🍷یـــاکــYâkâńــان (سحرنصیری)🍷
بسم الله الرحمن الرحیم کانال رسمی «سحر نصیری» یـاکـان (آنلاین) عصیانگر (فایل.فروشی) داروغه (چاپی) ناخدا (آنلاین) پیج اینستاگرام نویسنده: saharnasiri.novels لینک همه کانالهای بنده: @saharnasiri_novels
Більше12 451
Підписники
-3024 години
-2727 днів
-1 63830 днів
Час активного постингу
Триває завантаження даних...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Аналітика публікацій
Дописи | Перегляди | Поширення | Динаміка переглядів |
01 - حاجی اونجام میسوزه!
دخترک دامنش را باد میدهد و اشکهایش صورتش را خیس میکند.
- اعوذ بالله من الشیطان رجیم! حیا کن دختر جون! به من چه مربوطه؟
میان گریه التماس میکند:
- آبجی فهیمه میگه تار عنکبوت بسته که میسوزه!
حاج حسین شرمگین سرخ میشود:
- زشته دختر! این حرفا چیه میزنی. برو یه لباس درست حسابی بپوش.
اشکهایش را پاک میکند و بغضش را برو میدهد:
- به خدا راست میگم! میگفتن اگر زنا تخلیه جنسی نشن عفونت میگیرن. بعد اگر عفونت بگیرن سرطان میشه.
گریهاش دوباره شدت میگیرد:
- حاجی دلت میخواد من بمیرم مگه نه؟
حاج حسین تسبیحش را در مشت جمع میکند، از جا بلند میشود:
- بپوش بریم دکتر.
- نههههه! میترسم! آخه… آخه باید شورتمو جلوی دکتر دربیارم.
- استغفرالله این حرفا چیه به من میزنی؟ من مردم دختر! با من لج میکنی؟
خودش را به حاج حسین نزدیک میکند و سرش را پایین میاندازد:
- مگه شما شوهر من نیستین؟
سینههای بلوری و گردش از یقهی پیراهنش در چشمهای حاج حسین فرو میروند!
حاج حسین کمی عقب میکشد تا بتواند بر نفسش غلبه کند. خیسی عرق راه گرفته از پشت گردنش قلقلکش میدهد.
- عقدت نکردم که ازم رابطه بخوای! قرارمون این نبود رازک!
- ولی خب من زنتونم… شما خودتون دلتون نمیخواد سکس کنین؟ مریض میشینها!
نفسهایش از این نزدیکی که رازک ایجاد میکند تند شده است.
- به خدا سعی میکنم راضیتون کنم… یاد میگیرم!
- الله و اکبر! دختر جون من ازت ۱۳ سال بزرگ ترم! جای پدرتم. خجالت بکش.
دخترک اشک میریزد و میان گریه میگوید:
- انقدر زشتم که نگام نمیکنین؟ انقدر بد هیکلم؟ آبجی فهیمه راست میگفت که حاج حسین رغبت نمیکنه بره تو بستر این دختره! نکنه شما هم میگین من نحسم؟
حاج حسین دستهای لرزانش را دو طرف صورت رازک میگیرد.
- منو ببین فسقلی!
چشمان خیسش را به نگاه سرخ حاج حسین میدوزد.
لبهایش میلرزند…
- تو حتی وقتی اون چادر مشکی رو سرت میکنی برای من سکسی ترین و جذاب ترین زن دنیایی!
نگاه رازک برق میزند.
- لعنت بهت که نمیذاری به عهدم وفادار بمونم دختر!
لبهای داغش را روی لبهای صورتی و نرم رازک فشار میدهد و کمر باریکش را به تن گر گرفتهاش فشار میدهد.
- آخ حاجی لبام زخم شد!
- هیش! دیگه طاقت ندارم جوجه…
https://t.me/joinchat/hPy1b_laiVllYTc0
https://t.me/joinchat/hPy1b_laiVllYTc0
https://t.me/joinchat/hPy1b_laiVllYTc0
حاج میرحسین عمادی، کله گندهی بازار آجیل و خشکبار… یه مرد مذهبی و معتقده که برای حمایت از نامزد خواهرزادهاش که تازگی فوت کرده اون رو عقد میکنه!
دختر روستایی سادهای که اگر خونوادهاش میفهمیدن باکره نیست اون رو میکشتن!
خونوادهی حاج میرحسین دختر بیچاره رو نحس و شوم میدونن و هرکاری میکنن تا از هم جدا بشن.
تا اینکه… | 18 | 0 | Loading... |
02 برای اطلاع از نسخه جدید و چاپی رمان یاکان پیج اینستاگرام بنده رو فالو کنید عشقا😍👇
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=cfw09heavtcd&utm_content=kj2nbej
برای اطلاع از رمانهای جدید ( وقتی خدا چشمانش را بوسید و آخرین عاشق تو بودی.)
وارد کانالای زیر بشید لینکشون رو اینجا میذارم عزیزان❤️🔥👇
کانال اول:
https://t.me/+CUeBnrkwvT1hZDY8
کانال دوم:
https://t.me/+jwNPZlrPUAo4YWY0 | 4 379 | 60 | Loading... |
03 سلام عزیزانم سحرنصیری هستم❤️
بنده بابت تاخیر در پستهای آخر خیلی عذر میخوام کانال و پارتها رو بدست ادمین سپردم و خیال کردم همهی پستا گذاشته شده تا این که پیامهاتون بهدستم رسید و فهمیدم گذاشته نشده.
ممنون که در این مدت با رمان یاکان همراهیم کردید😍
یاکان رمانی بود که یهجاهایی از ته دل برای شخصیتاش گریه کردم و یه قسمتی از قلبم رو برای خودش داره🥺
خیلی دوستون دارم و امیدوارم در آثار بعدی هم همراهیم کنید❤️
برای اطلاع از چاپ رمان یاکان و دنبال کردن دیگر رمانهای بنده به اطلاعیه زیر توجه کنید❤️👇 | 4 098 | 5 | Loading... |
04 #پست_695
گودی بین لبم رو چندین بار بوسید، چونه و دوباره و دوباره گردنم رو...
_اگه بدونی واسه به مشام کشیدن این بو چهجوری له له میزدم.
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بوسهای روی صورتش که با ریش چند روزهش تیره تر از همیشه به نظر میرسید نشوندم.
صورتم رو توی سینهش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم.
_دلم واسهت تنگ شده بود... خوبه که سالمی علی دق کردم تا بیای پیشم.
پیشونیم رو بوسید و با چشمهایی پرآرامش نگاهم کرد.
_خیال کردی تو و این کوچولو رو اینجا تنها میذارم؟
کمی مکث کرد و بعد دستش رو روی شکمم گذاشت.
_برگهی سونو کجاست؟ میخوام ببینمش.
اشارهای به میز زدم.
سریع به سمتش رفت و کشو رو باز کرد.
عکس سونو رو از توی پاکت بیرون کشید و با دقت نگاهش کرد.
با خنده به سمتش رفتم و سعی کردم حالت بچه رو بهش نشون بدم.
_این وسط رو ببین امیرعلی انگار داره میچرخه.
چشمهاش رو ریز کرد و سرش رو جلوتر برد.
_چیزی معلوم نیست که قد یه لوبیاست.
خندهم بیشتر شد.
_از بچه دوماهه چه انتظاری داری آخه؟
دستی به موهاش کشید و دوباره به سمتم برگشت.
_مگه چندبار زن حامله دیدم که بدونم؟
دستم رو گرفت و منو روی تخت نشوند.
_از الان به بعد من برای شما زندگی میکنم شوکا...
سرش رو روی شکمم گذاشت و آروم گفت: تو حملش میکنی منم به عنوان پدرش باید هرکاری از دستم بر میاد انجام بدم مگه نه؟
دستم رو میون موهاش فرو بردم و سرش رو بوسیدم.
_شما همین که ضربه کاشته رو گل کردی ناز شستت بیشتر از این به خودت فشار نیار.
صدای خندهش که بلند شد لبخندی روی لبم نشست.
سرش رو بالا گرفت و صورتم رو بین دستهاش قاب گرفت.
_باورم نمیشه شوکا... انگار همه چیز یه خوابه. تو کنارمی بچهمون توی وجودت رشد میکنه و هیچ مشکلی سر راهمون نیست.
با قلبی پر تلاطم دستم رو روی گونهش گذاشتم و نوازشش کردم.
_قراره از اینجا بریم و یه زندگی جدید رو با بچهمون شروع کنیم امیرعلی!
چشم بست و آروم گفت: به محض این که رسیدیم دنبال یه خونهی درست و حسابی میگردم یه چیزی شبیه به خونهی قبلیمون... اتاق بچه رو آماده میکنیم و منتظر میمونیم تا این انار کوچولو پا به زندگیمون بذاره.
حتی فکر کردن به این رویا هم باعث میشد از شدت ذوق اشک توی چشمهام جمع بشه.
_دیدی دوباره برگشتم به وطنم امیر علی؟!
چشم باز کرد و مستقيم نگاهم کرد.
دستش رو جلو آورد و نوازش وار گوشهی چشمم کشید.
_میدونی که ذره ذرهی تنم تورو طلب میکنه. مگه نه؟
دیگه این اشکها رو نمیخوام دونه انار... اجازه نمیدم چیزی ناراحتت کنه یا باعث آزارت بشه تا آخرش کنار همیم!
سرم رو با بی قراری جلو کشیدم و قبل از بوسيدن لبهای مردونهش به آرومی لب زدم: تا آخرش کنار همیم یاکانِ من!
دردهایم را با محبت چشمهایت تیمار میکنی...
زخمهایت را با عشقی پنهان در قلبم وصله میزنم...
دانههای انار دفن شده بر لبانت، رنجهای بی حساب دفن شده در قلبم، تبانی کردهاند تا به هم برسانند این دوقلب نیمه مانده را...
تلاقی دو نگاه مرهمیست بر تنهایی دوتن... در فراسوی خاطرات جوانی همانجا که شیرین فرهاد را به خاک سپرد یکی تو میمانی و یک من!
بازگشتت به وطن به این آغوش خمیده دور میکند پیلههای این غم را از کالبدم و تو میمانی و نوازش روشنِ روزهایی که بر تنت میتابانم!
پـایـان رمان یـاکـان
نويسنده: سحرنصیری
تابستان 1401 | 3 953 | 51 | Loading... |
05 -چشمات.... خیلی قشنگن؛ انگار خدا واسه کشیدنشون خیلی وقت گذاشته!
انگشتشو زیر پلک خیسم کشید که ناخودآگاه همه تنم منقبض شد
خم شد روی صورتم و زیرلب با اون صدای بم شده و خش دار جوری زمزمه کرد که روح از تنم رفت : از من میترسی شادی؟ بهت گفته بودم از من نترس.... نگفته بودم؟ اون موقع که دوست دخترم بودی و پنهونی میدیدمت میگفتم نمیخوام ازم بترسی... یادته دردونه؟
فقط سرمو مثل احمقا تکون دادم
سنگینی تنش رو ازم برداشت و عقب کشید
تکیه داد به پشتی تخت و سیگار و فندکشو از پاتختی برداشت
صدای تیک تیک فندک..... حالمو بیشتر به هم میریخت
ملحفه رو دور بدن برهنهام پیچیدم و همین که خواستم از تخت بلند بشم، مچ دستم رو محکم گرفت و گفت : کجا؟؟
به لکنت افتاده بودم
تا چند دقیقه پیش میخواست منو روی همین تخت سلاخی کنه. قسم خورد منو ذره ذره میکُشه
-من.... برم.... لباس بپوشم.... دود سیگار... واسه بچه....
جوری دستمو کشید که کمرم محکم به تخت خورد
خم شد روی صورتم و دود غلیظ سیگارشو فوت کرد که به سرفه افتادم
-جان؟ اذیت شدی دردونه؟ آخی... خودت یا اون تخم حرومت؟ مگه نگفتی یه امشب رو مثل قدیما باشیم؟ قبلا کِی قبل از این که ارضام کنی از تختم بلند میشدی؟ هوم؟
بی نفس نالیدم : امیر.... خواهش میکنم... من... حالم خوب نیست...
دست راستش جلو اومد و انگشت اشاره اش رو روی خط مژهام کشید
گرمی سیگارشو حس میکردم و جرات نداشتم جیک بزنم
-چشمات وقتی اشکی میشه.... وقتی اینجوری با نگاهت التماسم میکنی.... به جونِ شادی حاضرم همه زندگیمو بدم، فقط این چشما رو از صورتت جدا کنم، قاب کنم بذارم جلو چشمم
دستمو روی گلوم کشیدم تا راه نفسم باز بشه. معدهام بدجور داشت به هم میپیچید و تکون خوردنای بچه زیاد شده بود
انگشتشو تا روی لبم کشید و گفت : امشب آخرین شب باهم بودنمونه... برنامه ریزی نکردی واسش؟ نمیخوای یه شب تا صبح لخت جلوم برقصی؟ نمیخوای مثل اون روز که مامانتو پیچوندی بریم تو حمام و یه سکس خیس رو دوباره تجربه کنی؟
پلکامو به هم فشار دادم و قطرههای اشک لا به لای موهام گم شد
انگشتشو محکمتر روی لبم کشید و با تحکم گفت : وقتی باهات حرف میزنم منو نگاه کن! جواب بده!
-چ... چی... بگم...
با حس داغی لبام وحشت زده چشمامو باز کردم... باور نمیکردم... توهم زدم... سیگارشو... چسبوند به لبم.... وای خدا سوختممممم
جیغ بلندی از درد کشیدم که کف دستشو روی دهنم گذاشت و غرید : ببر صداتو هرزه! چند نفر جز من این لبا رو بوسیدن؟ با حرفات چند نفرو تحریک کردی؟ هان؟
کم مونده بود چشمام از حدقه بیرون بزنه و بی وقفه اشک میریختم
درد و سوزش به قدری شدید بود که رو تختی رو چنگ زدم
لبشو به گوشم چسبوند و با اون لحن ترسناک لعنتیش زمزمه کرد : هفته ی دیگه همه چیز تمومه... دیگه روی نحستو نمیبینم... نحسِ زیبا!! به محض این که بچه دنیا اومد ازش تست DNA میگیرم. اگه بچهی من بود، نمیذارم دستای کثیفت بهش بخوره.... اگرم نبود، با همون توله پرتت میکنم بیرون که بری پیِ بابای حروم زاده ات بگردی
هوا رو به سختی به ریه میکشیدم دخترکم دیگه تکون نمیخورد
من امشب میمردم... قبل از این که به نمایشِ هفته ی دیگه برسم، تموم میشدم
با حس خیسی شدید بین پام، تمام ته موندهی انرژیمو جمع کردم و دست امیر رو از روی لبم کنار زدم
-بسه.... تمومش کن.... بچهام.... داره.... میمیره.... نذار....
نیش خندی زد و گفت : چی زر زر میکنی؟
نمیتونستم حرف بزنم
دستشو گرفتم و وسط پام گذاشتم
گرد شدن چشماشو دیدم
ترس توی نگاهشو دیدم و بیشتر ترسیدم
ملحفه رو کنار زد و نگران پرسید : خون...؟ این خون واسه چیه؟؟
-حنا... برو حنا رو.... بیار...
با عجله از تخت بلند شد و پیرهنشو چنگ زد
قبل از این که از اتاق بیرون بره لب زدم : لباسمو بده
در کمد رو باز کرد و بعد از سریع زیر و رو کردنِ لباسا، پیرهن بلند و آستین داری بیرون کشید و کمک کرد بپوشم
همین که از اتاق بیرون رفت، موبایلمو برداشتم و شماره ی شاهین رو گرفتم
بعد از اولین بوق تماس وصل شد و بلهی نصفه نیمهاش رو شنیدم
آخرین شانسم بود و نباید وقت رو از دست میدادم
-این همه... گند زدی... به زندگیم.... همه چیزمو ازم گرفتین... امیرمو گرفتین.... گفته بودی میخوای جبران کنی... همین الان بیا منو از این خونه ببر.... بیا تا امیر برنگشته.... نمیتونم تکون بخورم....
با باز شدن ناگهانی در.... ❌
https://t.me/+KdTc0s-oVoA5NjU0
https://t.me/+KdTc0s-oVoA5NjU0
https://t.me/+KdTc0s-oVoA5NjU0
💯 پارت واقعی رمان 🔥 | 583 | 1 | Loading... |
06 _ دستشویی رو تمیز بشور تا مثل دفعه ی قبل مجبورت نکردم لیسش بزنی!
دخترک لرزان بازویش را چنگ زده و با چهره ای گرفته از درد آرام نالید:
_ عا... صف... دستم خیلی درد میکنه... میشه ببریم دکتر؟
مرد پوزخندی زده و به آرامی سمتش میرود. هر وقت اینطور آرام بود بیشتر از او میترسید.
_ چه زری زدی؟!
از ترس به سکسکه افتاد و عقب عقب رفت.
_ هی... هیچی... غلط کردم...
محکم تخت سینه اش کوبید و با غیظ توی صورتش غرید:
_ باز یادت رفت تو آدم نیستی؟!
باید بهت یادآوری کنم هرزه؟!
دستش را پیش برد تا مچ دست دخترک را چنگ بزند که بیچاره وار به گریه افتاد.
_ توروخدا نکن... غلط کردم...
از دیروز که دستمو پیچوندی مچ دستم درد میکنه، توروخدا دیگه نکن...
دسشویی رو میشورم، غلط کردم...
هق هق هایش هم دل سنگ مرد را نرم نکرد. از او متنفر شده بود...
بی توجه به ناله و زاری دخترک مچ دستش را چسبید و نگاهی به آن انداخت.
متورم و کبود شده بود، حتما شکسته بود.
_ یادته دیروز چه گوهی خوردی که دستت شکست؟!
آشوب سر پایین انداخت و هنوز هم عاشق این مرد بود.
با تمام بدی هایش...
میدانست اگر جواب عاصف را ندهد عصبی اش میکند که سکسکه کنان گفت:
_ لباستو... بغل... کرده... بودم...
_ گوه زیادی خوردی که به وسایل من دست زدی هرزه کوچولو!
الانم داری گوه زیادی میخوری که دکتر میخوای...
بلافاصله مچ آسیب دیده ی دستش را پیچاند و درد تا مغز استخوان دخترک رفت...
_ تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه.
یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی!
دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند.
_ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم...
وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد.
پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عاصف با پشت دست محکم روی دهانش کوبید.
_ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی!
تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟!
چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید.
نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد.
_ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو...
از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد.
داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر آشوب محکم به کاشی ها برخورد کرد.
_ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت!
داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید.
بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد.
زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عاصف رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد.
لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد.
_ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟!
پاشو ببینم... با توام... هوی...
تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد.
میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است...
از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد...
ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند.
_ آشوب... آشوب... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... آشــــوب...
یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد.
_ چی میگی؟ نمیشنوم...
روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند.
_ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم...
یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد.
_ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟!
ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد.
دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید.
_ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... آشوب زنده بمون... توروخدا زنده بمون...
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔
دختره تو دستاش جون میده... | 184 | 3 | Loading... |
07 _ هیچوقت عاشقت نمیشم! من ازت بیزارم میشنوی؟
نوک سیگاری که کنج لبش بود در تاریکی نیمی از صورتش را روشن کرده بود و هنوز هم میترسیدم .. من از این مرد وحشت داشتم
_ دخترکم و ببر اتاقش سبحان
_ دست نزن به من
جیغ میکشم و چشمانش در تاریکی برق میزند، مردی که مرا در این عمارت زندانی کرده بود و نمیدانستم چه میخواهد از جانم
_ جیغ نکش مو طلایی! آخرین باری که یکی جلو روم ظرفیت حنجرهاش و به رخ کشید زبونش و از دست داد
تنم یخ میزد و او هیکل تنومندش را از روی صندلی مخصوصش بلند میکند ..
قدمهایش همچون ناقوس مرگ در گوشم می پیچید
_ تو دخترک بغلی منی! یه جوجه ریزه میزه با پوست سفید و چشای عسلی، مگه نه دختر کوچولو؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم و به دیوار میچسبم .. زمزمهاش جان از تنم میبرد
_ هیچکس امشب اینجا نمیمونه سبحان .. مستخدم .. بادیگارد .. نگهبان .. همه مرخصن
_ من .. میخوام برم
لبانش روی لاله گوشم مینشیند و صدای بم و خوفناکش تنم را به به لرز میاندازد
_ تو برای منی! صدات .. نفسات .. تنت .. همه وجودت! ببینم یا بشنوم که فرشته کوچولوم قصد فرار داره براش یه زندون میسازم با میلههای آهنی
_ اینجا همین الان هم زندانه!
_ هیش .. دختر خوبی باش عزیزم، میدونی اگه عصبی بشم چیکار میکنم با عروسکم؟
_ من و بکش! کشتن من بهتره از اینکه شب به شب تا حد مرگ آزارم بدی!
از موهایم میگیرد و زبانش را روی ترقوهام میکشد .. هومی زیر لب میگوید و وای از صدای خوفناکش
_ قرار نبود نازت بدم! باهات مهربون باشم! وقتی آوردنت برام نمیدونستم یه گربه ملوس خوردنی نطفه اون روباه پیره
گوشهایم درست میشنید؟ منظورش چه بود؟
کاملا در آغوشش محبوسم و او لالهگوشم را گاز ریزی میزند و با همان لحن ادامه میدهد
_ تو فقط تولهسگ اون کثافتی! دختر حرومزاده مردی که مادرم و ازم گرفت .. قرار بود جنازهات و برگردونم ولی دلم رفت واسه چشای بدمصبت!
خدای من! پدرم چه کرده بود با او؟
با ضربه محکمی روی مبل هلم میدهد و لباسش را از تنش بیرون میکشد
_ تروخدا .. تروخدا امشب نه
_ لال نمیشه بچهام؟
_ هنوز از دیشب درد دارم، خواهش میکنم نکن!
_ قرار نیست خودم و از تنت محروم میکنم عزیزکم .. تو که نمیخوای با دست و پای بسته زیرم باشی؟
میگوید و با چنگ زدن دستبند چرمی از زیر مبل روح از تنم میرود
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 | 413 | 3 | Loading... |
08
آرام و بیصدا یکییکی پلهها را بالا رفتم. صدای عمه خانم را میشنیدم:
-کلی آدم سرشناس اینجان، میخوای با این لباس آبروی شیبانیها رو ببری؟ جوراب بدننما، ساق پا معلوم، یقه شل و ول، یهبارکی موهاتم افشون میکردی... عوض کن پیراهنت رو!
صدای پچپچگونه و نرم نیل را شنیدم:
-کی ازتون خواسته، فخری؟ میترسه به چشم شهریار بیام و اون رو ولش کنه؟
نگاهی به اطراف انداختم. شنیدن اسم خودم از زبان نیل، راه را بر روی هر تردیدی برای بالا رفتن بست. تا قبل از این فقط میخواستم بدانم برندهی جدال عمه و برادرزاده کیست، اما حالا فقط میخواستم نیل را با یقههای شل و ول و جورابهای بدننما ببینم. کسی نبود و با خیال راحت یک پلهی دیگر بالا رفتم. نیل در تجارتخانه همیشه جورابهای ضخیم میپوشید و پاهایش را میپوشاند. با "عوض کن پیراهنت رو و این کتودامن رو بپوش!" بلندی که عمهخانم به نیل گفت سر بلند کردم تا از میان نردهها او را ببینم.
یک پایش را روی صندلی گذاشته و داشت جورابش را از پا درمیآورد. جوراب را از پایش پایین کشید و آن یکی پایش را روی صندلی گذاشت. جوراب را تا قوزک پایش پایین آورد، اما از پا بیرون نکشید و راست ایستاد.
ساقهای خوشفرم، سفید و بلندش حتی بدون آن کفشهای مشکی پاشنه بلند دیدنی بود. عمهخانم را نمیدیدم. پلهای دیگر بالا رفتم. برایم اصلاً مهم نبود من را ببینند.
نیل راست ایستاده و مشغول باز کردن دکمههای جلوی پیراهنش بود. پشت به من ایستاد و پیراهن را تا انتهای کمرش پایین کشید.
موهای بلندش نمیگذاشت عریانی کمرش را ببینم. میخواستم بدانم رنگ پوست روی کمرش به سفیدی پاهایش است و یا نه! باید کمی، فقط کمی دیگر میماندم و... و آن وقت تن بیپیراهنش را میدیدم و انتقام حرف دیشبش را میگرفتم؛ دلم خنک میشد. آن "هرزهیالواط هوسباز"تمام دیشب روی سینهام سنگینی کرده بود.
یک الواط هوسباز چرا نباید زنی برهنه را تماشا کند، آن هم تن او که از روی لباس چون ترکهای نورس در بهار دیده میشد و همیشه خوشبو بود! همیشه بویی میداد شبیه به اینکه تازه از گرمابه بیرون آمده باشد... همیشه دلم میخواست وقتی نزدیکم است بیشتر بو بکشم.
نگاه خیرهاش را به در نیمهباز دوختم. نیل چرخی زد. شانههای عریانش از لابهلای موهایش معلوم بود. هیچکس... هیچ قدرتی... دیگر قادر نبود لذت این نگاه کردن را از من بگیرد.
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانوادهی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون میدونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانوادهی مادری، بهم میگفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمیترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند!
بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونهی پدری! چون که نور رو میخوان بدن به یه تاجر الواط هوسباز؛ شهریار زرگران!
من میخوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که میخوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران میافتم. ازش میخوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمیتونم درخواستش رو نپذیرم.
چون که اون میگه: " من میدونم تموم این سالها کجا بودی و چه کار کردی، از همهی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!" | 484 | 2 | Loading... |
09 Media files | 137 | 0 | Loading... |
10 _ دخترت چندسالش شده گلرخ؟
رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد
_ چ .. چرا میپرسی؟
توران خانم نیشخند زد
_ آرمین خان پیغام فرستاده بهت بگم یادش هست مدیا امشب هجده ساله میشه .. نگو که نمیدونی امروز میاد دنبالش
نمیدونستم از چی صحبت میکنن که اینقدر رنگ و روی مامان پریده
_ اونهمه دختر توی این تهران و خارج آرزوی یه گوشه چشمی از آرمین خان دارن اما نمیدونم اون چی دیده توی دختر تو که دست گذاشته روش!
برای اینکه بفهمم چه خبره رفتم جلو و سلام کردم
توران خانم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت
_ راستی آرمین خان سفارش کرده سرخاب سفیدآب نزنی بهش!
این لباس رو هم فرستاده برای امشب بکنی تنش!
بهت زده پلک زدم
منظورش آرمین راسخ دوست صمیمی برادرم مهیار بود؟
جذاب ترین و پولدار ترین پسر محله که پنج سال قبل به آمریکا رفته بود و تا الآن خبری ازش نداشتم
حدسم درست بود!
فقط آرمین راسخ بود که اینقدر خودش رو صاحب اختیار من میدونست که توی تولد چهارده سالگیم که برای اولین بار رژ لب قرمز زدم سیلی به صورتم کوبید و مجبورم کرد با آب سرد توی حوض صورتم رو بشورم و حالا هم تأکیدکرده بود آرایش نکنم!
مامان دستم رو کشید و داخل خونه برد
_ توران خانم چی میگه مامان؟ آرمینخان ...
قبل از اینکه چیزی بگم روی زمین نشوندم و تند تند مشغول شونه کشیدن و گیس کردن موهام شد
در همون حال گفت
_ آرمین خان میاد دنبالت دخترم .. باید باهاش بری . میشی سوگلی خونه ش ...
از بچگیت خاطرت رو میخواست
خاطرم رو میخواست که اگه میرفتم توی محله بازی کنم و اگه فقط یک پسر توی جمعمون بود میومد به زور میبردم و اون پسر رو چنان میزد که هیچوقت دیگه طرف من پیداش نمیشد؟
خاطرم رو میخواست که روزی که فقط ده سالم بود و وسط حلقه ای که بچه های محله درست کرده بودن رقصیدم و با کتک بردم خونه جوری که هیچ یک از پسرها از ترس آرمین دیگه هیچوقت توی بازی هاشون راهم ندادن؟
حیرت زده نالیدم
_ چی میگی مامان؟ آرمینخان؟
درحالی که لباس سفیدی که توران خانم بهش داده بود رو از کاور بیرون میکشید تا بپوشم گفت
_ باید بری مدیا ... اون کل هزینه های عملت رو داد
چندسال پیش که داشتیم از دستت میدادیم سروکله ش پیدا شد
گفت تمام هزینه های بیمارستان و میده ولی تولد هجده سالگیت بشه میاد با خودش میبرتت
فکر میکردم بعد اونهمه سال یادش رفته که چیزی بهت نگفتم ... اما امروز پیغام فرستاده
اشک روی صورتم چکید و ناباور لب زدم
_ من .. من رو فروختید؟ یعنی .. آرمین راسخ من رو ازتون خریده؟
مامان اخم کرد
_ اینجوری نگو! آرمینخان امشب شوهرت میشه
به زور مامان لباس سفید و پر زرق و برقی که آرمین راسخ فرستاده بود رو پوشیدم
وقتی مامان از اتاق بیرون رفت تا همه چیز رو برای رسیدن آرمین خان آماده کنه از سر لج رژ لب قرمز رنگ رو لب هام مالیدم
ناگهانی خاطره روزی که سر پسر همسایه رو فقط بخاطر اینکه به من گفته بود رژ لب قرمز بهم میاد شکسته بود یادم اومد
با فکری که به سرم زد دزدکی از اتاقم بیرون رفتم
نه .. من هرگز نمیتونستم با مردی که آوازه ی خشونت هاش همه جا پیچیده بود باشم .
فرار میکردم و وقتی آرمینخان میرفت برمیگشتم
در حیاط رو باز کردم اما به محض اینکه قدم اول رو بیرون گذاشتم عطر مردونه تلخی به مشامم خورد
ماشین آخرین مدل مشکی رنگی که کنار در پارک شده بود توجهم رو جلب کرد و صدای آرمین خان جایی کنار گوشم بهم فهموند فرار کردن از دست این آدم معنایی نداره
_ بچرخ ببینمت سوگلی ... از من که فرار نمیکردی؟ هوم؟
تنم به رعشه افتاد اما آرمین بدون هیچ زحمتی به راحتی پهلوم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند
سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و نگاه عمیقش رو توی صورتم چرخوند
از ترس میلرزیدم و نگاهم روی صورت مردی که بینهایت جذاب تر و جا افتاده تر از قبل شده بود خیره موند
نگاهش روی لب های قرمز شده م خیره موند و دندون به روی هم سابید
_ وای خدا مرگم بده آرمین خان کی اومدین؟
با شنیدن صدای مامان که دوان دوان خودش رو تا کوچه رسونده بود از جا پریدم
با دیدن من و رژ لب قرمز روی صورتم گویا فهمید چه هدفی داشتم که روی صورتش کوبید و نالید
_ مدیا ...
آرمین ته سیگارش رو زمین انداخت
دستمالی از جیبش بیرون آورد و به خشونت روی لبهام کشید
_ گفتم سوگلی من و آرایش ندی گلرخ!
مامان با لکنت لب زد
_ روم .. سیاهه .. حواسم نبود
آرمین با ته کفشش ته سیگارش رو له کرد
یکی از آدم هاش خواست در ماشینش رو باز کنه که آرمین تشر زد
_ گمشو اونور!
زنگ بزن صفدری بیاد دنبالت
مجبورم کرد داخل بشینم و رو به مامان گفت
_ الوعده وفا گلرخ!
سوگلیم رو میبرم عمارت ... عاقد منتظره
https://t.me/+QInPJRfxygdmMmQ0
https://t.me/+QInPJRfxygdmMmQ0
https://t.me/+QInPJRfxygdmMmQ0 | 40 | 0 | Loading... |
11 - شیدا فیلم سوپر جدیدرو دیدی؟
دستمو توی شورت طرح باربیم فرستادم و در حالی که سعی میکردم با مالیدن ورمشو بخوابونم دکمه ویسو گرفتم:
- لعنت بهت بیاد. خیلی خیس شدم. گونه هام قرمزه مامانم ببینه میکشتم.
انگشت وسطمو روی شیارم کشیدم و اخ و اوق کردم. خیلی حال نمیداد. فشی دادم و با همون شورت رفتم بیرون. شاید دوش آب سرد ارومم
کنه.
درحالی که خودمو میمالیدم در دستشویی حموم رو باز کردم که با فریاد مردونه ای جیغ کشون درو بستم.
وای! صدای داداش شایان بود. داداش ناتنیم!
لعنتی منو با شورت و کراپ دست به خشتک دیده بود و من...
عضوشو دیده بودم.بزرگ بود وخوش رنگ...اوفی...
محکم سرمو تکون دادم از شر این توهمات خلاص شم که باز شدن در حموم سریع دویدم تو اتاق که دادشو شنیدم:
- شیدا، بیا اینجا ببینم.
در اتاقمو کوبیدم، حس و حالم پریده بود. وای منو دیده بود الان با خودش میگفت خواهر ۱۵ سالم چه هرزه ایه!
با صدای مادرم سکته زدم:
- شایان پسرم چی شده؟
- هیچی مادرجان، شیدا یکم حالش بده انگاری.
لبمو گاز گرفتم و سرمو فرو کردم زیر پتو که مامانم درو باز کرد و اومد سمتم.
- شیدا مامان چت شده؟
با ترس نگاهش کردم که دستشو گذاشت روی پیشمونیم.
- تب داری، بذار بگم برادرت یه سرمی بهت بزنه. باز تایم ماهیانته حالت خراب شده.
میخواستم بگم نه ولی مامان پاشد رفت بیرون. با خجالت و ترس سرجام موندم که شایان با لبخند شیطونی اومد کنارم. یهویی پتو رو کنار زد و به پاهام زل زد.
- تحریک شدی شیدا؟
- دوستم فیلم فرستاد...من دیدم و یهو داغ شدم. ببخشید توروخدا به مامانم نگو.
سرشو تکون داد و یهو دستشو فرو کرد توی شلوارم و انگشتاشو لای پام گذاشتم. ناخواسته ناله کردم که سرشو اورد جفت گوشم:
- تا وقتی که منو اروم کنی چیزی نمیگم!
صدای کمربندش اومد و...
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0 | 35 | 1 | Loading... |
12 #part_420
سیلی به باسنم زد بهت زده چرخیدم با اخم غرید
-اگه از نخوردن غذا رعایت نکردن وضعیتت میخوای به توجه محبت برسی که باید بگم کور خوندی!
-اگه هم قصدت آسیب رسوندن به بچهایِ که راحت نکاشتمش ، بگو تا جور دیگه ای باهات برخورد کنم....
بغض کرده حرفشو بریدم
-من ذرهای از توجه محبتی که بخاطر بچه اجباری تو دامنم گذاشتی بُکُیشیمم نمیخوام! برای استدلال دومیت خیلی مشتاقم که نابودش کنم توام منو دور بندازی ولی حیف که لحظه ای نمیزاری تنها باشم حتی تو حموم!
تای ابروشو بالا انداخت با چهره ای که وحشت به دلم چنگ مینداخت جلو اومد لباش به شقیقم چسبوند پوزخند کمرنگ ولی ترسناکی زد.
-اشتباه حدس زدی خانوم کوچولو!
اگه فقط بفهمم کوچیک ترین آسیبی به بچمون زدی نه تنها ولت نمیکنم بلکه جوری اسیرت میکنم که ورد زبونت بشه غلط کردم گوه خوردم!
با فشار زیادی که به دستم وارد کرد اخ گویان سمت سینه اش پرت شدم با همون چشمای ترسناکش تو صورتم خم شد غرید
-میری اتاقت تا پنج دقیقه دیگه لخت نباشی بیچارت کنم
هیستریک وار لرزیدم بیچاره وار نالیدم
- میـ.....میخوای....چیکار...کنی؟
- ترس و استرس برای بچمون خوب نیست! فقط میخوام چک کنم ببینم تو اون دو ساعتی که رفتی چکاپ گوهی خوردی یا نه...🔞👇🏻
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
#part_546
- چه مرگته باز؟؟
همراه نوزاد دو روزهم اشک ریختم غریدم
-به پرستاره بگو من بهش شیر نمیدم
-اوه! تو اینکارو میکنی عزیزم
کوسن رو به سمتش پرت کردم بی توجه به درد شدیدی که تو دل و زیر دلم پیچید جیغ زدم
-من به بچه ای که حاصل ازدواج اجباریه شیر نمیدم
با پشت دست آروم تو دهنم کوبید!
بغض کرده خیره چشمای به خون نشستهش شدم کتشو درآورد و با چهرهای که خستگی خشم ازشون می بارید نزدیکم شد.
با ملاحظه بلندم کرد تکیه به تاج تخت رو پاش نشوندم پیراهنم رو بالا داد و نوزادی که از شدت گریه صورتش سرخ شده بود رو تو بغلم خوابوندش.
با دیدن تقلاهای ریزم نیشگونی از باسنم گرفت با چهرهای پر درد آروم گرفتم
سینه پرشیرم رو از قاب سوتینم درآورد تو دهنش گذاشت طفل معصومم چنان با ولع به جونش افتاد میک زد که با عذاب وجدان لب گزیدم پرهان لباشو به شقیقم فشرد
- پرهان به درک ولی این طفل معصوم کاری نکرده که گناه منو پای اون مینویسی
- میخوام برم....ازت بدم میاد...
-بچهمونو ول میکنی؟
لب ورچیدم خیره به طفل بی گناهم پچ میزنم
-ول میکنم !
-پس دنبال یه زن برای خودم مامان برای بچهم بگردم؟
بغضم پر صدا میشکنه با نشستن لباش رو لبام و ....😱♨️♨️
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
این رمان انقدر جذابیت و اعتماد به نفسش خدادادی بالاست که نیاز به توصیه و پیازداغ نداره سر همون پارت اول خمار و اسیرش شدی رفت😏🤩🔞 | 135 | 0 | Loading... |
13 مامانجون وقتی بفهمه داره بابا میشه به نظرت خوشحال میشه!؟
مادر شوهرم چادرش رو از سرش درآورد و جعبه ی شیرینی هارو روی میز گذاشت:
- وا ماهور دختر مگه میشه خوشحال نشه؟ تو روز تولدش میخواد بشنوه بابا شده مگه کم چیزیه که تک پسر خانواده ما داره پدر میشه؟
با ناخنام بازی کردم: - آخه فکر نکنم خیلی دوستم داشته باشه ما هنوزم عقدیم عروسی نگرفتیم شاید اون اون...
مادر شوهرم نچی کرد: - اگه دوست نداشت که الان تو عقد مادر بچش نبودی عه
سکوت کردم و دیگه نگفتم فقط روی تخت تو خونش زنشم و تو هیچ چیز دیگه باهاش سهیم نیستم!
بغض داشتم اما امید داشتم با اومدن این بچه بهم توجه کنه و عروسی بگیریم با این فکر لبخندی روی لبم نشست و دستمو روی شکمم گذاشتم که مادر شوهرم ادامه داد:
- برو آماده شو الان مهمونات میرسنا
https://t.me/+XubzAICZvUdlMjY0
و من خوش خیال آماده شدم، رز قرمز به لبام زدم و خونرو تزئین کردم و همه مهمانان اومدن..
خانواده ی من، خانواده ی خودش، دوستامون...
روحشم خبر نداشت تو این ساعت این همه آدم تو خونش که همیشه ساکت و خاموش بود باشن و با ذوق کل چراغارو خاموش کردم و بلند گفتم:
- همه ساکت اومد تو سوپرایزش کنیم
و خودم کیک به دست منتظر خیره به در موندم و بعد ثانیه ای صدای چرخش کیلید تو خونه پیچید و همین که در باز شد با جیغ گفتم:
- تولدت مبارک
و صدای دست و جیغ بلند شد و چراغا روشن شد اما با دیدن کوروش دست تو دست و کنار دختر مو بلوندی وا رفتم... نه من بلکه همه! حتی خودش!
لبخندم پر کشید و کیک از دستم افتاد و انگار آب یخ ریختن رو من و اون اول از بهت درومد: - چه خبره اینجا؟!
دختر مو بلوند دستشو از دست کوروش بیرون کشید: - این کیه کوروش؟
و کوروش چشم هاش رو بهم فشرد و دست پیش گرفت که پس نیفته:
- خیله خب این مسخره بازی دیگه باید تمومشه
بهم خیره شد و با ناراحتی که در چشم هاش موج میزد گفت:
- ماهور تو مناسب من نیستی، منو تو زندگیمون نمیشه... و این دختر معشوقه ی من
قلبم... قلبم خورد شد صداشو شنیدم!
صدای داد و بیداد بابام که آبروم آبروم میکرد و من اصلا براش مهم نبودم یا مادرم خودش که میزد تو صورتش و میگفت یعنی چی برام مهم نبود
فقط عقب عقب رفتم و نگاه اون نامردم روم موند تا وقتی دورش پر هیاهو شد و دستمو روی قفسه ی سینه ای گذاشتم که تیر میکشید
کسی متوجه ی من نبود که چی جوری همه چیم خورد شد و نفسم بالا نمیاومد
به زور نفس میکشیدم و صداشو شنیدم که در جواب حرفای بابام داد میزد: - نمیخوامش زوری که نیست؟ نمیخوامش مهریشو پرت میکنم جلوش فقط برید گورتونو از زندگیم گم کنید دخترتون آویزون زندگی من شده
نمیخواست منو؟ پس اون همه حرف عاشقانه که در گوشم زمزمه میکرد چی بود؟
اون همه عشق بازی؟!
اشکام روی صورتم ریخت و با خودم زمزمه کردم: - آخ قلبم، قلبم خدا قلبم
نفسم بالا نمیاومد سینم درد میکرد و یک لحظه نگاهم روی چاقوی تزیین شده ی روی کابینت افتاد که برای رقص چاقو خودم دورشو گل زده بودم
سمتش رفتم و نگاهی به اون هیاهو و سر و صداهایی کردم که لحظه ای دیگه برام مهم نبود من داشتم از فشار درد قلبم میمردم.
قلبی که وحشتناک تیر میکشید و باید این درد و قطع میکردم!
برداشتمش و روی گلمو گذاشتمش و آروم صداش زدم:- کوروش
نشنید و بلند تر گفتم: - کوروش
بازم نشنید و تند تند داشت ازون دختر کنارش دفاع می کرد و به یک باره با تمام توان جیغ زدم: - کــــوروش…
سکوت شد همه سمت من برگشتن و مادر شوهرم زد تو صورت: - یا البفضل عباس نکن ماهور جان نکن
چیزی نگفتم و فقط خیره بودم تو چشمای مرد نامرد روبه روم زمزمه کردم:
- ببین من آویزون زندگیت به خدا نبود
به خدا نمیخواستم اذیتت کنم فقط دوست داشتم
نفس نفس میزدم و قلبم هنوز تیر میکشید و بابام خواست جلو بیاد که جیغ زدم:
- نیا نیا خودمو میکشم نیا حرف دارم با این آدم من حرف دارم
بابا ایستاد و کوروش با ترس خیره من بود که ادامه دادم: - فقط دوست داشتم
و تو... تو گفتی دوستم داری اما دروغ گفتی
من میفهمیدم داری دروغ میگی اما دوست داشتم بازم خودمو به حماقت بزنم
اشکام گوله گوله روی صورتم ریخت و تو اوج درد لبخند زدم:
- داشتی بابا میشدی!!!
جا خورد مادرش گریهش گرفت:
- ترو خدا کوروش یه کار دست خودش نده حاملست
هول کرده کمی سمتم اومد:
- کسی نیاد جلو... ماهور بزار بزار حرف میزنیم ماهور چاقو رو بده بهم عزیزم
نیشخندی زدم عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم:
- فکر کردی خودمو میکشم؟ نه
من ثمره ی این عشقی که منو کشتو میکشم تا شایدم خودم باهاش بمیرم
گیج موند و همون موقع درحالی که گریه میکردم چاقو رو محکم فرو کردم تو رحمم و صدای هوارش تو خونه پیچید و سمتم دوید اما دیگه دیر بود چون خون به یک باره همه جارو گرفت و من از شدت درد چشمام سیاهی رفت و افتادم.
https://t.me/+XubzAICZvUdlMjY0 | 109 | 0 | Loading... |
14 Media files | 97 | 0 | Loading... |
15 _ پریود شدی سوگلی؟
وحشت زده سرم رو از روی زانوهام بلند کردم
آرمین از پشت بوم بغل عبور کرد و روی پشت بوم ما اومد
سریع از جا پریدم که باعث شد دلم بیشتر درد بگیره و با درد خم بشم
میدونستم تازه از آمریکا برگشته
اما نمیدونستم چرا با وجود عمارت شاهانه ای که کل محل ازش حرف میزدن و اون همه ثروت و موفقیت هاش چرا باز به این محلهی قدیمی برگشته!
هول شده به صورتم کوبیدم
_ وای کجا میاین آقا آرمین؟ بابام و داداشم خونهن
_ بخاطر خونریزیت گریه میکنی؟
تند تند اشک هام رو پاک کردم
مهیار هزار بار با کتک و تهدید و سروصدا گفته بود حق ندارم نزدیک آرمینراسخ بشم با اینکه دوست صمیمیش بود!
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و آروم نالیدم
_ دلم درد میکنه
دست در جیب با استایل خاصش جلوتر اومد
ابرویی بالا انداخت
_ کجای دلت درد میکنه؟
بی اختیار دستمو زیر دلم گذاشتم
با اخم های درهم قدمی جلو اومد
_ لباست خونی شده ، پد بهداشتی نذاشتی مگه؟
سریع برگشتم و پشت لباسم رو نگاه کردم و با دیدن لکه ی خون روی شلوارم آه از نهادم بلند شد
آبروریزی بیشتر از این جلوی آرمین راسخ، مرد جذابی که از بچگی بهش علاقه داشتم، نمیشد!
همیشه سعی میکردم خانمانه رفتار کنم تا به چشم این ایدهآل ترین پسر محله بیام اما هربار با یه سوتی دستپاچلفتی جلوه داده میشدم!
سیگاری از جیبش بیرون آورد و با فندکش روشنش کرد
_ هنوز وسط کوچه با دلبری میرقصی؟
با اینکه میدونستم هر لحظه ممکنه بابا و مهیار سر برسن و آرمین خان رو درکنار من با این وضع ببینن ، یا یکی از زن های وراج محله از توی کوچه ما رو روی پشت بوم ببینه و بیآبرویی من بشه نقل مجالس سبزی پاک کردن دم درشون اما همیشه در برابر این مرد بیاختیار بودم و نمیتونستم بیتفاوت از کنارش رد بشم و برم
دود سیگارش رو توی صورتم فوت کرد
_ هنوز رژ لب قرمز میزنی و بین پسرا بری خاله بازی؟
کل محل میگفتن آرمین راسخ پشت چهره ی جذاب و امپراطوری که با ثروتش راه انداخته خوی وحشی و تندی داره،
چندسال قبل بخاطر اینکه رژ لب قرمز مامانم رو زده بودم و رفته بودم توی کوچه بازی کنم آرمین با چه خشونتی لبم رو با آب سرد توی حوض شست و بعد از سیلی که بخاطر رقصیدنم توی کوچه بین پسرا و دخترا بهم زده بود و تحویل مهیار داده بود تا دیگه نذاره از خونه بیرون بیام!
دستم رو روی صورتم گذاشتمو بغ کرده زمزمه کردم
_ بچه بودم ...
ابرویی بالا انداخت و نگاهش قد و هیکل ریزه میزه ام رو از نظر گذروند
_ هنوزم کوچولویی!
پک عمیقی به سیگارش زد و ته سیگارش رو گوشه ای انداخت
_ اما چون پریود میشی دیگه خانوم شدی، خانوم کوچولو!
با ته کفش قیمتیش ته سیگار رو زیر پاش له کرد
_ به بابات بگو وقت عمل کردن به قولی که چندسال پیش دادهس سوگلی! دخترش به اندازهای بزرگ شده که سوگلی عمارت آرمینراسخ بشه 👇🏻♨️
https://t.me/+AcXQaGzfVqhjYTk0
https://t.me/+AcXQaGzfVqhjYTk0
https://t.me/+AcXQaGzfVqhjYTk0 | 49 | 0 | Loading... |
16 #part_420
سیلی به باسنم زد بهت زده چرخیدم با اخم غرید
-اگه از نخوردن غذا رعایت نکردن وضعیتت میخوای به توجه محبت برسی که باید بگم کور خوندی!
-اگه هم قصدت آسیب رسوندن به بچهایِ که راحت نکاشتمش ، بگو تا جور دیگه ای باهات برخورد کنم....
بغض کرده حرفشو بریدم
-من ذرهای از توجه محبتی که بخاطر بچه اجباری تو دامنم گذاشتی بُکُیشیمم نمیخوام! برای استدلال دومیت خیلی مشتاقم که نابودش کنم توام منو دور بندازی ولی حیف که لحظه ای نمیزاری تنها باشم حتی تو حموم!
تای ابروشو بالا انداخت با چهره ای که وحشت به دلم چنگ مینداخت جلو اومد لباش به شقیقم چسبوند پوزخند کمرنگ ولی ترسناکی زد.
-اشتباه حدس زدی خانوم کوچولو!
اگه فقط بفهمم کوچیک ترین آسیبی به بچمون زدی نه تنها ولت نمیکنم بلکه جوری اسیرت میکنم که ورد زبونت بشه غلط کردم گوه خوردم!
با فشار زیادی که به دستم وارد کرد اخ گویان سمت سینه اش پرت شدم با همون چشمای ترسناکش تو صورتم خم شد غرید
-میری اتاقت تا پنج دقیقه دیگه لخت نباشی بیچارت کنم
هیستریک وار لرزیدم بیچاره وار نالیدم
- میـ.....میخوای....چیکار...کنی؟
- ترس و استرس برای بچمون خوب نیست! فقط میخوام چک کنم ببینم تو اون دو ساعتی که رفتی چکاپ گوهی خوردی یا نه...🔞👇🏻
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
#part_546
- چه مرگته باز؟؟
همراه نوزاد دو روزهم اشک ریختم غریدم
-به پرستاره بگو من بهش شیر نمیدم
-اوه! تو اینکارو میکنی عزیزم
کوسن رو به سمتش پرت کردم بی توجه به درد شدیدی که تو دل و زیر دلم پیچید جیغ زدم
-من به بچه ای که حاصل ازدواج اجباریه شیر نمیدم
با پشت دست آروم تو دهنم کوبید!
بغض کرده خیره چشمای به خون نشستهش شدم کتشو درآورد و با چهرهای که خستگی خشم ازشون می بارید نزدیکم شد.
با ملاحظه بلندم کرد تکیه به تاج تخت رو پاش نشوندم پیراهنم رو بالا داد و نوزادی که از شدت گریه صورتش سرخ شده بود رو تو بغلم خوابوندش.
با دیدن تقلاهای ریزم نیشگونی از باسنم گرفت با چهرهای پر درد آروم گرفتم
سینه پرشیرم رو از قاب سوتینم درآورد تو دهنش گذاشت طفل معصومم چنان با ولع به جونش افتاد میک زد که با عذاب وجدان لب گزیدم پرهان لباشو به شقیقم فشرد
- پرهان به درک ولی این طفل معصوم کاری نکرده که گناه منو پای اون مینویسی
- میخوام برم....ازت بدم میاد...
-بچهمونو ول میکنی؟
لب ورچیدم خیره به طفل بی گناهم پچ میزنم
-ول میکنم !
-پس دنبال یه زن برای خودم مامان برای بچهم بگردم؟
بغضم پر صدا میشکنه با نشستن لباش رو لبام و ....😱♨️♨️
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
این رمان انقدر جذابیت و اعتماد به نفسش خدادادی بالاست که نیاز به توصیه و پیازداغ نداره سر همون پارت اول خمار و اسیرش شدی رفت😏🤩🔞 | 127 | 0 | Loading... |
17 - شیدا فیلم سوپر جدیدرو دیدی؟
دستمو توی شورت طرح باربیم فرستادم و در حالی که سعی میکردم با مالیدن ورمشو بخوابونم دکمه ویسو گرفتم:
- لعنت بهت بیاد. خیلی خیس شدم. گونه هام قرمزه مامانم ببینه میکشتم.
انگشت وسطمو روی شیارم کشیدم و اخ و اوق کردم. خیلی حال نمیداد. فشی دادم و با همون شورت رفتم بیرون. شاید دوش آب سرد ارومم
کنه.
درحالی که خودمو میمالیدم در دستشویی حموم رو باز کردم که با فریاد مردونه ای جیغ کشون درو بستم.
وای! صدای داداش شایان بود. داداش ناتنیم!
لعنتی منو با شورت و کراپ دست به خشتک دیده بود و من...
عضوشو دیده بودم.بزرگ بود وخوش رنگ...اوفی...
محکم سرمو تکون دادم از شر این توهمات خلاص شم که باز شدن در حموم سریع دویدم تو اتاق که دادشو شنیدم:
- شیدا، بیا اینجا ببینم.
در اتاقمو کوبیدم، حس و حالم پریده بود. وای منو دیده بود الان با خودش میگفت خواهر ۱۵ سالم چه هرزه ایه!
با صدای مادرم سکته زدم:
- شایان پسرم چی شده؟
- هیچی مادرجان، شیدا یکم حالش بده انگاری.
لبمو گاز گرفتم و سرمو فرو کردم زیر پتو که مامانم درو باز کرد و اومد سمتم.
- شیدا مامان چت شده؟
با ترس نگاهش کردم که دستشو گذاشت روی پیشمونیم.
- تب داری، بذار بگم برادرت یه سرمی بهت بزنه. باز تایم ماهیانته حالت خراب شده.
میخواستم بگم نه ولی مامان پاشد رفت بیرون. با خجالت و ترس سرجام موندم که شایان با لبخند شیطونی اومد کنارم. یهویی پتو رو کنار زد و به پاهام زل زد.
- تحریک شدی شیدا؟
- دوستم فیلم فرستاد...من دیدم و یهو داغ شدم. ببخشید توروخدا به مامانم نگو.
سرشو تکون داد و یهو دستشو فرو کرد توی شلوارم و انگشتاشو لای پام گذاشتم. ناخواسته ناله کردم که سرشو اورد جفت گوشم:
- تا وقتی که منو اروم کنی چیزی نمیگم!
صدای کمربندش اومد و...
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0
https://t.me/+WwaUsEVyFCYwY2E0 | 46 | 0 | Loading... |
18 مامانجون وقتی بفهمه داره بابا میشه به نظرت خوشحال میشه!؟
مادر شوهرم چادرش رو از سرش درآورد و جعبه ی شیرینی هارو روی میز گذاشت:
- وا ماهور دختر مگه میشه خوشحال نشه؟ تو روز تولدش میخواد بشنوه بابا شده مگه کم چیزیه که تک پسر خانواده ما داره پدر میشه؟
با ناخنام بازی کردم: - آخه فکر نکنم خیلی دوستم داشته باشه ما هنوزم عقدیم عروسی نگرفتیم شاید اون اون...
مادر شوهرم نچی کرد: - اگه دوست نداشت که الان تو عقد مادر بچش نبودی عه
سکوت کردم و دیگه نگفتم فقط روی تخت تو خونش زنشم و تو هیچ چیز دیگه باهاش سهیم نیستم!
بغض داشتم اما امید داشتم با اومدن این بچه بهم توجه کنه و عروسی بگیریم با این فکر لبخندی روی لبم نشست و دستمو روی شکمم گذاشتم که مادر شوهرم ادامه داد:
- برو آماده شو الان مهمونات میرسنا
https://t.me/+XubzAICZvUdlMjY0
و من خوش خیال آماده شدم، رز قرمز به لبام زدم و خونرو تزئین کردم و همه مهمانان اومدن..
خانواده ی من، خانواده ی خودش، دوستامون...
روحشم خبر نداشت تو این ساعت این همه آدم تو خونش که همیشه ساکت و خاموش بود باشن و با ذوق کل چراغارو خاموش کردم و بلند گفتم:
- همه ساکت اومد تو سوپرایزش کنیم
و خودم کیک به دست منتظر خیره به در موندم و بعد ثانیه ای صدای چرخش کیلید تو خونه پیچید و همین که در باز شد با جیغ گفتم:
- تولدت مبارک
و صدای دست و جیغ بلند شد و چراغا روشن شد اما با دیدن کوروش دست تو دست و کنار دختر مو بلوندی وا رفتم... نه من بلکه همه! حتی خودش!
لبخندم پر کشید و کیک از دستم افتاد و انگار آب یخ ریختن رو من و اون اول از بهت درومد: - چه خبره اینجا؟!
دختر مو بلوند دستشو از دست کوروش بیرون کشید: - این کیه کوروش؟
و کوروش چشم هاش رو بهم فشرد و دست پیش گرفت که پس نیفته:
- خیله خب این مسخره بازی دیگه باید تمومشه
بهم خیره شد و با ناراحتی که در چشم هاش موج میزد گفت:
- ماهور تو مناسب من نیستی، منو تو زندگیمون نمیشه... و این دختر معشوقه ی من
قلبم... قلبم خورد شد صداشو شنیدم!
صدای داد و بیداد بابام که آبروم آبروم میکرد و من اصلا براش مهم نبودم یا مادرم خودش که میزد تو صورتش و میگفت یعنی چی برام مهم نبود
فقط عقب عقب رفتم و نگاه اون نامردم روم موند تا وقتی دورش پر هیاهو شد و دستمو روی قفسه ی سینه ای گذاشتم که تیر میکشید
کسی متوجه ی من نبود که چی جوری همه چیم خورد شد و نفسم بالا نمیاومد
به زور نفس میکشیدم و صداشو شنیدم که در جواب حرفای بابام داد میزد: - نمیخوامش زوری که نیست؟ نمیخوامش مهریشو پرت میکنم جلوش فقط برید گورتونو از زندگیم گم کنید دخترتون آویزون زندگی من شده
نمیخواست منو؟ پس اون همه حرف عاشقانه که در گوشم زمزمه میکرد چی بود؟
اون همه عشق بازی؟!
اشکام روی صورتم ریخت و با خودم زمزمه کردم: - آخ قلبم، قلبم خدا قلبم
نفسم بالا نمیاومد سینم درد میکرد و یک لحظه نگاهم روی چاقوی تزیین شده ی روی کابینت افتاد که برای رقص چاقو خودم دورشو گل زده بودم
سمتش رفتم و نگاهی به اون هیاهو و سر و صداهایی کردم که لحظه ای دیگه برام مهم نبود من داشتم از فشار درد قلبم میمردم.
قلبی که وحشتناک تیر میکشید و باید این درد و قطع میکردم!
برداشتمش و روی گلمو گذاشتمش و آروم صداش زدم:- کوروش
نشنید و بلند تر گفتم: - کوروش
بازم نشنید و تند تند داشت ازون دختر کنارش دفاع می کرد و به یک باره با تمام توان جیغ زدم: - کــــوروش…
سکوت شد همه سمت من برگشتن و مادر شوهرم زد تو صورت: - یا البفضل عباس نکن ماهور جان نکن
چیزی نگفتم و فقط خیره بودم تو چشمای مرد نامرد روبه روم زمزمه کردم:
- ببین من آویزون زندگیت به خدا نبود
به خدا نمیخواستم اذیتت کنم فقط دوست داشتم
نفس نفس میزدم و قلبم هنوز تیر میکشید و بابام خواست جلو بیاد که جیغ زدم:
- نیا نیا خودمو میکشم نیا حرف دارم با این آدم من حرف دارم
بابا ایستاد و کوروش با ترس خیره من بود که ادامه دادم: - فقط دوست داشتم
و تو... تو گفتی دوستم داری اما دروغ گفتی
من میفهمیدم داری دروغ میگی اما دوست داشتم بازم خودمو به حماقت بزنم
اشکام گوله گوله روی صورتم ریخت و تو اوج درد لبخند زدم:
- داشتی بابا میشدی!!!
جا خورد مادرش گریهش گرفت:
- ترو خدا کوروش یه کار دست خودش نده حاملست
هول کرده کمی سمتم اومد:
- کسی نیاد جلو... ماهور بزار بزار حرف میزنیم ماهور چاقو رو بده بهم عزیزم
نیشخندی زدم عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم:
- فکر کردی خودمو میکشم؟ نه
من ثمره ی این عشقی که منو کشتو میکشم تا شایدم خودم باهاش بمیرم
گیج موند و همون موقع درحالی که گریه میکردم چاقو رو محکم فرو کردم تو رحمم و صدای هوارش تو خونه پیچید و سمتم دوید اما دیگه دیر بود چون خون به یک باره همه جارو گرفت و من از شدت درد چشمام سیاهی رفت و افتادم.
https://t.me/+XubzAICZvUdlMjY0 | 112 | 0 | Loading... |
19 Media files | 406 | 0 | Loading... |
20 _ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟
با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم
با اخم ادامه داد
_ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش!
بغض کرده نالیدم
_ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه
همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد
مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم
با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد
هنوز با دیدنش دلم میلرزید
توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش میشدم!
مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه
کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت
_ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من
این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود
حالا میخواست بیرونمون کنه
مهیار جلو رفت
_ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟
سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن
مهیار درمونده به طرف من چرخید
صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه میاومد
آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم
آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت
_ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟
فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم
لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم
_ آدمات رو بفرست برن
با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد
_ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو!
اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا
با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد
_ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی
اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد
اگه میفهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست .....
همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید
مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند
آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید
_ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه
باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود!
مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد
_ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته!
نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد
_ مهام پسر توئه!
نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد
_ مامان می می ...
https://t.me/+Ge_gsaN-KeZmYWVk
https://t.me/+Ge_gsaN-KeZmYWVk
https://t.me/+Ge_gsaN-KeZmYWVk
پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔 | 84 | 0 | Loading... |
21 #part_420
سیلی به باسنم زد بهت زده چرخیدم با اخم غرید
-اگه از نخوردن غذا رعایت نکردن وضعیتت میخوای به توجه محبت برسی که باید بگم کور خوندی!
-اگه هم قصدت آسیب رسوندن به بچهایِ که راحت نکاشتمش ، بگو تا جور دیگه ای باهات برخورد کنم....
بغض کرده حرفشو بریدم
-من ذرهای از توجه محبتی که بخاطر بچه اجباری تو دامنم گذاشتی بُکُیشیمم نمیخوام! برای استدلال دومیت خیلی مشتاقم که نابودش کنم توام منو دور بندازی ولی حیف که لحظه ای نمیزاری تنها باشم حتی تو حموم!
تای ابروشو بالا انداخت با چهره ای که وحشت به دلم چنگ مینداخت جلو اومد لباش به شقیقم چسبوند پوزخند کمرنگ ولی ترسناکی زد.
-اشتباه حدس زدی خانوم کوچولو!
اگه فقط بفهمم کوچیک ترین آسیبی به بچمون زدی نه تنها ولت نمیکنم بلکه جوری اسیرت میکنم که ورد زبونت بشه غلط کردم گوه خوردم!
با فشار زیادی که به دستم وارد کرد اخ گویان سمت سینه اش پرت شدم با همون چشمای ترسناکش تو صورتم خم شد غرید
-میری اتاقت تا پنج دقیقه دیگه لخت نباشی بیچارت کنم
هیستریک وار لرزیدم بیچاره وار نالیدم
- میـ.....میخوای....چیکار...کنی؟
- ترس و استرس برای بچمون خوب نیست! فقط میخوام چک کنم ببینم تو اون دو ساعتی که رفتی چکاپ گوهی خوردی یا نه...🔞👇🏻
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
#part_546
- چه مرگته باز؟؟
همراه نوزاد دو روزهم اشک ریختم غریدم
-به پرستاره بگو من بهش شیر نمیدم
-اوه! تو اینکارو میکنی عزیزم
کوسن رو به سمتش پرت کردم بی توجه به درد شدیدی که تو دل و زیر دلم پیچید جیغ زدم
-من به بچه ای که حاصل ازدواج اجباریه شیر نمیدم
با پشت دست آروم تو دهنم کوبید!
بغض کرده خیره چشمای به خون نشستهش شدم کتشو درآورد و با چهرهای که خستگی خشم ازشون می بارید نزدیکم شد.
با ملاحظه بلندم کرد تکیه به تاج تخت رو پاش نشوندم پیراهنم رو بالا داد و نوزادی که از شدت گریه صورتش سرخ شده بود رو تو بغلم خوابوندش.
با دیدن تقلاهای ریزم نیشگونی از باسنم گرفت با چهرهای پر درد آروم گرفتم
سینه پرشیرم رو از قاب سوتینم درآورد تو دهنش گذاشت طفل معصومم چنان با ولع به جونش افتاد میک زد که با عذاب وجدان لب گزیدم پرهان لباشو به شقیقم فشرد
- پرهان به درک ولی این طفل معصوم کاری نکرده که گناه منو پای اون مینویسی
- میخوام برم....ازت بدم میاد...
-بچهمونو ول میکنی؟
لب ورچیدم خیره به طفل بی گناهم پچ میزنم
-ول میکنم !
-پس دنبال یه زن برای خودم مامان برای بچهم بگردم؟
بغضم پر صدا میشکنه با نشستن لباش رو لبام و ....😱♨️♨️
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk
این رمان انقدر جذابیت و اعتماد به نفسش خدادادی بالاست که نیاز به توصیه و پیازداغ نداره سر همون پارت اول خمار و اسیرش شدی رفت😏🤩🔞 | 295 | 0 | Loading... |
22 -تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟
بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم.
-منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننهشی من چیزی گفتم؟
اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید.
-ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟
پوزخند بیخ لبهام جا گرفت:
-دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسهم به دنیا بیاره! انداختیش دور.
حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد.
-کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر.
خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم.
-حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننهش جفتمون حامله شون کنیم.
از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت.
-همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو...
بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم.
-پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟
-دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی.
همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود.
-هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر.
میدونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم.
-اسپری تاخیری بفرست در خونهم.
و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمیدادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا میآورد!
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همهی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم.
حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان!
از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم!
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞 | 86 | 0 | Loading... |
23 پسرک با ترس به هیبت درشت و اخم آلود مرد چشم میدوزد…
_بله؟!..
کوروش عصبی دستی به چانه ی ته ریش دارش می کشد…
_کی تو خونهس؟!برو بگو بزرگ ترت بیاد…
بچه به تته پته می افتاد…
_فقط مامانم هست…
آرام با کف دست ضربه ای به در خانه میزند:
_بگو همون بیاد…
پسرک سمت حیاط میدود که کوروش در را به عقب هل میدهد و قدمی به داخل خانه برمیدارد:
_هی…جز مامانت باید یکی دیگه م اینجا زندگی کنه…دروغ که نمیگی؟!…
می ایستد و کمی فکر میکند…
او…جز مادرش هیچکس را نداشت…تنها کسی که در این خانه رفت و آمد می کرد
جز آسیه خانوم همسایه ی دیوار به دیوارشان… هیچکس دیگری نبود…
_نه…منو مامانم فقط تو این خونه ایم…
آرام سر تکان میدهد و قدم رفته را دوباره برمیگردد…
به آدرس در گوشی و پلاکی که سر در خانه آویخته اند چشم می دوزد…
درست آمده بود…پسرک چرت می گفت که کسی جز مادرش درون آن خانه نیست!!!
ماهور او هم با آنها زندگی میکرد…
ماهوری که شش سال تمام است در به در به دنبالش این خانه و آن شهر را می گردد و این آدرس مطمئن ترین آدرسی بود که قدیر از او پیدا کرده بود…
صدای قدم هایی که روی زمین کشیده میشود را میشنود و ناباور به زنی که چند سال است او را از کار و زندگی انداخته است چشم میدوزد…
زن حواسش هنوز پی پسرک است که سمت در پاتند میکند…
هنوز چهره ی غضبناک و خشمگین مرد را ندیده که زبان باز میکند….
_بَــلـِ…
دیر بود…دیر رسیده بود به در خانه ای که حالا پاهای کوروش میانشان قرار گرفته بود!!!
_به به ماهور خانوم…استخون ترکوندی!!!
دخترکی که او را ترک کرده بود دختربچه ای ۱۷ ساله بود…اما کسی که حالا در برابرش قرار داشت زن زیبای بیست و چند ساله بود…
دخترک هنوز هم از او می ترسید!!!
پسربچه از پشت به ماهور می چسبد:
_مامان…کیه این آقا…
دستش را روی گونه ی پسرک می گذارد..
_مزاحمه مامان میره نترس…
عصبی تر در را هل میدهد و بهم میکوبد…
_من مزاحمم…
دست ماهور را چنگ میزند و با خود سمت در میکشد:
_میریم خونه…اونجا بهت نشون میدم کی مزاحمه…
پسربچه باصدای بلندتری گریه میکند:
_ول کن مامانمو…ولش کن…
باخشونت سمت پسرک خم میشود:
_برو گمشو اونور…مامان …مامان…ننهت یه جا دیگهس…
پسرک به زمین میخورد…
ماهور با خشونت دستش را از چنگ کوروش بیرون میکشد…
_ول کن با بچه چیکار داری…
چنگ کوروش میان موهایش می نشیند:
_پاشو گمشو…باید بیای باهام…اینم توله ی هر کی که هست میاد میبرش…
دوباره با حرص دخترک را بلند میکند…
ماهور اما بدقلق دوباره سمت پسرک خم میشود…
_ول کن ببینم چه بلایی سر بچه آوردی…
صدای گریه های پسرک روی مخش است…باید او را قبل ماهور ساکت میکرد…
با یک حرکت دست دور گردنش می اندازد و از زمین بلندش میکند:
_خفه میشی یا نه تخم سگ؟!..
پسرک به تقلا می افتاد…مگر چقدر نفس داشت تا تحمل میکرد عصبانیت کوروش بخوابد..
ماهور دست به بازوهای عضلانی اش می اندازد:
_ولش کن کوروش…ولش کن…الان میکشیش…
پسربچه به خر خر می افتد و شیون های ماهور هم حتی به دادش نمیرسد…
_این تخم حروم کیه که بهت میگه مامان؟!…کیه که به خاطرش نمیخوای با من بیای؟!…
فریاد کوروش …تنش را سست میکند که بی حال در جایش پخش زمین میشود:
_ولش کن بچمو…ولش کن کشتی بچه رو…عوضی اون پسرته…
با جمله ی ماهور دستانش شل میشود و پسرک بی جان نقش زمین میشود…
ادامه😭😱👇
#پارت_آینده
#پارت_واقعی
https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk
https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk
https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk
https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk
https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk | 294 | 0 | Loading... |
24 - شما که پِیِ خوشگذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟!
امیرحسین گلویش را صاف کرد.
- حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حاملهست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش میگذروندیم یهو این بچه سر و کلش پیدا شد!
- آقای محترم من سقط انجام نمیدم.
آسمان زیر گریه زد.
- خانوم دکتر این شوهر من خودش بچهست!
دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت:
- خانوم دکتر بهخدا ما میخواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا میشدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان.
تعجب دکتر هرلحظه بیشتر میشد.
امیرحسین ادامه داد:
- خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود.
آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید.
- کار خودِ بیشرفشه!
- حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی
جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حاملهست!
- آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمیدم بفرمایید بیرون از مطبم!
امیرحسین نچی کرد.
- خب ما نمیخوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا!
آسمان مطمئن گفت:
- اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه.
دکتر ایستاد.
- پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه.
امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت:
- هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه!
دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند.
آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد.
کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت:
- بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده!
امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند.
امیرحسین دست روی قلبش گذاشت.
- خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع میبندید؟! بهخدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره.
دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت:
- تخم سگ نه و تخم سگای شما...
نچی کرد و گفت:
- ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟!
آسمان نیمخیز شده گفت:
- عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما میگید! چی شده؟! الان ما نمیتونیم سقط کنیم؟!
دکتر لبخند گشادی زد و گفت:
- عزیزانم تبریک میگم، شما دارید صاحب چهارقلو میشید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده.
آسمان هین کشید و چشمهای امیرحسین سیاهی رفت.
- سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه!
آسمان زیر گریه زد.
- اژدرتو از بیخ میکنم میندازم جلو سگای بیابون بخورنش!
امیرحسین هم کنار تخت خم شد و گفت:
- باشه من خودمم باهاش تو زاویهام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ!
پسرهی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂
خیلی نمکن این کاپل😍😂
اگه میخواید غم و غصههاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید
از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂
https://t.me/+hCnqadLntOc2YmFk
https://t.me/+hCnqadLntOc2YmFk
https://t.me/+hCnqadLntOc2YmFk | 708 | 1 | Loading... |
25 _شما غلط کردین سرخود هرکاری دلتون میخواد میکنین،گفتم بهتون هیچکس بهش حرفی نمیزنه...خوشتون میاد عذاب بکشه؟
_امیر یک لحظه گوش..
نه که صدایش شبیه به فریاد باشد نه،اما همان مقدار بلند بودن هم تحکم حرف هایش را بیشتر از قبل کرده بود:
_چی و گوش کنم؟گند رو گند بالا آوردناتون؟فقط بفهمم کدومتون اینو به گوشش رسونده علی..
علی که میتوانست ذره ذره استرس نشسته در جان مرد را حس کند بیخیال دلیل آوردن شده و در صدد آرام کردنش برآمد:
_باشه داداش حالا آروم باش بذار..
بی آنکه منتظر شنیدن ادامه ی مزخرفات فرد پشت خط بماند آیکون قرمز را لمس کرده و پاهایش را بیشتر روی گاز فشرد.
ساعاتی بعد به امید این که شاید دخترک سر آخر به خانه ی خودش پناه آورده باشد به سمت خانه رانده و حال همانطور که دستانش در جیب شلوارش جا خوش کرده بودند سر به دیوار اسانسور تکیه داد:
_کجا رفتی تو آخه...
درب آسانسور که با صدا باز شد تکیه از دیوار برداشته و چشمانش در تیله های مشکی شناور در خون دخترکی که نشسته کنار درب خانه اش خود را در آغوش گرفته بود قفل شد:
_نفس؟این چه وضعیه رو زمین نشستی چرا؟
دخترک انگار که با دیدن او قوت به بدنش برگشته باشد فِرز از جا بلند شده و بی اهمیت به اشک هایی که یکی پس از دیگری گونه اش را نوازش میکردند خودش را در آغوش مرد انداخت.
این بار برعکس دفعات قبل هیچ خجالتی نداشت،میخواست مطمئن شود او هست،همینجا کنارش است و قرار نیست تنهایش بگذارد.با هق هق ریزی که از گلویش بیرون می آمد زمزمه کرد:
_اونا...اونا گفت...گفتن تو میخوای بری..من.. من میدونستم الکی میگن مگه نه؟تو...تو نمیخوای بری...پی..پیشم میمونی؟آره؟
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
امیر دستانش را دور کمر دخترک پیچیده و لعنت..چگونه به او میفهماند رفتنش آنگونه که او فکر میکند نیست؟دخترک تازه آرام گرفته بود
_من...تو..ناراحت شدی ازم؟چو...چون گفتم...نمی..نمیتونم..باهات باشم؟
دخترک نمیفهمید مرد با هر هق زدنش و این نفس کم آوردنش هنگام حرف زدن دلش درد میگرفت؟
دستش را جایی میان شانه و گردن دخترک گذاشته و خط فکش را نرم بوسید.بوسه های عمیقش را تا بناگوش دخترک ادامه داد و نفس با صدایی لرزان زمزمه کرد:
_ازم..نارا...ناراحت نباش...باشه؟
جمله ی آخرش را با چشمانی که قفل مردمک های مرد شده و دستانی که سفت دور کمرش پیچیده بود تا مبادا از دستش دهد گفت.
_اینجوری نوک دماغت سرخ میشه میپری تو بغل من نمیگی همینجا خِفتِت میکنم؟هوم؟
صدای مرد از این حجم خواستنش،از این حجم ظرافتش بَم شده بود.نفس اما اشک هایش بیشتر شد..چرا امیر نمی گفت دروغ گفته اند؟چرا انکار نمیکرد رفتنش را؟
_وا..واقعا..میخوای بری نه؟چرا...چرا نمیگی نمیری؟
امیر در حالی که سعی میکرد آن را به داخل خانه هدایت کند آرام گفت:
_بریم تو حرف می زنیم باهم
اما همان لحظه قبل از اینکه کلید در قفل بیاندازد درب از داخل باز شد و نفس دختری را دید که گویی انتظار حضور او را نداشت:
_اع نفس جان چطوری؟
نگاه گنگش به سمت امیری برگشت که کلافه پلک بر هم فشرده بود.مهناز با همان سارافون قرمز رنگی که به خوبی در تنش نشسته بود کنار رفت و همزمان با دعوت کردن او به داخل رو به امیر گفت:
_من چمدون هامون رو آماده کردما یه دوش بگیر که دیر نرسیم عزیزم!
نفسِ دخترک برای لحظه ای قطع شد و چشمان آبدارش به سمت مرد برگشت:
_حرف می زنیم
_هم...همتون..آخرش...تنهام میذارین
و با گفتن این جمله حتی اجازه ی کلامی حرف زدن به مرد نداد.به سمت پله ها خیز برداشت.باید فرار میکرد...قلبش دیگر تحمل این همه درد را نداشت.اما به محض رسیدن به پله ها پایش سر خورد و صدای ناله بلندش به گوش رسید.
غلطید و غلطید و با رد کردن بیش از پانزده پله آخرین چیزی که شنید فریاد بلند مردی بود که با عجز نامش را صدا می زد...
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0 | 464 | 1 | Loading... |
26 - وسط آشپزخونه جای این که منو بمالی؟ نمیگی یهو مهسا بیاد و ببینه؟
به دیوار آشپزخانه میچسباندش و لبهایش زیر گوشش مینشیند.
از عطش و عجله در کارهای مردش به خنده میافتد.
- تا مهسا بیدار نشده بذار یکم از وجودت بچشم.
حسرت یه سکس درست و حسابی باهات به دلم مونده!
همیشه درست وسط خلوتشان کسی سر میرسید و این مرد بیش از حد گرسنهی وجود او بود.
سعی میکند به عقب هلش بدهد و میگوید:
دستش وارد لباس گیلا شد و سینهی درشتش را محکم فشرد.
لبهایش را کنار لب سرخ شدهی او گذاشت:
- تو از قصد این لباسها رو میپوشی که تحریکم کنی؟
نمیبینی همین جور تو آتیشم؟ پس چرا دیوونهتر از اینم میکنی؟
دستانش را پشت گردن مردش میبرد و با خنده به چشمهای بیطاقت او خیره میشود.
- برای همین که جلوی روت راحت بگردم، صیغهت شدم!
حالا ازم میخوای که خودم رو بپوشونم؟
خودش را به گیلا میفشارد و لبهایش را روی گردن ظریف او میکشد:
- صیغهم شدی ولی چه فرقی به حالم شده؟ فقط از دور دارمت مثل قبل!
انگشتش را روی لب قلوهی گیلا میکشد و به جان لبش میافتد.
دستش را سمت پای دخترک میبرد و میخواهد از روی شلوار لمسش کند که با شنیدن صدای مهسا خشکشان میزند.
- عمو دالی خاله لو مثل اون فیلمه بوس میتُنی؟
سریع اصلان را به عقب هل میدهد و دستش را روی لبهایش میکشد.
اصلان پیشانیش را به دیوار تکیه داد و نفسش را کلافه بیرون فرستاد.
به دخترک نگاه میکند و دستی در موهایش میکشد تا موهایش مرتب شود.
- خاله رو بوس نمیکردم، دندونش درد میکنه داشتم دهنش رو نگاه میکردم!
مهسا با تعجب میگوید:
- ولی عمو تو که دُکتُل نیشتی!
گیلا سریع دست مهسا را میگیرد و روی صندلی مینشاند.
- بشین تا نهار بخوریم!
مهسا آخ جونی گفت و چیزی که دیده بود را از یاد برد.
سر میز نشستند.
اصلان دستش را روی رون پای لختش گذاشت و کم کم بین پایش رساند.
با حرکت دست اصلان روی بدنش، ناخودآگاه ناله کرد که مهسا سریع پرسید:
- خاله چی شدی؟
اصلان بیطاقت بلند شد و گفت:
- تو بشین غذات رو بخور تا من ببینم کجای خاله درد میکنه، باشه عسلکم؟
مهسا سر بالا میاندازد:
- خاله بوست تُنم خوب میشی؟ نمیخوام تنها گَذا بخولم!
انگار نمیتوانست به خواستهش برسد، دوباره نشست.
ولی از خیر دخترکش نمیتوانست بگذرد.
- همینجا به خواستهم میرسم، بهتره توام زیادی آه و ناله نکنی!
دستش را باز داخل پای گیلا برد و...
https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0
https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0
https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0
https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0
https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0
https://t.me/+waOnqJ57ZwM2YTI0
#فقططط-بزرگسال🔞 | 548 | 1 | Loading... |
27 _آقا اون میوه پلاسیده ها رو میفروشین؟
با بیچارگی به میوه های توی جوب نگاه کرد.
_اونا خرابن خانم انداختیم دور.
ابرا بغض کرده جلو رفت.
_آقا بچم مریضه، میشه اون میوه های توی جوب رو من بردارم؟
صدای دخترک چهارسالهاش بلند شد.
_مامانی لیمو شیلینم داله؟
بغض به گلوی ابرا چسبید و مغازه دار گفت:
_هرکدوم رو میخوای ببر ولی تازه گربه داشت بهشون زبون میزد! کثیف نباشن؟
دخترک جلو رفت و با دیدن لیموشیرین که در جوب افتاده بود خم شد.
آن را برداشت و با ولع بویید.
_ بخولمش؟
خم شد و میوه را از دست بچه گرفت.
_مامانی بذار سر ماه برات میخرم.
_همیشه دولوخ میگی.
به دخترک چه می گفت؟
می گفت از دست پدرت فرار کرده ام؟
بچه را گرفت و قدم زنان راه رفت.
چطور باید به کودکش توضیح میداد که روزی رحماش را فروخت!
در ازای پونصد میلیون به سازمان بانک اسپرم مراجعه کرد و اسپرم یکی از پولدار ترین مردان ایران را در رحم خودش جا داد!
محب ایزدی...
مردی که برای تخت سلطنتش به یک وارث نیاز داشت.
محب با او قرارداد بست که بچه حتما پسر باشد!
و اگر جنین دختر شد آن را سقط کند!
آن زمان که ابرا به پول نیاز داشت قرارداد را بی فکر امضا کرده بود.
اما روزی که دکتر به آن ها گفت بچه دختر است و محب گفت که باید او را سقط کنی، فهمید که نمیتواند!
آنقدر به بچه ی عزیزش دل بسته بود که حتی اگر پسر بود هم هرگز او را به محب نمی داد!
بنابراین یک روز بدون آن که یک ریال پول بردارد با کودکش فرار کرد.
_مامانی خسده شدم، توجا میریم؟
هر طور شده دخترکش را بزرگ کرده بود.
اما امروز فرق داشت!
همین امروز دکتر به او گفت که خودش و دخترش آنقدر کم خون هستند که ممکن است بمیرند.
جلوی شرکت محب ایستاد
ابرا نه معشوق محب بود و نه حتی ربطی به او داشت.
اما میتوانست فرزندش را نجات دهد! محب حتما او را قبول می کرد.
دخترک باشیطنت دست او را رها کرد و به سمت یکی از ماشین های مدل بالا رفت.
_مامانی این ماشینه چیقد خوشگله.
ابرا جلو رفت تا دست دخترک را بگیرد و از آنجا دور کند اما با شنیدن صدای محب مبهوت شد!
_همه ی جلسه های امروز من رو کنسل کنین.
محب جلوی ماشین ایستاد، با دیدن دختر بچه ی زیبا اما کثیف که با لباس های پاره جلوی ماشینش ایستاده بود دلش به رحم آمد.
از جیب کتش چند تا صد تومانی در اورد و به دخترک داد.
به بچه ای که دختر خودش بود!
دخترک با خوشحالی پول را گرفت و با فریاد به سمت ابرا دوید.
_مامانی اون اقاهه بهم پول داد دیگه نیمیخواد میوه های توی جوب رو بخولیم.
محب با نگاهش رد دختر بچه را گرفت و به ابرا رسید!
با دیدن سرجایش مات ماند.
_مامانی غذا بخلیم؟ خیلی وقته چیزی نخولدم.
مرد نمی توانست چیزی که میبیند را باور کند، چشم هایش را ریز کرد و قدمی به جلو برداشت تا مطمئن شود.
لباس های کهنه و پاره و صورتی که لاغر شده بود.
ابرا اما با دیدن محب انگار که جان به پاهایش رسید قدمی به سمت او برداشت.
حالا میتوانست راحت بمیرد!
حالا مطمئن بود که دخترش در آغوش پدرش بزرگ می شود.
_ابرا! تویی؟
بازوی دختر را گرفت و او را جلوتر کشید.
_تو کجا بودی! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ کجا رفتی.
دختر بچه با ترس جلو امد.
_مامانی این عمو کیه!
محب که انگار تازه متوجه ی مامان گفتن کودک شد، نگاهش را بین او و ابرا چرخاند.
_این دختر منه؟
اشک از چشم های ابرا پایین چکید و با بغض گفت:
_وقتی گفتی بچه رو سقط کنم نتونستم، انقدر دل سپرده بودم بهش که نخواستم سقطش کنم، با بچم فرار کردم تا نجاتش بدم، تو انقدر ظالم بودی که ازت ترسیدم!
بی حال قدمی به سمت محب برداشت.
_هیچوقت نمیخواستم برگردم اما، امروز دکتر بهم گفت منو بچم داریم از سوء تغذیه میمیریم! بچتو بزرگ کن، من برای تو هیچکس نیستم، ولی اون دختر بچه ی توئه!
این را گفت و پاهایش سست شد، چشم هایش سیاهی رفت و محب او را میان زمین و هوا گرفت.
با چشم های قرمز شده نامش را فریاد کشید.
_دختره ی احمق! اجازه نمیدم بری! باید پاشی جواب منو بدی، چرا منو این همه سال از بچم دور کردی، بلند شو دختر!
**
دکتر فشار ابرا را گرفت و رو به محب کرد
_متاسفانه به خاطر اینکه تو سرمای شدید تو خیابون بودن یه کلیهشون رو از دست دادن.
قدمی به سمت محب برداشت.
_شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ این دختر با این لباس های کهنه مشخصه مدت زیادی رو تو خیابون گذرونده، بدنش خیلی ضعیف شده.
محب قدمی به جلو برداشت.
_باید چیکار کنم تا حالش خوب بشه خانم دکتر؟
_باید تحت مراقبت شدید قرار بگیره، مواد مغذی و مقوی بخوره، پیشنهاد میکنم حتی اگر باهاشون نسبتی ندارید این دختر رو به خونتون ببرید و بهش رسیدگی کنید، شاید زنده بمونه!
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0 | 202 | 1 | Loading... |
28 Media files | 121 | 0 | Loading... |
29 _ طلا رو آوردم سقط کنه ولی الان از صداسیما زنگ زدن میگن مصاحبه افتاده جلو
میتونی بیای پیشش؟
صدای اروند گرفته بود
جاوید بهت زده جواب داد
_ شوخی میکنی مگه نه اروند؟
تو اینقدرم بی غیرت نشدی
اروند پوزخند زد
_ آدرسو واست فرستادم
کسیو نداره وگرنه به تو رو نمینداختم
_ دِ پفیوز اگر بی کس شده بخاطر کیه؟
بخاطر تو که مثل دستمال کاغذی ازش استفاده کردی و حالا که سیر شدی و شکمش اومده بالا میخوای بکشیش
اروند تماس رو قطع کرد
صدای گریه های طلا از توی اتاقک محقر می اومد
وارد که شد صدای زن رو شنید
_ باز نگه دار پاهاتو دخترجون ، تا میخوام سر میله رو وارد کنم خودتو عقب میکشی
مگه من مسخرتم؟ ای بابا
اروند با اخم وارد شد و تشر زد
_ بیرون باش
زن نچی کرد و ایستاد
_ ببین پسرجون ، بخوای معطل کنی ماهم یاد داریم!
فک کردی نفهمیدم آدم حسابی و معروفی؟!
صبح تا شب عکست تو روزنامهها و تلویزیونه
اذیت کنی اذیت میکنم
اروند عصبی غرید
_ گمشو بیرون تا خبرت کنم
همین مونده توئه دوزاری تهدید کنی
زن زیرلب ناسزایی گفت و از اتاق خارج شد
طلا با پاهای برهنه از ترس میلرزید و اشک میریخت
اروند روی صندلی چوبی کهنه نشست و کلافه پچ زد
_ پنج سال پیش اومدی چی گفتی دخترعمو؟
طلا در سکوت هق زد
میدونست منظورش چیه
_ گفتی عاشقمی! بهت چی گفتم؟
گفتم تازه اول راهم ، که تازه اولین قرارداد خارجیمو امضا کردم
گفتم تا دو سه سال دیگه عکسم میره رو بیلبوردا
گفتم زن و زندگی فقط مانعمه
تو چی گفتی؟
طلا بغض کرده پچ زد
_ من که اعتراضی نکردم
_ گفتی باکره نیستی ، گفتی فقط یه شب ولی بعدش چی؟ باکره بودی... باکره بودی و من با شرط نگهت داشتم
طلا سرشو روی زانوهاش گذاشت و زار زد
خسته شده بود
اروند نمیفهمید چرا صدای گریه های دخترک تا این اندازه براش زجرآوره
سعی کرد بی تفاوت باشه
_ من دوساعت دیگه باید تهران باشم طلا
وقت مصاحبه دارم
بخواب تمومش کنه
طلا التماس کرد
_ بذار برم... بخدا بچمو برمیدارم میرم تو یه روستای دور افتاده
هیچ وقت دیگه مزاحمت نمیشم
_ داری اون روی سگمو بالا میاری
_ پنج ماهشه ، حس داره دردو میفهمه
قلب اروند تیر کشید اما کوتاه نیومد
_ بخاطر حماقت و خفه خون گرفتنِ جنابعالی پنج ماهش شده
وگرنه تو همون ماه اول با قرص کلکش کنده بود
طلا بی صدا زار زد و اروند سعی کرد محکم باشه
ایستاد و سمت بدن نحیف دخترک اومد
شونه هاشو فشرد
دخترک روی تخت کهنه دراز شد
_ فقط چنددقیقه ریلکس باش و به سقف نگاه کن خب؟
درد نداره
زود تموم میشه...
هردو میدونستن دروغ میگه
اروند زن رو صدا زد و خودش از اتاق بیرون اومد
پاهاش میلرزید
نمیدونست این حسِ لعنتی از کجا اومده
پیامِ مدیر برنامه هاش رسید
"کجایی اروند؟ باید گریم بشی
بالاخره قراره مونتیگوئه معروف بره شبکه سه
دیر نکن"
هم زمان صدای جیغِ دخترک دیوارها رو لرزوند
موبایل از دستش افتاد و دندوناشو روی هم فشرد
اشتباه کرده بود؟
طلا با هق هق جیغ کشید
_ آی خدایا مردم از درد
اروند موهاشو چنگ زد
به خودش تشر زد
(احمق نشو ...کل عمرت برای امروز زحمت کشیدی
طلا میبخشه ... دوباره بچه دار میشید)
طلا با هق هق جیغ کشید
_ آی بسه ... اروند توروخدا بیا
از در بیرون زد
هم زمان ماشین جاوید رو دید که وارد کوچه شد
به خودش دلداری داد
(تا الان باید دردش تموم شده باشه ... از دلش در میاری)
خواست سوار اتومبیل بشه که جاوید سمتش دوید
_ بی غیرت! داری تنهاش میذاری؟
گرفته زمزمه کرد
_مراقبش باش
جاوید با خشم روی شونش کوبید
_من چیکارشم بی ناموس؟
تو شوهرشی نه من
از شانس گند عاشق توئه نه من
بهت زده با خشم به جاوید خیره شد
جاوید عصبی خندید
_ چیه؟ چرا نمیزنی تو دهنم؟
میترسی دک و پزت بهم بخوره و تو تلویزیون خوب ظاهر نشی؟
ستارهی فوتبال ایران ، مونتیگو!
_خفه شو
میدونم اینقدر بی ناموس نیستی
جاوید عصبی عقب عقب رفت
_راست میگی بیناموس نیستم که به ناموسِ داداشم چشم داشته باشم
مثل خواهرمه ولی به همون حکم برادریم قسم از دست تو نجاتش میدم
اروند پوزخند زد
_طلا بدون من نمیتونه نفس بکشه
_ حتی از بی نفسی خفه بشه نمیذارم برگرده
دیگه رنگشو نمیبینی
خودتو جرم بدی پیداش نمیکنی
مونتیگو میشی ولی بدون طلا!
اروند عصبی سوار شد و پاشو روی گاز فشرد
از خشم میلرزید
با حرص روی فرمون کوبید و زیرلب پچ زد
_فقط گوه خوردی تا منو عصبی کنی جاوید
چراغ قرمزو رد کرد
چشماش از خشم سرخ شده بود
_ طلا واسه من جون میده
هرکاری هم باهاش بکنم باز شب تو بغل خودم میخوابه!
پوزخند زد اما نمیدونست غم وقتی به استخون برسه چطور آدم رو آتیش میزنه
خبر نداشت غمِ دخترک به استخون رسیده بود
که قراره بسوزه و از خاکسترش ققنوس وار زنده شه و برگرده اما اینبار نه به عنوان طلای مونتیگو
بلکه به عنوانِ سهامدار اصلی باشگاهِ تیم!
https://t.me/+ZeQbfEl1RgNhZDRk
https://t.me/+ZeQbfEl1RgNhZDRk | 155 | 0 | Loading... |
30 :آتییییش،فرار کنید ساختمون آتیش گرفتهه. با داد و قال عجیبی که به راه افتاده بود و هر لحظه بیشتر میشد،نگاه بی تفاوتش را به افراد وحشت زده ای که از این سو به آن سو بدون مقصد میدویند دوخت،چه جور آتش سوزی بود که در آن واحد چنین حرج و مرجی برپا ساخته بود؟
یکی از افراد صحنه نزدیکش شد و اخبار را اعلام کرد:جناب نامدار انگار منبع آتیش سوزی ساختمون اصلیه،بهتره شما تشریف ببرین خیلی خطرناکه،آتیش اونقدر زیاده که بعید میدونم تا آتشنشانی برسه،چیزی از ساختمون باقی بمونه!..
زمان ایستاد،ساختمان اصلی همانجایی بود که اتاق مخصوص او در آن قرار داشت و دخترک زبان بسته اش در آن به دستور خودش منتظر بود تا پارسوآ برود دنبالش دیگر مگر نه؟..
دخترکی که زبان زیادی پرکارش به لطف خودش از کار افتاده بود و مدت ها بود با آوای کلمات بیگانه...دخترکی که او با وحشتی که نسبیش کرده بود در عمارت تاریکش از او دختری لال و ترسو ساخته بود که اکنون در میان آتشی که زبانه میکشید گیر افتاده بود و آوایی نداشت تا کمکی طلب کند!...دخترکی که خود او از روستایی زیبایش دزدیده و اکنون تقدیم آتش کرده بود!
نفهمید چگونه و با چه سرعتی خود را به ساختمان رساند،تداعی صحنه ی گریه های مظلوم و بی صدای دخترک در میان شعله های آتش برای به جنون کشاندنش کافی بود که هیولای خفته در وجودش نعره زند و بی توجه به افرادی که مصرانه قصد جلوگیری از ورودش را داشتند وارو ساختمان شود،آتش از هرسو زبانه میکشید و چشمان به خون نشسته ی پارسوا تنها مقصد را میدید،اتاقش که در آتش میسوخت!...
دیوانه وار سمت اتاق دویید و پشت در ایستاد و فریاد زد:دختر...هییی...جوجه جواب بده!..خودت که میدونی سرپیچی از فرمان چه عاقبتی داره؟
دخترک جواب نمی داد و این یعنی عمق فاجعه بی توجه به دربی که در شعله های بی رحمانه ی آتش میسوخت با لگدی به آن وارد شد و چشمان جمع شده اش اتاق داغ را کاویید و پیدایش کرد،جسم کوچکش را که در گوشه ای جمع سده بود و نفس نمی کشید!...
دیوانگی همین بود دیگر! که حمله کند با آتش مشت بکبد به درو دیوار داغ شده،اینکه نفس آن دختر از او عقب بماند!...بدون چشمان آن دختر این دنیا چه فرقی با اتاقی که آتش از هر طرفش زبانه می کشید داشت؟..جسم بی جانش را عصبی تکان داد و از زیر دندان های قفل شده اش غرید:چشمات و باز کن لامصب!...چرا نفس نمی کشی جوجه؟...میدونی که چشماتو باز نکنی چی میشه دیگه؟... جسم بی جانش را مجدداً تکان داد و عربده زد:بازی بسته!..می دونی چند وقته اون صدای لعنتیت و نشنیدم؟...
دخترک جواب نمی داد،حتی از ترس لحن خشمگینش!..
دستش را زیر زانوی دخترک برد و جسم سبکش را بی توجه به سوزش عجیب شانه اش بالا کشید و زیر گوشش غرید داشت دخرک را خر میکرد!:میریم پیش دوستات،حالا باز کن اون چشمای کوفتیتو!حواست هست بد بازی رو شروع کردی؟..د من پدر اون قلب کوچولوت رو خودم درمیارم اگه قبل من نکوبه!..بسه خب؟...الان رفتیم بیرون توی لعنتی خوب میشی!
اما دخترک هیچ عکس العملی نشان نداد..هیچ!
Reall part ❤️🔥❤️🔥❌
https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk | 42 | 0 | Loading... |
31 خانم دکتر ترو خدا ننویس من دختر نیستم!
با عجز نگاهش کردم و ادامه دادم:
- به خدا نامزدم کُرد و غیرتیه. منو میکشه اگه بفهمه کاری کردم
اشکام گوله گوله رو صورتم میریخت و دکتر کلافه عینکش رو درآورد:
- دختر جان تو که این قدر از نامزدت میترسی این چه کاری بود کردی؟
با بدنی لرزون سمتش رفتم:
- من من اعتماد کرده بودم بهش. عاشقش شده بودم ولی رفت منو ول کرد.
هقهقم شکست که دکتر دستی تو صورتش کشید. و همون موقع در باز شد و قامت کیاشا نمایان شد، پر اخم بهم خیره شد و روبه دکتر گفت: - خب؟!
بدنم نامحسوس لرز گرفت و دکتر نیم نگاهی بهم کرد و با التماس بهش خیره شدم که گفت:
- تفاوت قد و سنتون با خانمتون چقدر نمایان آقای هخامنش.
انگار داشت وقت میخرید تا پاسخ مناسبی به کیاشا بده و کیاشا هم متعجب از این حرف دکتر با نیشخندی گفت:
- من نیومدم در مورد تفاوت ظاهری ما نظر بدید خانم دکتر، من زنمو آوردم ببینم دامنش پاکه یا نه.
عصبی بود و دکتر انگار فهمید که حرفام درمورد غیرتش راست که سری به چپ و راست تکون داد:
- خانمتون اجازه ندادن من معاینشون کنم هر چقدرم باهاشون حرف زدم راضی بشن جواب نداد منم نمیتونم به زور کسی رو معاینه کنم که.. میتونم؟
کیاشا کلافه دستی لای موهاش کشید و به من خیره شد، دستمو محکم گرفت و زمزمه کرد:
- برو بخواب رو تخت نادیا بزار کارشو کنه یه لحظهست نرو روی مخم.
محکم دستمو از دستش بیرون کشیدم:
- نمیخوام ولم کن، تا عروسیمون سه ماه مونده یا صبر کن یا که اگه میخوای میتونی نامزدیو بهم بزنی من نمیخوام این کارو کنم.
از نه سالگی شیرینی خوردش بودم و همه میدونستن کیاشا منو از همون وقت که بیست سالش بود و من نه سالم دوست داشت!
و به خاطر همین حرفم دستش بالا رفت تا توی صورتم فرود بیاد که صدای دکتر بلند شد:
- آقای محترم؟!
دستش خشک شد اما با حرص نگاهم میکرد و دستش پایین اومد که دکتر تشر زد:
- یعنی شما الان پاک پاک و باکرهای که این طوری با این دختر بیچاره رفتار میکنی؟
کیاشا دستی به صورتش کشید و با نیشخندی سمت دکتر برگشت:
- برای معاینه بکارت که اینجا دراز نکشد ولی فردا برای معاینه بعد از اولین رابطه میارمش
کلامش واضح بود. دکتر مات موند ولی کیاشا با پایان جملش دوباره دستمو محکم گرفت که جیغ زدم: - ولم کن نمیخوام باهات بیام تورو خدااا.
اما اون بیتوجه دستمو گرفت و کشوندم سمت خروجی...
https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk
https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk
-هیش دور سرت بگردم اذیت نمیشی یه دقیقه نگام کن نترس.
با چشمای اشکیم نگاهش کردم که با دست بزرگ و مردونش دستی زیر چشمام کشید و اشکامو پاک کرد.
- میدونی آخرشم مال منی دیگه پس آروم باش بزار منم آروم باشم. به خدا این طوری تقلا میکنی نق میزنی باعث میشی من وحشیتر شم واسه خواستنت.
باورم نمیشد مردی که تا ساعت پیش دوست داشت سر به تنم نباشه این طوری مهربون شده باشه. خواستم خودمو از زیر بدن برهنش بیرون بکشم که بیشتر خودشو روم لش کرد و این بار با حرص توپید:
- هیششش، نادیا نرو رو مخم.
هق هقی کردم و نالیدم:
- چیه تو تخت اومدی مهربون شدی؟!
اخماش پیچید توهم: -چیه وحشی دوست داری؟ اگه وحشی دوست داری بگو خجالت نکش.
- فقط تنمو میخوای.
نگاه ازش گرفتم و دیگه مهم نبود بفهمه دختر نیستم، دیگه مهم نبود بفهمه چه بلایی به سر خودم با حماقت آوردم.
سکوت بینمون شد که با دستش صورتمو سمت خودش کشوند.
چشماش اینبار ناراحت بود و لب زد:
- تو چقدر نامردی! از وقتی نه سالت بود خوردی به نامم همه چیت با من بود!
خودم بیست سالم بود ولی کار میکردم پول میدادم مامان بزرگت که شیرینی خوردم درس بخونه کلاس بره لباس خوب بپوشه!
نزاشتم به زور چادر بکنن سرت آوردمت تهران پیشرفت کنی حالا من که تا هجده سالگیت صبر
کردم بزرگ شی فقط دنبال تنتم؟
با این حرفاش بیشتر حس ترس گرفتم.
اگه میفهمید من خودمو به باد دادم؟!
حتی روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم و باز نگاه از چشمای رنگ شبش گرفتم.
و اونم دیگه ناز نخرید خودش رو روی تنم بالا کشید و من ترس تو دلم باز ریشه کرد چون میدونستم قرار چی بشه و حسش میکردم. رابطه قبلیم جلو چشمام نقش میبست و بدنم شروع به لرزش کرد.
اما باز اهمیتی نداد و خودش رو که بهم فشرد صدای جیغ دخترونم تو اتاق از ترس پیچید که این بار نگاهش رو بهم داد و پیشونیم و بوسید:
- هیچی نیست نترس.
اما درد کم کم زیر شکمم پیچید و از خجالت رسوا شدنم سرمو تو سینش پنهون کردم و هق زدم.
اون هم مثل یه مرد منو فقط تو آغوشش کشید: - الان تمومش میکنم آروم.
و بعد ثانیه ای با ملاحظه از روم کنار رفت و من فقط بدنم میلرزید و چشمامو محکم بستم که صداش تو گوشم پیچید:
- نادیا تو... تو دختر... دختر...
بقیش👇🏻
https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk
https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk
https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk
https://t.me/+l2zQlPT3Ark5MDBk | 44 | 0 | Loading... |
32 .
-حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونهی باباش. گناه داره دختره کوروش.
اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک میکشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید میماند و تماشا میکرد.
-ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟
ساغر هول هولکی جواب میداد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام میگذاشت.
-من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره .
اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه!
-ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره !
مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند میزد و تظاهر میکرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود.
-آخ !
-چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟
صدای کوروش بود . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ میکرد. در دلش زمزمه کرد
-نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما...
-کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم.
با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف میرفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود
-دستم میسوزه!
کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود.
-دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی.
نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش میخواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید.
-برو خودم میتونم.
کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است.
-بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟
اگر یک کلمه دیگر حرف میزد بغض درگلو مانده منفجر میشد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش میداد.
-نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته.
یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند.
-یغما چیزی شده؟
آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش...
بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید.
-یکم بوت کنم بعد برو...
کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق میکشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق میکشید.
- واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن...
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
#پارت👆 | 157 | 1 | Loading... |
33 Media files | 163 | 0 | Loading... |
34 .
_اون زنیکه بیوه که پسرمو از راه به در کرده تویی دختر!
رعنا مات مانده لباس در دستش خشک شد.
مادر معین اینجا چه می کرد!
- چه خبره خانوم اینجا مغازه ست آروم تر... این خانوم و میشناسی رعنا؟
نفس در سینه اش حبس شده بود. می ترسید کارش را از دست بدهد که هول میز را دور زد.
- ب...بله سهیلا خانوم ببخشید.
گفته و با ایستادن مقابل آن زن چادری آرام پچ زد:
- ح...حاج خانوم تو رو خدا اینجا محل کار منه، چیشده؟ پسرتون کیه؟
خاتون رو ترش کنان صدایش را روی سرش انداخت
- پسرم؟ همونی که کُرستت رو تختش جا مونده... پسر منه...
نفسش از دیدن لباس زیر در سینه اش مانده بود.
مشتری ها پچ پچ می کردند که سهیلا خانوم دوباره صدایش زد.
- رعنا برو بیرون از مغازه!
ملتمس رو به خاتون چرخید. اگر کارش را از دست می داد صاحب خانه اسبابش را بیرون می ریخت.
- حاج خانوم لطفاً، منو از نون خوردن نندازید بریم بیرون حرف بزنیم... بخدا من اصلا نمیدونم از چی حرف می زنین
خاتون غیظ کرده دستش را گرفت و با خودش بیرون کشید
- که نمیدونی هان؟
تو مردی که رفتی پیچیدی به زندگیش رو نمیشناسی؟
بیا ببین!
مات شده به مرد مقابلش نگاه کرد.
معین بود!
خاتون به شانه اش کوبید
- ببین زنیکه نمی دونم چجوری خودتو پیچیدی به پای پسر من...
من امثال تو رو خوب میشناسم دنبال پول و پله ای... ولی از پسر من آبی برات گرم نمی شه اون زن داره بی آبرو! پسر من زن داره...
یخ کرده داشت به مرد مقابلش نگاه می کرد.
مردی که دست در جیب و اخم آلود ایستاده و جلوی مادرش را نمی گرفت.
- م... معین!
با عجز صدایش زده و معین حتی نگاهش هم نکرد...
سرش به دوران افتاده و صدای
مشتری هایی که داخل مغازه بودند بیرون آمده بودند در مغزش می پیچید
- زن بیوه کارش خونه خراب کردنه
- خجالت نمیکشه پا کرده تو زندگی مرد متاهل!
- سهیلا این شاگردتو اخراج کن وگرنه شوهر تو رو هم ازت میگیرها...
ناباور جلو رفت.
- ت...تو زن داشتی؟ م...من پیچیدم به زندگی تو؟
بغض نشسته در کلماتش اخم های معین را غلیظ تر کرده بود.
دخترک جانش بود اما مجبور بود رهایش کند...
بخاطر ارث باید روی این دختر خط می زد
- باتوام معین؟ من از راه به درت...
- همه چی تموم شد رعنا! باقی مونده موعد صیغه رو بخشیدم اینم مهریه ت... دیگه دور و بر من پیدات نشه...
شکستن را در زمردی های دخترک دیده بود که رو به خاتون کرد.
- بریم حاج خانوم تموم شد...
معین تمامش کرده بود آن هم وقتی که صدای صاحب کار دخترک را شنید که اخراجش می کرد...
#پارت
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk | 173 | 1 | Loading... |
35 _ از شدت خونریزی لباش کبود شده
باید ببرمش بیمارستان
نیلوفر با خجالت هق زد
سقط کرده بود و تمام مدت مدیربرنامههای شوهرش کنارش بود!
یک نامحرم
زنِ ماما با اخم در جوابِ جاوید غرید
_ نخیر! اروند خان خودش دستور داد
گفت هرچی شد خودم حل کنم
نیلوفر با درد چشم بست و زن پارچه های تمیز رو به پاهاش کشید تا خونارو پاک کنه
زیرلب غر زد
_ الکی که نیس! یارو سوگولی فوتبال ایرانه
برداری دوست دختر صیغهایشو ببری بیمارستان بگی توله سقط کرده؟
بعدم خبرنگارا بریزن رو سرتون و...
با دیدن چشمان نیمهباز نیلوفر سکوت کرد
_ هی دختر؟ نخوابی که میمیری
جاوید نالید
_ چش شد؟ لباس تنشه برگردم؟
نیلوفر از خجالت بغض کرد و زن پاهای خونیشو با ملافه پوشوند
_ پوشوندمش ، برگرد ببین چیکار میخوای بکنی
من مسئولیت قبول نمیکنم
جاوید نگران کنار تخت زانو زد
_نیل؟ ببین ... بهش زنگ زدم
جواب نداد ولی هرجا باشه خودشو میرسونه
طاقت بیار
نیلوفر بی حال لبخند زد و هذیون گفت
_ میدونی من چندسالگی عاشقش شدم جاوید؟
جاوید غرید
_ حرف نزن ، انرژیتو نگه دار
_ پنج سالگی عاشقِ پسرعمویی شدم که عشقِ فوتبال داشت
نمیدونستم قراره همون عشقش به فوتبال روزگارمو سیاه کنه
جاوید بی توجه به اون زیرلب غرید
_ کجا موند اون شوهر بی غیرتت؟
نیلوفر بی حال لب زد
_ بهش اینطوری نگو... آخ
_ چی شد؟!
زن ترسیده گفت
_ فشارش اومده پایین ، داره ازش لخته خون میاد
نیلوفر با خجالت هق زد و جاوید دلسوزانه توضیح داد
_ من هیچی نمیبینم خب؟
مثل خواهرمی تو
خجالت نکش کوچولو
نیلوفر طاقت نیاورد
با درد هق زد و دستشو روی شکمش گذاشت
_ من بچمو میخوام
جاوید با ترحم غرید
_ خدا لعنت کنه اروندو
_ اینطوری نگو
صدای خُرخُر نفس های دخترک بلند شد
جاوید نالید
_ چه بلایی سرش اوردی؟
زن وحشت زده سرتکون داد
_ من به اون آقایی که آوردش گفتم
بچه پنج ماهه سقط کردن نداره
بچه تو شکمش زندست ، باید ببری بیمارستان کورتاژ کنن
جاوید با عجله سمتش خم شد تا بغلش کنه که خودش رو کنار کشید
_ نه
_ یعنی چی نه؟
_ خبرنگارا میفهمن ... واسش بد میشه
صبر کن خودش بیاد
جاوید فریاد کشید
_ داری میمیری احمق!
باز به فکرِ اون آشغالی؟
نیلوفر بی جون هق زد و جاوید گوشیشو برداشت
با خشم شماره اروند رو گرفت
اینبار تماس بی جواب نموند
صدای موزیک از اونور خط به گوش میرسید
جاوید با خشم داد کشید
_ کدوم جهنمی؟
اروند مردانه خندید
_ یک شبم که من خوش اخلاقم ، تو از دنده چپ بلند شدی داداش؟
_ کجایی میگم؟
صدای اروند جدی شد
_ بازی تموم شد! رفیقت دوتا گل زد و احتمال پیشنهاد قرارداد از سمت عمان بالا رفت
کجا باید باشم؟
داریم با بچه های تیم جشن میگیریم
تو کجایی که کنارم نیستی؟
جاوید پوزخند زد
_ پیشِ زنت!
اروند عصبی غرید
_ چی زر میزنی جاوید؟ مستی؟
_ مست تویی که یادت رفته امشب قرار بود زنتو بیاری ثمره عشقتو سقط کنه تا به پیشرفت کاری باباش آسیب نرسه!
اروند بهت زده سکوت کرد
شوک شده بود
جاوید دوباره طعنه زد
_ مست تویی که عشقتو انداختی زیر دست اینا
نیلوفر نمیدونه و سنگتو به سینه میزنه ولی من خوب میدونم
که به مرادی گفتی با زنت مشکل داری و میخوای طلاقش بدی
چرا؟ چون دخترش عاشقِ مونتیگو که تو باشیه!
میخوای به وسیله اونا معروف تر بشی
حالا اگر زنِ طفلیت حامله باشه کسی جداییتونو باور نمیکنه نه؟
اروند نگران پچ زد
_ کجایی تو؟
به اون زنیکه مامائه بگو غلطی نکنه تا من خودمو برسونم
جاوید پوزخند زد
_ یادت رفته بود؟
اروند عربده زد
_ببند دهنتو رو مخ من نرو!
این مزخرفاتتم به گوش نیلو نرسه وگرنه جرت میدم جاوید
_ این دختر همونی نبود که بخاطر تو از باباش کتک خورد؟
همونی که التماسِ من کرد تا مدیربرنامهات بشم؟
همون که گفت اروند ستاره میشه!
همون که از اروند ، مونتیگو ساخت
حالا حاملش میکنی و دستور سقط میدی؟
در حد تو نیست نه؟
اروند ارم ، مونتیگوعه بزرگ کجا و دخترِبچهی ساده و معمولی کجا؟
به پای مدل های روسی که واست سر و دست میکشنن نمیرسه
اروند با تمام توان عربده زد
_خفه شو جاوید تا بیام
صدای ناله های نیلوفر بلند شد
جاوید از قصد سکوت کرد تا صدای درد کشیدنش رو اروند بشنوه و بعد پچ زد
_ میشنوی؟ صدا ناله های زنته
تو هذیوناش تورو صدا میزنه
اروند نالید
_ توروجونِ مادرت جاوید ... برو کنارش
تنهاش نذار تا منِ خاک برسر برسم
قرار نبود ... به قرآن قرار نبود مجبورش کنم سقط کنه
فکر میکردم فرداشبه
میخواستم امشب بگم پشیمون شدم
صداش گرفته و لرزون بود
پشیمون ادامه داد
_ مست بودم که کتکش زدم
بازی قبلیو باخته بودم
میز چیده بود تا خبر بده
وقتی گفت نفهمیدم چی شد که افتادم به جونش
دارم میام
نیلوفر دوباره ناله کرد و جاوید پوزخند زد
_امیدوارم قبل ازینکه از درد خونریزی بمیره برسی تا حداقل بتونی حلالیت بگیری!
https://t.me/+ZeQbfEl1RgNhZDRk
https://t.me/+ZeQbfEl1RgNhZDRk | 163 | 0 | Loading... |
36 -با من میخوابی یا سربازام؟!
تنِ دخترک از حرفش لرزید و نگاهش درهم شکست.
اوهام با پشتِ دست روی گردن و پوست لطیفش را نوازش کرد.
-التماس، بیشتر تحریکم میکنه. مذاکره نداریم. فقط انتخاب.
ستیا نگاهِ پر دردش را بالا کشید.
خیلی خوب منظورِ حرفش را فهمیده بود امشب جسمش به یغما میرفت.
- فقط من و بکش.
مرد نیشخندی زد و چشمانِ تیزش روی لبهای او مکث کرد.
-پس انتخابت شد سربازام.
عقب گرد کرد تا از اتاق خارج شود، اما دست سِتیا چنگ یقهاش شد.
-خودت.
اما فرصتِ انتخاب دخترک برای انتخاب سوخت شده بود.
دستش را با غیض پس زد.
-دیگه تحریکم نمیکنی. همون سربازام از خجالتت در میان.
قلبش یکی در میان میزد و چشمانش خیس از اشک بودند.
بین بد و بدتر، بدترین را انتخاب کرده و برای رسیدن به آن، تن به هر کاری میداد.
-تحریکت میکنم...
اما او بیتوجه قدم دیگری به عقب برداشت و دخترک هراسان جلو کشید.
-این یه تجاوز نیست. من...
ستیا بغضش را فرو خورد و با دستی لرزان، بندهای آزادِ لباس خوابش را روی شانه انداخت و دستش روی یقهاش نهاد، تا لباس پایین نیفتد.
-تو زیادی جذابی. ترجیه میدم با تو بخوابم.
اوهام چشم ریز کرد.
نالههای زنش، در فیلمی که برایش فرستاده بودند، دائم در گوشش تکرار میشد.
-قرار نیست بهت خوش بگذره.
اشکهایش را با پشتِ دست پاک کرد.
خوابیدن با این مرد، برایش دردناکترین انتخاب زندگیاش میشد.
اما تجاوز به توسط صدها سرباز؟! حتی فکرش هم او را میکشت.
-بازم انتخابم تویی.
دست از روی سینهاش برداشت و پیراهنِ سفید رنگش روی زمین افتاد.
-من آمادهام.
اندامش همانند تندیسی زیبا و تراش خورده بود و ظرافتی که داشت، چشم اوهام را خیره کرد.
شرمگین و با سری به زیر افتاده قدمِ لرزانش را جلو کشید.
-من تمام و کمال برای تو.
اوهام هیچ تردیدی در دل نداشت.
تصورِ زنش زیرِ دستانِ دارا و خیانتش، آنقدر درگیرش کرده بود که در برزخ دست و پا میزد.
ستیا، در تاریک و روشنِ اتاق، فاصله را به صفر رساند و مقابلش رسید.
-من و دست سربازات نسپر.
سرش را بالا گرفت و با آن چشمانِ خمار و درشتش، مظلومانه نگاهش کرد.
-فقط...
اوهام اجازه نداد حرفش را تکمیل کند.
تخت سینهاش کوبید و...
https://t.me/+ZKwsRjwm1eMzZDk0
https://t.me/+ZKwsRjwm1eMzZDk0
https://t.me/+ZKwsRjwm1eMzZDk0
https://t.me/+ZKwsRjwm1eMzZDk0
اینجا یه دختر داریم که زبونش واسه همه دنیا سه متره، اما به پسرمون که میرسه دست و پاش و گم میکنه و همیشه تو کَلکَلا بازندهی بازیه. تا وقتی که...😱🔥🔞
برای خوندن همین بنر #پارت۳ رمان و سرچ کنید.
#مافیایی #عاشقانه #صحنهدار🔞 | 49 | 0 | Loading... |
37 Reall part❤️🔥
پارت واقعی، نبود لفت بده!🧨
که از دست من فرار میکنی..هووم؟..کدوم گوری بودی؟
:ق..قبرستون!
:لئو رو باز کنین...بره تو قفس کنار بقیه!
:ب..بخدا..ار..
نمی فهمید...نمیشنید!..کور و کر شده بود!
دخترک هیستریک وار میلرزید واز ترس زبانش بند رفته بود و با همان زبان نیم بند شروع کرد به التماس کردن...
آن چشمان خونین و بی حالت مال اربابش نبودند!...دخترک در آن قفس جان می داد مطمئن بود!...آن سگ ها برای شکار تربیت شده بودند و جسم نحیفی چون او در برابرشان هیچ شانسی نداشت...
:ا..اربا..ب.ببخ..ببخشید...بخدا..تکرار..نمیشه!
جنونی که بر پارسوا غالب شده بود..مانند هر زمان دیگری اجازه ی تفکر را به او نمی داد...
نمی فهمید دخترکش با دیدن آن سگ دوبرمن..به کل لال شده است!..
دخترک..اورا دور زده بود!...افسار پاره کرده بود و میخواست خودش که تنها داراییش بود از پارسوا صلب کند!...
بادیگارد ها هرکدام جرئت نزدیک شدن و اصرار برای نجات جان دخترک همیشه مهربان عمارت نداشتند! با اشاره ی سر اربابشان دو نفر نزدیک دخترک شدند..دخترک مظلومانه تقلا کرد..درست مانند کسی که به مسلخگاه میرود و می داند جان سالم به در نمی برد!...
:ت..توروخدا..اونا..میخورن..زن..زنده زنده!..م.میت..رسم
کشان کشان اورا سمت قفس می بردند و یکی از بادیگارد ها لب زد:بد کردی دختر...
در قفس باز شد و دخترک را وارد آن کردند...
میمرد!..مطمئن بود!..باخود زمزمه کرد:ا..ارباب..نامرد...ب..بابایی دارم میام پیشت..
سگ ها با دیدن او پارس کردند و بی تاب برای قلوه کن کردنش!...
ساشا سراسیمه وارد شد و سمت اربابش رفت..دیر کرده بود؟..دخترک کجا بود؟نفس نفس زنان اخبار را به ارباب پارسوایش ابلاغ کرد:ا..ارباب..خانوم..رفته بودند..قبرستون..سر قبر پدرشون..
صدای جیغ دخترک...تا مغز و استخوان پارسوا رسید..او با دخترکش..چه کرده بود؟
https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
Reall part ❤️🔥❌
رمانی جنجالی و نفسگیر بین اربابی بی رحم و زاده ی تاریکی و دخترکی از جنس نور و روشنایی!
#به شدت_پیشنهادی❤️🔥 | 48 | 0 | Loading... |
38 Media files | 365 | 1 | Loading... |
39 .
-کون مامانت پاره شده یوسف زود خودتو برسون
صدای پرشور دخترک در اتاق پژواک شده بود که یوسف با اخم های درهم روی صندلی تکان خورد.
گوشی اش به دستگاه وصل بود و نمی توانست جدایش کند.
- چی میگی گلی؟ تو جلسم...
میداست دخترک آنقدر خنگ است که نفهمد منظورش چیست.
همان هم شد و گلی با هیجان ادامه داد:
- میگم حاجی زده کون..ام نه چیزه....آها کاندوم مادرجون پاره شده خودتو برسون!
نگاه خیره ی شُرک ها رویش بود اما نمیتوانست کاری کند. دندان چفت کرد و غرید:
- کسی تو اون خراب شده بجز تو نیست که بتونه درست حرف بزنه!
دخترک لب هایش آویزان شد و به صندلی تکیه زد
- نخیرم تنها بودن خونه وقتی من رسیدم حاجی گذاشت رفت خانوم جون رو تخت ناله می کرد با بدبختی کمک پیدا کردم ببریمش بیمارستان.
پاهاش موندن رو هوا...
صدای خنده ی مرد ها در اتاق پیچیده بود که عاطفه از آن سوی خط به حرف آمد
- داداش تو رو خدا خودتو برسون مامان داره سکته می کنه...
از پشت میز بلند شد. دود از سرش بلند می شد.
- زنگ بزنید آمبولاس من میام بیمارستان!
گلی باز هم خودنمایی کرد
- نهه نمی خواد با ماشین آقا ممد داریم میبریمش نترس خوبه. عا بذار...
صدای حاج خانوم پر عجز بود.
- یوسف...
یوسف خودتو برسون این ذلیل شده آبرمونو برده یه محل و یه حرف من
وای خدا مردم این چه آفتی بود انداختی به جون ما...
طلاقش میدی یوسف همین امروز این دختره ی سلیطه رو پس میفرستی خونه باباش!
در حالت عادی اش باید به گلی بر میخورد اما او دخترک قرتی و شیرین زبانی بود که با تمام قوانین سخت فریبا ها عروس عمارت شان شده بود
- نترسین کاندومتون رو می دوزن خوب میشین.
الو یوسف مامانت خوبه من تو کوچه رفتم کمک جمع کنم یکم ناراحت شد تو بیا بیمارستان عشخم
دیگر کسی سعی نمی کرد محافظه کاری کند و آبرویی هم برای یوسف نمانده بود با جدا کردن گوشی از دستگاه پر غیظ غرید
- خراب میکنم اون مدرسه ای رو که به توعه بی شرف توش درس یاد دادن گلی!
https://t.me/+Vi_yRUlThh8zMDJk
https://t.me/+Vi_yRUlThh8zMDJk
https://t.me/+Vi_yRUlThh8zMDJk
https://t.me/+Vi_yRUlThh8zMDJk
https://t.me/+Vi_yRUlThh8zMDJk | 218 | 2 | Loading... |
40 : رئیس شایعه شده شما با دختری که نصف سنتون رو داره مخفیانه وارد رابطه شدین بیش از صدتا خبرنگار و افراد مختلف بیرون استدیو تجمع کردن! بچه ها آمار دادن خبر بولد روزنامه ها ازدواج مخفیانه ی شما با دختریه که تو خونه اتون پنهان کردین و این طبق اعترافای خودشه!
ح...حتی یه چیزای راجب بیماریتونم...میدونن!
پارسوآ، درکمال خونسردی که پارادوکس عجیبی با چشمان غرق در خونش داشت در سکوت به حرف بادیگاردش گوش سپرد و تنها سوالی که مطرح کرد از بین آن همه اخبار یک جمله بود!
: اعترافای خودش؟!...
بادیگارد وحشت زده پاسخ داد
:ایشون امروز با اجازه ی خودتون و همراهی بچه ها رفتن بیرون، نمی دونم چجوری تونستن با کسی راجب این قضیه صحبت کنن!...
: نمیدونی!...
در ذهن صحنه ی صبح را یادآور شد، دخترک بی زبانی که بعد از جنونی که به پارسوآ وارد شد و ناغافل ترکش هایش به او نیز اصابت کرده و زمانی که میخواست به او کمک کند تا آسیبی به خود نرساند سبب شکسته شدن دستش شده بود،
امروز با ناتوانی درخواستی از او داشت و آن حداقل یک ساعت فرصت برای رفتن بر سر مزار پدرش بود،
پدری که خود پارسوآ شاهد مرگش بود!
پدری که یکی از زیردستان خودش بود!
پارسوآیی که میدانست آن دخترک مو طلایی و مظلوم در این دنیا، در بی کسی همتا ندارد و همین شده بود نقطه ضعفی برای آوردنش به عمارتش!
پس دخترک فکر دیگری در سر داشت!
با کاری که امروز کرده بود نمی توانست جرئتش را تحسین نکند!
در افتادن با پارسوآ نامدار، کم چیزی نبود!
آن هم اینگونه مستقیم و صریح!
دخترک این را هم میدانست که باید پای کاری که کرده بود بایستد مگر نه؟
ناغافل مشتی محکم در صورتش کوبید و بی توجه به جسم رو زمین افتاده اش پاسخ داد
: یادت میدم!
ضربان بالا رفته ی قلبش و نبض شقیقه اش نشان از حملات عصبیش میداد اما بی توجه به همه شان از در مخفی خارج شد و با نشستن پشت اتومبیلش تا خود مقصد بی مهابا تاخت
دخترک از او سوءاستفاده کرده بود؟
دخترکی که هربار بعد حملاتش برایش اشک میریخت و کنار پارسوآ با وجود تمام وحشتناک بودنش و دانستن درون هیولا مانندش مانده بود و کم کم داشت به حضورش در آن عمارت سوت و کور عادت میکرد؟
:چه سوپرایزی بشه امشب! فقط خدا کنه اون بادیگاردا به گوشش نرسونن، واای چته وارثانا؟ آروم بگیر دیگه...
در تاریکی اتاق به آرامی نزدیک جسم کوچکش شد و در حالی که ناغافل پهلویش را وحشیانه در مشت میگرفت کنار گوشش بی توجه به جیغ وحشت زده اش غرید
:هوووم..سوپرایز شدم! آفرین...حالا جایزت چی باشه خوبه؟
دستانش لغزید تا زیر گردن دخترک و درحالی که حلقه ی دستانش هر لحظه محکم تر میشد ادامه داد
: د بنال دیگه!...وقتی داری له له میزنی زیرم باشی د ادا تنگه درآوردنت واسه چیته؟...
بی توجه به دست شکسته اش روی تخت هولش داد و مشغول کندن لباس های خود شد و در همان حال زل زد به چشمان از حدقه درآمده ی دخترک و ادامه داد
: پس همچینم خنگ نیستی!خوب دورم زدی، ولی میدونی که دور زدن من باعث سرگیجه ی خودت میشه!
تن تنومندش را بی ملاحظه روی دخترک انداخت و درحالی که بی رحمانه لباس هایش را میدرید و در همان حال بی توجه به التماس ها و ضجه های وارثانا جای جای تنش را کبود میساخت ادامه داد
: از علایق منم که خبرداری پس حسابی جیغ بکش و کولی بازی در بیار! بزار جفتمون از نقشه ات لذت ببریم، پس زنمی و منم یه مریضم!
: ارباب توروخداجون هرکی دوست دارین نکنین...چه غلطی کردم من؟ چتون شده؟...به روح بابام نمیدونم چی میگین...آخخخخ...خداااا
میدانست آن جسم ریز نقش در حالت عادی هم نمی تواند کسی چون او را در رابطه تحمل کند چه رسد اینگونه بر جسمش بتازد!
نفهمید چقدر روی تنش تاخت، تنها چیزی که متوجه شده بود جسم بی جان دخترک بود و اویی که تازه فقط کمی از کله ی داغ شده و حالت جنونش فاصله گرفته بود، هنوز با دخترک کار داشت، نباید به این راحتی از دستش فرار میکرد!
تلفنش به صدا در آمد و بی توجه به جسم بی جان روی تخت پاسخ داد
:بگو
: رئیس مشخص شد جریان چی بوده..پدرتون برای تنبیه و دور کردنتون از خانوم این کارو کردن..بچه ها گفتن امروز باخانوم رفتن و به اصرار ایشون کیک تولد و شمع گرفتن، چون خواهش کردن میخوان غافلگیر شین چیزی نگفته بودن ولی الان همه چی مش
او چه کرده بود؟
نگاه یخ زده اش را به تخت دوخت، زیر نور کمی که از پنجره وارد میشد قرمزی خون روی ملافه و صورت دخترک که رنگ زندگی از آن رخت بر بسته بود به خوبی نمایان بود..
کیک خریده بود؟ برای تولدش؟
او تا کنکن همچین تولدی داشت؟
چه کرده بود؟
بی نفس لب زد
: د..دختر
بی هوا سمتش هجوم برد و درحالی که جنون وار اورا در آغوش میکشید صدایش زد
: طلایی؟وارثانا چشمای لعنتیتو باز کنم این خون چیه؟لعنت به منننن وارثانا الان دوباره دیوونه میشما..غلط کردم دختر.چشمای لعنتیت و بازکن، به من رحم کن
اماهیچ!
https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk | 60 | 1 | Loading... |
Repost from تُــــرنـه
- حاجی اونجام میسوزه!
دخترک دامنش را باد میدهد و اشکهایش صورتش را خیس میکند.
- اعوذ بالله من الشیطان رجیم! حیا کن دختر جون! به من چه مربوطه؟
میان گریه التماس میکند:
- آبجی فهیمه میگه تار عنکبوت بسته که میسوزه!
حاج حسین شرمگین سرخ میشود:
- زشته دختر! این حرفا چیه میزنی. برو یه لباس درست حسابی بپوش.
اشکهایش را پاک میکند و بغضش را برو میدهد:
- به خدا راست میگم! میگفتن اگر زنا تخلیه جنسی نشن عفونت میگیرن. بعد اگر عفونت بگیرن سرطان میشه.
گریهاش دوباره شدت میگیرد:
- حاجی دلت میخواد من بمیرم مگه نه؟
حاج حسین تسبیحش را در مشت جمع میکند، از جا بلند میشود:
- بپوش بریم دکتر.
- نههههه! میترسم! آخه… آخه باید شورتمو جلوی دکتر دربیارم.
- استغفرالله این حرفا چیه به من میزنی؟ من مردم دختر! با من لج میکنی؟
خودش را به حاج حسین نزدیک میکند و سرش را پایین میاندازد:
- مگه شما شوهر من نیستین؟
سینههای بلوری و گردش از یقهی پیراهنش در چشمهای حاج حسین فرو میروند!
حاج حسین کمی عقب میکشد تا بتواند بر نفسش غلبه کند. خیسی عرق راه گرفته از پشت گردنش قلقلکش میدهد.
- عقدت نکردم که ازم رابطه بخوای! قرارمون این نبود رازک!
- ولی خب من زنتونم… شما خودتون دلتون نمیخواد سکس کنین؟ مریض میشینها!
نفسهایش از این نزدیکی که رازک ایجاد میکند تند شده است.
- به خدا سعی میکنم راضیتون کنم… یاد میگیرم!
- الله و اکبر! دختر جون من ازت ۱۳ سال بزرگ ترم! جای پدرتم. خجالت بکش.
دخترک اشک میریزد و میان گریه میگوید:
- انقدر زشتم که نگام نمیکنین؟ انقدر بد هیکلم؟ آبجی فهیمه راست میگفت که حاج حسین رغبت نمیکنه بره تو بستر این دختره! نکنه شما هم میگین من نحسم؟
حاج حسین دستهای لرزانش را دو طرف صورت رازک میگیرد.
- منو ببین فسقلی!
چشمان خیسش را به نگاه سرخ حاج حسین میدوزد.
لبهایش میلرزند…
- تو حتی وقتی اون چادر مشکی رو سرت میکنی برای من سکسی ترین و جذاب ترین زن دنیایی!
نگاه رازک برق میزند.
- لعنت بهت که نمیذاری به عهدم وفادار بمونم دختر!
لبهای داغش را روی لبهای صورتی و نرم رازک فشار میدهد و کمر باریکش را به تن گر گرفتهاش فشار میدهد.
- آخ حاجی لبام زخم شد!
- هیش! دیگه طاقت ندارم جوجه…
https://t.me/joinchat/hPy1b_laiVllYTc0
https://t.me/joinchat/hPy1b_laiVllYTc0
https://t.me/joinchat/hPy1b_laiVllYTc0
حاج میرحسین عمادی، کله گندهی بازار آجیل و خشکبار… یه مرد مذهبی و معتقده که برای حمایت از نامزد خواهرزادهاش که تازگی فوت کرده اون رو عقد میکنه!
دختر روستایی سادهای که اگر خونوادهاش میفهمیدن باکره نیست اون رو میکشتن!
خونوادهی حاج میرحسین دختر بیچاره رو نحس و شوم میدونن و هرکاری میکنن تا از هم جدا بشن.
تا اینکه…
1800
برای اطلاع از نسخه جدید و چاپی رمان یاکان پیج اینستاگرام بنده رو فالو کنید عشقا😍👇
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=cfw09heavtcd&utm_content=kj2nbej
برای اطلاع از رمانهای جدید ( وقتی خدا چشمانش را بوسید و آخرین عاشق تو بودی.)
وارد کانالای زیر بشید لینکشون رو اینجا میذارم عزیزان❤️🔥👇
کانال اول:
https://t.me/+CUeBnrkwvT1hZDY8
کانال دوم:
https://t.me/+jwNPZlrPUAo4YWY0
4 379600
سلام عزیزانم سحرنصیری هستم❤️
بنده بابت تاخیر در پستهای آخر خیلی عذر میخوام کانال و پارتها رو بدست ادمین سپردم و خیال کردم همهی پستا گذاشته شده تا این که پیامهاتون بهدستم رسید و فهمیدم گذاشته نشده.
ممنون که در این مدت با رمان یاکان همراهیم کردید😍
یاکان رمانی بود که یهجاهایی از ته دل برای شخصیتاش گریه کردم و یه قسمتی از قلبم رو برای خودش داره🥺
خیلی دوستون دارم و امیدوارم در آثار بعدی هم همراهیم کنید❤️
برای اطلاع از چاپ رمان یاکان و دنبال کردن دیگر رمانهای بنده به اطلاعیه زیر توجه کنید❤️👇
4 09850
#پست_695
گودی بین لبم رو چندین بار بوسید، چونه و دوباره و دوباره گردنم رو...
_اگه بدونی واسه به مشام کشیدن این بو چهجوری له له میزدم.
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بوسهای روی صورتش که با ریش چند روزهش تیره تر از همیشه به نظر میرسید نشوندم.
صورتم رو توی سینهش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم.
_دلم واسهت تنگ شده بود... خوبه که سالمی علی دق کردم تا بیای پیشم.
پیشونیم رو بوسید و با چشمهایی پرآرامش نگاهم کرد.
_خیال کردی تو و این کوچولو رو اینجا تنها میذارم؟
کمی مکث کرد و بعد دستش رو روی شکمم گذاشت.
_برگهی سونو کجاست؟ میخوام ببینمش.
اشارهای به میز زدم.
سریع به سمتش رفت و کشو رو باز کرد.
عکس سونو رو از توی پاکت بیرون کشید و با دقت نگاهش کرد.
با خنده به سمتش رفتم و سعی کردم حالت بچه رو بهش نشون بدم.
_این وسط رو ببین امیرعلی انگار داره میچرخه.
چشمهاش رو ریز کرد و سرش رو جلوتر برد.
_چیزی معلوم نیست که قد یه لوبیاست.
خندهم بیشتر شد.
_از بچه دوماهه چه انتظاری داری آخه؟
دستی به موهاش کشید و دوباره به سمتم برگشت.
_مگه چندبار زن حامله دیدم که بدونم؟
دستم رو گرفت و منو روی تخت نشوند.
_از الان به بعد من برای شما زندگی میکنم شوکا...
سرش رو روی شکمم گذاشت و آروم گفت: تو حملش میکنی منم به عنوان پدرش باید هرکاری از دستم بر میاد انجام بدم مگه نه؟
دستم رو میون موهاش فرو بردم و سرش رو بوسیدم.
_شما همین که ضربه کاشته رو گل کردی ناز شستت بیشتر از این به خودت فشار نیار.
صدای خندهش که بلند شد لبخندی روی لبم نشست.
سرش رو بالا گرفت و صورتم رو بین دستهاش قاب گرفت.
_باورم نمیشه شوکا... انگار همه چیز یه خوابه. تو کنارمی بچهمون توی وجودت رشد میکنه و هیچ مشکلی سر راهمون نیست.
با قلبی پر تلاطم دستم رو روی گونهش گذاشتم و نوازشش کردم.
_قراره از اینجا بریم و یه زندگی جدید رو با بچهمون شروع کنیم امیرعلی!
چشم بست و آروم گفت: به محض این که رسیدیم دنبال یه خونهی درست و حسابی میگردم یه چیزی شبیه به خونهی قبلیمون... اتاق بچه رو آماده میکنیم و منتظر میمونیم تا این انار کوچولو پا به زندگیمون بذاره.
حتی فکر کردن به این رویا هم باعث میشد از شدت ذوق اشک توی چشمهام جمع بشه.
_دیدی دوباره برگشتم به وطنم امیر علی؟!
چشم باز کرد و مستقيم نگاهم کرد.
دستش رو جلو آورد و نوازش وار گوشهی چشمم کشید.
_میدونی که ذره ذرهی تنم تورو طلب میکنه. مگه نه؟
دیگه این اشکها رو نمیخوام دونه انار... اجازه نمیدم چیزی ناراحتت کنه یا باعث آزارت بشه تا آخرش کنار همیم!
سرم رو با بی قراری جلو کشیدم و قبل از بوسيدن لبهای مردونهش به آرومی لب زدم: تا آخرش کنار همیم یاکانِ من!
دردهایم را با محبت چشمهایت تیمار میکنی...
زخمهایت را با عشقی پنهان در قلبم وصله میزنم...
دانههای انار دفن شده بر لبانت، رنجهای بی حساب دفن شده در قلبم، تبانی کردهاند تا به هم برسانند این دوقلب نیمه مانده را...
تلاقی دو نگاه مرهمیست بر تنهایی دوتن... در فراسوی خاطرات جوانی همانجا که شیرین فرهاد را به خاک سپرد یکی تو میمانی و یک من!
بازگشتت به وطن به این آغوش خمیده دور میکند پیلههای این غم را از کالبدم و تو میمانی و نوازش روشنِ روزهایی که بر تنت میتابانم!
پـایـان رمان یـاکـان
نويسنده: سحرنصیری
تابستان 1401
3 953510
Repost from 🌊 نـــاخـــدا 🌊 | سحرنصیری✍️
-چشمات.... خیلی قشنگن؛ انگار خدا واسه کشیدنشون خیلی وقت گذاشته!
انگشتشو زیر پلک خیسم کشید که ناخودآگاه همه تنم منقبض شد
خم شد روی صورتم و زیرلب با اون صدای بم شده و خش دار جوری زمزمه کرد که روح از تنم رفت : از من میترسی شادی؟ بهت گفته بودم از من نترس.... نگفته بودم؟ اون موقع که دوست دخترم بودی و پنهونی میدیدمت میگفتم نمیخوام ازم بترسی... یادته دردونه؟
فقط سرمو مثل احمقا تکون دادم
سنگینی تنش رو ازم برداشت و عقب کشید
تکیه داد به پشتی تخت و سیگار و فندکشو از پاتختی برداشت
صدای تیک تیک فندک..... حالمو بیشتر به هم میریخت
ملحفه رو دور بدن برهنهام پیچیدم و همین که خواستم از تخت بلند بشم، مچ دستم رو محکم گرفت و گفت : کجا؟؟
به لکنت افتاده بودم
تا چند دقیقه پیش میخواست منو روی همین تخت سلاخی کنه. قسم خورد منو ذره ذره میکُشه
-من.... برم.... لباس بپوشم.... دود سیگار... واسه بچه....
جوری دستمو کشید که کمرم محکم به تخت خورد
خم شد روی صورتم و دود غلیظ سیگارشو فوت کرد که به سرفه افتادم
-جان؟ اذیت شدی دردونه؟ آخی... خودت یا اون تخم حرومت؟ مگه نگفتی یه امشب رو مثل قدیما باشیم؟ قبلا کِی قبل از این که ارضام کنی از تختم بلند میشدی؟ هوم؟
بی نفس نالیدم : امیر.... خواهش میکنم... من... حالم خوب نیست...
دست راستش جلو اومد و انگشت اشاره اش رو روی خط مژهام کشید
گرمی سیگارشو حس میکردم و جرات نداشتم جیک بزنم
-چشمات وقتی اشکی میشه.... وقتی اینجوری با نگاهت التماسم میکنی.... به جونِ شادی حاضرم همه زندگیمو بدم، فقط این چشما رو از صورتت جدا کنم، قاب کنم بذارم جلو چشمم
دستمو روی گلوم کشیدم تا راه نفسم باز بشه. معدهام بدجور داشت به هم میپیچید و تکون خوردنای بچه زیاد شده بود
انگشتشو تا روی لبم کشید و گفت : امشب آخرین شب باهم بودنمونه... برنامه ریزی نکردی واسش؟ نمیخوای یه شب تا صبح لخت جلوم برقصی؟ نمیخوای مثل اون روز که مامانتو پیچوندی بریم تو حمام و یه سکس خیس رو دوباره تجربه کنی؟
پلکامو به هم فشار دادم و قطرههای اشک لا به لای موهام گم شد
انگشتشو محکمتر روی لبم کشید و با تحکم گفت : وقتی باهات حرف میزنم منو نگاه کن! جواب بده!
-چ... چی... بگم...
با حس داغی لبام وحشت زده چشمامو باز کردم... باور نمیکردم... توهم زدم... سیگارشو... چسبوند به لبم.... وای خدا سوختممممم
جیغ بلندی از درد کشیدم که کف دستشو روی دهنم گذاشت و غرید : ببر صداتو هرزه! چند نفر جز من این لبا رو بوسیدن؟ با حرفات چند نفرو تحریک کردی؟ هان؟
کم مونده بود چشمام از حدقه بیرون بزنه و بی وقفه اشک میریختم
درد و سوزش به قدری شدید بود که رو تختی رو چنگ زدم
لبشو به گوشم چسبوند و با اون لحن ترسناک لعنتیش زمزمه کرد : هفته ی دیگه همه چیز تمومه... دیگه روی نحستو نمیبینم... نحسِ زیبا!! به محض این که بچه دنیا اومد ازش تست DNA میگیرم. اگه بچهی من بود، نمیذارم دستای کثیفت بهش بخوره.... اگرم نبود، با همون توله پرتت میکنم بیرون که بری پیِ بابای حروم زاده ات بگردی
هوا رو به سختی به ریه میکشیدم دخترکم دیگه تکون نمیخورد
من امشب میمردم... قبل از این که به نمایشِ هفته ی دیگه برسم، تموم میشدم
با حس خیسی شدید بین پام، تمام ته موندهی انرژیمو جمع کردم و دست امیر رو از روی لبم کنار زدم
-بسه.... تمومش کن.... بچهام.... داره.... میمیره.... نذار....
نیش خندی زد و گفت : چی زر زر میکنی؟
نمیتونستم حرف بزنم
دستشو گرفتم و وسط پام گذاشتم
گرد شدن چشماشو دیدم
ترس توی نگاهشو دیدم و بیشتر ترسیدم
ملحفه رو کنار زد و نگران پرسید : خون...؟ این خون واسه چیه؟؟
-حنا... برو حنا رو.... بیار...
با عجله از تخت بلند شد و پیرهنشو چنگ زد
قبل از این که از اتاق بیرون بره لب زدم : لباسمو بده
در کمد رو باز کرد و بعد از سریع زیر و رو کردنِ لباسا، پیرهن بلند و آستین داری بیرون کشید و کمک کرد بپوشم
همین که از اتاق بیرون رفت، موبایلمو برداشتم و شماره ی شاهین رو گرفتم
بعد از اولین بوق تماس وصل شد و بلهی نصفه نیمهاش رو شنیدم
آخرین شانسم بود و نباید وقت رو از دست میدادم
-این همه... گند زدی... به زندگیم.... همه چیزمو ازم گرفتین... امیرمو گرفتین.... گفته بودی میخوای جبران کنی... همین الان بیا منو از این خونه ببر.... بیا تا امیر برنگشته.... نمیتونم تکون بخورم....
با باز شدن ناگهانی در.... ❌
https://t.me/+KdTc0s-oVoA5NjU0
https://t.me/+KdTc0s-oVoA5NjU0
https://t.me/+KdTc0s-oVoA5NjU0
💯 پارت واقعی رمان 🔥
58310
Repost from N/a
_ دستشویی رو تمیز بشور تا مثل دفعه ی قبل مجبورت نکردم لیسش بزنی!
دخترک لرزان بازویش را چنگ زده و با چهره ای گرفته از درد آرام نالید:
_ عا... صف... دستم خیلی درد میکنه... میشه ببریم دکتر؟
مرد پوزخندی زده و به آرامی سمتش میرود. هر وقت اینطور آرام بود بیشتر از او میترسید.
_ چه زری زدی؟!
از ترس به سکسکه افتاد و عقب عقب رفت.
_ هی... هیچی... غلط کردم...
محکم تخت سینه اش کوبید و با غیظ توی صورتش غرید:
_ باز یادت رفت تو آدم نیستی؟!
باید بهت یادآوری کنم هرزه؟!
دستش را پیش برد تا مچ دست دخترک را چنگ بزند که بیچاره وار به گریه افتاد.
_ توروخدا نکن... غلط کردم...
از دیروز که دستمو پیچوندی مچ دستم درد میکنه، توروخدا دیگه نکن...
دسشویی رو میشورم، غلط کردم...
هق هق هایش هم دل سنگ مرد را نرم نکرد. از او متنفر شده بود...
بی توجه به ناله و زاری دخترک مچ دستش را چسبید و نگاهی به آن انداخت.
متورم و کبود شده بود، حتما شکسته بود.
_ یادته دیروز چه گوهی خوردی که دستت شکست؟!
آشوب سر پایین انداخت و هنوز هم عاشق این مرد بود.
با تمام بدی هایش...
میدانست اگر جواب عاصف را ندهد عصبی اش میکند که سکسکه کنان گفت:
_ لباستو... بغل... کرده... بودم...
_ گوه زیادی خوردی که به وسایل من دست زدی هرزه کوچولو!
الانم داری گوه زیادی میخوری که دکتر میخوای...
بلافاصله مچ آسیب دیده ی دستش را پیچاند و درد تا مغز استخوان دخترک رفت...
_
تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه.
یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی!
دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند.
_ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم...
وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد.
پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عاصف با پشت دست محکم روی دهانش کوبید.
_ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی!
تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟!
چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید.
نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد.
_ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو...
از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد.
داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر آشوب محکم به کاشی ها برخورد کرد.
_ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت!
داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید.
بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد.
زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عاصف رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد.
لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد.
_ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟!
پاشو ببینم... با توام... هوی...
تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد.
میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است...
از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد...
ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند.
_ آشوب... آشوب... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... آشــــوب...
یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد.
_ چی میگی؟ نمیشنوم...
روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند.
_ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم...
یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد.
_ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟!
ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد.
دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید.
_ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... آشوب زنده بمون... توروخدا زنده بمون...
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔
دختره تو دستاش جون میده...18430
Repost from N/a
_ هیچوقت عاشقت نمیشم! من ازت بیزارم میشنوی؟
نوک سیگاری که کنج لبش بود در تاریکی نیمی از صورتش را روشن کرده بود و هنوز هم میترسیدم .. من از این مرد وحشت داشتم
_ دخترکم و ببر اتاقش سبحان
_ دست نزن به من
جیغ میکشم و چشمانش در تاریکی برق میزند، مردی که مرا در این عمارت زندانی کرده بود و نمیدانستم چه میخواهد از جانم
_ جیغ نکش مو طلایی! آخرین باری که یکی جلو روم ظرفیت حنجرهاش و به رخ کشید زبونش و از دست داد
تنم یخ میزد و او هیکل تنومندش را از روی صندلی مخصوصش بلند میکند ..
قدمهایش همچون ناقوس مرگ در گوشم می پیچید
_ تو دخترک بغلی منی! یه جوجه ریزه میزه با پوست سفید و چشای عسلی، مگه نه دختر کوچولو؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم و به دیوار میچسبم .. زمزمهاش جان از تنم میبرد
_ هیچکس امشب اینجا نمیمونه سبحان .. مستخدم .. بادیگارد .. نگهبان .. همه مرخصن
_ من .. میخوام برم
لبانش روی لاله گوشم مینشیند و صدای بم و خوفناکش تنم را به به لرز میاندازد
_ تو برای منی! صدات .. نفسات .. تنت .. همه وجودت! ببینم یا بشنوم که فرشته کوچولوم قصد فرار داره براش یه زندون میسازم با میلههای آهنی
_ اینجا همین الان هم زندانه!
_ هیش .. دختر خوبی باش عزیزم، میدونی اگه عصبی بشم چیکار میکنم با عروسکم؟
_ من و بکش! کشتن من بهتره از اینکه شب به شب تا حد مرگ آزارم بدی!
از موهایم میگیرد و زبانش را روی ترقوهام میکشد .. هومی زیر لب میگوید و وای از صدای خوفناکش
_ قرار نبود نازت بدم! باهات مهربون باشم! وقتی آوردنت برام نمیدونستم یه گربه ملوس خوردنی نطفه اون روباه پیره
گوشهایم درست میشنید؟ منظورش چه بود؟
کاملا در آغوشش محبوسم و او لالهگوشم را گاز ریزی میزند و با همان لحن ادامه میدهد
_ تو فقط تولهسگ اون کثافتی! دختر حرومزاده مردی که مادرم و ازم گرفت .. قرار بود جنازهات و برگردونم ولی دلم رفت واسه چشای بدمصبت!
خدای من! پدرم چه کرده بود با او؟
با ضربه محکمی روی مبل هلم میدهد و لباسش را از تنش بیرون میکشد
_ تروخدا .. تروخدا امشب نه
_ لال نمیشه بچهام؟
_ هنوز از دیشب درد دارم، خواهش میکنم نکن!
_ قرار نیست خودم و از تنت محروم میکنم عزیزکم .. تو که نمیخوای با دست و پای بسته زیرم باشی؟
میگوید و با چنگ زدن دستبند چرمی از زیر مبل روح از تنم میرود
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
41330
Repost from N/a
آرام و بیصدا یکییکی پلهها را بالا رفتم. صدای عمه خانم را میشنیدم:
-کلی آدم سرشناس اینجان، میخوای با این لباس آبروی شیبانیها رو ببری؟ جوراب بدننما، ساق پا معلوم، یقه شل و ول، یهبارکی موهاتم افشون میکردی... عوض کن پیراهنت رو!
صدای پچپچگونه و نرم نیل را شنیدم:
-کی ازتون خواسته، فخری؟ میترسه به چشم شهریار بیام و اون رو ولش کنه؟
نگاهی به اطراف انداختم. شنیدن اسم خودم از زبان نیل، راه را بر روی هر تردیدی برای بالا رفتن بست. تا قبل از این فقط میخواستم بدانم برندهی جدال عمه و برادرزاده کیست، اما حالا فقط میخواستم نیل را با یقههای شل و ول و جورابهای بدننما ببینم. کسی نبود و با خیال راحت یک پلهی دیگر بالا رفتم. نیل در تجارتخانه همیشه جورابهای ضخیم میپوشید و پاهایش را میپوشاند. با "عوض کن پیراهنت رو و این کتودامن رو بپوش!" بلندی که عمهخانم به نیل گفت سر بلند کردم تا از میان نردهها او را ببینم.
یک پایش را روی صندلی گذاشته و داشت جورابش را از پا درمیآورد. جوراب را از پایش پایین کشید و آن یکی پایش را روی صندلی گذاشت. جوراب را تا قوزک پایش پایین آورد، اما از پا بیرون نکشید و راست ایستاد.
ساقهای خوشفرم، سفید و بلندش حتی بدون آن کفشهای مشکی پاشنه بلند دیدنی بود. عمهخانم را نمیدیدم. پلهای دیگر بالا رفتم. برایم اصلاً مهم نبود من را ببینند.
نیل راست ایستاده و مشغول باز کردن دکمههای جلوی پیراهنش بود. پشت به من ایستاد و پیراهن را تا انتهای کمرش پایین کشید.
موهای بلندش نمیگذاشت عریانی کمرش را ببینم. میخواستم بدانم رنگ پوست روی کمرش به سفیدی پاهایش است و یا نه! باید کمی، فقط کمی دیگر میماندم و... و آن وقت تن بیپیراهنش را میدیدم و انتقام حرف دیشبش را میگرفتم؛ دلم خنک میشد. آن "هرزهیالواط هوسباز"تمام دیشب روی سینهام سنگینی کرده بود.
یک الواط هوسباز چرا نباید زنی برهنه را تماشا کند، آن هم تن او که از روی لباس چون ترکهای نورس در بهار دیده میشد و همیشه خوشبو بود! همیشه بویی میداد شبیه به اینکه تازه از گرمابه بیرون آمده باشد... همیشه دلم میخواست وقتی نزدیکم است بیشتر بو بکشم.
نگاه خیرهاش را به در نیمهباز دوختم. نیل چرخی زد. شانههای عریانش از لابهلای موهایش معلوم بود. هیچکس... هیچ قدرتی... دیگر قادر نبود لذت این نگاه کردن را از من بگیرد.
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانوادهی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون میدونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانوادهی مادری، بهم میگفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمیترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند!
بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونهی پدری! چون که نور رو میخوان بدن به یه تاجر الواط هوسباز؛ شهریار زرگران!
من میخوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که میخوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران میافتم. ازش میخوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمیتونم درخواستش رو نپذیرم.
چون که اون میگه: " من میدونم تموم این سالها کجا بودی و چه کار کردی، از همهی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!"
مائده فلاح "نیل و قلبش"
ادمین تبادل :👇 @Yaprak1125 ارتباط با نویسنده: @Mehrr_2 رمان چاپ شده: #با_سنگها_آواز_میخوانم #سهم_من_از_عاشقانه_هایت #خیال_ماندنت_را_دوست_دارم #کنار_نرگس_ها_جا_ماندی #همان_تلخ_همیشگی #برای_مریم رمان در حال چاپ: #نخ_به_نخ_دود_میکنم_شب_را
48420
Repost from N/a
_ دخترت چندسالش شده گلرخ؟
رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد
_ چ .. چرا میپرسی؟
توران خانم نیشخند زد
_ آرمین خان پیغام فرستاده بهت بگم یادش هست مدیا امشب هجده ساله میشه .. نگو که نمیدونی امروز میاد دنبالش
نمیدونستم از چی صحبت میکنن که اینقدر رنگ و روی مامان پریده
_ اونهمه دختر توی این تهران و خارج آرزوی یه گوشه چشمی از آرمین خان دارن اما نمیدونم اون چی دیده توی دختر تو که دست گذاشته روش!
برای اینکه بفهمم چه خبره رفتم جلو و سلام کردم
توران خانم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت
_ راستی آرمین خان سفارش کرده سرخاب سفیدآب نزنی بهش!
این لباس رو هم فرستاده برای امشب بکنی تنش!
بهت زده پلک زدم
منظورش آرمین راسخ دوست صمیمی برادرم مهیار بود؟
جذاب ترین و پولدار ترین پسر محله که پنج سال قبل به آمریکا رفته بود و تا الآن خبری ازش نداشتم
حدسم درست بود!
فقط آرمین راسخ بود که اینقدر خودش رو صاحب اختیار من میدونست که توی تولد چهارده سالگیم که برای اولین بار رژ لب قرمز زدم سیلی به صورتم کوبید و مجبورم کرد با آب سرد توی حوض صورتم رو بشورم و حالا هم تأکیدکرده بود آرایش نکنم!
مامان دستم رو کشید و داخل خونه برد
_ توران خانم چی میگه مامان؟ آرمینخان ...
قبل از اینکه چیزی بگم روی زمین نشوندم و تند تند مشغول شونه کشیدن و گیس کردن موهام شد
در همون حال گفت
_ آرمین خان میاد دنبالت دخترم .. باید باهاش بری . میشی سوگلی خونه ش ...
از بچگیت خاطرت رو میخواست
خاطرم رو میخواست که اگه میرفتم توی محله بازی کنم و اگه فقط یک پسر توی جمعمون بود میومد به زور میبردم و اون پسر رو چنان میزد که هیچوقت دیگه طرف من پیداش نمیشد؟
خاطرم رو میخواست که روزی که فقط ده سالم بود و وسط حلقه ای که بچه های محله درست کرده بودن رقصیدم و با کتک بردم خونه جوری که هیچ یک از پسرها از ترس آرمین دیگه هیچوقت توی بازی هاشون راهم ندادن؟
حیرت زده نالیدم
_ چی میگی مامان؟ آرمینخان؟
درحالی که لباس سفیدی که توران خانم بهش داده بود رو از کاور بیرون میکشید تا بپوشم گفت
_ باید بری مدیا ... اون کل هزینه های عملت رو داد
چندسال پیش که داشتیم از دستت میدادیم سروکله ش پیدا شد
گفت تمام هزینه های بیمارستان و میده ولی تولد هجده سالگیت بشه میاد با خودش میبرتت
فکر میکردم بعد اونهمه سال یادش رفته که چیزی بهت نگفتم ... اما امروز پیغام فرستاده
اشک روی صورتم چکید و ناباور لب زدم
_ من .. من رو فروختید؟ یعنی .. آرمین راسخ من رو ازتون خریده؟
مامان اخم کرد
_ اینجوری نگو! آرمینخان امشب شوهرت میشه
به زور مامان لباس سفید و پر زرق و برقی که آرمین راسخ فرستاده بود رو پوشیدم
وقتی مامان از اتاق بیرون رفت تا همه چیز رو برای رسیدن آرمین خان آماده کنه از سر لج رژ لب قرمز رنگ رو لب هام مالیدم
ناگهانی خاطره روزی که سر پسر همسایه رو فقط بخاطر اینکه به من گفته بود رژ لب قرمز بهم میاد شکسته بود یادم اومد
با فکری که به سرم زد دزدکی از اتاقم بیرون رفتم
نه .. من هرگز نمیتونستم با مردی که آوازه ی خشونت هاش همه جا پیچیده بود باشم .
فرار میکردم و وقتی آرمینخان میرفت برمیگشتم
در حیاط رو باز کردم اما به محض اینکه قدم اول رو بیرون گذاشتم عطر مردونه تلخی به مشامم خورد
ماشین آخرین مدل مشکی رنگی که کنار در پارک شده بود توجهم رو جلب کرد و صدای آرمین خان جایی کنار گوشم بهم فهموند فرار کردن از دست این آدم معنایی نداره
_ بچرخ ببینمت سوگلی ... از من که فرار نمیکردی؟ هوم؟
تنم به رعشه افتاد اما آرمین بدون هیچ زحمتی به راحتی پهلوم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند
سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و نگاه عمیقش رو توی صورتم چرخوند
از ترس میلرزیدم و نگاهم روی صورت مردی که بینهایت جذاب تر و جا افتاده تر از قبل شده بود خیره موند
نگاهش روی لب های قرمز شده م خیره موند و دندون به روی هم سابید
_ وای خدا مرگم بده آرمین خان کی اومدین؟
با شنیدن صدای مامان که دوان دوان خودش رو تا کوچه رسونده بود از جا پریدم
با دیدن من و رژ لب قرمز روی صورتم گویا فهمید چه هدفی داشتم که روی صورتش کوبید و نالید
_ مدیا ...
آرمین ته سیگارش رو زمین انداخت
دستمالی از جیبش بیرون آورد و به خشونت روی لبهام کشید
_ گفتم سوگلی من و آرایش ندی گلرخ!
مامان با لکنت لب زد
_ روم .. سیاهه .. حواسم نبود
آرمین با ته کفشش ته سیگارش رو له کرد
یکی از آدم هاش خواست در ماشینش رو باز کنه که آرمین تشر زد
_ گمشو اونور!
زنگ بزن صفدری بیاد دنبالت
مجبورم کرد داخل بشینم و رو به مامان گفت
_ الوعده وفا گلرخ!
سوگلیم رو میبرم عمارت ... عاقد منتظره
https://t.me/+QInPJRfxygdmMmQ0
https://t.me/+QInPJRfxygdmMmQ0
https://t.me/+QInPJRfxygdmMmQ0
4000