🍷یـــاکــYâkâńــان (سحرنصیری)🍷
بسم الله الرحمن الرحیم کانال رسمی «سحر نصیری» یـاکـان (آنلاین) عصیانگر (فایل.فروشی) داروغه (چاپی) ناخدا (آنلاین) پیج اینستاگرام نویسنده: saharnasiri.novels لینک همه کانالهای بنده: @saharnasiri_novels
Більше- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Триває завантаження даних...
1 869290
1 79230
1 783340
تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه.
یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی!
دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند.
_ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم...
وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد.
پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عاصف با پشت دست محکم روی دهانش کوبید.
_ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی!
تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟!
چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید.
نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد.
_ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو...
از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد.
داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر آشوب محکم به کاشی ها برخورد کرد.
_ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت!
داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید.
بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد.
زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عاصف رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد.
لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد.
_ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟!
پاشو ببینم... با توام... هوی...
تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد.
میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است...
از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد...
ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند.
_ آشوب... آشوب... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... آشــــوب...
یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد.
_ چی میگی؟ نمیشنوم...
روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند.
_ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم...
یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد.
_ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟!
ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد.
دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید.
_ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... آشوب زنده بمون... توروخدا زنده بمون...
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk
زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔
دختره تو دستاش جون میده...18430
58310
41330
ادمین تبادل :👇 @Yaprak1125 ارتباط با نویسنده: @Mehrr_2 رمان چاپ شده: #با_سنگها_آواز_میخوانم #سهم_من_از_عاشقانه_هایت #خیال_ماندنت_را_دوست_دارم #کنار_نرگس_ها_جا_ماندی #همان_تلخ_همیشگی #برای_مریم رمان در حال چاپ: #نخ_به_نخ_دود_میکنم_شب_را
48420
"به نام الله" ❅أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❅ تمامی بنر ها واقعی هستن ⋆⊰ هر گونه کپی برداری از رمان ممنوع و حرام است ⊱⋆
13500
4000