دربهدر
دربهدرتر از باد زیستم در سرزمینی که گیاهی درآن نمیروید ای تیز خرامان! لنگی پای من از ناهمواری راه شما بود"شاملو"
Ko'proq ko'rsatish- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Ma'lumot yuklanmoqda...
«شرم» با این جمله آغاز میشود: «بعدازظهر روز یکشنبهای در ماه ژوئن پدرم میخواست مادرم را بکشد». جمله چنان کوبنده و سرد است که مثل صدای پتک در سر خواننده میپیچد. ما شرح مختصری از واقعه میخوانیم و بعد یکباره طنین این صدا خاموش میشود. مثل صدای قطعهای گوشخراش که اوج گرفته فرود میآید. اینجا همان نقطۀ آغاز خلأ است، لحظهای که نوشتن از آن، گفتن از آن، تا خود این لحظۀ نوشتن کتاب امری ممنوعه بوده است، حتی در دفتر خاطرات، آن لحظه که «خدایان کودکی به زمین میافتند»، زندگی ناگهان به دونیم میشود.