cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

چشمهایش [ملکه زیبا]

Більше
Рекламні дописи
20 122
Підписники
-4124 години
-1677 днів
-55330 днів
Час активного постингу

Триває завантаження даних...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Аналітика публікацій
ДописиПерегляди
Поширення
Динаміка переглядів
01
#قسمت_صدوهفتادوهفت تقدیمتون 👆🏻👆🏻
1 3110Loading...
02
#قسمت_صدوهفتادوهفت تقدیمتون 👆🏻👆🏻
1 2380Loading...
03
#قسمت_صدوهفتادوهفت تقدیمتون 👆🏻👆🏻
8470Loading...
04
#قسمت_صدوهفتادوهفت تقدیمتون 👆🏻👆🏻
7050Loading...
05
#قسمت_صدوهفتادوهفت تقدیمتون 👆🏻👆🏻
7180Loading...
06
#قسمت_صدوهفتادوهفت تقدیمتون 👆🏻👆🏻
8860Loading...
07
_دیشب صدای آه و ناله تو با مامانم شنیدم. چشمکی زد و گفت: _دلت خواست؟ هوسی شدی؟ اخمی کردم و به تته پته افتادم _چ..چه ربطی داره من... من فقط میگم یکم آروم تر دختر مجرد هست تو خونه، چه معنی داره بلند اه و ناله میکنید! بهم نزدیک شد، بالا تنه ی لختش وسوسه‌م میکرد دست بکشم روش، آخ مامان کوفتت بشه. سرش و زیر گوشم آورد و پچ زد: _اگه بخوای میتونی تو خودت حسش کنی، یبار میدم دستت. گیج لب زدم: _چیو؟ دستم و گرفت و گذاشت رو خشتکش. برجستگی پایین تنش برق از سرم پروند. _همینی و که برات سیخ کرده رو، دلت میخواد بخوریش؟ خیره به پایین تنش آب دهانم و قورت دادم. _برو عقب شاهرخ، تو شوهر مادرمی توجهی نکرد، دستش و فرو برد داخل شورتم و خیسی بین پام و لمس کرد _واسه شوهر مادرت خیس کردی؟ حرکت دستاش دیوونه کننده بود. وا دادم و آهی کشیدم.. _جووون، همینه حتی صدای ناله هاتم تحریک کنندس دختر شلوارم و کشید پایین و سرش و برد بین پام.. https://t.me/+CjAqNtfN2tEzZWU0 https://t.me/+CjAqNtfN2tEzZWU0 https://t.me/+CjAqNtfN2tEzZWU0 گوهر زنی چهل ساله که بعد فوت شوهرش تو مجازی با پسری آشنا میشه که همسن دخترشه.. گوهر محبت ندیده به حدی دلبسته شاهرخ میشه که متوجه نیت اون نمیشه و پای شاهرخ و تو زندگی خودش باز می‌کنه.. همه چی از جایی شروع میشه که شاهرخ دلبسته ی گیوا(دختر گوهر) میشه!! و حماقتی که تبدیل شد به ویرانی.. #عاشقانه‌وصحنه‌دار💦💦 #عشقی_ممنوعه🔞
4 5430Loading...
08
-لیسیدن بلدی حاجی؟! حاج معید چشم هایش گرد می شوند و دستی به ته ریشش می کشد: -استغفرالله ربی و توبه... آیلی خنده ای از حرکت حاج معید می کند و روی مبل چسبیده به او می نشیند! -آیلی خانوم؟ نچ خدایا صبرم بده، می شه یکم فاصله بگیرید؟ آیلی لجبازانه خودش را بیشتر به تن بزرگ معید می چسباند و انگشتش را نوازش وار روی ران پایش می کشد: -عه حاجی جون؟ مگه من زنت نیستم چرا ازم دوری می کنی؟! معید چپ چپ نگاهش می کند و از این نزدیکی به تن خوشبوی دخترک گر می گیرد! دو دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند و تسبیح را در دستش می چرخاند: -ازدواج ما صوریه آیلی خانوم... من قول دادم بهتون دست نزنم شما امانتی هستی برای من! آیلی ناراضی اخم می کند و لب بر می چیند! وای از این ادا اطفارهایش که معید را به بند می کشید. -به کی قول تن و بدن منو دادی؟ من خودم اینجا حی و حاضرم و با مالیدن و روابط زناشویی اصلا مشکلی ندارم! معید نفس عمیقی می کشد و تا گردن سرخ می شود: -مالیدن چیه آیلی خانوم... زشته برای شما اینطور حرف زدن! آیلی چشمانش را در حدقه می چرخاند که از نظر معید خیلی بامزه و خوردنی می شود. جلوی افسار نگاهش را می گیرد و آیلی ناگهان می گوید: -حاجی جونم... برام بستنی میخری؟ هوس کردم یهو! مظلومانه چشم هایش را گرد می کند و معید نرم و با محبت لب می زند: -می دونستم دوست داری برات خریدم دخترجان... تو یخچاله! آیلی خوشحال از جایش می پرد و بوسه ی سریعی به گونه ی معید می زند: -الان میرم برای جفتمون میارم! قبل از اینکه معید بتواند مخالفتی کند وارد اشپزخانه می شود. بستنی وانیلی را درون نان قیفی می ریزد و بستنی به دست کنار معید می نشیند. -بیا این یکی رو تو بخور! معید به ناچار دستش را رد نمی کند و بستنی را می گیرد. -چرا نگاش می کنی حاجی جونم... باید لیسش بزنی نکنه بلد نیستی!؟ معید درمانده نگاهش می کند و دخترک خودش را به سینه ی او می چسباند و می گوید: -بین اینطوری با زبونت باید لیسش بزنی بعدش هم باید از سرش یه هورت بکشی و بذاری آب شه تو دهنت! حاج معید دستی به پشت گردنش می کشد و نفس هایش تند می شوند... از این نزدیکی هورمون های مردانه اش بالا و پایین می شوند! -برو اون ور دختر... آتیشیم نکن که بیفتم به جونت من حیوون نیستم! آیلی بستنی ها را کنار می گذارد و یقه ی معید را می کشد تا رخ در رخ شوند! -حیوون نباش ولی غریزتو هم سرکوب نکن معید... آتیش شو و بیفت به جونم، آخم نمیگم! حاج معید بی طاقت لب های دخترک را به کام می کشد و آیلی را روی پایش می نشاند. بوسه هایش عمیق تر می شوند و دستش به سینه ی دخترک که می رسد با صدای حاج خانوم هر دو متوقف می شوند! -لا اله الا الله، حاجی زنتو تو پذیرایی خونه ی پدریت خفت کردی؟ پسرای این دور و زمونه حیا قورت دادن و آبرو رو قی کردن! https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk #ممنوعه🔞🔞❌❌ ورود افراد زیر هجده سال ممنوع❌رعایت کنید🔞🙏
1 7380Loading...
09
روز دهمی بود که تو مسجد می‌خوابیدم! جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید کارتون خواب می‌شد. گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم: -خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم.‌.. جوری گریه می‌کردم که دلم به حال خودم می‌سوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟! ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاج‌اقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم می‌کرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من... وسط حرفم پرید: - بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دل‌آرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد: - ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد: -همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم این‌بار کمک می‌خواد توام کمک می‌خوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش می‌داد گفتم: -من من کمک کنم؟ مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد: - ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید! شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه می‌خواد برای بچش... سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم شیر نداشتم چون چیز زیادی نمی‌خوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد: - من یکیو می‌خوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم: -نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد: -خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تو‌یه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد: -البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت: - حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد: - آخه تا کی تو مسجد می‌خوای بمونی دخترم؟ می‌زارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک می‌کنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید و حالا امین به من نگاه می‌کرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود. منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت: -من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت: - عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!! https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 در حالی که شیرمو می‌خورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم: - قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا دو ماهی می‌شد که تو خونه ی امین زندگی می‌کردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمی‌تونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچه‌ی خودم دوست داشتم... تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد: -به چطوری دردونه؟ لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد: -چرا غذا بچمو حروم می‌کنی حالا؟ -سلام زود اومدید -کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم از لفظ زن و بچه خیلی‌ خوشم می‌اومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد: -میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه.. دستی پشت سرش کشید: - می‌دونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی باز حرفشو خورد و می‌دونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
1 2120Loading...
10
#پارت_547 × از این لباسایی که جوونای امروز میپوشن ، بپوش واسه شوهرت ننه .... چمیدونم من .. اسمش چیه ؟ لانتادا ؟ کانادا ؟ جلوی خنده ام را میگیرم _ لامبادا بی‌بی ! زانویش را ماساژ میدهد و میگوید × عا باریکلا .... از همینا بگیر . این مردای امروزی رو باید با این چیزا بکشی روی تخت چشمانم گشاد میشوند بی‌بی هرگز انقدر بی پروا حرف نمیزد خجالت زده زمزمه میکنم _ این حرفا چیه بی‌بی ... اروند ، مرد خوبیه ! خوب برای او توصیف خوبی نبود او واقعا فرشته بود ..... یک فرشته‌ی مهربان و صبور × منم نگفتم زبونم لال مَردِ بدیه که مادر .... ولی الان چهار ساله ازدواج کردین ... دِ حتما یه چی هست که هنوز حامله نشدی _ خب ... خب طلا هنوز یکم باید بزرگ تر بشه . سرش را به نشانه تاسف برایم تکان میدهد × اون زمان که بهت گفتم ، بله ندی همین روزا رو میدیدم ..... دخترش رو داده تو بزرگ کنی . دیگه بچه واسه چیشه ؟! من طلا را مانند بچه خودم دوست داشتم اما تازگی ها دلم میخواست خودم هم حس حاملگی و مادر شدن را درک کنم . او اما به من نزدیک نمیشد میبوسید ها .... اما پیشانی و گونه ام را پشت دستم را در این چهار سال حتی یکبار هم لبم را لمس نکرده بود احترام میگذاشت گاهی فکر میکردم ملکه ام .... اما خب .... گویا مرا به چشم دیگری میدید نه همسری که نیاز دارد ! _ میگین چیکار کنم ؟ حتما جذابیت ندارم دیگه واسش! بی‌بی نیم نگاهی به طلا که مشغول تاب بازی بود می اندازد و خودش را جلوتر میکشد کنار گوشم پچ میزند × من این بچه رو امشب نگه میدارم ... برو خونه واسه شوهرت از اون لباسا بپوش . این مدت همیشه بچه خونتون بوده که کاری نکرده . برو دخترم ..... یکم ناز بیای واسش تمومه به حرف های بی‌بی میخندم اما حق داشت ! باید امشب تلاشم را میکردم https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 صدای چرخش کلید در قفل که می اید ، اخرین نگاه را به خود در آینه می اندازم لباس خوابی که پوشیده بودم رسما عاری از هر گونه پارچه بود .... اما چه اشکالی داشت ؟! ما بیش از ۴ سال بود که ازدواج کرده بودیم با صدایش به خودم می اید + نفس جان ؟ کجایی ؟ جان و خانم از دهانش نمی افتاد دلم برایش قنج میرود و با ناز از اتاق بیرون میروم که چشمش به من می افتد ابتدا تعجب میکند و بعد + طلا کجاست ؟ همین ؟! به تته پته می افتم او حتی توجهی به من و لباسم هم نکرده بود .... سر پایین می اندازم و با غم لب میزنم _ خونه بی‌بی گذاشتمش مهربان میپرسد + واسه چی ؟ عقب میروم تا لباسم را عوض کنم و در همان حال میگویم _ هیچی میخواست یکم بازی کنه ... الان لباس عوض میکنم بریم بیاریمش در کمدم را باز میکنم و شلوار جینم را بیرون میکشم که دست داغی دور کمرم حلقه میشود و زمزمه داغ و پر حرارتش در گوشم جای میگیرد + باشه حالا ..... فردا میارمش خودم لبخند شرم زده ای میزنم و وقتی برمیگردم به سمتش ، لب های داغش روی لب هایم فرو می آیند ...... بیا بقیه اش رو بخونننن پارت واقعیشه هاااااااا👇👇👇👇 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0
3 8550Loading...
11
ترس من همین بود که روزی تو غریبانه ترین کَسم بشی ، که همه چیزم را میداند! 🖤 چـشـمهایـش #قسمت_صدوهفتادوهفت انگار منتظر یه تلنگر بود تا شروع به صحبت کنه ... _ شماها که زندگیتون خوبه دخترم ، این قهر اشتی کردنا هم همش ناز کردنه اگه بدبختی زمان ما رو داشتین چیکار میکردین؟ _ بی پولی بدبختی نیست پوزخندی میزنه : _ درد بی پولی نکشیدی دخترم ، بچه ات جلو چشمت پر پر بشه و پول دوا دکترش و نداشته باشی میشه بدبختی ...اون زمان مثل الان نبود واسه هر دردی یه دوای بشه بچه ها یه سرما میخوردن باید فاتحه اشون رو میخوندی ... مکث کوتاهی میکنه و درحالی که به روبرو خیره شده ادامه میده : _ منم واسه زهرا عروسی نگرفتم ، بی پولی بود ولی مشکل اصلی یه چیز دیگه بود ...قبل از عروسی حامله شد گونه هام سرخ میشه و با خجالت سرم رو پایین میندازم ... یکی دیگه کارشو کرده بود و من خجالتشو می کشیدم .. چه با افتخارم از شاهکارشون تعریف میکنه... _ دو قلو حامله بود ...محمدعلی و محسن رو جز من هیچ کدوم از برادرام پسر نداشتن این دوتا بچه که به دنیا اومدن شدم نور چشمی آقام ...کمکم کرد خودمو جمع و جور کنم و سر کار برم ...هر چی داشت زد به نامم همین شد خاری تو چشم برادرام و خواهرم ... _ همیشه همه جا سر ارث و میراث دعوا میشه اگه پدر و مادر دختر پسری رو ملاک نگیرن و مساوی تقسیم کنن این مشکلاتم به وجود نمیاد... سرش به طرفم میچرخه ..از اخم کمرنگی که تو صورتش بود کمی میترسم ...انگار از حرفم خوشش نیومده بود..
4 6540Loading...
12
پارت جدید 👇👇👇
4 6290Loading...
13
#قسمت_صدوهفتادو‌شش آپ شد👆🏻👆🏻
8960Loading...
14
#قسمت_صدوهفتادو‌شش آپ شد👆🏻👆🏻
2760Loading...
15
#قسمت_صدوهفتادو‌شش آپ شد👆🏻👆🏻
7340Loading...
16
#پارت_صدوهشتادوپنج مانلی خوب به روش آورد؟😌😏
10Loading...
17
#قسمت_صدوهفتادو‌شش آپ شد👆🏻👆🏻
5990Loading...
18
#قسمت_صدوهفتادو‌شش آپ شد👆🏻👆🏻
6000Loading...
19
#قسمت_صدوهفتادو‌شش آپ شد👆🏻👆🏻‌
8560Loading...
20
😮
7180Loading...
21
_منتظر کسی هستین آقا؟ نگاهی به دختر کرد که حرف می زد اما سرش هنوز پی جا می چرخید. _باید باشم؟ جدی گفت و گونه‌ی بی رنگ دختر گل انداخت. _ببخشید، آخه تمام صندلیا رو گرفتن، اینجا دوتا صندلی هست... میشه بشینم؟ _جای دیگه پیدا کن!...قبلا رزرو کردم. عمدا امده بود میز دو نفره که تنها بنشیند، بی مزاحم. _جا نیست، یه دیقه ست، غذامو بخورم میرم، حرفم نمی زنم... واقعا جا نبود، به ساعتش نگاه کرد، گارسون غذایش را می اورد، سبزی پلو با ماهی... _بشین فقط...حرف نزن. زیر چشمی او را نگاه کرد، ساده بود و معمولی، همه چیزش...لبخند زد و تشکر کرد. _خیلی ممنون، اون آقا اونور خیلی بد رفتار کردن. دقیق تر نگاهش کرد، یعنی اخم و تخمش را ندیده بود؟ جواب نداد. گارسون دیس ماهی و برنج و مخلفات را گذاشت. کمی معذب بود با یک غریبه. _نوش جون، مراقب تیغ ماهی باشید. مثلا گفته بود حرف نزند! خیره نگاهش کرد اما دخترک فقط لبخند زد. _ببخشید! میدونم پرچونگیه، اخه من بدترین خاطره هام مربوط به ماهی و این چیزاست. ناخوداگاه نگاهش روی انگشت دخترک رفت، جای یک حلقه خالی بود. بدجنسانه گفت. _کسی بهت نگفته با غریبه ها حرف نزنی؟ من مراقب تیغ ماهی هستم. کمی با غذا بازی کردهر چند بابد زودتر به کلینیکش می رفت، شاید غذای دختر هم بیاید، بدجنس بود که آنقدر بد حرف زد. غذای دخترک آمد، بوی کباب قاطی بوهای دیگر... _ببخشید! من وقتایی که استرس دارم پر حرفم. باز زیر چشمی نگاهش کرد، بانمک بود، حتی بدون آرایش، اما بنظر مضطرب نمی امد. سر پایین انداخت که تکه ای کباب داخل بشقابش گذاشته شد... _شرمنده من واقعا گشنمه ولی این کباب بو داره، عزیزجونم خدابیامرز می‌گفت غذای بو دار و یکم به همسایه بدین...شمام همسایه‌ی من حساب می شید ... تکیه زد و به او خیره شد، خواست حرفی بزند اما انگار نگاه دخترک خیره به جایی لرزید و سر پایین انداخت و صندلی اش را کشید روبروی او. _شرمنده، میشه یه جور بشینید منو نبینن؟ شاید ان برق اشک باعث شد تندی نکند، برگشت و روی صندلی های بیرون زن و مردی را دید، می خندیدند... _میشناسیشون؟ نگاهش روی ظرف غذای او ماند، حتی یک لقمه هم نخورد... _نامزدمه...یعنی سابق...اونم دختر خالمه... انگشتان کوچک و لرزانش روی جای حلقه نشست...حدسش خیلی سخت نبود که بفهمد چه شده...قاشقی از غذا را به دهان برد. _کی به کی خیانت کرد؟ خونسرد پرسید، اما خوب می دانست حس خیانت دیدن چگونه است. _اون...یه هفته قبل عروسی گفت از اولم از من خوشش نمیومده. _پس حرومزداه‌س ...غذاتو بخور جای ناله کردن... اونا اصلا به تو فکر نمی کنن...درضمن برگرد سر جات، مثل موش ترسو قایم نشو. قاشق و چنگال دختر را برداشت و کبابها را تکه تکه کرد، دخترک برگشت سر جایش، در معرض دید. یاد خودش افتاد... _حالا غذاتو بخور خانم همسایه، فکر کن ندیدیشون. بدون خنده و جدی گفته بود، وضع دخترک خودش را یادش می انداخت. _نباید میومدم اینورا، مطب دکتری که میخوام برم اینجاست... اونم مغازه‌ش همینوراست...شانس و می بینید؟ صدایش لرزید، اما نگاهش را از بیرون گرفته بود، غذا می‌خورد. _دکترت اینجاست، بخاطر اون نمی خواستی بری؟...ماهی میخوری جای کبابت بدم؟ _یا خدا، من و دید... https://t.me/+NBjgyQphdmxjY2Fk https://t.me/+NBjgyQphdmxjY2Fk https://t.me/+NBjgyQphdmxjY2Fk
2 2120Loading...
22
- حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما. صدایی نیامد. معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمی‌رسد. 12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود. با حرص و ناراحتی جیغ کشید: - من از کجا باید می‌دونستم اون رئیس وحشیتون نمی‌خواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا می‌دونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه! دندان هایش را با حرص به هم فشار داد. چشمش پر از اشک شده بود. انباری منفور، سرد و تاریک بود. با لگد به در کوبید: - به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا می‌کنم بمیره! صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد. ایوا با ترس و لرز در خودش جمع شد. همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد. بی رمق نالید: - امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه! از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود. دل درد داشت امانش را می‌برید. بغضش با درد ترکید. کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت. نگهبانی که جاوید اجیر کرده در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمی‌آید، وحشت زده شماره‌ی جاوید را گرفت. اجازه نداشت در را باز کند. فقط تا تناس برقرار شد با ترس گفت: - آقا... صدای ایوا خانم قطع شده. چند دقیقه‌س هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟ با مکث کوتاهی، صدای بم جاوید در گوشی پیچید: - کاری نکن الان خودمو می‌رسونم. - آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت.... حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت: - امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام. چند لحظه بعد، در حالی که قلاده‌ی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد. با سر اشاره زد در را باز کنند. با تردید قلاده‌ی سگ را به دست نگهبان داد. می‌دانست ایوا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد. به قدر کافی تنبیهش کرده بود. خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست. از تاریکی انباری چشم ریز کرد‌. دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند. چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد‌. مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند. حسابشان را می‌رسید اگر بلایی سر دخترک می‌آمد. یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانه‌ی ایوا داد: - هی... پاشو خودتو لوس نکن. می‌ذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا می‌برمت بچه رو بندازی. ایوا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد. با دیدن جاوید بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید: - برو به درک! - تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمی‌خوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا می‌ذارم سرت؟ نمی‌دونستی... وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض ایوا شد. و وقتی‌ که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان جاوید ماسید. شوکه نگاهش کرد. روی دو زانو نشست و شانه‌اش را تکان داد. - ایوا؟ بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسی‌اش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد‌. با حس خیسی شلوار ایوا، نگاهش به بین پایش کشیده شد. خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود. با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد: - هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول می‌دم بچه‌ت رو هم نگه دارم... ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش می‌زنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه ایوا! https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0 https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0 https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0
8070Loading...
23
" شهرزادم، پایه‌ی حال کردن حضوری و مجازی، برای حضوری مکان از شما، 0905....." - حاج میکائیل این شماره‌ی عروس شماست، درسته؟ با شنیدن صحبت‌های دکتر سالاری قلبم ایستاد حتی گمان نمی‌کردم دلیل احضار حاجی به دفتر دانشگاه، آن هم دقیقا در حضور تمام اساتید، مطرح کردن شایعات تازه جان گرفته در دانشگاه باشد. با بهت و ناباوری نگاهم را به حاجی دوختم. نگاهش میخِ گوشی‌ای بود که سالاری پیش رویش گرفته بود. - درسته؟ با صدای سالاری، صورتش کبودتر شد و به زور لب‌هایش تکان خورد. - درسته. نگاه‌ شماتت‌گر اساتید بین من و حاجی در چرخش بود که باعث دانه‌های درشت عرق روی پیشانی بلندش می‌شد. سالاری گوشی را کنار کشید و با نفسی عمیق، سر تاسفش را به حال‌مان تکان داد: - همونطور که توی عکس‌ها هم دیدید، پشت در تموم سرویس‌های مردانه این متن نوشته شده؛ البته که تموم درها رو رنگ زدیم، اما... از بالای عینک مستطیلی‌اش نگاه‌‌مان کرد و با مکث ادامه داد: - اما این رسوایی با رنگ زدن در دانشگاه پاک نمیشه. خدا می‌دونه که شماره‌ی عروس شما تو چند تا گوشی پخش شده. اگه شما رو به زحمت انداختیم تشریف بیارید اینجا، فقط محض خاطر اینه که درجریان باشید در نبود آقا طاها، چه اتفاقی داره برای آبروی شما و ایشون می‌افته. شما بزرگ این دانشگاهید، اما طبق تصمیمی که گرفته شده، متاسفانه نمی‌تونیم خانم ملکی رو برای ادامه‌ی تحصیل توی این دانشگاه بپذیریم. از جایش بلند شد و دستانش را روی میز جک زد و خود را به سمت ما کشاند، و نزدیک به حاجی، آرام گفت: - انگاری این‌بار حق با محمدطاها بوده میکائیل ، یه چیزی می‌دونسته که زیر بار عقد با این دختره نمی‌رفته. گفت و عقب کشید و جانم را گرفت. چه می‌کردم؟ اگر به گوش طاها می‌رسید خونم را حلال می‌کرد. در حالت عادی هم چشم دیدنم را نداشت، وای به حال این که بداند به آبرو و غیرتش، چوب حراج خورده. حاجی که تا آن موقع دانه‌های تسبیحش را دانه دانه رد می‌کرد، با اتمام حرف‌های سالاری تسبیحش را در مشتش جمع کرد. صدای زنگ گوشی‌ام که برای صدمین بار بلند می‌شد، خبر از مزاحمی جدید می‌داد. از زمانی که شماره‌‌ام پخش شده بود، لحظه‌ای آرامش را به چشم ندیدم. نگاهم را به صفحه‌ی موبایل دوختم که اسم طاها، پاهایم را شل کرد. چه شده بود که به من زنگ می‌زد؟! با ناباوری سر بلنده کرده و حاجی را دیدم. چهره‌اش کبود شده بود که از ترسِ واکنشش نفس کشیدن را هم از یاد بردم. در حالی که از کنارم گذر می‌کرد، صدای آرام و خفه‌اش را به گوشم رساند. - راه بی‌افت. از این بی‌آبرویی بغض کرده دنبالش به راه افتادم. - حاجی بخدا کار من نیست، به مرگ مامان مونسم کار من نیست، شما که منو می‌شناسید. بی‌توجه سرعتش را بیشتر کرد و در زمانی کم خود را به اواسط دانشکده رساند. بیچاره از این بی‌اعتناعی، خودم را روی زمین انداختم که از درد و بدبختی ناله‌ام بلند شد. - بابا بخدا دروغه، به پیر به پیغمبر دروغه، مگه دیوونه‌م وقتی طاها اینجا درس می‌خونه و شما هم این همه برو بیا دارید من این کارو انجام بدم؟ حاجی این کارا از من بر نمیاد. با صدایم در لحظه دانشجوها دورمان جمع شدند که حاجی از ترس آن همه چشم، برای سکوت من روبه‌رویم زانو زد و با چشم‌هایش برایم خط و نشان کشید. - آروم دختر...کم آبرو ازمون رفته که معرکه هم می‌گیری‌؟ آوردمت تهران عین دختر خودم زیر بال و پرتو گرفتم؛ بخاطرت روی طاها تو روم باز شد اما گفتم اشکال نداره، عوضش شدی عروس خودم؛ حالا اینجوری جواب زحمتامو میدی؟ محمدطاها بفهمه چیکار کردی دیگه تفم نمی‌ندازه تو صورتم. پاشو... تا نفهمیده و بلایی سرت نیاورده خودت باید درخواست طلاق بدی. بایادآوری تمام جدال‌های بین این پدر و پسر بخاطر به عقد در آوردن من، اشک‌هایم بیشتر شد و به هق‌هق افتادم. - من شوهرمو دوست دارم حاجی. - شوهرت دوستت نداره، بلند شو شهرزاد. از بی‌رحمی لحنش درمانده سرم را به دست گرفتم. - خیال کردی زندگی من بازیچه‌ی دست شماست؟ با صدای داد طاها، با وحشت سر بلند کردم و میان جمعیت چشم چرخواندم. دیدمَش...داشت جمعیت را کنار می‌زد. با آن خوشتیپی و ابهت همیشگی‌اش، با تمام افراد دانشگاه تفاوت چشم‌گیری داشت. نگاهش به نگاهم گره خورد و دلم را به آتش کشاند. به سختی چشم‌هایم را دزدیدم که باز حاجی را مخاطب قرار داد و با همان اخم‌های در هم به حرف آمد. - مجبورم کردی عقدش کنم، حالا حرف از طلاق می‌زنی؟ نگرانی عروست با بدنامیش آبروتو ببره؟ نمیدم آقا، طلاقش نمیدم؛ تا وقتی فقط به فکر منفعت خودت باشی و زندگی دو نفر دیگه به بازی بگیری طلاقش نمیدم. ♨️♨️♨️♨️♨️ #عاشقانه‌ای_جنجالی🔞🔥 https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
2 3200Loading...
24
با من ازدواج کن اوهام. ما تجارت و با هم می‌چرخونیم و قدرتت چند برابر می‌شه. پوزخندِ شریرانه‌ای روی لب‌های مرد جاخوش کرد. عقب‌گرد کرد و رویِ چسترِ قهوه‌ای رنگ نشست. -می‌تونی بشینی. ستیا اما بی‌طاقت با دست به خودش اشاره زد. -من خودم و نه، اما قدرتم و دو دستی تقدیمت می‌کنم، در ازای ازدواجمون و پیوند و اتحادِ افرادمون. در حقیقت او داشت از افرادش و خانواده‌هایشان هم محافظت می‌کرد. -تو با پیشنهادت، خودتم دو دستی تقدیم کردی. با این حرفش، تمامِ خودداری‌ِ سِتیا دود شد و آتشِ خشم در چشمانش شعله کشید. هر چه گشت فحش و ناسزایی درخور پیدا نکرد. پس بلافاصله خیز برداشت و جا سیگاریِ روی میز را با قدرت به سمتش پرتاب کرد. اوهام زیر سیگاری را، با یک‌دست، در هوا گرفت و چشمانش از خویِ سرکش دخترک برق زدند. شخصیتِ کثیفِ این زن را می‌پسندید. در اوجِ بدهکار بودنش طلب داشت. -ازدواجِ ما از جنگ جلوگیری می‌کنه. فکر کردی فردا من و از تو خونه‌ای، که ادعا کردی مال توعه می‌ندازی بیرون و تمام؟! مطمئن از این‌که جنگی بزرگتر رخ می‌داد به مبل تکیه زد. تمامِ حرف‌هایی که برای تسلیم شدن آماده کرده بود تا به این مرد بزند از ذهنش پر کشید و دوباره آن ستیای وحشی خودی نشان داد. -نه! من شده، تو بیابونا چادر بزنم و دوباره قدرت بگیرم، اینکارو می‌کنم و برای نابودیت برمی‌گردم. دست‌هایش را روی رانش گذاشت و با تکیه بر آن‌ها جلو کشید. -و بهت قول می‌دم مشکلاتت بشه صد برابر. درمانده و ناچار از جا بلند شد. حرف‌هایش را زده و حال انتخاب و تصمیمِ آخر با  اوهام بود. -یا می‌تونی دست از سر من و افرادم برداری، اعلانِ جنگت و لغو کنی و تو آدمای خودت دنبال خرابکار باشی. یا می‌تونی به پیشنهادِ ازدواجم فکر کنی. برای زدن حرف بعدی‌اش زیادی خجالت می‌کشید، پس پوشیه‌اش را روی صورتش انداخت. -نیازی نیست رابطه‌ای باشه. تو که در هر صورت دخترات و باهاشون نخوابیده می‌فرستی برن. اوهام باید سرِ تمامِ آن دخترها را برای جاسوسی کردنشان می‌زد. -درسته! کی گفته من پیشنهادت و قبول کردم که قانون و تبصره میاری وسط؟! مردمک‌هایش لرزید، اما از تَک‌و‌تا نیفتاد. -من می‌دونم تو می‌خوای خار شدنِ من و ببینی. چون هیچ‌کس جرات نمی‌کنه مثلِ من باهات حرف بزنه. از نزدیک شدن به او هراس نداشت، پس شجاعانه فاصله را به صفر رساند. -من با ازدواج با تو گند می‌زنم به خودم، می‌دونم! پررو بود دیگر! لنگِ پاسخِ مثبت بود و زبانِ تیز و تندش را جمع نمی‌کرد. کنارش روی مبل نشست و کامل به سمتش چرخید. -اما اگه قراره من و نابود کنی، بدون آخرِ این بازی اونی که خار می‌شه تویی، نه من. اوهام تکیه از مبل گرفت، تا تکلیفِ این زبانِ درازش را روشن کند، اما او با خیره سری ادامه داد: -چون من واسه نجات جونِ سربازام و نجابتم از خیرِ همه چیز گذشتم، اما تو دستِ غرورِ مذخرفت و گرفتی و کوتاه نمیای. از ترسِ نگاهش کمی فاصله گرفت و از جا بلند شد. باید زودتر از او و حوالی‌اش فاصله می‌گرفت، اما حرفِ اوهام تنش را لرزاند. -واسه زنی که اومده پیشنهاد ازدواج داده زیادی جرات داری. یه درصد فک کن قبولت کنم و بخوام واسه این حرفات، تو تخت ادبت کنم! ترس این‌بار بیشتر از پیش به وجودش نیش زد. اما حفظِ ظاهر کرد و پشت به او پاسخ داد: -قبلش مطمئن شو، خشونتت تشویق نباشه! ابروی اوهام از جسارتش بالا پرید و بلاخره نظرش کمی مثبت شد! جایِ این زن در خانه‌ی خودش بود، تا حداقل برای امشب و حرف‌هایش دمش را بچیند. https://t.me/+JaGHSUKSJkFlYzA8 https://t.me/+JaGHSUKSJkFlYzA8 https://t.me/+JaGHSUKSJkFlYzA8 https://t.me/+JaGHSUKSJkFlYzA8 https://t.me/+JaGHSUKSJkFlYzA8 ❌برای خوندن همین بنر #پارت۵۲ تا #پارت۵۴ رمان و سرچ کنید. #مافیایی عاشقانه #بزرگسال ❌
7980Loading...
25
#قسمت_صدوهفتادو‌شش آپ شد👆🏻👆🏻
6500Loading...
26
#قسمت_صدوهفتادو‌شش آپ شد👆🏻👆🏻
4410Loading...
27
#قسمت_صدوهفتادو‌شش آپ شد👆🏻👆🏻
6930Loading...
28
#قسمت_صدوهفتادو‌شش آپ شد👆🏻👆🏻
4710Loading...
29
#قسمت_صدوهفتادو‌شش آپ شد👆🏻👆🏻‌
5430Loading...
30
😮
7960Loading...
31
- خانوم دکتر، تو علم پزشکی به تخم سگی که از سه لایه کاندوم و دو بسته قرص اورژانسی قسر دررفته چی میگن؟ دکتر با تعجب به جاوید نگاه میکنه: - ساک حاملگی کامل تشکیل شده، جنین هم در وضعیت خوبیه... با لبخند به صفحه‌ی سونو نگاه می‌کنم: - جنسیتش مشخص شده؟ جاوید بین حرفم می‌پره: - جنسیت نداره که... اژدره! تیر سه شعبه‌س! بمب هسته‌ایه! با لبخند حرصی بازوش رو نیشگون می‌گیرم: - عزیزم لازم نیست انقدر به بچمون محبت کنی... دکتر از کلکل ما میخنده میگه: - پسره بچتون... جاوید دستش رو روی مانیتور می‌کشه: - آقا اژدر... بیا بابا... زود بیا راز موفقیتتو میخوام بهم بگی... تو حق زندگی داری پسرم! تلاشت قابل تحسین بود... با خنده می‌گم: - همین مونده اسم وارث خاندان توتونچی رو بذاری اژدر... اژدر توتونچی! بشکنی جلوی چشمام میزنه و از دکتر میپرسه: - خانوم دکتر چطوری میشه اسپرم رو توی گینس ثبت کرد؟ خجالت زده صداش می‌کنم: - جااااوید! بی خیال شونه بالا می‌ندازه: - والا به خدا تو ببین نتیجه رو! دوست دخترمو کرد زن قانونیم، بابای پنجاه سالمو کرد بابا بزرگ؛ داداش الدنگ بیست سالمم عمو کرد.... زن بابای سی سالمم که دیگه نگم! یک لحظه استرس همه جونمو میگیره. آستین کتشو میکشم و مضطرب میگم: - جاااوید... چطور به بابات بگیم حامله‌م؟ - هیچی عزیزم چهار ماه دیگه هم به این سفر کاریمون ادامه میدیم، اژدر بابا که به دنیا اومد، فوکول پیچش میکنیم می‌فرستیم برا حاجی. میگیم جیجیجیجینگ! سوپرایز... اینم نوه‌ت! مشتی به بازوش می‌کوبم: - هی نگو اژدر میمونه دهنت... - پرهام چطوره؟ بذاریم پرهام! به یاد لحظه ‌ای که فهمیدیم تو حامله ای و پرهایمان کز خورد... و دوباره توی مانیتور خم میشه. دستشو روی صفحه میکشه: - پرهای بابا چطوری عزیزم؟ یک لحظه چشمشو گرد میکنه و سرش رو بیشتر نزدیک میبره. - یا حضرت عباس... خانوم دکتر بچه‌م منگلهههه... چهارتا دست داره! وای پرهام منگلهههه... حدس میزدم اون همه قرص اورژانسی نذاره این سالم بمونه... دکتر عینکشو روی صورتش جابجا می‌کنه و با دقت به صفحه زل می‌زنه. - منگل؟ بچه که مشکلی... عه... مبااارکهههه... دو قلوعه! یه قل دیگه پشت سر قایم شده بود. جاوید محکم توی پیشونیش میکوبه: - حالا خوب شد دیگه... گاومون دو قلو زایید! جیغ میزنم: - کثافت خودت گاوی. جاوید با لبخند سکته‌ای سمتم می‌چرخه و بی توجه به حرفم میگه: - دیگه اژدر یک و دو تو جعبه جا نمیشن... همین حالا باید زنگ بزنم حاجی بگم چشمت روشن بچت گل ده امتیازی زده... با یه تیر دو تا نشون! https://t.me/+LzHxZ2DeJmAxYTNk https://t.me/+LzHxZ2DeJmAxYTNk https://t.me/+LzHxZ2DeJmAxYTNk دوست دخترش ازش حاملههه شدههه😂😂😂😂😂😂
6830Loading...
32
می‌گن با عشق نگاه کردن به همسر، وقتی خوابه عبادته و مستحب. من قربون نگاه شیفته‌ت گیانم. با صدای آرام سایدا فوری از اتاقِ کیاشا فاصله گرفتم. -خوابه سایدا. کدوم نگاه!؟ خجالتم نده توروخدا این حرفا چیه؟! اخمی توأم با خنده کرد و لب زد: -برو مادر برو پیش شوهرت. مثلا روز اول ازدواجتونه. فاصله شگون نداره. نگاهش به شالم افتاد و لبخندش از بین رفت. -حسرت به دل نزاری بچه‌مو. موهات و باز بزار. اون عاشق موهاته. با مکثی کوتاه حرفش را اصلاح کرد. -کیاشا موی بلند دوست داره مادر. برعکسِ من که از موهای بلند متنفر و دستانِ ظالمِ سهیل را برایم یادآوری می‌کرد. - زن که نباید خوشگلیاش و از شوهرش بپوشونه. بزار ببینه خدا چه لعبتی بهش داد. بلکه عبادتاشم بشه سر وقت و دو رکعت نماز شکرم کنارش بخونه. حس کردم دیگر کلامش کنایه دارد و خطاب به کیاشایی‌ست که خواب بود. نگران بودم صدای پچ‌پچمان بیدارش کند. او به توسط من و ترس‌های شبانه‌ام خوابِ درستی نداشت و دوست نداشتم بدخوابش کنم. برای جلوگیری از هر بحثی، کوتاه سر تکان دادم. -چشم! ساک نبند سایدا. نمی‌ذارم بری‌. این‌جا بمون، که بری نوه‌ت من و می‌کشه! دستی در هوا تکان داد و همان‌طور که به اتاقش بازمی‌گشت پاسخ داد: -اون خودش کشته‌مرده‌ست و خبر نداره. چشمی در حدقه چرخاندم و آرام وارد اتاقش شدم. کاش کمی از خوش‌خیالی سایدا را من داشتم. نگاه کردن به همسر؟! راستش هیچ باورم نمی‌شد که حالا دیگر او همسرم باشد. از نظرم او هنوز کیاشا هخامنش، بزرگ‌ترین دشمن پدرم بود. سعی کردم به بالا تنه‌ و آن ریز عضلاتی که سعی داشتند افکارم را شیطانی کنند، توجهی نکنم و به سختی چشم از پوست خوش‌رنگش گرفتم. آرام در را بستم و جای همیشگی‌ام نشستم و کتابم را باز کردم. این‌جا برای خوابیدن، درس خواندن و حتی زندگی کردن، بهترین نقطه‌ی دنیا بود. اما وقتی چرخید و همان یک ریزه ملافه هم کامل از رویش کنار رفت، غیرارادی از جا بلند شدم. نمی‌دانم این چه عادت زشتی بود که در چله‌ی زمستان، با یک ملافه‌ی نازک سَر می‌کرد! نزدیکش شدم و با دیدن ملافه‌ای که صد دور، دورش پیچیده بود چشم‌غره‌ای نثارش کردم. کمد دیواری را گشودم و پتویی که هرشب به طرفم پرتاب می‌کرد را برداشتم. پاورچین پاورچین نزدیک شدم و پتو را رویش انداختم. -من اگه خوابم بپره، جِرت می‌دم نادیا! با صدایش هین آرامی گفتم و با کلامش چشمانم گرد شد. -من نیستم که! توهم زدید! به خیالم نیمه هوشیار باشد و با این حرف فکر کند خواب دیده و زودتر خوابش ببرد. اما از شور بختی‌ام چشمان خمارش کامل باز شد. -چی‌ گفتی؟! "هیچی" را با لکنت پچ زدم و خطاکار ایستادم. -من تنم داغه نادیا، وجودم آتیشه. پتو می‌ندازی روم لطف نمی‌کنی، ظلم می‌کنی‌. کلا تو وجودت ظلمه! دلخور نگاهش کردم. کاش یکی پسِ کله‌ام بزند تا آن صدای خمارش که همین حالا قلبم را شکست، این گونه دلم را مالش ندهد. -سایدا می‌گه روز اول ازدواج شگون نداره حرفِ بد بزنید. هومی کرد، چرخید و به لبه‌ی تخت نزدیک‌تر شد. -دروغم بلدی! انگار شنیدم گفت شگون نداره از هم دور باشیم. درمانده دهانم را بستم. نامرد تمامِ مدت بیدار بوده و حرف‌هایمان را شنیده. -نه اشتباه شنیدید! سایدا فقط داشت راجع‌به نماز اول وقت حرف می‌زد! چشمانش رنگِ شرارت گرفت. -راست می‌گی! دوست داری کجات، دو رکعت سجده کنم؟! نفسم رفت و برنگشت. باز رفته بودیم سرِ مبحثِ آزارهای جنسی‌اش! -کفر نگید آقا! رو به قبله سجده کنید. مگه من چیزم... حال که باید حرف می‌زدم و خودم را نجات می‌دادم، آن نگاه پر تفریح و لذتش لالم کرده و زبانم بند آمده بود. ناگهان دست دراز کرد، مرا سمت خودش کشید و تا به خود بجنبم روی تختش پرت شده بودم. -آقا! https://t.me/+aSy2UmUTRLtkZmQ8 https://t.me/+aSy2UmUTRLtkZmQ8 https://t.me/+aSy2UmUTRLtkZmQ8 https://t.me/+aSy2UmUTRLtkZmQ8 https://t.me/+aSy2UmUTRLtkZmQ8 #پارت‌واقعی❌ #عاشقانه #ازدواج‌اجباری #بزرگسال🔞
6720Loading...
33
_از صدای سکسای آقا میترسی خورشید که گوشات و گرفتی؟ خورشید به مرد آرام و بی خیال کنارش نگاه کرد، سر تکان داد، ترس داشت... صدای ضجه‌ی زنهایی که به تختش می برد... _الان تموم میشه... نترس... جلیل راست می گفت، صدا خوابید، طبق معمول حالا داد می زد که بروند زن بدبخت را بیرون بیاورند. _اون مریضه اقا جلیل؟ از زنا خوشش نمیاد مگه نه؟ جلیل لیوان شربتی را که برای عباس درست کرده بود را جلوی دختر گذاشت، دستور بود که او همیشه شربت را ببرد. " جلیل! بیا اینو ببر... لعنت بهش..." _بیا خورشید، دختره اومد بیرون ببر برای عباس ، فقط تو خلقشو خوب می کنی. عباس حق داشت با دیدن دخترک ملوس و مهربان عمارت آرام شود، چه کسی فکر می کرد که دختربچه‌ای آواره یک روز بتواند بشود ارامش عباس؟ _دلم به آقا میسوزه... از این بیسکوییتام ببرم؟ دوست داره، خودم پختم. سعی کرد سر دخترک گرم بشود که تن کبود زن امشبی را نبیند، عباس مریض بود! _چندتا براش بذار...یکم ببین باهات حرف میزنه؟ وگرنه کل بچه ها فردا دم تیرشن. هیچ چیز خطرناکتر از عباس ارضا نشده نبود، این را همه می دانستند. _کاش می شد براش کاری کرد... سینی کوچک را برداشت، دخترک بزرگ شده بود، زیبا...جلیل این روزها کمی می ترسید، یوقت دخترک هوایی نشود... _تو عباس و با این اخلاق برزخیش خیلی دوست داری خورشید؟ گونه های دخترک گل انداخت، عباس بداخلاق را دوست داشت. _با من که بداخلاق نیست آقا جلیل... " خورشید؟!" بالاخره صدایش کرده بود، جلیل اشاره کرد که برود، حداقل با هر کسی بدخلق بود ، هوای خورشید عمارتش را خیلی داشت. _اومدم آقا عباس... بلیز شلوار دخترانه ای را که او از ترکیه برایش خریده بود به تن داشت، می دانست دوست دارد هر چیزی میخرد را دخترک بپوشد. _کجایی؟ اب جوش برام میاری؟ ربدوشامبر ابریشمی سیاه رنگش را پوشیده بود، سیگار را روی زمین انداخت و لهش کرد. _بوی گند میاد اینجا... پنجره رو باز کنم... اب جوش میخواین؟ فقط خورشید و آرامشش بود که می توانست او را به لبخند زدن وادار کند. _بهش میگن بوی سکس...پنجره رو باز کن. دخترک را سالها کنار خودش نگه داشته بود، میان کلی مرد ولی کسی حق نداشت چیزی به او بگوید. _هر چی هست بوی گندیه... من قدم نمی رسه این بیلبیلکش و باز کنین... مردانه و ریز خندید، دخترک چرا قد نمی کشید؟ _کوتوله موندی خورشید... دست دور کمر دخترک گرفت تا بلندش کند... چیزی درونش انگار فوران کرد، دستش بی حواس به سینه های خورشید خورده بود... _کوتوله خوبه دیگه، فرز و سبک... براتون بیسکوییت درست کردم... نصفه شب... لرز به تن عباس انداخته بود... بوی پوستش... ظرافتش... _از من نمی ترسی خورشید؟ باز سیگاری آتش زد، حق نداشت به خورشید اش نظر داشته باشد. _راستش یوقتایی می‌ترسم...این صداها ترسناکن...من گوشامو می گیرم. نفس حبس کرد، اگر این دخترک مهربان نبود این چند سال که هربار بعد از ارضا نشدن با کلمات و اداهای شیرینش او را آرام کند... _خورشید؟ دخترک سعی کرد خودش را بالا بکشد برای بستن پنجره، نمی توانست... روسری کوچکش را سفت کرد،انگار با این کار قدش بلندتر میشود...سرما اتاق را گرفت... _اخ خورشید بمیره که کوتوله مونده... یه لا لباس تنتونه مریض میشید... همان قسمت اول کافی بود که غیض کند. _بتمرگ سرجات خودم می بندم. او را بین خودش و پنجره گیر انداخت، یک لحظه بود...اندام سفت مردانه اش به دخترک خورد... _آقا ... چی شده... این... دست دخترک به مردانگی اش خورده بود... عباس از جا پرید، او اخم کرد و خورشید نگران نگاهش کرد... _گمشو بیرون خورشید... دخترک بغض کرد. زیادی چشم و گوش بسته نگهش داشته بود و حالا اگر نمی رفت... _عصبانیتون کردم؟ درد دارین؟... برم حوله گرم بیارم؟... صورت در هم کشید، باز هم درد امان عباس را برید، ارضا نشدنهای پی در پی ... _جلیل... بیا خورشید رو ببر تا کار دستش ندادم... https://t.me/+NBjgyQphdmxjY2Fk https://t.me/+NBjgyQphdmxjY2Fk https://t.me/+NBjgyQphdmxjY2Fk
1 8440Loading...
34
" شهرزادم، پایه‌ی حال کردن حضوری و مجازی، برای حضوری مکان از شما، 0905....." - حاج میکائیل این شماره‌ی عروس شماست، درسته؟ با شنیدن صحبت‌های دکتر سالاری قلبم ایستاد حتی گمان نمی‌کردم دلیل احضار حاجی به دفتر دانشگاه، آن هم دقیقا در حضور تمام اساتید، مطرح کردن شایعات تازه جان گرفته در دانشگاه باشد. با بهت و ناباوری نگاهم را به حاجی دوختم. نگاهش میخِ گوشی‌ای بود که سالاری پیش رویش گرفته بود. - درسته؟ با صدای سالاری، صورتش کبودتر شد و به زور لب‌هایش تکان خورد. - درسته. نگاه‌ شماتت‌گر اساتید بین من و حاجی در چرخش بود که باعث دانه‌های درشت عرق روی پیشانی بلندش می‌شد. سالاری گوشی را کنار کشید و با نفسی عمیق، سر تاسفش را به حال‌مان تکان داد: - همونطور که توی عکس‌ها هم دیدید، پشت در تموم سرویس‌های مردانه این متن نوشته شده؛ البته که تموم درها رو رنگ زدیم، اما... از بالای عینک مستطیلی‌اش نگاه‌‌مان کرد و با مکث ادامه داد: - اما این رسوایی با رنگ زدن در دانشگاه پاک نمیشه. خدا می‌دونه که شماره‌ی عروس شما تو چند تا گوشی پخش شده. اگه شما رو به زحمت انداختیم تشریف بیارید اینجا، فقط محض خاطر اینه که درجریان باشید در نبود آقا طاها، چه اتفاقی داره برای آبروی شما و ایشون می‌افته. شما بزرگ این دانشگاهید، اما طبق تصمیمی که گرفته شده، متاسفانه نمی‌تونیم خانم ملکی رو برای ادامه‌ی تحصیل توی این دانشگاه بپذیریم. از جایش بلند شد و دستانش را روی میز جک زد و خود را به سمت ما کشاند، و نزدیک به حاجی، آرام گفت: - انگاری این‌بار حق با محمدطاها بوده میکائیل ، یه چیزی می‌دونسته که زیر بار عقد با این دختره نمی‌رفته. گفت و عقب کشید و جانم را گرفت. چه می‌کردم؟ اگر به گوش طاها می‌رسید خونم را حلال می‌کرد. در حالت عادی هم چشم دیدنم را نداشت، وای به حال این که بداند به آبرو و غیرتش، چوب حراج خورده. حاجی که تا آن موقع دانه‌های تسبیحش را دانه دانه رد می‌کرد، با اتمام حرف‌های سالاری تسبیحش را در مشتش جمع کرد. صدای زنگ گوشی‌ام که برای صدمین بار بلند می‌شد، خبر از مزاحمی جدید می‌داد. از زمانی که شماره‌‌ام پخش شده بود، لحظه‌ای آرامش را به چشم ندیدم. نگاهم را به صفحه‌ی موبایل دوختم که اسم طاها، پاهایم را شل کرد. چه شده بود که به من زنگ می‌زد؟! با ناباوری سر بلنده کرده و حاجی را دیدم. چهره‌اش کبود شده بود که از ترسِ واکنشش نفس کشیدن را هم از یاد بردم. در حالی که از کنارم گذر می‌کرد، صدای آرام و خفه‌اش را به گوشم رساند. - راه بی‌افت. از این بی‌آبرویی بغض کرده دنبالش به راه افتادم. - حاجی بخدا کار من نیست، به مرگ مامان مونسم کار من نیست، شما که منو می‌شناسید. بی‌توجه سرعتش را بیشتر کرد و در زمانی کم خود را به اواسط دانشکده رساند. بیچاره از این بی‌اعتناعی، خودم را روی زمین انداختم که از درد و بدبختی ناله‌ام بلند شد. - بابا بخدا دروغه، به پیر به پیغمبر دروغه، مگه دیوونه‌م وقتی طاها اینجا درس می‌خونه و شما هم این همه برو بیا دارید من این کارو انجام بدم؟ حاجی این کارا از من بر نمیاد. با صدایم در لحظه دانشجوها دورمان جمع شدند که حاجی از ترس آن همه چشم، برای سکوت من روبه‌رویم زانو زد و با چشم‌هایش برایم خط و نشان کشید. - آروم دختر...کم آبرو ازمون رفته که معرکه هم می‌گیری‌؟ آوردمت تهران عین دختر خودم زیر بال و پرتو گرفتم؛ بخاطرت روی طاها تو روم باز شد اما گفتم اشکال نداره، عوضش شدی عروس خودم؛ حالا اینجوری جواب زحمتامو میدی؟ محمدطاها بفهمه چیکار کردی دیگه تفم نمی‌ندازه تو صورتم. پاشو... تا نفهمیده و بلایی سرت نیاورده خودت باید درخواست طلاق بدی. بایادآوری تمام جدال‌های بین این پدر و پسر بخاطر به عقد در آوردن من، اشک‌هایم بیشتر شد و به هق‌هق افتادم. - من شوهرمو دوست دارم حاجی. - شوهرت دوستت نداره، بلند شو شهرزاد. از بی‌رحمی لحنش درمانده سرم را به دست گرفتم. - خیال کردی زندگی من بازیچه‌ی دست شماست؟ با صدای داد طاها، با وحشت سر بلند کردم و میان جمعیت چشم چرخواندم. دیدمَش...داشت جمعیت را کنار می‌زد. با آن خوشتیپی و ابهت همیشگی‌اش، با تمام افراد دانشگاه تفاوت چشم‌گیری داشت. نگاهش به نگاهم گره خورد و دلم را به آتش کشاند. به سختی چشم‌هایم را دزدیدم که باز حاجی را مخاطب قرار داد و با همان اخم‌های در هم به حرف آمد. - مجبورم کردی عقدش کنم، حالا حرف از طلاق می‌زنی؟ نگرانی عروست با بدنامیش آبروتو ببره؟ نمیدم آقا، طلاقش نمیدم؛ تا وقتی فقط به فکر منفعت خودت باشی و زندگی دو نفر دیگه به بازی بگیری طلاقش نمیدم. ♨️♨️♨️♨️♨️ #عاشقانه‌ای_جنجالی🔞🔥 https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
1 9290Loading...
35
#قسمت_صدوهفتادو‌شش آپ شد👆🏻👆🏻
6900Loading...
36
#قسمت_صدوهفتادو‌شش آپ شد👆🏻👆🏻
7080Loading...
37
#قسمت_صدوهفتادو‌شش آپ شد👆🏻👆🏻
7780Loading...
38
#قسمت_صدوهفتادو‌شش آپ شد👆🏻👆🏻
7820Loading...
39
#قسمت_صدوهفتادو‌شش آپ شد👆🏻👆🏻
1 1560Loading...
40
#قسمت_صدوهفتادو‌شش آپ شد👆🏻👆🏻
7590Loading...
#قسمت_صدوهفتادوهفت تقدیمتون 👆🏻👆🏻
Показати все...
#قسمت_صدوهفتادوهفت تقدیمتون 👆🏻👆🏻
Показати все...
#قسمت_صدوهفتادوهفت تقدیمتون 👆🏻👆🏻
Показати все...
#قسمت_صدوهفتادوهفت تقدیمتون 👆🏻👆🏻
Показати все...
#قسمت_صدوهفتادوهفت تقدیمتون 👆🏻👆🏻
Показати все...
#قسمت_صدوهفتادوهفت تقدیمتون 👆🏻👆🏻
Показати все...
_دیشب صدای آه و ناله تو با مامانم شنیدم. چشمکی زد و گفت: _دلت خواست؟ هوسی شدی؟ اخمی کردم و به تته پته افتادم _چ..چه ربطی داره من... من فقط میگم یکم آروم تر دختر مجرد هست تو خونه، چه معنی داره بلند اه و ناله میکنید! بهم نزدیک شد، بالا تنه ی لختش وسوسه‌م میکرد دست بکشم روش، آخ مامان کوفتت بشه. سرش و زیر گوشم آورد و پچ زد: _اگه بخوای میتونی تو خودت حسش کنی، یبار میدم دستت. گیج لب زدم: _چیو؟ دستم و گرفت و گذاشت رو خشتکش. برجستگی پایین تنش برق از سرم پروند. _همینی و که برات سیخ کرده رو، دلت میخواد بخوریش؟ خیره به پایین تنش آب دهانم و قورت دادم. _برو عقب شاهرخ، تو شوهر مادرمی توجهی نکرد، دستش و فرو برد داخل شورتم و خیسی بین پام و لمس کرد _واسه شوهر مادرت خیس کردی؟ حرکت دستاش دیوونه کننده بود. وا دادم و آهی کشیدم.. _جووون، همینه حتی صدای ناله هاتم تحریک کنندس دختر شلوارم و کشید پایین و سرش و برد بین پام.. https://t.me/+CjAqNtfN2tEzZWU0 https://t.me/+CjAqNtfN2tEzZWU0 https://t.me/+CjAqNtfN2tEzZWU0 گوهر زنی چهل ساله که بعد فوت شوهرش تو مجازی با پسری آشنا میشه که همسن دخترشه.. گوهر محبت ندیده به حدی دلبسته شاهرخ میشه که متوجه نیت اون نمیشه و پای شاهرخ و تو زندگی خودش باز می‌کنه.. همه چی از جایی شروع میشه که شاهرخ دلبسته ی گیوا(دختر گوهر) میشه!! و حماقتی که تبدیل شد به ویرانی.. #عاشقانه‌وصحنه‌دار💦💦 #عشقی_ممنوعه🔞
Показати все...
گـیــــــوا

حس خوب یعنی تو هوای سرد بیرونم با خوردن لب همدیگه داغ شیم... رمان اروتیک گیوا🔥 به قلم: راحله dm

Repost from N/a
-لیسیدن بلدی حاجی؟! حاج معید چشم هایش گرد می شوند و دستی به ته ریشش می کشد: -استغفرالله ربی و توبه... آیلی خنده ای از حرکت حاج معید می کند و روی مبل چسبیده به او می نشیند! -آیلی خانوم؟ نچ خدایا صبرم بده، می شه یکم فاصله بگیرید؟ آیلی لجبازانه خودش را بیشتر به تن بزرگ معید می چسباند و انگشتش را نوازش وار روی ران پایش می کشد: -عه حاجی جون؟ مگه من زنت نیستم چرا ازم دوری می کنی؟! معید چپ چپ نگاهش می کند و از این نزدیکی به تن خوشبوی دخترک گر می گیرد! دو دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند و تسبیح را در دستش می چرخاند: -ازدواج ما صوریه آیلی خانوم... من قول دادم بهتون دست نزنم شما امانتی هستی برای من! آیلی ناراضی اخم می کند و لب بر می چیند! وای از این ادا اطفارهایش که معید را به بند می کشید. -به کی قول تن و بدن منو دادی؟ من خودم اینجا حی و حاضرم و با مالیدن و روابط زناشویی اصلا مشکلی ندارم! معید نفس عمیقی می کشد و تا گردن سرخ می شود: -مالیدن چیه آیلی خانوم... زشته برای شما اینطور حرف زدن! آیلی چشمانش را در حدقه می چرخاند که از نظر معید خیلی بامزه و خوردنی می شود. جلوی افسار نگاهش را می گیرد و آیلی ناگهان می گوید: -حاجی جونم... برام بستنی میخری؟ هوس کردم یهو! مظلومانه چشم هایش را گرد می کند و معید نرم و با محبت لب می زند: -می دونستم دوست داری برات خریدم دخترجان... تو یخچاله! آیلی خوشحال از جایش می پرد و بوسه ی سریعی به گونه ی معید می زند: -الان میرم برای جفتمون میارم! قبل از اینکه معید بتواند مخالفتی کند وارد اشپزخانه می شود. بستنی وانیلی را درون نان قیفی می ریزد و بستنی به دست کنار معید می نشیند. -بیا این یکی رو تو بخور! معید به ناچار دستش را رد نمی کند و بستنی را می گیرد. -چرا نگاش می کنی حاجی جونم... باید لیسش بزنی نکنه بلد نیستی!؟ معید درمانده نگاهش می کند و دخترک خودش را به سینه ی او می چسباند و می گوید: -بین اینطوری با زبونت باید لیسش بزنی بعدش هم باید از سرش یه هورت بکشی و بذاری آب شه تو دهنت! حاج معید دستی به پشت گردنش می کشد و نفس هایش تند می شوند... از این نزدیکی هورمون های مردانه اش بالا و پایین می شوند! -برو اون ور دختر... آتیشیم نکن که بیفتم به جونت من حیوون نیستم! آیلی بستنی ها را کنار می گذارد و یقه ی معید را می کشد تا رخ در رخ شوند! -حیوون نباش ولی غریزتو هم سرکوب نکن معید... آتیش شو و بیفت به جونم، آخم نمیگم! حاج معید بی طاقت لب های دخترک را به کام می کشد و آیلی را روی پایش می نشاند. بوسه هایش عمیق تر می شوند و دستش به سینه ی دخترک که می رسد با صدای حاج خانوم هر دو متوقف می شوند! -لا اله الا الله، حاجی زنتو تو پذیرایی خونه ی پدریت خفت کردی؟ پسرای این دور و زمونه حیا قورت دادن و آبرو رو قی کردن! https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk https://t.me/+qeTxpdlmd5NkZmJk #ممنوعه🔞🔞❌❌ ورود افراد زیر هجده سال ممنوع❌رعایت کنید🔞🙏
Показати все...
⚜️•تابان•⚜️

😈ورودافراد زیرهجده سال ممنوع🔞 حاج‌مُعیدمردمومنی که پناه‌دخترکوچولویی‌میشه، امابارسوایی‌که‌به‌بارمیاد...❌️

Repost from N/a
روز دهمی بود که تو مسجد می‌خوابیدم! جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم می‌کرد باید کارتون خواب می‌شد. گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم: -خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم.‌.. جوری گریه می‌کردم که دلم به حال خودم می‌سوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟! ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاج‌اقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم می‌کرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من... وسط حرفم پرید: - بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دل‌آرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد: - ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد: -همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم این‌بار کمک می‌خواد توام کمک می‌خوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش می‌داد گفتم: -من من کمک کنم؟ مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد: - ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید! شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه می‌خواد برای بچش... سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم شیر نداشتم چون چیز زیادی نمی‌خوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد: - من یکیو می‌خوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم: -نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد: -خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تو‌یه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد: -البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت: - حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد: - آخه تا کی تو مسجد می‌خوای بمونی دخترم؟ می‌زارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک می‌کنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید و حالا امین به من نگاه می‌کرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود. منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت: -من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت: - عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!! https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 در حالی که شیرمو می‌خورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم: - قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا دو ماهی می‌شد که تو خونه ی امین زندگی می‌کردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمی‌تونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچه‌ی خودم دوست داشتم... تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد: -به چطوری دردونه؟ لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد: -چرا غذا بچمو حروم می‌کنی حالا؟ -سلام زود اومدید -کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم از لفظ زن و بچه خیلی‌ خوشم می‌اومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد: -میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه.. دستی پشت سرش کشید: - می‌دونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی باز حرفشو خورد و می‌دونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
Показати все...
Repost from N/a
#پارت_547 × از این لباسایی که جوونای امروز میپوشن ، بپوش واسه شوهرت ننه .... چمیدونم من .. اسمش چیه ؟ لانتادا ؟ کانادا ؟ جلوی خنده ام را میگیرم _ لامبادا بی‌بی ! زانویش را ماساژ میدهد و میگوید × عا باریکلا .... از همینا بگیر . این مردای امروزی رو باید با این چیزا بکشی روی تخت چشمانم گشاد میشوند بی‌بی هرگز انقدر بی پروا حرف نمیزد خجالت زده زمزمه میکنم _ این حرفا چیه بی‌بی ... اروند ، مرد خوبیه ! خوب برای او توصیف خوبی نبود او واقعا فرشته بود ..... یک فرشته‌ی مهربان و صبور × منم نگفتم زبونم لال مَردِ بدیه که مادر .... ولی الان چهار ساله ازدواج کردین ... دِ حتما یه چی هست که هنوز حامله نشدی _ خب ... خب طلا هنوز یکم باید بزرگ تر بشه . سرش را به نشانه تاسف برایم تکان میدهد × اون زمان که بهت گفتم ، بله ندی همین روزا رو میدیدم ..... دخترش رو داده تو بزرگ کنی . دیگه بچه واسه چیشه ؟! من طلا را مانند بچه خودم دوست داشتم اما تازگی ها دلم میخواست خودم هم حس حاملگی و مادر شدن را درک کنم . او اما به من نزدیک نمیشد میبوسید ها .... اما پیشانی و گونه ام را پشت دستم را در این چهار سال حتی یکبار هم لبم را لمس نکرده بود احترام میگذاشت گاهی فکر میکردم ملکه ام .... اما خب .... گویا مرا به چشم دیگری میدید نه همسری که نیاز دارد ! _ میگین چیکار کنم ؟ حتما جذابیت ندارم دیگه واسش! بی‌بی نیم نگاهی به طلا که مشغول تاب بازی بود می اندازد و خودش را جلوتر میکشد کنار گوشم پچ میزند × من این بچه رو امشب نگه میدارم ... برو خونه واسه شوهرت از اون لباسا بپوش . این مدت همیشه بچه خونتون بوده که کاری نکرده . برو دخترم ..... یکم ناز بیای واسش تمومه به حرف های بی‌بی میخندم اما حق داشت ! باید امشب تلاشم را میکردم https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 صدای چرخش کلید در قفل که می اید ، اخرین نگاه را به خود در آینه می اندازم لباس خوابی که پوشیده بودم رسما عاری از هر گونه پارچه بود .... اما چه اشکالی داشت ؟! ما بیش از ۴ سال بود که ازدواج کرده بودیم با صدایش به خودم می اید + نفس جان ؟ کجایی ؟ جان و خانم از دهانش نمی افتاد دلم برایش قنج میرود و با ناز از اتاق بیرون میروم که چشمش به من می افتد ابتدا تعجب میکند و بعد + طلا کجاست ؟ همین ؟! به تته پته می افتم او حتی توجهی به من و لباسم هم نکرده بود .... سر پایین می اندازم و با غم لب میزنم _ خونه بی‌بی گذاشتمش مهربان میپرسد + واسه چی ؟ عقب میروم تا لباسم را عوض کنم و در همان حال میگویم _ هیچی میخواست یکم بازی کنه ... الان لباس عوض میکنم بریم بیاریمش در کمدم را باز میکنم و شلوار جینم را بیرون میکشم که دست داغی دور کمرم حلقه میشود و زمزمه داغ و پر حرارتش در گوشم جای میگیرد + باشه حالا ..... فردا میارمش خودم لبخند شرم زده ای میزنم و وقتی برمیگردم به سمتش ، لب های داغش روی لب هایم فرو می آیند ...... بیا بقیه اش رو بخونننن پارت واقعیشه هاااااااا👇👇👇👇 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0 https://t.me/+9UVtoAOf7d01YmQ0
Показати все...