رمانهای زینب رستمی🌸💕
﷽ زینب رستمی «اِویل و ماه» چاپ شده📚 «اَرَس و پریزاد» آنلاین🌊 «شیّاد و شاپرک» آنلاین🦋 «وطنم را رُبودی!» نگارش✍🏻 «آخرین بوسه... میدان شهرمان!»✍🏻 کانال: https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk اینستاگرام: https://www.instagram.com/zeinab__rostami
Більше74 434
Підписники
+5924 години
+9157 днів
+1 11330 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Показати все...
4 07500
بخشی از «شیّاد و شاپرک» جلد۲ اَرس پیج زیر🔥:
https://instagram.com/zeinab__rostami
2 36820
5 80110
Repost from N/a
00:08
Відео недоступне
سال کنکورم بود که عاشقش شدم!
دورادور به گوشم رسونده بودن که گفته اگر رشتهی خوبی قبول شم، میاد خواستگاریم و من از ذوقِ گرفتن دستای اون شب و روز درس خوندم و رشتهی حقوق تو بهترین دانشگاه قبول شدم، اما اون به جای من، رفت خواستگاری نزدیکترین دوستم!
وقتی فهمیدم بهخاطر خواستهی مادرش تن به ازدواج با یه دختر دیگه داده، غرورم طوری شکست که شب عروسیش، دست تو دست بزرگترین دشمنش، خودمو به مراسم رسوندم!
وحشتزده شد…
ترسید… نابود شد…
نتونست منو کنار یه مرد دیگه قبول کنه و در جواب عاقد گفت «نه!»
ماجرای ما تازه از اونجا شروع شد…
حالا اون سرگرد پلیس بود و من پارتنرِ رئیس بزرگترین باند مواد مخدر کشور!
چندوقت بعد، دستبند رو با دستای خودش به دستام زد و یه شب تا صبح تو بازداشتگاه…❌❌
اونجا مجبورم کرد که زنش بشم!🔥👇🏼
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
3 18880
Repost from N/a
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟
پرستار با ملاحضه توضیح داد:
_بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیفترین حالت خودشه.
آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد میکرد که حتی نمیتوانستم چشم باز کنم.
با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار میرفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش میشد.
من توان ترک کردن این مرد را نداشتم.
اگر میرفتم دنیا را آتش میزد...
از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم.
درد در سینهام بیداد میکرد.
بیمهابا میلرزیدم.
_ضربان قلب بیمار داره میره بالا.
صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظهای آرام باشم.
باید برمیگشتم...
نمیتوانستم ترکش کنم...
سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک...
شبیه مرگ بود!
صدای داد او از دور به گوشم رسید:
_ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟
https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk
https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk
و بعد بلندتر از قبل فریاد زد:
_ولم کن بذار برم داخل! آواز!
چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریانهایم را پاره میکرد.
ای کاش میتوانستم برای آخرین بار ببینمش.
_کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن.
_حرف اضافی میزنن. برو کنار.
بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگیام بیمنطقترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد.
_آواز!
دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید.
_چشماتو باز کن ببینمت.
با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم:
_جانم عزیزدلم؟ جانم؟
چشمهایم از قبل سنگینتر شده بود.
حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمیکردم.
سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود.
حالم بدم را فهمیده بود که نزدیکتر از قبل آمد.
_نه آواز! نه! چشماتو باز کن!
https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk
کنعان مردی بشدت قدرتمند و جذاب ...
اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست
پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ...
https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk
https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk
https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی
به نام خالق نور🕯 کانال رمانهای دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book
2 03130
Repost from N/a
#پارت_487
_من حق ندارم از زنم بخوام باهام شنا کنه؟
یاسمین باز هم خندید. پشت خنده های عصبی اش درد خوابیده بود...
_از کسی که رو کاغذ زنت شده نه! برو با هرکی دلت میخواد ازدواج کن و باهاش خوش بگذرون.
ارسلان پلک جمع کرد:
_یعنی با هوو مشکلی نداری؟
انگار توی وجود دخترک زلزله شد. مثل همیشه بغضش را زیر نقاب غرورش پنهان کرد و شانه هایش را با خونسردی بالا کشید...
_معلومه که نه! به من چه ربطی داره تو با کی میگردی؟ مگه من کی ام؟
ارسلان اخم کرد. حرفش در حد یک شوخی بود و انتظار این لحن بی تفاوت را از او نداشت!
یاسمین موهایش را جمع کرد و سمت رختکن رفت تا لباسش را عوض کند که او بازویش را کشید...
_بعضی از رفتارات خیلی رو مخم میره یاسمین.
_جدی؟ در عوض کل رفتارای تو رو مخ منه!
ارسلان بازویش را با حرص فشرد:
_چون اون شب خریت کردم و بهت دست نزدم اینقدر آتیش گرفتی؟ تلافی چیو سرم درمیاری؟ غرورت؟
یاسمین مثل لبو قرمز شد. اینبار واقعا آتش گرفت...
_آتیش گرفتم؟ من؟ غرور؟ چی میگی بیشعور؟ تو با احساسات من بازی کردی! فکر کردی انقدر هلاکم که...
حرفش زیر لایه ی شرم پنهان شد. ارسلان بحث را به طرز بدی باز کرده بود!
_اگه مشکل اینه که گفتم من خریت کردم. اومدم توضیح بدم برات وحشی بازی درآوردی مثل الان. من فقط نخواستم به یه رابطه ی بی سر و ته دامن بزنم. بخاطر خودت...
مکث کرد و اب دهانش را با عذاب قورت داد:
_اما قرار نیست تو جوری رفتار کنی که انگار من بازیت دادم و جاش سرم و با دیگران گرم میکنم.
یاسمین از شدت حرص خندید:
_نمیکنی؟ مطمئنی؟
دست ارسلان شل شد: منظورت چیه یاسمین؟
یاسمین نفس عمیقی کشید. زمان برایش افتاده بود روی دور کند و پیش نمیرفت!
_من نمیدونم دیشب کدوم جهنمی رفتی ولی بهتره یه نگاه به پیراهنت بندازی که...
ارسلان با تعجب نگاهش کرد:
_که چی؟ من هر چقدر بخورم حواسم به کارام هست. اونقدر تن لش نیستم که تن بدم به کثافت کاری و ککمم نگزه.
یاسمین پوزخند زد که ارسلان با خشم یقه اش را گرفت و جلو کشیدش. دندان بهم سایید و نفسش را روی صورت دخترک فوت کرد...
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی جذاب که از بچگی توی سیاهی غرق شده و هیچ راه برگشتی نداره.
مردی که مهم ترین مهره ی سازمان سیاهه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست...
یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه...
اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خانی که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته!
حقایقی که ذره ذره برملا میشن و دختری که برای فرار از دست پلیس، گیر خشن ترین مهره ی باند میفته و سرنوشتی که ذره ذره یک عشق خالص و رقم میزنه اما بعد با حقایق #وحشتناکی که برملا میشه...🫢
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
با رفتن به کانال به صحت واقعی بودن بنر پی میبرید😌❤️
بیش از 800 پارت آماده در چنل!
فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید تا به عمق هیجان داستان پی ببرید.
رمانی عشقولانه، معمایی، مافیایی😁😎
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
4 33130
بخشی از «شیّاد و شاپرک» جلد۲ اَرس پیج زیر🔥:
https://instagram.com/zeinab__rostami
2 68810
خوندن کامل اَرس و شروع جلد۲ (زندگی برسام)👇🏽
https://t.me/c/1417310563/19119
💛پارت اول رمان💛
https://t.me/c/1417310563/1706
2 33510