cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

شاخسار

عمری‌ست که ما گمشدگان گرم سراغیم... پیام ناشناس https://t.me/BChatBot?start=sc-104964-AxILOjw @mohsenoo_panahi

Ko'proq ko'rsatish
Advertising posts
600Obunachilar
-124 soatlar
-47 kunlar
+130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Обуначиларнинг ўсиш даражаси

Ma'lumot yuklanmoqda...

چون درختی در صمیمِ سرد و بی‌ابرِ زمستانی هر چه برگم بود و بارم بود، هر چه از فرِّ بلوغ گرمِ تابستان و میراثِ بهارم بود، هر چه یاد و یادگارم بود، ریخته‌ست. چون درختی در زمستانم، بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود. دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری در چنین عریانیِ انبوهم آیا لانه خواهد بست؟ دیگر آیا زخمه‌های هیچ پیرایش، با امید روزهای سبز آینده؛ خواهدم این سوی و آن سو خست ؟ چون درختی اندر اقصای زمستانم. ریخته دیری‌ست هر چه بودم یاد و بودم برگ. یاد با نرمک نسیمی چون نمازِ شعله‌ی بیمار لرزیدن، برگ چونان صخره‌ی کرّی نلرزیدن. یاد رنج از دست‌های منتظر بردن، برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن. ای بهارِ همچنان تا جاودان در راه! همچنان جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر. هرگز و هرگز بر بیابانِ غریبِ من منگر و منگر. سایه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر، ‌خوش‌تر. بیم دارم کز نسیمِ ساحرِ ابریشمین تو، تکمه‌ی سبزی بروید باز، بر پیراهن خشک و کبود من. همچنان بگذار تا درودِ دردناکِ اندُهان ماند سرودِ من! @shakhsaar #مهدی_اخوان‌ثالث
Hammasini ko'rsatish...
4🕊 1
در آستانه‌ی گور خدا و شیطان ایستاده بودند؛ و هر یک هر آنچه به ما داده بودند، باز پس می‌گرفتند. آن رنگ و آهنگ‌ها، آرایه و پیرایه‌ها‌، شعر و شکایت‌ها‌، و دیگر آنچه ما را بود، بر جا ماند. پروا و پروانه‌ی همسفری با ما نداشت. تنها، تنهایی بزرگ ما، که نه خدا گرفت آن را، نه شیطان، با ما چو خشم ما به درون آمد. اکنون او - این تنهایی بزرگ- با ما شگفت گسترشی یافته، این است ماجرا. ما نوباوگان این عظمتیم. @shakhsaar #مهدی_اخوان‌ثالث
Hammasini ko'rsatish...
4👍 1🔥 1🕊 1
✅تصنیف : از کفم رها ✅خواننده : سیما مافیها ✅آهنگ : عارف قزوینی ✅شعر : عارف قزوینی 🌐 کانال موسیقی گلها @MouseighiGolha
Hammasini ko'rsatish...
5👍 2🕊 1
Repost from شاخسار
گله @shakhsaar شب خامش است و خفته در انبان تنگ وی شهر پلیدِ کودنِ دون ، شهر روسپی، ناشسته دست و رو. برفِ غبار بر همه نقش و نگار او. بر یاد و یادگارش، آن اسب، آن سوار، بر بام و بر درختش ، وآن راه و رهسپار. شب خامش است و مردمِ شهر غبارپوش پیموده راه تا قلل دوردستِ خواب. در آرزوی سایه‌ی تری و قطره‌ای، رؤیای دیر باورشان را آکنده است همت ابری؛ چنانکه شهر چون کشتئی شده ست ، شناور به روی آب. شب خامش است و اینک ، خاموشتر ز شب، ابری ملول می‌گذرد از فراز شهر. دور آنچنان که گویی در گوشش اختران گویند راز شهر. نزدیک آنچنانک گلدسته‌ها رطوبت او را احساس می‌کنند. ای جاودانگی! ای دشت‌های خلوت و خاموش! باران من نثار شما باد. #مهدی_اخوان‌ثالث آخر شاهنامه
Hammasini ko'rsatish...
6
تا کند سرشارِ شهدی خوش هزاران بیشهٔ کندوی یادش را، می‌مکید از هر گلی نوشی. بی خیال از آشیان سبز، یا گلخانهٔ رنگین _کآن ره آورد بهاران است، وین پاییز را آیین _ می‌پرید از باغ آغوشی به آغوشی. آه، بینم پر طلا زنبور مست کوچکم اینک پیش این گلبوته ی زیبای داوودی، کندویش را در فراموشی تکانده‌ست، آه می‌بینم یاد دیگر نیست با او، شوق دیگر نیستش در دل، پیش این گلبوته‌ی ساحل. برگکی مغرور و باد آورده را مانَد مات مانده در درون بیشهٔ انبوه؛ بیشهٔ انبوهِ خاموشی. پرسد از خود کاین چه حیرت‌بار افسونی‌ست؟ و چه جادویی فراموشی؟ پرسد از خود آنکه هر جا می‌مکید از هر گلی نوشی. @shakhsaar #مهدی_اخوان‌ثالث
Hammasini ko'rsatish...
8👍 1
شاعر ذاتاً مهاجر است... مهاجری از ملکوت آسمان و از بهشت زمینی طبیعت. هر که پیوندی با هنر داشته باشد، مخصوصاً شاعر، رگه‌هایی از ناآرامی و بی‌قراری در وجودش دارد و او را، حتی در وطنش، با همین رگه‌ها می‌شناسید. هنرمندْ مهاجری است از ابدیت؛ مهاجری که هرگز به بهشتِ خود باز نمی‌گردد. شاعران را، از هر مکتب و مسلکی، در ذهن‌تان مجسم کنید. کدام‌شان پای بر زمین دارد؟ همه جایی دیگرند؛ جایی دور. دلبستگی به خاک یا پیوند با قوم، ملت، نژاد، طبقه و همه‌ی معاصرتی که محصول چنین علقه‌هایی‌ست، در سطح می‌ماند و از پوست، لایه‌ی اولش باشد یا هفتم، به عمق وجود شاعر راهی می‌یابد؛ همان‌پوستی که شاعر به آب و آتش می‌زند تا از بندش رها شود. اینجا از شاعر می‌پرسند «اینک چه هنگام است؟» و شاعر پاسخ می‌دهد «اینک ابدیت است». بوریس پاسترناک هم می‌پرسد «دلبندانم، با من بگویید، آن بیرون، کدامین هزاره از راه رسیده است؟» همه‌ی شاعرانِ همه‌ی اعصار اساسا از یک چیز حرف می‌زنند. و این «چیز» بر سطح پوست جهان باقی می‌ماند؛ درست همانطور که خود جهان مرئی هم بر سطح پوست شاعر باقی می‌ماند. سوای کوچ، نصیب ما از این دنیا چیست؟ @shakhsaar آخرین اغواگری زمین: پناه بردن به هنر، شعر و کلمه #مارینا_تسوتایوا ترجمه الهام شوشتری‌زاده
Hammasini ko'rsatish...
9👍 1
چشمی که به دیدن در نگاه اول خو گرفته، یا در حقیقت به چشم‌انداز قدیمیِ خودش و دیگران خو گرفته، با دیدن چشم‌اندازی تازه فرو می‌افتد. چنین چشمی به بازشناختن عادت دارد، نه به شناختن. @shakhsaar آخرین اغواگری زمین: پناه بردن به هنر، شعر و کلمه #مارینا_تسوتایوا ترجمه الهام شوشتری‌زاده
Hammasini ko'rsatish...
👍 4 4
4
با گریه‌های ساحلی @shakhsaar 1 اینگونه بود که گیسوان بلندش را، باد با گریه‌های ساحلی می‌آشفت و طرح سوگوار اندامش را در قاب‌های دریایی می‌ریخت. در قاب‌های دریایی آن جا که موج خوانا برمی‌خاست آواز گریه می‌خفت و ماهیان بعد از ظهر حجم فضای مایع را می‌آشفتند. وقتی پرنده می‌خفت دست کبود_ کودک_ از آب‌ها بیرون بود. اینگونه بود که گیسوان مادر را، باد با گریه‌های ساحلی می‌آشفت و طرح سوگوار اندامش را در قاب‌های دریایی می‌برد. 2 تا باد از کرانه بر می‌خاست با ما صدای گریه رها بود. مادر _ کنار باد: «_ دستان من چگونه بی‌مشعل من را به رهروان نخستین خواهد رساند؟ دستان من چگونه آیا...» و حرف‌های ما در گیسوان باد پریشان بود. خورشید: آشیانه‌ی آتش تنها اجاق سردی بود سرد سرد در دوردست شب وقتی که ما در کوچه‌های مرثیه، در کوچه‌های رستاخیز مهتاب را گریسته بودیم و در میان آب فریاد سوگوار مادر می‌خفت. وقتی پرنده میمرد دست کبود_ مادر _ از آب‌ها بیرون بود. پاییز در مرز آب و خاک ایستاده بود. 3 دریا کنار ما _ بی موج و باد_ آینه‌ای جاری بود انگار در ذهن آب حادثه‌ی سنگی هم... در ذهن ما اما تصویر سوگوار مادر می‌ماند: «_ با لهجه‌ی رسای دستانش ما را به سوگواری می‌خواند...» «_شاید باید در زلف باد بیاوزیم دریا تمام حادثه‌ها را، از یاد می‌برد و بهت آب...» اما دیگر مجال گفتن با ما نبود. تصویر ما در قاب‌های دریایی از یاد رفته بود وقتی که بال‌های پرنده از خاک می‌گذشت دست کبود_ ما_ از آب‌ها بیرون بود. #منصور_برمکی
Hammasini ko'rsatish...
4
3👍 2🔥 1