cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

گلادیاتور

کانال رسمی الهه آتش🌸🌸 نویسنده رمان های : زاده نور💚 گلادیاتور💛 ( یک پارت در روز ) مست و مستور 💙( روزی یک پارت بجز ایام تعطیل ) کانال دوم نویسنده 👇 https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8

Більше
Рекламні дописи
44 422
Підписники
-1224 години
-227 днів
+1 51030 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Repost from N/a
_دلمو به چند شب بودن باهاش فروختی؟ دلم می‌خواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و ته‌ریشش‌ رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگه‌ای نامزد کنی... https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام می‌زد و قلبم تندتر می‌تپید: _ آیه؟ اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیده‌اش که رو موتور نشسته بود... ته‌ريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش‌ رو پیشونیش پریشان شده بود. سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخم‌هاش در هم شد و گفت : _این وقت شب اینجا چه غلطی می‌کنی؟ اخم کردم با لحن بی‌ادبانه‌ای مثل خودش گفتم: -به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم ! چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدم‌هاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد : _صبر کن ببینم...آیه؟! نباید بهش توجه می‌کردم.نباید باز خام می‌شدم اون لعنتی تموم مدت بازیم‌ داده بود !بوسه‌هاش بغلاش‌ همش دروغ بود...! بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدم‌هامو تندتر کردم. _هی دختره خوشگل ... اخم کردم و جوابش رو ندادم. _شماره بدم پاره کنی...؟ گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود : -لب‌و بده ببینم ! و من با گونه‌های سُرخ گفته بودم: -زشته دیوونه تو خِیابونیم‌‌ ! بلند خندیده بود: -یعنی بریم خونه تمومه ؟! با مشت به سینه‌اش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد. با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم می‌اومد. _خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟! با اونم‌ همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری می‌کرد.سعی کردم لحنم جدی باشه: _دست از سرم بردار لعنتی ... برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد: _ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم ! وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار  میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دختره‌ام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...! تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگه‌ای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه‌ کردم: _خیلی بی‌تربیتی _ما فقط عاشقیم همین ! خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد. _چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟ حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجه‌هاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشم‌هایم خیسم‌و دزدیدم و اخم کردم: -فقط ولم کن ! _چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟! نگاهم تندی دزدیدم که چشم‌هاش روی لبام مکث کرد : -نه ! -پس چرا لب‌های لاکردارت می‌لرزه و بغصیه ؟! فقط نگاش می‌کردم که به سینه‌اش زد و ادامه داد: -خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن! _نمی‌خوام از افتخارات به درد نخورت‌ بگی ؟ خندید و زیرلب غرغر کرد : -پدرسوخته... دَستم رو کشید مُحکم به سینه‌اش برخورد کردم و جیغ خفه‌‌ای کشیدم سرش لای موهام برد و خش‌دار گفت: -دلم تنگ شده لامصب... صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی ! صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمی‌کشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردم‌و...! با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خش‌دار گفت : _حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونه‌م...امشب بله برونمونه‌... مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه‌...!یعنی...؟! https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk ❌❌❌ همه چیز از یه دختر ریزه‌میزه شروع شد.‌‌..از اون خنگا ولی ساده‌هاش‌...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ  باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اون‌و تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمون‌و برد و اون قسم خورد که باید زیرتنش بکشونتش... https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
Показати все...
Repost from N/a
-سلام خانوم جان. -سلام آقا اومدن؟! -اومدن خانوم‌جان ..اما..اما میان شما بفرمایید بالا یخورده دیگه خبر میدم تشریف آوردین.. یخورده..جسارتا مستن..! ابرو در هم میکشد ..همین مانده خدمه ی خانه برای او‌تکلیف تعیین کند..! مست است؟!..خب باشد او کی مست نبوده کی طلب نداشته حالا بعد از یک ماه آمده که چه؟! اگر کسی طلب دارد خودش است نه آن مرد همیشه طلبکار..! صدای پاشنه ه های کفشش را میشنود چشمانش بسته و گیلاس در دستش.. -بیا..بیا..به حهنمت خوش اومدی عروسک..! مدتهاست خود خوری میکند ..خانه نمی آید ..می نوشد تا حرفهای دیگران را نشنود باور نکند.. نکند که همسرش ،زن عقدیش در نبود او با معشوقه ی قدیمیش روی هم ریخته..! باور نکرده بود حتی حرفهای مادرش را.. اما دیروز وقتی عکسها را دیده بود ..دیوانه شده بود .. چیزی را در خانه ی عرفان سالم نگذاشته بود عربده کشیده بود این زن شانس آورد همان دیروز عرفان به این شیر زخمی اجازه نداده بود به خانه برگردد اگر نه که تا الان مراسم دفنش هم تمام شده بود.. قسم خورد زندگی را جوری برایش جهنم کند که هر روزش را یک بار بمیرد ..! یک..دو..سه.. در باز میشود و قامت زیبایش که هر مردی آرزویش را دارد در آستانه در قرار می‌گیرد.. -کحا بودی شایگان این یک ماه..کی اومدی.. بلند میشود ..مست است اما هوشیار.. -بهتر بگیم زن عزیزم این یک ماه خوش گذشته !؟.. اخم میکند.. -چی میگی.. -کدوم گوری بودی از دیشب ؟! -مجبور نیسـ.. حرفش تمام نشده که موهایش در دستان مرد چنگ میشود ،سرش به دیوار کوبیده میشود.. -د مجبوری..مجبوری بی آبروی هرزه.. لاس زدنت تموم شد یادت اومد خونه و شوهر داری؟! از زیر پسر عموی بیشرفت اومدی ؟ واسه اون این همه به خودت رسیدی..! -چی..چی میگی؟! -لخت شو.. -چیکار میکنی شایگان.. -ببینم تا کجاهات پیش رفته.. جان می‌دهد از این قضاوت همسرش..اوی که خود روزها و شبهایش را در پارتی های رنگا رنگ میگذراند.. -ولم کن.. -ولت میکنم به وقتش..! https://t.me/+4zQGVvfCRSU1OGRk
Показати все...
🍁🦋گم شده ام در توvip🦋🍁

@gom_shode

Repost from N/a
_ حاجی دختره چموشه، نذاشته آرایشگر دست به صورتش بزنه عصبی از جا بلند شد به طرف اتاقی که دخترک درآن بود رفت زیر لب غرید _ آدمش میکنم در اتاق را با ضرب باز کرد و دخترک گوشه اتاق لرزید _ اینقدر تخم پیدا کردی که چموش بازی در میاری برای من حرومی؟ پروا ترسیده پلک زد ناپدری اش بی‌رحم بود اما کم نیاورد _ من بخاطر بدهکاری های تو شوهر نمیکنم همایون با تمسخر پوزخند زد _ آرایشگاه نرفتی تا شایان‌خان پسندت نکنه؟ عیب نداره کوچولو ... اتفاقا شایان‌خان هم بدون آرایش دوست داره! منتظر راهی برای خلاصی از دست او بود که او را به عنوان پیش کش به یکی از رئیس هایش تقدیم کرده بود! کمربندش را دور دستش پیچید خون در رگهای دخترک یخ بست _ شوهر؟ کی گفته قراره شوهر کنی؟ فکر کردی شایان‌خان عقدت میکنه؟ تو رو به عنوان هم خوابه و کلفت هم قبول کنه باید کلاهتو بندازی بالا! پروا وحشت زده عقب رفت خودش را به طرف پنجره کشاند میمرد بهتر از این بود که با یک پیرمردِ هوس باز ازدواج کند قبل از آنکه خودش را از پنجره پایین بی‌اندازد همایون از پشت گوشه لباسش را گرفت و کنارش کشید امان نداد دخترک بیچاره به خود بیاید و با مشت و لگد به جانش افتاد تنها جایی که مواظب بود کتک نزند صورتش بود صورت زیبایش را لازم داشت! _ حاجی حاجی دارودسته شایان‌خان رسیدن پسرجوان گفت و همایون نفس نفس زنان دست از لگد زدن به جان دخترک برداشت _ تن لش اینو جمع کن بیارش تو سالن شایان خان ببینتش گفت و خود دوان دوان به طرف ورودی رفت و تا کمر مقابل او خم شد مقابل مردی که تنها سی و دو سال سن داشت اما در همین سن رئيس تمام کارگاه های آن منطقه بود! _ خیلی خوش اومدید آقا .. قدم روی چشم من گذاشتید شایان از چاپلوسی اش اخم کرد البته که بعد از گم شدن یادگار عمویش، همان که از بچگی ناف بریده ی او بود ، کسی خنده به صورتش ندیده بود ... بادیگاردِ دست راستش خشن توپید _ کجاست اون پیش‌کشی که گفتی برای آقا داری؟ همایون هیجان زده به طرف سالن اشاره کرد ثانیه ای بعد پسرجوان دست پروا که جانی در تن نداشت را کشید و وارد سالن شد نگاه شایان‌خان به جسم ظریف دخترکی که نایی در تن نداشت افتاد با نیشگونی که همایون از بازوی دخترک گرفت با درد سرش را بالا گرفت و پلک هایش بی‌اختیار باز شدند ابروهای شایان‌خان با دیدن دخترک بالا پرید ... بادیگارد هایش اما به طرف همایون حمله کردند _ مردک احمق این دختر اصلا جون تو تنش داره که به آقا پیش کشش کردی؟ قبل از آنکه لگد محکمی به شکم همایون بکوبد شایان‌خان از جا بلند شد _ صبر کن عماد جلو رفت و کنار دخترک لرزان ایستاد پروا سرش را پایین انداخته و تمام تنش از فکر به اینکه قرار بود امشب با کدام پیرمرد بخوابد می‌لرزید چه میدانست که مردی که او را پیشکشش کرده اند همان پسر عمویی است که پانزده‌ سال پیش تمام شهر را برای پیدا کردنش وجب زده است! شایان جلوتر رفت دخترک زیبایی خیره کننده ای داشت، و البته که به چشمش بشدت آشنا بود! نگاهش یک دم از عسلی های به اشک نشسته ی او جدا نمیشد! این دختر را میخواست! _ عماد؟ _ جانم آقا؟ _ پاداش همایون رو بهش بده و دختره رو بیار! هر دو بادیگارد حیرت زده پلک زدند باور اینکه رئیسشان بعد از پانزده سال حاضر شده حتی نیم نگاهی به یک دختر بی‌اندازد برایشان غیرقابل باور بود! پروا هراسان سر بلند کرد آن مرد بلند قامت ، همان که رئیس همه اینها بود او را با خود می‌برد؟ قبل از آنکه برای فرار تقلا کند تن ظریفش روی شانه های يکی از بادیگاردهای آن مرد افتاد و به طرف ماشین غول پیکرش رفتند به دستور شايان دخترک را صندلی پشت ماشین، کنار دست خودش گذاشتند و به طرف عمارت رفتند درحالی که هیج کدامشان نمی‌دانستند دو هفته بعد که شایان‌خان بفهمد این دخترک که از حالا از ضرب کتک های همایون جان در تن نداشت همان دخترک نشان کرده اش است، چه قیامتی به پا خواهد کرد .... https://t.me/+nKhAk1_rUAI1NjA0 https://t.me/+nKhAk1_rUAI1NjA0 https://t.me/+nKhAk1_rUAI1NjA0
Показати все...
Repost from N/a
با چشم دنبال دختر ۴ سالش گشت و جلوی در مهدکودک دیدش! تخس ایستاده بود جلو درو با اون موهای خرگوشی که امروز خودش برایش بسته بود بازی می‌کرد و هرزگاهی زبونش رو برای بچه ها بیرون می‌آورد. امیرحسام از ماشین گران قیمتش بیرون اومدو سمت دخترش رفت و سعی کرد از لحن همیشه خشنش کم کند: - به به علیک سلام چطوری خانم کوچولو؟ کیفت و بده بریم یه پیتزای خوشمزه بهت بدم. دخترش مثل خودش تخس بود و رو اعصاب! بدون این که جواب پدر تازه از راه رسیدش رو بده سرش رو کج کرد و بی اعتنایی کرد. پوفی کشید و لب زد: - حقی که عین مامانتی... با شمام کودکانه و گستاخانه جواب داد: - مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم عینکش رو از روی چشمانش برداشت و روی زانوهایش نشست تا هم قد و قواره ی دخترش شود: - الان من غریبم؟ کودکانه بغض کرد: - آره هستی من گول تورو خوردم! مامانم و کجا بردی؟ اون منو هیچ وقت تنها نمی‌زاشت ازت خوشم نمیاد برو دیگه چندبار باید بگم...‌ پیتزام نمی‌خوام کلافه به ساعت مچی تو دستش نگاهی کرد و قرارش داشت دیر می‌شد. آدم با حوصله ای هم نبود برای همین مچ دستان دخترش را گرفت: - مامانت رفته مسافرت میاد عزیزم شما فعلا با من می‌مونی. خودش هم شک داشت به حرفش! فعلا؟ عمرا اگر بچش رو ول می‌کرد. آروم کشیدش سمت ماشینش اما به یک باره دندان های کوچک و تیز دخترک در گوشت دستش فرو رفت و صدای هوارش وسط خیابان پیچید. دست دخترش رو ناخواسته ول کرد و دخترک با جیغ های بچه گانش توجه همرو جلب کرد: - کمک دزد! دزد این آقاهه بچه دزد می‌خواد منو بدزده کمک چشمان امیرحسام تو بهت رفته بود و همه دورشان جمع شده بودن و یکی از پدر بچه ها گفت: - آقا داری چه غلطی می‌کنی ول کن دست بچرو... ول کن بینم اخمانش پییچد تو هم و همون لحظه نگهبان مهد از مهد بیرون اومدو دخترش بدو رفت سمتش! دستی روی صورتش کشید و خطاب به اون همه چشم‌ گفت: - بنده پدرشم با پایان جمله کوتاهش غضب ناک نگاهی به دخترش کرد و گفت: - دخترم بیا بریم داری چیکار می‌کنی؟ بچه گانه چسبید به نگهبانو حق داشت که پدرش را غریبه بداند: - دروغ میگه به خدا دروغ میگه... مامانم گفته بابام سقط شده مرده رفته زیر خاک! دستانش مشت شد! مادرش؟ سوین رو می‌گفت؟ حق داشت؛ حق داشت به خاطر دل پرش این حرف هارا بزند به دخترشان‌... با پایان جمله دخترش نگهبان بود که ادامه داد: - من الان زنگ میزنم ۱۱۰ تکلیف شما مشخص شه آقا نزارید جم بخوره فرار کنه نیشخندی ازین نمایش زد و سمت در مهد‌کودک رفت و لب زد: - تا شما زنگ می‌زنی بنده با مدریت حرف دارم https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk _مامانمو دزدیده... منم برد به دستم سوزن زدن ازم خون گرفتن دردم گرفت گریه کردم من مامانمو می‌خوام دلش کباب شد برای گریه های دخترش... امیرحسامی که اشک هیچ بنی بشری برایش مهم نبود! دستی به صورتش کشید و روبه مدیر مهد گفت: - من با مادرشون متارکه کردم حدود چهار سال و از وجود دخترم خبر نداشتم اون خونیم که این میگه آزمایش ابوت بوده همین وکیلم تا ده دقیقه دیگه مدارک و میاره با پایان جملش به دخترش که چسبیده بود به مربیش و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت خیره شد و مدیر مهد لب زد: - مادرشون الان کجان؟ خسته بود و قصد جواب دادن نداشت. با سکوتش صدای هق هقای دخترش بیشتر بلند شد و پایش را کوباند با زمین: - من مامانمو می‌خوام امیرحسام ناراحت از جایش پاشد و دخترش رو از بغل مربیش بیرون کشید دخترش این بار تو آغوشش رفت و سرش رو روی شونه پهنش گذاشت و همین طور که محکم به خودش چسبانده بودتش در گوشش لب زد: - خانوم کوچولو مامانتم میارم صحیح و سالم می‌زارم وَر دلت فقط گریه نکن... https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
Показати все...
Repost from گلادیاتور
از تخت پایین می آیم معاشقه با اوی که عاشقشم لذت بخش بود اگر چه پا روی تمام خط قرمزها گذاشته بودم اما او‌ اطمینان داد زودتر سر خانه زندگیمان میرویم !صدای آواز خواندنش از حمام شنیده میشود اما صورت من خیس است کارت دعوت عروسی از جیب کتش پایین تخت افتاده: فرتاش&رویا -ماهنوش؟!-این چیه فرتاش تو قول دادی؟ قهقه میزند شبیه یک شیطان! -اومدی تو تختم باورت شد؟!این و بزار پای جوونی و خونه‌ی  خراب شده ی خواهرم !مامانتم همینطور رفت تو تخت شوهر یه زن دیگه نه؟ باورم نمیشد ..این همان مرد عاشق دیشب است؟ https://t.me/+u5kwzzpYs-E0NTNk
Показати все...
Repost from گلادیاتور
Repost from N/a
- توی لپ‌تاپت عجب چیزایی داری! با حرص تایپ می‌کنم. - مردک دیوانه. توی پوشه‌هام نرو شخصین. چند شکلک خندان برایم ردیف می‌کند و بعد عکسی از خودم می‌فرستد که سرم داغ می‌کند. عکس من در اشپرخانه با تاپ و شورتک. - چه شخصی هم هست! موهای ژولیده و شلوارک مامان‌دوز. خدایی چرا با من اومدی سر دیت؟ با حرصی که کم کم دارد به گریه تبدیل می‌شود گوشی ام را می‌اندازم. بعد از سال‌ها توانسته بودم مردی را برای خودم پیدا کنم و او چه کرده بود؟ درحالی که مجذوب جذابیتش شدم، لپ‌تاپم رو دزدید و حالا قرار بود تک به تک عکس‌های شخصی‌‌ام را به مسخره بگیرد. - قهر کردی جوجو؟ بیا خودم واست لباس خوشگل می‌خرم. و باز هم شکلک خندان و عکس دیگری از من. این بار در دانشگاه. آن هم با ژاکت قهوه‌ای بلند کهنه‌ام، شبیه گداها شده بودم. سریع به او زنگ می‌زنم. - سلام بر جوجوی بدلباس من! - میشه لپ‌تاپم رو پس بیاری؟ هرکاری بگی میکنم. صدای خنده ی شیطانی‌اش می‌آید. - هرکاری؟ باشه بیا دم در. ناباور به سمت بیرون می‌دوم که موتورش را دیدم. مردک دم در خانه ام است. سریع به سمتش می‌روم که لپ‌تاپ را پشت سرش قایم می‌کند. - یه بوس شب به خیر بده تا بهت بدمش. ❌مامان همیشه می‌گفت بهترین رابطه‌ها از عجیب‌ترین ملاقات‌ها شروع می‌شن. توی اولین قرارم با اون مرد، لپ‌تاپم دزدیده شد، دومین دیدارم وقتی بود که یواشکی وارد خونه‌م شد و آخرین ملاقات؟ وقتی توی اداره‌ی پلیس فهمیدم پنج سال پیش مرده! https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8 https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8 https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8
Показати все...
Repost from N/a
-بعد اولین حجلت عروس خانم دیگه این قدر درد نداری وقتی پریود میشی! چشمام گرد شد و خانجون، مادر بزرگ هامون به یک باره با تعجب گفت: - یعنی چی؟! عروس من یک ماه از حجلش میگذره که... ماه پیش عروسیش بوده. دیگه دختر نیست. وای دیگه ازین بدتر نمی‌شد! خانم دکتر به من نیم نگاهی انداخت و با خنده گفت: - خانمِ صدر، عروستون به خاطر نوع بکارتشون خون پشت هایمنش جمع میشه و باعث درد زیادش موقع پریودی میشه. یعنی ایشون هنوز باکره درد موقع پریودیش به همین دلیله. چشمامو‌ بستم و تو خودم جمع شدم. چرا حواسم نبود خانجون شک کرده به سوری بودن ازدواج منو هامون! از عمد ماما گفته بود بیاد خونه، که به بهونه درد پریودیم معاینم کنه و من اصلا حواسم نبود... با خجالت و ترس به ماه‌پری نگاه می‌کردم که هنوز انگار باورش نمی‌شد: - وا؟ خانم دکتر جان عروسم با پسرم به من دستمال خونی دادن یعنی... به یک باره ساکت شد و به من نگاه کرد و با اخم غرید: - سر من پیر زنو کلاه می‌زارین؟! می‌دونستم ازدواجتون صوریه... می‌دونستم پسرم و تو به خاطر ارثیه ازدواج کردید . ماما که دید بحث خانوادگیه، بی‌حرف از خونه رفت... و من مونده بودم چی بگم! لو رفته بودیم، نقشمون خراب شده بود و هامون منو می‌کشت قطعا. - نه خانوم جون نه به خدا اون طوری نیست یعنی من‌‌... من... یعنی ما... نمی‌دونستم چی بگم که با اخم ازم رو گرفت و غرید: - حالا که زنانگی خرج تک پسر خانواده صدر نکردی طلاقتو از پسرم می‌گیرم. برای اون هامون دغل‌بازم دارم واستا. https://t.me/+s4RbiUSY1Ss3NGY0 https://t.me/+s4RbiUSY1Ss3NGY0 هامون با اخمی مردونه غرید: - یعنی تو این قدر خنگی؟! حرصی لب زدم: - چه‌می‌دونستم ماه‌پری می‌خواد بفهمه زنم یا دخترم؟ من گفتم از شر این درد پریودی هر ماهم خلاص شم. نگاهشو کلافه ازم گرفت اما به یک باره لبخندی روی لبش نقش بست و زمزمه کرد: - پس واقعا باکره‌ای! - هان؟! نگاهشو‌ بهم داد و همون موقع خانجون در اتاقمونو با ضرب باز کرد، پر اخم نگاهمون کرد و غرید: - چیه چرا این جوری نگاهم می‌کنید؟ زنو شوهر واقعی نیستین که در بزنم بیام تو! پاشو عروس پاشو لباساتو جمع کن باید بری. بغض کردم، دلم نمی‌خواست برم عادت کرده بودم به هامون و بهش خیره شدم که سری انداخت بالا  به معنی چیزی نیست و خانجون ادامه داد: -و تو هامون.. ارثیه آقاجون خدا بیامرزو تو خوابت ببینی همرو می‌بخشم خیریه. - چرا این قدر زود قضاوت می‌کنی خانجون؟ من عروسمو دوست دارم فقط.. فقط عروست یکم ترسوعه. می‌خواست یکم بگذره باهام راحت ترشه. منم از دوست داشتن گفتم اذیت نشه قبول کردم وگرنه ما نمی‌خواستیم شمارو گول بزنیم. از دروغی که گفته بود چشمام گرد شد و خانجون بهم نگاهشو داد: - من از دروغ بدم میاد اما تو دختر صادقی هستی! این دقل باز راست میگه؟ نگاهم و به هامون دادم، نمی‌تونستم دروغ بگم و هامون کلافه چشماشو بست که ادامه دادم: - نه راست نمیگه از اولم می‌خواستیم واس ارثیه سوری ازدواج کنیم سرمو‌ پایین انداختم و هامون کوبید تو پیشونیش و من ادامه دادم: - آره از اول قرارمون ازدواج سوری بود به خاطر ارثیه آقا جون اما.... بغض کردم: - اما به خدا بعد خطبه عقد مهر هامون به دلم افتاد خانجون سر بالا گرفتم و هامونم سرش رو بالا آورد و وقت اعتراف بود و گفتم: - من، من دوستش دارم دلم نمی‌خواد از زندگیش برم، به خدا خانجون دروغ نمیگم الان دلم نمی‌خواد ازش طلاق بگیرم مگه، مگه این که خودش بخواد خانجون لبخند کمرنگی روی لبش نقش بست و به هامون نگاه کرد که مات من بود و نگاه خانجونو که دید لب زد: - منم نمی‌خوام طلاقش بدم و خانجون دیگه هیچی نگفت بی حرف رفت و در اتاق و بست.‌ حالا من موندم و تنها پسر خانواده هخامنش که سمتم اومد و گفت: - پس که این طور سری به تایید تکون دادم که ادامه داد: -فکر کنم بهتر همه چیزو رسمی کنیم و این حرف دلهره و تو دلم انداخت اما آب دهنم و قورت دادم و چشمام رو به معنی تایید روی هم گذاشتم که گرمی لباش رو لبام اومدو.. https://t.me/+s4RbiUSY1Ss3NGY0 https://t.me/+s4RbiUSY1Ss3NGY0 https://t.me/+s4RbiUSY1Ss3NGY0 https://t.me/+s4RbiUSY1Ss3NGY0 https://t.me/+s4RbiUSY1Ss3NGY0
Показати все...
Repost from N/a
⁠ _ما رسم داریم دوماد قبل از رفتن به حجله باید باکره باشه... با خجالت لب میگزم ..پدرم به سرفه می افتد.. _بی بی جان.. بی بی اما بدون توجه رو به سام میکند: _مادر جان باکره ای دیگه اگه خدا بخواد..؟ من دختر به پسری که هزارجور دختر دیگه رو دستمالی و لنگاشو هوا کرده باشه نمیدما.. صورت سام سرخ شده و عرق سرد از گوشه ی پیشانی اش روان میشود.. پدرم از خجالت حرف های مادرش شر شر عرق میریخت .. _بی بی خواهش میکنم .. بی بی میان کلامش میپرد.. _همینکه گفتم ..دخالت نکنید.. دامادی که نوه امو میگیره باید باکره باشه وگرنه دخترمو نمیدم.. نمیشه که من بچه ی عین برگ گل پاکم و بدم به پسری که با هزارنفر خوابیده و تموم سوراخ سنبه هاشون و تست کرده باشه.. اصلاً اگه ازشون مریضی پریضی گرفته باشه چی..؟اگه این پسر باهاش بخوابه و خدای نکرده مرضیش و بده به بچه ی کم سن و سال من اونوقت چه گلی به سرم بگیرم .. حتی با فکرش هم صورتش سرخ میشود که لب میگزد و محکم روی پایش میکوبد.. _وای خدا بلا به دور.. مادر سام گره ی روسری اش را محکم کرده و پشت چشم نازک میکند: _وا حاج خانم شمام چه انتظارایی از یه پسر سی ساله دارین..مگه میشه همچین چیزی..نیاز و غریزه ی یه مرد که این حرفا حالیش نیست‌.. بی بی اخم میکند: _چطور شما از یه دختر شونزده ساله انتظار درد شب زفاف و خون بکارت و طاقت آوردن شب حجله رو دارین..من نمیتونم انتظار باکره بودن دامادم رو داشته باشم.. با این حرف دستش را سر زانوهایش تکیه میدهد و یاعلی گویان بلند میشود: _مادر این وصلت سر نمیگیره من راضی نیس... _باکره ام.. صدای خشدار سام میان کلام بی بی بلند میشود و حرفش را نصفه نیمه قطع میکند.. همه بهت زده خیره به او میشوند.. خانه در سکوت مبهمی فرو میرود و کسی جیک هم نمیزند.. سام با چشمانی سرخ درحالی که زیر نگاه هایشان شر شر عرق میریزد چشم میبندد و به سختی لب میزند.. _من باکره ام بی بی خانوم..تا حالا رابطه ای با هیچ دختری نداشتم.. با همین حرف به آنی برقی از رضایت در چشمان بی بی مینشیند و نگاهش پایین تر رفته و بین پاهای کشیده ی سام می افتد.. _همینطوری که نمیشه مادر باید مطمئن بشم.. رنگ از رخم میپرد.. _بی بی چی داری میگی ..؟ _یه صیغه دوساعته میخونیم بینتون و تو این دو ساعت جفتتون میرین تو اتاق ور دل هم مشغول ور رفتن باهمدیگه میشین.. پدرم سرخ و سفید میشود و استغفار گویان سالن را ترک میکند.. مادرم به گونه اش میکوبد: _بی بی این چه کاریه آخه..؟ بی بی اما کوتاه نمی آید و عصایش را به زمین میکوبد.. _ پسری که باکره است با یه بوسه ی کوچیک و ناقابل هم خشتکش باد میکنه و میاد جلو اما پسرای هفت خط و اینکاره اینقدر دختر دیدن و انگولک کردن که حتی اگه یه دختر پیش چشمشون لخت مادرزادم بشه چندان اثری روشون نداره.. با حرف بی بی خجالت زده سر در گریبانم فرو میبرم و سعی میکنم به چهره ی برافروخته ی سام نگاه نکنم.. میدانستم پیش از من تجربه های زیادی داشته این تک پسر دردانه و همه چیز تمام خاندان‌.. دقایقی بعد به اجبار بی بی هر دو در اتاق خواب بودیم ... به محض ورود سام ملتهب کتش را از تن میکند چند دکمه ی بالایی پیراهنش را باز میکند و دستش را به گردنش میکشد.. رگ گردنش متورم بود و نشان میداد چقدر تحت فشار است.. با خجالت وگونه ای رنگ گرفته نگاهش میکنم .. _واقعاً باکره ای یا دروغ گفته بودی..؟ سام نگاه سرخش را پایین می آورد و به صورتم میدوزد.. انگار یادش می آید که برای چه اینجاست که آهسته قدم هایش را به طرفم بر میدارد.. آب دهانم را قورت میدهم و گامی به عقب برمیدارم.. صدای بمش بلند میشود و لعنتی صدایش خش داشت... _خودت چی فکر میکنی‌‌..؟ پشتم به دیوار برخورد میکند _م..من نمیدونم.. سام چسبیده به من می ایستد و پایین تنه اش را به بدنم فشار میدهد که با حس بر جستگی اش چشمانم گرد میشود _ا..این چیه..؟ دستم را میگیرد و بین پاهایش قرار میدهد _خودت حسش کن.. شوکه آب دهانم را قورت میدهد خواستم از زیر دستش فرار کنم که مانع میشود و فوری لب هایم را به دندان میکشد یک دستی مشغول باز کردن کمربندش میشود.. دستم را روی سینه اش چفت میکنم و او حین اینکه دامنم را بالا میزند مشغول پایین کشیدن زیپ شلوارش میشود که همزمان در اتاق چهارطاق باز شده و نگاه بی بی روی زیپ باز و خشتک برآمده سام خشک میشود و کل میکشد _مژده بدید که شازده دومادمون باکره است خدارو صدهزارمرتبه شکر هنوز هیچی نشده ببین بین پاهاش چه ورمی کرده زود باشید عاقد خبر کنید تا دخترم و تو جلسه خواستگاری حامله نکرده کارو یه سره کنیم https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0 https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0 https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0 وقتی بی بی خانوم پاشو میکنه تو یه کفش و الا و بلا دوماد باکره میخواد😂😏 پسره تو جلسه ی خواستگاریش..‌بلههه🙈😱 رمانش کرکره خنده است..😂🙊 از دستش ندین..😉
Показати все...