گلادیاتور
کانال رسمی الهه آتش🌸🌸 نویسنده رمان های : زاده نور💚 گلادیاتور💛 ( یک پارت در روز ) مست و مستور 💙( روزی یک پارت بجز ایام تعطیل ) کانال دوم نویسنده 👇 https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8
Більше45 374
Підписники
+43724 години
+8107 днів
+1 01130 днів
Час активного постингу
Триває завантаження даних...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Аналітика публікацій
Дописи | Перегляди | Поширення | Динаміка переглядів |
01 Media files | 1 | 0 | Loading... |
02 -نصف دخترای شهر عطش اینو دارن که حداقل یه شب تا صبح رو تخت من باشن. دلشون میخواد که من با همین دستام، لخت شون کنم و اینقدر نقطه به نقطه تن شون و به بازی بگیرم، تا از شدتِ لذت خمار و بی تاب بشن.
قرمز شدنِ صورتِ دخترک رو از نظر میگذرونه..
گوشه لب ها و چشم هاش به چینی از تمسخر دچار میشن و یه لنگه ابروش بالا میره.
دستاش و بهم میکوبونه و غَراتر ادامه میده:
-حالا تو، از بین اون همه دخترای رنگارنگ و همه چیز تمومی که ناخن کوچیک شون هم از نظرِ زیبایی و ثروت نیستی، این شانس و داشتی که مهمون عمارتِ من باشی. شانس آوردی دختر جون!
این حرفها... تک به تک این جملات- شنیدنش برای این دختر دردآوره و منزجر کننده. و نازگل، این درد و داره به خوبی حس میکنه.. با همه وجودش.
و نمیدونه که به چه گناهی مستحق تحمل این حرفهاست!؟
چونهاش محکم بین انگشتای آران فشرده میشه. جوری که سرِ نازگل با این کار بالا میاد، تا احتمالاً نگاهِ پایین افتادهاش تصاحب بشه.
-پس سعی کن از این شانس درست استفاده کنی و دختر خوب و حرف گوش کنی باشی!
مثل اینکه اونقدر فشار بر روی چونه ی ظریفِ دخترک زیاد هست که اینبار بدونِ تعللی کوتاه، آروم، اما ناباور از همه چیز- ' بله ای ' رو زمزمه میکنه.
-خوبه...
درست بعد از این تاکیدِ کوتاه، نگاهی اسکن وار به سر تا پای نازگل میندازه و درست یه موضوع دیگه برای سرکوبش پیدا میکنه.
-دوباره که این شالِ مسخره رو انداختی سرت..
مگه نمیفهمی وقتی بهت میگم خوشم از این اَدا و اصول ها نمیاد- یعنی چی!
هنوز اجازه ی حَلاجیه جمله ش رو به دخترک نداده که با یه حرکت، شالِ آبی رنگ رو از روی سرش میکشه و خرمنِ موهای قهوه ایه نازگل برای مرتبه دوم این مرد رو کمی، شگفتزده میکنه.
تا به حال این حجم از پُر پشتی و بلندیِ مو رو در دخترای اطرافش ندیده.
اما اونقدر حس تنفر و انزجار از ظاهر نمایی هایِ این دختر در وجودش غالب هست، که اجازه هیچ گونه تمرکزی روی این شگفتی رو واسش باقی نمیذاره.
لب های نازگل تکون میخورن، میخواد حرفی بزنه دخترک، اما انگار کلمه ای پیدا نمیکنه.
آران، نگاهِ تیزش و ازش میگیره و با قدم های بلند خودش رو به شومینه ی اتاق میرسونه و شال داخلِ دستش رو پرت میکنه درونِ شعله های نارنجی رنگِ آتش.
صدایی از دخترک بلند نمیشه، جز هق هقی ممتد و اعصاب خرد کن!
- از صدای گریه خوشم نمیاد.. پس ساکت شو!
اینقدر لحنش محکم و پرصلابت هست که نازگل دستش و جلوی دهنش میذاره تا صدای هق هقِ ناباور و ترسیده ش از خشمِ عجیبِ این مرد، کمی بی صدا بشه..
-برو یه قهوه تلخ واسم درست کن بیار کارت دارم. زود باش!
دخترک با شنیدنِ این جمله، فرصت رو غنیمت میشمره تا زودتر از مقابلِ این مرد دور بشه، بلکه بتونه نفس لرزون ش رو آزاد کنه.
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk | 1 | 0 | Loading... |
03 - عروس اگه شیکم وزیر شیکم شوهرتو سیر نکنی یکی دیگه می کنه از ما گفتن !
سر زیر می اندازم ، تمام جانم گلگون است.
- خانجون !
- زرنبود و خانجون ! ناسلامتی تازه عروسی یه ارایی ویرایی چیزی به میت می مونی یه دستی بکش به صورتت شوهرت رغبت کنه پهلوت بخوابه !
بغضم زبانه می کشد. دلش با من نبود ، من لعنتش بودم خودش گفته بود ، اسم توی شناسنامه اش بودم، خون بسش بودم.
- دلش با من نیست خانجون!
- زنی ، دلشو به دست بیار ، زنیت داشته باش مردتو اهل کن !
دست می اندازدم دور زانو ، از من متنفر بود ، شب ها روی کاناپه می خوابید . حتی جواب سلامم را نمی داد.
- پاشو !
-چرا ؟
دستم را می کشد.
- بریم همین سلمونی سر خیابون یه دستی بکشه به سر وصورتت ! پاشو علی کن تا بهمن نیومده بریم و جلدی برگردیم.
ناچار با خانجون همراه می شوم، حتی سر راه از پاساژ چند دست لباس خواب هم به اصرار خانجون می خرم.
مو رنگ می کنم، مژه اکستنشن می کنم هرکاری که خانجون گفت نه نمی گویم ولی خودم می دانم که فایده ندارد.
https://t.me/+EehEOix8c6I3NDE0
https://t.me/+EehEOix8c6I3NDE0
توی اتاق خودم را حبس می کنم ، صدای حرف زدنش با خانجون را می شنوم و نفسم حبس سینه می شود.
از واکنشش می ترسم ، احتمالاً متلک بارانم می کند، شاید هم مسخره. شاید هم نگاهم نکند.
سر می چسبانم به در .
- خسته نباشی ننه شامتو بیارم ؟
- این دختره کوش؟ نمی بینمش !
- این دختره اسم داره مادر!
همیشه من را می گفت این دختره ، حسرت صدا زدنم به نام مانده بود به دلم.
- ول کن خانجون دور سرت !
- خدا قهرش می گیره ، این بچه با هزار امید و آرزو اومده خونه بخت!
پوف بهمن را می شنوم.
- زورش نکرده بودم بیاد، کارت دعوت هم نفرستاده بودم، اومد که اون مرتیکه لندهور اعدام نشه، لی لی به لالاش نذاره ! اون فقط یه خون بسه !
دلم می شکند من صدای شکستن دلم را می شنوم.
- بهمن !
- خانجون گفتید رسمه، فامیل افتاده به جون هم و فلان بیسار این دختره رو عقدش کردم ولی بیشتر از اینشو ازم نخواه.
- مردونگی کردی! خدا عوضتو بده ولی ...
- داده خدا عوضمو، ملیح حامله ست، دارم بابا می شم خانجون ! مادر بچمو می خوام بیارم خونه بابام این دختره هم موظفه کلفتی زن و بچمو بکنه! شیر فهمش کن بازی در نیاره پسفردا !
شوهرم دست در دست مادر بچه اش می آید ، اتاقش را از من سوا کرده، من را هم موظف کرده اتاقشان را اماده کنم، اتاقی روبروی اتاق من.
رو تختی انداختم اشک ریختم، گرد گیری کردم گریه کردم ، کاش خون بس نبودم می توانستم بروم و شکنجه نشوم.
کاش عاشقش نبودم.....
https://t.me/+EehEOix8c6I3NDE0
https://t.me/+EehEOix8c6I3NDE0
https://t.me/+EehEOix8c6I3NDE0
https://t.me/+EehEOix8c6I3NDE0 | 1 | 0 | Loading... |
04 -تفنگاتونو بیارید پایین! با چه جراتی رو سر زن من اسلحه می کشین؟
صدای عربده اش حتی منی را که مخاطبش نبودم وحشت زده کرد!
-ولی خان... این زن بی ابرو خواسته شما رو سرافکنده..
حرفش تمام نشد که با شدت سیلی امیر محتشم روی زمین پرتاب شد.
-اسم زن منو میاری دهنتو اول آب بکش!
مثل بید می لرزم. تمام مردان تفنگ هایشان را پایین می آورند.
-کسی رو زن من اسلحه بکشه رو من اسلحه کشیده! به اون توهین کنه به من کرده! کسی اینجا به چیزی که گفتم اعتراض داره؟
پشتش سپر گرفته ام و تکان نمی خورم. پیراهنش را از پشت در چنگ گرفته و جرات اینکه مقابلم را نگاه کنم ندارم.
-منم همینو فکر می کنم!
دستم میان دستان گرمش قرار می گیرد و من می دانم که نجات پیدا نکرده ام... که حالا هدف خشم او قرار گرفته ام!
-خان... ناراحت نشو... ناموس تو ناموس ماست. برای خاطر تو خون می ریزیم. هرچی شما امر کنی!
بدون اینکه سر برگرداند می غرد:
-ناموس من ناموس منه! تا من زنده ام کسی برای ناموس من سینه سپر نمی کنه!
کنار اسبش که می رسیم من قدم هایم سفت می شوند. اسبش بیشتر شبیه به هیولا بود!
-سوار شو خیره سر!
نیم نگاه خشمگینش را که می بینم از خودش، بیشتر از اسبش می ترسم.
پایم را در رکاب می برم و خودش به بالا و روی اسب هدایتم می کند. خودش هم با یک حرکت پشت سرم می نشیند.
-خان... تو رو خدا من می ترسم!
سرم را می چرخانم با اشک به صورت سختش نگاه می کنم...
-از من نترسیدی وقتی پاشدی تا اینجا اومدی از این حیوون زبون بسته می ترسی؟
اشکم می چکد و او با یک هعی بلند اسبش را به دواندن وا می دارد.
جیغ می کشم و انگار اسب رم می کند که روی دوپا بلند می شود و امیر نعره ی بلندی می کشد.
-آروم پیل... آروم!
دستش را دور شکمم می پیچد و در گوشم حکم می کند.
-تکون نخور عصبیش نکن!
از وحشت خشکم زده. به دستش چنگ می زنم و می نالم:
-اسبتم مثل خودت وحشیه!
به سینه ی سفت سنگی اش می چسبم و او مرا بیشتر به خود می فشارد.
-پیل تا بحال به کسی غیر من سواری نداده... اگه نمیندازت زمین چون تو دستای من و تو بغل من سوارشی!
با هر حرف بیشتر و بیشتر ته دلم خالی می شد.
-اگه اسبم مثل خودم وحشیه چون دل کاروانسرا نیست که رام هر کس و ناکس بشه! وحشی هم باشیم حداقل بی وفا نیستیم!
از حرفش خجالت زده می شوم. داشت به من طعنه می زد؟
-من تو این دنیا هیچکسو غیر از مامانم ندارم. اگه منظورم با منه... من بی وفا نیستم. اگه اینجام چون جونمو واسه همون یه نفری که تو دلمه می دم!
با شنیدن حرفم انگار که آتشش زده باشم یک دستش روی شکمم محکم شد و نعره کشید:
-هعی!
اسبش به تاخت دوید و کمتر از بیست دقیقه بعد داخل عمارت افسارش را کشید. پیاده شد و با یک حرکت مرا از روی اسبش پایین کشید.
-پسرم... پسرم خدا رو شکر که اومدی... ما نفهمیدیم چطور از دستمون فرار کرد!
-ماهرخ برای دیدن من اومده بود مادر! شامشو که خورد با ماشین بفرستینش عمارت باباخان من کار دارم شب دیر میام!
حتی نگاهم هم نمی کرد و من از چشمان خون گرفته مادرش می ترسم. دوان دوان پشت سرش می دوم.
-اَمیـ... خان!
قدم هایش کند نمی شود.
-من... نمی خواستم فرار کنم!
سرم پایین بود اما دیدم که برگشت و سنگینی نگاهش را روی شانه هایم انداخت.
-نمی تونی فرار کنی!
حرصم می گیرد اما جوابش را نمی دهم. سر بالا می کنم و به چشمانش زل می زنم.
-لطفا به بابام...
حس می کنم با شنیدن صدای آرام کمی نازک شده ام رنگ نگاهش عوض می شود. نگاهش را به اسبش می دهد:
-یه خان جلوت وایساده! من به کسی جواب پس نمی دم...!
-امیر...؟
نمی دانم چرا صدایش کردم! لحظاتی نفسگیر به چشمانش زل می زنم و او آب دهانش را قورت می دهد سرش را نزدیک می کند و با صدای عمیق و دو رگه ای بند دلم را پاره می کند:
-یه بار دیگه صدام کن و اون وقت به جای اینکه بفرستمت پیش خانوما می ندازمت رو پیل و به تاخت از اینجا دور می شم!
پارت واقعی رمان❌❌
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
من ناف بریده ی خان بودم!
دختری که از رسم و رسوم این طایفه متنفر بود!
اومدم خواهرمو از یه ازدواج اجباری نجات بدم که خودم گیر افتادم!
من... ماهرخ... عروس امیر محتشم خان بودم! و تا خود حجله ی عروسیمم دست از تلاش برای فرار برنمیدارم تا اینکه...
رمان جدید شادی موسوی🤍
#براساسداستانواقعی | 1 | 0 | Loading... |
05 - یه سکس خوب میتونه مرده رو زنده کنه چه برسه به از راه به درکردن یه مکانیک پایین شهری که تنش بوی روغن سوخته میده و تا حالا تو زندگیش رنگ دختر ندیده.
این پسره خوده ماله الناز ببین چقدر سکسیه.
چشمهاش تو درشت ترین حالت ممکن قرار گرفت، نیم نگاهی به اون پسر که سرش روی موتور ماشین خم بود انداخت گفت:
- شیرین بس کن، انگار خیلی زیاده روی کردی، واسه گند زدن به پدرام لازم نیست تن به سکس با یه غریبه پاپتی بدی، هرچند اصلا بهش نمیخوره اونی باشه که تو فکر میکنی، یه نگاه به هیکل درشتش بنداز به خدا قبل از، از راه به در کردنش زیرش میمیری.
با چشمهای ریز شده، دستم رو روی بوق گذاشتم و پسره چون انتظارش رو نداشت از جا پرید و پشت سرش جوری به کاپوت کوبیده شد که ناله کرد:
- آخ سرم.
- خاک برسرم چیکار کردی شیرین سرش شکست.
با ابرو به پسره که سرش رو چسبیده بود اشاره کردم و سرخوش از الکلی که تو خونم جاری بود گفتم:
- زیر این میمیرم
میخوای نظرتو عوض کنی؟
- چیکار میکنی خانوم بوق چرا میزنی.
اوستا خوبی؟ سرت چیزی شد؟
نیم نگاهش به شاگرد مکانیکی که حق به جانب داشت داد میزد انداختم، خود مکانیکه که به نظرم به شدت جذاب میومد با صدای آرومی گفت:
- طوری نی علی، برو به کارت برس لابد حواسشون نبوده.
لبخند زدم، سرم رو از شیشه بیرون بردم و دلبرانه لب گزیدم
- ببخشید آقا نمیدونم چی شد دستم رفت رو بوق شرمنده، این وقت شب نذاشتیم مکانیکی رو ببندین آسیبم زدیم بهتون.
لبخند نزد، جدی بودو به شدت اخم داشت.
- بیخیال خانوم الان کارم تموم میشه میتونین برید.
نگاهش عجیب بود، یه جور خاصی که انگار تا ته وجودت و میخوند.
این پسر دقیقا همونی بود که میتونستم باهاش پدرام رو خورد کنم، پسرهی لعنتی که به خاطر پولم باهام بود و حالا که فهمیده بود چیزی بهش نمیرسه ولم کرده بود.
من با این مکانیک تا تهش میرفتم تا بسوزه.
چشم ریز کردم و به محض باز کردن در ماشین الناز با عجله گفت:
- خاک برسرم کجا، وای شیرین تو مستی نمیفهمی چه غلطی میکنی وای..
پام رو بیرون گذاشتم و گفتم:
- آب از سرم گذشته پسره رو میخوام. همین امشب
عقلم کار نمیکرد، انگار الکل مغزم رو مختل کرده بود.
ماشین رو دور زدم، کنارش تقریبا چسبیده بهش ایستادم، دستش حین سفت کردن یه پیچ از حرکت ایستاد و نگاهم کرد.
- امری بود؟
لبهام رو تو دهنم کشیدم، نیم نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن بشم کسی صدامونو نمیشنوه و محکم گفتم:
- چقدر میگیری امشب و با من بگذرونی؟
کمر راست کرد، لبش رور کرد و حین پاک کردم انگشتهای روغنیش گفت:
- تو مستی بچه، بشین تو ماشینت تا من کارم تموم بشه، منم یادم میره چه سوال احمقانهی پرسیدی.
نگاهم رو روی تنش چرخ دادم، زیادی درشت بود و عضله ای، صورتش جذاب بود، و خط کنار ابروش زیباییش رو چند برابر کرده بود.
- دویست ملیون خوبه؟
فکر کنم بتونی یه تکونی به زندگیت بدی.
پوزخند زد، سرش رو به تاسف تکون داد و با خونسردی گفت:
- مشکل پول نیست مشکل اینه من با هرزه ها نمیخوابم.
سکسکهای از مستی کردم و یه تای ابروم رو بالا انداختم:
- هوم، الان به من توهین کردی.
باز پوزخند زد که بی مقدمه دست جلو بردم و به تنش چنگ زدم، نفسش رفت و لبم رو به گردنش چسبوندم، نباید با اون حجم از روغن روی دست و باش اینقدر بوی خوبی میداد.
- بکش کنار خانوم الان یکی میبینه.
- با من بخواب امشب، هر چیزی که میخوای بهت میدم، فردا هر دومون جوری گم میشیم که انگار از اول نبودیم.
دستش رو روی دست منی که داشتم با دستهام از خجالت تن تحریک شدهش درمیاومدم گذاشت و کنار گوشم گفت:
- لعنتی چرا اینکار رو میکنی تو کی هستی؟
- من هیچکس نیستم فقط میخوام بکارتمو بهت تقدیم کنم، منو بکن و بعدش از زندگیم برو.
لبهای تبدارش کنار گوشم نشست و با خشم گفت:
- جرت میدم دخترهی لعنتی.
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 | 1 | 0 | Loading... |
06 Media files | 937 | 0 | Loading... |
07 وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود...
بغض کردم.
من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟!
بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد...
یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود....
❤️#پارت_1
- چطور نمیدونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟!
چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر میکرد دروغ میگم یا دختر خراب و هرزهای هستم.
دست و پام میلرزید، فکر میکردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمیشناختن! حسابی گیج شده بودم.
- اسمت چیه دخترم؟
آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار میکردم اما چرا؟ کجا میخواستم برم؟ از کی فرار میکردم؟
- سایه. سایه حمیدی.
سر تا پام رو برانداز میکرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حاملهام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمیرفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشمهام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم.
قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظهام رو براش تعریف کردم که گفت:
- اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟
یک دفعه صدای عصبی مردی بلند شد.
- مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور میشه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمیدونه پدر بچهاش کیه!
بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تیشرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرفهاش دلم خون شد.
چطور میشد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانوادهام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟
رمان بینظیر و بزرگسال ماه و می👇✨
https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0
https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ | 647 | 1 | Loading... |
08 #خواهرسرگردداودیجزدخترایبازداشتشدهاس.
سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟
_ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی میکردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست.
سرهنگ ایستاد:
_ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟
بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه.
سرهنگ از پشت میز بلند شد:
_ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه
_ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.
ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد:
_ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟
ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش میپرسین چیزی شده؟
_ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست.
برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت:
_مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟
بیارید ببینم.
بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.
سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش.
ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد.
با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.
سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد.
ماهان با دیدنش به سمتش شتافت:
_ اونجا چه غلطی میکردی؟
سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد:
_ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم.
سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت:
_ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچارهات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم
مهدا در خود مچاله شد و لرزید:
_ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟
غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟
در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و میلرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد:
_ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟
رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟
توف به روت بیاد بیحا.
از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.
_ غلط کردم به خدا نمی دونستم.
_ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت کنه میدونی کجا رفتی؟
مهدا هق هق کنان سری جنباند.
سرهنگ نعرهای کشید:
بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین.
مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست.
پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد:
_ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم.
سرهنگ به مهدا نگاه کرد:
_میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟
مهدا لرزان سری جنباند:
_ دخترای جوان و میفروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمیشدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به...
لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.
مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم.
آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.
همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود.
_مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟
بلند شد و غیرد
_ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری
مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد:
اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش؟ آبرو برام نمونده
رو به سرهنگ کرد:
تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟
_ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد.
شرمسار سر به زیر شد:
ببخشید ممنونم.
مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت:
_تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه.
نیما با اخم و اشاره سر جواب داد:
_ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.
آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.
با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد:
نکن میترسم تورو خدا ولم کن.
با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد:
_ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی.
من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم.
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر از کارکترهای
#جذاب_غیرتی_و_کلهخراب
#مافیایی
#پليسی
##عاشقانه_داغ_و_پرخطر
#پارت_واقعی_از_رمان
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه | 661 | 0 | Loading... |
09 #پارت_۱۶۳
دست از لبهی جوب گرفتم و با شدت عق زدم.
حالم داشت از رفتار خاوین به هم می خورد دست از تحقیر من بر نمی دات این مرد
سرم را کمی خم کردم و از دیدن هیبتش نفسم پس رفت.
سگ عظیم الجثهای درست چند متریام ایستاده و داشت با خشم تماشایم میکرد.
ضربان قلبم از شدت وحشت تند شده بود و انگار میخواست که سینهام را بشکافد.
ترس قدرت تصمیمگیریام را مختل کرده بود و در آن لحظه راهی جز دویدن و فرار به ذهنم نرسید.
دستم را روی سینهام گذاشتم و با خوف دویدم. دیدم که سگ هم دوید و ناباور از دیدنش کاسهی چشمهایم پر و خالی میشد.
یک دستم را روی شکمم گذاشتم و با هر کوبش پایم روی زمین دردی زیر شکمم حس میکردم و خدا را فریاد میزدم، اما زور و قدرت او از من بیشتر بود که تا درد وحشتانکی در پایم حس کردم با صورت به جسم سختی برخوردم و نفسم بند رفت.
جسم تیزی از پشت سرم داشت پایم را میکشید و پاره میکرد!
دستی دور تنم پیچید و سفتی دندانهای سگ پایم را له کرد.
نفهمیدم چقدر گذشت. صدای فریادهای مردانهای در هم پیچیده بودند و من به جایی چنگ زده بودم که نمیدانستم کجاست!
صدای خرناس سگ قطع شد و درد تا مغز استخوانم رسوخ کرد.
-دریا... دریا ببین منو.
بازوهایم را گرفته بود و داشت با ترس و نگرانی تماشایم میکرد.
ضعف پشت پلکهایم را سنگین کرد و تنم از جانی که به یغما رفته بود، تهی شد.
پلکهایم روی هم افتادند و صدای التماس خاوین پشت وَهم وجودم خاموش شد.
https://t.me/+r6ZDMsi_PY8xMjNk
https://t.me/+r6ZDMsi_PY8xMjNk
https://t.me/+r6ZDMsi_PY8xMjNk
پارت واقعی رمان نبود لفت بوده😌 | 284 | 0 | Loading... |
10 #پارت_244
-پدر شما محکوم به قاچاق مواد مخدر شده خانم.
اشاره میکند از مقابل در کنار بروم. اما من خشک شدهام.
-بیجهت نمیبریمش که راهمون رو سد کردید. برید کنار خانم، راه رو باز کنید.
دستان بابا میلرزد و لبانش سفید شده است. آب دهانم خشک شده، اما کوتاه نمیآیم و به سختی میگویم:
-اشتباه شده جناب، دسیسه کردن، پدر من مدیر عامل این شرکته، اصلا همچین چیزی امکان نداره.
-تو کلانتری مشخص میشه.
با تردید و پاهای لرزان از مقابل در کنار میروم. بابا همانطور که همراه مرد پیش میرود رو به من میگوید:
-زنگ بزن به رضا و معین.
جملهاش در گوشم زنگ میخورد و او را میبرند. چرخی در اتاق بابا میزنم و ناخن به دندان میگیرم. بلافاصله شماره رضا را میگیرم و صدای خانمی که میگوید دستگاه مورد نظر خاموش است خط بطلان میکشد روی خوشخیالیام. کی توانسته بودیم او را پیدا کنیم که بار دوم باشد؟
بابا گفته بود معین! سری به طرفین تکان میدهم. اما اصلا نمیخواهم به معین حکمت فکر کنم. حدود یک هفته بود با من سرسنگین شده بود، تنها به این خاطر که با مهندس سروری قرار کوهنوردی گذاشته بودم. اما نمیدانست که من سر قرار آن روز نرفته بودم.
فکر میکردم بیتوجهی این مدتش نشان از این دارد که مرا میخواهد به خاطر آن قرار تنبیه کند اما با رفتارهایش در این مدت انگار خیال خام کرده بودم که او هم مثل من دل داده است.
اما حالا چارهای ندارم. پدرم را برده بودند.
شمارهاش را میگیرم و با بوقهایی که در گوشم مینشیند تپش قلب میگیرم و چشم میبندم. حتی ندیده هم قلب بیجنبهام برای او در این شرایط بازی سر میدهد.
بعد از بعد پنج بوق پاسخ میدهد:
-بله؟
صدای خندهی زنانهای در پس صدایش تمام توجهام را جلب میکند و اصلا یادم میرود به چه دلیل زنگ زدهام.
-تویی خانم مهندس؟
همیشه مرا خانم مهندس صدا میزند و من دلم را به همین لحن خانم مهندس گفتنش باخت داده بودم.
«معین بیا دیگه، چیکار میکنی؟»
تمام تنم میلرزد و میخواهد گریهام بگرید ای کاش تماس نمیگرفتم. با الو گفتن معین به سختی لب میلرزانم:
-س... سلام... من...
صدایش بلافاصله جدی میشود.
-زودتر حرفت رو بگو کار دارم.
یعنی تمام آن توجههایی که داشت و نفس به نفس همراهم بود، بازی بود؟ این صدای زنانه چه میگوید که او را معین خطاب میکند؟
-من فقط زنگ زدم بگم...
نمیتوانم تمرکز کنم، از یک طرف شرایط بابا و از طرف دیگر صدای زنانه و سردی او...
«معینم، بیا دیگه، من رو اینجا کاشتی چیکار؟»
معینم؟ پوزخندی به خوشخیالیام میزنم. چرا فکر میکردم بعد از آن نامزدی ناموفقم با کامیار آشناییام با معین معجزه بوده و او میتواند مرد زندگیام باشد و تن و روح خسته مرا جلا ببخشد؟ اشکهایم فرو میریزند و تلاش میکنم لحنم نشان ندهد گریه میکنم:
-هیچی به کارتون برسید.
اما تلاشم بیفایدس که صدای گریهام را میشنود و در میان شهرزاد شهرزاد گفتنش تماس را قطع میکنم. دوباره بغضم میترکد. بلند گریه میکنم از اینکه هیچکاری از دستم بر نمیآید، حتی برای بابا. معین چندبار تماس میگیرد و من در میان تماسش گوشی را خاموش میکنم و زمزمه میکنم:
-به خوشیهات برس معین حکمت.
فکر میکردم او را از دست دادهام و هرگز گمان نمیکردم او بعد از نیمساعت باشنیدن صدای گریهام خودش را به شرکت برساند و در اتاق بابا مرا در میان چهارچوب تنش حبس کرده و گریههایم روانیاش کند...
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
بینفسدرگرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇
https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0 | 218 | 1 | Loading... |
11 فقط برای ۷ نفر ظرفیت باقی مانده ❌❌ | 4 883 | 0 | Loading... |
12 Media files | 5 464 | 0 | Loading... |
13 Media files | 5 019 | 0 | Loading... |
14 - مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 | 1 956 | 5 | Loading... |
15 با خوشحالی ظرف غذا رو تو دستم جابه جا کردم و خواستم تقه ای به در اتاق کارش بزنم که با چیزی که شنیدم خشکم زد
_کار من با اون دختر و خانوادش تموم شده
برن از فردا کاسه ی گدایی دستشون بگیرن دنبال یه چیکه آبرو
ضربان قلبم روی هزار رفت
راجب کدوم دختر حرف میزد؟
صدای وکیلش اینبار صلح جویانه بلند شد
_حداقل کاش زمین پرتقالشونو میبخشیدی
صدای پوزخندش تو قلبم فرو رفت
_زمانی که پسر عوضیشون اون بلا رو سر خواهرم میاورد باید فکر اینارو میکردن
وقتی شکم بالا اومده ی دخترشونو دیدن زمین پرتقال به چشمشون نمیاد
با باز شدن درو چشم تو چشم شدن حامد
با بغض و ناباوری تو چشماش نگاه کردم
شوکه مکثی کرد
با نفرت ظرف غذارو کوبیدم زمین و سیلی ای تو گوشش خوابوندم
ولی حامد در کامل رذالت سیلی محکم تری تو گوشم خوابوند که سرم گیج رفت و صدای فریادش چهارستون بدنمو لرزوند
_حرومزاده تو کی هستی که جرعت میکنی تو گوش من بزنی؟ تویه پاپتی که تا گوشه چشم اومدم دوییدی زیرم
از حرفای بیشرمانش جلوی وکیلش لرزون لب زدم
_هیچوقت نمیبخشمت
پشیمون میشی
https://t.me/+UHgGRcY3JVkwOTNk
https://t.me/+UHgGRcY3JVkwOTNk
سه سال بعد
_داداش دیشب خواستگاری پسر عموم بود
اون پسره ی عوضی چی بود ...
مکثی کرد
_هومن بود چی بود؟
با شنیدن اسم اون عوضی یاد دختری افتادم که خیلی وقت بود خواب و خوراکمو ازم گرفته بود و تشنه یکبار دیگه دیدنش بودم
با فک فشرده سری تکون دادم
_خب
_ها همون عروسی خواهر اون بود همتا...
با خشم فریادی زدم و یقشو گرفتم حس میکردم بند بند وجودم الان آتیش میگیره
_میزنم گردن اونی و که دنبال زن من باشه...
https://t.me/+UHgGRcY3JVkwOTNk
https://t.me/+UHgGRcY3JVkwOTNk | 1 378 | 3 | Loading... |
16 پارت واقعی رمان👇👇👇
هر آنچه خشم و نفرت بود داخل لحنش ریخت و فریاد زد:
-تو روانی هستی... یه روانیِ احمق که بلد نیست کسی رو برای خودش پیدا کنه و عین بختک میافته روی زندگی زنهای دیگه! ازت متنفرم... از تو ... از بابام... حالم از جفتتون به هم میخوره!
-روانی نبودم، بچه! روانیم کردین! شماها! شما آشغالهای به درد نخور! اما... اما حالا که فهمیدی چقدر روانی و وحشیام، به نفعته که باهام در نیوفتی! هیچ کدومتون! سرتون به کار خودتون باشه و بذارین منم کار خودمو بکنم، وگرنه بد میبینین... زندگی تک تکتون رو سیاه میکنم! یه کاری میکنم که روزی صد مرتبه بگین غلط کردم و از زنده بودنتون پشیمون بشین!
افسون خشم و کینهٔ چندین و چند سالهاش را بسته بود پشت کلمات و با غیظ آنها را ادا میکرد.در آخر با اتمام جملهاش، ناخن انگشت اشارهاش را آرام از یک سمت تا سمت دیگر گردن ستاره کشید و همراه با نیشخندی زهرآلود اضافه کرد:
-پِخ پِخ! دوست نداری که تازه اول جوونیت با این دنیا خدافظی کنی، داری؟! اگه صدات در بیاد و چیزی از این قضیه به شهرزاد بگی، خودم کلکتو میکَنم بچه جون! فهمیدی یا واضحتر بگم؟!
اشک با تضرع صورت دخترک درمانده را میشست و هیچ نمیگفت.هنوز مانتو به تن داشت و شالش دور گردنش بود. در یک تصمیم آنی افسون را به عقب هل داد و کیفش را از روی تخت چنگ زد. با ضرب در اتاق را باز کرد و در کسری از ثانیه از مقابل دیدگان افسون محو شد.
افسون در اثر مصرف الکل و مواد مخدر از ضربهٔ نه چندان پر قدرت ستاره تلو تلو خورده، اما تعادلش را از دست نداد و به محض رفتن ستاره جرقهای در ذهنش روشن شد. گوشی موبایلش را از داخل کیف کوچک و گران قیمتی که همراهش بود، بیرون کشید و بدون فوت وقت روی نام کیان ضربه زد.تا برقرار شدن تماس طاغی و عصبانی داخل اتاق قدم میزد و همین که صدای خندان کیان در گوشش پیچید، فریاد زد:
-کدوم گوری هستی؟! چرا گوشیتو جواب نمیدی؟!
لبخند به آنی از روی لبهای کیان پر کشید و جایش را به تشویش و نگرانی داد. تاکنون افسون را اینقدر سرکش و خشمگین ندیده بود. با تردید و کمی دلخور پرسید:
-چه خبره؟! سه تا بوق بیشتر نخورد تا جواب دادم! چرا همچین میکنی؟!
صورت افسون از فرط غضب سرخ شده بود و خون بود که با سرعت در شریانش میجوشید.حاشیه نبافت و اصل مطلب را یک راست و با تحکم بیان کرد:
-یه چیزی میگم، نه چراشو میپرسی و نه از زیرش در میری! هر سوألی هم که توی اون کلهٔ پوکت اومد، نگهش میداری برای یه وقتی که اعصاب داشته باشم و بتونم درست و حسابی جوابتو بدم! فهمیدی؟!
حالا شش دنگ حواست با من باشه! همین الان زنگ میزنی به ستاره و به هر روشی که بلدی میکشونیش پیش خودت! مهم نیست کجا، هر جا! هر جا که خونه نره! فهمیدی؟! هر جور هم شده تا فردا شب پیش خودت نگهش میداری تا این ماجرا به خوبی و خوشی تموم بشه و من بعد از بیست سال به حق و حقوقم برسم! تأکید میکنم کیان، ستاره تا فردا شب نه باید بره خونه و نه با شهرزاد تماس بگیره!
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8 | 3 286 | 0 | Loading... |
17 - اونی که باید عذرخواهی کنه تویی آشغال.
جلو آمد. در نگاهش خشم و وحشیگری فوران میکرد و شک نداشتم که کتکم میزند اما فقط ایستاد و نگاهم کرد بعد پوزخند زد.
- میدونم کار سختیه ولی یادت میدم. بلدم تو سرتق کلهشق رو آدم کنم.
به زن که تمام مدت کنار اتاق ایستاده بود و در سکوت ما را نگاه میکرد اشاره کرد.
- بیا جلو اختر.
نگاه زن هراسان شد و پاهایش میلرزید. بهادر کمربندش را باز کرد و بیرون کشید.
اختر از ترس به نفسنفس زدن افتاد.
صدایش با ضربهی کمربند که با شدت روی کتفش فرود آمد بریده شد. نالید، روی زمین نشست و از درد در خودش پیچید.
- یاد گرفتی عزیزم؟ نتیجهی حرف گوش نکردن اینه. حالا عذرخواهی کن.
- بزن، میتونی، زورت میرسه، ولی من از تو کثافت عذرخواهی نمیکنم. کاری نکردم که نیازی به معذرتخواهی داشته باشه.
قدمی به سمت زن برداشت و کمربند را بالا برد.
اختر نالید:
- تو رو خدا... غلط کردم آقا بهادر. جون هرکی دوست دارید نزنید. التماس میکنم.
- چرا زورت به این بدبخت رسیده؟ با من مشکل داری، چرا این باید کتک بخوره؟
- عجله نکن، نوبت خودت هم میرسه. فعلاً تنت رو سالم لازم دارم. اختر جورت رو میکشه.
اصلاً نمیفهمیدم حرفهایش چه معنایی دارد و این دیوانگی عجیب چیست. نگاهی به صورت ماتم انداخت و گفت:
- اگه دلت براش میسوزه و نمیخوای کتک بخوره، عذرخواهی کن تابان.
- هیچوقت از تو کفتار کثیف عذرخواهی نمیکنم.
بدون مکث کمربند را با شدت به پشت اختر کوبید جوری که از درد زوزه کشید و روی زمین افتاد. از شدت درد غلت میزد و به فرش نیمدار کف اتاق چنگ میانداخت.
بهادر کمربند را بالا برد و به من نگاه کرد.
- انتخاب با توئه که بزنم یا نه. اگه لازم باشه این زنیکه رو امشب بکشم و کف همین زیرزمین خاکش کنم، تو عذرخواهی میکنی.
نگاهی به اختر انداختم که از شدت درد صورتش به کبودی میزد و تنفسش بریدهبریده شده بود. انگار بهادر دیوانه شده بود. چنین کارهایی از او در ذهنم هم نمیگنجید. بعید نبود زن بیچاره را بکشد.
زندگی تابان یکباره طوفانی میشه. مادرش ناپدید میشه و شمس که از بچگی عاشقش بوده رهاش میکنه. اختیارش میفته دست عموش که میخواد تابان رو که هنوز دنبال عشقش و دلیل جداییشونه، به زور سر سفره عقد پسرعموی نامردش بنشونه.
تابان به امید کمک گرفتن از دوست مادرش میره و اون رو هم پیدا نمیکنه اما با مردی روبرو میشه که نمیدونه باید بهش اعتماد کنه یا نه…
رمانی پر از معما و هیجان که نمیتونید زمین بذارید.
https://t.me/+aBd35NJ1y4E2ZWY0
https://t.me/+aBd35NJ1y4E2ZWY0 | 3 988 | 4 | Loading... |
18 جای پارت | 5 670 | 26 | Loading... |
19 فقط برای ۷ نفر ظرفیت باقی مانده ❌❌ | 2 568 | 1 | Loading... |
20 Media files | 2 604 | 0 | Loading... |
21 Media files | 1 562 | 1 | Loading... |
22 _ توله حرومیتو یک سال قالب داداش من کردی
چه حسی داشت الارز خانوم؟
از حرف مرد شوکه شد اما سعی کرد به روی خودش نیاورد
_ب.. بچهام حالش خوبه هاووش خان؟
هاووش عصبی نگاهش کرد
_ اسم منو به دهنت نیار هرزه
خجالت نکشیدی؟
الارز بهت زده لب زد
_ چ....چی؟
هاووش با خشم و بیرحمی دایان را از آغوشش پایین انداخت
دایان با دو زانو روی زمین افتاد
صدای گریه ی درد آلود بچه بلند شد
لب های الارز لرزید و شتاب زده به طرف بچه اش دوید
هاووش خشمگین نعره زد
_ چه حسی داشت میدیدی مادرم قربون صدقش میره؟
الارز اشک ریخت و زانوی زخم پسرکش را لمس کرد
_ چه حسی داشت میدیدی بابام واسش اسباب بازی میخره؟
قلب الارز لرزید
هاووش فریاد زد
_ چه حسی داشت میدیدی من مثل پسرِ خودم بغل میگیرمش؟!
الارز اینبار تلخ لبخند زد
پسر خودش؟!
با کینه پچ زد
_ بایدم مثل پسر خودتون بغل میگرفتیدش
هاووش گیج دندان روی هم سایید و الارز ادامه داد
_ به هرحال خون خونو میکشه!
هاووش از عصبانیت لرزید
باورش نمیشد!
دخترک مرزهای وقاحت را جابه جا کرده بود
نتوانست خودش را کنترل کند
جلو رفت و با خشم موهای دخترک را از روی شال چنگ زد
دایان از شنیدن صدای جیغ های مادرش به گریه افتاد
_ چه خونی لعنتی چه خونی؟
انگشتانش را بیشتر فشرد
الارز با هق هق رو به دایان نالید
_ هیچی نیست مامانی
نترس عزیزم
هاووش فریاد زد
_ کدوم خون که برادرزادمو بردم بیمارستان و پرستار میگه نمونه خون نمیخونه؟
صدای نعره هایش در پارکینگ بیمارستان میپیچید
_ برادر من ده روزه مرده بی شرف
هنوز سیاهش تنمونه
خراب عوضی
الارز با گریه جیغ کشید
_ من خراب نیستم هاووش خان!
دیوانه وار جلو آمد و غرش کرد
_ به روحِ البرز قسم بچه از خونِ شاهینیاست
به مرگِ دایان قسم...
صدای سیلی در پارکینگ پیچید
گونه الارز سوخت و دایان جیغ کشید
_ ماما
سیلی بعدی محکم تر زده شد
دخترک روی زمین پخش شد و صدای گریه اش بالا رفت
هاووش غرید
_ اولی واسه قسم خوردن روح داداشمه
دومیش واسه قسم خوردن جون برادرزاده ایه که حتی هم خونمم نباشه یک سال بزرگش کردیم
پایش را بلند کرد
الارز چشمانش را بست
این مرد بی رحمی را تمام کرده بود....
لگدش در شکم دخترک فرو آمد
الارز از درد هق زد و او غرید
_ اینم واسه اینکه یادت باشه به هاووش نمیتونی دروغ بگی ، زن داداش!
سمت عقب که برگشت و دست دایان را گرفت و همراه خود کشید الارز نالید
_ بچم ... بچمو کجا میبری؟
بلندتر هق زد
_ نامرد
هاووش پوزخند زد
دایان ترسیده و زخمی تلاش میکرد خودش را از آغوش هاووش به طرف مادرش پایین بیندازد
_ ده روزه داداشم مرده
قراره برم به مادر و پدر داغدارش بگم تنها یادگاریش نتیجه خیانتِ مادر کثافتش بوده؟
الارز وارفته نگاهش کرد
هاووش بی رحم تر از همیشه ادامه داد
_ یه جور محو میشی که چشمم بهت نیفته الارز
وگرنه من برعکس البرز خوب یاد دارم چطور با هرزه ها رفتار کنم
صدای هق هق های الارز بالا رفت
_ ازت...ازت شکایت میکنم
_ بکن...
ثانیه ای فکرکرد و با بی رحمی ادامه داد
_ نمیدونم پسرت دوست داشته باشه وقتی بزرگ شد مادرش ولش کرده باشه و رفته باشه یا... سنگسار شده باشه!
الارز چشم بست
دیگر طاقت نداشت
چرا فقط او محکوم به زجر بود؟
مگر او تنها گناهکار ماجرا بود که تنها زجر میکشید؟
هاووش سمت اتومبیلش رفت که الارز نالید
_ شکایت کن ... شاید منو سنگسار کنن چون بعد از یک سال و نه ماه نمیتونم ثابت کنم بهم تجاوز کردی
هاووش ایستاد و الارز هق زد
_ اما ثمره تجاوزت بغلته هاووش خان!
یک آزمایش DNA ثابت میکنه چه بهم گذشت
دست های هاووش مشت شد و الارز تیر اخر را زد
_ روحِ البرز رو قسم خوردم اما نگفتم بچهی اونه!
گفتم تخم و ترکه شاهیناست!
فقط امیدوارم شبیه باباش کثافت و متجاوز نشه...
https://t.me/+92wWoM0AlxA1Yzg8
https://t.me/+92wWoM0AlxA1Yzg8
https://t.me/+92wWoM0AlxA1Yzg8 | 2 094 | 4 | Loading... |
23 _میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده.
ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت:
_چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا.
عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید:
_چه خوب ... خب میشه مامانمم بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام.
ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد:
_اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد .
خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد.
چشمان دخترک گرد شد:
_جدا ؟! تو خیلی مهربونی !
و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت:
_می خوای به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟
ساواش قهقهه وار خندید:
_دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم.
_آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانمم آوردم.
_می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه.
سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت.
ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانهاش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟
لب گزید و زیر لب نالید:
_هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر خوب نمی بینی مادرت واسهات هزارتا آرزو داره.
صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید:
_ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه.
باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن .
سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد.
تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش را در گلو خفه کرد. اما صدای ساواش وحشتزدهاش کرد:
_عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂
داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌
پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊
حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂
یه #همخونهایطنززززوعاشقانه
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
قصهی #میخواهمحوایتباشم قصهی رزا و محمد ... قصهی ساواش و سمانهست.
عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۸۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . داخلvip تقریبا رو به اتمامه
قصهی ما 😁😂 یه محمد داره که خیلی نجیبه و آقاست و یه ساواش داره که خیلی شیطون و شروره ...❌ حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃♀🏃
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 | 913 | 3 | Loading... |
24 - داشتی غذای مهمون های رئیس رو می دزدیدی؟!
با سررسیدن سرآشپز هینی کشید و تکه کبابی که برداشته بود از دستش افتاد روی زمین.
سرآشپز با تحقیر نگاهش کرد.
- خوب مچت رو گرفتم! مگه اینجا بهت غذا نمیدن که اومدی سروقت غذاهای آقا رئیس؟!
سونیا سرش رو تا حد ممکن پایین انداخت.
نگاهش به تکه کباب افتاد و آب دهانش رو قورت داد.
تو آشپزخونه گرسنگی نمی کشید، اما خب غذای خوبی هم بهش نمی دادن!
- جواب نمیدی، نه؟!
و بازوی سونیا رو گرفت.
- الان که تحویلت دادم دست رئیس، زبونت باز میشه!
سونیا خودش رو عقب کشید، اما زور اون کجا و زور سرآشپز کجا؟!
- اون موقع که داشتی دزدی می کردی باید فکر اینجاش رو می کردی کوچولو!
صدای سرآشپز اونقدر زیاد بود که به گوش مازیار، رئیس که اتفاقی داشت از اونجا می گذشت برسه.
مازیار وارد آشپزخونه شد...
سرآشپز با دیدنش گفت: سلام رئیس... این کوچولو مشغول دزدیدن غذاهای مهمون های ویژه تون بود!
اما حواس مازیار تنها به دختری بود که سرش رو پایین انداخته بود و به خودش می لرزید.
مازیار جلوتر رفت و سرآشپز با ضربه ای به بازوی سونیا گفت: از رئیس معذرت بخواه!
سونیا درحالیکه خودش رو سرزنش می کرد، به سختی لبش رو به التماس باز کرد.
- من... من معذر...
سرش رو بالا برد و با دیدن مازیار حرفش نصفه موند...
هر دو ناباورانه به همدیگه نگاه می کردن...
سونیا، دختری که مازیار جونش رو براش می داد و گفته بودن کشته شده حالا مقابلش بود!
https://t.me/+Nhr4IXXz5p02Zjdk
https://t.me/+Nhr4IXXz5p02Zjdk
به پسره گفتن عشقش مرده، اما بعد از چند سال اون رو می بینه و می فهمه که...🥺 | 1 046 | 4 | Loading... |
25 روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
در حالی که شیرمو میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 | 2 299 | 8 | Loading... |
26 Media files | 2 054 | 0 | Loading... |
27 Media files | 1 244 | 0 | Loading... |
28 #part228
- خواستگارها رسیدن!
صبا با هیجان این جمله رو گفت و دست سونیای یخزده رو گرفت و با خودش به آشپزخونه برد.
آقا داوود و اکرم خانوم برای استقبال از خواستگارها جلوی در رفتن.
و حمید و دوستش، سهند... سهندی که از وقتی سونیا رو دیده بود توجهش بهش جلب شده بود تو اتاق مهمان به انتظار اومدن خواستگارها نشستن.
طولی نکشید که مازیار همراه مادرش، حاج خانوم، رسیدن.
از نگاه حاج خانوم نارضایتی میبارید! با لبهی چادرش خودش رو باد میزد و نگاهش دور تا دور خونهی ساده و وسایل کهنه میچرخید:
- اینجا کولرگازی نداره؟ خیلی گرمه!
مازیار از خجالت عرق کرد. زیر لب نالید: مامان؟ لطفاً!
حمید خندهای از روی تمسخر کرد: نه. متأسفانه حتّیٰ بادبزن هم نداریم!
حاج خانوم توجهی نکرد:
- سونیا جان دختر شما نیست؟!
اکرم خانوم سرفهی مصلحتی کرد: سونیا برای ما هیچ فرقی با صبا نداره، اما مگه آقا مازیار به شما نگفتن پدر و مادر سونیا تو تصادف فوت کردن؟
- چرا... اما خب... به ولاه که من راضی به این وصلت نیستم! فقط بهخاطر مازیار از اون سر شهر اومدم اینجا!
حمید نیشخند زد:
- به ولاه که فهمیدیم شما بالاشهرنشین هستین، اما ما هم چندان راضی به این وصلت نیستیم!
بند دل سونیایی که گوشش رو به در آشپزخونه چسبونده بود، پاره شد.
مازیار لب گزید و عرق روی پیشونیش رو با دستمال کاغذی پاک کرد: مادر منظوری نداشتن آقا حمید!
اما حاج خانوم حسابی بهش برخورد:
- راضی نیستین؟! اصلاً سونیا جان خواستگاری مثل مازیار داشتن تا به حال؟! یا بهتره بپرسم اصلاً خواستگاری داشتن؟!
حقیقت این بود که مازیار اولین خواستگار درستوحسابی سونیا بود. صورت آقا داوود به سرخی میزد و اکرم خانوم هم دست کمی از شوهرش نداشت. سونیا لبهاش رو میجوید و صبا بهش دلداری میداد. مازیار از رفتار مادرش عرق کرده بود و حاج خانوم هم مصمم بود مراسم رو به هم بزنه. حمید از نمایش روبروش پوزخند میزد و سهند تنها غریبهی جمع بود که به توهین حاج خانوم جواب داد:
- من سالهاست این خانواده رو میشناسم و میدونم که در ماه حداقل دونفر میان خواستگار سونیا خانوم. حالا یه تعدادیشون رو هم آقا داوود راه نمیدن خونه که به کنار! اما... راستش امروز که دیدم آدمی مثل آقا پسر شما اومدن خواستگاری، بالاخره جرأت کردم که...
مازیار از نگاه خاص سهند احساس خطر کرد و سونیا زیر لب گفت: این چی میگه این وسط دیگه؟!
حمید از حرفهای دوستش حسابی گیج شده بود:
- که چی؟!
سهند نفس عمیقی کشید و از استرس چندبار زبونش رو روی لبهای خشکشدهش کشید:
- با اجازهی آقا داوود و اکرم خانوم میخواستم سونیا خانوم رو خواستگاری کنم!
استکانها از دست سونیا افتادن و حاج خانوم از خداخواسته از جاش بلند شد:
- مبارکتون باشه! خلایق هر چه لایق!
حمید بدون اینکه از جا بلند بشه گفت:
- خوش اومدین! سونی بیا بیرون، سهند خودیه!
https://t.me/+amsrr7JnNu9iNTM0
https://t.me/+amsrr7JnNu9iNTM0
سهند😍🥰👆
#پارت_واقعی. #part228 در vip😍
#اتفاقات_مهیج_و_غیرقابل_پیش_بینی
https://t.me/+amsrr7JnNu9iNTM0
مازیار مرد موفقیه که سال های زیادی از زندگیش رو صرف حل پرونده و مشکلات دیگران کرده.
مادرش، حاج خانوم، دختر همسایه شون، زهره رو برای ازدواج باهاش در نظر گرفته. در این بین زهره ی محجوب هم نسبت به مازیار بی میل نیست، اما هیچکس نمی دونه که دلیل مجرد موندن مازیار تا دهه ی سوم زندگیش دختری بی پروا و شیطون به نام سونیاست!
سونیایی که ناخواسته دل مازیار رو برده، اما به اندازه ی یک دنیا با عروسی که حاج خانوم همیشه تصورش می کرده فرق داره!
حاج خانوم برای این که سونیا عروسش نشه، حاضره هر کاری کنه، حتی...
نقشه های حاج خانوم از یک طرف و آشنایی ناگهانی سونیا و سهند (که تو زندگی قبلیش شکست خورده) از طرف دیگه باعث اتفاقاتی میشه که...
https://t.me/+amsrr7JnNu9iNTM0 | 739 | 6 | Loading... |
29 _میشه منم بیام عروسیت عمو ساواش ؟ آخه مامانم یه لباس خوشگل برام خریده.
ساواش که شک نداشت سمانه جایی همان جاهاست از همان پایین پله ها نیم نگاهی به سمت بالا انداخت و بلند گفت:
_چه اشکالی داره ... تو که لباستم آماده ست... بیا.
عاطفه کف دستانش را محکم بر هم کوبید:
_چه خوب ... خب میشه مامانمم بیاد؟ می دونی که من تنهایی نمی تونم بیام.
ساواش لبخند زد و شرورانه جواب داد:
_اون که حتما ... خودش یه جور مهمون اختصاصیه... اونم میاد .
خدا می دانست چه قدر برای عروسی با مادر دخترک لحظه شماری کرده بود. عاشق بی چون و چرای سمانه شده بود و هر چه او منع می کرد او بیشتر کشش پیدا می کرد.
چشمان دخترک گرد شد:
_جدا ؟! تو خیلی مهربونی !
و با اشاره به بشقاب خالی توی دستش گفت:
_می خوای به مامانم بگم برای تو هم سیب زمینی سرخ کنه ؟ دوست داری دیگه؟
ساواش قهقهه وار خندید:
_دوست که دارم اما بعید می دونم مامانت کوفتم بده من بخورم.
_آخه چرا؟ اتفاقا مامانم خیلی مهربونه. ببین برای اعظم خانمم آوردم.
_می دونم... خیلیییی مهربونه اما من که با این چیزا کارم حل نمیشه.
سمانه که توی راه پله های بالا ایستاده بود بی اختیار دست روی قلبش گذاشت.
ساواش خیلی پیشتر از این ها در قلبش جا خوش کرده بود اما وجود اعظم خانم صاحب خانهاش آن هم با اولتیماتوم هایی که داده بود اجازه نمی داد بیشتر از این به پسر او فکر کند. سمانه یک مادر بود و بچه داشت اما ساواش چه؟
لب گزید و زیر لب نالید:
_هر چی می گم نره می گه بدوش. خب پسر خوب نمی بینی مادرت واسهات هزارتا آرزو داره.
صدای ساواش که بی شک مخاطبش عاطفه بود به گوش رسید:
_ بازم مرسی که به فکر من بودی. خودتو واسه عروسی آماده کن . راستی به مامانتم بگو آماده باشه.
باشه گفتن عاطفه یعنی پله ها را بالا دویدن .
سمانه هول زده عقب کشید اما نتوانست خود را کنترل کند و با دری که نفهمیده بود کی پشت سرش بسته شده برخورد کرد.
تندی دست روی دهان گذاشت و با وجود دردی که حس کرده بود صدایش را در گلو خفه کرد. اما صدای ساواش وحشتزدهاش کرد:
_عاطفه تو همین جا وایستا بذار ببینم صدای چی بود ؟😱😂
داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌
پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊
حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂
یه #همخونهایطنززززوعاشقانه
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
قصهی #میخواهمحوایتباشم قصهی رزا و محمد ... قصهی ساواش و سمانهست.
عاشقانه ای طنز و دلبر و پر از هیجان بیش از ۷۸۰ پارت داخل کانال گذاشته شده . داخلvip تقریبا رو به اتمامه
قصهی ما 😁😂 یه محمد داره که خیلی نجیبه و آقاست و یه ساواش داره که خیلی شیطون و شروره ...❌ حالا بذار بهت بگم که قراره با این قصه تا می تونی بخندی و بعضی جاهاشم بغض کنی و دلت گریه بخواد. یه قصه ترش و شیرین با یه طعم ملس که با خوندنش شخصیت ها رو هیچ وقت فراموش نمی کنی🏃♀🏃
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 | 642 | 4 | Loading... |
30 _ رد انگشتای کدوم بیشرف بیناموسی روی صورتشه؟
با دیدن دخترک که معصومانه و نیمه جان گوشه خانه افتاده بود و دندان به روی هم سابید
_ چون گفتم به عنوان زنم نمیبینمش فکر کردین میتونید دست روش بلند کنید؟
انگشتش را نوازش وار روی گونهی سرخش کشید
هیچوقت نمیتوانست این دختر را به چشم همسر ببیند ،
فقط عقدش کرده بود تا نگاه های بقیه از روی زن و بچه ی برادر مرحومش برداشته شود
قمر سینه جلو داد
_ بیا که خوب رسیدی پسر
این دختر رسوامون کرده
آبرو برامون نذاشته
صورتش که سهله ، بفهمی چی به سرمون آورده خودت جای سالم تو تنش نمیذاری
برگه ای رو به طرف مرد گرفت
_ من ساده دلم سوخت گفتم زن جوون بیوه نمونه عقدش کنی ولی نگو این آب زیرکاه حتی از داداشت حامله نبوده
هاووش خشمگین توپید
_ چی میگی قمر؟
_ برای شناسنامه دایان آزمایش DNA خواستن جواب اومد که نمونه مطابقت نداره
الارُز بغض کرده اشک ریخت
این مرد هیچی از آن شب و رابطه اش با دخترک یادش نبود
فقط خودش از حقیقت خبر داشت!
ترسیده زانوهایش را جمع کرد
فریاد عصبی هاووش چهار ستون تن دخترک را لرزاند
_ برو بیرون قمــر
در اتاق که بسته شد الارز وحشت زده تکان خورد
هاووش درحالی که دکمه های پیراهنش را باز میکرد جلو رفت
_ تا امروز با اینکه زنم بودی بهت دست نزدم میدونی چرا؟
الارُز وحشت زده به چشمهای غرق خون مرد زل زد و او با بالاتنه برهنه جلو آمد
_ چون خوش نداشتم با زن برادرم باشم!
دست مرد که به سمت کمربند شلوارش رفت الارز لرز کرد و گوشه ی دیوار چمباتمه زد
هاووش بیاعتنا پیشروی کرد و پیراهنش را از تنش بیرون کشید
لب به روی پوست لطیف تنش چسباند و غرید
_ اما حالا که فهمیدم با برادرم نبودی ، بدم نمیاد طعمتو بچشم ...
الارز به تقلا افتاد
خاطره آن شب که هاووش مست به اتاقش آمده بود باز در سرش تکرار میشد
باز میخواست تجاوز کند
باز میخواست به جانش بیفتد
آن شب جسمش را تصاحب کرد و فرزندش را در دلش کاشت و حال که هیچ بیاد نداشت باز رسوایی اش برای او بود!
التماس کرد
_ توروخدا ولم کن
هاووش پوزخند زد و روی تنش خیمه زد
_ وقتی گفتن برای البرز خواستگاریت کردن دنیا رو سرم آوار شد
از اینکه داداشم زودتر از من دست به کار شده و خوشکل ترین و معصوم ترین دختر محل رو مال خودش کرده
نیشخند زد
_ اما حالا میبینم اونقدر هم که فکر میکردم قدیس نبودی!
دکمه پیراهنش را باز کرد
_ قبل از بیرون انداختن و تو و اون تخم حرومت از این خونه ...
مکثی کرد و نیشخند زد
_ یک شب رویایی که نه ، اما یک شب بیاد موندنی برات میسازم
الارز التماس کرد
میخواست بگوید ،
از آن شب که خودش جسمش را تصاحب کرده بود
از اینکه دایان پسر خودش است و جز او کسی تنش را لمس نکرده است اما هاووش امانش نداد ،
کمرش را گرفت و روی تخت پرتش کرد
الارز هق زد و با خود قسم خورد که تا ابد ... هرگز ، هرگز حقیقت را ، رابطه شان و پدر بودنش را به این مرد نگوید ...
https://t.me/+NykTTUAQRxs2NDE0
https://t.me/+NykTTUAQRxs2NDE0
https://t.me/+NykTTUAQRxs2NDE0
پارت 164 هاووش حقیقت رو میفهمه درحالی که شب قبل الارز و بچه اش رو از خونه ش پرت کرده بیرون و حالا مجبوره در به در دنبالشون بگرده 😭💔 | 1 607 | 5 | Loading... |
31 روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
در حالی که شیرمو میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 | 1 419 | 8 | Loading... |
32 Media files | 3 103 | 0 | Loading... |
33 Media files | 3 115 | 0 | Loading... |
34 - من برای ازدواج با شما شرط دارم!
فرسام با نیشخند نگاهم می کنه.
- شرط؟! همین که حاضر شدم با این وضعیت چندشت عقدت کنم، اونم از نوع دائمش باید بری خدات رو هم شکر کنی!
با شنیدن وضعیت چندش بیشتر صورتم رو پوشوندم.
هیچکس از اطرافیانم، حتی پدر و مادرم، نمی دونستن فرسام دقیقا کیه و چیکار کرده.
همه فکر می کردن تو یه حادثه ی رانندگی این بلا سر صورتم اومده. یکی با ماشین بهم زده و فرار کرده. بعد هم با فرسام به صورت اتفاقی آشنا شدم و اون شده عاشق و شیدام!
درصورتیکه فرسام مسبب زخم و آسیب صورتم بود! برای انتقام از منی که بی گناه بودم از عمد صورتم رو به این روز انداخته بود و حالا قصدش از ازدواج تنها اذیت و آزارم بود.
- اگه شرط من به صورت رسمی ثبت نشه، جواب بله نمیدم!
فرسام با تمسخر سر تا پام رو نگاه کرد.
- مجبوری جواب بله بدی! چاره ی دیگه ای نداری! پدر و مادرت اون بیرون نشستن تا زودتر دختر ناقصشون رو ببندن به پاچه ی من!
تموم وجودم داشت می لرزید.
- من...
حرفم رو قطع کرد و با لحن بدی گفت: بنال ببینم شرطت چیه!
بغضم رو قورت دادم.
- شما میگید من گناهکارم، درسته؟!
- معلومه که هستی!
و من خوب می دونستم که هیچ نقشی تو مرگ برادرش نداشتم.
- اگه ثابت کنم، چی؟!
فرسام کمی نگاهم کرد و دستی به چونه ش کشید.
- طلاقت میدم!
و این یعنی هیچ جوره نمی خواست دست از سرم برداره. آدم هاش هم که دور و بر خونه بودن و نمی تونستم شکایت کنم.
- چی شد قبوله؟!
و با تمسخر و کشیده گفت: عروس خانوم؟!
- بلایی که سر صورتم آوردین چی؟!
با دستش چادرم رو کنار زد و روی صورتم خم شد که خودم رو عقب کشیدم. با نیشخند کنار رفت.
- نترس! نمی خوام ببوسمت!
نگاه دیگه ای به صورتم انداخت.
- عمل جراحی می کنی!
- نه! دکتر گفت با هیچ عمل جراحی ای خوب نمیشه!
به چشم هام خیره شد.
- جهنم و ضرر... تو ثابت کن بی گناهی، من اصلا کل داراییم رو می زنم به نامت!
دندون هاش رو به هم فشار داد و زیر لب گفت: هرچند که توی کثافت باعث شدی داداشم خودکشی کنه!
***
"دو سال بعد"
همه جای بدنم بخاطر کتک های فرسام کبود بود و نمی تونستم خوب راه برم. با هر قدمی که برمیداشتم دردم بیشتر میشد. به سختی از پله ها پایین رفتم. فرسام از شنیدن صدای پاهام سرش رو بلند کرد.
- نگفتم بتمرگ اتاق؟! مگه نمی دونی سارا قراره بیاد پیشم؟!
خوب می دونستم که سارا قراره بیاد، پنجشنبه شب بود و سارا دوست دختر جدیدش که بارها شنیده بودم از فرسام خواسته بود من رو طلاق بده و باهاش ازدواج کنه.
و من از عمد می خواستم سند بی گناهیم رو جلوی اون رو کنم.
فرسام که دید اونجا ایستادم، از روی مبل بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت.
- الآناست که برسه، تو رو اینجا ببینه ناراحت میشه. زودتر گمشو بالا. دو ساعت طول می کشه پله ها رو بری بالا!
صدای آیفون که اومد، وانمود کردم به اتاقم برمیگردم و فرسام با خیال راحت رفت تا در رو باز کنه.
می دیدم که سارا چطوری با عشوه از گردن فرسام آویزون شد و بوسیدش.
از بغل فرسام که بیرون اومد نگاهش به من افتاد و با جیغ گفت: این اینجا چیکار می کنه؟!
فرسام دندون قروچه کرد.
- مگه نگفتم گمشو اتاقت؟!
با بی تفاوتی گفتم: گفتی. راستی شرط ازدواجمون یادته؟!
- آره اما که چی؟!
- قرار بود اگه بی گناهیم رو ثابت کردم، طلاقم بدی و کل داراییت رو بزنی به نامم!
جیغ سارا به هوا رفت.
- چی؟! کل داراییت؟!
فرسام چپ چپ نگاهش کرد.
- آره، اما اگه بتونه ثابت کنه بی گناهه!
پوشه رو از زیر لباسم بیرون آوردم.
- و من ثابت کردم!
فرسام با بهت نگاهم کرد که ابرو بالا انداختم.
- کی بریم محضر؟!
https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk
https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk
https://t.me/+4cOvbIJPeJY3ODVk
بنر واقعی و مرتبط با موضوع رمانه. هرگونه کپی ممنوع❌ | 1 242 | 6 | Loading... |
35 روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
در حالی که شیرمو میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 | 2 275 | 15 | Loading... |
36 صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود.
قابله فریاد زد:
_بچه داره میاد.
لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد.
_نرگس جان طاقت بیار.
بغض همزمان به گلویم نشست.
درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید.
قابله خواسته بود در این لحظهی حساس کنار او باشد.
داشتم خفه می شدم.
کسی تنه زنان از کنارم گذشت:
_باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد.
چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.
منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچهی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچهی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند.
پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد. نرگس کار خودش را کرده بود.
همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم.
کنار آتش نشستم.
ته دلم داشت می سوخت.
من که گفته بودم می توانم تحمل کنم . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟
با صدای نورخانم به عقب برگشتم.
صورتش مثل همیشه جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد.
چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد:
_من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه...
لب هایم لرزید:
_من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....
_ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه...
قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود.
اشکم فرو ریخت.
سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم.
صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید:
_آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد.
من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش...
نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز...
_ باید بری آی پارا... همین حالا ....
بمب تلگرام آمد🤩
آی پارا عروس خون بس میشه و پا به عمارتی می ذاره که مادرشوهرش قرار نیست هیچجوره قتل پسر و شوهرش رو فراموش کنه... نفرت تمام وجودش روپر کرده و آی پارا تنها کسیه که با این نفرت رو به روئه... زیبایی اون مادرشوهرش رو می ترسونه... ترسی که هر کار می کنه تا مبادا توجه پسرش آسید مرتضی جلب این دختر خون بسی بشه... اما نمی دونه هر بار با هر بلایی که سر آی پارا میاره یه قدم اونو به سمت پسرش نزدیک تر می کنه😍❤️ و بالاخره یک شب اون چه که ازش می ترسه اتفاق می افته و 🙈😊 ...
.. 😅😱#خونبس #عاشقانه
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
خلاصه رمان ماهم تویی
(آی پارا ) تکهای از ماه
گلبرگ دو سالیه در رشته معماری در یکی از معروف ترین دانشگاه های لندن مشغول به تحصیله.... درست شبی که در یکی از مهمانی های دانشجویی شرکت می کنه با پسری آشنا میشه که یه جورایی ذهنش را درگیر خودش می کنه اما همون شب با یک تلفن مجبور به ترک اون جا و بازگشت به ایران میشه و تازه می فهمه که زندگی پر از ناز و نعمتش دستخوش چه طوفانی شده و قصه ی ما از همین نقطه آغاز میشه... قصه ای که باعث میشه گلبرگ پرده از راز زندگی مادربزرگش آی پارا برداره... .
قصه قصه ی دو نسل هست.
قصه ای عاشقانه و اجتماعی
قصه گلبرگ و مادربزرگش آی پارا
نویسنده شهلا خودی زاده
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 | 976 | 5 | Loading... |
37 _ توله حرومیتو یک سال قالب داداش من کردی
چه حسی داشت الارز خانوم؟
از حرف مرد شوکه شد اما سعی کرد به روی خودش نیاورد
_ب.. بچهام حالش خوبه هاووش خان؟
هاووش عصبی نگاهش کرد
_ اسم منو به دهنت نیار هرزه
خجالت نکشیدی؟
الارز بهت زده لب زد
_ چ....چی؟
هاووش با خشم و بیرحمی دایان را از آغوشش پایین انداخت
دایان با دو زانو روی زمین افتاد
صدای گریه ی درد آلود بچه بلند شد
لب های الارز لرزید و شتاب زده به طرف بچه اش دوید
هاووش خشمگین نعره زد
_ چه حسی داشت میدیدی مادرم قربون صدقش میره؟
الارز اشک ریخت و زانوی زخم پسرکش را لمس کرد
_ چه حسی داشت میدیدی بابام واسش اسباب بازی میخره؟
قلب الارز لرزید
هاووش فریاد زد
_ چه حسی داشت میدیدی من مثل پسرِ خودم بغل میگیرمش؟!
الارز اینبار تلخ لبخند زد
پسر خودش؟!
با کینه پچ زد
_ بایدم مثل پسر خودتون بغل میگرفتیدش
هاووش گیج دندان روی هم سایید و الارز ادامه داد
_ به هرحال خون خونو میکشه!
هاووش از عصبانیت لرزید
باورش نمیشد!
دخترک مرزهای وقاحت را جابه جا کرده بود
نتوانست خودش را کنترل کند
جلو رفت و با خشم موهای دخترک را از روی شال چنگ زد
دایان از شنیدن صدای جیغ های مادرش به گریه افتاد
_ چه خونی لعنتی چه خونی؟
انگشتانش را بیشتر فشرد
الارز با هق هق رو به دایان نالید
_ هیچی نیست مامانی
نترس عزیزم
هاووش فریاد زد
_ کدوم خون که برادرزادمو بردم بیمارستان و پرستار میگه نمونه خون نمیخونه؟
صدای نعره هایش در پارکینگ بیمارستان میپیچید
_ برادر من ده روزه مرده بی شرف
هنوز سیاهش تنمونه
خراب عوضی
الارز با گریه جیغ کشید
_ من خراب نیستم هاووش خان!
دیوانه وار جلو آمد و غرش کرد
_ به روحِ البرز قسم بچه از خونِ شاهینیاست
به مرگِ دایان قسم...
صدای سیلی در پارکینگ پیچید
گونه الارز سوخت و دایان جیغ کشید
_ ماما
سیلی بعدی محکم تر زده شد
دخترک روی زمین پخش شد و صدای گریه اش بالا رفت
هاووش غرید
_ اولی واسه قسم خوردن روح داداشمه
دومیش واسه قسم خوردن جون برادرزاده ایه که حتی هم خونمم نباشه یک سال بزرگش کردیم
پایش را بلند کرد
الارز چشمانش را بست
این مرد بی رحمی را تمام کرده بود....
لگدش در شکم دخترک فرو آمد
الارز از درد هق زد و او غرید
_ اینم واسه اینکه یادت باشه به هاووش نمیتونی دروغ بگی ، زن داداش!
سمت عقب که برگشت و دست دایان را گرفت و همراه خود کشید الارز نالید
_ بچم ... بچمو کجا میبری؟
بلندتر هق زد
_ نامرد
هاووش پوزخند زد
دایان ترسیده و زخمی تلاش میکرد خودش را از آغوش هاووش به طرف مادرش پایین بیندازد
_ ده روزه داداشم مرده
قراره برم به مادر و پدر داغدارش بگم تنها یادگاریش نتیجه خیانتِ مادر کثافتش بوده؟
الارز وارفته نگاهش کرد
هاووش بی رحم تر از همیشه ادامه داد
_ یه جور محو میشی که چشمم بهت نیفته الارز
وگرنه من برعکس البرز خوب یاد دارم چطور با هرزه ها رفتار کنم
صدای هق هق های الارز بالا رفت
_ ازت...ازت شکایت میکنم
_ بکن...
ثانیه ای فکرکرد و با بی رحمی ادامه داد
_ نمیدونم پسرت دوست داشته باشه وقتی بزرگ شد مادرش ولش کرده باشه و رفته باشه یا... سنگسار شده باشه!
الارز چشم بست
دیگر طاقت نداشت
چرا فقط او محکوم به زجر بود؟
مگر او تنها گناهکار ماجرا بود که تنها زجر میکشید؟
هاووش سمت اتومبیلش رفت که الارز نالید
_ شکایت کن ... شاید منو سنگسار کنن چون بعد از یک سال و نه ماه نمیتونم ثابت کنم بهم تجاوز کردی
هاووش ایستاد و الارز هق زد
_ اما ثمره تجاوزت بغلته هاووش خان!
یک آزمایش DNA ثابت میکنه چه بهم گذشت
دست های هاووش مشت شد و الارز تیر اخر را زد
_ روحِ البرز رو قسم خوردم اما نگفتم بچهی اونه!
گفتم تخم و ترکه شاهیناست!
فقط امیدوارم شبیه باباش کثافت و متجاوز نشه...
https://t.me/+92wWoM0AlxA1Yzg8
https://t.me/+92wWoM0AlxA1Yzg8
https://t.me/+92wWoM0AlxA1Yzg8 | 2 554 | 2 | Loading... |
38 🌸🌸عضو گیری vip گلادیاتور باز شد 🌸🌸
با توجه به درخواست زیاد شما دوستان عضو گیری vip گلادیاتور به طور محدود و تنها برای ۵۰ نفر دوباره باز شد .
این عضو گیری تنها برای ۴۸ ساعت می باشد و بعد از آن به هیچ عنوان عضو گیری انجام نمی شود .
عزیزانی که تمایل به خرید اشتراک vip گلادیاتور رو دارن ، می توانند به آیدی زیر پیام بدهند 👇❤️
@Pro2021admin | 10 698 | 8 | Loading... |
39 Media files | 5 086 | 1 | Loading... |
40 ❌شما دارین پارت واقعی رمان رو میخونین پس بدون تردید عضو بشین.❌
من باید اون گوشی لعنتی رو از کنار اون قاتل برمیداشتم.
نفسم رو توی سینه حبس کردم و خم شدم اما قبل از اینکه بتونم دست رو سمت تلفن دراز کنم یه دست قوی گلوم رو گرفت و با یه چرخش روی تخت کوبوند.
ایندر سریع خودش رو روی تنم کشید که اون نفس عمیقی که کشیده بودم رو نتونستم بیرون بدم..
- اوه ببین چی شکار کردم.
مات چشمهای شرورش به دستش چنگ زدم و نالیدم:
- دستتو بردار خفه شدم.
اینکه سریع اطاعت کرد باعث تعجبم شد اما با حرکت بعدیش دقیقا پی به کثافت بودنش بردم.دستش رو پایین کشید و سینهم رو تو مشتش گرفت وبا نیشخند گفت :
- اینجا راحتی؟
میتونم پایین ترم برم مثلا انگشت فاکم و اون تو بچر...
شتاب زده تو حرفش پریدم:
- بذار برم ولم کن.
- نچ نچ نچ، کدوم احمقی وقتی شکار خودش پاشرو تو قلمروئش میذاره اجازه میده فرار کنه، اینجا چیکار میکنی شیفته؟
مغزم کار نمیکرد و نمیتونستم راهی واسه فرار پیدا کنم. از طرفی حرکات لعنتی دستش داشت منو میکشت.
- دستت و بکش.
- مقصد بعدی دستم و بیشتر دوست داری شیفته شک نکن.
ترس و شرم قاطی بود که دستی که واسه رفتن سمت پایین تنهم در حرکت بود و گرفتم و باز سر جای قبلیش برگردوندم و لب زدم:
-بذار همینجا باشه.
نیشخندش باعث شد چشم ببندم، خدایا منو بکش راحتم کن.
- بازی با سینههاتو دوست داری؟
با نفرت فکم رو به هم ساییدم و غریدم:
- فقط نمیخوام چیز بیشتری از من و لمس کنی.
ابروش رو بالا انداخت:
- ولی من همه جاتو لمس میکنم و این غیر قابل انکاره، اما اول بگو تو اتاق من چی میخوای نکنه دنبال همین بودی؟
-از روی... بدنم بلند شو!
-کاش حق انتخاب داشتی... ولی وقتی شبونه و با خوشخیالی سر از اتاقم درمیاری تا یهبار دیگه درحقم خیانت کنی... نمیتونم ازت بگذرم.
تنشو بیشتر بهم فشرد و از درد عضلات سنگینش رو تن لرزونم، ناله کردم:
-اون صدای لعنتیتو کنترل کن، نمیتونی هرچقدر دوست داری آزادشون کنی
مشتمو به تخت سینهی پهنش کوبیدم که کمرشو رو تنم تکون داد.
یه چیزی شبیه همون کاری که ازش وحشت داشتم.
-کِی... پاشو!
پهلومو به چنگ گرفت و سایهی هیکلشو کامل رو سرم انداخت.
-تو اتاق من چی میخوای شیفته؟!
-فقط... اون موبایل کوفتیتو... لهم کردی عوضی. پاشو...
سرمو کج کردم و از فشار لعنتیش رو سینهم، صورتم به بالشش چسبید و شامهم از عطرش پر شد.
-موبایلمو میخواستی که به مادرت و اوت دوسپسرت لاشیت زنگ بزنی؟! خبرشون کنی که زندهای؟
یه چیزی تو صداش بود که حس کردم یه ذره دلش به رحم اومده و ممکنه اجازه بده تا اینکارو بکنم، اما امان از دست پهنش و اون رگهای بهشدت برجسته که مدام زیر انگشتهام حسشون میکردم.
-آره؟!
-آره کِی... میشه بری عقب؟!
فقط میخوام یه تلفن بزنم که...
تو اون تاریکی و با اون صدای بهشدت گرفته و خشدار مثل یه شیر غرشکرد.
-اینکه امید داری اجازه بدم چنین گهی بخوری، خیلی ستودنیه...
تو فکر کردی کی هستی خانم کوچولو؟! فکر کردی من به تخممه که نگرانتن؟!
رو دست چپش تکیه کرد و با دست راستش، فکمو گرفت.
بااینکه الان از لمس نشدن سینهم خوشحال بودم اما...
داشتم خفه میشدم.
-کِی... ز زخمم... میسوزه!
به حرفم واکنشی نشون نداد و تهریش کم حجم پشت لبش و چونهش رو پوست نازک گونهم چسبید و سوزن سوزن شدم.
-پنجسال تو یه چهاردیواری یک متر در یک متر... گیرم انداختی تو چه فکری باخودت کردی؟! نکنه فکر میکنی اینجا تعطیلاته و قراره عین یه پرنسس خوش و خرم به تفریحاتت برسی؟!
مشتشو بغل سرم کوبید و با وحشت پلکامو بستم.
-نهایت تفریحی که میتونی داشته باشی، رو تخت منه!
خوشحال باش... با وجود هر کثافتی که به زندگیم زدی، میتونی تحریکم کنی و این هم یه نشان افتخاره برای لیست گرانبهات.
مشتمو تو سینهی لختش زدم تا پسش بزنم ولی عملا دربرابرش هیچ زوری نداشتم.
-حیوون، دست از سرم بردار
-هوم... من حسی جز شهوت بهت ندارم و شاید بهتره بهت ثابتش کنم.
پنجسال شکنجه شدم و تو اون چهاردیواری لعنتی شب و روزا رو شمردم تا بهدستت بیارم و الان اینجایی!
بغض کرده نالیدم:
-فقط خواستم به مامانم زنگ بزنم، ولم کن کِی!
-مادر لعنتیت و اون خواهر موفرفری به هیچجام نیستن بیبیگرل!
دستش که از کمر شلوارم گذشت فاتحهی خودمو خوندم.
-متوجه مقاومتت نمیشم، من هرچقدر هم بزرگتر از مردهای اطرافت باشم... به همون اندازه هم بلدم چطور راهمو باز کنم.
https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8
https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8
https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8 | 4 132 | 6 | Loading... |
Repost from N/a
-نصف دخترای شهر عطش اینو دارن که حداقل یه شب تا صبح رو تخت من باشن. دلشون میخواد که من با همین دستام، لخت شون کنم و اینقدر نقطه به نقطه تن شون و به بازی بگیرم، تا از شدتِ لذت خمار و بی تاب بشن.
قرمز شدنِ صورتِ دخترک رو از نظر میگذرونه..
گوشه لب ها و چشم هاش به چینی از تمسخر دچار میشن و یه لنگه ابروش بالا میره.
دستاش و بهم میکوبونه و غَراتر ادامه میده:
-حالا تو، از بین اون همه دخترای رنگارنگ و همه چیز تمومی که ناخن کوچیک شون هم از نظرِ زیبایی و ثروت نیستی، این شانس و داشتی که مهمون عمارتِ من باشی. شانس آوردی دختر جون!
این حرفها... تک به تک این جملات- شنیدنش برای این دختر دردآوره و منزجر کننده. و نازگل، این درد و داره به خوبی حس میکنه.. با همه وجودش.
و نمیدونه که به چه گناهی مستحق تحمل این حرفهاست!؟
چونهاش محکم بین انگشتای آران فشرده میشه. جوری که سرِ نازگل با این کار بالا میاد، تا احتمالاً نگاهِ پایین افتادهاش تصاحب بشه.
-پس سعی کن از این شانس درست استفاده کنی و دختر خوب و حرف گوش کنی باشی!
مثل اینکه اونقدر فشار بر روی چونه ی ظریفِ دخترک زیاد هست که اینبار بدونِ تعللی کوتاه، آروم، اما ناباور از همه چیز- ' بله ای ' رو زمزمه میکنه.
-خوبه...
درست بعد از این تاکیدِ کوتاه، نگاهی اسکن وار به سر تا پای نازگل میندازه و درست یه موضوع دیگه برای سرکوبش پیدا میکنه.
-دوباره که این شالِ مسخره رو انداختی سرت..
مگه نمیفهمی وقتی بهت میگم خوشم از این اَدا و اصول ها نمیاد- یعنی چی!
هنوز اجازه ی حَلاجیه جمله ش رو به دخترک نداده که با یه حرکت، شالِ آبی رنگ رو از روی سرش میکشه و خرمنِ موهای قهوه ایه نازگل برای مرتبه دوم این مرد رو کمی، شگفتزده میکنه.
تا به حال این حجم از پُر پشتی و بلندیِ مو رو در دخترای اطرافش ندیده.
اما اونقدر حس تنفر و انزجار از ظاهر نمایی هایِ این دختر در وجودش غالب هست، که اجازه هیچ گونه تمرکزی روی این شگفتی رو واسش باقی نمیذاره.
لب های نازگل تکون میخورن، میخواد حرفی بزنه دخترک، اما انگار کلمه ای پیدا نمیکنه.
آران، نگاهِ تیزش و ازش میگیره و با قدم های بلند خودش رو به شومینه ی اتاق میرسونه و شال داخلِ دستش رو پرت میکنه درونِ شعله های نارنجی رنگِ آتش.
صدایی از دخترک بلند نمیشه، جز هق هقی ممتد و اعصاب خرد کن!
- از صدای گریه خوشم نمیاد.. پس ساکت شو!
اینقدر لحنش محکم و پرصلابت هست که نازگل دستش و جلوی دهنش میذاره تا صدای هق هقِ ناباور و ترسیده ش از خشمِ عجیبِ این مرد، کمی بی صدا بشه..
-برو یه قهوه تلخ واسم درست کن بیار کارت دارم. زود باش!
دخترک با شنیدنِ این جمله، فرصت رو غنیمت میشمره تا زودتر از مقابلِ این مرد دور بشه، بلکه بتونه نفس لرزون ش رو آزاد کنه.
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
100
Repost from N/a
- عروس اگه شیکم وزیر شیکم شوهرتو سیر نکنی یکی دیگه می کنه از ما گفتن !
سر زیر می اندازم ، تمام جانم گلگون است.
- خانجون !
- زرنبود و خانجون ! ناسلامتی تازه عروسی یه ارایی ویرایی چیزی به میت می مونی یه دستی بکش به صورتت شوهرت رغبت کنه پهلوت بخوابه !
بغضم زبانه می کشد. دلش با من نبود ، من لعنتش بودم خودش گفته بود ، اسم توی شناسنامه اش بودم، خون بسش بودم.
- دلش با من نیست خانجون!
- زنی ، دلشو به دست بیار ، زنیت داشته باش مردتو اهل کن !
دست می اندازدم دور زانو ، از من متنفر بود ، شب ها روی کاناپه می خوابید . حتی جواب سلامم را نمی داد.
- پاشو !
-چرا ؟
دستم را می کشد.
- بریم همین سلمونی سر خیابون یه دستی بکشه به سر وصورتت ! پاشو علی کن تا بهمن نیومده بریم و جلدی برگردیم.
ناچار با خانجون همراه می شوم، حتی سر راه از پاساژ چند دست لباس خواب هم به اصرار خانجون می خرم.
مو رنگ می کنم، مژه اکستنشن می کنم هرکاری که خانجون گفت نه نمی گویم ولی خودم می دانم که فایده ندارد.
https://t.me/+EehEOix8c6I3NDE0
https://t.me/+EehEOix8c6I3NDE0
توی اتاق خودم را حبس می کنم ، صدای حرف زدنش با خانجون را می شنوم و نفسم حبس سینه می شود.
از واکنشش می ترسم ، احتمالاً متلک بارانم می کند، شاید هم مسخره. شاید هم نگاهم نکند.
سر می چسبانم به در .
- خسته نباشی ننه شامتو بیارم ؟
- این دختره کوش؟ نمی بینمش !
- این دختره اسم داره مادر!
همیشه من را می گفت این دختره ، حسرت صدا زدنم به نام مانده بود به دلم.
- ول کن خانجون دور سرت !
- خدا قهرش می گیره ، این بچه با هزار امید و آرزو اومده خونه بخت!
پوف بهمن را می شنوم.
- زورش نکرده بودم بیاد، کارت دعوت هم نفرستاده بودم، اومد که اون مرتیکه لندهور اعدام نشه، لی لی به لالاش نذاره ! اون فقط یه خون بسه !
دلم می شکند من صدای شکستن دلم را می شنوم.
- بهمن !
- خانجون گفتید رسمه، فامیل افتاده به جون هم و فلان بیسار این دختره رو عقدش کردم ولی بیشتر از اینشو ازم نخواه.
- مردونگی کردی! خدا عوضتو بده ولی ...
- داده خدا عوضمو، ملیح حامله ست، دارم بابا می شم خانجون ! مادر بچمو می خوام بیارم خونه بابام این دختره هم موظفه کلفتی زن و بچمو بکنه! شیر فهمش کن بازی در نیاره پسفردا !
شوهرم دست در دست مادر بچه اش می آید ، اتاقش را از من سوا کرده، من را هم موظف کرده اتاقشان را اماده کنم، اتاقی روبروی اتاق من.
رو تختی انداختم اشک ریختم، گرد گیری کردم گریه کردم ، کاش خون بس نبودم می توانستم بروم و شکنجه نشوم.
کاش عاشقش نبودم.....
https://t.me/+EehEOix8c6I3NDE0
https://t.me/+EehEOix8c6I3NDE0
https://t.me/+EehEOix8c6I3NDE0
https://t.me/+EehEOix8c6I3NDE0
100
Repost from N/a
-تفنگاتونو بیارید پایین! با چه جراتی رو سر زن من اسلحه می کشین؟
صدای عربده اش حتی منی را که مخاطبش نبودم وحشت زده کرد!
-ولی خان... این زن بی ابرو خواسته شما رو سرافکنده..
حرفش تمام نشد که با شدت سیلی امیر محتشم روی زمین پرتاب شد.
-اسم زن منو میاری دهنتو اول آب بکش!
مثل بید می لرزم. تمام مردان تفنگ هایشان را پایین می آورند.
-کسی رو زن من اسلحه بکشه رو من اسلحه کشیده! به اون توهین کنه به من کرده! کسی اینجا به چیزی که گفتم اعتراض داره؟
پشتش سپر گرفته ام و تکان نمی خورم. پیراهنش را از پشت در چنگ گرفته و جرات اینکه مقابلم را نگاه کنم ندارم.
-منم همینو فکر می کنم!
دستم میان دستان گرمش قرار می گیرد و من می دانم که نجات پیدا نکرده ام... که حالا هدف خشم او قرار گرفته ام!
-خان... ناراحت نشو... ناموس تو ناموس ماست. برای خاطر تو خون می ریزیم. هرچی شما امر کنی!
بدون اینکه سر برگرداند می غرد:
-ناموس من ناموس منه! تا من زنده ام کسی برای ناموس من سینه سپر نمی کنه!
کنار اسبش که می رسیم من قدم هایم سفت می شوند. اسبش بیشتر شبیه به هیولا بود!
-سوار شو خیره سر!
نیم نگاه خشمگینش را که می بینم از خودش، بیشتر از اسبش می ترسم.
پایم را در رکاب می برم و خودش به بالا و روی اسب هدایتم می کند. خودش هم با یک حرکت پشت سرم می نشیند.
-خان... تو رو خدا من می ترسم!
سرم را می چرخانم با اشک به صورت سختش نگاه می کنم...
-از من نترسیدی وقتی پاشدی تا اینجا اومدی از این حیوون زبون بسته می ترسی؟
اشکم می چکد و او با یک هعی بلند اسبش را به دواندن وا می دارد.
جیغ می کشم و انگار اسب رم می کند که روی دوپا بلند می شود و امیر نعره ی بلندی می کشد.
-آروم پیل... آروم!
دستش را دور شکمم می پیچد و در گوشم حکم می کند.
-تکون نخور عصبیش نکن!
از وحشت خشکم زده. به دستش چنگ می زنم و می نالم:
-اسبتم مثل خودت وحشیه!
به سینه ی سفت سنگی اش می چسبم و او مرا بیشتر به خود می فشارد.
-پیل تا بحال به کسی غیر من سواری نداده... اگه نمیندازت زمین چون تو دستای من و تو بغل من سوارشی!
با هر حرف بیشتر و بیشتر ته دلم خالی می شد.
-اگه اسبم مثل خودم وحشیه چون دل کاروانسرا نیست که رام هر کس و ناکس بشه! وحشی هم باشیم حداقل بی وفا نیستیم!
از حرفش خجالت زده می شوم. داشت به من طعنه می زد؟
-من تو این دنیا هیچکسو غیر از مامانم ندارم. اگه منظورم با منه... من بی وفا نیستم. اگه اینجام چون جونمو واسه همون یه نفری که تو دلمه می دم!
با شنیدن حرفم انگار که آتشش زده باشم یک دستش روی شکمم محکم شد و نعره کشید:
-هعی!
اسبش به تاخت دوید و کمتر از بیست دقیقه بعد داخل عمارت افسارش را کشید. پیاده شد و با یک حرکت مرا از روی اسبش پایین کشید.
-پسرم... پسرم خدا رو شکر که اومدی... ما نفهمیدیم چطور از دستمون فرار کرد!
-ماهرخ برای دیدن من اومده بود مادر! شامشو که خورد با ماشین بفرستینش عمارت باباخان من کار دارم شب دیر میام!
حتی نگاهم هم نمی کرد و من از چشمان خون گرفته مادرش می ترسم. دوان دوان پشت سرش می دوم.
-اَمیـ... خان!
قدم هایش کند نمی شود.
-من... نمی خواستم فرار کنم!
سرم پایین بود اما دیدم که برگشت و سنگینی نگاهش را روی شانه هایم انداخت.
-نمی تونی فرار کنی!
حرصم می گیرد اما جوابش را نمی دهم. سر بالا می کنم و به چشمانش زل می زنم.
-لطفا به بابام...
حس می کنم با شنیدن صدای آرام کمی نازک شده ام رنگ نگاهش عوض می شود. نگاهش را به اسبش می دهد:
-یه خان جلوت وایساده! من به کسی جواب پس نمی دم...!
-امیر...؟
نمی دانم چرا صدایش کردم! لحظاتی نفسگیر به چشمانش زل می زنم و او آب دهانش را قورت می دهد سرش را نزدیک می کند و با صدای عمیق و دو رگه ای بند دلم را پاره می کند:
-یه بار دیگه صدام کن و اون وقت به جای اینکه بفرستمت پیش خانوما می ندازمت رو پیل و به تاخت از اینجا دور می شم!
پارت واقعی رمان❌❌
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0
من ناف بریده ی خان بودم!
دختری که از رسم و رسوم این طایفه متنفر بود!
اومدم خواهرمو از یه ازدواج اجباری نجات بدم که خودم گیر افتادم!
من... ماهرخ... عروس امیر محتشم خان بودم! و تا خود حجله ی عروسیمم دست از تلاش برای فرار برنمیدارم تا اینکه...
رمان جدید شادی موسوی🤍
#براساسداستانواقعی
100
Repost from N/a
- یه سکس خوب میتونه مرده رو زنده کنه چه برسه به از راه به درکردن یه مکانیک پایین شهری که تنش بوی روغن سوخته میده و تا حالا تو زندگیش رنگ دختر ندیده.
این پسره خوده ماله الناز ببین چقدر سکسیه.
چشمهاش تو درشت ترین حالت ممکن قرار گرفت، نیم نگاهی به اون پسر که سرش روی موتور ماشین خم بود انداخت گفت:
- شیرین بس کن، انگار خیلی زیاده روی کردی، واسه گند زدن به پدرام لازم نیست تن به سکس با یه غریبه پاپتی بدی، هرچند اصلا بهش نمیخوره اونی باشه که تو فکر میکنی، یه نگاه به هیکل درشتش بنداز به خدا قبل از، از راه به در کردنش زیرش میمیری.
با چشمهای ریز شده، دستم رو روی بوق گذاشتم و پسره چون انتظارش رو نداشت از جا پرید و پشت سرش جوری به کاپوت کوبیده شد که ناله کرد:
- آخ سرم.
- خاک برسرم چیکار کردی شیرین سرش شکست.
با ابرو به پسره که سرش رو چسبیده بود اشاره کردم و سرخوش از الکلی که تو خونم جاری بود گفتم:
- زیر این میمیرم
میخوای نظرتو عوض کنی؟
- چیکار میکنی خانوم بوق چرا میزنی.
اوستا خوبی؟ سرت چیزی شد؟
نیم نگاهش به شاگرد مکانیکی که حق به جانب داشت داد میزد انداختم، خود مکانیکه که به نظرم به شدت جذاب میومد با صدای آرومی گفت:
- طوری نی علی، برو به کارت برس لابد حواسشون نبوده.
لبخند زدم، سرم رو از شیشه بیرون بردم و دلبرانه لب گزیدم
- ببخشید آقا نمیدونم چی شد دستم رفت رو بوق شرمنده، این وقت شب نذاشتیم مکانیکی رو ببندین آسیبم زدیم بهتون.
لبخند نزد، جدی بودو به شدت اخم داشت.
- بیخیال خانوم الان کارم تموم میشه میتونین برید.
نگاهش عجیب بود، یه جور خاصی که انگار تا ته وجودت و میخوند.
این پسر دقیقا همونی بود که میتونستم باهاش پدرام رو خورد کنم، پسرهی لعنتی که به خاطر پولم باهام بود و حالا که فهمیده بود چیزی بهش نمیرسه ولم کرده بود.
من با این مکانیک تا تهش میرفتم تا بسوزه.
چشم ریز کردم و به محض باز کردن در ماشین الناز با عجله گفت:
- خاک برسرم کجا، وای شیرین تو مستی نمیفهمی چه غلطی میکنی وای..
پام رو بیرون گذاشتم و گفتم:
- آب از سرم گذشته پسره رو میخوام. همین امشب
عقلم کار نمیکرد، انگار الکل مغزم رو مختل کرده بود.
ماشین رو دور زدم، کنارش تقریبا چسبیده بهش ایستادم، دستش حین سفت کردن یه پیچ از حرکت ایستاد و نگاهم کرد.
- امری بود؟
لبهام رو تو دهنم کشیدم، نیم نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن بشم کسی صدامونو نمیشنوه و محکم گفتم:
- چقدر میگیری امشب و با من بگذرونی؟
کمر راست کرد، لبش رور کرد و حین پاک کردم انگشتهای روغنیش گفت:
- تو مستی بچه، بشین تو ماشینت تا من کارم تموم بشه، منم یادم میره چه سوال احمقانهی پرسیدی.
نگاهم رو روی تنش چرخ دادم، زیادی درشت بود و عضله ای، صورتش جذاب بود، و خط کنار ابروش زیباییش رو چند برابر کرده بود.
- دویست ملیون خوبه؟
فکر کنم بتونی یه تکونی به زندگیت بدی.
پوزخند زد، سرش رو به تاسف تکون داد و با خونسردی گفت:
- مشکل پول نیست مشکل اینه من با هرزه ها نمیخوابم.
سکسکهای از مستی کردم و یه تای ابروم رو بالا انداختم:
- هوم، الان به من توهین کردی.
باز پوزخند زد که بی مقدمه دست جلو بردم و به تنش چنگ زدم، نفسش رفت و لبم رو به گردنش چسبوندم، نباید با اون حجم از روغن روی دست و باش اینقدر بوی خوبی میداد.
- بکش کنار خانوم الان یکی میبینه.
- با من بخواب امشب، هر چیزی که میخوای بهت میدم، فردا هر دومون جوری گم میشیم که انگار از اول نبودیم.
دستش رو روی دست منی که داشتم با دستهام از خجالت تن تحریک شدهش درمیاومدم گذاشت و کنار گوشم گفت:
- لعنتی چرا اینکار رو میکنی تو کی هستی؟
- من هیچکس نیستم فقط میخوام بکارتمو بهت تقدیم کنم، منو بکن و بعدش از زندگیم برو.
لبهای تبدارش کنار گوشم نشست و با خشم گفت:
- جرت میدم دخترهی لعنتی.
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
100
Repost from N/a
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود...
بغض کردم.
من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟!
بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد...
یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود....
❤️#پارت_1
- چطور نمیدونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟!
چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر میکرد دروغ میگم یا دختر خراب و هرزهای هستم.
دست و پام میلرزید، فکر میکردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمیشناختن! حسابی گیج شده بودم.
- اسمت چیه دخترم؟
آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار میکردم اما چرا؟ کجا میخواستم برم؟ از کی فرار میکردم؟
- سایه. سایه حمیدی.
سر تا پام رو برانداز میکرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حاملهام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمیرفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشمهام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم.
قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظهام رو براش تعریف کردم که گفت:
- اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟
یک دفعه صدای عصبی مردی بلند شد.
- مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور میشه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمیدونه پدر بچهاش کیه!
بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تیشرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرفهاش دلم خون شد.
چطور میشد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانوادهام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟
رمان بینظیر و بزرگسال ماه و می👇✨
https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0
https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
64710
Repost from N/a
#خواهرسرگردداودیجزدخترایبازداشتشدهاس.
سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟
_ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی میکردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست.
سرهنگ ایستاد:
_ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟
بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه.
سرهنگ از پشت میز بلند شد:
_ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه
_ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.
ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد:
_ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟
ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش میپرسین چیزی شده؟
_ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست.
برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت:
_مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟
بیارید ببینم.
بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.
سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش.
ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد.
با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.
سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد.
ماهان با دیدنش به سمتش شتافت:
_ اونجا چه غلطی میکردی؟
سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد:
_ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم.
سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت:
_ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچارهات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم
مهدا در خود مچاله شد و لرزید:
_ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟
غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟
در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و میلرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد:
_ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟
رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟
توف به روت بیاد بیحا.
از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.
_ غلط کردم به خدا نمی دونستم.
_ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت کنه میدونی کجا رفتی؟
مهدا هق هق کنان سری جنباند.
سرهنگ نعرهای کشید:
بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین.
مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست.
پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد:
_ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم.
سرهنگ به مهدا نگاه کرد:
_میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟
مهدا لرزان سری جنباند:
_ دخترای جوان و میفروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمیشدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به...
لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.
مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم.
آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.
همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود.
_مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟
بلند شد و غیرد
_ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری
مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد:
اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش؟ آبرو برام نمونده
رو به سرهنگ کرد:
تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟
_ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد.
شرمسار سر به زیر شد:
ببخشید ممنونم.
مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت:
_تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه.
نیما با اخم و اشاره سر جواب داد:
_ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.
آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.
با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد:
نکن میترسم تورو خدا ولم کن.
با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد:
_ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی.
من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم.
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر از کارکترهای
#جذاب_غیرتی_و_کلهخراب
#مافیایی
#پليسی
##عاشقانه_داغ_و_پرخطر
#پارت_واقعی_از_رمان
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
زخم کاری🔥📚
#زخمکاری
66100
Repost from N/a
#پارت_۱۶۳
دست از لبهی جوب گرفتم و با شدت عق زدم.
حالم داشت از رفتار خاوین به هم می خورد دست از تحقیر من بر نمی دات این مرد
سرم را کمی خم کردم و از دیدن هیبتش نفسم پس رفت.
سگ عظیم الجثهای درست چند متریام ایستاده و داشت با خشم تماشایم میکرد.
ضربان قلبم از شدت وحشت تند شده بود و انگار میخواست که سینهام را بشکافد.
ترس قدرت تصمیمگیریام را مختل کرده بود و در آن لحظه راهی جز دویدن و فرار به ذهنم نرسید.
دستم را روی سینهام گذاشتم و با خوف دویدم. دیدم که سگ هم دوید و ناباور از دیدنش کاسهی چشمهایم پر و خالی میشد.
یک دستم را روی شکمم گذاشتم و با هر کوبش پایم روی زمین دردی زیر شکمم حس میکردم و خدا را فریاد میزدم، اما زور و قدرت او از من بیشتر بود که تا درد وحشتانکی در پایم حس کردم با صورت به جسم سختی برخوردم و نفسم بند رفت.
جسم تیزی از پشت سرم داشت پایم را میکشید و پاره میکرد!
دستی دور تنم پیچید و سفتی دندانهای سگ پایم را له کرد.
نفهمیدم چقدر گذشت. صدای فریادهای مردانهای در هم پیچیده بودند و من به جایی چنگ زده بودم که نمیدانستم کجاست!
صدای خرناس سگ قطع شد و درد تا مغز استخوانم رسوخ کرد.
-دریا... دریا ببین منو.
بازوهایم را گرفته بود و داشت با ترس و نگرانی تماشایم میکرد.
ضعف پشت پلکهایم را سنگین کرد و تنم از جانی که به یغما رفته بود، تهی شد.
پلکهایم روی هم افتادند و صدای التماس خاوین پشت وَهم وجودم خاموش شد.
https://t.me/+r6ZDMsi_PY8xMjNk
https://t.me/+r6ZDMsi_PY8xMjNk
https://t.me/+r6ZDMsi_PY8xMjNk
پارت واقعی رمان نبود لفت بوده😌
خـ͜͡ــؒؔـ͜͝ـاؒؔوۘۘیـ͜͡ــؒؔـ͜͝ـن
••﷽•• وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين....☘ به قلم:ساقی
28400
Repost from N/a
#پارت_244
-پدر شما محکوم به قاچاق مواد مخدر شده خانم.
اشاره میکند از مقابل در کنار بروم. اما من خشک شدهام.
-بیجهت نمیبریمش که راهمون رو سد کردید. برید کنار خانم، راه رو باز کنید.
دستان بابا میلرزد و لبانش سفید شده است. آب دهانم خشک شده، اما کوتاه نمیآیم و به سختی میگویم:
-اشتباه شده جناب، دسیسه کردن، پدر من مدیر عامل این شرکته، اصلا همچین چیزی امکان نداره.
-تو کلانتری مشخص میشه.
با تردید و پاهای لرزان از مقابل در کنار میروم. بابا همانطور که همراه مرد پیش میرود رو به من میگوید:
-زنگ بزن به رضا و معین.
جملهاش در گوشم زنگ میخورد و او را میبرند. چرخی در اتاق بابا میزنم و ناخن به دندان میگیرم. بلافاصله شماره رضا را میگیرم و صدای خانمی که میگوید دستگاه مورد نظر خاموش است خط بطلان میکشد روی خوشخیالیام. کی توانسته بودیم او را پیدا کنیم که بار دوم باشد؟
بابا گفته بود معین! سری به طرفین تکان میدهم. اما اصلا نمیخواهم به معین حکمت فکر کنم. حدود یک هفته بود با من سرسنگین شده بود، تنها به این خاطر که با مهندس سروری قرار کوهنوردی گذاشته بودم. اما نمیدانست که من سر قرار آن روز نرفته بودم.
فکر میکردم بیتوجهی این مدتش نشان از این دارد که مرا میخواهد به خاطر آن قرار تنبیه کند اما با رفتارهایش در این مدت انگار خیال خام کرده بودم که او هم مثل من دل داده است.
اما حالا چارهای ندارم. پدرم را برده بودند.
شمارهاش را میگیرم و با بوقهایی که در گوشم مینشیند تپش قلب میگیرم و چشم میبندم. حتی ندیده هم قلب بیجنبهام برای او در این شرایط بازی سر میدهد.
بعد از بعد پنج بوق پاسخ میدهد:
-بله؟
صدای خندهی زنانهای در پس صدایش تمام توجهام را جلب میکند و اصلا یادم میرود به چه دلیل زنگ زدهام.
-تویی خانم مهندس؟
همیشه مرا خانم مهندس صدا میزند و من دلم را به همین لحن خانم مهندس گفتنش باخت داده بودم.
«معین بیا دیگه، چیکار میکنی؟»
تمام تنم میلرزد و میخواهد گریهام بگرید ای کاش تماس نمیگرفتم. با الو گفتن معین به سختی لب میلرزانم:
-س... سلام... من...
صدایش بلافاصله جدی میشود.
-زودتر حرفت رو بگو کار دارم.
یعنی تمام آن توجههایی که داشت و نفس به نفس همراهم بود، بازی بود؟ این صدای زنانه چه میگوید که او را معین خطاب میکند؟
-من فقط زنگ زدم بگم...
نمیتوانم تمرکز کنم، از یک طرف شرایط بابا و از طرف دیگر صدای زنانه و سردی او...
«معینم، بیا دیگه، من رو اینجا کاشتی چیکار؟»
معینم؟ پوزخندی به خوشخیالیام میزنم. چرا فکر میکردم بعد از آن نامزدی ناموفقم با کامیار آشناییام با معین معجزه بوده و او میتواند مرد زندگیام باشد و تن و روح خسته مرا جلا ببخشد؟ اشکهایم فرو میریزند و تلاش میکنم لحنم نشان ندهد گریه میکنم:
-هیچی به کارتون برسید.
اما تلاشم بیفایدس که صدای گریهام را میشنود و در میان شهرزاد شهرزاد گفتنش تماس را قطع میکنم. دوباره بغضم میترکد. بلند گریه میکنم از اینکه هیچکاری از دستم بر نمیآید، حتی برای بابا. معین چندبار تماس میگیرد و من در میان تماسش گوشی را خاموش میکنم و زمزمه میکنم:
-به خوشیهات برس معین حکمت.
فکر میکردم او را از دست دادهام و هرگز گمان نمیکردم او بعد از نیمساعت باشنیدن صدای گریهام خودش را به شرکت برساند و در اتاق بابا مرا در میان چهارچوب تنش حبس کرده و گریههایم روانیاش کند...
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
بینفسدرگرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇
https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
21810