cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

چشمهایش [ملکه زیبا]

Більше
Рекламні дописи
20 999
Підписники
-2524 години
+1 0977 днів
+85730 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

پارت جدید 👆🏻 اهورا اومد؟؟؟؟🥲🥲🥲
Показати все...
پارت جدید 👆🏻 اهورا اومد؟؟؟؟🥲🥲🥲
Показати все...
پارت جدید 👆🏻 اهورا اومد؟؟؟؟🥲🥲🥲
Показати все...
00:03
Відео недоступне
sticker.webm0.99 KB
Repost from N/a
-لعنت به من که برای تو بستنی قیفی نخرم! انقدر لیسش نزن بی شرف...! زیرگوشم حرصی غرش کرد. به سختی خنده‌مو خوردم و همونطور که لیس جدیدی به بستنی خوشمزه ام میزدم خودمو سمت بچه ها کشیدم. -دنیز با تو نیستم مگه من توله سگ دِ نکن اونجوری میخوای این وامونده پاشه؟ قبل جواب دادنم مایا بلند گفت: -بابایی مگه همیشه نمیگی حرف بد ممنوهه؟ پس چرا خودت میگی توله سگ؟ از اینکه فسقل بچه حرف هامونو شنیده بود چشمام گرد شد و شهراد کلافه دستی به صورتش کشید: -حواسم نبود عشق بابا... شما چرا نمیرید بخوابید دیروقته. وای نه اگر بچه ها میرفتن این مرد با صورت سرخ و چشمایی که دو دو میزد و شلوارش که برامده شده بود، عمرا از من نمی گذشت! تند گفتم: -نه کجا برن تازه میخوایم کارتون ببینیم مگه نه دخترا؟ مایا و ماهین خوشحال هورا کشیدن و شهراد با چشمای ریز شده برام سر تکون داد و لب زد: -کارتون هان؟ باشه دنیز خانوم! با شیطنت و کِرمی که هیچ جوره آروم نمیشد چشمکی بهش زدم و جوری که فقط خودش بتونه ببینه، عمیق ترین لیس رو به بستنی تو دستم زدم! -دنــیز! با خیز برداشتن یکدفعه ایش به سمتم جیغ فرابنفشی کشیدم و سریع سمت دخترا رفتم. -چی شد دنیس جون؟ با دیدن نگاه کنجکاو بچه ها لعنتی زیر لب گفت و چنگی به پاکت سیگارش زد و بی حرف دیگه ای از خونه بیرون زد! اوه احتمالا بدجوری گاوم زاییده بود! https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8 با دستی که یکدفعه سینه امو چنگ زد از خواب پریدم و شوکه به شهراد که روی تنم خوابیده و محکم داشت به خودش فشارم میداد، نگاه کردم. تو همون سالن موقع کارتون دیدم خوابم برده و خبری از بچه ها نبود! -شهراد چیکار میکنی؟ ولم کن یه وقت بچه ها میان خرناسی کشید و مکی به گلوم زد. -نمیان خوابن... پاشو ببینم نشون بده مال منم میتونی مثل اون بستنی بخوری یا اینکه باید یادت بدم! سرتاپا سرخ شدم و قبل اینکه اجازه بده حرفی بزنم سریع منو میون پاهاش کشید و کمربندشو باز کرد. با استرس اسمشو صدا زدم و دستشو گرفتم. -شهراد لطفا! اگه یهو یکی بیاد! چونه‌مو جلو می کشه و گازی از لاله گوشم می گیره. با درآوردن ناله‌ی من غرشی از لذت می کنه! -اون موقعی که با دم شیر بازی کردی فکرشو می کردی عسلم! با استرس به اتاق بچه ها نگاه می کنم... این مرد دیوونه شده بود! -شهراد خواهش می کنم حداقل بریم تو اتاق... برقی شیطانی و توام با لذت تو چشماش می‌درخشه.... -شرط داره! منتظر نگاهش می کنم که با صدای دورگه شده می‌گه: -امشب می ذاری ببندمت به تخت! لرزی از بدنم میگذره! اون یه اربابه... بستن من به تخت به تنهایی راضیش می‌کنه؟ از فکر کارایی که ممکنه باهام بکنه می‌ترسم! -زودباش دنیز یا همینجا یا تو تختم کامل در اختیارم! وقتی جواب نمی دم دوباره دستشو به طرف کمربندش می بره که بدون فکر دستشو می گیرم... -باشه... قبول هرچی تو بگی! فقط اینجا نه! لطفا... شهراد! سرمو جلو میکشه و مکی به لب پایینم میزنه... با درد می نالم: -آخ... شهراد! -عاااه... دنیز امشب کاری باهات می‌کنم تا صبح هزاربار اسممو جیغ بزنی! https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8 https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8 https://t.me/+ZDx6FntR5k04NDA8
Показати все...
Repost from N/a
_سکس با چه سنی میخوایی؟ مورد  دارم ۴۰ ساله کار بلد مورد هم دارم تازه کار تقریبا آکبند دو سه بار بیشتر رو کار نرفته کم سن و سال تقریبا ۱۸ و ۱۹ سال رنگ بندی هم دارن از پوست سفید بگیر تا سیاه سر پستون صورتی بگیر تا قهوه‌ی سوخته نپل درشت  بند انگشتی گرفته تا نپل ریز و نگینی بگو چی میخوایی چقدر میخوایی خرج کنی تا بهت مورد نشون بودم مرد نگاه به بدن زن انداخت  کم کم ۶۰ سال داشت اما صورت عمل کرده و بوتاکس شده اش گذر زمان را نشان نمیداد _اکبند میخوام داری؟ _معلومه که دارم اکبند چند سال؟ _جوون باشه _خب چند؟! الان منم جوونم اما ۵۰ و ۶۰ سالمه _تو از دوره میرزا ولی خانی ریحانه عجیبه هنوز احساس جوونی می‌کنی مرد نیشخندی زد و پا روی پا انداخت تیپ و قیافه اش برای فاحشه خانه  ریحانه زیادی بود. این تاجر معروف کجا و فاحشه خانه زن کجا؟ دهان بست و بی حرف سر به زیر انداخت خوب میدانست اگر آیکان ورناکا را جذب دخترانش کند نونش در روغن است _۱۶ تا ۲۰ سال داری؟ _دارم آقا خوبشم دارم بگم بیاد؟ _بگو بیان لخت.... لخت مادر زاد _چشم چشم حتما با ذوق وافری به طرف در دوید از خیلی‌ها شنیده بود آیکان ورناکا با ۳۵ سال سن مرد نیست و تحریک نمیشود ولی حالا با چنین درخواستی شک داشت به حرف مردم https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 تک تک دختران را از نظر گذراند. قد بلند قد کوتا سفید سبزه _دخترات دستمالی شدن ریحانه یکی پلمپ پشتش بازه اون یکی سینه هاش مالیده شده من گفتم دختر بکر یعنی بکر از فرق سر تا ناخون پاش مرد ندیده باشه نه اینهای که یه لا پرده و نگه داشتن صد جا رو دادن رفته ریحانه از صراحت کلام مرد نفسش رفت _گفتید‌‌‌‌.....با....کره‌..آقا _اینها مردودن از نظر من باکره نیستن داری دختر آکبند تر و تمیز یا برم؟ همان لحظه در باز شد و دخترکی با لباس فرم مدرسه پا به خانه گذاشت با دیدن دختران و لخت و مشتری خاله اش اَخم کرد و سر به زیر  به طرف اتاقش رفت و ندید نگاه برق افتاده مرد را _این یکی چند؟ _فروشی نیست آقا دختر خواهرمه _بکره؟ _آره اما گفتم که فروشی نیست بچه است کلا ۱۵ سالشه سرش توی این وادی ها نیست درگیر درس و مشقِ... _۳۰۰ تا میدم _ببخشید؟ _۴۰۰ دلار _آقا؟ _۵۰۰ دلار زن شل و ول حرفش را تکرار کرد _گفتم که.... آیکان نیش خندی به وا دادنش زد کاملا مشخص بود بوی پول برق انداخته در نگاه زن _۱۰۰۰دلار ریحانه حرف آخرمه؟ _قبوله آقا https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 توی پارت بعدیش مرده همونجا دختره رو میبره تو تخت و.....😢😢😢🥹 #پارت_۱۳۶ رو جستجو کنید تا پارت بعدی و بخونید ادامه پارت👇 https://t.me/c/1562208165/4840
Показати все...
Repost from N/a
🔞رو پاهاش جابه جا شدم که وضعیت بدتر شد... با حرص ولی آر‌وم کنار گوشم غرید رادان:کم وول بخور... صدای آه و ناله ای که از بیرون می اومد وضعیت رو بدتر کرده بود اگه الهام و حمید بفهمن تو اتاق لباسشون گیر افتادیم و داریم صدای رابطشونو میشنویم مارو از صحنه روزگار محو میکردن... اصلا همش تقصیر الهام چرا اصرار کرد منو رادان امشب اینجا بمونیم؟ _نگار کله خراب آخه الهام از کجا بدونه تو و داداشش نامزدیتون سوریه؟ من فوبیای اتاق بسته داشتم و قلبم از ترس تو دهنم میزد...الهام بیشعورم ببین چقدر لباس تو این اتاق کوچیک چپونده بود که جا برای جدا نشستنمونم نبود... دوباره تکونی خوردم و به سینه عضلانی رادان تکیه دادم... از کمرم گرفت و محکم فشرد که نفسم رفت... کنار گوشم با نفسای گرمش غرید... رادان :مگه نمیگم تکون نخور؟ منم با حرص بیشتری گفتم... آوا:چیکار کنم خب پاهام خشک شد... چیزی زیرم تکون خورد و من خشکم زد...آب دهنم قورت دادم...پس بخاطر اینه میگه تکون نخورم؟چقدر گیجم من خدااا... رادان به نفس نفس افتاده بود...صدای آه و ناله پس زمینه این لحظه هامون شده بود... ترسیده صداش زدم... آوا:رادان ... با صدای گرفته و خشدار جواب داد... رادان:زهرمار... نه این خیلی حالش بد بود انگار... منو بیشتر به خودش فشرد...منم حالی به حالی شده بودم...بشدت گرمم شده بود...وقتی به خودم اومدم که دیدم پیشونیم رو پیشونیه رادان... هر دو انگار تو نفس کشیدن کم آورده بودیم،خیسی بین پاهامو احساس میکردم... رادان بالاخره لباشو رو لبام گذاشت و با ولع شروع کرد به بوسیدنم...خشکم زده بود اولین بار بود بوسیده میشدم...اولین بار بود رادان روی خوش نشونم میداد...قلبم تو دهنم میزد... دستام بالا رفتن و دور گردنش ‌پیچیدم، عرق کرده بود... https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk https://t.me/+Qa9j9PxkpHQ4MWRk ❌ازدوجت سوری باشه و بری شب خونه خواهر شوهرت بخوابی و سر از کمد اتاقشون در بیاری اونم وقتی که وسط رابطه‌ان🔥چی میشه که پنبه و آتیش کنار هم باشن🔞نتیجه‌اش میشه یه رابطه داغ و آتیشین میون دو تا عاشق که عشقشونو کتمان میکنن و نمی‌خوان اعتراف کنن که دلشونو بدجور به همدیگه باختن🤭 تاکید میکنم بدون سانسور رمانتون🫣
Показати все...
رمــان "عمر دوباره"

❌پارتگذاری منظم🔥🔞❌ رمان:عمر دوباره نویسنده:یامور.م رمان دیگمون با پارتگذاری منظم👇

https://t.me/+Z4TidU_B-uJkMTU0

https://t.me/+Z4TidU_B-uJkMTU0

Repost from N/a
-بی‌بی دست آذینو دیدی؟ رد قاشق داغ روشه. شوهرش داغِش کرده‌ چشمان دخترک از درد و خجالت پر شد. آستینش را پایین کشید. -ساکت مهری. دختره می‌شنوه خجالت میکشه‌ -بی‌بی یه خورده بهش غذای مقوی بده بخوره. پیمان همش بهش نون خشک میده...نگاه چقدر لاغر و ضعیفه. ریزش موهاشو دیدی؟ دخترک بغض کرده زیر اُپن آشپزخانه جمع شد. -پاشو یه بشقاب قرمه سبزی بده دستش بگو زود بخوره تا پیمان نیومده مهری وارد آشپزخانه شد و او از خجالت نگاهش را پایین انداخت. بشقاب قرمه سبزی را دستش داد: -بیا مادر...بخورش تا نیومده. دختر منم هفده سالشه ولی اینقدر کوچولو نمونده. دخترک آب دهانش را پر صدا قورت داد و تند تند قاشقش را پر کرد. صدای مرد آمد و غذا در گلویش پرید: -آذین کجاست؟ -داره آشپزخونه رو تمیز میکنه دکترجان...تا تو لباساتو عوض کنی میاد اتاق دخترک لیوانی آب نوشید و آستینش را روی لب‌هاش کشید. با گام‌هایی کوچک و لرزان به اتاق رفت. مرد لبه‌ی تخت نشسته بود. کراواتش را به چپ و راست کشید و شلش کرد. با لحن ترسناک و صدای خشنی پرسید: -خوشمزه بود؟ ترسیده پرسید: -چی؟ -اینقدر دستپاچه بودی که ریختی رو لباست! دخترک با چشم‌های اشکی قدمی عقب رفت. -ببخشید...بخدا مهری جون اصرار کرد. گفتش...گفتش که من خیلی کوچیک موندم از همسن و سالام پیمان تو گلو خندید و ضربه‌ای کنارش زد: -بیا اینجا -تو رو خدا...هنوز درد دارم مرد دلش به حال او نمی‌سوخت. این دخترِ بی‌کس و کار باعث تعلیق پرونده طبابتش شده بود و محال بود راحتش بگذارد! وقتی شونزده ساله‌اش بود با مبلغ بزرگی او را از پدر تریاکی‌اش خرید و اسیر خانه‌اش کرد. -غذای خوب خوردی عزیزِدلم! یه جون به جونِ سگ جونت اضافه شد. اَدا نیا کوچولوم....لباساتو درآر و بیا! دخترک هق زد: -زیر شکمم درد می‌کنه...میشه بهم سخت نگیرید؟ مرد در سکوت و سرد نگاهش کرد و او ناچارا مجبور شد لباس‌هاش را در آورد. پیمان موهای بلندش را نوازشی کرد. ابروهاش در هم رفت. دخترک ترسیده تنش را جمع کرد. ضرب دست سنگین مرد روی ران پایش نشست و غرید: -موهات چرا اینقدر چربه بی‌شعور؟ -آخ...نزن تو رو خدا...آب قطع بود -که آب قطع بود؟ دروغگو! تن سبک دخترک را روی تخت بالا کشید و رویش خیمه زد. دخترک از درد و ترس نفس نفس می‌زد. -بسه...درد دارم -غذا خوردی! -غلط کردم...غلط کردم پیمانی -یه سگ فقط باید نون خشک بخوره! مشت کوچکش را روی سینه‌ی مرد کوبید و با بغض داد زد: -اشتباه کردم...اشتباه کردم... بوسه‌ی خشن مرد روی چانه‌ی کوچکش نشست و رهاش کرد. زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. -م..می‌خوای..بندازیم زیر زمین؟ -باید بری حموم! -میشه بعد برم؟...یه کم دراز بکشم تو رو خدا بی‌توجه او را به داخل حمام هدایت کرد و در را بست. -قشنگ بشور خودتو آذین جون! احمقی که فکر کردی اگه حموم نری و بوی گوه بدی نمی‌برمت تو تخت. دیدی که! دخترک با گام‌هایی بی‌جان زیر دوش ایستاد. سرش داشت گیج می‌رفت. پیمان روی تخت دراز کشید و منتظر ماند تا آن موجود کوچک بیاید و در آغوشش بخوابد. یک ساعتی گذشت و دخترک نیامد. -کجا موندی مونارنجی؟ لفتش نده اینقدر، کاریت ندارم! صدایی از دخترک نیامد و او پوفی کشید و بلند شد با دیدن خونابه‌ی راه گرفته در حمام ماتش برد. دخترک بی‌جان زیر دوش نشسته بود. صدای بی‌حال و ترسیده دخترک در امد: -آذین داره می‌میره با گام‌هایی شتاب زده به سمتش رفت و تنش را بالا کشید. گونه‌ی سردش را بوسید و غرید: -می‌ریم دکتر خوب میشی. فکر کنم...فکر کنم باردار بودی https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
Показати все...
پـیـݼَـڪـ

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

پارت جدید 👆🏻 اهورا اومد؟؟؟؟🥲🥲🥲
Показати все...
پارت جدید 👆🏻 اهورا اومد؟؟؟؟🥲🥲🥲
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.