cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

🍷یـــاکــYâkâńــان (سحرنصیری)🍷

بسم الله الرحمن الرحیم کانال رسمی «سحر نصیری» یـاکـان (آنلاین) عصیانگر (فایل.فروشی) داروغه (چاپی) ناخدا (آنلاین) پیج اینستاگرام نویسنده: saharnasiri.novels لینک همه کانال‌های بنده: @saharnasiri_novels

Більше
Рекламні дописи
13 476
Підписники
-15624 години
-6087 днів
-99830 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

برای اطلاع از نسخه جدید و چاپی رمان یاکان پیج اینستاگرام بنده رو فالو کنید عشقا😍👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=cfw09heavtcd&utm_content=kj2nbej برای اطلاع از رمان‌های جدید ( وقتی خدا چشمانش را بوسید و آخرین عاشق تو بودی.) وارد کانالای زیر بشید لینکشون رو اینجا میذارم عزیزان❤️🔥👇 کانال اول: https://t.me/+CUeBnrkwvT1hZDY8 کانال دوم: https://t.me/+jwNPZlrPUAo4YWY0
Показати все...
سلام عزیزانم سحرنصیری هستم❤️ بنده بابت تاخیر در پست‌های آخر خیلی عذر می‌خوام کانال و پارت‌ها رو بدست ادمین سپردم و خیال کردم همه‌ی پستا گذاشته شده تا این که پیام‌هاتون به‌دستم رسید و فهمیدم گذاشته نشده. ممنون که در این مدت با رمان یاکان همراهیم کردید😍 یاکان رمانی بود که یه‌جاهایی از ته دل برای شخصیتاش گریه کردم و یه قسمتی از قلبم رو برای خودش داره🥺 خیلی دوستون دارم و امیدوارم در آثار بعدی هم همراهیم کنید❤️ برای اطلاع از چاپ رمان یاکان و دنبال کردن دیگر رمان‌های بنده به اطلاعیه زیر توجه کنید❤️👇
Показати все...
#پست_695 گودی بین لبم رو چندین بار بوسید، چونه و دوباره و دوباره گردنم رو... _اگه بدونی واسه به مشام کشیدن این بو چه‌جوری له له می‌زدم. دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بوسه‌ای روی صورتش که با ریش چند روزه‌ش تیره تر از همیشه به نظر می‌رسید نشوندم. صورتم رو توی سینه‌ش فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم. _دلم واسه‌ت تنگ شده بود... خوبه که سالمی علی دق کردم تا بیای پیشم. پیشونیم رو بوسید و با چشم‌هایی پرآرامش نگاهم کرد. _خیال کردی تو و این کوچولو رو این‌جا تنها می‌ذارم؟ کمی مکث کرد و بعد دستش رو روی شکمم گذاشت. _برگه‌ی سونو کجاست؟ می‌خوام ببینمش. اشاره‌ای به میز زدم. سریع به سمتش رفت و کشو رو باز کرد. عکس سونو رو از توی پاکت بیرون کشید و با دقت نگاهش کرد. با خنده به سمتش رفتم و سعی کردم حالت بچه رو بهش نشون بدم. _این وسط رو ببین امیرعلی انگار داره می‌چرخه. چشم‌هاش رو ریز کرد و سرش رو جلوتر برد. _چیزی معلوم نیست که قد یه لوبیاست. خنده‌م بیشتر شد. _از بچه دوماهه چه انتظاری داری آخه؟ دستی به موهاش کشید و دوباره به سمتم برگشت. _مگه چندبار زن حامله دیدم که بدونم؟ دستم رو گرفت و منو روی تخت نشوند. _از الان به بعد من برای شما زندگی می‌کنم شوکا... سرش رو روی شکمم گذاشت و آروم گفت: تو حملش می‌کنی منم به عنوان پدرش باید هرکاری از دستم بر میاد انجام بدم مگه نه؟ دستم رو میون موهاش فرو بردم و سرش رو بوسیدم. _شما همین که ضربه کاشته رو گل کردی ناز شستت بیشتر از این به خودت فشار نیار. صدای خنده‌ش که بلند شد لبخندی روی لبم نشست. سرش رو بالا گرفت و صورتم رو بین دست‌هاش قاب گرفت. _باورم نمیشه شوکا... انگار همه چیز یه خوابه. تو کنارمی بچه‌مون توی وجودت رشد می‌کنه و هیچ مشکلی سر راهمون نیست. با قلبی پر تلاطم دستم رو روی گونه‌ش گذاشتم و نوازشش کردم. _قراره از این‌جا بریم و یه زندگی جدید رو با بچه‌مون شروع کنیم امیرعلی! چشم بست و آروم گفت: به محض این که رسیدیم دنبال یه خونه‌ی درست و حسابی می‌گردم یه چیزی شبیه به خونه‌ی قبلیمون... اتاق بچه رو آماده می‌کنیم و منتظر می‌مونیم تا این انار کوچولو پا به زندگیمون بذاره. حتی فکر کردن به این رویا هم باعث می‌شد از شدت ذوق اشک توی چشم‌هام جمع بشه. _دیدی دوباره برگشتم به وطنم امیر علی؟! چشم باز کرد و مستقيم نگاهم کرد. دستش رو جلو آورد و نوازش وار گوشه‌ی چشمم کشید. _می‌دونی که ذره ذره‌ی تنم تورو طلب می‌کنه. مگه نه؟ دیگه این اشک‌ها رو نمی‌خوام دونه انار... اجازه نمیدم چیزی ناراحتت کنه یا باعث آزارت بشه تا آخرش کنار همیم! سرم رو با بی قراری جلو کشیدم و قبل از بوسيدن لب‌های مردونه‌ش به آرومی لب زدم: تا آخرش کنار همیم یاکانِ من! دردهایم را با محبت چشم‌هایت تیمار می‌کنی... زخم‌هایت را با عشقی پنهان در قلبم وصله می‌زنم... دانه‌های انار دفن شده بر لبانت، رنج‌های بی حساب دفن شده در قلبم، تبانی کرده‌اند تا به هم برسانند این دوقلب نیمه مانده را... تلاقی دو نگاه مرهمی‌ست بر تنهایی دوتن... در فراسوی خاطرات جوانی همان‌جا که شیرین فرهاد را به خاک سپرد یکی تو می‌مانی و یک من! بازگشتت به وطن به این آغوش خمیده دور می‌کند پیله‌های این غم را از کالبدم و تو می‌مانی و نوازش روشنِ روزهایی که بر تنت می‌تابانم! پـایـان رمان یـاکـان نويسنده: سحرنصیری تابستان 1401
Показати все...
Repost from N/a
_ دستشویی رو تمیز بشور تا مثل دفعه ی قبل مجبورت نکردم لیسش بزنی! دخترک لرزان بازویش را چنگ زده و با چهره ای گرفته از درد آرام نالید: _ عا... صف... دستم خیلی درد میکنه... میشه ببریم دکتر؟ مرد پوزخندی زده و به آرامی سمتش میرود. هر وقت اینطور آرام بود بیشتر از او میترسید. _ چه زری زدی؟! از ترس به سکسکه افتاد و عقب عقب رفت. _ هی... هیچی... غلط کردم... محکم تخت سینه اش کوبید و با غیظ توی صورتش غرید: _ باز یادت رفت تو آدم نیستی؟! باید بهت یادآوری کنم هرزه؟! دستش را پیش برد تا مچ دست دخترک را چنگ بزند که بیچاره وار به گریه افتاد. _ توروخدا نکن... غلط کردم... از دیروز که دستمو پیچوندی مچ دستم درد میکنه، توروخدا دیگه نکن... دسشویی رو میشورم، غلط کردم... هق هق هایش هم دل سنگ مرد را نرم نکرد. از او متنفر شده بود... بی توجه به ناله و زاری دخترک مچ دستش را چسبید و نگاهی به آن انداخت. متورم و کبود شده بود، حتما شکسته بود. _ یادته دیروز چه گوهی خوردی که دستت شکست؟! آشوب سر پایین انداخت و هنوز هم عاشق این مرد بود. با تمام بدی هایش... میدانست اگر جواب عاصف را ندهد عصبی اش میکند که سکسکه کنان گفت: _ لباستو... بغل... کرده... بودم... _ گوه زیادی خوردی که به وسایل من دست زدی هرزه کوچولو! الانم داری گوه زیادی میخوری که دکتر میخوای... بلافاصله مچ آسیب دیده ی دستش را پیچاند و درد تا مغز استخوان دخترک رفت‌... _ تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه. یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی! دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند. _ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم... وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد. پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عاصف با پشت دست محکم روی دهانش کوبید. _ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی! تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟! چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید. نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد. _ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو... از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد. داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر آشوب محکم به کاشی ها برخورد کرد. _ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت! داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید. بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد. زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عاصف رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد. لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد. _ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟! پاشو ببینم... با توام... هوی... تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد. میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است... از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد... ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند. _ آشوب... آشوب... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... آشــــوب... یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد. _ چی میگی؟ نمیشنوم... روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند. _ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم... یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد. _ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟! ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد. دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید. _ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... آشوب زنده بمون... توروخدا زنده بمون‌... https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔 دختره تو دستاش جون میده...
Показати все...
-چشمات.... خیلی قشنگن؛ انگار خدا واسه کشیدنشون خیلی وقت گذاشته! انگشتشو زیر پلک خیسم کشید که ناخودآگاه همه تنم منقبض شد خم شد روی صورتم و زیرلب با اون صدای بم شده و خش دار جوری زمزمه کرد که روح از تنم رفت : از من میترسی شادی؟ بهت گفته بودم از من نترس.... نگفته بودم؟ اون موقع که دوست دخترم بودی و پنهونی میدیدمت میگفتم نمیخوام ازم بترسی... یادته دردونه؟ فقط سرمو مثل احمقا تکون دادم سنگینی تنش رو ازم برداشت و عقب کشید تکیه داد به پشتی تخت و سیگار و فندکشو از پاتختی برداشت صدای تیک تیک فندک..... حالمو بیشتر به هم میریخت ملحفه رو دور بدن برهنه‌ام پیچیدم و همین که خواستم از تخت بلند بشم، مچ دستم رو محکم گرفت و گفت : کجا؟؟ به لکنت افتاده بودم تا چند دقیقه پیش میخواست منو روی همین تخت سلاخی کنه. قسم خورد منو ذره ذره می‌کُشه -من.... برم.... لباس بپوشم.... دود سیگار... واسه بچه.... جوری دستمو کشید که کمرم محکم به تخت خورد خم شد روی صورتم و دود غلیظ سیگارشو فوت کرد که به سرفه افتادم -جان؟ اذیت شدی دردونه؟ آخی... خودت یا اون تخم حرومت؟ مگه نگفتی یه امشب رو مثل قدیما باشیم؟ قبلا کِی قبل از این که ارضام کنی از تختم بلند میشدی؟ هوم؟ بی نفس نالیدم : امیر.... خواهش میکنم... من... حالم خوب نیست... دست راستش جلو اومد و انگشت اشاره اش رو روی خط مژه‌ام کشید گرمی سیگارشو حس میکردم و جرات نداشتم جیک بزنم -چشمات وقتی اشکی میشه.... وقتی اینجوری با نگاهت التماسم میکنی.... به جونِ شادی حاضرم همه زندگیمو بدم، فقط این چشما رو از صورتت جدا کنم، قاب کنم بذارم جلو چشمم دستمو روی گلوم کشیدم تا راه نفسم باز بشه. معده‌ام بدجور داشت به هم می‌پیچید و تکون خوردنای بچه زیاد شده بود انگشتشو تا روی لبم کشید و گفت : امشب آخرین شب باهم بودنمونه... برنامه ریزی نکردی واسش؟ نمیخوای یه شب تا صبح لخت جلوم برقصی؟ نمیخوای مثل اون روز که مامانتو پیچوندی بریم تو حمام و یه سکس خیس رو دوباره تجربه کنی؟ پلکامو به هم فشار دادم و قطره‌های اشک لا به لای موهام گم شد انگشتشو محکم‌تر روی لبم کشید و با تحکم گفت : وقتی باهات حرف میزنم منو نگاه کن! جواب بده! -چ... چی... بگم... با حس داغی لبام وحشت زده چشمامو باز کردم... باور نمیکردم... توهم زدم... سیگارشو... چسبوند به لبم.... وای خدا سوختممممم جیغ بلندی از درد کشیدم که کف دستشو روی دهنم گذاشت و غرید : ببر صداتو هرزه! چند نفر جز من این لبا رو بوسیدن؟ با حرفات چند نفرو تحریک کردی؟ هان؟ کم مونده بود چشمام از حدقه بیرون بزنه و بی وقفه اشک می‌ریختم درد و سوزش به قدری شدید بود که رو تختی رو چنگ زدم لبشو به گوشم چسبوند و با اون لحن ترسناک لعنتیش زمزمه کرد : هفته ی دیگه همه چیز تمومه... دیگه روی نحستو نمیبینم... نحسِ زیبا!! به محض این که بچه دنیا اومد ازش تست DNA میگیرم. اگه بچه‌ی من بود، نمیذارم دستای کثیفت بهش بخوره.... اگرم نبود، با همون توله پرتت میکنم بیرون که بری پیِ بابای حروم زاده ات بگردی هوا رو به سختی به ریه می‌کشیدم دخترکم دیگه تکون نمی‌خورد من امشب میمردم... قبل از این که به نمایشِ هفته ی دیگه برسم، تموم میشدم با حس خیسی شدید بین پام، تمام ته مونده‌ی انرژیمو جمع کردم و دست امیر رو از روی لبم کنار زدم -بسه.... تمومش کن.... بچه‌ام.... داره.... میمیره.... نذار.... نیش خندی زد و گفت : چی زر زر میکنی؟ نمیتونستم حرف بزنم دستشو گرفتم و وسط پام گذاشتم گرد شدن چشماشو دیدم ترس توی نگاهشو دیدم و بیشتر ترسیدم ملحفه رو کنار زد و نگران پرسید : خون...؟ این خون واسه چیه؟؟ -حنا... برو حنا رو.... بیار... با عجله از تخت بلند شد و پیرهنشو چنگ زد قبل از این که از اتاق بیرون بره لب زدم : لباسمو بده در کمد رو باز کرد و بعد از سریع زیر و رو کردنِ لباسا، پیرهن بلند و آستین داری بیرون کشید و کمک کرد بپوشم همین که از اتاق بیرون رفت، موبایلمو برداشتم و شماره ی شاهین رو گرفتم بعد از اولین بوق تماس وصل شد و بله‌ی نصفه نیمه‌اش رو شنیدم آخرین شانسم بود و نباید وقت رو از دست میدادم -این همه... گند زدی... به زندگیم.... همه چیزمو ازم گرفتین... امیرمو گرفتین.... گفته بودی میخوای جبران کنی... همین الان بیا منو از این خونه ببر.... بیا تا امیر برنگشته.... نمیتونم تکون بخورم.... با باز شدن ناگهانی در.... ❌ https://t.me/+KdTc0s-oVoA5NjU0 https://t.me/+KdTc0s-oVoA5NjU0 https://t.me/+KdTc0s-oVoA5NjU0 💯 پارت واقعی رمان 🔥
Показати все...
Repost from N/a
_ هیچوقت عاشقت نمیشم! من ازت بیزارم می‌شنوی؟ نوک سیگاری که کنج لبش بود در تاریکی نیمی از صورتش را روشن کرده بود و هنوز هم می‌ترسیدم .. من از این مرد وحشت داشتم _ دخترکم و ببر اتاقش سبحان _ دست نزن به من جیغ می‌کشم و چشمانش در تاریکی برق می‌زند، مردی که مرا در این عمارت زندانی کرده بود و نمی‌دانستم چه می‌خواهد از جانم _ جیغ نکش مو طلایی! آخرین باری که یکی جلو روم ظرفیت حنجره‌اش و به رخ کشید زبونش و از دست داد تنم یخ می‌زد و او هیکل تنومندش را از روی صندلی مخصوصش بلند می‌کند .. قدم‌هایش همچون ناقوس مرگ در گوشم می پیچید _ تو دخترک بغلی منی! یه جوجه ریزه میزه با پوست سفید و چشای عسلی، مگه نه دختر کوچولو؟ سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و به دیوار می‌چسبم .. زمزمه‌اش جان از تنم می‌برد _ هیچکس امشب اینجا نمی‌مونه سبحان .. مستخدم .. بادیگارد .. نگهبان .. همه مرخصن _ من .. میخوام برم لبانش روی لاله گوشم می‌نشیند و صدای بم و خوفناکش تنم را به به لرز می‌اندازد _ تو برای منی! صدات .. نفسات .. تنت .. همه وجودت! ببینم یا بشنوم که فرشته کوچولوم قصد فرار داره براش یه زندون می‌سازم با میله‌های آهنی _ اینجا همین الان هم زندانه! _ هیش .. دختر خوبی باش عزیزم، میدونی اگه عصبی بشم چیکار میکنم با عروسکم؟ _ من و بکش! کشتن من بهتره از اینکه شب به شب تا حد مرگ آزارم بدی! از موهایم می‌گیرد و زبانش را روی ترقوه‌ام می‌کشد .. هومی زیر لب می‌گوید و وای از صدای خوفناکش _ قرار نبود نازت بدم! باهات مهربون باشم! وقتی آوردنت برام نمی‌دونستم یه گربه ملوس خوردنی نطفه اون روباه پیره گوش‌هایم درست می‌شنید؟ منظورش چه بود؟ کاملا در آغوشش محبوسم و او لاله‌گوشم را گاز ریزی می‌زند و با همان لحن ادامه می‌دهد _ تو فقط توله‌سگ اون کثافتی! دختر حرومزاده مردی که مادرم و ازم گرفت .. قرار بود جنازه‌ات و برگردونم ولی دلم رفت واسه چشای بدمصبت! خدای من! پدرم چه کرده بود با او؟ با ضربه محکمی روی مبل هلم می‌دهد و لباسش را از تنش بیرون می‌کشد _ تروخدا .. تروخدا امشب نه _ لال نمیشه بچه‌ام؟ _ هنوز از دیشب درد دارم، خواهش میکنم نکن! _ قرار نیست خودم و از تنت محروم میکنم عزیزکم .. تو که نمی‌خوای با دست و پای بسته زیرم باشی؟ می‌گوید و با چنگ زدن دستبند چرمی از زیر مبل روح از تنم می‌رود https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
Показати все...
Repost from N/a
آرام و بی‌صدا یکی‌یکی پله‌ها را بالا رفتم. صدای عمه خانم را می‌شنیدم: -کلی آدم سرشناس اینجان، می‌خوای با این لباس آبروی شیبانی‌ها رو ببری؟ جوراب بد‌ن‌نما، ساق پا معلوم، یقه‌ شل و ول، یه‌بارکی موهاتم افشون می‌کردی... عوض کن پیراهنت رو! صدای پچ‌پچ‌گونه و نرم نیل را شنیدم: -کی از‌تون خواسته، فخری؟ می‌ترسه به چشم شهریار بیام و اون رو ولش کنه؟ نگاهی به اطراف انداختم. شنیدن اسم خودم از زبان نیل، راه را بر روی هر تردیدی برای بالا رفتن بست. تا قبل از این فقط می‌خواستم بدانم برنده‌ی جدال عمه و برادرزاده کیست، اما حالا فقط می‌خواستم نیل را با یقه‌های شل و ول و جوراب‌های بدن‌نما ببینم. کسی نبود و با خیال راحت یک پله‌ی دیگر بالا رفتم. نیل در تجارتخانه همیشه جوراب‌‌های ضخیم می‌پوشید و پاهایش را می‌پوشاند. با "عوض کن پیراهنت رو و این‌ کت‌ودامن رو بپوش!" بلندی که عمه‌خانم به نیل گفت سر بلند کردم تا از میان نرده‌ها او را ببینم. یک پایش را روی صندلی گذاشته و داشت جورابش را از پا درمی‌آورد. جوراب را از پایش پایین کشید و آن یکی پایش را روی صندلی گذاشت. جوراب را تا قوزک پایش پایین آورد، اما از پا بیرون نکشید و راست ایستاد. ساق‌های خوش‌فرم، سفید و بلندش حتی بدون آن کفش‌های مشکی پاشنه بلند دیدنی بود. عمه‌خانم را نمی‌دیدم. پله‌ای دیگر بالا رفتم. برایم اصلاً مهم نبود من را ببینند. نیل راست ایستاده و مشغول باز کردن دکمه‌های جلوی پیراهنش بود.  پشت به من ایستاد و پیراهن را تا انتهای کمرش پایین کشید. موهای بلندش نمی‌گذاشت عریانی کمرش را ببینم. می‌خواستم بدانم رنگ پوست روی کمرش به سفیدی پاهایش است و یا نه! باید کمی، فقط کمی دیگر می‌ماندم و... و آن وقت تن بی‌پیراهنش را می‌دیدم و انتقام حرف دیشبش را می‌گرفتم؛ دلم خنک می‌شد. آن "هرزه‌ی‌الواط هوسباز"‌تمام دیشب روی سینه‌ام سنگینی کرده بود. یک الواط هوسباز چرا نباید زنی برهنه را تماشا کند، آن هم تن او که از روی لباس چون ترکه‌ای نورس در بهار دیده می‌شد و همیشه خوشبو بود! همیشه بویی می‌داد شبیه به اینکه تازه از گرمابه بیرون آمده باشد... همیشه دلم می‌خواست وقتی نزدیکم است بیشتر بو بکشم. نگاه خیره‌اش را به در نیمه‌باز دوختم. نیل چرخی زد. شانه‌های عریانش از لابه‌لای موهایش معلوم بود. هیچ‌کس... هیچ قدرتی... دیگر قادر نبود لذت این نگاه کردن را از من بگیرد. https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانواده‌ی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون می‌دونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانواده‌ی مادری، بهم می‌گفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمی‌ترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند! بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونه‌ی پدری! چون که نور رو می‌خوان بدن به یه تاجر الواط‌ هوسباز؛ شهریار زرگران! من می‌خوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که می‌خوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران می‌افتم. ازش می‌خوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمی‌تونم درخواستش رو نپذیرم. چون که اون می‌گه: " من می‌دونم تموم این سال‌ها کجا بودی و چه کار کردی،  از همه‌ی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!"
Показати все...
مائده فلاح "نیل و قلبش"

ادمین تبادل :👇 @Yaprak1125 ارتباط با نویسنده: @Mehrr_2 رمان چاپ شده: #با_سنگ‌ها_آواز_می‌خوانم #سهم_من_از_عاشقانه_هایت #خیال_ماندنت_را_دوست_دارم #کنار_نرگس_ها_جا_ماندی #همان_تلخ_همیشگی #برای_مریم رمان در حال چاپ: #نخ_به_نخ_دود_می‌کنم_شب_را

Repost from N/a
#part_420 سیلی به باسنم زد بهت زده چرخیدم با اخم غرید -اگه از نخوردن غذا رعایت نکردن وضعیتت میخوای به توجه محبت برسی که باید بگم کور خوندی! -اگه هم قصدت آسیب رسوندن به بچه‌ایِ که راحت نکاشتمش ، بگو تا جور دیگه ای باهات برخورد کنم.... بغض کرده حرفشو بریدم -من ذره‌ای از توجه محبتی که بخاطر بچه اجباری تو دامنم گذاشتی بُکُیشیمم نمیخوام!  برای استدلال دومیت خیلی مشتاقم که نابودش کنم توام منو دور بندازی ولی حیف که لحظه ای نمیزاری تنها باشم حتی تو حموم! تای ابروشو بالا انداخت با چهره ای که وحشت به دلم چنگ مینداخت جلو اومد لباش به شقیقم چسبوند پوزخند کمرنگ ولی ترسناکی زد. -اشتباه حدس زدی خانوم کوچولو! اگه فقط بفهمم کوچیک ترین آسیبی به بچمون زدی نه تنها ولت نمیکنم بلکه جوری اسیرت میکنم که ورد زبونت بشه غلط کردم گوه خوردم! با فشار زیادی که به دستم وارد کرد اخ گویان سمت سینه اش پرت شدم با همون چشمای ترسناکش تو صورتم خم شد غرید -میری اتاقت تا پنج دقیقه دیگه لخت نباشی بیچارت کنم هیستریک وار لرزیدم بیچاره وار نالیدم - میـ.....میخوای....چیکار...کنی؟ - ترس و استرس برای بچمون خوب نیست! فقط میخوام چک کنم ببینم تو اون دو ساعتی که رفتی چکاپ گوهی خوردی یا نه...🔞👇🏻 https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk #part_546 - چه مرگته باز؟؟ همراه نوزاد دو روزه‌م اشک ریختم غریدم -به پرستاره بگو من بهش شیر نمیدم -اوه! تو اینکارو میکنی عزیزم کوسن رو به سمتش پرت کردم بی توجه به درد شدیدی که تو دل و زیر دلم پیچید جیغ زدم -من به بچه ای که حاصل ازدواج اجباریه شیر نمیدم با پشت دست آروم تو دهنم کوبید! بغض کرده خیره چشمای به خون نشسته‌ش شدم کتشو درآورد و با چهره‌ای که خستگی خشم ازشون می بارید نزدیکم شد. با ملاحظه بلندم کرد تکیه به تاج تخت رو پاش نشوندم پیراهنم رو بالا داد و نوزادی که از شدت گریه صورتش سرخ شده بود رو تو بغلم خوابوندش. با دیدن تقلاهای ریزم نیشگونی از باسنم گرفت با چهره‌ای پر درد آروم گرفتم‌ سینه پرشیرم رو از قاب سوتینم درآورد تو دهنش گذاشت طفل معصومم چنان با ولع به جونش افتاد میک زد که با عذاب وجدان لب گزیدم پرهان لباشو به شقیقم فشرد - پرهان به درک ولی این طفل معصوم کاری نکرده که گناه منو پای اون مینویسی - میخوام برم....ازت بدم میاد... -بچه‌مونو ول میکنی؟ لب ورچیدم خیره به طفل بی گناهم پچ میزنم -ول میکنم ! -پس دنبال یه زن برای خودم مامان برای بچه‌م بگردم؟ بغضم پر صدا میشکنه با نشستن لباش رو لبام و ....😱♨️♨️ https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk https://t.me/+XIk6NhwUAJoxNDVk این رمان انقدر جذابیت و اعتماد به نفسش خدادادی بالاست که نیاز به توصیه و پیازداغ نداره سر همون پارت اول خمار و اسیرش شدی رفت😏🤩🔞
Показати все...
⸾❀کـاپـریـ∝ـچـو❀⸾

"به نام الله" ❅أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❅ تمامی بنر ها واقعی هستن ⋆⊰ هر گونه کپی برداری از رمان ممنوع و حرام است ⊱⋆

Repost from N/a
_ دخترت چندسالش شده گلرخ؟ رنگ از رخ مامان پرید و به لکنت افتاد _ چ .. چرا میپرسی؟ توران خانم نیشخند زد _ آرمین خان پیغام فرستاده بهت بگم یادش هست مدیا امشب هجده ساله میشه .. نگو که نمیدونی امروز میاد دنبالش نمیدونستم از چی صحبت میکنن که اینقدر رنگ و روی مامان پریده _ اونهمه دختر توی این تهران و خارج آرزوی یه گوشه چشمی از آرمین خان دارن اما نمیدونم اون چی دیده توی دختر تو که دست گذاشته روش! برای اینکه بفهمم چه خبره رفتم جلو و سلام کردم توران خانم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت _ راستی آرمین خان سفارش کرده سرخاب سفیدآب نزنی بهش! این لباس رو هم فرستاده برای امشب بکنی تنش! بهت زده پلک زدم منظورش آرمین راسخ دوست صمیمی برادرم مهیار بود؟ جذاب ترین و پولدار ترین پسر محله که پنج سال قبل به آمریکا رفته بود و تا الآن خبری ازش نداشتم حدسم درست بود! فقط آرمین راسخ بود که اینقدر خودش رو صاحب اختیار من می‌دونست که توی تولد چهارده سالگیم که برای اولین بار رژ لب قرمز زدم سیلی به صورتم کوبید و مجبورم کرد با آب سرد توی حوض صورتم رو بشورم و حالا هم تأکیدکرده بود آرایش نکنم! مامان دستم رو کشید و داخل خونه برد _ توران خانم چی میگه مامان؟ آرمین‌خان ... قبل از اینکه چیزی بگم روی زمین نشوندم و تند تند مشغول شونه کشیدن و گیس کردن موهام شد در همون حال گفت _ آرمین خان میاد دنبالت دخترم .. باید باهاش بری ‌. میشی سوگلی خونه ش ... از بچگیت خاطرت رو میخواست خاطرم رو میخواست که اگه میرفتم توی محله بازی کنم و اگه فقط یک پسر توی جمعمون بود میومد به زور میبردم و اون پسر رو چنان میزد که هیچوقت دیگه طرف من پیداش نمیشد؟ خاطرم رو میخواست که روزی که فقط ده سالم بود و وسط حلقه ای که بچه های محله درست کرده بودن رقصیدم و با کتک بردم خونه جوری که هیچ یک از پسرها از ترس آرمین دیگه هیچوقت توی بازی هاشون راهم ندادن؟ حیرت زده نالیدم _ چی میگی مامان؟ آرمین‌خان؟ درحالی که لباس سفیدی که توران خانم بهش داده بود رو از کاور بیرون می‌کشید تا بپوشم گفت _ باید بری مدیا ... اون کل هزینه های عملت رو داد چندسال پیش که داشتیم از دستت می‌دادیم سروکله ش پیدا شد گفت تمام هزینه های بیمارستان و میده ولی تولد هجده سالگیت بشه میاد با خودش میبرتت فکر میکردم بعد اونهمه سال یادش رفته که چیزی بهت نگفتم ... اما امروز پیغام فرستاده اشک روی صورتم چکید و ناباور لب زدم _ من .. من رو فروختید؟ یعنی .. آرمین راسخ من رو ازتون خریده؟ مامان اخم کرد _ اینجوری نگو! آرمین‌خان امشب شوهرت میشه به زور مامان لباس سفید و پر زرق و برقی که آرمین راسخ فرستاده بود رو پوشیدم وقتی مامان از اتاق بیرون رفت تا همه چیز رو برای رسیدن آرمین خان آماده کنه از سر لج رژ لب قرمز رنگ رو لب هام مالیدم ناگهانی خاطره روزی که سر پسر همسایه رو فقط بخاطر اینکه به من گفته بود رژ لب قرمز بهم میاد شکسته بود یادم اومد با فکری که به سرم زد دزدکی از اتاقم بیرون رفتم نه .. من هرگز نمی‌تونستم با مردی که آوازه ی خشونت هاش همه جا پیچیده بود باشم . فرار میکردم و وقتی آرمین‌خان میرفت برمی‌گشتم در حیاط رو باز کردم اما به محض اینکه قدم اول رو بیرون گذاشتم عطر مردونه تلخی به مشامم خورد ماشین آخرین مدل مشکی رنگی که کنار در پارک شده بود توجهم رو جلب کرد و صدای آرمین خان جایی کنار گوشم بهم فهموند فرار کردن از دست این آدم معنایی نداره _ بچرخ ببینمت سوگلی ... از من که فرار نمیکردی؟ هوم؟ تنم به رعشه افتاد اما آرمین بدون هیچ زحمتی به راحتی پهلوم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و نگاه عمیقش رو توی صورتم چرخوند از ترس میلرزیدم و نگاهم روی صورت مردی که بینهایت جذاب تر و جا افتاده تر از قبل شده بود خیره موند نگاهش روی لب های قرمز شده م خیره موند و دندون به روی هم سابید _ وای خدا مرگم بده آرمین خان کی اومدین؟ با شنیدن صدای مامان که دوان دوان خودش رو تا کوچه رسونده بود از جا پریدم با دیدن من و رژ لب قرمز روی صورتم گویا فهمید چه هدفی داشتم که روی صورتش کوبید و نالید _ مدیا ... آرمین ته سیگارش رو زمین انداخت دستمالی از جیبش بیرون آورد و به خشونت روی لبهام کشید _ گفتم سوگلی من و آرایش ندی گلرخ! مامان با لکنت لب زد _ روم .. سیاهه .. حواسم نبود آرمین با ته کفشش ته سیگارش رو له کرد یکی از آدم هاش خواست در ماشینش رو باز کنه که آرمین تشر زد _ گمشو اونور! زنگ بزن صفدری بیاد دنبالت مجبورم کرد داخل بشینم و رو به مامان گفت _ الوعده وفا گلرخ! سوگلیم رو میبرم عمارت ... عاقد منتظره https://t.me/+QInPJRfxygdmMmQ0 https://t.me/+QInPJRfxygdmMmQ0 https://t.me/+QInPJRfxygdmMmQ0
Показати все...