°•تریــــــاق•°
﷽ "به نام خداوند قلم" 🌸وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ🌸 " تریاق " روایتی متفاوت! "هانیزند"
Більше6 295Підписники
-624 години
-687 днів
-27530 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
ملاقات مرگبار
مرد و زنی برای خوردن ناهار به یک رستوران رفتند. وقتی منتظر آماده شدن غذایشان بودند، زن پنج نوشیدنی همراه با یخ سفارش داد چون هوا بسیار گرم بود. زن چهار تا از نوشیدنی ها را یکجا سر کشید. نوشیدنی پنجم را هم کمی بعد مرد خورد. بعد از مدتی، حال مرد بد شد و از دنیا رفت. به گفته ی پزشکان هر پنج نوشیدنی سمی بودند.
چطور زن زنده مانده بود ولی مرد از دنیا رفته بود؟
مشاهده جواب
800
Repost from °• پــیلــهـــ •°
وسط جلسه با دیدن حسام الدینی قد بلند و جهارشانه که کت و شلوار رسمی فیت تنش پوشیده.... و یقه پیراهنش تا روی سینه عضلانی و برنزش بازه و گردن کشیدش حالی به حالی میشه و بین پاش نبض می گیره...
نگاش تا دستاش و پاهای بلندش میاد که بین پایش هم دست کمی از خودش ندارد که تا معرض جر خوردگی می رفت.... دوباره برمی گرده روی دستایی که قبلا چند بار باهاش ارضا شده...
-ختم جلسه.... سوالی هست بفرمایید...!
همهمه ای ایجاد میشه و چشمان حسام پی گل گیسی میره که بدجور سرخ شده و عرق کرده...
اخم کرد...
کسی سوالی نداشت...
زن و مرد بیرون رفتند و گلی هم پشت سرشان که حسام سمتش قدم تند کرد و توی راهرو ایستاد و جلوی چشم منشی صدایش زد اما دخترک انگار نشنید که حسام قدم هایش را بلند و تند برداشت.
بهش رسید و بازویش را کشید...
-با توام گلی...!
دخترک متعحب برگشت...
-وای آقا حسام الدین...؟!
حسام ابرو بالا انداخت.
-آقا حسام الدین دیگه چه کوفتیه... من حسامم در ضمن حالت خوب نیست احساس می کنم پریشونی...؟!
گلی اب دهان بلعید و درجا سرخ شد.
اگر حسام می فهمید ابرویش می رفت.
-پریشون نه...! اشتباه می کنین من خیلیم خوبم...!
حسام نگاه دقیق تری بهش کرد.
-اینطور نمی بینم من... گونه هاتم سرخ شده...! گرمته...؟!
گرم...؟!
داغ کرده بود و خودش نمی دانست دقیقا چه مرگش شده و فقط دوست داشت التهاب وجودش را کم کند...
-درسته هوا گرمه گونه هام سرخ شده...!!!
حسام چشم باریک کرد.
-چه گرمایی دختر وسط زمستونیم و تو هم سرمایی... این سرخی گونه هات نکنه تب داری...؟!
دستش را بلند کرد و خواست روی پیشانی اش بگذارد که دخترک یک قدم عقب رفت.
-حا... لم خوبه... تبم ندارم...!
دست حسام روی هوا ماند و زیر نظرش گرفت.
حالت چشمانش هم خمار شده بودند.
-آخه وقت پریودیت هم نیست که بگم خونریزی داری...!
گلی لب گزید و سر پایین انداخت.
-وای آقا حسام من... من برم... کار دارم...!
گلی زیر نگاه سنگین حسام تن داغ شده اش را عقب کشید اما دوباره نگاهش به گردن برنزه وکلفت مرد افتاد و اب دهان فرو داد...
نگاهش باز پایین آمد و روی یقه باز و سینه ستبرش افتاد، لامصب بد چیزی بود مخصوصا وقتی هنگام تقلا هایش برای ارضا شدن خیس عرق می شد و هوش از سر دخترک می برد.،
یک بار تجربه خوابیدن و دادن بکارتش به او شده بود فانتزی های سکسی و بین پایی که حسابی خیس شده و باید فرار میکرد وگرنه ابرویش می رفت...
تا امد قدم از قدم بردارد دستش اسیر دست حسام شد.
مضطرب نگاهش کرد.
مرد کج خندی روی لبش داشت.
-چته گلی...؟! چشات خماره و گونه هات سرخ... اینا اگه نشونه تب و گرما نیست پس چیه...؟!
لب زیر دندان مشید.
-من... باید... پوشه ها رو...
حسام بی توجه به حرفش دستش را کشید و سمت اتاق خودش کشاند و در را هم جلوی چشمان متعجب منشی بست...
دخترک را به دیوار کوببد و با حرص کفت...
-مثل آدم بگو چته و چرا دائم نگات رو گردن و سینه منه...
گلی از این نزدیکی حالش بدتر شد و دیگر داشت به گریه می افتاد.
با نمی که توی چشمانش جمع شده بود، بغض کرد.
-هی... چی...؟!
حسام نیشخند زد و بدون هیچ حرفی دست روی سینه دخترک گذاشت که چشمانش در ان واحد گشاد شده و سپس با فشردنش ناله ای از دهانش خارج شد...
حسام شرورانه بازم فشار داد که دخترک نالید و توی آغوشش وا رفت...
-حالت خرابه دختر...!
سپس مانتویش را کنار زد که گلی خواست اعتراض کند که بی توجه دست داخل شورتش برد و با خیسی وحشتناک بین پایش چشمانش درشت شد...
-توله سگ چیکار کردی که اینقدر خیسی...؟!
گلی شل شده و ملتمس پیراهن مرد را چنگ زد...
-حسام تو رو خدا ارضام کن...!!!
حسام تا انگشت خواست فرو ببرد گلی باز اعتراض کرد.
-با انگشت نه خودت رو می خوام حس کنم...!!!!
حسام با یک حرکت بلندش کرد و در حالیکه دخترک را روی میزش می گذاشت لختش کرد که با دیدن صحنه خیس مقابلش.....
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
300
Repost from °• پــیلــهـــ •°
خاله میشه بند سوتین منو ببندی؟
پشت به در ایستاده بود و نمیدید چه کسی داخل آمده اما به جز خالهاش کسی داخل اتاق شخصی او نمیآمد.
دستهایی داغی دور بندهای سوتینش گره خورد و با آرامش آن ها را به هم نزدیک کرد.
گیلی همانطور که با دست سعی داشت سینههایش را داخل سوتین اسفنجی جای دهد، غر زد:
_ به زنه گفتم سایز هفتاد و پنج بده ها. اما ببین سینه هام به زور داخلش جا میشن.
دست ها از روی بند سوتینش رها شدند و آرام به سمت سینههایش امدند و دور نیپلهایش حلقه شدند.
در تاریکی اتاق تشخیص اینکه چه کسی پشت سرش ایستاده است سخت بود اما... دستهای خالهاش آنقدر بزرگ نبودند!
با تعجب لب زد:
_ خا... له... خاله؟ خاله سینههامو میمالی چرا؟
صدای داغ و آرام ساعی تنش را یخ کرد.
_ منم گیلی!
ترسیده لب زد:
_ آ... آقا... آقاساعی!
ساعی با عطش لبهایش را به گلوی گیلی چسباند و پوست نرم گردنش را بین لبهایش کشید.
لحظه شماری کرده بود برای این لحظه...
_ جانِ ساعی... دخترقشنگ ساعی... عزیز ساعی...
ترسیده خواست فاصله بگیرد که ساعی تن لخت او را بیشتر به خود چسباند.
_ کجا گیلی؟ تو این خونه فقط منو توییم... کجا فرار میکنی؟ کجا میری دورت بگردم؟
فشاری به سینههای نرم گیلی وارد کرد و بوسهای روی ترقوهاش نشاند.
_ قربون بدن قشنگت برم... قربونت برم من زندگیم...
دلش با لحن داغ ساعی لرزیده بود اما...
گناه بود.
ساعی گناه بود! عشق بازی با او گناه بود....
با صدای لرزانی زمزمه کرد:
_ نکن... نکن ساعی... درست نیست.
دستش را نوازش وار از روی سینه ها پایین کشید و وارد شورت گیلی کرد.
نقطه داغ و حساسش را با انگشت نوازش کرد و غرید:
_ چی درست نیست گیلی؟ نمیبینی همه وجودم میخوادت؟ نمیفهمی داغم برات؟ لعنتی دلم لرزیده واست... عشق گناهه؟
بغض کرده بود.
از شهوت...
از ترس گناه...
از آمدن خالهاش...
از ساعی که به اجبار شده بود همسر خالهاش اما... او را دوست داشت!
ساعی خیسی بین پای گیلی را حس کرد.
لبخندی زد و همزمان با بوسیدن لاله گوشش لب زد:
_ جونم...خیس کردی برام گیلی... تحریک شدی عشق ساعی...
تحریک شده سعی کرد تمرکزش را از لذتی که انگشت ساعی به نقطه خصوصی بدنش وارد میکرد بردارد تا بتواند حرف بزند.
_ نه... نکن ساعی... خاله... میاد... این عشق اشتباهه... ولم... ولم کن آه!!!
لعنتی! نتوانست جلوی آه گفتناش را بگیرد.
ساعی دست دیگرش را به سینه گیلی رساند و نیپلهایش را با دو انگشت فشرد.
_ قربون آه کشیدنت دختر بکر من... میخوامت گیلی! دلم میخوادت... جسمم میخوادت... روحم میخوادت...دل بده به دلم تا جلوی دنیا وایسیم.
با درد پاسخ داد:
_ اما... اما تو شوهره...
بین حرفش پرید و با خشم غرید:
_ زخم نزن دردت ب جونم... تو که میدونی مجبورم کردن گیلی... تو که میدونی دلم وصل دلته... تو خون به دلم نکن.
میان آغوش گرم ساعی چرخید.
اتاق تاریک بود اما برق نگاهش را میدید.
به خودش جرعت داد و دستهایش را دو طرف صورت ساعی گذاشت.
با لذت پلک بست.
_ آخ که ساعی فدای داغی دستات....
آرام زمزمه کرد:
_ گیلی هم قربون دلت...
با شوق نگاهش کرد اولین بار بود که اعتراف کرده بود او هم دوستش دارد....
ساعی محکم بغلش کرد و با شوق زمزمه کرد:
_ آخ دورت بگردم... نفس ساعی... قلب ساعی...
.
_ ساعی؟ گیلی؟ برق رفته؟ کجایین شما؟
با صدای شاکی خالهاش ترسیده از جا پرید.
خواست فاصله بگیرد که در اتاق باز شد و نور چراغ قوه روی او، که لخت در آغوش ساعی بود نشست............
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
700
Repost from °• پــیلــهـــ •°
- این نخودی مال کیه خدا...
یک نوزاد کوچک که از گرسنگی دهانش را مثل ماهی باز و بسته میکرد بدون آنکه گریه کند.
لاله آرام بغلش کرد، بغض داشت برای از دست دادن شوهر و بچهاش!
- گشنته مامانی؟ کدوم بیفکری تو رو گذاشته اینجا؟
حس مادریاش جوش کرد و تندتند سینهاش دا درآورد و توی دهان بچه گذاشت و آرام گریه کرد.
- تپلی من اگه بود الان دو هفتهش بود، تو شکمم مرد کوچولو!
انگشت کشید روی لپهای نوزاد که از شیر او پر و خالی میشد بیخبر از اتفاقات بیرون از دفتر رئیس!
- به زنیکه بگو بره گم شه! بگو مگه من بمیرم که رنگ بچه رو ببینه اگه...
لاله هول شد، نه میتوانست سینهاش را از دهان نوزاد بکشد و نه میتوانست بلند شود.
- بهت زنگ میزنم جناب وکیل! فعلا...
- سلام، سلام ببخشید من اومدم بهتون بگم که یعنی...
از سینهی لختش جلوی سرآشپز خجالت کشید، روسریاش هم آنقدر کوتاه بود که اصلا روی آن را نمیگرفت، نوزاد گرسنههم که ولکن نبود.
- آروم باش بشین! تو مگه شیر داری؟
سرآشپز خونسرد یک صندلی گذاشت روبهروی لاله و نشست.
- من... شیر یعنی بچم تازه چند روزه خب...
امیرحسین متوجه خجالت لاله بود اما آنقدر دختر کوچولویش قشنگ شیر میخورد که دلش نمیخواست اهمیت بدهد.
- فهمیدم تو همونی که بچت مرده آره؟
- بله.
بلاخره معدهی کوچک نوزاد پر شد و رضایت داد سینهی لاله را رها کند، سینهای که با وجود شیر هنوز کوچک بود و از نوک صورتیاش قطرههای سفید شیر میچکید!
- خوابش برده سرآشپز...
امیرحسین به تندی دست لاله که میرفت سوتین و تاپش را بکشد پایین توی هوا گرفت.
- زنم بهم خیانت کرده، میتونی به بچم شیر بدی؟ تو خونهی خودم شیر بدی؟
دکمههای مانتویش باز، سینهاش لخت و یک نوزاد توی بغلش جلوی سرآشپز!
او فقط یک کارگر در آشپزخانهی امیرحسین بود ولی دخترش شیر او را میخورد!
- ولی سرآشپز من...
- بهت پول میدم! دوبرابر حقوقت اینجا میدم! نذار فکر کنه عرضه ندارم بچمو تر و خشک کنم!
لاله مانده بود چه بگوید، حرف مردم یک طرف و این بچه یک طرف.
حقوق دوبرابر برایش مهم بود ولی این کودک مهمتر! دلش سوخت.
- اگه به کسی نمیگین... اگه خبردار نشن من پنهانی میام و میرم!
امیرحسینی که خشم جلوی چشمهایش را گرفته بود حالا با نگاه کردن مستقیم به چشمهای این زن نمیدانست چرا آرام شده.
- کسی نمیفهمه!
- قبوله سرآشپز...
https://t.me/+UoNZRxMeZqtjZTZk
https://t.me/+UoNZRxMeZqtjZTZk
https://t.me/+UoNZRxMeZqtjZTZk
👩🏻🍳 آشپزباشی 👨🏻🍳
﷽ ✢ وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ ✢
800
Repost from °• پــیلــهـــ •°
- میشه باهم سکس کنیم تینا؟
تینا نگاهم کرد و دستای سفید بلوریشو که همیشه منو داغ میکرد روی پهلوم گذاشت.
زیر نور افتاب برق میزد.
- سکس چیه قاسم؟
خوشحال شدم و خندیدم. دختری که عاشقش بودم چقدر با حیا بود که نمیدونست سکس چیه.
دستمو سمت سینه هاش بردم. کوچولو بودن ولی اشکال نداشت من تینا رو به خاطر خودش دوست داشتم و بس.
یکم سینشو فشار دادم که بی تفاوت نگاهم میکرد.
- یعنی یکم از هم لذت ببریم و جیغ بکشیم.
یه کاری باهات بکنم جیغ بکشی.
با ترس رفت عقب و ازم فاصله گرفت، چقدر چشم و گوش بسته بود همینش منو داغ میکرد. مال خودم بود دوست داشتم.
- جیغ؟ میخوای منو بزنی؟
- جیغای خوشحالی منظورمه بیبی. شل کن یکم.
بد نمیگذره بهت.
دوباره بغلش کردم و لپاشو بوسیدم، یواشکی دستمو گذاشتم روی لپ باسنش و چیزی نگفت.
- قاسم حواست باشه به خودت؟
خندیدم.
- میخوای منو بزنی نیم وجبی؟ زورشو نداری که.
عصبی نگاهم کرد که بی طاقت خودمو روش انداختم و لب های اناریشو کشیدم توی دهنم، دستمو زیر دامنش بردم.
- نکن...قاسم برای خودت میگم دستتو دربیار.
- اه نرین توی حالم تینا. این همه دوست دارم بذار دیگه.
دستمو گرفت ولی پسش زدم و روی زمین خوابوندمش. شهوت همه جامو گرفته بود.
لیسی به لاله ی گوشش زدم و بی توجه به حرفاش دستمو بردم توی شورتش تا بهشت داغشو حس کنم ولی با حس چیز عجیبی...
https://t.me/+dutoz-YJBIY1ZjNk
https://t.me/+dutoz-YJBIY1ZjNk
https://t.me/+dutoz-YJBIY1ZjNk
https://t.me/+dutoz-YJBIY1ZjNk
https://t.me/+dutoz-YJBIY1ZjNk
https://t.me/+dutoz-YJBIY1ZjNk
https://t.me/+dutoz-YJBIY1ZjNk
https://t.me/+dutoz-YJBIY1ZjNk
💦❌پسره عاشق تینا میشه.
تینا موجود ماوراییه ولی قاسم که نمیدونسته سعی میکنه باهاش سکس کنه و...
رمان #واقعی و #ترسناکی ک هیجان خونت رو بالا میبره 🤫 پسری دوره گرد که همراه با استادش به مکانهای جادویی و شگفت انگیز #ایران سفر میکنه و با موجودات ماورایی روبه رو میشه، گیاهان دارویی زیادی رو معرفی میکنه و با بیماریهای عجیب و غریب سر و کله میزنه و از اقوام های مختلف ایرانی دیدن میکنه...
#داستانیسراسرفانتزیوجالببااطلاعاتعمومیهایفراوان
ساحل نقرهای ایران ، کوهی که در آتش میسوزد، دریاچه قرمز، تالاب ارواح، شیردال، گلیم گوش، گورزاد و....
300
تاحالا درمورد ایلومنیناتی چیزی شنیدی؟ افراد صاحب قدرت که کل دنیا طبق خواسته اونا میچرخه و سران دولت هارو کنترل میکنند!! زیبایی ماجرا اینجاست اتفاقات الان کشورمون هم بی دخالتشو نیست و همچیز از قبل برنامه ریزی کردن!! منبع و اطلاعات تمامی تئوری های توطئه در چنل زیر توضیح داده شده:
@TheoryTopia
500
تاحالا درمورد ایلومنیناتی چیزی شنیدی؟ افراد صاحب قدرت که کل دنیا طبق خواسته اونا میچرخه و سران دولت هارو کنترل میکنند!! زیبایی ماجرا اینجاست اتفاقات الان کشورمون هم بی دخالتشو نیست و همچیز از قبل برنامه ریزی کردن!! منبع و اطلاعات تمامی تئوری های توطئه در چنل زیر توضیح داده شده:
@TheoryTopia
1100