگوار مادر می‌ماند: «_ با لهجه‌ی رسای دستانش ما را به سوگواری می‌خواند...» «_شاید باید در زلف باد بیاوزیم دریا تمام حادثه‌ها را، از یاد می‌برد و بهت آب...» اما دیگر مجال گفتن با ما نبود. تصویر ما در قاب‌های دریایی از یاد رفته بود وقتی که بال‌های پرنده از خاک می‌گذشت دست کبود_ ما_ از آب‌ها بیرون بود. #منصور_برمکی
3973Loading...
آواز چگور @shakhsaar وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من _ نزدیک دیواری که بر آن تکیه می‌زد بیشتر شب‌ها_ با خاطرِ خود می‌نشست و ساز می‌زد مرد، و موجهای زیر و اوجِ نغمه‌های او چون مشتی افسون در فضای شب رها می‌شد، من خوب می‌دیدم گروهی خسته از ارواحِ تبعیدی در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می‌رفتند. احوالشان از خستگی می‌گفت‌، اما هیچ یک چیزی نمی‌گفتند. خاموش و غمگین کوچ می‌کردند. افتان و خیزان، بیشتر با پشت‌های خم، فرسوده زیر پشتواره‌ی سرنوشتی شوم و بی‌حاصل، چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت، این ودیعه‌های خلقت را همراه می‌بردند. من خوب می دیدم که بی شک از چگورِ او می آمد آن اشباحِ رنجور و سیه بیرون وز زیرِ انگشتانِ چالاک و صبورِ او. بس کن خدا را‌، ای چگوری، بس ساز تو وحشتناک و غمگین است. هر پنجه کانجا می‌خرامانی بر پرده های آشنا با درد گویی که چنگم در جگر می‌افکنی، این است‌، که‌م تاب و آرام شنیدن نیست این است. در این چگور پیر تو، ای مرد، پنهان کیست؟ روح کدامین شوربخت دردمند آیا در آن حصارِ تنگ زندانی‌ست ؟ با من بگو، ای بینوای دوره‌گرد، آخر با ساز پیرت ایم چه آواز‌، این چه آیین است؟ گوید چگوری:« این نه آواز است، نفرین است. آواره‌ای آوازِ او چون نوحه یا چون ناله‌ای از گور، گوری ازین عهد سیه‌دل دور، اینجاست. تو چون شناسی، این روح سیه پوش قبیله‌یْ ماست. با طور و طومارِ غمِ قومش، در سازها چون رازها پنهان، در آتش آوازها پیداست. این روح مجروحِ قبیله‌یْ ماست. از قتل عام هولناکِ قرن‌ها جَسته، آزرده و خسته، دیری‌ست در این کنجِ حسرت مأمنی جُسته. گاهی که بیند زخمه‌ای دمساز و باشد پنجه‌ای همدرد خواند رثای عهد و آیین عزیزش را غمگین و آهسته». اینک چگوری لحظه‌ای خاموش می‌ماند و آنگاه می‌خواند: شو تا بشو گیر،‌ ای خدا ، بر کوهسارون می‌باره بارون‌‌، ای خدا، می باره بارون از خانِ خانان، ای خدا، سردارِ بجنورد من شکوه دارم، ای خدا، دل زار و زارون آتش گرفتم، ای خدا‌، آتش گرفتم شش تا جوونم، ای خدا، شد تیر بارون ابر بهارون، ای خدا، بر کوه نباره بر من بباره، ای خدا، دل لاله‌زارون بس کن خدا را، بی‌خودم کردی من در چگور تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز. من می شناسم‌، این صدای گریه ی من بود. بی اعتنا با من مرد چگوری همچنان سرگرم با کارش. و آن کاروان سایه و اشباح در راه و رفتارش. #مهدی_اخوان‌ثالث
Hammasini ko'rsatish...
3
1
در هجوم ماه @shakhsaar نیلوفری غمگینم که زبان علف نمی‌داند و می‌روید بی‌دریغ بر سینه‌ی خاک وقتی سپری می‌شوم در هجومِ ماه بوی کدام معراج از گور من غمگین‌تر است... #یارمحمد_اسدپور
Hammasini ko'rsatish...
🔥 2👍 1💔 1
از شیون علف @shakhsaar دل که فرو می‌رود از فراوانیِ غصه نمی‌میرد وقتی که شیون علف خواب را از من می‌رباید «از غنائم چیزی به گیسو نخواهد ماند» در سنجش این ایام این جهان در انزوای خود می‌گرید با پیراهنی که از ستاره پوشیده‌ام می‌ایستم بر غژغژِ باد حیران #یارمحمد_اسدپور این گلو تاریک از صدای دنیاست
Hammasini ko'rsatish...
👍 2 1
4
@shakhsaar در بَرم خوشه‌ی زمان وُ سَرم، برجی از آتش: رنجور به فراپشت عمیق می‌نگرم‌- چیستند آن خرقه‌پاره‌ها؟ تاریخ‌هایی؟ سرزمین‌هایی؟ یا بیرق‌هایی بر پرتگاه تاریکی‌اند؟ آنک می‌خوانم در «لحظه»، نسل‌هایی و در «جسد»؛ هزاران پیکر/ آنک می‌پوشاندم لجه‌های عبث زمامِ تنم می‌رود از اختیارم و دگر در آینه‌ی تنم رخ عیان نمی‌کند چهره‌ام و خونم می‌رمد از رگان خویش... آیا بدین سبب است که نمی‌بینم؛ آن نوری که می‌رساند رویاهایم را به تنم؟ و آیا چون، در منتهاالیه آن هستی‌ای هستم که/ دیگری متبرکش گردانید وُ کفر ورزیدم بدان؟ چه چیزی؛ ژرفنایم را برمی‌کند وُ می‌رود/ در میانه‌ی بیشه‌های خواهش/ سرزمین‌هایی—اقیانوس‌های سرشک و سلاله‌های رموزاند؟ در میانه‌ی سلاله‌ها و گونه‌ها، روزگاران و ملت‌هایند؟ چه چیز جدا می‌کند «مرا» از «من»؟ چه رهایی‌ام می‌بخشد؟ من آیا دوراهی‌ام/ و دیگر نیست طریقم؛ در لحظه‌ی کشف و شهود طریقم؟ من آیا بیش از یک تنم/ و تاریخم، هلاک من است وُ میعادم، حریقِ من؟ چه چیز برمی‌شود در قهقه‌ی بالارونده از اعضای خفه گشته‌ام؟ آیا بیش از یک تنم و هر کسی دگری را می‌پرسد: تو کیستی؟ از کجایی؟ آیا تن‌پاره‌هایم جنگل‌های جنگ‌اند؛ در یکی خونِ چونان بادی وُ در جسمی، مثال ورقی؟ جنون است آیا؟ کیستم من در این ظلمت؟ مرا بیاموز و رهنمایم باش اَیا جنون... آی دوستان! کیستم من؟ ای ژرف بینندگان و مستضعفان. دریغا! کاش می‌توانستم برون آیم از پوست خویش تا بدانم که بودم؛ و نه که خواهم بود؛ من در پی یکی نام و شی‌ام تا بنامم آن را حال آن که/ نام نمی‌گیرد چیزی... یکی روزگار، کور است و تاریخی رازآلود و فروپوشیده یکی روزگار، گِل رسوبی‌ست وُ تاریخی، آوار/ و مالک، خود مملوک است؛ تو را تنزیه باد اَیا تاریکی. بخشی از شعر «زمان» #آدونیس در کتاب محاصره ترجمه صالح بوعذار
Hammasini ko'rsatish...
4👍 1
Repost from شاخسار
بخشی از شعر «زمان» #آدونیس در کتاب محاصره ترجمه صالح بوعذار: @shakhsaar در بَرم خوشه‌ی زمان و سَرم، برجی از آتش: هویدا کرد اسرار خویش بهلول: دکّان زیورهاست این روزگار خشمگین و عصیانگر؛ همانا باتلاقی‌‌ست از پیمبران. هویدا کرد اسرار خویش بهلول: مرگ خواهد بود «صداقت» و نانِ شاعران خواهد بود «مرگ» و آن‌چه وطن نامیده شد و وطن گشت؛ روزگاری بیش نیست که شناور گشته بر چهره‌ی روزگار. هویدا کرد اسرار خویش بهلول: کجاست کلیدت ای شکوه طوفان؟ مرحمتی کن؛ مرا غرقه کن و واپسین کرانه‌هایم بستان مرا برگیر و ببر فسونم کرد لجّه‌ای سوزان جادویم کرد پر کاهِ شعله‌وری فسونم کردند مسیرهایی که می‌رمند دگر راه‌ها از آن‌ها. در بَرم خوشه‌ی زمان و سَرم، برجی از آتش: از خاطر بُرد روحم اشیای شیدایی خویش نیز از یاد برد میراث پنهان شده در سرای تصویرها دگر به یاد نمی‌آورد آن چه که بر زبان می‌آورند باران‌ها آن‌چه را که می‌نویسد دوده‌ی درختان؛ و نمی‌نگارد مگر یکی مرغ دریایی/ که می‌افکندش موج بر طناب کشتی‌ای و نمی‌شنود جز فلزی که فریاد برمی‌آورد: هان اینک سینه‌ی شهر؛ ماهی‌ست شکافته می‌گردد وُ بند است به ناف غولی از شرر دگر نمی‌داند همانا خدای و شاعر؛ دو کودک‌اند می‌خسبند بر رخساره‌ی سنگ. از خاطر برد روحم اشیای شیدایی خویش از این رو می‌ترساندم سایه-فردای نگاشته شده/ از این رو می‌آکند مرا گمان و بر من می‌شورد خواب بندی شده، می‌دوم از آتشی به آتشی دگر شناور گشتم در عرق جهنده از تنم و با دیوار، قسمت کردم شب‌بیداری را/ -گام‌های شب، ددانند- بارها گفته‌ام شعر ته‌نشین شده در حافظه‌ام را: کدامین ارّه بر گردنم تقریر می‌کند آیه‌ی سکوت را بر من؟ برای که روایت کنم خاکسترم را؟ و من/ ندانم چه سان نبضم را برکنم و بیفشانمش بر میز/ و نمی‌خواهم از اندوهم طبلی سازم بر آسمان؛ حال بگذار بگویم زندگانی‌ام سرای اشباح بود و آسیای بادی.
Hammasini ko'rsatish...
3👍 1
برف @shakhsaar 1 پاسی از شب رفته بود و برف می‌بارید، چون پرافشانِ پری‌هایِ هزار افسانه‌ی از یادها رفته، باد چونان آمری مأمور و ناپیدا، بس پریشان حکمها می‌راند مجنون‌وار، بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته. برف می‌بارید و ما خاموش، فار غ از تشویش، نرم نرمک راه می‌رفتیم. کوچه باغِ ساکتی در پیش. هر به گامی چند گویی در مسیرِ ما چراغی بود، زادْسروی را به پیشانی. با فروغی غالبا افسرده و کم‌رنگ، گمشده در ظلمت این برف کجبار زمستانی. برف می‌بارید و ما آرام، گاه تنها ،گاه با هم، راه می‌رفتیم. چه شکایت‌های غمگینی که می‌کردیم، یا حکایت‌های شیرینی که می‌گفتیم. هیچ کس از ما نمی‌دانست کز کدامین لحظه‌ی شب کرده بود این بادبرف آغاز. هم نمی‌دانست کاین راه خم اندر خم به کجامان می‌کشاند باز. برف می‌بارید و پیش از ما دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود زیر این کج بار خامشبار،‌ از این راه رفته بودند و نشان پایهایشان بود. 2 پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما گاه شنگ و شاد و بی‌پروا، گاه گویی بیمناک از آبکندِ وحشتی پنهان، جای پا جویان، زیر این غمبار، درهمبار، سر به زیر افکنده و خاموش، راه می‌رفتند. وز قدمهایی که پیش از این رفته بود این راه را ،‌افسانه می گفتند. من بسان بره گرگی شیر مست، آزاده و آزاد، می سپردم راه و در هر گام گرم می‌خواندم سرودی تر، می‌فرستادم درودی شاد، این نثار شاهوارِ آسمانی را، که به هر سو بود و بر هر سر. راه بود و راه - این هر جایی افتاده- این همزاد پای آدمِ خاکی. برف بود و برف ا-ین آشوفته پیغام- این پیغام سرد پیری و پاکی؛ و سکوت ساکت آرام، که غم آور بود و بی‌فرجام. راه می رفتم و من با خویشتن گهگاه می‌گفتم: «کو ببینم، لولی ای لولی! این تویی آیا -بدین شنگی و شنگولی، سالک این راه پر هول و دراز آهنگ؟» [و من بودم که بدین‌سان خستگی نشناس، چشم و دل هشیار، گوش خوابانده به دیوار سکوت، از بهر نرمک سیلیِ صوتی، می سپردم راه و خوش بی‌خویشتن بودم. 3 اینک از زیر چراغی می گذشتیم‌، آبگون نورش. مرده دل نزدیکش و دورش. و در این هنگام من دیدم بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف، همنشین و غمگسارش برف، مانده دور از کاروانِ کوچ، لک‌لک اندوهگین با خویش می زد حرف: «بی‌کرانِ وحشت‌انگیزی‌ست. خامشِ خاکستری هم بارد و بارد. وین سکوتِ پیرِ ساکت نیز هیچ پیغامی نمی‌آرد. پشت ناپیداییِ آن دورها شاید گرمی و نور و نوا باشد؛ بالِ گرمِ آشنا باشد؛ لیک من ، افسوس مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم. ناتوانیهام چون زنجیر بر پایم. ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد، همچو پروانه‌یْ شکسته‌یْ آسبادی کهنه و متروک، هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم. آسمان تنگ است و بی‌روزن، بر زمین هم برف پوشانده‌ست رد پای کاروانها را. عرصه ی سردرگمیها مانده و بی در کجایی‌ها. باد چون بارانِ سوزن ، آب چون آهن. بی نشانی‌ها فرو برده نشانها را. یاد باد ایام سرشارِ برومندی، و نشاط یکّه پروازی، که چه بشکوه و چه شیرین بود. کس نه جایی جُسته پیش از من؛ من نه راهی رفته بعد از کس، بی نیاز از خفتِ آیین و ره جستن، آن که من در می نوشتم، راه و آن که من می‌کردم ، آیین بود. اینک اما، آه ای شب سنگین دلِ نامرد...» لک‌لک اندوهگین با خلوت خود درد دل می کرد. باز می رفتیم و می بارید. جای پا جویان هر که پیش پای خود می‌دید. من ولی دیگر، شنگی و شنگولیم مرده، چابکی‌هام از درنگی سرد آزرده، شرمگین از رد پاهایی که بر آنها می نهادم پای، گاهگه با خویش می گفتم: «کی جدا خواهی شد از این گله‌های پیشواشان بز ؟ کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش؟ تا گذارد جای پای از خویش؟» 4 همچنان غمبارِ درهمبار می‌بارید. من ولیکن باز شادمان بودم. دیگر اکنون از بزان و گوسپندان پرت، خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم. بر بسیطِ برف پوش خلوت و هموار، تک و تنها با درفش خویش، خوش خوش پیش می‌رفتم. زیر پایم برف‌های پاک و دوشیزه قژقژی خوش داشت. پامْ بذرِ نقشِ بکرش را هر قدم در برف‌ها می کاشت. مُهرِ بکری برگرفتن از گلِ گنجینه های راز، هر قدم از خویش نقش تازه ای هشتن، چه خدایانه غروری در دلم می‌کِشت و می‌انباشت. 5 خوب یادم نیست تا کجاها رفته بودم؛ خوب یادم نیست این، که فریادی شنیدم، یا هوس کردم، که کنم رو باز پس، رو باز پس کردم. پیش چشمم خفته اینک راهِ پیموده. پهندشتِ برف‌پوشی راه من بوده. گام‌های من بر آن نقش من افزوده. چند گامی بازگشتم؛ برف می بارید. باز می‌گشتم. برف می‌بارید. جای پاها تازه بود اما، برف می‌بارید. باز می‌گشتم، برف می‌بارید. جای پاها دیده می‌شد، لیک برف می‌بارید. باز می‌گشتم، برف می‌بارید. جای پاها باز هم گویی دیده می‌شد، لیک برف می‌بارید. باز می‌گشتم، برف می‌بارید. برف می‌بارید. می‌بارید. می‌بارید... جای پاهای مرا هم برف پوشانده‌ست. #مهدی_اخوان‌ثالث
Hammasini ko'rsatish...
4
چون درختی در صمیمِ سرد و بی‌ابرِ زمستانی هر چه برگم بود و بارم بود، هر چه از فرِّ بلوغ گرمِ تابستان و میراثِ بهارم بود، هر چه یاد و یادگارم بود، ریخته‌ست. چون درختی در زمستانم، بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود. دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری در چنین عریانیِ انبوهم آیا لانه خواهد بست؟ دیگر آیا زخمه‌های هیچ پیرایش، با امید روزهای سبز آینده؛ خواهدم این سوی و آن سو خست ؟ چون درختی اندر اقصای زمستانم. ریخته دیری‌ست هر چه بودم یاد و بودم برگ. یاد با نرمک نسیمی چون نمازِ شعله‌ی بیمار لرزیدن، برگ چونان صخره‌ی کرّی نلرزیدن. یاد رنج از دست‌های منتظر بردن، برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن. ای بهارِ همچنان تا جاودان در راه! همچنان جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر. هرگز و هرگز بر بیابانِ غریبِ من منگر و منگر. سایه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر، ‌خوش‌تر. بیم دارم کز نسیمِ ساحرِ ابریشمین تو، تکمه‌ی سبزی بروید باز، بر پیراهن خشک و کبود من. همچنان بگذار تا درودِ دردناکِ اندُهان ماند سرودِ من! @shakhsaar #مهدی_اخوان‌ثالث
Hammasini ko'rsatish...
6🕊 1
در آستانه‌ی گور خدا و شیطان ایستاده بودند؛ و هر یک هر آنچه به ما داده بودند، باز پس می‌گرفتند. آن رنگ و آهنگ‌ها، آرایه و پیرایه‌ها‌، شعر و شکایت‌ها‌، و دیگر آنچه ما را بود، بر جا ماند. پروا و پروانه‌ی همسفری با ما نداشت. تنها، تنهایی بزرگ ما، که نه خدا گرفت آن را، نه شیطان، با ما چو خشم ما به درون آمد. اکنون او - این تنهایی بزرگ- با ما شگفت گسترشی یافته، این است ماجرا. ما نوباوگان این عظمتیم. @shakhsaar #مهدی_اخوان‌ثالث
Hammasini ko'rsatish...
4👍 1🔥 1🕊 1