cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

رمان‌های زینب رستمی🌸💕

﷽ زینب رستمی «اِویل و ماه» چاپ شده📚 «اَرَس و پری‌زاد» آنلاین🌊 «شیّاد و شاپرک» آنلاین🦋 «وطنم را رُبودی!» نگارش✍🏻 «آخرین بوسه... میدان شهرمان!»✍🏻 کانال: https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk اینستاگرام: https://www.instagram.com/zeinab__rostami

Більше
Рекламні дописи
73 727
Підписники
+30824 години
-3117 днів
+27630 днів
Час активного постингу

Триває завантаження даних...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Аналітика публікацій
ДописиПерегляди
Поширення
Динаміка переглядів
01
خوندنِ کاملِ ارس و زندگی عاشقانه‌ی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119
2 9610Loading...
02
بخشی از vip رمان شیّاد و ویدیوهاش در پیج زیر🥰 https://instagram.com/zeinab__rostami
2 8030Loading...
03
Media files
2 6032Loading...
04
من باوانم! خان‌زاده‌‌ کوردی که بعداز مرگ باباخان، فریدون با هزار نقشه همه‌ی هست و نیستمان را از چنگمان درآورد و خودش خان شد! اما کمرم زمانی شکست، عشقم، داماد دشمنم شد! می‌خواستم از تمام کسانی که ما را به خاک سیاه نشانده بودن انتقام بگیرم، اما فریدون زرنگ‌تر از چیزی بود که من تصور می‌کردم! مجبورم شدم ، با مردی ازدواج کنم که بعداز مرگ زنش ۷سال همه می‌گفتند مجنون و آواره شده.... غافل از اینکه سلیم در تمام این مدت به عمد خود را به جنون زده تا انتقام بگیرد! اما انتقام از کی؟! https://t.me/+39CRCUDQixo5NTFk https://t.me/+39CRCUDQixo5NTFk
1 7710Loading...
05
-آقا یه چیزی ازت بخوام؟ عکاسان و خبرنگاران به تندی مشغول گرفتن عکس از او بودند،فرودگاه شلوغ و نگاه همه به ما بود‌‌‌...اما او کوچکترین اهمیتی نمی داد و فقط خیره به من که "بچه"صدایم می کرد بود! چشم تنگ کرد: -بخواه ببینم بچه! لبخند زدم: -چه توی این مسابقه،چه توی هر مسابقه داخلی و خارجی ای چه من باشم و چه نباشم موقعی که گل زدی و وقتی که استرس داشتی،میخوام دستِ چپتو مشت کنی و بزنی به سینه ات و بعدشم مشتتو ببوسی و بگی آمین! مسخره ام نکرد،عوضش متفکر پرسید: -وقتی کفِ دستم رویِ لبمه بگم آمین یا کنارش زدم بگم آمین؟ -نه وقتی رویِ لبت بود بگو آمین. -حالا چرا همچین چیزیو میخوای؟ و دستانش را رویِ یقه و دو طرفِ لبه هایِ کتِ کراپِ سفید و مشکی ام گذاشت....صدای چلیک چلیک دوربین ها همه فرودگاه را برداشت و ههمه ها بلند شد. "اون دختره کیه جلوی کاپیتان تیم ملی؟" "وای حسین سلطانی که به هیچ دختری نگاه نمی کنه چطوری خیره است به این فسقل بچه" "دختره خر شانس،کیه این؟" مرا جلوتر کشید و از فاصله نزدیکتری به چشمانم خیره شد. دستانم را روی سینه اش گذاشته و لب زدم: -می خوام بدونی که چه باشم کنارت و چه نباشم،همیشه همیشه توی قلبتم و مثلِ ضربان قلبت واست می جنگم و چه ببری و چه ببازی من تا ابد طرفدارتم و مثلِ قلبت واسه زنده بودنت می زنم! مات شد...نه،کیش و مات شد. مبهوت و بدون پلک زدن نگاهم کرد. نمی دانم چرا چشمانم خیس شد: -چه ببری کنارتم،چه ببازی. هروقتم استرس داشتی بزن به قلبت و یادت باشه من یه گوشه ای نشستم و دارم نگات می کنم. دارم با همه وجودم واست دعا می کنم و اگه همه باورت نداشته باشنت،من به اندازه یه استادیوم باورت دارم و تورو لایق می دونم. خب؟ -من چی کار خیری کردم که خدا واسه جوابش تورو واسه همه نداشته هام فرستاد؟چطوریه که تو نمی فهمی من جونم واست در میره؟ گفت و منی که بهتم برده بود در آغوشش مچاله کرد. مرا به سینه اش فشرد و تند سرم را بوسید و.... https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk یه قصه عاشقانه و رنگی رنگی بین کاپیتان بداخلاق تیم ملی که فقط با فسقلیِ خودش آروم میشه🥹😭❤️ از این قصه رنگی رنگیا که پسره زودتر عاشق میشه و جونش واسه دختره در میره میخوای و دختره اصلا خبر نداره🥹😭❤️ روحت شاد میشه😭
1 74510Loading...
06
حتی موقع جاری شدن خطبه‌ی عقد ندیدمش… فقط صدای خش‌دارش رو شنیدم که «بله» گفت! نه خبری از لباس عروس بود، نه بزن و برقص! شبیه هیچ عروسی نبودم. منو تو زندان به عقد مردی درآوردن که ده سال ازم بزرگ‌تر بود و می‌گفتن جرم بزرگی مرتکب شده! فکر می‌کردم شوهرم یه مرد کریه و شکم گنده‌ و بوگندوئه و از تنها شدن باهاش می‌ترسیدم، اما وقتی منو فرستادن برای ملاقات خصوصی، با دیدن اون مرد جذاب و خوش‌هیکل شوکه شدم… مردی که سال‌ها‌ پیش، پنهونی عاشقش بودم، حالا شده بود شوهرم! کم مونده بود از خوشحالی بال دربیارم که با گفتن یه حرف همه‌ی دلخوشیم رو نابود‌ کرد. اون، چادرم رو درآورد و گفت: «انگشتمم بهت نمی‌زنم تا بعد از طلاق، بتونی شناسنامه‌ی سفید بگیری از دادگاه! اما فرداصبح که رفتی بیرون، به همه بگو اون اتفاقی که باید، بینمون افتاده!» https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 🔥🔥🔥
1 0872Loading...
07
نریمان، مردی سرد و تلخ تنها نوه ی پسری حاج احمد نقشبند است. مردی که انتظار میرود وارث مجموعه نساجی نقشبند باشد. با مرگ پدربزرگش ثروتش میان او و دخترعمه‌ای ناتنی که تا بحال ندیده است تقسیم میشود. شاهدخت و نریمان با هم مثل کارد و پنیرن عمارت نقشبند را به ارث میبرند. طی جریاناتی نریمان برای آزاردادن شاهدخت به عمارت اسباب کشی میکند اما نمیداند با همخانه شدنشان چه اتفاقاتی میفتد... https://t.me/+OnGmA7oCfvQ5YmRk https://t.me/+OnGmA7oCfvQ5YmRk اثر جدید از نویسنده‌ی #التیام که یکی بهترین رمان‌ها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️‍🔥
9742Loading...
08
تو کانال «جهان من🪐» آهنگ‌های مورد علاقه و‌ نوشته‌ها‌ی کوتاه و شخصیم رو به اشتراک می‌ذارم👇🏽 https://t.me/zeinabrostamiii
4 8472Loading...
09
عضویت در کانال VIP ارس (رمان کامل، ۹۰۰ پارت) و VIP «شیاد و شاپرک» (جلد دوم اَرس)👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119
5 8503Loading...
10
بخشی از vip «شیّاد و شاپرک» و ویدیوهای برسام و قصه‌ش در هایلات «شیادوشاپرک» پیج زیر👇🏽🥰 https://instagram.com/zeinab__rostami
5 7901Loading...
11
Media files
5 6192Loading...
12
دست ظریف دختر روی بازوی لخت و مردانه‌ی او نشست! دقیقا همان نقطه‌ای که زخمی شده بود و من روزها پشت سر هم زخمش را تیمار داری کردم! دخترک با ان ناخن های لاک خورده‌ و انگشتان پر از انگشترش، دستش را نوازش‌وار روی قسمت زخمی می‌کشید. نگاهم به دستان عاری از زیورآلات و ناخن های بدون لاکم افتاد! دستانش همچنان روی بازوی او بود و من می‌دانستم که او روی دستش حساس است! زخمش هم تازه بود، کسی نباید روی بازویش دست می‌کشید! دختر اما بی‌توجه این کار را می‌کرد و من... من فقط نگران دست بد زخمی بودم که روزها طول کشید تا درمانش کنم...! https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0 https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0 https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0 عشق ممنوعه پسرشهری و دختر روستایی! #تب_واگیر
3 3200Loading...
13
- نمی‌خوای صدای قلب بچه‌ات رو بشنوی؟ چشم از مانیتور مقابلم گرفتم. طاقت دیدنش رانداشتم، وقتی قرار بود او را از من بگیرند، وابسته شدنم بی‌معنی بود. - بچه‌ی من نیست! خانم دکتر با تعجب نگاهی به من انداخت و محض رفع کنجکاوی‌اش پرسید: - بچه تو نیست؟! پس توی شکم تو چیکار میکنه؟! بغض کرده و پشیمان از این اقدام نجوا کردم: - کاش میمردم و همچین خبطی رو نمی‌کردم، رحمم رو اجاره دادم خانم دکتر. اجاره دادم به زن و شوهری که بچه دار نمیشدن و حالا... - حالا نمی‌تونی از این بچه دل بکنی درسته؟ چیزی نگفتم و فقط سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم. دکتر چند برگ دستمال کاغذی به سمتم گرفت و گفت: - خداروشکر بچه سالمه. یه سری توضیح و سفارش هست که با توجه به حرفات بهتره با والدین اصلیش در جریان بذارم. پوست شکمم را با دستمال تمییز کردم. هنوز خیلی رشد نکرده بود، اما من وجودش را با رگ و پی‌ام احساس می‌کردم. - مامان باباش کجان؟ باهات نیومدن برای چکاپ؟ از روی تخت پایین آمدم و همانطور که دکمه‌های مانتوام را دانه دانه می‌بستم گفتم: - مامانش فوت کرده، دقیقا چهل روز پیش. امروز مراسم چهلم داشتن، باباشم الان اونجاست. فکر نکنم اصلا یادش باشه که قرار بود امروز من بیام اینجا و... حرفم ناتمام ماند، در مطب به شدت باز شد و من با دیدن چهره‌ی آشنای مردی که در چهارچوب در ایستاده بود، تعجب کردم. منشی قبل از خانم دکتر اعتراض کرد و گفت: - آقای محترم من به شما گفتم مریض داخله به چه اجازه‌ای وارد اتاق معاینه شدید؟ خانم دکتر نگاهی به من انداخت، انگار فهمیده بود که این مرد پدر همان بچه‌ای بود که من به شکم می‌کشیدم. رو به منشی با ملایمت گفت: - مشکلی نیست...شما بفرمایید. منشی رفت و کاوه با چند قدم بلند خودش را به من رساند، بزاق دهانم را به سختی فرو فرستادم و خیره در نگاه به خون نشسته‌‌اش زمزمه کردم: - آقای شایگان...من فکر کردم که شما امروز.. میان حرفم آمد و با همان حال زار و خرابش رو به منی که مات و مبهوت تماشایش می‌کردم که گفت: - میخوام صدای قلبش رو بشنوم، دراز بکش روی تخت. https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
3 1193Loading...
14
امیر سپهبد🔥 مردی بداخلاق و مغرور که تا به حال کسی چهره‌اش و از نزدیک ندیده و به مرد #نقاب‌دار معروفه😎 مردی خشک و سرد که از همه دخترا بعد از مرگ نامزدش فاصله میگیره... شب عروسیش به گوشش رسونده بودن که جنازه نامزدش در عمارت بزرگ شایان هاست.  دلبرش در تخت #ساشا شایان بر اثر تجاوز جان داده بود. باید تاوان می گرفت و زخم می زد تا آرام می گرفت. قسم خورده که بعد ازمرگ نامزدش #مهگل دیگه عاشق نشه و به کسی رحم نکنه بعد از اون همه سختی و درد و رنج درست وقتی میخواد انتقام شو بگیره بدجوری دل میبازه به خواهر دشنمش، به خواهر کسی که مسبب تمام مشکلات و دردهایی هست که کشیده و....🥲❌ https://t.me/+8JVuPtNDv8sxODE0 https://t.me/+8JVuPtNDv8sxODE0
2 4310Loading...
15
_با من ازدواج کن! تارا تند نگاهش کرد. بدون تعلل و بدون فوت وقت. با وضع اسفناکی که داشت باز هم نمی‌شد که نخندد و نگوید: _می‌خوای باهام ازدواج کنی که کار خواهرتو جبران کنی؟! حالا پوزخند داشت. علی به‌سادگی گفت: _نه! _پس چی؟ عذاب‌وجدان گرفتی کاری کردی که همه دچار سوءتفاهم شدن؟ _نه! _ازدواج برات همین‌قدر مضحک و مسخره‌ست؟ _نه! _می‌خوای با من ازدواج کنی که همکار سابقم دیگه برام گل نیاره؟ سؤالش علی به خنده انداخت. سر تکان داد: _یکی از دلایلش اینه. _من قصد ازدواج ندارم جناب جاوید. همه چیز انگار یک شوخی بامزه بود در موقعیتی که به یک مخمصه می‌مانست. _بهتره قصدشو پیدا کنی. تارا عمیق نگاهش کرد. حتی پلک هم نمی‌زد. علی زمزمه کرد: _دوسِت دارم! https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8 یک عاشقانه دوست‌داشتنی و لطیف https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8 https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8 https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
3 98611Loading...
16
حتما اطلاعات درباره‌ی پایان اَرس و شروع جلد دومش‌و در هایلایت «شیّاد و شاپرک» ببینید❤️‍🔥👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
2 0920Loading...
17
نحوه‌ی خوندنِ کاملِ زندگی عاشقانه‌ی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119 💛پارت اول رمان💛 https://t.me/c/1417310563/1706
2 0360Loading...
18
Media files
1 2301Loading...
19
⁠ #پست_106 -بسم الله الرحمن الرحیم. نمیگی با دیدنت سکته میکنم دختر؟ صبح اولین روز زندگی ملت با چه صحنه های رمانتیکی روبرو میشن من با چه صحنه ای!! تو چرا کله پا شدی رعنا؟ دخترک که مشغول آسانای کششی crow بود. محلش نداد و لب هایش را روی هم فشار داد تا خنده ی بی موقع اش باعث از بین رفتن تمرکزش نشود. کامران که غرغرش را از سر گرفت تمرکزش را از دست داد و زیر خنده زد: -بیا مردم میرن زن میگیرن منم زن گرفتم... اولین صبح زندگیمون جوابمو نمیده... خنده اش باعث شد تعادلش را از دست بدهد و روی دست هایش بیفتد. صدای آخش که بلند شد کامران از روی تخت به سمتش خیز برداشت. -چی شدی تو دختر؟!... آخه این چه ورزشیه تو میکنی... من که اصلا راضی نیستم... دستش را ماساژ داد و مشتی به بازوی کامران کوبید: -همه اش تقصیر تو شد دیگه... -من؟ من بخت برگشته چیکار کردم؟ مردای دیگه که از خواب پا میشن تو بغل یارن و ناز و نوازش میشن. من چشامو وا کردم دیدم تو رو دستات وایسادی عین بلانسبت میمون داری منو نگا میکنی... نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و همین باعث شد کامران به مسخره بازی اش ادامه دهد. -اصلا تقصیر خودمه باید بهت وظایف یه زن شوهردار رو از اول زندگی یاد میدادم که اینطور عین میمون دمتو واسه من هوا نکنی... مشت بعدی را در شکم کامران کوبید. -بیا دست بزنم داره... نمیدونم من به چی تو دلخوش کردم رعنا خانم... با این حرفش یاد حرف های مادر شوهرش افتاد که معتقد بود پسرش به کمالات نداشته ی او دلخوش کرده است. ناخواسته بود که چشمش پر آب شد. همین هم باعث شد که کامران دست از مسخره بازی بردارد -عه عه رعنا... گریه برای چیه دختر خوب؟!... من شوخی کردم به جون خودم... دست خودش نبود که اشکش چکید. سرش را به زیر انداخت که کامران متوجه گریه اش نشود. اما کامران جلو کشید او را در آغوش گرفت. دستش را بند چانه اش کرد و سرش را بلند کرد -ببینمت رعنا خانم... اینقدر دل نازک بودی و من خبر نداشتم؟...‌ چشم هایش را به زیر انداخت. کامران رد اشک هایش را بوسید و زیر لب زمزمه کرد: -بمیره کامران که باعث گریه ی تو شد... خدا نکنه ای که خواست بگوید در نیمه توسط کامران خفه شد. وقتی بعد از چند دقیقه برای گرفتن دمی هوا از هم جدا شدند با حرف کامران سرخ و سفید شد -نظرته اعمال آیینی که باید دیشب به جا میاوردیم رو الان به جا بیاریم؟.... چشمکی زد و خودش را بیشتر به او نزدیک کرد: -نظرمه... بی تربیتی نثار کامران کرد که باعث شد قهقه اش به هوا برود. دستانش رو دور او محکم کرد و بینی اش را در موهایش فرو کرد -هوم... بوی سیب شامپوت آدم رو مسخ میکنه رعنا.... حینی که بوسه هایش را به سرش می زد به سمت گردنش حرکت داد. با بوسه ای که به لاله ی گوشش زد کمی در خودش جمع شد. بوسه های ریزش را از زیر گوشش تا گودی گردنش امتداد داد و.... https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7 https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7 https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7 ❌❌ رعنا دختری #ساده و #شهرستانی که برای رسیدن به #آرزوهایش راهی #دانشگاه تهران میشود با #عاشقی اش #درس خواندن را #رها می کند و #برخلاف خواسته ی خانواده اش با #کامرانی #ازدواج می کند که بخاطر ازدواج با رعنا از خانواده اش #طرد می شود... با #حاملگی #ناخواسته ی رعنا و #رفتن کامران همه چیز...
9032Loading...
20
دادمهر عوضی ترین پسر خاندان بود!!! یه مرد با سیاست که کل خانواده رو نوک انگشتش میچرخید و همیشه با یه کلام دهن همه رو می‌بست. وقتی کم سن بودم جلوی همه گفت عاشقمه و زبون من از ترس پدرم بسته شد. حق اعتراض و مخالفت نداشتم چون اون تک پسر بزرگ خاندان بود و هیچکس نمیتونست جلوش وایسته. اما من همتا.‌‌.. برای فرار از همه ظلم هایی که در حقم کردن، تصمیم گرفتم روی خواسته شون پا بذارم. بزرگ شدم و قد علم کردم جلوی مردی که سالها ازش وحشت داشتم. یک تنه ایستادم جلوی دادمهر کیهان!!! یه روز تک و تنها رفتم خونش و گفتم نمیخوامش و عاشقش نیستم. گفتم اما اون بلایی سرم آورد که...! حالا دوسال گذشته و من و دادمهر تبدیل شدیم به دوتا دشمن خونی. گذشته ای که فقط بین خودمون پنهان مونده و هیچکس ازش خبر نداره. من، دختری که کل خاندان و بهم ریختم و دادمهر عزیزکرده ی فامیل که تمام توانش و گذاشت تا به من ضربه بزنه و ازم انتقام بگیره. https://t.me/+pyZe6tdK4zk1OTM8 https://t.me/+pyZe6tdK4zk1OTM8 https://t.me/+pyZe6tdK4zk1OTM8
1 2662Loading...
21
#پارت217 _ من عاشقِ زنمم! من عاااشقشم! می‌فهمید؟ چرا طلاقش بدم؟ چرا بیرونش کنم؟ _ زنت آبرو و شرف نذاشته برامون! فیلمش تو گوشیِ همه پخش شده! تازه می‌پرسی چرا؟؟ پشت در ایستاده بودم و با استرس به صحبت او و حاجی‌دایی گوش می‌دادم. رگِ گردن امیرپارسا بیرون زده بود. به زور خشمش را کنترل کرد و گفت: _ فقط یه پارتی بوده، که اونم... دایی داشت سکته می‌کرد. پرید وسط حرف او: _ دِ غیرتت کجاست شازده؟؟... نشسته بود ورِ دلِ یه بی‌ناموس. مگه خودت عکس و فیلما رو ندیدی؟؟ دلم برای امیرپارسا می‌سوخت. چه آن دوره‌ای که فقط پسردایی‌ام بود، چه حالا که به هم محرم شده بودیم، همیشه سپر بلای من بود؛ حامی‌ام بود؛ تمام باورم بود... با اخمی غلیظ رو به دایی گفت: _ هیچ‌چیز اون‌جوری که شما فکر می‌کنید نیست. اجازه بدین این موضوع بین من و پناه حل بشه. زن دایی که تا آن لحظه ساکت مانده بود، لیوان آب قند را کنار گذاشت و‌با حرص برخاست: _ می‌خوای منو بکشی؟؟ ها؟؟ براي تو دختر کمه؟؟ مردم آرزوشونه بشن عروس این خونواده و زن تو! لب تر کن تا بهترینش‌و برات انتخاب کنم... ولی دست بردار از این دخترِ بی‌حیا و بی‌بندوبار! قلبم از زورِ خشم و درد محکم می‌کوبید. حتی تصور این‌که دختر دیگری محرمش شثد، من را می‌کشت! امیرپارسا محکم پلک زد و گفت: _ مادرِ من، لطفا... زن‌دایی با همان خباثت‌های همیشگی‌اش معرکه گرفت! چهار انگشتش را به دهان خود کوبید و بعد گفت: _ لطفا لال شم آره؟؟ این دختر برای تو عروس بشو نیست! موندنی نیست! _ حرفم رو گفتم. پناه رو باور دارم. تمام! خواست به سمت در بیاید که این‌بار دایی مقابلش ایستاد: _ یه تهران سر اسمت قسم می‌خورن. با داشته‌ها و اعتبارت، کسی جسارت نداره خودشو هم‌ردیفت بدونه؛ اون‌وقت تو مضحکه‌ی خواهرزاده‌ی بيست‌ساله و بی‌نزاکتِ من شدی! صورتم از توهین‌هایشان خیس می‌شد. حرف‌های نگفته، زیاد داشتم ولی... فقط به خود امیرپارسا! نه به آن‌ها که یک عمر دردم را دیدند و تهمت‌هایشان تمام نشد. _ چی تو این دختر دیدی که می‌خوای آبرومونو به خاطرش ببری؟ غیرت و‌ شرفتم زیر پاش گذاشت. دیگه باید چی‌کار کنه که بفهمی لایقت نیست؟؟ همیشه دردشان همین بود. «آبروی خانوادگی»! همه‌ی جواهریان‌ها همین بودند. هیچ‌کس را لایق خود نمی‌دانیتند و همه‌کس را از بالا نگاه می‌کردند. امیرپارسا بیش‌تر از این نایستاد. عصبانی از اتاق بیرون آمد و با من روبه‌رو شد. صورتش درهم بود. _ امشب این‌جا نمی‌مونیم. سریع وسایلاتو‌ جمع کن پناه. تا خواستم به سمت اتاقم بروم، زن‌دایی فریاد زد: _ نمی‌ذارم عروسِ امیرپارسای من بمونی!! نمی‌ذارن این عقد، دائمی بشه!! دایی نمی‌توانست آرامش کند. قلبش بیمار بود و می‌ترسیدیم اتفاقی بیوفتد. آرام گفتم: _ لابد یه دختر مثل نازلی لایق پسرتونه آره!!؟ چون آفتاب‌مهتاب‌ ندیده‌ست؟؟ امیرپارسا دستم را کشید: _ پناه جواب نده. با من بیا. هنوز دومین قدممان به سوم نرسیده بود که ناگهان زن‌دایی قلبش را گرفت و افتاد. فریاد «یا حسین» دایی برابر شد با جیغ آتنا. رنگ پرید. امیرپارسا دوید سمت مادرش. همه‌چیز در یک لحظه اتفاق افتاد.... https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 همه بهم می‌گفتن این دختر بی‌بندوباره و یه روز بهت #خیانت می‌کنه؛ ولی گوش نکردم! به عشق و‌ نجابتش ایمان داشتم... اما درست وقتی بهترین روزای زندگیمون بود، فیلمای یه پارتی شبونه از زنم، همه‌جا پخش شد و بعدش پناه گذاشت رفت آلمان و دیگه برنگشت... آبرو و #شرفم رو برد! نتونستم پیداش کنم و غیابی طلاقش دادم. سه سال بعد، وقتی از همه‌ی زن‌ها فراری بودم و تازه می‌خواستم با دختر‌ِ سربه‌زیر و مهربونِ یه حاج‌آقا ازدواج کنم، سروکله‌ی همون عشقِ اول پیدا شد... پناه برگشت ایران و زندگیم زیرورو شد با برگشتنش. شب عروسیم، وقتی لباس #دامادی تنم بود، اومد اتاقم و پرده از رازهایی برداشت که...🔥‼️ https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 این رمانو از دست ندید. به جرات می‌گم یکی از عاشقانه‌ترین و هیجانی‌ترین رمانای آنلاینه. یه مرد خفن و غیرتی و جذابم داره که همه عاشقشن. از دستش ندید😘
10Loading...
22
-دیشب تو رخت‌خواب مثل خواهر و برادر با هم بودیم تا زن و شوهر! هیچ‌ فهمیدی دیشب بین من و والا چی گذشت؟ چه انتظاری داری ازم وقتی که دیشب پسرت جاهامون رو از هم جدا کرد و حتی نوک انگشتش هم تا صبح به من نخورد؟ نکنه خیال کردی تا صبح تو بغل هم بودیم و خیال داریم به همین زودی یه نوه‌ی کاکل‌زری تحویلت بدیم که پسرت دودستی بچسبه به این زندگی؟!  لبخند اجباری زد: _مردها همه‌شون عین پسربچه‌ان، یکم سیاست زنونه داشته باشی هر مردی رو می‌تونی رام کنی، والا که جای خود دارد! تا آمدم بهش اعتراض کنم جاری فضولم فرنوش  از راه رسید. با آن آرایش هفت‌خطی و شلوغس که بیشتر از اینکه زیبایش کند، از ریخت انداخته بودش. نگاه منظورداری به سرتاپایم انداخت و گفت: -چرا تو این سرما تو خیاط وایستادی، برات خوب نیستا! اصلاً نفهمیدم که چرا برایم خوب نیست که با جمله‌ی بعدی‌اش فهمیدم چه در سرش می‌چرخد -رنگتم حسابی پریده! لحنش بوی شیطنت به‌خود گرفت: -خاله‌ت واسه‌ت کاچی درست نکرد؟ مامان‌دلبر هم دیگه اون جون سابق رو نداره روز اول واسه من یه کاچی‌ای درست کرد که فقط یه انگشت کره محلی روش بسته بود! سکوتم را که دید، گفت: -با همین لباس‌های خونگی جلوی والا می‌چرخی؟ حرف‌هاش باعث شد خاله بهم شک کند و بپرسد: -دیشب خبری شد بین‌تون لیلی؟! گیج پرسیدم: -چه خبری؟ گوشه‌ی نگاهش را خنده‌ای پر کرد: -با والا دیگه... والا داشت پشت‌سرش از پله‌ها بالا می‌آمد. وای بدتر از این نمی‌شد. حتما همه چیز را شنید. خاله که هنوز متوجه او نشده بود، این‌بار بی‌پرده پرسید: -دیشب چی‌کار کردین؟ https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 نمی‌دانم چرا برای لحظه‌ای از اینکه والا اینجا بود و حرف خاله را شنید خجالت کشیدم و پوست صورتم داغ شد. تا آمدم به خاله بگویم که والا پشت‌سرت است، والا به‌جای من در کمال پررویی گفت: _دقیقا همون کارایی که تو فکر می‌کنی! من که مطمئن بودم که دیگر رنگ به صورتم نماند. خاله بهت‌زده به عقب چرخید و شماتت‌وار والا را نگاه کرد: -من می‌گم این بچه خیلی پرروئه کسی باور نمی‌کنه!  خجالت نمی‌کشی والا؟ این حرفا چیه جلوی مامانت؟! والا انگار که بیشتر خوشش بیاید، با لحنی راحت گفت: -خب مگه نپرسیدی خودت؟ منم جواب دادم دیگه! خاله اخم مصنوعی کرد: -من از لیلی پرسیدم، نه توی بی‌آبرو! والا شانه بالا انداخت: -تو می‌خواستی ببینی دیشب چه خبر بود، بالاخره باید یکی‌مون می‌گفت دیگه! خاله حرصی نگاهش کرد: -من برم پایین، اصلا اعصاب ندارم با این سروکله بزنم، حیا که نداره، یه دیقه دیگه وایستم پیشش زیروزبر همه چیو می‌گه! جدیدترین رمان هم‌‌خونه‌ای😍 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 رمان خصوصیه و عضویت فقط همین امروز بازه❌
1 2571Loading...
23
حتما اطلاعات درباره‌ی پایان اَرس و شروع جلد دومش‌و در هایلایت «شیّاد و شاپرک» ببینید❤️‍🔥👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
1 7891Loading...
24
نحوه‌ی خوندنِ کاملِ زندگی عاشقانه‌ی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119 💛پارت اول رمان💛 https://t.me/c/1417310563/1706
1 7130Loading...
25
Media files
1 2960Loading...
26
اون دادمهر کیهان بود،یه مرد #عوضی و شیاد! مردی که با سیاست و حیله افسار خاندان و گرفت تو دستش و از بچگی اسم من و پشت اسم خودش گذاشت. من یه دختر کم سن و سال بودم و بخاطر اخلاق های سنتی و متعصبانه پدرم هیچ وقت نتونستم باهاشون مخالفت کنم. هیچکس اون روی دادمهر و ندیده بود جز منی که تو خلوتمون بارها از دستش شکنجه روانی شدم و به گریه افتادم. التماسش کردم تا ازم دست بکشه اما اون هربار با محبت و بوسه های یهویی دهنم و میبست و میگفت #مال‌خودمی! اما من همتا.‌‌.. برای فرار از همه ظلم هایی که در حقم کردن، تصمیم گرفتم روی خواسته شون پا بذارم. بزرگ شدم و قد علم کردم جلوی همین مردی که سالها ازش #وحشت داشتم. یک تنه ایستادم جلوی دادمهر و کل خاندان!!! یه روز تک و تنها رفتم خونش و گفتم نمیخوامش و عاشقش نیستم. گفتم اما اون #بلایی سرم آورد که...! 🔥🔥🔥 https://t.me/+pyZe6tdK4zk1OTM8 https://t.me/+pyZe6tdK4zk1OTM8
9991Loading...
27
-دیشب تو رخت‌خواب مثل خواهر و برادر با هم بودیم تا زن و شوهر! هیچ‌ فهمیدی دیشب بین من و والا چی گذشت؟ چه انتظاری داری ازم وقتی که دیشب پسرت جاهامون رو از هم جدا کرد و حتی نوک انگشتش هم تا صبح به من نخورد؟ نکنه خیال کردی تا صبح تو بغل هم بودیم و خیال داریم به همین زودی یه نوه‌ی کاکل‌زری تحویلت بدیم که پسرت دودستی بچسبه به این زندگی؟!  لبخند اجباری زد: _مردها همه‌شون عین پسربچه‌ان، یکم سیاست زنونه داشته باشی هر مردی رو می‌تونی رام کنی، والا که جای خود دارد! تا آمدم بهش اعتراض کنم جاری فضولم فرنوش  از راه رسید. با آن آرایش هفت‌خطی و شلوغس که بیشتر از اینکه زیبایش کند، از ریخت انداخته بودش. نگاه منظورداری به سرتاپایم انداخت و گفت: -چرا تو این سرما تو خیاط وایستادی، برات خوب نیستا! اصلاً نفهمیدم که چرا برایم خوب نیست که با جمله‌ی بعدی‌اش فهمیدم چه در سرش می‌چرخد -رنگتم حسابی پریده! لحنش بوی شیطنت به‌خود گرفت: -خاله‌ت واسه‌ت کاچی درست نکرد؟ مامان‌دلبر هم دیگه اون جون سابق رو نداره روز اول واسه من یه کاچی‌ای درست کرد که فقط یه انگشت کره محلی روش بسته بود! سکوتم را که دید، گفت: -با همین لباس‌های خونگی جلوی والا می‌چرخی؟ حرف‌هاش باعث شد خاله بهم شک کند و بپرسد: -دیشب خبری شد بین‌تون لیلی؟! گیج پرسیدم: -چه خبری؟ گوشه‌ی نگاهش را خنده‌ای پر کرد: -با والا دیگه... والا داشت پشت‌سرش از پله‌ها بالا می‌آمد. وای بدتر از این نمی‌شد. حتما همه چیز را شنید. خاله که هنوز متوجه او نشده بود، این‌بار بی‌پرده پرسید: -دیشب چی‌کار کردین؟ https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 نمی‌دانم چرا برای لحظه‌ای از اینکه والا اینجا بود و حرف خاله را شنید خجالت کشیدم و پوست صورتم داغ شد. تا آمدم به خاله بگویم که والا پشت‌سرت است، والا به‌جای من در کمال پررویی گفت: _دقیقا همون کارایی که تو فکر می‌کنی! من که مطمئن بودم که دیگر رنگ به صورتم نماند. خاله بهت‌زده به عقب چرخید و شماتت‌وار والا را نگاه کرد: -من می‌گم این بچه خیلی پرروئه کسی باور نمی‌کنه!  خجالت نمی‌کشی والا؟ این حرفا چیه جلوی مامانت؟! والا انگار که بیشتر خوشش بیاید، با لحنی راحت گفت: -خب مگه نپرسیدی خودت؟ منم جواب دادم دیگه! خاله اخم مصنوعی کرد: -من از لیلی پرسیدم، نه توی بی‌آبرو! والا شانه بالا انداخت: -تو می‌خواستی ببینی دیشب چه خبر بود، بالاخره باید یکی‌مون می‌گفت دیگه! خاله حرصی نگاهش کرد: -من برم پایین، اصلا اعصاب ندارم با این سروکله بزنم، حیا که نداره، یه دیقه دیگه وایستم پیشش زیروزبر همه چیو می‌گه! جدیدترین رمان هم‌‌خونه‌ای😍 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 رمان خصوصیه و عضویت فقط همین امروز بازه❌
1 2761Loading...
28
-من ارگ بمم و خشت به خشتم متلاشی تو نقش جهانی و هر وجبت ترمه و کاشی... با صدای بم لعنتی اش دستش روی کادوی اهدایی اش چنگ شد. قلبش طوری بنای تپیدن گرفت که هراس این را داشت هر آن از سینه اش بیرون بزند. کادو را روی میز رها کرد و دستانش را زیر میز درهم گره کرد. اگر می دانست قرار به این قسم دلبری هاست اصلا پایش را اینجا نمی گذاشت. -چی شد پس؟... چرا بازش نکردی؟!... لب های خشکش را با زبان تر کرد. نفسش طوری بند رفته بود انگار کیلومترها دویده است. به هزار زور و زحمت کلمه ها راهی برای بیرون آمدن پیدا کردند: -مناسبتش رو نگفتین.... نفس عمیقی کشید که نشان از کلافگی اش داشت: -آدم برای کادو دادن به عزیزترینش که نیاز به مناسبت نداره... روی عزیزترین مکث دلنشینی کرده بود. در مقابل این مرد به مانند دخترک نوجوانی می شد که با هر حرف و حرکتی دست و دلش می لرزید. سرش را برای دیدنش بلند کرد. تیله های مشکی اش منتظر به او چشم دوخته بودند. چرا بعد از این همه وقت دیلماجی چشمانش را یاد نگرفته بود. او زیادی مرموز بود یا خودش زیادی ساده که نگاهش هنوز برایش ناخواناترین نگاه دنیا بود. با ابرو به کادو اشاره کرد و گفت: -بازش کن لطفا.... با تردید دست های سردش را جلو برد و کاغذ کادو را پاره کرد. جلد نفیس دیوان حافظ بود. از درون جعبه اش درش آورد و صفحه اولش را باز کرد همان بیتی که ابتدای صحبت هایشان برایش خوانده بود را با خطی خوش بالای صفحه نوشته بود. در پایینش تاریخ زده بود و نوشته بود: -روزت مبارک عزیزترین دخترک دنیام.... پلکش پرید و صحنه ها یکی یکی از جلوی چشمانش رژه رفتند. انگار همین دیروز بود که بخاطر همخوابگی با فلان دختر و پیچیدن حرفش در خانواده پدرش در گوشش زده بود و او را از خانواده طرد کرده بود یا قبل تر از آن شاهد معاشقه اش با منشی اش در دفتر کارش بود. او کی عزیزترین این مرد زنباره شده بود که خودش خبر نداشت. در دلش آرزو کرد این کادو و دعوت به همین جا ختم شود. -رعنا.... چرا لحن آهنگین صدای لعنتی اش را دوست داشت؟! او نباید دچار همچین حالاتی بعد از کامران می شد. آن هم کامرانی که عاشقش بود و آوازه ی عشق شان زبانزد خاص و عام بود. مگر نه اینکه او الان بیوه زنی سی و اندی ساله بود که یک پسر داشت و برای ساختن آینده ی خودش و پسرش در تلاش بود. -این دیگه گوشی گرون قیمت نیست که بخوای ردش کنی.... اشاره اش به پس دادن گوشی آیفونی بود که به بهانه ی روز زن برایش گرفته بود. سر انگشتان کرخت شده اش را روی جلد چرمی کتاب کشید. دلش می خواست مکالمه اشان به همین جا ختم شود و او به خانه اش برود و مثل روتین هر روز خودش را در امور روزانه اش طوری غرق کند که انگار نه انگار خانی آمده و رفته است. دستش را روی سر انگشتانش گذاشت. خواست دستش را پس بکشد که مانع شد. برعکس دستان یخ زده ی او دستانش انگار کوره ی آتش بودند. در چشمانش زل زد و گفت: -سبز نمی شوم مگر... ریشه زنی به جان من... دلش نمی خواست به معنای پس کلماتش فکر کند. دستانش را از زیر دستانی که منبع گرمای بی نظیری بود پس کشید. دستی به پر شالش کشید و هول زده گفت: -من باید برم... دیرم شده.... بی توجه به حرفی که شنیده بود حرف هایش را ادامه داد: -نگو که معنای پس حرفام رو متوجه نشدی؟.... دلش میل عجیبی به گریه داشت. از جایش به سرعت بلند شد اما مرد مقابلش بی توجه به حالات او تحکم کرد: -بشین... نمی دانست چه سری در صدایش بود که بی اختیار سرجایش نشست. ادامه ی حرف هایش را از سر گرفت: -دلم میخواد جدی به درخواستم فکر کنی... نه به عنوان کسی که تا به حال شناختی... بذار خود واقعیم رو بهت بشناسونم... برخلاف خواسته ی دلش پوزخندی زد. دست خودش نبود که زخم زد: -خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد خواهان کسی باش که خواهان تو باشد... با این حرفش حتی ذره ای تغییر در چهره اش هویدا نشد. کیفش را روی دوشش انداخت و زیر لب خداحافظی زمزمه کرد. با آن صدای بم لعنتی اش دوباره صدایش کرد. رو به او برگشت و منتظر نگاهش کرد: -میدونی بیت آخر اون شعری که برات نوشتم چیه؟... سری به معنای نه برایش بالا انداخت. صدایش را صاف کرد و گفت: -از شوق هم آغوشی و از حسرت دیدار... بایست بمیریم چه باشی چه نباشی رعنا خانم... با این حرف زیر پاهایش خالی شد و... https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7 https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
6773Loading...
29
شخصیتای ارس تو جلد۲ هستن؟ پایان خوشه؟ ارس چاپ می‌شه؟ شاپرکِ شیّاد کیه؟ جواب‌‌ها در هایلایت «شیاد و شاپرک» و «عشق۲» تو پیج زیر🥰👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
3 6001Loading...
30
نحوه‌ی خوندنِ کاملِ زندگی عاشقانه‌ی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119
3 4222Loading...
31
Media files
3 3030Loading...
32
-دهنی بود.... با شنیدن صدای دلنشینش سرش را بالا آورد ولی دست خودش نبود که یک تای ابرویش را بالا انداخت و به تمسخر گفت: -چی بود؟... معذب بودن دخترک را متوجه شد اما باید از جایی شروع به گفتن آنچه در قلب و مغزش می گذشت می کرد. -یعنی منظورمه اینه که... اون شام من بود داشتم میخوردم که گوشیم زنگ خورد... با دست به داخل ویلا اشاره زد و گفت: -رفتم جواب بدم.... برگشتم دیدم شما مشغول خوردن هستین.... او را روی تراس دیده بود که مشغول غذا خوردن بود. تصویر بی نظیر روبرویش به حدی برایش زیبا و دلنشین بود که دلش نیامده بود جلو بیاید و آن را خراب کند. از دور ایستاده بود و دخترک چشم عسلی را با آن موهای پدر درارش پوشیده در اشارپ زیبایش نگاه کرده بود. با ولع از سیگارش کام های عمیق گرفته بود و دودش را به معده ی خالی اش فرستاده بود که از سرشب گزگز می کرد. آن لحظه را با گوشی موبایلش ثبت کرده بود. عکسش به مانند پرتره ی زیبای الهه های یونانی قابل ستایش بود. -البته نوش جونتون اما اجازه بدین برم داخل براتون بکشم... زیاد درست کردم از شام مونده... همین که برگشت صدایش کرد: -رعنا... دخترک ایستاد دلش می خواست موهای افتاده در صورتش را که دل او را به بازی گرفته بودند پشت گوشش بزند. او عاشق تر از آن بود که بتواند این قسم دلبری ها را تاب بیاورد. -چرا تا این موقع شام نخوردی؟... دست هایش را در هم پیچاند و با صدایی که به زور درمی آمد گفت: -میل نداشتم... با شادی که به جانش تزریق شد پرسید: -بخاطر جر و بحث سر شب من و پدرم شام نخوردی؟... با چشم های فراری از او سر بالا انداخت. -نه یعنی میدونید ناراحت شدم... با لبخندی که سعی در پوشاندنش داشت دلخوش پرسید: -برای من؟... دخترک شیرین هنوز مثل گذشته که خجالت می کشید سر گونه هایش رنگ می گرفت. -نه یعنی هم برای شما هم برای طفلی مهیار هم برای این وضعیتتون... با دلی بیقرار قاشقش را پر کرد و به دهانش برد. نمی توانست خنده اش را به شکل دیگری مهار کند. دخترک بامزه با چشم های گرد نگاهش کرد و نالید: -گفتم که دهنی بود... آخ که امشب قصد دیوانه کردنش را داشت. دلش می خواست بگوید هلاک چشیدن مزه ی لب هایش است اما در عوض قاشق آخر را هم به دهان برد و بعد از قورت دادن گفت: -خوشمزه ترین باقالی پلویی بود که به عمرم خوردم... کمی این پا و آن پا کرد: -ممنونم... نوش جان... کاش متوجه میشد که منظورش تعریف از دست پختش نیست و اشاره ی غیرمستقیمش به قاشق دهنی او بود. با درد شدیدی در ناحیه ی شقیقه اش آخی گفت. چشم هایش را بست و دستش را روی سرش گذاشت. -چی شدین؟... دوباره میگرنتون گرفت؟... صدای نگرانش را از فاصله ای نزدیک شنید اما درد اجازه نداد که چشم هایش را باز کند. از آستین لباسش گرفت و کشید: -من یکم ماساژ بلدم اگه اجازه بدین سرتون رو ماساژ بدم شاید دردتون کمتر شد... حتی شنیدن صدایش در اوج درد هم برای او مانند مسکن بود. حواسش بود که دستش روی سرش نشست و آن را به آرامی عقب برد. به پشتی صندلی تکیه اش داد و شروع به ماساژ کف سرش کرد. انگشت هایش که روی شقیقه اش نشست بوی خوش دستانش او را مسخ کرد. چشم هایش را باز کرد و از زاویه ی زیر صورت زیبای دلبرکش را نگاه کرد. هیچوقت تا به این حد به او نزدیک نشده بود. کاش می توانست تصویر زیبای پیش رویش را قاب بگیرد. انگشتش را به خط اخمش کشید و آرام تر از حد معمول گفت: -حالتون بهتر شد انگار؟... زمزمه ی نصفه شبی اش در جانش خوش نشست اما مغموم از اینکه تاب دوری دوباره از او را ندارد لب زد: -اگر دردم یکی بودی چه بودی... و صورتش را خم کرد؛ مچ دستش را بوسید و.... https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7 https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7 https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7 https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
1 3065Loading...
33
تازه‌عروسی مثلا! با همین لباس‌های رنگ‌ و رو رفته جلوی شوهرت می‌چرخی؟ حرف‌هاش باعث شد خاله بهم شک کند و بپرسد: -دیشب خبری شد بین‌تون لیلی؟! گیج پرسیدم: -چه خبری؟ گوشه‌ی نگاهش را خنده‌ای پر کرد: -با والا دیگه... -دیشب تو رخت‌خواب مثل خواهر و برادر با هم بودیم تا زن و شوهر! هیچ‌ فهمیدی دیشب بین من و والا چی گذشت؟ چه انتظاری داری ازم وقتی که دیشب پسرت جاهامون رو از هم جدا کرد و حتی نوک انگشتش هم تا صبح به من نخورد؟ نکنه خیال کردی به همین زودی یه نوه‌ی کاکل‌زری تحویلت بدیم که پسرت دودستی بچسبه به این زندگی؟!  لبخند اجباری زد: _مردها همه‌شون عین پسربچه‌ان، یکم سیاست زنونه داشته باشی هر مردی رو می‌تونی رام کنی، والا که جای خود دارد! تا آمدم بهش اعتراض کنم جاری فضولم فرنوش  از راه رسید. با آن آرایش هفت‌خطی و شلوغس که بیشتر از اینکه زیبایش کند، از ریخت انداخته بودش. نگاه منظورداری به سرتاپایم انداخت و گفت: -چرا تو این سرما تو خیاط وایستادی، برات خوب نیستا! اصلاً نفهمیدم که چرا برایم خوب نیست که با جمله‌ی بعدی‌اش فهمیدم چه در سرش می‌چرخد -رنگتم حسابی پریده! لحنش بوی شیطنت به‌خود گرفت: -خاله‌ت واسه‌ت کاچی درست نکرد؟ مامان‌دلبر هم دیگه اون جون سابق رو نداره روز اول واسه من یه کاچی‌ای درست کرد که فقط یه انگشت کره محلی روش بسته بود! والا داشت پشت‌سرش از پله‌ها بالا می‌آمد. وای بدتر از این نمی‌شد. حتما همه چیز را شنید. خاله که هنوز متوجه او نشده بود، این‌بار بی‌پرده پرسید: -دیشب چی‌کار کردین؟ https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 نمی‌دانم چرا برای لحظه‌ای از اینکه والا اینجا بود و حرف خاله را شنید خجالت کشیدم و پوست صورتم داغ شد. تا آمدم به خاله بگویم که والا پشت‌سرت است، والا به‌جای من در کمال پررویی گفت: _دقیقا همون کارایی که تو فکر می‌کنی! من که مطمئن بودم که دیگر رنگ به صورتم نماند. خاله بهت‌زده به عقب چرخید و شماتت‌وار والا را نگاه کرد: -من می‌گم این بچه خیلی پرروئه کسی باور نمی‌کنه!  خجالت نمی‌کشی والا؟ این حرفا چیه جلوی مامانت؟! والا انگار که بیشتر خوشش بیاید، با لحنی راحت گفت: -خب مگه نپرسیدی خودت؟ منم جواب دادم دیگه! خاله اخم مصنوعی کرد: -من از لیلی پرسیدم، نه توی بی‌آبرو! والا شانه بالا انداخت: -تو می‌خواستی ببینی دیشب چه خبر بود، بالاخره باید یکی‌مون می‌گفت دیگه! خاله حرصی نگاهش کرد: -من برم پایین، اصلا اعصاب ندارم با این سروکله بزنم، حیا که نداره، یه دیقه دیگه وایستم پیشش زیروزبر همه چیو می‌گه! جدیدترین رمان هم‌‌خونه‌ای😍 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 رمان خصوصیه و عضویت فقط همین امروز بازه❌
2 4966Loading...
34
دادمهر عوضی ترین پسر خاندان بود!!! یه مرد با سیاست که کل خانواده رو نوک انگشتش میچرخید و همیشه با یه کلام دهن همه رو می‌بست. وقتی کم سن بودم جلوی همه گفت عاشقمه و زبون من از ترس پدرم بسته شد. حق اعتراض و مخالفت نداشتم چون اون تک پسر بزرگ خاندان بود و هیچکس نمیتونست جلوش وایسته. اما من همتا.‌‌.. برای فرار از همه ظلم هایی که در حقم کردن، تصمیم گرفتم روی خواسته شون پا بذارم. بزرگ شدم و قد علم کردم جلوی مردی که سالها ازش وحشت داشتم. یک تنه ایستادم جلوی دادمهر کیهان!!! یه روز تک و تنها رفتم خونش و گفتم نمیخوامش و عاشقش نیستم. گفتم اما اون بلایی سرم آورد که...! حالا دوسال گذشته و من و دادمهر تبدیل شدیم به دوتا دشمن خونی. گذشته ای که فقط بین خودمون پنهان مونده و هیچکس ازش خبر نداره. من، دختری که کل خاندان و بهم ریختم و دادمهر عزیزکرده ی فامیل که تمام توانش و گذاشت تا به من ضربه بزنه و ازم انتقام بگیره. https://t.me/+pyZe6tdK4zk1OTM8 https://t.me/+pyZe6tdK4zk1OTM8 https://t.me/+pyZe6tdK4zk1OTM8
1 8232Loading...
35
چادر رو محکم‌تر به تن نیمه‌برهنه‌م ‌فشردم… سرم گیج می‌رفت و حالت تهوع داشتم. جو پاسگاه و صدای مأمورا و آدمای دورم حالمو بهم می‌زد. یک‌دفعه خم شدم و هر چی خورده بودم رو بالا آوردم! صدای مأمور زنی که کنارم بود با داد بلند شد: -صاف بایست! چادر و بگیر دورت دختر چیکار می‌کنی صاف بایست میگم ! نمی‌تونستم صاف وایسم. همون موقع صدای مردونه‌ی آشنایی به گوشم خورد: -سروان شما مرخصید. -سرگرد ولی... -گفتم مرخصین! سرم رو بالا اووردم. به خاطر تهوع انگار چشمام باز شده بود. امیرپارسا بود؟! با چشمای قرمز و رگ گردن متورّم، مچ دستمو گرفت و سمت یکی از اتاق‌ها کشید. نالیدم: -امیر... اهمیتی نداد. محکم هولم داد تو اتاق؛ طوری که چادر از دورم افتاد و در و پشت سرش بست! فقط نگاهش کافی بود تا بفهمم از خونم نمی‌گذره. تندتند لب زدم: -به خدا نمی‌دونستم پارتیشون این قدر مستهجنه! نمی‌رفتم وگرنه به خدا ! داشت دیوونه می‌شد. یکی محکم زد تو گوش خودش! جیغ کوتاهی زدم. داد زد: -خاک تو سر من! یکی محکم‌تر زد: _ خاک تو سر من بی غیرت که نامزدم و باید از پارتی‌ای که رابطه‌ی نامشروع و‌ زنا توش آزاده بکشم بیرون! اونم با این وضع! بدون لباس!... خاک خاک خاک! با هر حرفش محکم‌تر می‌کوبید تو صورتش. من با چشمای گریون چادر و دور خودم گرفتم و گوشه ی اتاق کز کردم. داد زد: -واس همینا عقد و هی عقب می‌ندازی! واس همین کثافت کاریات می‌ترسی با من به اندازه‌ی اون مهمونی و آدماش خوش نگذره بهت!! لب زدم: -امیر چی میگی‌‌... -خــــــفـــــــــه شــــــو... دهنتو ببند پناه! هقی زدم که ادامه داد: -این سریو کوتاه نمیام! میری پزشک قانونی زنگ میزنم آقا جونم همین الانم بیاد و نوه‌ی خاندان جواهریان و تو این وضع، بی لباس تحویل بگیره!! جیغ زدم: -نه ترو‌ خدا امیرپارسا! گوش کن به خدااا من نمی‌دونستم. نمی‌دونستم. تو همچین مهمونی بهم مواد دادن. نمی‌دونم چیکار کردن. دوستم باهام بود. گوش بده به حرفم. چیزی نگفت. حالش داغون بود. ادامه دادم: -منو از تیم ملی حذف میکنن اگه خبر پخش بشه برم پزشک قانونی! امیر نکن! آقا جونم منو می‌کشه! همه چیز زیرو رو میشه نکن این کارو! -من کاری نکردم بچه جون! خودت گل گرفتی به سرت! پناه تو گند زدی! گند زدی به عشقمون! به همه‌چی! نگاهش رو روی تنم پایین کشید و با خشم و بغض خفه‌ای گفت: _ دعا کن کار از کار نگذشته باشه… وگرنه منی که یه عمر واس داشتنت جلو همه وایسادمم از دست میدی! برام مهم نبود! مهم نبود اونو از دست بدم! من هیچ وقت مثل اون دوستش نداشتم. مردی با عقاید قاجاری و قانونای سفت‌ و سخت، به دردم نمی‌خورد. اما این مهمونی هم از اون مهمونی‌هایی که همیشه می‌رفتن نبود. یکی قشنگ برام پاپوش درست کرده بود تا از تیم ملی حذف بشم... نفس نفس زدم: -اگه خبر بپیچه از تیم حذفم می‌کنن! تروخدا مگه دوستم نداری؟ به خدا من نمدونم چی شد! اهمیتی نداد فقط تلخند زد. حالش خراب بود. از اتاق خارج شد و صداش رو شنیدم: -سروان، به خانم داخل اتاق رسیدگی کنید. بعدشم ببریدش پزشک قانونی برای بقیه مراحل. با این حرف زجه زدنام شروع شد. مامور زنی سمتم اومد. جیغ زدم و تقلا کردم: -نمیام نمیام! کثافتا ولم کنید نمیام! من کاری نکردم! نمیاممممم ولم کنننن! با صدای جیغ و دادام، مامور دیگه‌ای‌ام اومد تا مهارم کنه. امیرپارسا جلوی در ایستاده بود و خیره به من و جیغ زدنام نگاه می‌کرد. -امیر نذار ببرنم! من خیلی من منتظر بودم به اینجا برسم! امیر ترو خدا امیرررر ! با اخم دردناکی راهش رو گرفت و رفت. گریه‌هام قطع نمی‌شد. -نمی‌بخشمت نمی‌بخشمت امیر جواهریان! https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk -آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقا امیرپارسا جواهریان در بیاورم؟ صدای عاقد برای بار سوم تو سالن پیچید. اگه می‌گفتم نه چی می‌شد؟! حتما باز می‌رفتم زیر مشت و لگدای اقاجون و دوباره تو خونه اسیر بودم. نگاهم رو به امیر دادم. منتظر زل زده بود به دهن من. کاش می‌دونست با دوست داشتنش چه بلایی سر زندگیم اوورد... مردی که کل آرزوهامو نقش بر آب کرد! ناچار گفتم: _بله صدای کل و جیغ و دست بلند شد. نیشخند زدم؛ چون تمام این جمع فردا برای به خاک سپردنم دوباره جمع می‌شدن و همین کِلارو بالا سر سنگ قبرم می‌کشیدن. من امشب خودم رو زنده نمی‌ذاشتم... امیر خم شد و پیشونیم رو بوسید. زمزمه کردم: _نذاشتی برسم به چیزی که دوست دارم! نگاهش رو به چشمام داد: _چی؟ -منم نمی‌ذارم تو برسی به من، چیزی که دوست داری... https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
10Loading...
36
عشقِ‌ نافرجام و راز؛ نقطه‌ی مشترکِ ‌جواهریان‌ها🥀
5 2461Loading...
37
حتما اطلاعات درباره‌ی پایان اَرس و شروع جلد دومش‌و در هایلایت «شیّاد و شاپرک» ببینید❤️‍🔥👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
12 8022Loading...
38
نحوه‌ی خوندنِ کاملِ زندگی عاشقانه‌ی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119
6 4353Loading...
39
Media files
6 0932Loading...
40
ما عشق بچگی هم بودیم. توی هجده سالگیم،من یه دخترِ شادِ انسولینی بودم که سخت برای آرزوهاش می جنگید و اون یه فوتبالیستِ ناآشنا یه عشق کاملا سنتی و از این قصه های رنگی رنگی که قند توی دلت آب می کرد. اون مردی بود که همه فامیل می خواستنش و اون فقط منو میخواست و منو می دید. مریض که می شدم بیشتر از من درد می کشید. ولی پایان قصه امون شبیه رمانای عاشقانه نبود و اون عشقِ شیرین تبدیل به زهر شد. ولم کرد و رفت. حالا چند سال از اون عشق دیرینه گذشته‌. اون الان کاپیتانِ تیم ملیه. معروفه،هزار تا فن پیج داره و چهره اش پخته تر و بدنش خیلی جذاب تر شده. منم عوض شدم،الان صاحبِ بزرگترین باشگاه کراسفیتِ بانوان توی تهرانم. هنوز دوسش دارم و وقتی من به عنوان مربیِ بدنسازیِ تیم ملّی فوتبال استخدام شدم و با اون بعد از سالها رو به رو شدم. اونی که توی اوّلین دیدار،بخاطر لگِ تنگ و سیاهم غیرتی شد و منو به زور از باشگاه جلوی همه فوتبالیستا بیرون برد و سرم داد زد"واسه چی با این لباس تنگ اومدی وسط یه عالمه مرد؟" https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk اگه به ژانر انمیز تو لاورز علاقه دارید از دستش ندید که هم کلی می خندید و هم قلبتون اکلیلی میشه.
3 65115Loading...
خوندنِ کاملِ ارس و زندگی عاشقانه‌ی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119
Показати все...
بخشی از vip رمان شیّاد و ویدیوهاش در پیج زیر🥰 https://instagram.com/zeinab__rostami
Показати все...
sticker.webp0.20 KB
Repost from N/a
Фото недоступне
من باوانم! خان‌زاده‌‌ کوردی که بعداز مرگ باباخان، فریدون با هزار نقشه همه‌ی هست و نیستمان را از چنگمان درآورد و خودش خان شد! اما کمرم زمانی شکست، عشقم، داماد دشمنم شد! می‌خواستم از تمام کسانی که ما را به خاک سیاه نشانده بودن انتقام بگیرم، اما فریدون زرنگ‌تر از چیزی بود که من تصور می‌کردم! مجبورم شدم ، با مردی ازدواج کنم که بعداز مرگ زنش ۷سال همه می‌گفتند مجنون و آواره شده.... غافل از اینکه سلیم در تمام این مدت به عمد خود را به جنون زده تا انتقام بگیرد! اما انتقام از کی؟! https://t.me/+39CRCUDQixo5NTFk https://t.me/+39CRCUDQixo5NTFk
Показати все...
Repost from N/a
-آقا یه چیزی ازت بخوام؟ عکاسان و خبرنگاران به تندی مشغول گرفتن عکس از او بودند،فرودگاه شلوغ و نگاه همه به ما بود‌‌‌...اما او کوچکترین اهمیتی نمی داد و فقط خیره به من که "بچه"صدایم می کرد بود! چشم تنگ کرد: -بخواه ببینم بچه! لبخند زدم: -چه توی این مسابقه،چه توی هر مسابقه داخلی و خارجی ای چه من باشم و چه نباشم موقعی که گل زدی و وقتی که استرس داشتی،میخوام دستِ چپتو مشت کنی و بزنی به سینه ات و بعدشم مشتتو ببوسی و بگی آمین! مسخره ام نکرد،عوضش متفکر پرسید: -وقتی کفِ دستم رویِ لبمه بگم آمین یا کنارش زدم بگم آمین؟ -نه وقتی رویِ لبت بود بگو آمین. -حالا چرا همچین چیزیو میخوای؟ و دستانش را رویِ یقه و دو طرفِ لبه هایِ کتِ کراپِ سفید و مشکی ام گذاشت....صدای چلیک چلیک دوربین ها همه فرودگاه را برداشت و ههمه ها بلند شد. "اون دختره کیه جلوی کاپیتان تیم ملی؟" "وای حسین سلطانی که به هیچ دختری نگاه نمی کنه چطوری خیره است به این فسقل بچه" "دختره خر شانس،کیه این؟" مرا جلوتر کشید و از فاصله نزدیکتری به چشمانم خیره شد. دستانم را روی سینه اش گذاشته و لب زدم: -می خوام بدونی که چه باشم کنارت و چه نباشم،همیشه همیشه توی قلبتم و مثلِ ضربان قلبت واست می جنگم و چه ببری و چه ببازی من تا ابد طرفدارتم و مثلِ قلبت واسه زنده بودنت می زنم! مات شد...نه،کیش و مات شد. مبهوت و بدون پلک زدن نگاهم کرد. نمی دانم چرا چشمانم خیس شد: -چه ببری کنارتم،چه ببازی. هروقتم استرس داشتی بزن به قلبت و یادت باشه من یه گوشه ای نشستم و دارم نگات می کنم. دارم با همه وجودم واست دعا می کنم و اگه همه باورت نداشته باشنت،من به اندازه یه استادیوم باورت دارم و تورو لایق می دونم. خب؟ -من چی کار خیری کردم که خدا واسه جوابش تورو واسه همه نداشته هام فرستاد؟چطوریه که تو نمی فهمی من جونم واست در میره؟ گفت و منی که بهتم برده بود در آغوشش مچاله کرد. مرا به سینه اش فشرد و تند سرم را بوسید و.... https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk یه قصه عاشقانه و رنگی رنگی بین کاپیتان بداخلاق تیم ملی که فقط با فسقلیِ خودش آروم میشه🥹😭❤️ از این قصه رنگی رنگیا که پسره زودتر عاشق میشه و جونش واسه دختره در میره میخوای و دختره اصلا خبر نداره🥹😭❤️ روحت شاد میشه😭
Показати все...
Repost from N/a
00:06
Відео недоступне
حتی موقع جاری شدن خطبه‌ی عقد ندیدمش… فقط صدای خش‌دارش رو شنیدم که «بله» گفت! نه خبری از لباس عروس بود، نه بزن و برقص! شبیه هیچ عروسی نبودم. منو تو زندان به عقد مردی درآوردن که ده سال ازم بزرگ‌تر بود و می‌گفتن جرم بزرگی مرتکب شده! فکر می‌کردم شوهرم یه مرد کریه و شکم گنده‌ و بوگندوئه و از تنها شدن باهاش می‌ترسیدم، اما وقتی منو فرستادن برای ملاقات خصوصی، با دیدن اون مرد جذاب و خوش‌هیکل شوکه شدم… مردی که سال‌ها‌ پیش، پنهونی عاشقش بودم، حالا شده بود شوهرم! کم مونده بود از خوشحالی بال دربیارم که با گفتن یه حرف همه‌ی دلخوشیم رو نابود‌ کرد. اون، چادرم رو درآورد و گفت: «انگشتمم بهت نمی‌زنم تا بعد از طلاق، بتونی شناسنامه‌ی سفید بگیری از دادگاه! اما فرداصبح که رفتی بیرون، به همه بگو اون اتفاقی که باید، بینمون افتاده!» https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 🔥🔥🔥
Показати все...
IMG_3042.MP41.43 MB
Repost from N/a
Фото недоступне
نریمان، مردی سرد و تلخ تنها نوه ی پسری حاج احمد نقشبند است. مردی که انتظار میرود وارث مجموعه نساجی نقشبند باشد. با مرگ پدربزرگش ثروتش میان او و دخترعمه‌ای ناتنی که تا بحال ندیده است تقسیم میشود. شاهدخت و نریمان با هم مثل کارد و پنیرن عمارت نقشبند را به ارث میبرند. طی جریاناتی نریمان برای آزاردادن شاهدخت به عمارت اسباب کشی میکند اما نمیداند با همخانه شدنشان چه اتفاقاتی میفتد... https://t.me/+OnGmA7oCfvQ5YmRk https://t.me/+OnGmA7oCfvQ5YmRk اثر جدید از نویسنده‌ی #التیام که یکی بهترین رمان‌ها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️‍🔥
Показати все...
تو کانال «جهان من🪐» آهنگ‌های مورد علاقه و‌ نوشته‌ها‌ی کوتاه و شخصیم رو به اشتراک می‌ذارم👇🏽 https://t.me/zeinabrostamiii
Показати все...
عضویت در کانال VIP ارس (رمان کامل، ۹۰۰ پارت) و VIP «شیاد و شاپرک» (جلد دوم اَرس)👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119
Показати все...
بخشی از vip «شیّاد و شاپرک» و ویدیوهای برسام و قصه‌ش در هایلات «شیادوشاپرک» پیج زیر👇🏽🥰 https://instagram.com/zeinab__rostami
Показати все...