cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

گـــ°°°ـــلاریـــــــس❄️🌜

به نام آفریننده ی کلام🧿 به قلم: خورشیــــ🌞ـــــد گـــ°°°ـــلاریـــــــس❄️🌜 روایت دختر تنهایی که باید خودش زندگیش رو بسازه... گلاریس به معنای؛ موی بافته شده... هر روز پارت داریم به جز جـمــعـه ها✅

Більше
Рекламні дописи
20 454
Підписники
-3624 години
-2187 днів
-1 08030 днів
Час активного постингу

Триває завантаження даних...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Аналітика публікацій
ДописиПерегляди
Поширення
Динаміка переглядів
01
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
1240Loading...
02
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
1570Loading...
03
Media files
740Loading...
04
⁠ _ یه خانومی بیرونه اصرار داره شما رو ببینه عینک طبی را از چشمانش پایین میکشد و نگاه یخ زده اش را به منشی میدوزد: _مگه بارها بهتون اخطار ندادم که قبل از جلسه کسی حق نداره مزاحمم بشه؟ لحن سردش منشی را به لکنت می اندازد _ب..بخشید..قربان..ولی اصرار کرد دوساعته ایستاده جلوی در با گریه و التماس میخواد شمارو ببینه صدای هق هق آشنایی را بیرون از اتاق میشنود مات نجوا میکند _ایـ..این..صدای گریه.. _همون دختره قربان قلبش از تپش می ایستد تک تک خاطرات گذشته پیش چشمانش جان میگیرد خنده هایش؛دلبری کردن ها.. شب هایی که خود را در آغوشش رها میکرد و آن طلایی هایی که عادت داشت هرشب به دستان او شانه شود نفسش بند می آید روزی حاضر بود به خاطرش جان دهد و حتی قطره ای اشک از چشمانش نریزد و حالا.. دستانش مشت میشود کینه قلبش را سیاه کرده بود _پرتش کن بیرون از شرکت من _ولی قربان صدایش اینبار فریاد میشود تا به گوش دخترکی که پشت در بود هم برسد _مگه کری گفتم بندازش بیرون و تو گوشش فرو کن که اگه یکباره دیگه پاشو بزاره تو شرکت من جور دیگه ای باهاش رفتار میکنم _ولی دختره حال خوبی نداره‌..انگار _بمیره هم برام مهم نیست..بندازش بیرون دخترک صدایش را میشنود دستش را مقابل دهانش میگیرد و خفه هق میزند منشی جلو میرود پاکتی که در دست داشت را روی میز مقابل سام قرار میدهد و رو به نگاه خشمگینش توضیح میدهد: _ ببخشید ولی اینو همون دختر داد گفت حتماً بدمش به شما میگوید و بدون آنکه ثانیه ای مکث کند از اتاق خارج میشود سام‌هرچه کرد نتوانست بی تفاوت از کنار نامه بگذرد دست دراز میکند؛ پاکت را میگیرد و پیش از هر چیزی آنرا به بینی اش نزدیک میکند و دلتنگ عطرش را نفس میکشد عطر تن دخترک عطری که برایش جان میداد و ماه ها بود از آن محروم شده بود صدای یاسین او را به خود می آورد _جلسه شروع شده سهامدارا منتظرن کجایی؟ بر میگردد نگاه سرخش را به او میدوزد که یاسین مشکوک جلو میرود _ اون چیه دستت؟ پاکت را روی میز قرار میدهد و حین عبور از کنارش خشک سرتکان میدهد: _چیز مهمی نیست _نمیخوای بازش کنی؟ پوزخند میزند: _زباله است..بایدبندازمش دور یاسین کنجکاو پاکت را میگیرد و با دیدن چیزی که داخلش بود ماتش میبرد سراسیمه به دنبالش وارد اتاق کنفرانس میشود و بی توجه به حضور سهامداران رو به سام مینالد _این نامه رو کی بهت داده؟ _چه خبرته مگه نمی‌بینی جلسه شروع شده؟ _جواب منو بده اینو کی بهت داد؟ خشمگین میغرد: _به تو مربوط نیست دخالت نکن _اصلا بازش کردی ببینی توش چیه؟ سام نیم نگاهی به چهره ی کنجکاو سهامداران می اندازد و تشرمیزند _برو بیرون.. یاسین کوتاه نمی آید جواب آزمایش را از داخل پاکت بیرون میکشد و مقابل چشمانش تکان میدهد: _خوب نگاه نکن.. ببین روش چی نوشته جناب پدر.. چشمان سام روی جواب آزمايش ثابت میماند نفسش بند می آید یاسین ادامه میدهد: _فقط همین نیست برگه ای دیگر را مقابل چشمانش بالا میکشد _اینارو دیدی نگاهش روی تصویر سیاه و سفید جنینی که مقابلش بود ثابت میشود و سینه اش به خس خس می افتد: _ای..این بچه _تبريک ميگم پدر شدی اونی که این نامه رو آورده ماهک بوده مگه نه..؟ هیچ یک از حرف هایش را نمیشنود و تنها گریه و التماس های دخترک است که در سرش جان میگیرد برگه را چنگ میزند با دو از اتاق خارج میشود و رو به منشی مینالد.. _او..اون دختر کجاست؟ منشی شوکه از حالت آشفته اش می‌پرسد: _منظورتون همون دختریه که باردار بود سام نفس نمیکشد و زن ادامه میدهد: _همون موقع که گفتید بیرونش کنم گذاشت رفت ناباور گامی به عقب بر میدارد و زن ادامه میدهد _فکر نکنم زیاد دور شده باشه انگار آخرای دوره ی بارداریش بود خیلی سخت میتونست راه بره اگه عجله کنید بهش میرسید.. عقب گرد میکند از شرکت خارج میشود و تا خیابان اصلی یک نفس میدود و ثانیه ای بعد با دیدنش ماتش میبرد با آن جسه ی ریز و خواستنی و شکم برآمده و کوچکی که به سختی میشد تشخیص داد باردار است درحال عبور از خیابان بود.. از همان فاصله دلتنگ صدایش میزند ؛ _ماهک دخترک بر میگردد چشمان گریانش را به صورتش میدوزد و پر بغض میخندد نگاه سام روی ماشینی که با سرعت به سمت او میراند ثابت میشود شوکه نامش را صدا میزند و ثانیه ای بعد صدای بوق ممتد ماشین است که همزمان میشود با فریاد او و افتادن جسم بی جان دخترک روی زمین خیره به جسم غرق خونش سینه اش را چنگ میزند به او گفته بود اگر بمیرد هم برایش مهم نیست..؟ پس چرا درحال جان دادن بود؟ برگه ی سیاه و سفید سونوگرافی در دستش مشت میشود و آخرین چیزی که میشنود صدای فریاد و همهمه ی مردم است: _دختره نفس نمیکشه... https://t.me/+46P_gCmMMYQ3MjQ0 https://t.me/+46P_gCmMMYQ3MjQ0 https://t.me/+46P_gCmMMYQ3MjQ0
1970Loading...
05
#پارت _کدوم گوری بودی؟؟ قبل از اینکه وارد آسانسور پارکینگ شود ، تن ظریفش را به ماشین چسباند و این مرد داشت از شدت غیرتش جان میداد... _حرف بزن تا همینجا جونتو نگرفتمممم! فشار دست اویس روی گردنش بیشتر شد و راه نفس دخترک کم کم بسته میشد: _رفتم براتون مدرک بی گناهی‌مو بیارم...مگه نخواستین؟ اویس عصبی تر و خشمگین تر از قبل دست آزادش را کنار سر دخترک کوبید و احتمالا سقف ماشین نازنینِ دوست وفا له شده بود: _رفتی شرکت دلیبال...رفتی شرکت اون پویان سلامات حروم لقمــــــه! صدای فریادش در دل پارکینگ اکو میشود و وفا نمیترسد: _آره...رفتم شرکت دلیبال. رفتم برای رئیسم مدرک بیارم که ثابت کنم اون طرح رو من ندزدیدم...اونم مدرک رو بهم داد! مردمکهای مرد از شدت خشم گشاد میشوند و نفس هایش تُند: _تو بیجا کردی رفتی اونجا.با اجازه ی کی سرتو انداختی پایین و رفتی تو اون خراب شده...؟ مگر جلوی آن همه کارمند نگفت برای کپی شدن طرح های فصل ، باید مدرک بیاورد...؟ مگر سکه ی یک پولش نکرد...؟ پس این رگ باد کرده از غیرت ، و این همه دیوانگی را چگونه باور کند..؟ _با اجازه ی خودم...باید بهت یاد آوری کنم از این به بعد اینجا کار نمیکنم .برگشتم که وسایلم رو جمع کنم...شمام بهتره حَدّ خودتو بدونی...! چشمان اُوِیس دو کاسه ی خون شده بود و صدایش دورگه : _تو هیچ جا نمیری کوچولو...یه بار دیگه تکرارش کن تا جلوی همین دوربینایی که گوشه گوشه ی این پارکینگ وصل شدن حَدّمو بهت نشون بدم...! دخترک دستش را بالا آورد و سعی کرد پنجه ی اُوِیس را از گردنش دور کند.بوی ادکلن این مرد چشم سیاه ، هنوز هم دلش را زیر و رو میکرد و صدایش را میلرزاند: _برعکس تو ، دلیبال طراح شرکتش رو اخراج کرد.به جرم دزدی و کپی از طرح مَــن...در عوض بهم پیشنهاد کار داد... نفسهای پر خَــشم اویس از بینی اش خارج میشد و آرواره هایش محکم تر... _منم گفتم رو پیشنهادش فکر میکنم! رگ گردن اویس در حال ترکیدن بود.. او چه گفت دقیقا؟ سرش را کج کرد و چشمانش را با حالتی عصبی ، روی هم قرار داد: _هیــــس...تکرارش واست گرون تموم میشه بیبی...! وفا لجباز است...میخواهد تلافی کند...تلافی صدای بالا رفته ی صبح...تلافی اعتماد نداشتنش...تلافی غروری که مقابل کارمند ها شکسته شده بود... _مـــــن دیگه ... -بهتره دهن خوشگلتو ببندی...من دیوونه بشم این ساختمونو رو سر همون کارمنداش خراب میکنم...! وفا با لجبازی جمله اش را تمام میکند: _ اینجا نمیمونم...استعفا... و دهانش دوخته میشود.حرف در دهانش گُــم میشود و اویس است که با خشم میبوسد... دستی که دور گلوی دخترک چنگ شده بود ، پشت سرش نشست و دست دیگر دور کمرش... جوری میان بازوانش جا شد انگار که این تن ، فقط برای دستان او ساخته شده بود... سر وفا به عقب خم میشد و اویس دست بردار نبود...دلتنگ بود و عصبی...مگر میشد این طعم بی نظیر و لعنتی را رها کند؟ در همان حال ،جلوی همان دوربین ها ، در ماشین را باز کرد و برای ثانیه ای ، لبهایش را فاصله داد...: _سوار شو....زوووود! https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌ این رمان به زودی پس از سانسور ،چاپ می‌شود. کپی از اثر پیگرد قانونی دارد⚠️ اسم اُوِیـــس به گوش هرکسی که رسیده ، لرز به تنش نشسته... صاحب هولدینگ بزرگ نجم‌الثاقب ، مَسخ دو چشم سبز و خُمار شد که برای نابود کردنش کمر بسته بود... با اون ساق پاهای سفید و اون کفش های بی صاحبش دلم رو برد... خبر نداشت هویت دختر دشمن بودنش رو میدونم... خبر نداشت و اگر دیوونه ش نبودم... اگر مثل روانیا نمیخواستمش ، الان اون لای گیوتین اوِیـــس نَوّاب لِه شده بود... https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌❌ پرطرفدار ترین رمان #آرزونامداری طبق نظرسنجی مخاطبان تلگرام✅
740Loading...
06
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk
2140Loading...
07
_ولی تو گفتی کنارم میمونی _اون موقع فکر میکردم میشه با دختری که ببخشید با زنی که قبل من یه مرد دیگه بهش دست زده زندگی کنم ولی الان فهمیدم نمیتونم....کار من نیست پوزخندش قلبمو سوزوند و اشکام ریخت رو صورتم چرا انقدر عوض شده؟ بازوشو گرفتم و با درموندگی تمام بهش گفتم _ما چند روزه دیگه عقدمونه اگه بزنی زیرش ابروی من میره.....تو قول دادی بهم دستشو بزور از دستم کشید که من به عقب رفتم و صداشو بلند کرد _قول دادم که دادم میگم نمیتونم نمیفهمی؟ تو مرد نیستی ببینی چه حالی دارم بابا لعنتی نمیتونم ،تن تو رو قبل من یه نفر دیگه.......ای بابااااااا نمیزاری دهنم بسته بمونه که _مگه تقصیر من بود بهم......ت....تجاوز کردن _من که نمیگم تقصیر توعه ولی شرایطو ببین دیگه هیچکدوم مثل قبل نیستیم آروم آروم اشک میریختم این بود دوست داشتنش این بود بدون من مردنش حالا داره به همین راحتی منو میندازه دور؟؟ بازوهامو گرفت و تو صورتم خم شد _ببین.....من همیشه دوستت داشتم به خاطره همینم چیزی به کسی نگفتم ولی ازم نخواه تو زن خودخواهی نبودی وقتی بی رحمانه تاکید میکنه من دیگه دختر نیستم میخوام آب بشم تو زمین _اصلا یه ذره فکر کن به اینکه وقتی میرم کوچه خیابون همه با انگشت منو نشون بدن و بگم عجب بی غیرتیه که زنش با این و اون بوده تو ناراحت نمیشی؟؟ تمام تنم از حرفاش میلرزید من با این و اون نبودم  از گریه نفسم بند اومده بود _ببین برات آرزوی خوشبختی میکنم باشه، من مطمئنم یکی میاد تو زندگیت که براش این چیزا مهم نباشه یعنی اونقدر غیرت نداشته باشه رو ناموسش و براش فرقی نکنه قبل اون با چند نفر بوده به قول امروزیا روشن فکر باشه _توام غصه نخور دیگه، ما قسمت هم نبودیم ولم کرد و رفت آدمی که تمام من بود به خاطره اینکه یه عوضی بهم دست درازی کرد منو انداخت دور شاید راست بگه شاید منه دست خورده ارزش ندارم باهام باشه عیبی نداره خوشبخت بشی آقا محسن https://t.me/+U8yu7hwTP05hNzhk https://t.me/+U8yu7hwTP05hNzhk "چند سال بعد" _خانم ببخشید....اینو سایز خانمم بیارید چون دونفرن یکم براشون کوچیکه _عههه محسن نگو اونطور صدای آشنای اون بود و خنده های ریز یه زن دیگه یه نفس عمیق کشیدم تا تونستم خودمو جمع و جور کنم و برگشتم یه لبخند به صورت خشک شدش زدم و پیراهن و با خونسردی تمام از دستش گرفتم _بله آقا حتما میخواستم از کنارش بشم که یهو بازومو کشید و منو کشوند روبه روش چشماش دیگه بهت نداشت قرمز قرمز بودن نفساش تو صورتم خورد و حالمو بد کرد _آقای محترم چیکار میکنی؟ _کدوم گوری بودی این همه سال زنش بازوشو گرفت و محکم پسش زد انگار خودمو دیدم وقتی کنارم زد _کَری؟؟؟ میگم کدوم گوری گذاشتی رفتی این همه سال _گفتی برو از زندگیم منم رفتم الانم دستمو ول شوهرم همین طرفاس _چ....چی؟ شوهر کردی؟ https://t.me/+U8yu7hwTP05hNzhk https://t.me/+U8yu7hwTP05hNzhk
790Loading...
08
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
1880Loading...
09
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
3240Loading...
10
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
2790Loading...
11
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
3000Loading...
12
Media files
5290Loading...
13
در واحد پایین باز بود و صدای عمو میومد _ببین زن داداش اصلا قرار نیست اتفاقی بیوفته همینکه اسمش تو شناسنامه دخترم باشه خودشم بالاسر طفل بی پدرش برام کافیه هیچ انتظار دیگه ای ازش نداریم راجع کی دارن حرف میزنن؟ما که تو خونه پسر مجرد نداریم _یونس خان این چه حرفیه میزنین پسرم زن داره زنشم دوست داره.خدا رو خوش میاد این دوتا رو پریشون کنیم به خاطره اینکه فقط یه اسم بالا سر بچه ات باشه؟ _مگه اسم محسن کم چیزیه زن داداش؟ محسن؟دستمو گرفتم به دیوار تا نیوفتم میخواد دخترش زن دوم محسنِ من بشه _خان عمو دختر خودت بود راضی میشدی هوو بیاد بالا سرش این دختر هیچ کس و غیر از ما نداره _خب حالا سرو صاحب نداره چه اشکالی داره؟ با پاهای لرزونم رفتم بالا عین مرغ سرکنده گفت....گفت برای بچه اش پدری میکنه محسن عاشق بچه اش اگه بشنوه قبول میکنه؟ چند ساعت تو پریشونی گذشت که در خونه باز شد اومد تو صورتش گرفته بود و جواب سلامم نداد _شام برات بکشم سرشو تکون داد و میزو چیدم داشت با غذاش بازی بازی میکرد _میگم......محسن دکترم گفته این دفعه خیلی امیدواره اگه یه ذره صبر کنیم قاشقو گذاشت تو بشقاب و دستاشو تو هم مشت کرد _چقدر؟؟ یک ساله من فقط میتونم با شرط و شروط بهت نزدیک بشم یه ساله میفهمی؟ ادای منو درآورد _اینجوری نه حساسم اونجوری نه میترسم وقتی بچه ی ثریا رو میبینم دلم آب میشه من حق پدر شدن ندارم؟ من آدم نیستم؟با این آزمایش با اون آزمایش اشک از گوشه ی چشمم چکید تقصیر من نیست که بدنم قبول نمیکنه _مامان باهات حرف زده مگه نه؟ _نه....خود عمو بهم گفت _تو....چی گفتی؟ چرا توقع داشتم بگه من عاشق زنمم؟ چرا جونمو داره میگیره با این حرفاش؟ _من میگم اشکالی نداره.....چی میشه هم یه سرپناه برای ثریا میشه هم اینکه بچه اش بدون پدر نمیمونه اون بچه بابا نداره منم بچه ندارم عادلانه نیست عادلانه؟!شوخی میکنه نه؟ چطور میتونه با یه زن راجع به زن گرفتن بگه و حرف از عدالت بزنه _اگه قبول نکنم چی؟ _به نفعته دختر....اینطوری برای توام بهتره به خودت فشار نمیاری تا درمانت درست تر پیش بره منم اذیت نمیشم از اینکه حقم از زنم نصفه و نیمه اس _مادرت ولی مخالف بود _مادرم مَرد که نیست بفهمه من چی میگم اون زنه دنبال عشق و وفاداری مثل تو فیلماس واقعیت چیز دیگه ایه انقدر با انگشتام گوشه ی ناخونم کندم که خون اومد _اون وقت یه شب در میون پیش من و اون میمونی؟ دیگه نمیفهمیدم چی دارم میگم که این سوالو پرسیدم _حالا راجع به این چیزا بعدا تصمیم میگیریم ولی تو چون اولین بودی نظرت مهمتره اونا تازه از محضر اومده بودن و من تو ماشین منتظر بودم که مامان در باز کرد و ساکمو داد بغلم قایمکی آورده بود تا کسی نبینه _بیا مادر جون......میری همون آدرسی که بهت دادم خودمم تند تند بهت سر میزنم چون هیچ کس و نداشتم برام مادری میکرد مادر شوهرم _اگه بفهمه شما بهم جا دادید چی؟ _ یه موی باباش تو تنش نیست که بترسم ازش  شیرمم حلالش نمیکنم زندگیه توعه طفل معصومو اینطوری به باد داد میدونم چقدر دوسش داره محسن مرد خونشونه _اونجودی نگید _میگم....خوبم میگم یه دسته پول تا شده گذاشت کف دستم _بیا مادر اینم بگیر بازم برات پول میفرستم نه تروخدا خودم یه ذره پس انداز دارم _آره میدونم مادر به خاطره زنیتت خرج نکردی تا این بی لیاقت فکر نکنه کم داره....بگیر حرف اضافه نشنوم دستشو بوسیدم و ماشین راه افتاد https://t.me/+4XnSsL4R-NxmZGRk https://t.me/+4XnSsL4R-NxmZGRk الان سه سال گذشته و توی خونه ییلاقیشون تو روستا بودم که صداش اومد _مامان..... مامان...... کجاست؟ ترسیده رفتم تو پستوی کوچولویی که پشت آشپزخونه داشتیم _سراغ زنتو از من میگیری؟ عربده کشید _مامان داغونم میدونم تو میدونی.....مرضی بهم گفت را به را میای اینجا..... صدای به هم ریختن وسایل میومد _زن تو زیر قابلمه و تو کابینته؟ نعره زد _مامااااان بگو دارم میمیرم من؟ _نمیخواد بمیری برو بغل ثریا جونت و بچه ی اونو بزرگ کن زنده بشی صدای گریه ی مردونش اومد و ضعیف شدن صداش _رفته......با بابای بچش منو پیچوندو چوب حراج زد به آبروم.....لیلا نفرینم کرد بعد از اون که رفت یه آب خوش از گلوم پایین نرفته مامان بگو کجاست؟ قلبم وایساد داشت زار میزد و نمیدونم باید خوشحال باشم به خاطره اینکه خدا جوابشو داده یا ناراحت باشم به خاطره خورد شدنش _ما اینجا لیلا نداریم بهت گفته بودم اگه سر دختر من هوو بیاری یه کاری میکنم فانوس بگیری دستت بیوفتی دنبالش  یادته باد تو گلو انداختی که من مَردم من مَردم صدای گریه ی حنا که بغلم بود بلند شد _صدای چی بود؟ فهمید..... https://t.me/+4XnSsL4R-NxmZGRk https://t.me/+4XnSsL4R-NxmZGRk
2680Loading...
14
⁠ _میشه من امشب پیشت بخوابم..؟ با صدای پرناز دخترک چشم باز میکند.. چشمان خیسش دل میبرد و اخم به صورتش مینشاند.. _گریه کردی..؟ قطره اشکی روی گونه اش سر میخورد و معصومانه سر تکان میدهد.. _کابوس دیدم..خیلی ترسناک بود.. دلش از معصومیت دخترک میرود.. با همان بالا تنه ی برهنه روی تخت نیم خیز میشود و دستانش را برای در آغوش گرفتنش باز میکند.. _بیا اینجا ببینم .. دخترک با دیدن سینه پهن و عضلانی اش سرخ شده چشم میدزد و درحالیکه بالشتکش را در آغوش گرفته بود با پاهایی که به خاطر پیراهن عروسکی و کوتاهش تا زانو برهنه بود به طرفش میرود.. سام در یک حرکت دستش را دور کمر باریک دخترک حلقه میکند و با دور انداختن بالش جسم نحیف و لرزانش را به سینه میچسباند.. دم عمیقی از عطر موهایش میگیرد و زیر گوشش نجوا میکند.. _ترسیدی..؟ دخترک سرش را در گودی گردن سام مخفی میکند و دلش از لحن لرزانش میرود: _میشه هرشب پیشت بخوابم..قول میدم تو خواب غلط نزنم حتی بالشتمم آوردم با خودم که اذیت نشی و بدت نیاد.. و چه کسی بود که از وسواسش خبر نداشته باشد.. سکوتش که ادامه دار میشود دخترک ترسان سر بلند میکند و نگاهش که به چشمان سرخ و خونبارش می افتد قطره اشکی روی گونه اش میچکد و هق میزند: _ترو خدا عصبی نشو..اگه دوست نداری کنارت رو تخت بخوابم رو زمین میخوابم فقط بزار پیشت باشم‌..من از اینکه تو اون اتاق تنها باشم میترسم.. سام پر عطش سر خم میکند ؛ پوست نازک گردنش را میان لب هایش میگیرد و حریصانه او را میبوسد: _از من نمیترسی..؟ دخترک از دردی که در گردنش نشسته بود چشم میبندد مطمئن بود کبود شده است .. درحالیکه لب میگزد سرش را به نفی تکان میدهد _نه _چی..؟نشینیدم..؟ دخترک لرزان لب میزند.. _نمیترسم.. سام خیره به لب های کوچکش که زیر فشار دندان هایش بود بی طاقت او را روی تخت پرت میکند و روی بدنش خیمه میزند.. دستش را از زیر پیراهن کوتاه عروسکی اش بالا میکشد و با لمس بدنش دخترک عین مار به خود میپیچد.. پر عطش زیر گوشش میغرد: _باید بترسی عروسک... از من بیش تر از هرکسی.. که چطور چندماهه هرسب تشنه ی خواستنتم و تو حالا میخوای بیای تنگ دلم که بیچاره ترم کنی.. دخترک چشم میبندد و با لحنی پر از بغض لرزان لب میزند.. _ هرجوری که آرومت میکنه باهام رفتار کن.. خودت و بدنت و آروم کن فقط منو از خودت دور نکن.. با حرف های دخترک طاقت از کف می دهد آتش خواستنش شعله میکشد و حین باز کردن دکمه های پیراهنش نفس زنان زمزمه میکند: _خودت خواستی.. https://t.me/+46P_gCmMMYQ3MjQ0 https://t.me/+46P_gCmMMYQ3MjQ0 https://t.me/+46P_gCmMMYQ3MjQ0 https://t.me/+46P_gCmMMYQ3MjQ0
6550Loading...
15
- اون طفلکم کنکور داره مادر تو که داری خواهرتو میبری پناه رو هم برسون از گفته مادرش ثریا ابرو درهم کشید - تاکسی‌ام مگه من؟ بگو باباش برسونه... ثریا دل سوزاند - ماشین باباش خراب شده دورت بگردم ... او اما زهرخندی زد - منظورت از ماشین همون گاریه دیگه؟ - نگو مادر خدا رو خوش نمیاد اینجوری حرف بزنی ، گناه دارن... بی تفاوت در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی می بست گفت - ما هر چی میکشیم از این دلسوزی شماست مادر من ، اگر همین کارا رو نمیکردی آقاجون دست این جماعت گدا گشنه رو نمیگرفت بیاره اینجا و گند بزنه تو این عمارت ... آستین های پیراهنش را بالا زد و با لحنی عصبی ادامه داد - به لطف این دختر و ننه بابای احمقش اینجا شده کثافت دونی مرغ و خروس ...آدم حالش بهم میخوره پاشو تو این خونه بذاره ... ثریا همچنان دفاع کرد -  این چه حرفیه میزنی پسرم این بنده خداها که کاری به ما ندارن ، خونه پشت باغ اصلا ربطی به اینجا نداره که تو... میان گفته های ثریا صدای جیغ صنم از حیاط می آید و مهراب است که پیش از او سراسیمه از خانه بیرون می رود. در حیاط عمارت خواهرش با سر و وضعی آشفته روبروی پناه ایستاده بود و جیغ میکشید - کارت ورود به جلسه ام رو چیکار کردی؟ پناه بغض کرده و ترسیده از حضور مردی که داشت سمتشان می آمد جواب میدهد -  به جون بابام من دست نزدم...اصلا ندیدمشون قبل از آنکه صنم سمت آن دختر حمله ور شود مهراب بازوی او را میگیرد و عصبی می غرد - چی شده؟ صنم است که به گریه می افتد - کارت ورود به جلسه و وسایلم رو روی پله ها گذاشته بودم رفتم دستشویی اومدم دیدم هیچ کدوم نیستن ... به دخترکی که از ترس میلرزید اشاره میزند - این اشغال از حسادت برشون داشته که من نتونم کنکور بدم ، مطمئنم ، خودش اون روز بهم میگفت خوش بحالت که پول داری میتونی کلاس بری من نمیتونم ... ثریا بین صحبتش میپرد - خجالت بکش دختر ، من اینجوری تربیتت کردم؟ صنم به هق هق می افتد - از چی خجالت بکشم؟ اگه این کثافت برشون نداشته کی برداشته تو این ده دقیقه؟ پیش از ادامه پیدا کردن بحث مهراب است که رو میکند سمت دخترکی که عین بید به خود می لرزید و میپرسد - تو برداشتی؟ از سوال مرد چانه اش جمع میشود و با صدایی ضعیف جواب میدهد - نه آقا مهراب بخدا من ...من..برنداشتم .. از داخل جیب مانتویی که به تنش زار میزد کارت ورود به جلسه‌اش ، مداد ، تراش و پاک کنی که با  خود داشت را بیرون میکشد و سمت مردی که با اخم تماشایش میکرد میگیرد - هیچی جز وسایل خودم دستم نیست ... نگاه مهراب از آن دو تیله عسلی رنگ برداشته میشود ، کارت ورود به جلسه دخترک را از دستش میگیرد و نگاهی به آن می اندازد . خیال کرده بود گول مظلوم نمایی اش را میخورد؟ او هم همانند صنم حتم داشت که همه چیز زیر سر این دختر است. با لحنی جدی در حالی که کارت ورود به جلسه میان دستش را تا میزد می گوید - واسه دومین بار میپرسم ، اینبار راستشو بگو ، من نه ثریام که حوصله اراجیفت رو داشته باشم نه صنم که فقط سرت داد و بیداد الکی کنم ، یک کلام بگو تو برداشتی یا نه؟ نفس داشت بند می آمد چرا این مرد باورش نمیکرد؟ -  من برنداشتم ... همزمان با گفتنش مهراب است که آن کارت ورود به جلسه در دستش را از وسط پاره میکند ثریا وحشت کرده صدایش میزند و او بی اهمیت تکه های ریز شده کاغذ را در صورت پناهی که حیران مانده سر جا خشکش زده بود پرت میکند - حالا میتونیم باور کنیم که تو برنداشتی... همزمان با چکیدن قطره اشک روی گونه های دخترکی که نگاهش به تکه های کاغذ روی زمین بود در حیاط را باز میشود و پروا خواهر بزرگتر صنم و مهراب حین داخل آمدن غر میزند - دوساعته کجایین شماها؟ مگه تو کنکور نداری صنم؟ صنم زیر گریه میزند - کارت ورود به جلسه ام ... هنوز جمله اش را تکمیل نکرده است که پروا می گوید - دست منه ، وسایلت رو تو پله ها گذاشته بودی بردم تو ماشین ، یالا بیاین دیگه ... با حرفش خون در رگ و پی مردی که مات مانده سر جا خشکش زده بود از حرکت می ایستد. اینبار پروا بود که خطاب به پناه میپرسد - پناه توام کنکور داری اره؟ بیا با ما مهراب میرسونتت... https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0 https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0 https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0 https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0 https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0
7240Loading...
16
#پارت _کدوم گوری بودی؟؟ قبل از اینکه وارد آسانسور پارکینگ شود ، تن ظریفش را به ماشین چسباند و این مرد داشت از شدت غیرتش جان میداد... _حرف بزن تا همینجا جونتو نگرفتمممم! فشار دست اویس روی گردنش بیشتر شد و راه نفس دخترک کم کم بسته میشد: _رفتم براتون مدرک بی گناهی‌مو بیارم...مگه نخواستین؟ اویس عصبی تر و خشمگین تر از قبل دست آزادش را کنار سر دخترک کوبید و احتمالا سقف ماشین نازنینِ دوست وفا له شده بود: _رفتی شرکت دلیبال...رفتی شرکت اون پویان سلامات حروم لقمــــــه! صدای فریادش در دل پارکینگ اکو میشود و وفا نمیترسد: _آره...رفتم شرکت دلیبال. رفتم برای رئیسم مدرک بیارم که ثابت کنم اون طرح رو من ندزدیدم...اونم مدرک رو بهم داد! مردمکهای مرد از شدت خشم گشاد میشوند و نفس هایش تُند: _تو بیجا کردی رفتی اونجا.با اجازه ی کی سرتو انداختی پایین و رفتی تو اون خراب شده...؟ مگر جلوی آن همه کارمند نگفت برای کپی شدن طرح های فصل ، باید مدرک بیاورد...؟ مگر سکه ی یک پولش نکرد...؟ پس این رگ باد کرده از غیرت ، و این همه دیوانگی را چگونه باور کند..؟ _با اجازه ی خودم...باید بهت یاد آوری کنم از این به بعد اینجا کار نمیکنم .برگشتم که وسایلم رو جمع کنم...شمام بهتره حَدّ خودتو بدونی...! چشمان اُوِیس دو کاسه ی خون شده بود و صدایش دورگه : _تو هیچ جا نمیری کوچولو...یه بار دیگه تکرارش کن تا جلوی همین دوربینایی که گوشه گوشه ی این پارکینگ وصل شدن حَدّمو بهت نشون بدم...! دخترک دستش را بالا آورد و سعی کرد پنجه ی اُوِیس را از گردنش دور کند.بوی ادکلن این مرد چشم سیاه ، هنوز هم دلش را زیر و رو میکرد و صدایش را میلرزاند: _برعکس تو ، دلیبال طراح شرکتش رو اخراج کرد.به جرم دزدی و کپی از طرح مَــن...در عوض بهم پیشنهاد کار داد... نفسهای پر خَــشم اویس از بینی اش خارج میشد و آرواره هایش محکم تر... _منم گفتم رو پیشنهادش فکر میکنم! رگ گردن اویس در حال ترکیدن بود.. او چه گفت دقیقا؟ سرش را کج کرد و چشمانش را با حالتی عصبی ، روی هم قرار داد: _هیــــس...تکرارش واست گرون تموم میشه بیبی...! وفا لجباز است...میخواهد تلافی کند...تلافی صدای بالا رفته ی صبح...تلافی اعتماد نداشتنش...تلافی غروری که مقابل کارمند ها شکسته شده بود... _مـــــن دیگه ... -بهتره دهن خوشگلتو ببندی...من دیوونه بشم این ساختمونو رو سر همون کارمنداش خراب میکنم...! وفا با لجبازی جمله اش را تمام میکند: _ اینجا نمیمونم...استعفا... و دهانش دوخته میشود.حرف در دهانش گُــم میشود و اویس است که با خشم میبوسد... دستی که دور گلوی دخترک چنگ شده بود ، پشت سرش نشست و دست دیگر دور کمرش... جوری میان بازوانش جا شد انگار که این تن ، فقط برای دستان او ساخته شده بود... سر وفا به عقب خم میشد و اویس دست بردار نبود...دلتنگ بود و عصبی...مگر میشد این طعم بی نظیر و لعنتی را رها کند؟ در همان حال ،جلوی همان دوربین ها ، در ماشین را باز کرد و برای ثانیه ای ، لبهایش را فاصله داد...: _سوار شو....زوووود! https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌ این رمان به زودی پس از سانسور ،چاپ می‌شود. کپی از اثر پیگرد قانونی دارد⚠️ اسم اُوِیـــس به گوش هرکسی که رسیده ، لرز به تنش نشسته... صاحب هولدینگ بزرگ نجم‌الثاقب ، مَسخ دو چشم سبز و خُمار شد که برای نابود کردنش کمر بسته بود... با اون ساق پاهای سفید و اون کفش های بی صاحبش دلم رو برد... خبر نداشت هویت دختر دشمن بودنش رو میدونم... خبر نداشت و اگر دیوونه ش نبودم... اگر مثل روانیا نمیخواستمش ، الان اون لای گیوتین اوِیـــس نَوّاب لِه شده بود... https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌❌ پرطرفدار ترین رمان #آرزونامداری طبق نظرسنجی مخاطبان تلگرام✅
2430Loading...
17
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
2590Loading...
18
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
5220Loading...
19
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
3220Loading...
20
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
3730Loading...
21
Media files
1 2290Loading...
22
#پارت۵۱۷ اشکم و پاک کردم و زدم به شیشه که نگاهش برگشت سمتم.... _تو گفتی مادرت نذاره ببینمش ولی بدون من قرار نیست مثل همیشه به خاطره دو تا حرف تو بترسم و..... یهو در ماشین و باز کرد و من عقب رفتم حرف تو دهنم گم شد ولی اومدم که کم نیارم نه؟ صاف و محکم وایساد جلوم _ببخشید خانم..... درشت بودی ندیدمت.... مسخرم میکنه.... منم مثل خودش صاف وایسادم جلوش میترسم ولی دیگه نمیخوام فکرامم کرده بود....نمیگذرم ازش از بچه م نمیگذرم اون یا هیچ کس دیگه ایم نمیتونه این حق و ازم بگیره _تو گنده ای کجا رو گرفتی که؟ مات موند توقع نداشت هیچ کس از من توقع نداره فکر کردن چون بهم....دست درازی شده بود حق دارن؟ فکر کردن چون سر راهی بودم خواهر الکی بودم حق دارن؟ بدون اینکه حتی بخوان گوش کنن نه دیگه نمیخوام به خودم قول دادم از پس خودم بر بیام بسته هر چی نالیدم جلوشون تا فکر کنن میتونن هر جور دلشون میخواد باهام رفتار کنن.... دستش به در ماشین بود که تکیه داد و با یه لحن خونسرد جواب داد _از کی انقدر زبون دراز شدی؟ تو که پخ میکردی دو متر میپریدی هوا..... _از وقتی تو انقدر نامرد شدی که نمیذاری بچه م و ببینم.‌‌...الانم انقدر میرم و میام تا بذاری دخترم و ببینم.... _من بذارم؟؟؟ این امازاده حاجت نمیده خانم.... خواست سوار بشه که دستم و گذاشت رو در ماشین.... _خدای امام زاده حاجت میده نه خودش.....تو کی باشی نذاری.... چشماش و تنگ کرد و تو سکوت زل زد بهم ابرو بالا انداخت و با سرگرمی نگام کرد _نچ....یکی پرت کرده...احتمالا اون شوهره حروم * نبوده؟ شوهری در کار نبود ولی نمیگم تا بسوزه همون جوری که با زنش منو میسوزونه _منی که با جفتتون زندگی کردم میدونم تو گوش شنوا نداشتن لنگه ی همید.... دیوونه شد و در ماشین کوبید و حمله کرد سمتم..... _برو.....برو گمشو وگرنه همینجا میزنم لت و پارت میکنم تا جرات نکنی از زندگیت با اون حیوون جلوی روم حرف بزنی که دوباره بهونه دستت بیاد آویزون زندگیم بشی..... _خیالت راحت.....اون موقع که آویزون بودم فکر میکردم مردی الان میدونم خبری نیست سراغ غریبه میرم نه تو..... اومد دستش و بذاره رو دستم که خودم و عقب کشیدم و خندید اومد طرفم تا خوردم به دیوار پشت سرم صورتش و پایین تر آورد چیکار میکنه؟ _میدونی چیه؟؟ تو برای من هنوزم همونی.....یه زن ترسو که اشکش لب مشکش بود یه زن نازنازی که اونقدر نازشو میکشیدم که برای خودم شاخ شد....یه زن بی خود که تا گیر افتادم فلنگ و بست و گم و گور شد....یه زن بدردنخور که هیچی نبود برام جز کسی که خودم دوست داشتم باشه...ولی بدون حتی الانم که زبونت عین چی کار میکنه من از چشمات ترس و میبینم و کیف میکنم چون نمیتونی جلوی من فیلم بازی کنی..... راست میگه؟ ولی منکه دارم جلوی خودم و میگیرم جلوش محکم باشم.... _پس کیف کن.....اصلا لذت ببر....من کاری به کارت ندارم....فقط دخترم و میخوام.... خندید....نه بگم از ته دلا نه ولی انگار داشت تظاهر میکرد یعنی میخواد دل خودش و اینجوری خنک کنه _پس میخوای بجنگی؟! _آره....این دفعه دیگه کم نمیارم همون طور که سوار ماشینش میشد داد زد _فردا اینجا ببینمت زنگ میزنم ۱۱۰ بیان جمعت کنن....خودم میتونم ولی حیف دوباره دستم بهت بخوره و نجس بشه.... دلم شکست و چشمام به آنی پر شد....چرا عادت نمیکنم به این لحن پر تحقیرش؟ ماشین و راه انداخت و من داد زدم _آره ازت این بی غیرتی بعید نیست منو بندازی کنار یه مشت خلافکار و قاتل و کثافت.....ولی هر کاری دوست داری بکن چون من بازم..... حرفم تموم نشده در ماشین و باز کرد و از جا پریده عقب رفتم ازش میترسیدم عصبانیش ترسناک بود و من دست گذاشته بودم روش نفهمیدم کی رفتم وسط خیابون صدای بوق و لیلایی که از دهن محسن بعد از سه سال به گوشم خورد تو خودم جمع شدم ولی کشیده شدن دستم و افتادن تو بغل اون قلبم و به تپش انداخت و گرمیه نفساش زیر گوشم اومد.... _تو که میخوای بجنگی اول حواست به خودت باشه......چون من مراعات مجروح و مصدوم و نمیکنم https://t.me/+BVzJNUdx0uYwOThk https://t.me/+BVzJNUdx0uYwOThk
3981Loading...
23
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk
8991Loading...
24
⁠ _میشه من امشب پیشت بخوابم..؟ با صدای پرناز دخترک چشم باز میکند.. چشمان خیسش دل میبرد و اخم به صورتش مینشاند.. _گریه کردی..؟ قطره اشکی روی گونه اش سر میخورد و معصومانه سر تکان میدهد.. _کابوس دیدم..خیلی ترسناک بود.. دلش از معصومیت دخترک میرود.. با همان بالا تنه ی برهنه روی تخت نیم خیز میشود و دستانش را برای در آغوش گرفتنش باز میکند.. _بیا اینجا ببینم .. دخترک با دیدن سینه پهن و عضلانی اش سرخ شده چشم میدزد و درحالیکه بالشتکش را در آغوش گرفته بود با پاهایی که به خاطر پیراهن عروسکی و کوتاهش تا زانو برهنه بود به طرفش میرود.. سام در یک حرکت دستش را دور کمر باریک دخترک حلقه میکند و با دور انداختن بالش جسم نحیف و لرزانش را به سینه میچسباند.. دم عمیقی از عطر موهایش میگیرد و زیر گوشش نجوا میکند.. _ترسیدی..؟ دخترک سرش را در گودی گردن سام مخفی میکند و دلش از لحن لرزانش میرود: _میشه هرشب پیشت بخوابم..قول میدم تو خواب غلط نزنم حتی بالشتمم آوردم با خودم که اذیت نشی و بدت نیاد.. و چه کسی بود که از وسواسش خبر نداشته باشد.. سکوتش که ادامه دار میشود دخترک ترسان سر بلند میکند و نگاهش که به چشمان سرخ و خونبارش می افتد قطره اشکی روی گونه اش میچکد و هق میزند: _ترو خدا عصبی نشو..اگه دوست نداری کنارت رو تخت بخوابم رو زمین میخوابم فقط بزار پیشت باشم‌..من از اینکه تو اون اتاق تنها باشم میترسم.. سام پر عطش سر خم میکند ؛ پوست نازک گردنش را میان لب هایش میگیرد و حریصانه او را میبوسد: _از من نمیترسی..؟ دخترک از دردی که در گردنش نشسته بود چشم میبندد مطمئن بود کبود شده است .. درحالیکه لب میگزد سرش را به نفی تکان میدهد _نه _چی..؟نشینیدم..؟ دخترک لرزان لب میزند.. _نمیترسم.. سام خیره به لب های کوچکش که زیر فشار دندان هایش بود بی طاقت او را روی تخت پرت میکند و روی بدنش خیمه میزند.. دستش را از زیر پیراهن کوتاه عروسکی اش بالا میکشد و با لمس بدنش دخترک عین مار به خود میپیچد.. پر عطش زیر گوشش میغرد: _باید بترسی عروسک... از من بیش تر از هرکسی.. که چطور چندماهه هرسب تشنه ی خواستنتم و تو حالا میخوای بیای تنگ دلم که بیچاره ترم کنی.. دخترک چشم میبندد و با لحنی پر از بغض لرزان لب میزند.. _ هرجوری که آرومت میکنه باهام رفتار کن.. خودت و بدنت و آروم کن فقط منو از خودت دور نکن.. با حرف های دخترک طاقت از کف می دهد آتش خواستنش شعله میکشد و حین باز کردن دکمه های پیراهنش نفس زنان زمزمه میکند: _خودت خواستی.. https://t.me/+46P_gCmMMYQ3MjQ0 https://t.me/+46P_gCmMMYQ3MjQ0 https://t.me/+46P_gCmMMYQ3MjQ0 https://t.me/+46P_gCmMMYQ3MjQ0
7702Loading...
25
#پارت _کدوم گوری بودی؟؟ قبل از اینکه وارد آسانسور پارکینگ شود ، تن ظریفش را به ماشین چسباند و این مرد داشت از شدت غیرتش جان میداد... _حرف بزن تا همینجا جونتو نگرفتمممم! فشار دست اویس روی گردنش بیشتر شد و راه نفس دخترک کم کم بسته میشد: _رفتم براتون مدرک بی گناهی‌مو بیارم...مگه نخواستین؟ اویس عصبی تر و خشمگین تر از قبل دست آزادش را کنار سر دخترک کوبید و احتمالا سقف ماشین نازنینِ دوست وفا له شده بود: _رفتی شرکت دلیبال...رفتی شرکت اون پویان سلامات حروم لقمــــــه! صدای فریادش در دل پارکینگ اکو میشود و وفا نمیترسد: _آره...رفتم شرکت دلیبال. رفتم برای رئیسم مدرک بیارم که ثابت کنم اون طرح رو من ندزدیدم...اونم مدرک رو بهم داد! مردمکهای مرد از شدت خشم گشاد میشوند و نفس هایش تُند: _تو بیجا کردی رفتی اونجا.با اجازه ی کی سرتو انداختی پایین و رفتی تو اون خراب شده...؟ مگر جلوی آن همه کارمند نگفت برای کپی شدن طرح های فصل ، باید مدرک بیاورد...؟ مگر سکه ی یک پولش نکرد...؟ پس این رگ باد کرده از غیرت ، و این همه دیوانگی را چگونه باور کند..؟ _با اجازه ی خودم...باید بهت یاد آوری کنم از این به بعد اینجا کار نمیکنم .برگشتم که وسایلم رو جمع کنم...شمام بهتره حَدّ خودتو بدونی...! چشمان اُوِیس دو کاسه ی خون شده بود و صدایش دورگه : _تو هیچ جا نمیری کوچولو...یه بار دیگه تکرارش کن تا جلوی همین دوربینایی که گوشه گوشه ی این پارکینگ وصل شدن حَدّمو بهت نشون بدم...! دخترک دستش را بالا آورد و سعی کرد پنجه ی اُوِیس را از گردنش دور کند.بوی ادکلن این مرد چشم سیاه ، هنوز هم دلش را زیر و رو میکرد و صدایش را میلرزاند: _برعکس تو ، دلیبال طراح شرکتش رو اخراج کرد.به جرم دزدی و کپی از طرح مَــن...در عوض بهم پیشنهاد کار داد... نفسهای پر خَــشم اویس از بینی اش خارج میشد و آرواره هایش محکم تر... _منم گفتم رو پیشنهادش فکر میکنم! رگ گردن اویس در حال ترکیدن بود.. او چه گفت دقیقا؟ سرش را کج کرد و چشمانش را با حالتی عصبی ، روی هم قرار داد: _هیــــس...تکرارش واست گرون تموم میشه بیبی...! وفا لجباز است...میخواهد تلافی کند...تلافی صدای بالا رفته ی صبح...تلافی اعتماد نداشتنش...تلافی غروری که مقابل کارمند ها شکسته شده بود... _مـــــن دیگه ... -بهتره دهن خوشگلتو ببندی...من دیوونه بشم این ساختمونو رو سر همون کارمنداش خراب میکنم...! وفا با لجبازی جمله اش را تمام میکند: _ اینجا نمیمونم...استعفا... و دهانش دوخته میشود.حرف در دهانش گُــم میشود و اویس است که با خشم میبوسد... دستی که دور گلوی دخترک چنگ شده بود ، پشت سرش نشست و دست دیگر دور کمرش... جوری میان بازوانش جا شد انگار که این تن ، فقط برای دستان او ساخته شده بود... سر وفا به عقب خم میشد و اویس دست بردار نبود...دلتنگ بود و عصبی...مگر میشد این طعم بی نظیر و لعنتی را رها کند؟ در همان حال ،جلوی همان دوربین ها ، در ماشین را باز کرد و برای ثانیه ای ، لبهایش را فاصله داد...: _سوار شو....زوووود! https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌ این رمان به زودی پس از سانسور ،چاپ می‌شود. کپی از اثر پیگرد قانونی دارد⚠️ اسم اُوِیـــس به گوش هرکسی که رسیده ، لرز به تنش نشسته... صاحب هولدینگ بزرگ نجم‌الثاقب ، مَسخ دو چشم سبز و خُمار شد که برای نابود کردنش کمر بسته بود... با اون ساق پاهای سفید و اون کفش های بی صاحبش دلم رو برد... خبر نداشت هویت دختر دشمن بودنش رو میدونم... خبر نداشت و اگر دیوونه ش نبودم... اگر مثل روانیا نمیخواستمش ، الان اون لای گیوتین اوِیـــس نَوّاب لِه شده بود... https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌❌ پرطرفدار ترین رمان #آرزونامداری طبق نظرسنجی مخاطبان تلگرام✅
2730Loading...
26
#پارت_۴۴۷ دخترک با شرمندگی به پسر بچه نگاه کرد و تاکسی راه افتاد، تلفن را در دستش فشرد و به شارژش نگاه کرد... فقط ده درصد شارژ داشت. بغضش را قورت داد و به پسر که سرش را پایین گرفته بود و تنش می لرزید نگاه کرد. توران خاتون راست می گفت! باید قوی تر می بود. دست متین را فشرد و لب زد. _کوروش و محمد نجاتمون میدن... پسرک نگاهی خالی از امید به او انداخت و گلاریس تلفن را برداشت، شماره ی کوروش را گرفت و با صدای اپراتور رو به رو شد. «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد» شماره ی محمد را گرفت و با بیچارگی باز هم همین جمله را شنید. با صدای پیامک موبایلش آدرسی که توران خاتون برایش فرستاده بود را خواند، محدوده ای خارج از شهر بود. با تمام وجود می خواست بداند این حمله کار چه کسی بود... بهرام؟ یا شاداب؟ خشایار فرستاده ی بهرام بود یا شاداب؟ نمی دانست. چشم هایش را با ترس باز نگه داشته بود و به جاده ی تاریک نگاه کرد. حتی از راننده تاکسی پیر هم می ترسید... *** _افراد رو جمع کردی؟ محمد سرش را تکان داد و فرمان را چرخاند. _زیاد نیستن، واسه یه ارازل اوباش خیابونی کافیه. کوروش شیشه ی ماشین را پایین داد و محمد روی فرمان کوبید. _اون بی وجود چطور تونسته بهاره رو بدزده و گلاریس رو بترسونه! چطور همه ی این کار ها رو تنهایی کرده؟ کوروش نیم نگاهی به محمد انداخت و پیامکی روی تلفنش نقش بست. _سلام داداش، قضیه ی دی ان ای حل شد! دختره صد در صد ارتباط خونی داره با اون شخص. کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
2 1649Loading...
27
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
10Loading...
28
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
10Loading...
29
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
1 0591Loading...
30
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
1410Loading...
31
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
2702Loading...
32
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
2442Loading...
33
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
2790Loading...
34
Media files
1 8290Loading...
35
کل حیاط رو آبو جارو کرده بود و حوض وسط خونه پر از میوه های رنگی بود! بعد ده سال نور چشمی کل فامیل، پسرعمویش هامین داشت بالاخره از خارج می‌آمد. و لبخند بزرگی روی لب های بلوط نوه ی ته تغاری خاندان افروز بود و با جون و دل حیاط را جارو می‌زد و زیر لب شعر می‌خواند: - دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلبزار من... و این حرکات از چشم خان‌بابا پدربزرگشان پنهان نموند و بلند گفت: -محنا بابا؟ چیکار می‌کنی خسته کردی خودتو بسه کف حیاط سیقل افتاد. محنا سر بلند کرد و بدو رفت سمت خان‌بابا: -خان‌بابا به نظرت منو یادشه؟ خان‌بابا خندید: -بچه اون موقع که هامین رفت خارج بیست سالش بود تو ده سالت اگه کسی فراموشی گرفته باشه باید تو باشی نه اون... دست محنا دور گردنبند سبز زمردش پیچید: -من که یادمه همه چیزو، آقا جون یادت قبل این که بره گردنبند مامان خدا بیامرزشو‌ داد به من؟ نگاه هنوز دور گردنمه. -آره از اولم تورو دوست داشت بابا... محنا لبخندش بزرگ تر شد و همون موقع عمه اش بلند گفت: -اومد خان‌بابا شازده پسرمون اومد خوش اومدی عمه دورت سرت بگردم وای چه آقا شدی ماشالا. صدای همهمه بلند شد و همه سمت در رفتند و محنا حالا با استرس خیره شد به خان‌بابا و گفت: -برم من یعنی اجازه میدید... لبخند بزرگی زد: -برو بابا برو. و همین حرف کافی بود که محنا با دو بال سمت در بدود... چه شب هایی فقط عکس های اینستا هامین رو می‌دید اما جرعت پیام دادن نداشت و حالا هامین آمده بود! و خان‌بابا ذوق و شوق نوه ی ته تغاریش رو فهمیده بود با لبخندی خیره به محنا گفت: -برو... برو دلبری کن براش ته تغاری که انگاری قراره داستان عشق تو این خونه باز بپیچه... با پایان حرفش به آسمون خیره شد و ادامه داد: -هی حاج خانوم محنا چقدر شبیهته و هامین چقدر شبیه من برسن بهم نه؟! و آن طرف تر هامین بود که با خنده با همه دست می‌داد، مرد سی ساله ای که دیگر شباهتی به بیست سالگیش نداشت و هیکل و قد بلندش به ابهتش اضافه کرده بود و در حال خوش و بش بود که صدای جیغ دخترکی باعث شد سر بالا بگیرد: - هامین...؟ هنوز نفهمیده بود چه کسی این قدر با شوق او را صدا زده بود که به یک باره دخترکی در بغلش فرود آمد و چشم هایش گرد شد! سکوت همه جارو فرا گرفت و هامین بهت زده به دختری که با موهای فر بور در آغوشش خیره شد و لب زد: -ببعی؟! تویی؟! ببینمت... محنا سر بالا گرفت و با چشم های اشکی لب زد: - سلام! و هامین مات دو چشم زمردی بلوط شد: -چقدر بزرگ شدی، خانوم شدی... محنا تا خواست چیزی بگوید مادرش بود که نشگونی از بازیگوش یواشکی گرفت و محنا را از بغل هامین بیرون کشید: -‌وای خدا مرگم بده دختر من هنوز فکر می‌کنه ده سالش نه بیست... و با پایان حرفش الکی خندید و به محنا چشم غره ای رفت و هامین گفت: -زن عمو ولش کن این ببعی همیشه آبجی کوچیکه ما می‌مونه... و همین حرف باعث شد خنده از لب های محنا پر بکشد و هامین ادامه داد: -من یکی با خودم آوردم باهاتون آشناش کنم...  ژینوس عزیزم؟ و با پایان حرفش دختری با موهای بلوند وارد حیاط خانه شد و صدای پاشنه بلندش در گوش محنا پیچید... -سلام من افرام نامزد هامینم... و بغض و شکست و غم به یک باره در دل محنا نشست، قلبش قلبش زار شد، شکست و نگاه پر از غمش را به هامین داد... هامینی که غم های چشم دخترک‌ رو‌ ندید و آیا این پایان داستان اون ها بود؟! https://t.me/+7Z-vcxq5_Kk4MjQ0 https://t.me/+7Z-vcxq5_Kk4MjQ0 https://t.me/+7Z-vcxq5_Kk4MjQ0
1 5000Loading...
36
بوسه به شانه لخت دخترک زد و در گوشش پچ زد❌ _ خمشو استرس تمام تن دخترک را فرا گرفت و روی میز ناهار خوری به اجبار خم‌شد و چشمانش رو بست _یکم آروم... باشه؟ مردونه آرام خندید _نترس قسمت دردناکش و دو روز پیش گذروندی دیگه کم کم عادت می‌کنی با پایان جملش زیپ شلوارش را پایین کشید و لباس کوتاه مشکی دخترک رو بالا زد و خودش رو به بدن دخترک کشوند منتظر بود دخترک هم داغ شود تا بی قراریش را هر چه سریع تر رفع کند صدای ناله کوتاه دخترک که بلند شد دیگر صبر نکرد کمر عروسکش را محکم گرفت و خودش رو به او فشرد و از تنگی لذت سراسر وجودش رو فرا گرفت اما صدای جیغ نازدانه اش نشونه از درد بود _آی آرکان آی... آروم آروم دخترک قصد داشت کمی خودش را جلو بکشد اما ارکان کمرش رو ول نکرد _یک مین تکون نخور بزار عادت می‌کنی با پایان جملش شروع به حرکت های آرام کرد... اما سرعتش رو زیاد نمی‌کرد تا نازدانه‌اش هم به او عادت کند _دنیا آه بکش برام لبات و گاز نگیر... می‌خوام صدات و بشنوم _آی درد داره... مثل سری قبل نشه ها آروم با این جمله به جای اینکه حرکاتش رو کمتر کند محکم تر خودش رو عقب جلو کرد و اهمیتی به صدای جیغ دخترک نداد... دنیا دستش را روی میز مشت کرده بود و اعتراضانه صدایش زد _آرکــــــان همین یک کلمه از زبان دنیا کافی بود که آرکان به اوج لذتش برسد ناله کوتاه مردونه ای کرد و در کمال تعجبش ارضا شد.. _حتما اورژانسی بخور دخترک دیگر حال نداشت و ارکان در همون حال خم شد و بوسه ای دیگر به کتف سفید دنیا زد _آخ که تو مثل قند و نباتی برام... دخترک ناراحت بود _برو اونور اذیتم کردی از دخترک فاصله گرفت و خیره به اثری که ساخته بود شد _ نازدونه ی منی تو... اما توی تخت تو باید با من بسازی بیرون تخت من نوکرتم هستم پاشو تموم شد. پاشو ببرمت بشورمت https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk https://t.me/+IuMsbKwq8UQxNGRk بچه ها این چنل مسائل زناشویی و به همراه یه داستان جذاب در اختیارتون گذاشته❤️ پیشنهاد می‌کنم اگه دخترید و تازه عروس عضو شید تا بدونید با دوست پسر یا شوهرتون و کلا پسرا چطور رفتار کنید چه تو سکس چه تو روابط عادی و دور همیا:))
1 5673Loading...
37
‍ ‍ ‍ ‍ #پارت۶۳ کیان پدر شده بود؟ ساحل وقتی ترکش کرد حامله بود؟ آن دختر کوچک ، فرزند خودش بود؟ با چشمان شکه شده اش سرش را تکان داد. باور کردنی نبود! چه بلایی سرش آمده بود؟ مثل برق گرفته ها از جا پرید ، ساحلو هل داد عقب و صدایش را روی سرش گذاشت: -خدایا این چی دارهه میگه؟؟؟ خدایا این چی میگه؟؟ داره منو مسخره میکنه نه؟ داره سر به سرم میزاره؟ وگرنه چجوریی جرعت کرده بچه منووو!! بچه خوده منِ بی شرفو ازم بگیره و قایمش کنه؟؟ تهدیدوار انگشت اشارشو تکان داد: -آخ سااحل گور خودتو با دست خودت کندی. بدبختت میکنم! امروز آخرین بار بود دیدیش. تموم شدد!!! دیگه رنگشم نمیبینی! نزدیک ساحل ایستاد و تو صورتش فریاد زد: https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 -جرعت داری از امروز ازم دورش کنننن. ببین چجوری بدبختت میکنم !!دختره کثافت. حالم ازت بهم میخورههه. نفرت دارم ازت! چندشم میشه ازت چجورییی‌ انقدر کثیفی؟؟ چجوری انقدر لاشخورییی؟؟؟ https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 ساحل یک‌آن به خودش اومد و وحشت‌زده خندید: -نه نه تو اینکارو نمیکنی. کیان پوزخند چندشی زد: -وانیارو ازت میگیرم‌ساحل! فقط یک چیز میتونه باعث شه اینکارو نکنم اونم اینکع بشی خدمتکار شخصی هووت! کثافتای عسلو تمیز میکنی ، منم بچمونو ازت نمیگیرم! https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 ساحل وقتی متوجه خیانت شوهرش میشه، با شکم حامله فرار میکنه. اما حالا کیان پسر غیرتی و سکسیمون زن و بچشو پیدا کرده💔 شرطشم ‌برای اینکه بچشونو از ساحل نگیره اینکه بشه خدمتکار زن دومش😭💔 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0
8112Loading...
38
#پارت147 _ خیسی؟ بیا بغلم جوجه‌کوچولو! نمی‌خوام بخورمت. نترس. یه‌جوری خشکت زده، انگار جن دیدی! او جن نبود. فقط زیادی مرد بود؛ زیادی خوشتیپ؛ زیادی باجذبه. هروقت می‌دیدمش، دست و پایم را گم می‌کردم. البته سنی هم نداشتم؛ حداقل مقابل او کوچک بودم. بی‌بی می‌گفت من که به دنیا آمدم، او ابتدایی را تمام می‌کرد. پس ده سالی بزرگ‌تر بود. حواسم نبود توی ذهن در حال تجزیه و تحلیلم. _ الووو! کجایی آتیش‌پاره؟ مثل خانم‌لوبیا خشکم زده بود. چتر را بالای سرم گرفت، دست دیگرش را دور شانه‌ام پیچید و من را هل داد سمت ماشین گران‌قیمتِ خود. تمام تنم لرزید از لمس دستش. از این‌که من را چسبانده بود به خود، مورمورم می‌شد. درِ ماشین را باز کرد و خم شد توی صورتم. نفس داغش به پوستم خورد. فوری سرم را عقب کشیدم. تای ابرویش را بالا داد: _ زبون نداری تو؟ لعنتی، چه بویی داشت ادکلنش! هُرم دهانش! داشتم از خودبیخود می‌شدم. آب دهانم را قورت دادم: _ چرا ا‌مدید جلوی باشگاهم؟ _ می‌خواستم ببینم جوجه‌های طلایی‌ چه‌جوری تکواندو کار می‌کنن؟ و به موهای بورم که از زیر شال ریخته بود بیرون نگاه کرد. _ آقا امیرپارسا شما چرا… _ بگی “امیر” کافیه! کوچولو که بودی “امیر” صدام می‌زدی. قلبم داشت تند می‌کوبید. حس می‌کردم زیر این نگاه گرم و مستقیم، سرخ شده‌ام. حرارت از گونه‌هایم بیرون می‌زد. آن موقع‌ها او این شکلی نبود. لاغرتر بود. قدش انکار کوتاه‌تر بود. ولی حالا… حالا حتی تا شانه‌اش هم نمی‌رسیدم. هم بلند شده بود، هم‌چهارشانه. ته‌ریش‌هایش هم جذاب بود. نمی‌دانم چرا از روزی که آمده بود عمارت، مثل جن و بسم‌الله ازش فرار می‌کردم! _ می‌شه جدی باشید و بگید چرا اومدید این‌جا؟ _ اومدم دنبالت با هم بریم یه جایی! صدایم لرزید: _ کجا؟ چ‌چرا؟ _ یه قرار عاشقانه‌ی دوتایی! چشم‌هایم گرد شد و حس کردم قلبم صاف از سینه‌ام پایین افتاد. خندید… مردانه و دل‌نشین: _ شوخی کردم کوچولو! نمی‌دانم چرا دلم شکست. معلوم است که شوخی کرده… وگرنه او کجا و من کجا! او نوه‌ی محبوب خاندان بود و من نوه‌ی نفرین شده! او همه‌کاره بود و آقایی می‌کرد؛ من دخترِ زنی بودم که هیچ‌کس قبولش نداشت و ننگِ گناهِ مادر را به دوش می‌کشیدم … در ماشینش را کامل‌تر باز کرد: _ بشین. قراره بریم برای نازلی هدیه بگیریم! فردا تولدشه. آن‌جا اولین باری بود که دلم طاقت نیاوورد اسم «نازلی» را از زبانش بشنوم… _ من دوست ندارم بیام! با نازلی قهرم! _ دوتا دخترخاله نباید قهر کنن. بشین ببینم. و هلم داد داخل. لمس دستش دیوانه‌ام کرد. نتوانستم مقاومت کنم. نزدیکم که می‌شد، فرومی‌ریختم… از وقتی پا به عمارت گذاشته بود، همه‌چیز عوض شده بود. غذاها طبق سلیقه‌ی او پخته می‌شد. هرچه حرف می‌زد، هیچ‌کس نه نمی‌اورد و هلن‌بانو «شازده» گویان روزش را شب می‌کرد. ولی امیرپارسا نمی‌دانست روزگار من توی آن خانه شبیه هیچ‌کس نیست. جز بی‌بی کسی دوستم نداشت. دایی که همیشه سرم هوار می‌کشید و تنبیه می‌کرد. خاله راحیل هم مدام سعی داشت ثابت کند دخترش نازلی، از من صد پله بهتر و بالاتر است و خواستگارهای خوب دارد! قبل از روشن کردن ماشین، تنش را جلو کشید و بهم نزدیک شد. می‌خواستم کمربندم را ببندد. قلبم از نزدیکی‌اش رگباری می‌تپید. _ عوض شدید. _ خوب شدم یا بد؟ _ خیلی خوب… متوجه شدم که خنده‌اش را قورت داد. _ از چه لحاظ؟ _ هیکلتون… یعنی باد کردید انگار! _ من ده سال با باشگاه خودمو نکشتم که تو بگی باد کردید! نمی‌دانم چه مرگم شده بود. خنده‌هایش دلم را می‌لزاند. حسی داشتم که هرگز قبلا تحربه نکرده بودم… روزهای اول همه‌چیز شیرین بود. یواشکی حواسش به من بود و محبت‌هایش باعث می‌شد کم‌کم هیچ‌کس جرات نکند به من چیزی بگوید… ولی یک شب، همان شبی که او تب کرد و من برایش سوپ بردم، صدای نازلی را از داخل اتاقش شنیدم… شنیدم و رویای کوتاهم زود خراب شد. شنیدم و قلبم تکه‌تکه شد و هر تکه‌اش یک‌جور درد گرفت… نازلی می‌گفت: _ من عاشق توأم امیرپارسا! https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk هر خواستگاری‌ برام میومد، با یه بار تحقیق، می‌رفت و پشت سرشم نگاه نمی‌کرد. حق عاشقی‌ام نداشتم؛ چون همه منو نتیجه‌ی هرزگی مادرم می‌دونستن و هیشکی، حتی خاله و دایی‌هام روی خوش نشون نمی‌دادن بهم. می‌گفتن مثل مادرم تو زرد از آب درمیام و به یه مرد راضی نمی‌شم! ولی یه روز کسی عاشقم شد که هیشکی فکرشم نمی‌کرد… نوه‌ی محبوب خاندان از آمریکا برگشت و همه‌ی معادلات تو اون خونه به‌هم ریخت! امیرپارسا تبدیل شد به حامی بزرگ من… به عشق من… عشقی که هیچ‌کس چشم دیدنش رو نداشت… https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
6832Loading...
39
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
2570Loading...
40
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
5580Loading...
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
Показати все...
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
Показати все...
Repost from N/a
_ یه خانومی بیرونه اصرار داره شما رو ببینه عینک طبی را از چشمانش پایین میکشد و نگاه یخ زده اش را به منشی میدوزد: _مگه بارها بهتون اخطار ندادم که قبل از جلسه کسی حق نداره مزاحمم بشه؟ لحن سردش منشی را به لکنت می اندازد _ب..بخشید..قربان..ولی اصرار کرد دوساعته ایستاده جلوی در با گریه و التماس میخواد شمارو ببینه صدای هق هق آشنایی را بیرون از اتاق میشنود مات نجوا میکند _ایـ..این..صدای گریه.. _همون دختره قربان قلبش از تپش می ایستد تک تک خاطرات گذشته پیش چشمانش جان میگیرد خنده هایش؛دلبری کردن ها.. شب هایی که خود را در آغوشش رها میکرد و آن طلایی هایی که عادت داشت هرشب به دستان او شانه شود نفسش بند می آید روزی حاضر بود به خاطرش جان دهد و حتی قطره ای اشک از چشمانش نریزد و حالا.. دستانش مشت میشود کینه قلبش را سیاه کرده بود _پرتش کن بیرون از شرکت من _ولی قربان صدایش اینبار فریاد میشود تا به گوش دخترکی که پشت در بود هم برسد _مگه کری گفتم بندازش بیرون و تو گوشش فرو کن که اگه یکباره دیگه پاشو بزاره تو شرکت من جور دیگه ای باهاش رفتار میکنم _ولی دختره حال خوبی نداره‌..انگار _بمیره هم برام مهم نیست..بندازش بیرون دخترک صدایش را میشنود دستش را مقابل دهانش میگیرد و خفه هق میزند منشی جلو میرود پاکتی که در دست داشت را روی میز مقابل سام قرار میدهد و رو به نگاه خشمگینش توضیح میدهد: _ ببخشید ولی اینو همون دختر داد گفت حتماً بدمش به شما میگوید و بدون آنکه ثانیه ای مکث کند از اتاق خارج میشود سام‌هرچه کرد نتوانست بی تفاوت از کنار نامه بگذرد دست دراز میکند؛ پاکت را میگیرد و پیش از هر چیزی آنرا به بینی اش نزدیک میکند و دلتنگ عطرش را نفس میکشد عطر تن دخترک عطری که برایش جان میداد و ماه ها بود از آن محروم شده بود صدای یاسین او را به خود می آورد _جلسه شروع شده سهامدارا منتظرن کجایی؟ بر میگردد نگاه سرخش را به او میدوزد که یاسین مشکوک جلو میرود _ اون چیه دستت؟ پاکت را روی میز قرار میدهد و حین عبور از کنارش خشک سرتکان میدهد: _چیز مهمی نیست _نمیخوای بازش کنی؟ پوزخند میزند: _زباله است..بایدبندازمش دور یاسین کنجکاو پاکت را میگیرد و با دیدن چیزی که داخلش بود ماتش میبرد سراسیمه به دنبالش وارد اتاق کنفرانس میشود و بی توجه به حضور سهامداران رو به سام مینالد _این نامه رو کی بهت داده؟ _چه خبرته مگه نمی‌بینی جلسه شروع شده؟ _جواب منو بده اینو کی بهت داد؟ خشمگین میغرد: _به تو مربوط نیست دخالت نکن _اصلا بازش کردی ببینی توش چیه؟ سام نیم نگاهی به چهره ی کنجکاو سهامداران می اندازد و تشرمیزند _برو بیرون.. یاسین کوتاه نمی آید جواب آزمایش را از داخل پاکت بیرون میکشد و مقابل چشمانش تکان میدهد: _خوب نگاه نکن.. ببین روش چی نوشته جناب پدر.. چشمان سام روی جواب آزمايش ثابت میماند نفسش بند می آید یاسین ادامه میدهد: _فقط همین نیست برگه ای دیگر را مقابل چشمانش بالا میکشد _اینارو دیدی نگاهش روی تصویر سیاه و سفید جنینی که مقابلش بود ثابت میشود و سینه اش به خس خس می افتد: _ای..این بچه _تبريک ميگم پدر شدی اونی که این نامه رو آورده ماهک بوده مگه نه..؟ هیچ یک از حرف هایش را نمیشنود و تنها گریه و التماس های دخترک است که در سرش جان میگیرد برگه را چنگ میزند با دو از اتاق خارج میشود و رو به منشی مینالد.. _او..اون دختر کجاست؟ منشی شوکه از حالت آشفته اش می‌پرسد: _منظورتون همون دختریه که باردار بود سام نفس نمیکشد و زن ادامه میدهد: _همون موقع که گفتید بیرونش کنم گذاشت رفت ناباور گامی به عقب بر میدارد و زن ادامه میدهد _فکر نکنم زیاد دور شده باشه انگار آخرای دوره ی بارداریش بود خیلی سخت میتونست راه بره اگه عجله کنید بهش میرسید.. عقب گرد میکند از شرکت خارج میشود و تا خیابان اصلی یک نفس میدود و ثانیه ای بعد با دیدنش ماتش میبرد با آن جسه ی ریز و خواستنی و شکم برآمده و کوچکی که به سختی میشد تشخیص داد باردار است درحال عبور از خیابان بود.. از همان فاصله دلتنگ صدایش میزند ؛ _ماهک دخترک بر میگردد چشمان گریانش را به صورتش میدوزد و پر بغض میخندد نگاه سام روی ماشینی که با سرعت به سمت او میراند ثابت میشود شوکه نامش را صدا میزند و ثانیه ای بعد صدای بوق ممتد ماشین است که همزمان میشود با فریاد او و افتادن جسم بی جان دخترک روی زمین خیره به جسم غرق خونش سینه اش را چنگ میزند به او گفته بود اگر بمیرد هم برایش مهم نیست..؟ پس چرا درحال جان دادن بود؟ برگه ی سیاه و سفید سونوگرافی در دستش مشت میشود و آخرین چیزی که میشنود صدای فریاد و همهمه ی مردم است: _دختره نفس نمیکشه... https://t.me/+46P_gCmMMYQ3MjQ0 https://t.me/+46P_gCmMMYQ3MjQ0 https://t.me/+46P_gCmMMYQ3MjQ0
Показати все...
Repost from N/a
#پارت _کدوم گوری بودی؟؟ قبل از اینکه وارد آسانسور پارکینگ شود ، تن ظریفش را به ماشین چسباند و این مرد داشت از شدت غیرتش جان میداد... _حرف بزن تا همینجا جونتو نگرفتمممم! فشار دست اویس روی گردنش بیشتر شد و راه نفس دخترک کم کم بسته میشد: _رفتم براتون مدرک بی گناهی‌مو بیارم...مگه نخواستین؟ اویس عصبی تر و خشمگین تر از قبل دست آزادش را کنار سر دخترک کوبید و احتمالا سقف ماشین نازنینِ دوست وفا له شده بود: _رفتی شرکت دلیبال...رفتی شرکت اون پویان سلامات حروم لقمــــــه! صدای فریادش در دل پارکینگ اکو میشود و وفا نمیترسد: _آره...رفتم شرکت دلیبال. رفتم برای رئیسم مدرک بیارم که ثابت کنم اون طرح رو من ندزدیدم...اونم مدرک رو بهم داد! مردمکهای مرد از شدت خشم گشاد میشوند و نفس هایش تُند: _تو بیجا کردی رفتی اونجا.با اجازه ی کی سرتو انداختی پایین و رفتی تو اون خراب شده...؟ مگر جلوی آن همه کارمند نگفت برای کپی شدن طرح های فصل ، باید مدرک بیاورد...؟ مگر سکه ی یک پولش نکرد...؟ پس این رگ باد کرده از غیرت ، و این همه دیوانگی را چگونه باور کند..؟ _با اجازه ی خودم...باید بهت یاد آوری کنم از این به بعد اینجا کار نمیکنم .برگشتم که وسایلم رو جمع کنم...شمام بهتره حَدّ خودتو بدونی...! چشمان اُوِیس دو کاسه ی خون شده بود و صدایش دورگه : _تو هیچ جا نمیری کوچولو...یه بار دیگه تکرارش کن تا جلوی همین دوربینایی که گوشه گوشه ی این پارکینگ وصل شدن حَدّمو بهت نشون بدم...! دخترک دستش را بالا آورد و سعی کرد پنجه ی اُوِیس را از گردنش دور کند.بوی ادکلن این مرد چشم سیاه ، هنوز هم دلش را زیر و رو میکرد و صدایش را میلرزاند: _برعکس تو ، دلیبال طراح شرکتش رو اخراج کرد.به جرم دزدی و کپی از طرح مَــن...در عوض بهم پیشنهاد کار داد... نفسهای پر خَــشم اویس از بینی اش خارج میشد و آرواره هایش محکم تر... _منم گفتم رو پیشنهادش فکر میکنم! رگ گردن اویس در حال ترکیدن بود.. او چه گفت دقیقا؟ سرش را کج کرد و چشمانش را با حالتی عصبی ، روی هم قرار داد: _هیــــس...تکرارش واست گرون تموم میشه بیبی...! وفا لجباز است...میخواهد تلافی کند...تلافی صدای بالا رفته ی صبح...تلافی اعتماد نداشتنش...تلافی غروری که مقابل کارمند ها شکسته شده بود... _مـــــن دیگه ... -بهتره دهن خوشگلتو ببندی...من دیوونه بشم این ساختمونو رو سر همون کارمنداش خراب میکنم...! وفا با لجبازی جمله اش را تمام میکند: _ اینجا نمیمونم...استعفا... و دهانش دوخته میشود.حرف در دهانش گُــم میشود و اویس است که با خشم میبوسد... دستی که دور گلوی دخترک چنگ شده بود ، پشت سرش نشست و دست دیگر دور کمرش... جوری میان بازوانش جا شد انگار که این تن ، فقط برای دستان او ساخته شده بود... سر وفا به عقب خم میشد و اویس دست بردار نبود...دلتنگ بود و عصبی...مگر میشد این طعم بی نظیر و لعنتی را رها کند؟ در همان حال ،جلوی همان دوربین ها ، در ماشین را باز کرد و برای ثانیه ای ، لبهایش را فاصله داد...: _سوار شو....زوووود! https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌ این رمان به زودی پس از سانسور ،چاپ می‌شود. کپی از اثر پیگرد قانونی دارد⚠️ اسم اُوِیـــس به گوش هرکسی که رسیده ، لرز به تنش نشسته... صاحب هولدینگ بزرگ نجم‌الثاقب ، مَسخ دو چشم سبز و خُمار شد که برای نابود کردنش کمر بسته بود... با اون ساق پاهای سفید و اون کفش های بی صاحبش دلم رو برد... خبر نداشت هویت دختر دشمن بودنش رو میدونم... خبر نداشت و اگر دیوونه ش نبودم... اگر مثل روانیا نمیخواستمش ، الان اون لای گیوتین اوِیـــس نَوّاب لِه شده بود... https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌❌ پرطرفدار ترین رمان #آرزونامداری طبق نظرسنجی مخاطبان تلگرام✅
Показати все...
🍂مـَـــ ـطرود🍂

به قلم مشترک: 🔥 آرزونامــداری وَ هانیـــه‌وطن‌خــواه🔥 من کَهکِشان را در چَشم‌هایت یافتم و تو... با من از رُخ مهتاب گویی...؟ تنها منبع رسمی رمان مَطرود این‌جاست و خواندن آن در هر اپلیکیشن، سایت یا کانال‌های دیگر غیرمجاز است❌

Repost from N/a
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk
Показати все...
Repost from N/a
_ولی تو گفتی کنارم میمونی _اون موقع فکر میکردم میشه با دختری که ببخشید با زنی که قبل من یه مرد دیگه بهش دست زده زندگی کنم ولی الان فهمیدم نمیتونم....کار من نیست پوزخندش قلبمو سوزوند و اشکام ریخت رو صورتم چرا انقدر عوض شده؟ بازوشو گرفتم و با درموندگی تمام بهش گفتم _ما چند روزه دیگه عقدمونه اگه بزنی زیرش ابروی من میره.....تو قول دادی بهم دستشو بزور از دستم کشید که من به عقب رفتم و صداشو بلند کرد _قول دادم که دادم میگم نمیتونم نمیفهمی؟ تو مرد نیستی ببینی چه حالی دارم بابا لعنتی نمیتونم ،تن تو رو قبل من یه نفر دیگه.......ای بابااااااا نمیزاری دهنم بسته بمونه که _مگه تقصیر من بود بهم......ت....تجاوز کردن _من که نمیگم تقصیر توعه ولی شرایطو ببین دیگه هیچکدوم مثل قبل نیستیم آروم آروم اشک میریختم این بود دوست داشتنش این بود بدون من مردنش حالا داره به همین راحتی منو میندازه دور؟؟ بازوهامو گرفت و تو صورتم خم شد _ببین.....من همیشه دوستت داشتم به خاطره همینم چیزی به کسی نگفتم ولی ازم نخواه تو زن خودخواهی نبودی وقتی بی رحمانه تاکید میکنه من دیگه دختر نیستم میخوام آب بشم تو زمین _اصلا یه ذره فکر کن به اینکه وقتی میرم کوچه خیابون همه با انگشت منو نشون بدن و بگم عجب بی غیرتیه که زنش با این و اون بوده تو ناراحت نمیشی؟؟ تمام تنم از حرفاش میلرزید من با این و اون نبودم  از گریه نفسم بند اومده بود _ببین برات آرزوی خوشبختی میکنم باشه، من مطمئنم یکی میاد تو زندگیت که براش این چیزا مهم نباشه یعنی اونقدر غیرت نداشته باشه رو ناموسش و براش فرقی نکنه قبل اون با چند نفر بوده به قول امروزیا روشن فکر باشه _توام غصه نخور دیگه، ما قسمت هم نبودیم ولم کرد و رفت آدمی که تمام من بود به خاطره اینکه یه عوضی بهم دست درازی کرد منو انداخت دور شاید راست بگه شاید منه دست خورده ارزش ندارم باهام باشه عیبی نداره خوشبخت بشی آقا محسن https://t.me/+U8yu7hwTP05hNzhk https://t.me/+U8yu7hwTP05hNzhk "چند سال بعد" _خانم ببخشید....اینو سایز خانمم بیارید چون دونفرن یکم براشون کوچیکه _عههه محسن نگو اونطور صدای آشنای اون بود و خنده های ریز یه زن دیگه یه نفس عمیق کشیدم تا تونستم خودمو جمع و جور کنم و برگشتم یه لبخند به صورت خشک شدش زدم و پیراهن و با خونسردی تمام از دستش گرفتم _بله آقا حتما میخواستم از کنارش بشم که یهو بازومو کشید و منو کشوند روبه روش چشماش دیگه بهت نداشت قرمز قرمز بودن نفساش تو صورتم خورد و حالمو بد کرد _آقای محترم چیکار میکنی؟ _کدوم گوری بودی این همه سال زنش بازوشو گرفت و محکم پسش زد انگار خودمو دیدم وقتی کنارم زد _کَری؟؟؟ میگم کدوم گوری گذاشتی رفتی این همه سال _گفتی برو از زندگیم منم رفتم الانم دستمو ول شوهرم همین طرفاس _چ....چی؟ شوهر کردی؟ https://t.me/+U8yu7hwTP05hNzhk https://t.me/+U8yu7hwTP05hNzhk
Показати все...
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
Показати все...
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
Показати все...
👍 1
کانال vip رمان گلاریس💎🌼☘ ✅چنل vip رسیدیم به پارت 550 😍❤️‍🔥❤️‍🔥 ✅هر هفته 11 پارت داریم😍😍✅ ✅پارت گذاری کاملا منظم 😍❤️ 🪨 برای عضویت در کانال vip مبلغ 40,000 هزار تومن به شماره کارت زیر واریز کنید: 💳 6037-7015-6556-9941 به نام: فاطمه رنجبر شات فیش واریزی رو با ذکر #نام_رمان به آیدی پایین ارسال کنید🎺🎷 ☘ @Fateeemeee تو چنل VIP به پارتای حساس رسیدیم😍
Показати все...
Авторизуйтеся та отримайте доступ до детальної інформації

Ми відкриємо вам ці скарби після авторизації. Обіцяємо, це швидко!