cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

مجردان انقلا✌بی

ارسال پیام به مدیرکانال👇 @mojaradan_bot کانال سیاسی #تا_نابودی_اسرائیل 👇 @siasi_mojaradan #تبلیغات_مجردان درکانال 👇 @mojaradan_bot

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
4 144
Obunachilar
-6124 soatlar
-6237 kunlar
-55030 kunlar
Post vaqtlarining boʻlagichi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Nashrni tahlil qilish
PostlarKo'rishlar
Ulashishlar
Ko'rish dinamikasi
01
😍 یک کار خلاقانه ی هنری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
80Loading...
02
••『⏰ ازدواج😎 خیــــلی از ماها دچـــار جـهالت هستیم👌 چه راهکاری هست برای تشویق ب ازدواج جوان ها؟؟ چه جهالت هایی وجود داره برا ازدواج ها؟؟؟ سخنـــــــــران: حـسـیـــــــن رحـمــتــــے ♡پیشنھاد دانلود♡
411Loading...
03
🎥 عاقبت زن و شوهری که دل می‌سوزانند! استاد_تراشیون ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
411Loading...
04
👈 نسخه‌های شیرین برای روابط تلخ سرزنش نکنید 💞 نکوهش اشتباهات همسر، باعث نافرمانی میشه و تأثیری در تغییرمثبت شرایط و رفتارش نداره.   مادر همسرتون نباشید 💞 با شوهرتون مثل مادرش رفتار نکنین و مواردی رو که بارها به فرزندتون توصیه می‌کنید، به اون نگید. دخالت نکنید 💞 اگه شوهرتون کارهای شخصیش رو اشتباه انجام داد دخالت نکنین، اجازه بدین خودش متوجه اشتباهش بشه. مقایسه منفی نکنید 💞 با مقایسه منفی شوهرتون با دیگران، اون احساس بازنده بودن می‌کنه. تنها در صورتی همسرتون رو مقایسه کنید که مرد، برنده باشه. دستور ندید 💞 دستور دادن باعث کدورت و بی‌میلی به انجام کار می‌شه، به جای دستوردادن، با محبت، شوق انجام کاری رو تو همسرتون ایجاد کنید.   با محبت صحبت کنید 💞 توجه کلامی به همسرتون رو جدی بگیرین و علاوه برگفتن جملات محبت‌آمیز، اونو به زیبایی صدا بزنید.   همسرتون رو تأیید کنید 💞 موقع بحث اگه با شوهرتون مخالف بودید، اونو تکذیب نکنین و جبهه نگیرید. برای اینکه بحث طولانی نشه، موضوع صحبت رو عوض کنید و زمان دیگه‌ای با آرامش صحبت کنید. ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎ ‌‌‌       ‌
320Loading...
05
Media files
300Loading...
06
#قرار_عاشقی #سلام_اربابم_حسینذ پیش کدامین طبیب،شرح دهم حال خود؟ درد منِ خسته راجز تو که دارد دوا..؟♥️ -اباعبدالله- #حسین‌جانم♥️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
330Loading...
07
#انچه_مجردان_باید_بدانند 🔰اصالت و شرافت خانوادگی دختر و پسر یکی از اساسی ترین ملاک های ازدواج، به ویژه در جامعه اسلامی ماست . کلمه اصالت از اصل گرفته شده و اصل به معنای ریشه آمده است . یعنی دختر و پسر از خانواده هایی باشند که دارای اصل و ریشه هستند . شناخت خصوصیات و وضعیت تربیتی و فرهنگی خانواده همسر آینده، در ایجاد تفاهم بین پسر و دختر در زندگی، نقش اساسی را ایفا می کند و می تواند ملاک قابل اعتمادی برای چگونگی نحوه تربیت فرزندان و ارتباطات متقابل در زندگی زناشویی تلقی شود . 
450Loading...
08
#السلام_ایها_الغریب ﷽🕊🌹 #سلام_امام_زمانم 🌹🕊﷽ 🌎 می آیی از تمامِ جهان مهربانترین ☁ روزی به ربنای زمین، آسمانترین ☀ رخ می‌دهی میانِ تپش‌های روز ها 🌼 ای اتفاقِ خوبِ من ای ناگهان ترین #اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج 🤲💚 #روزتون_مهدوی 🌼 🍃 💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐 🌺🌷🌹 🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷
450Loading...
09
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁خـواب هــای آشــفــتــه🍁 قسمت۱۵ روسری اش را درآورد. به موهای بلندش نگاه کردم . با خودم خیال کردم بازهم میخواهد جلب توجه کند. پوسخندی زدم و پرسیدم: تاحالا وسوسه نشدی؟ ابروانش را مثل آستین هایش  بالا برد و پرسید: چی؟ نزدیک تر رفتم و گفتم: برای بیرون گذاشتن  موهات، خیلیا با کلاه گیس  و آرایش  به زحمت تظاهر میکنن... خندید. حرصم گرفت که ناخواسته از او تعریف کرده بودم. برخلاف انتظارم جواب های کلیشه ای نداد. همانطور که وضو میگرفت گفت: چرا ولی بخاطر... وسط حرفش پریدم و با تمسخر گفتم: حتما بخاطر مردا سرش را کج کرد و مسح سرش را کشید و گفت: یه سوم دلیلم اینه که گفتی... لب هایم آویزان شد و گفتم: یه جور بگو بیسوادا هم بفهمن. بلافاصله گفت: یه جورای بیشترش بخاطر زنهاست نه مردا یک ابرویم را بالا دادم و پرسیدم:چطور اون وقت؟ جورابهایش را درآورد و مسح پاهایش را کشید بعد روبه من ایستاد و گفت: حجابم به سه زن کمک میکنه... سعی کردم حواسم راجمع حرفهایش کنم تا ایراد محکمی به دلایلش پیدا کنم. ادامه داد: اولین زن خودمم. اینطوری حریم و قشنگیام هم از نظر مادی هم معنوی حفظ میشه. نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم و نگاهم را به طرف بالا چرخاندم.  اما او ادامه داد: دومین زن، زنیه که شوهرش منو تو خیابون یا محل کار و درس می بینه، با حفظ حجابم جلوی مقایسه اونچه از وجودم مخفیه با ویژگی های جسمی اون  زن رو میگیرم پس، از سرد شدن و احتمالا مشکل دار شدن رابطه اش باشوهرش جلوگیری میشه. تاملی کردم و دوباره نگاهم به مردمک روشن چشمانش رسید. گفتم: همه که به اندازه تو خوشکل نیستن. گفت: زیبایی یه امر نسبیه هرکس سلیقه ای داره درضمن برای کنترل  جاذبه های ذاتی زن و مرد نسبت به هم، باید حریم اخلاقی حفظ بشه که حجاب یکی از جنبه های مهم و اثرگذارشه... صرفا برای اینکه مخالفت کرده باشم، گفتم: مثل کتابا حرف میزنی. برخلاف من، او اجازه میداد جمله هایم تمام شود بعد جواب میداد. نفس عمیقی کشید و گفت: اما سومین زن! سومین زنی که با رعایت حجابم بهش کمک میکنم یه مادره، مادری که هر روز آشفتگی و بیقراری های پسر جوون مجردشو وقتی که از بیرون میاد، می بینه! بعد از چند لحظه که خیره چشمهایش بودم، گفتم: با این حساب چهارمین زنو جا انداختی... برای اولین بار صورت مشتاق به دانستنِ  یک نفر در چشم های تیره ام نقش بست.🕯 اما چیزی نگفتم و درحالی که نگاهم را از او دور میکردم، از خاطرم گذراندم:  زنی که بعد از شعله ور شدن آتیش وجودی یه مرد کثیف، تو چنگش گرفتار میشه... فکر میکنم تو از اون زن هم حمایت میکنی! 🌸🌸🌸🌸
470Loading...
10
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁خــــواب هـــای آشــفــتــه🍁 قسمت۱۴ از پشت درب شیشه ای فقط یک هاله مشکی می دیدیم. صدای خانم مدیر بر هم همه غالب شد: خانم حسینی از حوزه علمیه خواهران تشریف آوردن. همه هو کشیدند. انتظار داشتم یک پیر زن با چادر مقنعه مشکی وارد شود اما با ورودش لحظه ای سکوت و بعد دوباره همهمه فضا را در برگرفت. صورت ظریفش در  روسری شکلاتی رنگی که با چشم هایش همنوازی میکرد و  آن چادر مشکی که روی قامت متوسطش انداخته بود،  مثل یک ماه میدرخشید. چرا چنین فکری کردم؟ شاید فقط تضاد رنگ سفید و سیاه یادآور چنین مثالی شد. یکدفعه صدای نازکش بادباک افکارم را که محو آسمان چهره اش بود، آزاد کرد: سلام دخترا... انتخاب کلماتش هوشمندانه بود. مثلا اگر برای شروع از لفظ بچه ها استفاده میکرد بیشتر منفور می شد. همانطور که با تردید نگاهش میکردم به حرفهایش گوش دادم: اسم من فاطمه ست... زیرلب با ناراحتی گفتم:  خدا همه چیو به یکی داده! دوباره متوجه حرفهایش شدم.. لبخندی زد و با صدای بلندتری گفت: اگر موافق باشید میخواییم هر روز ظهر بعد از نماز یه دورهمی جمع و جور داشته باشیم... بعد زیر چشمی نگاهی به خانم مدیر انداخت و آهسته تر گفت: البته خودمونی... همه خندیدند. بی مزه بود. چه چیز خنده داری وجود داشت؟ در ذهنم پرسیدم: اصلا مگه از ما می پرسین موافقیم یا نه؟ مگه نظرمون براتون مهمه؟! یکدفعه جنبیدن لبهایش بی صدا شد. روی زانو هایم جلوتر رفتم باخودم فکر کردم من نمی شنوم اما واقعا صدایی نمی شنیدم. دوباره سعی کرد چیزی بگوید اما بازهم لب هایش بی صدا تکان خورد. خانم مدیر گفت: الان میگم  براتون چایی بیارن. همینکه مدیر بیرون رفت. فاطمه صدایش را صاف کرد و آهسته گفت: قرار نیست از هم بپرسیم فقط میخواییم حرف بزنیم. همین! به خودم آمدم دیدم مثل بقیه جذب کلامش شده ام. بقیه برای اینکه حرفهایش را بهتر بشنوند دورش حلقه زده بودند.  احساس کردم فقط دارد جلب توجه میکند. بلند شدم و بیرون رفتم. من را دید اما هیچ واکنشی نشان نداد. انگار که برای او هم نامرئی بودم. مثل همه، مثل همیشه! مدتی تنها روی تخت دراز کشیدم و دستم را روی چشم هایم گذاشتم. کمی این پهلو به آن پهلو چرخیدم بعد بلند شدم. دو سه هفته ای بود که  درد دندانم باعث شده بود مثل آدم حسابی ها هر روز مسواک بزنم. مسواکم را برداشتم و رفتم طرف شیرهای آبی که پشت آشپزخانه بودند، اما با کمال تعجب فاطمه را دیدم که دستهایش را می شست. من را که در آیینه دید. روسری اش را درآورد. 🌸🌸🌸🌸🌸
490Loading...
11
Media files
440Loading...
12
⛔️ این آقا پسر میگفت: وقتی به خانه میرم و پدر و مادرم را می‌بینم... 😔 #کلیپ_تصویری #مهارت_افزایی     
690Loading...
13
🎥 تفاوت #دخالت و #پیشنهاد در چیست؟ ❌شخصی که دستوری حرف می‌زند دخالت کرده است. .       
621Loading...
14
🔴 #انتقاد_کلّی‌ومبهم_ممنوع 💠 از انتقادهای کلّی و مبهم خودداری کنید. جملاتی مثل «احساس می‌کنم رابطه ما #سرد شده است»، «من ناراضی‌ام»، «شدیداً دلخورم»؛ بسیار کلّی و #مبهم است و همسر شما را در جهت‌های زیادی به #فکر وا می‌دارد که ممکن است فرسنگ‌ها با نظر و انتقاد شما فاصله داشته باشد. 💠 همسران باید سعی کنند #مصداق مشکل یا موردی را که منجر به دلخوری و کدورت‌ شده است، به‌صورت بسیار ریز و #جزئی بیان کنند؛ چون در این صورت است که همسر شما متوجه #اصل موضوع شده و می‌فهمد چه چیزی را باید تغییر دهد یا اصلاح کند. 💠 مثلا به‌جای این که بگویید: «من ناراحت و دلخورم،» بگویید «من به‌خاطر این که از من #تشکر نمی‌کنی دلخورم.»     
580Loading...
15
سفر شما توسط راننده لغو شد:) 🤣 #طنز
10Loading...
16
°•~🕊 #تاسلام_ایها_ااغریب #سلاپ_مولا_جانم ‌سرخوش آن عیدی که آن بانی نور از کنار کعبه بنماید ظهور【🧡】 ‌قلب ها را مهر هم عهدی زند از حرم بانگ "انالمهدی" زند【❤️】 ‌تا همه عالم صدایش بشنوند انس و جن با هم صدایش بشنود #اللهم_عجل_لولیک_فرج،
681Loading...
17
• #قرار_علشقی #سلام_اربابم گُفتَم:خِیلی‌دوست‌ دارَم‌بِرَم‌‌ڪَربَلا گُفت:کَربَلا‌نَرَفتن‌یه‌دَردِه کَربَلارَفتن‌هِزار،دَرد گُفتَم:چِرا؟ گُفت:اَگِه‌بِرے‌دیگِه‌نِمیتونی‌ اَزَش‌دِل‌بِڪَنی):【🥹❤️‍🩹】 ‌‌ ‌‎ #صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
560Loading...
18
نشنیده کسے حرفے از این جالب تر زهرا به علے است از علے طالب تر هرچند علے کسے به جز فاطمه نیست #زهراست علے ابن ابے طالب تر ... ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
570Loading...
19
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁خــــواب هـــای آشــفــتــه 🍁 قسمت۱۳ ساعتهایم را بیهوده تلف میکردم تا ساعت چهار که باید صدای زنبور مانند مشاور را تحمل میکردم. نمی خواستم با من حرف بزند. نمی خواستم با او حرف بزنم. احساسم را در چهره و رفتارم با بی توجهی اظهار می کردم. بلاخره به ستوه آمد و گفت: توصیه میکنم کارگاههای مهارت آموزی رو بیای، لااقل یکی شونو... به چشم های بی روحش زل زدم و از ذهن گذراندم: توصیه میکنی یا مجبورم میکنی؟ معلوم بود چشم های ریز و کشیده ام کمان خوبی شده اند برای پرتاب تیر افکارم، چونکه حرصش گرفت و گفت: از این همه سکوت خسته نشدی؟ نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم و نگاهم را به طرف سقف چرخاندم. با عصبانیت بلند شد و گفت: نیم ساعت دیگه کارگاه خیاطی شروع میشه میخوام اونجا ببینمت...به سلامت. بی تفاوت بلند شدم و از اتاقش بیرون رفتم. درِ اتاقش را هم از قصد باز گذاشتم تا بیشتر حرص بخورد. رفتم طرف دستشویی به خودم که آمدم دیدم دارم زیادی دستهایم را می شویم. خاطرات گذشته مثل صاعقه بر سرم فرود می آمدند و من در واکنش به  فشارهای عصبی  بی آنکه متوجه باشم کارهایم را تکرار میکردم. نه اینکه از تنبیه شدن یا محرومیت بترسم اما برای نجات خودم از شر خیالاتی که محاصره ام کرده بودند، تصمیم گرفتم در کلاسها شرکت کنم البته نه در کارگاه خیاطی بلکه در کلاس درس. با خودم فکر کردم اینطور میتوانم لااقل یک هفته درمیان به بهانه درس و امتحان از زیرجلسات مشاوره دربروم. آن روزها چقدر دلم آغوش امنی برای پناه گرفتن میخواست. گوشهایی برای شنیدن درد دل ها و خاطری که به جای قضاوت کردنم بگذارد یک دل سیر کنارش گریه کنم. سه، چهار ماه گذشت. درس خواندن راه گریز کوتاه و مشغولیت بی ضرری بود که میگفتند سود هم دارد. اما حوصله میخواست که من نداشتم. هرطور بود موافقت مدیر را برای زودتر  امتحان دادن پایه اول، گرفتم. نمراتم بد نبود در واقع قبولی برایم کافی بود. اما خانم مدیر گفت بلافاصله باید خواندن پایه دوم ابتدایی را شروع کنم. برای اولین بار درموردم  اظهار امیدواری کرد که خیلی زود میتوانم جایگاه تحصیلی که از آن محروم شده بودم را بدست بیاورم. آن روز همه مان را در نمازخانه جمع کردند. گوشه ای نشستم و بعد از تمام شدن نمازشان، دیدم خانم مدیر رو به جمعیت ایستاد و گفت: از امروز یه نفر میاد اینجا  که امیدواریم با حضورش حال و هوای گرفته و سرد اینجا رو عوض کنه... دهن همه باز مانده بود آخر اینجا جایی نبود که برای تازه وارده ها مراسم استقبال بگیرند اهل تشکر هم نبودند.مگر اینکه کسی به خواست خودش پا به اینجا گذاشته باشد ولی چه کسی حاضر میشد اینجا بیاید؟ صدای کشیده شدن درب کشویی  نگاه همه مان را به ورودی نمازخانه متمرکز کرد.* 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
570Loading...
20
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁خــــواب هـــای آشــفــتــه🍁 قسمت۱۲ مامور نگاهی به من انداخت و روبه سرهنگ گفت: نکاتی راجع به این پرونده هست که پیچیده اش میکنه اگه اجازه بدید اول ببرم تحویل کانون بدمش بعد صحبت کنیم. سرهنگ نگاهی به من انداخت بعد رو به مامور گفت: بسیار خب. مامور بلند شد و احترام نظامی گذاشت. منهم بلند شدم. قبل از آنکه از اتاق  خارج شوم، سرهنگ روبه من گفت: ممنون...بخاطر همکاریت. خنده ام گرفته بود. تا به حال هیچ کس از من تشکر نکرده بود آن هم در چنین شرایطی که من خطاکار بودم و او مسئولی که باید مجازاتم میکرد. فقط لبخندی زدم و بیرون رفتم.    از آنجا مستقیم به کانون اصلاح و تربیت فرستاده شدم. روزهایم با گوشه گیری در سکوت و نفرتی که از آدم ها داشتم و شب هایم در کابوس بازگشت به جهنمی که از آن رها شده بودم، می گذشت. یک هفته ای گذشته بود که مدیر کانون فرستاد دنبالم به دفترش بروم. مدیرِ آنجا زن چاق  ولی فرزی بود که  پیری تازه داشت در بر پوست صورتش نقش می انداخت. پشت میز چوبی اش ایستاده بود که وارد اتاقش شدم. سلام کرد. خواست بنشینم. چیزی نگفتم به طرف دو صندلی کهنه چوبی روبروی میزش رفتم. و روی صندلی که پایه های بلندتری داشت نشستم. میدانستم آدم جدی و سردی ست در این یک هفته حتی یکبار ندیده بودم لبخند بزند، شایدهم  دیدن آدمهایی مثل ما که به قول نظافت چی؛ هنوز از راه نرسیده در این دنیا خلاف کرده ایم، برایش خُلقی باقی نگذاشته بود. بعد از آنکه برانداز کردنم تمام شد، چشم هایش سمت فرمی که روی میزش بود چرخید و پرسید: چرا فرم نظرسنجیتو پر نکردی؟ با بی حوصلگی نگاهش کردم یعنی ساعت هشت صبح مرا از سر میز صبحانه به دفترش کشانده بود که همین را بپرسد؟ قطعا نه! برای اینکه برود سر اصل مطلب، صریح و سریع پاسخ دادم: سواد ندارم. نفسش را با تاسف بیرون داد و گفت: میخوای کلاسای سواد آموزی کانونو شرکت کنی؟ شانه بالا انداختم. گفت: مشاور گفت تو هیچکدوم از کارگاههای مهارت آموزی شرکت نمی کنی...بلاخره از اینجا بیرون رفتی باید یه کاری چیزی بلد باشی، البته پرونده اتو خوندم میدونم که خانواده نداری... اخم هایم را درهم کشیدم و زیرلب گفتم: ده سال پیش داشتم... خانم مدیر بی تفاوت سری تکان داد و گفت: در هر حال بعدا از اینجا میری پرورشگاه. با خودم فکر کردم خب که چی، تو اصلا بگو از اینجا یکراست میروی جهنم بازهم بهتر از باتلاق کثافتی ست که تجربه کردم. احساس کردم این حرفها را میزند که واکنشی از من ببیند اما من فقط به لب های باریکش خیره شده بودم تا جمله: "میتونی بری" از دهانش بیرون آمد. قامت استخوانی و بلندم را جمع کردم و از دفترش بیرون رفتم.* 🌸🌸🌸🌸🌸
740Loading...
21
Media files
670Loading...
22
. 🍂🌼معیار های اشتباه در ازدواج #استاد: بهزاد فقهی
711Loading...
23
❤️ عاشق شوید ؛ شبیه علی (علیه‌السلام) مثل فاطمه (سلام‌الله‌علیها)... #استاد_شجاعی
641Loading...
24
زیباترین تفسیری بود که تا الان درباره خوشحالی شنیدم
531Loading...
25
🌱از لحاظ روانی «بچه» هستید یا «بالغ»؟ اگر سن‌تان از ۲۰ سال گذشته، اما هنوز قدر داشته‌هایتان را نمی‌دانید، مسئولیت رفتارهایتان را نمی‌پذیرید و ... خودتان را بالغ ندانید.برای این‌که دیگر «بچه» محسوب نشوید یا لقب نابالغ را به شما ندهند، لازم است ویژگی‌ها و رفتار‌های خاصی داشته باشید، مثلا این‌که بتوانید از خوشحالی یک نفر دیگر شاد شوید. در ادامه به ۱۰ ویژگی شخصیتی افرادی اشاره می‌کنیم که از لحاظ روانی می‌توان به آن‌ها لقب بالغ را اعطا کرد. متواضع و باحیا هستید اگر شما انسان بالغی باشید، اجازه نمی‌دهید هیچ موفقیت و مقام و جایگاهی شما را متکبر کند. شما با دیگران منصفانه و محترمانه رفتار می‌کنید و برای‌تان فرقی نمی‌کند که طرف مقابل‌تان چه کسی است و چه منصبی دارد از خودتان انعطاف نشان می‌دهید زندگی همیشه هم طبق آن چه انتظار داریم پیش نمی‌رود و بالغ بودن یعنی این‌که بتوانید خودتان را با شرایط وفق دهید و از پا نیفتید. دیگران را زود قضاوت نمی‌کنید فرد بالغ به جای این‌که به دیگران بابت تفاوت‌هایی که دارند برچسب بزند، می‌تواند پذیرای تفاوت‌ها باشد و میان خود و آن‌هایی که مثل خودش فکر نمی‌کنند به جای این‌که فاصله بیندازد، پُل ارتباطی ایجاد کند. هیچ سنی را برای یادگیری دیر نمی‌دانید انسان بالغ باور دارد که همیشه فرصت و جایی برای بهبود وجود دارد. زندگی پُر از یادگرفتنی‌هاست و شما همیشه می‌توانید انسان بهتری از خودتان بسازید. هیجانات و احساسات‌تان را کنترل می‌کنید یک فرد بالغ به جای این‌که به راحتی از چیزی یا کسی عصبانی شود و پرخاش کند، می‌تواند فورا کنترل احساساتش را در دست بگیرد. بالغ بودن یعنی این‌که شما کمتر تحت تاثیر احساسات خود قرار می‌گیرید، به ندرت آشفته و پریشان می‌شوید و به شیوه‌ای نادرست واکنش نشان نمی‌دهید. مسئولیت رفتارهای‌تان را می‌پذیرید ما هر روز انتخاب‌هایی می‌کنیم و این انتخاب‌ها، پیامد‌هایی دارند. کسی که بالغ و عاقل است، مسئولیت رفتار‌ها و انتخاب‌هایش را می‌پذیرد. شما زمانی می‌توانید بگویید به بلوغ رسیده‌اید که از خودتان خوب مراقبت کنید، بدانید مسئول شادی‌تان کسی جز خودتان نیست و هر چیزی که سر راه‌تان قرار می‌گیرد، نتیجه انتخاب‌های خودتان است. خودتان را دوست دارید کسیکه بالغ است، خود واقعی‌اش را می‌پذیرد و اعتماد به نفس دارد. اگر فرد بالغی باشید، برای آن چه هستید احساس رضایت و راحتی دارید و مدام به دنبال تایید گرفتن از دیگران نیستید. قدر داشته‌هایتان را می‌دانید یکی دیگر از خصوصیات یک فرد بالغ این است که به جای مدام ناله کردن بابت چیز‌هایی که ندارد، قدردان داشته‌هایش است. کسی که به بلوغ واقعی رسیده، صرفا به این دلیل که خود را بدشانس می‌داند، نعمت‌ها را نادیده نمی‌گیرد. می‌دانید که چقدر نمی‌دانید اگر بالغ باشید، می‌توانید غرورتان را کنار بگذارید و چیز‌هایی را که نمی‌دانید یاد بگیرید، حتی از کوچک‌تر از خودتان به دیگران محبت می‌کنید محبت داشتن و همدلی کردن، بخشی از بالغ بودن است.شمایی که بالغ هستید به موفقیت‌های دیگران حسادت نمی‌کنید بلکه از شادی آن‌ها شاد می‌شوید و در غم‌شان هم کنارشان خواهید بود.
581Loading...
26
۱۴ عادت خوب در رشد فردی👌🏻
510Loading...
27
#روانشناسی کدام شخصیت ها نباید با هم ازدواج کنند؟    برای پاسخ به این سوال بهتر است افراد را از لحاظ پنج بعد بزرگ شخصیتی مقایسه کنیم: 👈۱- بی ثباتی هیجانی (روان رنجورخویی) ازدواج دو فردی که ثبات هیجانی ندارد موفق آمیز نخواهد بود چون هر دو دارای مشکلات هیجانی و عاطفی هستند . 👈۲- درونگرایی /برونگرایی ازدواج افرادی که به صورت افراطی در دو سر طیف قرار دارند مشکل ساز خواهد بود چون از نظر علایق، فعالیت، صمیمیت و روابط بین فردی تفاوت بسیار زیادی با هم دارند. 👈۳- انعطاف پذیری و باز بودن ازدواج دو فردی که یکی تنوع طلب و تجربه گرا و دیگری محافظه کار و بسته، مشکلات ساز خواهند بود. 👈۴- توافق و سازگاری اجتماعی ازدواج افرادی که از لحاظ سازگاری اجتماعی با هم در تضادند، اصلا بهتر است که صورت نگیرد. نمره ی پایین معمولا با ویژگی اختلال شخصیت خودشیفته، ضد اجتماعی و پارانوئید همراه است. 👈۵- وجدانمندی ازدواج فرد مسئولیت پذیر، وظیفه شناس، کمالگرا و وسواسی با فرد شلخته، بدون انگیزه پیشرفت، راحت طلب و غیر مسئول مشکل ساز خواهد بود.
691Loading...
28
#سلام_امام_زمانم 💚 ای امیر قلب و جان شیعیان کی می آیی حجت و صاحب زمان کی می آیی کز صفای مقدمت پا بگیرد یک عدالت در جهان #امام_زمان (عج) ‌💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
651Loading...
29
#قرار_عاشقی #سلام_اربایم_حسسن ڪربلا‌قسمت‌نیست،دعوت‌است! خدایا ! من‌معنے‌قسمت‌و‌دعوت‌را‌نمےدانم اما‌تو‌معنےِطاقت‌را‌مےدانی‌مگر‌نہ؟! دل‌ِمن‌دیگر، طاقتی‌برا؎ِجاماندن‌ ازڪربلا؎ِارباب‌ندارد🥺💔 ‹لبیک یا حسین❤️:)🌱› #صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
671Loading...
30
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁خــــواب هـــای آشــفــتــه 🍁 قسمت۱۱ فردای آن روز برای تکمیل پرونده مرا به اداره پلیس بردند.  با اینکه روز شلوغی نبود اما جلوی در کمی معطل شدیم. در فاصله ای که در راهرو اداره پلیس، منتظر بودیم از همان زن پلیسی که مرا به آنجا آورده بود، پرسیدم: میبریدم بازداشگاه؟ مامور زن نگاهی به چهره رنگ پریده ام انداخت و گفت: نه بهت که گفتم...بعد از  اینکه به سوالای جناب سرهنگ جواب دادی میری کانون اصلاح تربیت. دقایقی  بعد در اتاقی که بیرونش منتظر بودیم باز شد و یک مرد میانسال با سری بی مو سبیل های کلفت  بیرون آمد. آنقدر از دیدن زخم عجیب  روی صورتش ترسیدم که متوجه دست های بسته اش نشدم. از مقابلمان که رد شد. پیش پای زن مامور تف  انداخت و همانطور که با هل سرباز پشت سریش از ما فاصله می گرفت، حرف زشتی به من زد و رفت. مامور زن به چشم هایم نگاه ترحم آمیزی انداخت و پرسید: ترسیدی؟ نگاهم را از نگاهش دزدیدم و گفتم: از این فحشا زیاد شنیدم. زن پلیس بلند شد. در زد و  سلام نظامی داد. پشت سرش من وارد شدم. انتظار داشتم سرهنگ پیرمرد جاافتاده ای باشد اما یک مرد خیلی جوان با ریش کوتاه و مرتب مشکی و موهای موج دار بود. مامور زن، بعد از شنیدن  کلمه:"بفرمایید" اشاره کرد تا روی صندلی کنار میز سرهنگ بنشینم. منهم روی صندلی نشستم و جزییات اتاق را از نظر گذراندم. یک قفسه کتاب خانه در طرف چپ، یک فایل شش طبقه آهنی سمت راست میزش. دو ردیف صندلی روبه روی هم جلوی میزش. یک پارچ آب، یک عالمه پرونده رنگی و  عکس آیت الله خمینی و آیت الله خامنه ای کنارهم درست بالای سرش. با صدای سرهنگ به خودم آمدم: غیر از افرادی که اسم شونو توی بیمارستان آوردی، کسی دیگه هم هست که بدونی با تیم در ارتباط بوده؟ مکثی کردم و پرسیدم: مثلا کی؟ سرهنگ خودکارش را در هوا چرخاند و همانطور که سرش به خواندن پرونده گرم بود، پاسخ داد: مثلا عضو دیگه ای از تیم، یه فعال سیاسی؟! سری تکان دادم و گفتم: نمیدونم...ولی یه خبرنگار بود که گاهی با گوگو قرار میذاشت. سرهنگ سرش را بلند کرد و برای اولین بار به من نگاه کرد. با شنیدن اسمی که در ادامه گفتم چشم های گردش را ریز کرد و پرسید: اسم مستعارش بود یا ... گفتم: گوگو، مَسی صداش میزد. برا گوگو خبر می آورد گه گاهی هم یه چیزایی به نفع تیم می نوشت. البته نه مستقیما با اسم خودش، چون تو مجلس خبرنگاری میکرد براش بد میشد بفهمن با... سرهنگ حرفهایم را قطع کرد و پرسید: تاحالا دیدیش؟ اگه ببینیش میشناس... پاسخش را وقتی که هنوز سوالش را کامل نپرسیده بود، گفتم: نه ولی صداشو میشناسم کاملا. سرهنگ خودکارش را روی  میزش انداخت و درحالی که دستهایش را پشت گردنش گره میزد، گفت: کاش لااقل فامیلیشو میدونستی. خیلی جدی گفتم: فامیلشو نمیدونم ولی شنیدم رفته دیدن رییس جمهور... با تعجب روی میزش نیم خیز شد و پرسید: با آقای خاتمی؟ گفتم: چیز دیگه ای نمیدونم.* 🌸🌸🌸🌸🌸
670Loading...
31
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمـان خــــواب هـــای آشــفــتــه🍁 قسمت۱٠ همان موقع پرستار وارد شد و گفت: ببخشید ولی سرمش تموم شده باید از دستش جدا کنم. بعد درحالی که ست سرم را از دستم بیرون می آورد، رو به زن مامور گفت: چند روز دیگه جواب آزمایش ایدز و هپاتیتش رو میفرستم. از روی وحشت تکرار کردم: ایدز؟ پرستار نگاهی به من انداخت و بعد بی آنکه چیزی بگوید بیرون رفت. مامور گفت: +افرادی که رفتار پر خطر داشتن یا چنین جاهایی بودن احتمال زیادی هست که مبتلا باشن... -ولی من ... من قاطی کثافت کاریاشون نشدم +معتاد چی؟ -نیستم +نبودی؟...سرنگ مشترک هم یه عامل انتقاله -نمیدونم...چندباری گوگو سرنگ بهم زده ولی اینکه اون سرنگا آلوده بودن یا نه نمیدونم...یعنی... +سردسته گروه...بهش میگفتین گوگو؟ تاحالا فکر میکردیم فقط یه تیم از باند قاچاق انسان و مواد مخدر رو گرفتیم ولی حالا با حرفای تو مثل اینکه بعد سیاسی هم داره! بی اختیار اشک هایم بر پهنای صورتم سرازیر شدند. هجوم قطرات اشکی که خودشان را از گوشه چشمانم به سمت پایین پرتاب میکردند هر لحظه بیشتر می شد. مامور دستی بر دستم کشید و بلند شد. با اضطراب پرسیدم: -حالا اعدامم میکنن؟ +نه، چرا همچین حرفی میزنی!؟ -گوگو میگفت پلیس هرکدوممونو بگیره کم کمش چوبه دار حکمشه! +تحقیقات که کامل بشه هرکس تاوان جرمشو پس میده اما این شگرد همچین آدماییه که با ترسوندن نیروهاشون از قانون اونارو بیشتر درگیر جرم و فسادی کنن تا خودشون به پول بیشتری برسن... -من بچه بودم مواد تو کیفم میذاشت نمیدونستم باید چیکار کنم دوازده سالم که شد بهش گفتم دیگه نمی خوام ساقی باشم از مردای عملی میترسم. اونم فرستادم تو پارتیا اول میگفت پذیرایی کنیم من و دوستم پری...پری همش نوزده سالش بود خره از خونه فرار کرده بود واس خاطر پرهام اصلا اسم خودش مهرناز بود از بس عاشق دوست پسرش بود میگفت بهش بگیم پری ...آخرش گوگو کشتش..... اوایل گوگو گفت باید خرج خودمونو دربیاریم...هر روز هفته هرکی رو میفرستاد پیش یه عوضی، من فرار کردم گوگو برم گردوند گفت اگه نمیخوام مجبور نیستم ولی دروغ میگفت. گولم زد. گفت کار راحت تری برام سراغ داره گفت کارمون عین مدلاس، لباسایی بهمون میداد میگفت بپوشیم بی هدف وقت بگذرونیم تو خیابون...گاهی هم یه حرفایی میزد میگفت اینارو تو مترو  و تاکسی به مردم بگیم.. +مثلا چه حرفایی؟ -مثلا... یه... یه بار بهم گفت باید مسیر میدون  انقلاب تا تأتر شهر رو تاکسی سوار شم  هی همون مسیرو برم و بیام جلو راننده و مسافرا قسم بخورم که... +که چی؟ -که یه آخوندو دیدم داشته خلاف میکرده... +چه خلافی؟ اسم شخص خاصی میبردی؟ -میشه نگم؟... من میدونم کار بدی کردم دروغای گوگو رو پخش کردم ولی... +بگو ببینم  اسم شخص خاصی رو می آوردی؟ _نه فقط همینکه مردم نسبت به آخوندا بی اعتماد و متنفر بشن براش کافی بود. منم... هرکاری میگفت انجام میدادم تا اینکه دوباره منو فرستاد پارتی و من بازم فرار کردم...حالا منو میبرین زندان؟ مامور که با ناراحتی محو حرفهایم بود بعد از مکث کوتاهی گفت:نه سن و سالت کمه میری دارالتادیب* 🌸🌸🌸🌸🌸
630Loading...
32
#استوری☝️ #حامد_زمانی🎉 #روز_ازدواج🥳 دل به ولنتاین های بیهوده نبندید؛ عشق مسئولیت پذیر است؛ عشق شریک و همسفر و همراه مسیر است؛ عشق یک کادو در یک روز خاص نیست؛ عشق کادوییست؛ از جنس اعمال زیبا؛ برای همیشه؛ برای ابدیت...:)
581Loading...
33
❤️ زندگی در نگاه من یعنی غم یک واژه مثل تک فرزند 🔹دلتون رو میهمان این شعر بسیار زیبا و دلنشین کنید       
811Loading...
34
خیلیا هستن میخوان مسیر ۱۰ ساله رو در ۱ ماه برن؛❌️ و مدام دنبال میانبر‌هایی میگردن که بخوان این مسیر یک ماهه طی بشه، مثلا طرف ۳ ساله دنبال یک مسیر کوتاه میگرده که اگر از همون اول مسیر اصولی رو میرفت تا الان رسیده بود.✨️
740Loading...
35
Media files
590Loading...
36
✨ ویژه✨ 🛐 #اعمال نماز دهه اول ذی الحجه، مابین نماز مغرب و عشا را ازدست ندهید.
600Loading...
37
#استوری | پیامی از امام هشتم به تمامی دختران امام رضایی به مناسبت روز ازدواج امام رضا علیه السلام: 🔹وقتى که از دین و اخلاق خواستگار راضى بودید، به ازدواج با او راضى باشید و به خاطر فقیر بودنش او را رد نکنید.
615Loading...
38
Media files
681Loading...
39
💢برخی از هشدارهایی که در انتخاب همسر باید به آنها توجه شود 1. زوجين به فاصله كوتاهى از يك فقدان معنادار (طلاق، فوت همسر) باهم آشنا شوند يا ازدواج كنند. 2. آرزوى دور شدن از خانواده پدرى، عاملى براى ازدواج باشد. 3. پیشینه همسران به طور معنادارى متفاوت باشد (به لحاظ مذهبى، تحصيلى، طبقه اجتماعى، قوميت و سن). 4. زن وشوهر از جمع خواهر و برادرى ناسازگار برخاسته باشند. 5. زن و شوهر يا خيلى نزديك به خانواده هايشان و يا خيلى دور از آنها سكونت داشته باشند. 6. زن و شوهر به لحاظ مالى يا عاطفى به خانواده هاى خود وابستگی غیرمعمول داشته باشند. 7. ازدواج در سنین پایین و قبل از بلوغ اجتماعی و... انجام شود 8. مدت آشنايى و يا نامزدى كمتر از شش ماه باشد و يا اين كه بيشتر از سه سال به طول انجامد. 9. مراسم ازدواج بدون حضور خانواده يا دوستان فعلى انجام شود. 10. همسران دوره كودكى يا نوجوانى خود را دوره‌اى تلخ و آشفته محسوب كنند. 11. همسران، رابطه ضعيفى با خواهر و برادر و يا والدين خود داشته باشند.
711Loading...
40
°•~🕊 یا صاحبنا لَا ضَرَرَ عَلَىٰ رُوْحٍ حَلَّقَتْ بِعْشقِ المَهْدِي در سینه‌ام جز مهر تو جاری نخواهد شد...!🤍 #السلام‌علیك‌یابقیة‌الله ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ‌‌
621Loading...
04:44
Video unavailableShow in Telegram
😍 یک کار خلاقانه ی هنری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
Hammasini ko'rsatish...
12.19 MB
01:49
Video unavailableShow in Telegram
••『⏰ ازدواج😎 خیــــلی از ماها دچـــار جـهالت هستیم👌 چه راهکاری هست برای تشویق ب ازدواج جوان ها؟؟ چه جهالت هایی وجود داره برا ازدواج ها؟؟؟ سخنـــــــــران: حـسـیـــــــن رحـمــتــــے ♡پیشنھاد دانلود♡
Hammasini ko'rsatish...
8.18 MB
03:26
Video unavailableShow in Telegram
🎥 عاقبت زن و شوهری که دل می‌سوزانند! استاد_تراشیون ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
Hammasini ko'rsatish...
12.35 MB
👈 نسخه‌های شیرین برای روابط تلخ سرزنش نکنید 💞 نکوهش اشتباهات همسر، باعث نافرمانی میشه و تأثیری در تغییرمثبت شرایط و رفتارش نداره.   مادر همسرتون نباشید 💞 با شوهرتون مثل مادرش رفتار نکنین و مواردی رو که بارها به فرزندتون توصیه می‌کنید، به اون نگید. دخالت نکنید 💞 اگه شوهرتون کارهای شخصیش رو اشتباه انجام داد دخالت نکنین، اجازه بدین خودش متوجه اشتباهش بشه. مقایسه منفی نکنید 💞 با مقایسه منفی شوهرتون با دیگران، اون احساس بازنده بودن می‌کنه. تنها در صورتی همسرتون رو مقایسه کنید که مرد، برنده باشه. دستور ندید 💞 دستور دادن باعث کدورت و بی‌میلی به انجام کار می‌شه، به جای دستوردادن، با محبت، شوق انجام کاری رو تو همسرتون ایجاد کنید.   با محبت صحبت کنید 💞 توجه کلامی به همسرتون رو جدی بگیرین و علاوه برگفتن جملات محبت‌آمیز، اونو به زیبایی صدا بزنید.   همسرتون رو تأیید کنید 💞 موقع بحث اگه با شوهرتون مخالف بودید، اونو تکذیب نکنین و جبهه نگیرید. برای اینکه بحث طولانی نشه، موضوع صحبت رو عوض کنید و زمان دیگه‌ای با آرامش صحبت کنید. ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎ ‌‌‌       ‌
Hammasini ko'rsatish...
sticker.webp0.38 KB
Photo unavailableShow in Telegram
#قرار_عاشقی #سلام_اربابم_حسینذ پیش کدامین طبیب،شرح دهم حال خود؟ درد منِ خسته راجز تو که دارد دوا..؟♥️ -اباعبدالله- #حسین‌جانم♥️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
Hammasini ko'rsatish...
#انچه_مجردان_باید_بدانند 🔰اصالت و شرافت خانوادگی دختر و پسر یکی از اساسی ترین ملاک های ازدواج، به ویژه در جامعه اسلامی ماست . کلمه اصالت از اصل گرفته شده و اصل به معنای ریشه آمده است . یعنی دختر و پسر از خانواده هایی باشند که دارای اصل و ریشه هستند . شناخت خصوصیات و وضعیت تربیتی و فرهنگی خانواده همسر آینده، در ایجاد تفاهم بین پسر و دختر در زندگی، نقش اساسی را ایفا می کند و می تواند ملاک قابل اعتمادی برای چگونگی نحوه تربیت فرزندان و ارتباطات متقابل در زندگی زناشویی تلقی شود . 
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
#السلام_ایها_الغریب ﷽🕊🌹 #سلام_امام_زمانم 🌹🕊﷽ 🌎 می آیی از تمامِ جهان مهربانترین ☁ روزی به ربنای زمین، آسمانترین ☀ رخ می‌دهی میانِ تپش‌های روز ها 🌼 ای اتفاقِ خوبِ من ای ناگهان ترین #اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج 🤲💚 #روزتون_مهدوی 🌼 🍃 💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐 🌺🌷🌹 🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷
Hammasini ko'rsatish...
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁خـواب هــای آشــفــتــه🍁 قسمت۱۵ روسری اش را درآورد. به موهای بلندش نگاه کردم . با خودم خیال کردم بازهم میخواهد جلب توجه کند. پوسخندی زدم و پرسیدم: تاحالا وسوسه نشدی؟ ابروانش را مثل آستین هایش  بالا برد و پرسید: چی؟ نزدیک تر رفتم و گفتم: برای بیرون گذاشتن  موهات، خیلیا با کلاه گیس  و آرایش  به زحمت تظاهر میکنن... خندید. حرصم گرفت که ناخواسته از او تعریف کرده بودم. برخلاف انتظارم جواب های کلیشه ای نداد. همانطور که وضو میگرفت گفت: چرا ولی بخاطر... وسط حرفش پریدم و با تمسخر گفتم: حتما بخاطر مردا سرش را کج کرد و مسح سرش را کشید و گفت: یه سوم دلیلم اینه که گفتی... لب هایم آویزان شد و گفتم: یه جور بگو بیسوادا هم بفهمن. بلافاصله گفت: یه جورای بیشترش بخاطر زنهاست نه مردا یک ابرویم را بالا دادم و پرسیدم:چطور اون وقت؟ جورابهایش را درآورد و مسح پاهایش را کشید بعد روبه من ایستاد و گفت: حجابم به سه زن کمک میکنه... سعی کردم حواسم راجمع حرفهایش کنم تا ایراد محکمی به دلایلش پیدا کنم. ادامه داد: اولین زن خودمم. اینطوری حریم و قشنگیام هم از نظر مادی هم معنوی حفظ میشه. نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم و نگاهم را به طرف بالا چرخاندم.  اما او ادامه داد: دومین زن، زنیه که شوهرش منو تو خیابون یا محل کار و درس می بینه، با حفظ حجابم جلوی مقایسه اونچه از وجودم مخفیه با ویژگی های جسمی اون  زن رو میگیرم پس، از سرد شدن و احتمالا مشکل دار شدن رابطه اش باشوهرش جلوگیری میشه. تاملی کردم و دوباره نگاهم به مردمک روشن چشمانش رسید. گفتم: همه که به اندازه تو خوشکل نیستن. گفت: زیبایی یه امر نسبیه هرکس سلیقه ای داره درضمن برای کنترل  جاذبه های ذاتی زن و مرد نسبت به هم، باید حریم اخلاقی حفظ بشه که حجاب یکی از جنبه های مهم و اثرگذارشه... صرفا برای اینکه مخالفت کرده باشم، گفتم: مثل کتابا حرف میزنی. برخلاف من، او اجازه میداد جمله هایم تمام شود بعد جواب میداد. نفس عمیقی کشید و گفت: اما سومین زن! سومین زنی که با رعایت حجابم بهش کمک میکنم یه مادره، مادری که هر روز آشفتگی و بیقراری های پسر جوون مجردشو وقتی که از بیرون میاد، می بینه! بعد از چند لحظه که خیره چشمهایش بودم، گفتم: با این حساب چهارمین زنو جا انداختی... برای اولین بار صورت مشتاق به دانستنِ  یک نفر در چشم های تیره ام نقش بست.🕯 اما چیزی نگفتم و درحالی که نگاهم را از او دور میکردم، از خاطرم گذراندم:  زنی که بعد از شعله ور شدن آتیش وجودی یه مرد کثیف، تو چنگش گرفتار میشه... فکر میکنم تو از اون زن هم حمایت میکنی! 🌸🌸🌸🌸
Hammasini ko'rsatish...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁خــــواب هـــای آشــفــتــه🍁 قسمت۱۴ از پشت درب شیشه ای فقط یک هاله مشکی می دیدیم. صدای خانم مدیر بر هم همه غالب شد: خانم حسینی از حوزه علمیه خواهران تشریف آوردن. همه هو کشیدند. انتظار داشتم یک پیر زن با چادر مقنعه مشکی وارد شود اما با ورودش لحظه ای سکوت و بعد دوباره همهمه فضا را در برگرفت. صورت ظریفش در  روسری شکلاتی رنگی که با چشم هایش همنوازی میکرد و  آن چادر مشکی که روی قامت متوسطش انداخته بود،  مثل یک ماه میدرخشید. چرا چنین فکری کردم؟ شاید فقط تضاد رنگ سفید و سیاه یادآور چنین مثالی شد. یکدفعه صدای نازکش بادباک افکارم را که محو آسمان چهره اش بود، آزاد کرد: سلام دخترا... انتخاب کلماتش هوشمندانه بود. مثلا اگر برای شروع از لفظ بچه ها استفاده میکرد بیشتر منفور می شد. همانطور که با تردید نگاهش میکردم به حرفهایش گوش دادم: اسم من فاطمه ست... زیرلب با ناراحتی گفتم:  خدا همه چیو به یکی داده! دوباره متوجه حرفهایش شدم.. لبخندی زد و با صدای بلندتری گفت: اگر موافق باشید میخواییم هر روز ظهر بعد از نماز یه دورهمی جمع و جور داشته باشیم... بعد زیر چشمی نگاهی به خانم مدیر انداخت و آهسته تر گفت: البته خودمونی... همه خندیدند. بی مزه بود. چه چیز خنده داری وجود داشت؟ در ذهنم پرسیدم: اصلا مگه از ما می پرسین موافقیم یا نه؟ مگه نظرمون براتون مهمه؟! یکدفعه جنبیدن لبهایش بی صدا شد. روی زانو هایم جلوتر رفتم باخودم فکر کردم من نمی شنوم اما واقعا صدایی نمی شنیدم. دوباره سعی کرد چیزی بگوید اما بازهم لب هایش بی صدا تکان خورد. خانم مدیر گفت: الان میگم  براتون چایی بیارن. همینکه مدیر بیرون رفت. فاطمه صدایش را صاف کرد و آهسته گفت: قرار نیست از هم بپرسیم فقط میخواییم حرف بزنیم. همین! به خودم آمدم دیدم مثل بقیه جذب کلامش شده ام. بقیه برای اینکه حرفهایش را بهتر بشنوند دورش حلقه زده بودند.  احساس کردم فقط دارد جلب توجه میکند. بلند شدم و بیرون رفتم. من را دید اما هیچ واکنشی نشان نداد. انگار که برای او هم نامرئی بودم. مثل همه، مثل همیشه! مدتی تنها روی تخت دراز کشیدم و دستم را روی چشم هایم گذاشتم. کمی این پهلو به آن پهلو چرخیدم بعد بلند شدم. دو سه هفته ای بود که  درد دندانم باعث شده بود مثل آدم حسابی ها هر روز مسواک بزنم. مسواکم را برداشتم و رفتم طرف شیرهای آبی که پشت آشپزخانه بودند، اما با کمال تعجب فاطمه را دیدم که دستهایش را می شست. من را که در آیینه دید. روسری اش را درآورد. 🌸🌸🌸🌸🌸
Hammasini ko'rsatish...