cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

بـــرایم بـــمان VIP

Більше
Рекламні дописи
37 782
Підписники
-6124 години
-3187 днів
-1 20230 днів
Час активного постингу

Триває завантаження даних...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Аналітика публікацій
ДописиПерегляди
Поширення
Динаміка переглядів
01
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
10Loading...
02
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
1570Loading...
03
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
2320Loading...
04
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
4740Loading...
05
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
6280Loading...
06
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
1 3780Loading...
07
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
1 0630Loading...
08
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
9270Loading...
09
دست خونیمو از لای پام بیرون آوردم و هق‌هق کنان از پشت در دسشویی مدرسه نالیدم _ خونش خیلی زیاده نازنین ، نواربهداشتی بذارم بازم همه جا خونی میشه آبروم می‌ره گفتم و از شدت درد باسنم وزنمو به دیوار کثیف دسشویی تکیه دادم نازنین اروم پچ زد _ یعنی چی؟ مگه اولین بارته پریود شدی؟ با درد نالیدم _ من باید 12روز دیگه پریود میشدم _ انقدر این مرتیکه باهات ور میره بدنت بهم ریخته وحشت زده هق زدم _ نازی؟ ترسیده از پشت در پرسید _ چی شد؟ _ نکنه حامله بودم؟! ترسیده تر از من صداشو بالابرد _ چی؟ چرا گذاشتی پردتو بزنه؟ _ چون شوهرمه لعنتی! قبل از اینکه بریم محضر پردمو زد چون میدونست به کسی که منو برای انتقام از بقیه عقد میکنن بله نمیگم! بعدش که مثل الان داشت ازم خون می‌رفت گفت انتخاب با خودته ، یا برو حموم و خونارو تمیز کن و باهام بیا محضر ، یا لباس بپوش برگرد خونه هق‌هق کنان ادامه دادم _ میدونست بابا بخاطر کارای اون سکته کرده و مرده میدونست کسی رو ندارم میدونست برگردم خونه طلبکارای بابا میریزن سرم خدایا بکش راحتم کن نازی با دلسوزی زمزمه کرد _ هیش آروم ، خانم افخم بفهمه بیچاره‌ای _ اگه حامله باشم چی نازی؟ _ نیستی ، گریه نکن اصلا مگه ... مگه انگار روش نمیشد بپرسه با خجالت زمزمه کردم _ کاندوم استفاده نمیکنه ، یک بار بهش گفتم جوابش سیلی بود! که من به چه حقی برای سکسش نظر میدم بغضم دوباره منفجر شد _ خیلی وحشیه نبین استاد دانشگاه و محبوبه ، من ازش میترسم هرشب که میاد تو تخت می‌ترسم که کاری بکنم عصبی بشه _ هیش گریه نکن درست میشه رو نواربهداشتی چندتا دستمال بذار بیا بیرون الان بچه ها فضولیشون گل می‌کنه ها لادن با درد و بی‌حالی کاری که گفت رو کردم کمکم کرد دستای خونیمو بشورم و از دسشویی رفتیم بیرون صدای مربی ورزش سختگیرمون از پشت سر اومد _ یک بار دیگه بخاطر امتحان ندادن برید تو دسشویی بمونید هردوتاتونو میندازم ببینید از ورزش صفر گرفتن و خراب شدن معدلتون چه مزه ای داره بی حال زمزمه کردم _ چه امتحانی خانم؟ _ درازنشست! بجنبید سریع فقط شما دوتا موندید از شدت بیچارگی بغض کردم و نازنین نگران نگاهم کرد _ خانم من امتحان میدم _ هر دوتون _ آخه لادن نمیتونه _ چرا نتونه؟ _ عادت ماهنه‌ست _ تو المپیاد شنا خانمای پریود مایو میپوشن یک دقیقه میرن مسابقه میدن بعد این نمیتونه درازنشست بره؟ میدونستم اولین درازنشست رو که برم از شدت خونریزی و درد میمیرم با گریه سر تکون دادم _ نمیتونم برم ببخشید! نفهمیدم چی شد فقط زمانی به خودم اومدم که مثل متهما گوشه دفتر ایستادم افخمی باهام لج کرده و میخواد با والدینم تماس بگیرم اروم گفتم _ بابام مرده _ خدابیامرزش ، زنگ بزن مامانت! _ مامانمم مرده _ منو خر فرض کردی تو بچه جون؟ رو به مدیر ادامه داد _ والدین این دختر اگر امروز نیان من تو این مدرسه نمیمونم خانم مدیر مدیر با اخم و تاسف به من تشر زد _ زنگ بزن _ بخدا راست میگم خانم پدر مادرم فوت شدن _ زنگ بزن به یکی وگرنه اخراجی ، شوخی هم ندارم باهات با قدمای لرزون سمت تلفن رفتم و شماره شرکتش رو گرفتم بالاخره با اخرین بوق صدای سردش تو گوشم پیچید _ بله؟ اروم زمزمه کردم _ ساواش؟ _ شما؟ _ لادنم _ لادن کیه؟! با غم لرزون زمزمه کردم _ زنت! بعد از مکث کوتاهی گفت _ چی میخوای؟ _ میشه بیای مدرسه؟ _ چرا؟ _ اگر نیای اخراجم میکنن پوزخند زد _ بهتر ، شاید اونطوری بفهمی جای زن شوهردار تو تخت شوهرشه نه نیمکت مدرسه گفت و تماس رو قطع کرد بغضم منفجر شد _ به خدا من کسی رو ندارم هیچکس نمیاد دنبالم زن انگار دلش سوخت که تشر زد _ خیلاخب گریه نکن ، بخواب همینجا درازنشستاتو برو تا ببخشمت اینبار بی مخالفت روی زمین سرد و سفت دراز کشیدم و بی توجه به درد و خونریزی شدیدم با گریه شروع کردم زن شمرد _ یک ،دو... احساس میکردم خون بین پاهام زمین رو خیس کرد قندم افتاده بود و زیر دلم تیر می‌کشید چشمامو بستم و ادامه دادم _ سی ، سی و یک با درد شدید زیرشکمم روی زمین دراز کشیدم و صدای جیغ دردناکم مدرسه رو پر کرد _ آی خدا وحشت زده بالای سرم جمع شدن احساس میکردم بوی خون همه جا رو گرفته از شدت درد پشت سرهم جیغ کشیدم _ آی آخ دلم آه صدای عصبی و پر جذبه‌ش تو فضا پیچید احساس میکردم توهم زدم _ دارید چه غلطی میکنید با زن من؟ چشمام بسته شد صدای ترسیده مدیر رو شنیدم _ شما برادرشید؟ فعلا ببریمش بیمارستان بعدا براتون توضیح میدم _ نخیر شوهرشم! بچم و سقط کرده باشه باید تو دادگاه توضیح بدی زنیکه گفت و دستاشو زیرزانوهام انداخت تو بغلش بلندم کرد و از بین بچه ها رد شدیم روی صندلی عقب ماشین گرون قیمتش خوابوندم و با همون صدای جدی کنار گوشم لب زد _ هیش چیزی نیست قرار نیست به همین زودی ترکم کنی دخترحاجی هنوز خیلی باهم کار داریم کوچولو https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0
4 7460Loading...
10
_تو هم صدای التماس و گریه رو از حجله‌ی تازه عروس شنیدی؟ کوکب تندی جواب داد: _مگه می شه نشنوم... اون جور که نرگس داشت التماس می کرد... اوف... انقدر التماس کرد تا زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم نکرده. _ آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته. قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم. _چطور مگه؟ _آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمه‌اش...فکر کنم دستمال پیروزیشو واسه خانم بزرگ می برد. هر چی باشه آقام یه مرده و نمی تونه از خیلی چیزا بگذره. بیچاره آی‌پارا که فکر می کنه شوهرش دیشب با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود. اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد . نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم. پس نرگس کار خودش را کرده بود. با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم. با دیدن آسید مرتضی که لباس تازه‌ای به تن کرده بود غم عالم به دلم‌نشست. کجا می رفت؟ لابد شب عروسی‌ش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.‌ یادم نمی رود مادرم همیشه می گفت مردها که توی این قضیه سیرمونی ندارند. ‌با دیدنم گفت: _آی پارا کجا بودی؟ بغض بدی توی گلویم نشسته بود .‌ چطور توانسته بود؟ داشتم خفه می شدم. اخم کرد: _رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟ اشکم سرازیر شد و به طاقچه‌ی جلوی پنجره پناه بردم: _دیشب باهاش... دیشب ... باهاش خوابیدی ؟ اخم کرده جلوی پاهایم نشست: _مگه خواسته‌ی خودت نبود؟ نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ... این قلب دیگر قلب نمی شد. فریاد زدم: _چرا نمی گی" نه " آسیدمرتضی؟ _دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم.... کی بود که می گفت می تونم تحمل کنم ؟ نگفتم نکن؟ نگفتم آتیش به زندگی مون نزن؟‌ پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد. انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند. دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند. _ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ... دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد: _غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی... چرا نمی گفت نه؟! دلم می خواست بمیرم. کاش می گفت نه... درد توی قلبم نشست ... چرا نمی گفت نه؟ چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...‌ _آی پارا... عاشقانه ای دلبر و جذاب با تم خونبسی https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 بمب تلگرام آمد🤩 آی پارا عروس خون بس میشه و پا به عمارتی می ذاره که مادرشوهرش قرار نیست هیچ‌جوره قتل پسر و شوهرش رو فراموش کنه... نفرت تمام وجودش رو‌پر کرده و آی پارا تنها کسیه که با این نفرت رو به رو‌ئه... زیبایی اون مادرشوهرش رو می ترسونه... ترسی که هر کار می کنه تا مبادا توجه پسرش آسید مرتضی جلب این دختر خون بسی بشه... اما نمی دونه هر بار با هر بلایی که سر آی پارا میاره یه قدم اونو به سمت پسرش نزدیک تر می کنه😍❤️  و بالاخره یک شب اون چه که ازش می ترسه اتفاق می افته و 🙈😊 ... .. 😅😱#خونبس #عاشقانه https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 خلاصه رمان ماهم تویی (آی  پارا ) تکه‌ای از ماه گلبرگ دو سالیه در رشته معماری در یکی از معروف ترین دانشگاه های لندن مشغول به تحصیله.... درست شبی که در یکی از مهمانی های دانشجویی شرکت می کنه با پسری آشنا میشه که یه جورایی ذهنش را درگیر خودش می کنه اما همون شب با یک تلفن مجبور به ترک اون جا و بازگشت به ایران میشه و تازه می فهمه که زندگی پر از ناز و نعمتش دستخوش چه طوفانی شده و قصه ی ما از همین نقطه آغاز میشه... قصه ای که باعث میشه گلبرگ پرده از راز زندگی مادربزرگش آی پارا برداره... . قصه قصه ی دو نسل هست. قصه ای عاشقانه و اجتماعی قصه گلبرگ و مادربزرگش آی پارا نویسنده شهلا خودی زاده https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
1 8010Loading...
11
-میگن سکس می‌تونه بیماری که تو کماست رو به دنیا برگردونه. - خوب الان می‌خوای چیکار کنی بشینی روی پایین تنه‌ش؟ نگاهم رو از بدن بیجون اون مرد گرفتم و رو به رعنا و چشم‌های مات شده‌ش گفتم: - همین تصمیم و دارم، من واسه خوب شدن این بیمار هر کاری کردم این آخرین راهه. دو قدم جلو اومد و حین چنگ زدن به بازوم صداش رو بلند کرد - زده به سرت ماهلین به چه قیمیتی؟ می‌خوای دخترونگیت و بدی که این بیمارو برگرده به زندگی لعنتی آینده‌ت چی؟ خیلی آروم نگاهش کردم سرم رو زیر گوشش بردم و با یه لبخند کوچیک به در اشاره کردم. - احمق نباش رعنا فقط می‌خوام تحریکش کنم تا تنش رو تکون بده تو که فکر نمی‌کنی بکارتم و میدم براش الانم برو بیرون و در رو ببند اگه می‌خوای کمکم کنی پشت دروایستا و نذار کسی وارد بشه. وحشت زده نگاهم کرد و من با یه هول ریز سمت در هولش دادم دیگه راهی نمونده موند من اجازه نمی‌دادم این مرد توی این حال بمونه حقش این نبود. رعنا که با چشم غره غلیظی بیرون رفت و من سمت اون مرد رفتم چشم‌هاش رو به سقف بود و بیتفاوت. دست بردم و دونه دونه دکمه های بلوز ابی رنگش رو باز کردم. - من تو رو به زندگی برمی‌گردونم خیالت راحت لمس تنش رو از گردن تا پایین شروع کردم و همون ثانیه اول متوجه داغی بیش ازحدش شدم داشت حسم می‌کردم. - می‌دونم حسم می‌کنی فقط بیدار که شدی درکم کن به خاطر خودت بود. با یه حرکت سریع شلوارش رو از پاش بیرون کشیدم و تنم از دیدن بدنش لرزید فکر کنم قرار بود بمیرم. خودم رو روی تخت بالا کشیدم و صورتم رو جلوی صورتش نگه داشتم. - کاش تو یه مرد عادی بودی. درواقع قصدم فقط تحریکش بود یه شوک بزرگ که از وضعیت کمای آنی بیرون بیاد اما یا حسم نمی‌کرد یا داشت مقاومت می‌کرد. روی تنه‌ش نشستم و لب‌هام رو زیر گردنش چسبوندم، حس کردم تنش لرزید ولی عکس العملی نشون نداد. - هی مرد تکون بخور تو می‌تونی تنش رو نوازش کردم و به وضوع متوجه تحریک شدنش شدم حالا دیگه ترس برمداشته بود منکه واقعا قرار نبود با یه بیمار روانی بخوابم. بوسه هام رو تا نافش پیش بردم و وقتی دیدم هیچ حرکتی نمی‌کنه پشیمون شدم خواستم عقب بکشم که به پشت گردنم چنگ زد و صداش منو کشت‌ - با یه فایت خونی روی تخت بیمارستان چطوری پرستار کوچولوی سکسی؟ https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8 https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8
3 8740Loading...
12
پارت واقعی(vip) #پارت_۳۴۰ ••••••••••••••••••••••••••••••••••• آن روز جهنمی را هرگز فراموش نخواهم کرد..! همان روزی که او و مادرش روبروی هم از زنش..زنی غیر از من سخن گفتن و ساعتی بعد در حضور همه خود او مرا با خاک یکسان کرده بود ..مرا..قلبم را..عشقم را… آن رو ز باور نکردم شنیده ها را پی آنها رفتم .. وقتی مرا دیده بود خیره در چشمان پف کرده زلالم خیره شد..اول نگاهش را دزدید ..زن عمو هم کنارش بود خوب یادم است وقتی به النا نگاه کردم ..رینگی طلایی در انگشت دست چپش بود..رنگ طلایی که برقش مثل خاری در چشمم فرو رفت..اما تا آنجا هم باور نکرده بودم ..! وقتی دوباره نگاه اشکی ام او را نشانه رفت و اخمی کرد..نفسش را با صدا بیرون داد..! -با اجازتون مطلبی و من و سردار جان میخواستیم بگیم البته باید زودتر میگفتیم ولی منتظر بودیم کمی حال چیدا جان بهتر بشه..! بلاخره یه سیب میندازی بالا هزارتا چرخ میخوره تا پایین بیاد ..!قسمتشون نبود..! درست نبود..نه پسرم ..تو میگی .. -تمومش کن مامان .. دستی به صورتش میکشد..! رعایت حال مرا میکردن!؟الان یعنی بعد از یک هفته درستش بود !؟ -سردار و النا با هم نامزد شدن ..یعنی محرمن..یک هفته ای هست..! سالن در سکوت فرو می رود ..! دیدید اشک چشم را..!؟در این لحظه قلب من گریست ..قلبم اشک ریخت ..باور نداشت این بی وفایی را..! دیگر نمی دانم چه شد ..عمه جیغ کشیده خانجون بر صورت خود زده..و آقاجان که روبروی او ایستاده و سیلی در گوشش نواخته ..! https://t.me/+szpyE191p0w0N2Y0
1 4120Loading...
13
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
4660Loading...
14
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
2440Loading...
15
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
3850Loading...
16
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
6380Loading...
17
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
4600Loading...
18
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
5580Loading...
19
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲‌
5190Loading...
20
🥺
1 2590Loading...
21
⁠ دختر و پسره الکی عقد کردن و براشون کاچی آوردن😂😂😂 - خواب نازنینمو بهم ریختن تا صبح خروس خون به تو کاچی بخورونن... من به تو دست زدم اصلا؟ سلام علیکم کاچی خوردن داره؟ بی‌توجه به غرغرش به تصویر مادرش نگاه کردم. - البرز بخدا بفهمن این عقد و عروسی صوری بوده خودم بلایی سرت میارم که کاچی لازم شی! به سمتم چرخید. - جوووون، یعنی بهم تجاوز می‌کنی؟ با مشت به بازویش کوبیدم. - جان من عین آدم رفتار کن. با تردید دکمه‌ی ایفون را زدم. البرز با پررویی گفت: - به شرطی نقش بازی می‌‌کنم که شام برام قیمه بپزی. غریدم: - خفه شو نکنه فکر کردی من زنتم واقعا؟ بی تفاوت شانه بالا انداخت. - دیگه می‌خوای قبول کن می‌خوای نه. در واحد به صدا درآمد و مجبوری تسلیم شدم. - باشه فقط سر جدت ادم باش. یک دستش را محکم دور کمرم حلقه کرد که شوکه نگاهش کردم. بدون توجه در را باز کرد‌. - سلام. مادرش با قابلمه‌ی کاچی وارد خانه شد. - به‌به عروس و دوماد. از خواب بیدارتون کردم یا بیدار بودین؟ البرز مجال نداد چیزی بگویم مرا محکم به خودش چسباند و گفت: - راستش دیشب من خیلی از خود بی‌خود شدم، یکم زیاده روی کردم اینه که آذین تا دم‌دمای صبح اذیت بود و ناله می‌کرد. مادرش لبخند معناداری زد. - اولش همینطوری سخته... کم‌کم آذینم عادت می کنه. با صورت سرخ شده از خجالت نیشگونی از کمر البرز گرفتم که ریز ریز خندید. - چیه عزیزم نمی‌تونی سرپا وایستی؟ با حرص نگاهش کردم که مادرش صورت سرخم را به پای خجالتم گذاشت. - بمیرم... آذین خجالت نکش ببریمت دکتر؟ البرز خیلی زیاده روی کرده. به زور گفتم: - خوبم مادرجون. - بریم یکم کاچی بخور. البرز در اشپزخانه مرا کنار خودش نشاند و عین یک مرد عاشق پیشه با ناز و نوازش مشغول خوراندن کاچی به من شد. - بخور دورت بگردم. بخور جون بگیری که من بعید می‌دونم بتونم خودمو کنترل کنم. مادرش پشتش به ما بود اما از لرزیدن شانه‌هایش دیدم که می خندید. با حرص سرم را زیر گوش البرز بردم. - شام جای قیمه کوفت میدم بهت. بی توجه به جمله‌ام گفت: - جون عشقم درد داری؟ ببرمت رو تخت؟ مادرش سرفه ای کرد. - بچه ها من براتون صبحونه اماده کنم می‌رم. البرز دستش را روی شکمم گذاشت و مالید. - ماساژت بدم؟ تقریبا غریدم: - نه مرسی. مادرش به سمتمان چرخید. - وای آذین نمی دونی چقدر خوشحالم که بالاخره عشق تو اینو سر عقل اورده. لبخندی زورکی زدم که البرز به زور قاشق کاچی را داخل دهانم فرو کرد. - بخور عشقم بخور... کاچی بدمزه را با بدبختی قورت دادم و زیر گوشش غریدم: - دعا کن مادرت نره بخدا تنها شیم تخماتو میبرم میدم دستت مرتیکه. بلند گفت: - عزیزم می‌دونم تو هم دلت می‌خواد اما بذار دردت کمتر شه بعد... می‌ترسم اینبار کارت به بیمارستان بکشه. دستم را از زیر میز به سمت وسط پاهایش بردم و.. من جرررر😂😂😂😂😂😂🤣🤣🤣🤣🤣🤣 برای خوندن ادامه‌ی قصه لینک زیر را لمس کنین. https://t.me/+ZqYPNZi1LSpiMWI0 https://t.me/+ZqYPNZi1LSpiMWI0 دوتا دیوونه‌ی عاشق... عاشق رمانش میشین😍🤣🤣🤣🤣🤣🤣 برای خوندن ادامه‌ی قصه لینک زیر را لمس کنین. https://t.me/+ZqYPNZi1LSpiMWI0 https://t.me/+ZqYPNZi1LSpiMWI0
2 4290Loading...
22
‌- می‌گم آقا... جلوگیری طبیعی یعنی چی؟ چای در گلویش پرید، خانم‌جان خنده‌‌اش گرفت و چند ضربه به پشت پولاد کوبید... نفهمیدم چرا تعجب کرد و چرا خانم‌جان این‌طور خنده‌‌اش گرفت. - دختر این چه سوالیه از این بچه می‌پرسی؟ کپ کرد! مظلومانه خودم را جلوتر کشیدم، نگران حالش شده بودم می‌ترسیدم حرف خیلی بدی زده باشم که این‌طور به سرفه افتاده! - چی گفتم مگه خانم‌جون؟ خب دیشب توی مراسم پاتختی دختر ماهی‌خانم شنیدم بهش می‌گفتن جلوگیری طبیعی بهتره چون... با چشم و ابرو آمدن خانم‌جان حرف در دهانم شکست و ترسیده لب گزیدم. پولاد هم عصا قورت داده به پشتی مبل تکیه داد و چند سرفه‌ی کوچک دیگر کرد، جای آن‌که جواب من را بدهد رو به خانم‌جان گفت: - مادر من صد دفه بهت گفتم این بچه رو نفرست این‌ور اون‌ور! هزاربار گفتم این حرفا رو تو گوش این دختر نزن هوایی می‌شه! خانم‌جان اخم‌هایش را در هم کشید، همیشه دلش می‌خواست من و پولاد را به یکدیگر نزدیک‌تر کند... آرزویش بود بچه بیاوریم اما پولاد من را بچه می‌دانست، حق هم داشت با این سوال‌های نسنجیده‌ام... - وا مادر! حرفا می‌زنیا! خب باید بدونه فردا پس فردا تو تو تختت خواستیش بلد باشه مادرجون! خجالت کشیدم، همیشه به لحظه‌ای فکر می‌کردم که پولاد بخواهد... - ول کن مامان‌جان! دوباره این بحثو نکش وسط ما با هم قرار گذاشتیم! بادم خوابید، هر روز امید می‌بستم که خانم‌جان راضی‌اش کند، آخر دلم می‌خواست من هم مثل تازه عروس‌ها کاچی بخورم، یا شکمم بالا بیاید و ویارهایم را از خانم‌جان بخواهم! - ولش کنین خانم‌جون! خر من از کرگی دم نداشت! گفتم و با بغض از جایم بلند شدم، بدم می‌آمد پولاد من را نمی‌خواست! بلوط بدشانس را نمی‌خواست! پولاد پوفی کرد و خانم‌جان با چشم و ابرو اشاره کرد که بنشینم اما دیگر دوست نداشتم. پولاد باز هم در ذوقم زد و نا امیدم کرد! با دو به اتاقم رفتم و روی تخت نشستم. - پاشو برو از دلش دربیار مادر! گناه داره زنته! گریه‌ام گرفت، خانم جان باید به او می‌گفت سراغم بیاید؟ سرم را روی بالش گذاشتم و در خودم جمع شدم. - بلوط؟ جوابش را ندادم، مگر چه کم داشتم که من را نمی‌خواست؟ - این بچه‌بازیا رو بذار کنار! مگه تو چند سالته که می‌خوای با من... کنارم روی تخت نشست، می‌دونستم به زور خودشو کنترل کرده که بداخلاقی نکنه. - خیلی زشته آدم جواب اونی که باهاش حرف می‌زنه رو نده! - چی بگم؟ شما که همیشه منو سکه‌ی یه پول می‌کنید! من چیم از دختر ماهی‌خانم کمتره که اون بسکه با شوهرش می‌خوابه باید جلوگیری کنه منم هنوز دخترم و شما بهم دست نزدین! با آن بدخلقی ذاتی‌اش این‌بار نتوانست خودش را نگه دارد، با خنده گیس موهایم را لمس کرد‌. - تو بچه‌تر از اونی! اون بیست و هفت هشت سالشه تو تازه ۱۷ سالته! زوده برات. زود نبود! من دوسال بود زنش بودم بی هیچ رابطه‌ای! - بعد دوسال هنوزم می‌گین زوده؟ واقعا برای خودم متاسفم آقا! من الان وسایلمو جمع می‌کنم می‌رم خونه‌ی مامانم، شمام هر وقت دوست داشتین طلاقم بدید... بلند شدم و با گریه چمدانم را از زیر تخت بیرون کشیدم و کمدم را باز کردم، او هم با اخم و عصبانیت خیره‌ام شده بود. بی اهمیت به اخم‌هایش چند مانتو در چمدان انداختم و کشوی لباس‌هایم را بیرون کشیدم. - من حتما زشتم آقا! حتما راضیتون نمی‌کنم مثل همکاراتون بلد نیستم تیشان‌فیشان کنم! رژلب قرمز روز لبم را با کف دست پاک کردم و ادامه دادم: - من فقط همین رژلب زدنو بلدم، اینم دیگه لازم نیست چون زشت‌ترم می‌کنه! خواستم روسری‌هایم را در چمدان بیاندازم که دست‌هایش به دورم حلقه شد‌. - همه‌ی مشکل تو بغل‌خوابیه؟ سمت تخت کشاندم و ادامه داد: - اگه بغل‌خوابی می‌خوای باشه! ولی صدات دربیاد خودت می‌دونی! گفت و با خشونت روی تخت انداختم و... https://t.me/+GMLTs_nbkfw5MGU0 https://t.me/+GMLTs_nbkfw5MGU0 https://t.me/+GMLTs_nbkfw5MGU0 بلوط، دختر کم سن و خجالتیه که توی ۱۵ سالگی به عقد پولاد افروز در میاد، اونم به اجبار مادر پولاد. هرچی بلوط و مادر پولاد تلاش می‌کنن نمی‌تونن پولادو به قبول این ازدواج وادار کنن تا اینکه توی ۱۷ سالگی بلوط...😋😋😋
2 4270Loading...
23
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
9380Loading...
24
- الهه خانوم؟ نمی‌خواین حرف بزنید؟ می‌خواستم و نمی‌شد. از صدا زدنش دلم هُری فرو ریخت. او مثل برادرش نبود اما هیبتش اجازه نمی‌دهد حتی نگاهش کنم. شاید چون خیلی نزدیک نشسته! چادر را توی صورتم کشیدم. حرف زدن با خواستگار سخت است، مخصوصا که بدانی راضی نیست! لبم را تر کردم. با شرم گفتم: اول شما... بگین؟ صدای خنده‌ی آرامش را شنیدم: شما خواستین حرف بزنیم! البته که منم حرف دارم. نفسم بالا نمی‌آید. باید بگویم از سمت من هم اجبار است و قرار است فقط دوست شویم: - خب.. می‌دونم راضی نیستید.. چون.. مادرتون خواستن اومدید و خب منم... اممم.. کمی تنش را جلو کشید. سرم به ضرب بالا آمد. با اخم حرفم را برید: میشه منو نگاه کنید؟ نگاهم روی صورتش ماند! همان است که گفتند به هیچ زنی نزدیک نمی‌شود؟ اخمش بیشتر شد: با این ریخت و قیافه‌م! میشه اصلاً زور روی رفتارم اثر داشته باشه؟ شوکه شدم! ایستادم و عقب رفتم. نگاهش از حرکت تندم گرد شد، اما رک حرفش را زد: - می‌مونم و هر حرفی دارید گوش میدم، ولی لازمه من اول حرفمو بزنم الهه خانوم! نامم را با لحنی خاص می‌گوید! یا حس من است؟ مکث کرد: - یه مَردم که حُرمت مادر برام مهمه ولی نه به اندازه‌ی آینده‌م! اگه اینجام خودم خواستم... خواسته بود؟ که همسر قاتل برادرش شود؟ - مدتی که به اجبار خونه‌ی ما بودید، فهمیدم می‌تونم باهات زندگی آروم و بی‌دردسری داشته باشم... مرا دید می‌زده یا مراقبم بوده؟ او که هیچ وقت در خانه نبود؟ بی‌اعتنا به شوکه شدنم سرش را تکان داد: - زندگیه! بچه بازی نیست! اگه بخیال ازدواج صوری و فقط تو شناسنامه اینجایید حرف نزنید! تمومه! قدمی جلو آمد: - نمی‌خوام فقط حواسم به یکی باشه تا بقیه نفهمن زنم نیست! همسری می‌خوام که بهم آرامش بده و بی کم و کاست به وظایفش برسه! درست مثل من! قدم جلو آمده‌اش را برگشت و نشست. به کنارش اشاره کرد: - اگه نمی‌ترسید بشینید و حرف‌هاتون رو بزن! اگرم پشیمون شدید که... به در اشاره کرد: بریم بیرون تا تمومش کنیم؟ برای من این ازدواج جدیه! از خواسته‌هام نمی‌گذرم! زن صوری هم نمی‌گیرم! می‌داند نمی‌توانم بروم. نکند از رفتارم نظرش عوض شده؟ وقتی فهمیدم به خواستگاری می‌آید به او حمله کردم. صدای بغض دارم در سرم بود: "چی از جونم می‌خوای؟ وقتی برادرت اومد سر وقتم کجا بودی؟ کجا بودی که جلوشو بگیری؟ کجا بودی که مراقبش باشی زندگی یه دخترو آتیش نزنه؟ کجا بودی که الان اومدی ادای مرد‌ها رو در میاری و می‌خوای کنار مادرت باشی تا به خواسته‌اش برسه؟" - اگه بخاطر حرفم پشت تلفنِ... معذر... اجازه نداد ترسم به زبانم بیاید. با اخم گفت: - بخاطر حرف حساب معذرت خواهی نکنید! سرش را پایین انداخت. شرمنده ایستاد: - حق دارید! رفتار برادرم از کم کاری ما بود... آه کشیدو به در نگاه کرد: بریم بیرون؟ تمومه یا...؟ https://t.me/+EXIar7Mk0Z8yZWJk https://t.me/+EXIar7Mk0Z8yZWJk نتوانستم تمامش کنم. از نگاه مادرش می‌ترسم. با او ازدواج کردم تا مادرش ببخشد! نمی‌دانستم مادرش شرط گذاشته و او که عاشق شده برای نجاتم پذیرفته! به شرط اینکه بعد از ازدواج با من.... https://t.me/+EXIar7Mk0Z8yZWJk #عاشقانه‌ای پر از لحظه‌های ناب و خاص😍 ماجرای مردی که تلاش میکنه ظلم برادرشو جبران کنه، به دردسرهای زیادی میفته تا فقط بتونه همسرش رو بغل کنه و اون فقط دوستش داشته باشه🥺♥️
7680Loading...
25
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
6190Loading...
26
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
4500Loading...
27
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
6990Loading...
28
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
5650Loading...
29
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
10Loading...
30
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ تنها شدن😶‍🌫🥲
4910Loading...
31
🥺
1 4370Loading...
32
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
9950Loading...
33
‌- می‌گم آقا... جلوگیری طبیعی یعنی چی؟ چای در گلویش پرید، خانم‌جان خنده‌‌اش گرفت و چند ضربه به پشت پولاد کوبید... نفهمیدم چرا تعجب کرد و چرا خانم‌جان این‌طور خنده‌‌اش گرفت. - دختر این چه سوالیه از این بچه می‌پرسی؟ کپ کرد! مظلومانه خودم را جلوتر کشیدم، نگران حالش شده بودم می‌ترسیدم حرف خیلی بدی زده باشم که این‌طور به سرفه افتاده! - چی گفتم مگه خانم‌جون؟ خب دیشب توی مراسم پاتختی دختر ماهی‌خانم شنیدم بهش می‌گفتن جلوگیری طبیعی بهتره چون... با چشم و ابرو آمدن خانم‌جان حرف در دهانم شکست و ترسیده لب گزیدم. پولاد هم عصا قورت داده به پشتی مبل تکیه داد و چند سرفه‌ی کوچک دیگر کرد، جای آن‌که جواب من را بدهد رو به خانم‌جان گفت: - مادر من صد دفه بهت گفتم این بچه رو نفرست این‌ور اون‌ور! هزاربار گفتم این حرفا رو تو گوش این دختر نزن هوایی می‌شه! خانم‌جان اخم‌هایش را در هم کشید، همیشه دلش می‌خواست من و پولاد را به یکدیگر نزدیک‌تر کند... آرزویش بود بچه بیاوریم اما پولاد من را بچه می‌دانست، حق هم داشت با این سوال‌های نسنجیده‌ام... - وا مادر! حرفا می‌زنیا! خب باید بدونه فردا پس فردا تو تو تختت خواستیش بلد باشه مادرجون! خجالت کشیدم، همیشه به لحظه‌ای فکر می‌کردم که پولاد بخواهد... - ول کن مامان‌جان! دوباره این بحثو نکش وسط ما با هم قرار گذاشتیم! بادم خوابید، هر روز امید می‌بستم که خانم‌جان راضی‌اش کند، آخر دلم می‌خواست من هم مثل تازه عروس‌ها کاچی بخورم، یا شکمم بالا بیاید و ویارهایم را از خانم‌جان بخواهم! - ولش کنین خانم‌جون! خر من از کرگی دم نداشت! گفتم و با بغض از جایم بلند شدم، بدم می‌آمد پولاد من را نمی‌خواست! بلوط بدشانس را نمی‌خواست! پولاد پوفی کرد و خانم‌جان با چشم و ابرو اشاره کرد که بنشینم اما دیگر دوست نداشتم. پولاد باز هم در ذوقم زد و نا امیدم کرد! با دو به اتاقم رفتم و روی تخت نشستم. - پاشو برو از دلش دربیار مادر! گناه داره زنته! گریه‌ام گرفت، خانم جان باید به او می‌گفت سراغم بیاید؟ سرم را روی بالش گذاشتم و در خودم جمع شدم. - بلوط؟ جوابش را ندادم، مگر چه کم داشتم که من را نمی‌خواست؟ - این بچه‌بازیا رو بذار کنار! مگه تو چند سالته که می‌خوای با من... کنارم روی تخت نشست، می‌دونستم به زور خودشو کنترل کرده که بداخلاقی نکنه. - خیلی زشته آدم جواب اونی که باهاش حرف می‌زنه رو نده! - چی بگم؟ شما که همیشه منو سکه‌ی یه پول می‌کنید! من چیم از دختر ماهی‌خانم کمتره که اون بسکه با شوهرش می‌خوابه باید جلوگیری کنه منم هنوز دخترم و شما بهم دست نزدین! با آن بدخلقی ذاتی‌اش این‌بار نتوانست خودش را نگه دارد، با خنده گیس موهایم را لمس کرد‌. - تو بچه‌تر از اونی! اون بیست و هفت هشت سالشه تو تازه ۱۷ سالته! زوده برات. زود نبود! من دوسال بود زنش بودم بی هیچ رابطه‌ای! - بعد دوسال هنوزم می‌گین زوده؟ واقعا برای خودم متاسفم آقا! من الان وسایلمو جمع می‌کنم می‌رم خونه‌ی مامانم، شمام هر وقت دوست داشتین طلاقم بدید... بلند شدم و با گریه چمدانم را از زیر تخت بیرون کشیدم و کمدم را باز کردم، او هم با اخم و عصبانیت خیره‌ام شده بود. بی اهمیت به اخم‌هایش چند مانتو در چمدان انداختم و کشوی لباس‌هایم را بیرون کشیدم. - من حتما زشتم آقا! حتما راضیتون نمی‌کنم مثل همکاراتون بلد نیستم تیشان‌فیشان کنم! رژلب قرمز روز لبم را با کف دست پاک کردم و ادامه دادم: - من فقط همین رژلب زدنو بلدم، اینم دیگه لازم نیست چون زشت‌ترم می‌کنه! خواستم روسری‌هایم را در چمدان بیاندازم که دست‌هایش به دورم حلقه شد‌. - همه‌ی مشکل تو بغل‌خوابیه؟ سمت تخت کشاندم و ادامه داد: - اگه بغل‌خوابی می‌خوای باشه! ولی صدات دربیاد خودت می‌دونی! گفت و با خشونت روی تخت انداختم و... https://t.me/+GMLTs_nbkfw5MGU0 https://t.me/+GMLTs_nbkfw5MGU0 https://t.me/+GMLTs_nbkfw5MGU0 بلوط، دختر کم سن و خجالتیه که توی ۱۵ سالگی به عقد پولاد افروز در میاد، اونم به اجبار مادر پولاد. هرچی بلوط و مادر پولاد تلاش می‌کنن نمی‌تونن پولادو به قبول این ازدواج وادار کنن تا اینکه توی ۱۷ سالگی بلوط...😋😋😋
2 1910Loading...
34
زیر شکمم تیر کشید به سختی نشستم: - بخواب دختر خوب... چیکار می‌کنی؟ کنار تخت نشسته بود. از درد خم شدم. موهای بلند و دو رنگم توی صورتش ریخت. خجالت زده گفتم: - ببخشید.. حواسم نبود بازه! نمی‌دونم شالمـ... به روی خودش نیاورد. مثل همیشه دنبال ردی از احساس من مشتاق فقط نگاهم کرد: - من برنداشتم، کار مامانه! سرت دیدن تعجب کردن. منم گفتم تازه از بیرون اومدیم که شک نکنه ازدواج اجباریمون این مردِ متعصب رو خیلی به دردسر انداخته! با وجود اینکه قبلاً بهش جواب رد دادم، ولی وقتی بخاطر قتل برادرش مجبور شدم زنش بشم، مردونه پای خواسته‌ی من موند و هر شب جدا خوابید. با لبخند نگاه گرفته بود، ولی یهو دستش دور کمرم حلقه شد! در حالی که سعی می‌کرد باز نگاه نکنه و روی تخت بخوابوندم پچ زد: - ببخش الهه جان! شرمنده‌ام، مامان اومد با ظاهر شدن توران خانوم صداشو بالاتر برد: - یکم دیگه بخواب عزیزم. هول شدم از تماس دست گرم و بزرگش: - چیکار می‌کنید؟ برید عقب! توران خانم با اخم گفت: - نترس عزیزم! کاریت نداره بذار کمک کنه. هر چی باشه خودش مقصره! باید حواسش بهت باشه؟ ترس؟ بخاطر هیکل درشتش یا فاصله‌ی سنیمون فکر کرد می‌ترسم؟ فکر می‌کنه پسرش اذیتم می‌کنه؟ شاید از اون شبی که برهنگیم دردسر شد خبر داره؟ گیج نگاهش کردیم بی ملاحظه به آتا گفت: - وقتی اولین پریودِ زنت بعد از ازدواج انقدر سخته، یعنی تو سخت گرفتی و مراعات نکردی مرد گنده! یعنی خوب تربیتت نکردم! آتا کلافه دست روی ته ریشش کشید. خجالت زده پلک بستم. نمی‌دونه پسرش با فاصله از من روی زمین می‌خوابه تا راحت باشم و برام اجبار نباشه. - حداقل بغلش کن بیارش بیرون! نذار راه بره - چشم شما برید، میارمش. اونکه حتی برای گرفتنِ دستم از ترسی که ازش داشتم اجازه می‌گرفت، دست‌هاشو زیر زانو و کتفم گذاشت. زمزمه کرد: - ببخشید.. لطفا باز بهم بد نگو که بدتر از این چوب‌کاریم می‌کنه! شرمگین از توپیدنم لباسشو روی سینه‌ مشت کردم. مادرش اما نرفت! چیو اینطوری با اخم نگاه می‌کنه؟ یهو داد زد: - اینطوری بزرگت کردم؟ سی رو رد کردی باز با این هیکل و نتیجه‌ی کارت مثل چوب خشک بغلش می‌کنی؟ نفهمید مادرش مراعات کردنش رو از جدیت همیشگیش اشتباه برداشت کرده! هاج و واج نالید: - چیکار کردم مادر من؟ - بمیرم! چطوری شب اولو با این سن کم با تو سرکرده؟ چرا فکر کردم حواست هست؟ اصلاً تا حالا بوسیدیش؟ نوازشش کردی؟ یا فقط به فکر تن خودت بودی همه‌ی فیضش رو ببره؟ شوکه شدم! فشار دست‌هاش زیر تنم زیاد شد! عضلاتش منقبض شد. لب گزیدم. حق داره عصبی بشه وقتی انقدر مراعات می‌کنه و هنوز می‌ترسم. - دادیار! همسرته نه عروسک که فقط بخوایـ... حرص مادرش تکونش داد. تنمو بالا کشید با چشم‌هایی سرخ گفت: - حق با شماست، ببخش عزیزم که نفهمیدم و اذیتت کردم. کاش از عذاب وجدان می‌مُردم. یهو سرش پایین اومد. زمزمه کرد: - بخدا شرمنده‌ام! می‌دونی نمی‌خواستم نخوای و مجبورت کنم، ولی اگه یکاری نکنم نمیره! نمیره تا مطمئن نشه زنمی. گرمی لب‌هاش گونه‌های سردمو لمس کرد و بعد قفل لب‌های لرزونم شد. پیشرویِ دست‌های داغش تنمو شوکه کرد! حرکت لب‌هاش نرم‌‌تر شد و پچ زد: - نذار اینطوری بمونه. می‌دونی چقدر می‌خوامت! تو رو جون من یکم کوتاه بیا... حلالمی دختر.. تنم بیشتر از این نمی‌کشه.. حریف دلم نمیشم، حسرت لمست بیچاره‌ام کرده.. بهم نشون بده زنمی! https://t.me/+7AHJlpp06JQ0Mjhk این دوتا خیلی خوبن🥺😍 مجبوری با هم ازدواج می‌کنن🙄 دادیار که عاشقه مردونه پای حرفش می‌مونه تا الهه که مجبور شده دلی راضی بشه، ولی هر بار با یه اتفاق مجبوره جلوی همه..🤭 یه مرد جدی و با مرام که بعد از یه شکست عشقی دوباره عاشق میشه‌ می‌خواد زندگیشو با یه دختر ریزه میزه‌ی دلبر بسازه🥰😎 https://t.me/+7AHJlpp06JQ0Mjhk صحنه‌های عاشقانه‌ایی که رقم می‌زنه رو از دست ندید..😍 ناب و خاص.. کنار بغل‌ها و بوسه‌هاش گیر نکنید♥️ خطر اعتیاااد🤩
7172Loading...
35
⁠ "دوس دختر داشتنم خوبه هاا، داری کارای روزمره‌اتو میکنی یه موجود نرم و خوشبو کنارته هی دست میزنی به ممه هاش و پرپاچه‌اش، دست نزنیم ناراحت میشه غر میزنه که بهم توجه کن😂" با صدای جیغ شادی از آشپزخانه بیرون دویدم. خودم را داخل اتاق پرت کردم‌‌. - وای ریدمممممم افسون. بدبختت کردمممم. شوکه نگاهش کردم. - چی شده؟ با استرس گوشی دستش را بالا آورد. گوشی من بود همان لحظه گوشی زنگ خورد. - امیر ارونده؟ این وقت شب چرا زنگ زده به من؟ شادی با ترس نگاهم کرد. - من یه غلطی کردم افسون. نزدیکش شدم و تا خواستم گوشی را بگیرم آن را عقب کشید. - چرا؟ د بنال ببینم چه غلطی کردی؟ لب گزید. - شارژ نداشتم میخواستم با گوشی تو یه پیام بدم به امید اشتباهی فرستادم برا امیر اروند! چشمانم گشاد شدند. - چی فرستادی؟ آب دهانش را قورت داد. تماس رییسم را ریجکت کرد و گوشی را به دستم داد و تا بتوانم جلویش را بگیرم با دو از اتاق بیرون رفت. با ترس وارد باکس پیام‌هایم شدم و با دیدن پیام نامربوطی که برای اروند فرستاده بود مخم سوت کشید‌.  امیر اروند جواب داده بود: " عجب 😜" و پیام بعدی اش... " دیگه چی خوبه خانم پیشوا؟ 😂😂😂😂 مثلا دوست پسر کجاش خوبه؟😅" داد زدم. - شادی بقران این ریدمانت رو جمع نکنی من می رینم به کل هیکلت. برای امیر اروند تایپ کردم. " ببخشید آقای اروند اشتباه شده" شادی مثل خودم داد زد. - گه خوردم افسون! تا یه هفته اشپزی و نظافت با من. - گه خوردی نوش جونت! بیا گندی که زدی رو جمع کن. گوشی در دستم لرزید. با دیدن شماره‌ی اروند قالب تهی کردم اما نمی‌شد جوابش را ندهم. صدایم را صاف کرده و تماسش را جواب دادم. با شیطنتی که در کلامش جاری شده بود گفت: - خوبین خانم پیشوا؟ سرفه ی مصلحتی کردم‌. - ببخشید اون پیام... - اون پیام چی؟ - دستم خورد اشتباهی شد... جدی گفت: - جلوی خونه‌تونم بیا پایین لپ‌تاپت که تو شرکت جا گذاشتی رو بگیر. چشمانم گشاد شدند. - الان؟ میگم دوستم بیاد من دستم بنده. خندید. - بیا خانم نترس... بیا قول می‌دم به توافق برسیم. - راجع به چی؟ - راجع به اینکه اگه دلم بخواد دوست دخترم باشی قول می دم کار به غر زدن تو نرسه بیست و چهار ساعته دربست در خدمتت باشم😂 لحنش خمار شد. - بیا پایین قول می‌دم هر شرط و شروطی رو قبول کنم. قسم می خوردم شادی را بکشم. گوشی را پایین آوردم تا صدایم به او نرسد‌. - شادی خودتو مرده بدون. با مسخره بازی بلند گفت: - انا لله و انا الیه راجعون🤣 همین اتفاق بهانه می‌شه برا نزدیک شدن رییس شرکت یعنی امیر اروند به افسون و... پر از صحنه‌های داغ😍❌💋💋💋💋 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 پاره🤣🤣🤣🤣🤣🤣 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 رمان عاشقانه اجتماعیه ولی با رگه‌های طنز که غش می‌کنین🤣😂 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 افسون برای ساکن شدن تو تهران با دوستش شادی همخونه می شه و بخاطر خواهرش برای کار کردن وارد شرکت هلدینگ فولاد اروند می‌شه و .... https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0 https://t.me/+lxuPLXiw1XMyNmQ0
2 2690Loading...
36
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ تنها شدن😶‍🌫🥲
4130Loading...
37
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ تنها شدن😶‍🌫🥲
6750Loading...
38
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ تنها شدن😶‍🌫🥲
2940Loading...
39
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ تنها شدن😶‍🌫🥲
3330Loading...
40
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ تنها شدن😶‍🌫🥲
8100Loading...
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
Показати все...
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
Показати все...
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
Показати все...
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
Показати все...
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
Показати все...
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
Показати все...
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
Показати все...
#پارت_صدوشصت‌وهفت☝️ مانلی و هاکان تنها شدن😶‍🌫🥲
Показати все...
دست خونیمو از لای پام بیرون آوردم و هق‌هق کنان از پشت در دسشویی مدرسه نالیدم _ خونش خیلی زیاده نازنین ، نواربهداشتی بذارم بازم همه جا خونی میشه آبروم می‌ره گفتم و از شدت درد باسنم وزنمو به دیوار کثیف دسشویی تکیه دادم نازنین اروم پچ زد _ یعنی چی؟ مگه اولین بارته پریود شدی؟ با درد نالیدم _ من باید 12روز دیگه پریود میشدم _ انقدر این مرتیکه باهات ور میره بدنت بهم ریخته وحشت زده هق زدم _ نازی؟ ترسیده از پشت در پرسید _ چی شد؟ _ نکنه حامله بودم؟! ترسیده تر از من صداشو بالابرد _ چی؟ چرا گذاشتی پردتو بزنه؟ _ چون شوهرمه لعنتی! قبل از اینکه بریم محضر پردمو زد چون میدونست به کسی که منو برای انتقام از بقیه عقد میکنن بله نمیگم! بعدش که مثل الان داشت ازم خون می‌رفت گفت انتخاب با خودته ، یا برو حموم و خونارو تمیز کن و باهام بیا محضر ، یا لباس بپوش برگرد خونه هق‌هق کنان ادامه دادم _ میدونست بابا بخاطر کارای اون سکته کرده و مرده میدونست کسی رو ندارم میدونست برگردم خونه طلبکارای بابا میریزن سرم خدایا بکش راحتم کن نازی با دلسوزی زمزمه کرد _ هیش آروم ، خانم افخم بفهمه بیچاره‌ای _ اگه حامله باشم چی نازی؟ _ نیستی ، گریه نکن اصلا مگه ... مگه انگار روش نمیشد بپرسه با خجالت زمزمه کردم _ کاندوم استفاده نمیکنه ، یک بار بهش گفتم جوابش سیلی بود! که من به چه حقی برای سکسش نظر میدم بغضم دوباره منفجر شد _ خیلی وحشیه نبین استاد دانشگاه و محبوبه ، من ازش میترسم هرشب که میاد تو تخت می‌ترسم که کاری بکنم عصبی بشه _ هیش گریه نکن درست میشه رو نواربهداشتی چندتا دستمال بذار بیا بیرون الان بچه ها فضولیشون گل می‌کنه ها لادن با درد و بی‌حالی کاری که گفت رو کردم کمکم کرد دستای خونیمو بشورم و از دسشویی رفتیم بیرون صدای مربی ورزش سختگیرمون از پشت سر اومد _ یک بار دیگه بخاطر امتحان ندادن برید تو دسشویی بمونید هردوتاتونو میندازم ببینید از ورزش صفر گرفتن و خراب شدن معدلتون چه مزه ای داره بی حال زمزمه کردم _ چه امتحانی خانم؟ _ درازنشست! بجنبید سریع فقط شما دوتا موندید از شدت بیچارگی بغض کردم و نازنین نگران نگاهم کرد _ خانم من امتحان میدم _ هر دوتون _ آخه لادن نمیتونه _ چرا نتونه؟ _ عادت ماهنه‌ست _ تو المپیاد شنا خانمای پریود مایو میپوشن یک دقیقه میرن مسابقه میدن بعد این نمیتونه درازنشست بره؟ میدونستم اولین درازنشست رو که برم از شدت خونریزی و درد میمیرم با گریه سر تکون دادم _ نمیتونم برم ببخشید! نفهمیدم چی شد فقط زمانی به خودم اومدم که مثل متهما گوشه دفتر ایستادم افخمی باهام لج کرده و میخواد با والدینم تماس بگیرم اروم گفتم _ بابام مرده _ خدابیامرزش ، زنگ بزن مامانت! _ مامانمم مرده _ منو خر فرض کردی تو بچه جون؟ رو به مدیر ادامه داد _ والدین این دختر اگر امروز نیان من تو این مدرسه نمیمونم خانم مدیر مدیر با اخم و تاسف به من تشر زد _ زنگ بزن _ بخدا راست میگم خانم پدر مادرم فوت شدن _ زنگ بزن به یکی وگرنه اخراجی ، شوخی هم ندارم باهات با قدمای لرزون سمت تلفن رفتم و شماره شرکتش رو گرفتم بالاخره با اخرین بوق صدای سردش تو گوشم پیچید _ بله؟ اروم زمزمه کردم _ ساواش؟ _ شما؟ _ لادنم _ لادن کیه؟! با غم لرزون زمزمه کردم _ زنت! بعد از مکث کوتاهی گفت _ چی میخوای؟ _ میشه بیای مدرسه؟ _ چرا؟ _ اگر نیای اخراجم میکنن پوزخند زد _ بهتر ، شاید اونطوری بفهمی جای زن شوهردار تو تخت شوهرشه نه نیمکت مدرسه گفت و تماس رو قطع کرد بغضم منفجر شد _ به خدا من کسی رو ندارم هیچکس نمیاد دنبالم زن انگار دلش سوخت که تشر زد _ خیلاخب گریه نکن ، بخواب همینجا درازنشستاتو برو تا ببخشمت اینبار بی مخالفت روی زمین سرد و سفت دراز کشیدم و بی توجه به درد و خونریزی شدیدم با گریه شروع کردم زن شمرد _ یک ،دو... احساس میکردم خون بین پاهام زمین رو خیس کرد قندم افتاده بود و زیر دلم تیر می‌کشید چشمامو بستم و ادامه دادم _ سی ، سی و یک با درد شدید زیرشکمم روی زمین دراز کشیدم و صدای جیغ دردناکم مدرسه رو پر کرد _ آی خدا وحشت زده بالای سرم جمع شدن احساس میکردم بوی خون همه جا رو گرفته از شدت درد پشت سرهم جیغ کشیدم _ آی آخ دلم آه صدای عصبی و پر جذبه‌ش تو فضا پیچید احساس میکردم توهم زدم _ دارید چه غلطی میکنید با زن من؟ چشمام بسته شد صدای ترسیده مدیر رو شنیدم _ شما برادرشید؟ فعلا ببریمش بیمارستان بعدا براتون توضیح میدم _ نخیر شوهرشم! بچم و سقط کرده باشه باید تو دادگاه توضیح بدی زنیکه گفت و دستاشو زیرزانوهام انداخت تو بغلش بلندم کرد و از بین بچه ها رد شدیم روی صندلی عقب ماشین گرون قیمتش خوابوندم و با همون صدای جدی کنار گوشم لب زد _ هیش چیزی نیست قرار نیست به همین زودی ترکم کنی دخترحاجی هنوز خیلی باهم کار داریم کوچولو https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0
Показати все...
ماتیک💄 استاد دانشجویی

به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی

Repost from N/a
_تو هم صدای التماس و گریه رو از حجله‌ی تازه عروس شنیدی؟ کوکب تندی جواب داد: _مگه می شه نشنوم... اون جور که نرگس داشت التماس می کرد... اوف... انقدر التماس کرد تا زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم نکرده. _ آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته. قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم. _چطور مگه؟ _آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمه‌اش...فکر کنم دستمال پیروزیشو واسه خانم بزرگ می برد. هر چی باشه آقام یه مرده و نمی تونه از خیلی چیزا بگذره. بیچاره آی‌پارا که فکر می کنه شوهرش دیشب با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود. اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد . نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم. پس نرگس کار خودش را کرده بود. با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم. با دیدن آسید مرتضی که لباس تازه‌ای به تن کرده بود غم عالم به دلم‌نشست. کجا می رفت؟ لابد شب عروسی‌ش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.‌ یادم نمی رود مادرم همیشه می گفت مردها که توی این قضیه سیرمونی ندارند. ‌با دیدنم گفت: _آی پارا کجا بودی؟ بغض بدی توی گلویم نشسته بود .‌ چطور توانسته بود؟ داشتم خفه می شدم. اخم کرد: _رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟ اشکم سرازیر شد و به طاقچه‌ی جلوی پنجره پناه بردم: _دیشب باهاش... دیشب ... باهاش خوابیدی ؟ اخم کرده جلوی پاهایم نشست: _مگه خواسته‌ی خودت نبود؟ نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ... این قلب دیگر قلب نمی شد. فریاد زدم: _چرا نمی گی" نه " آسیدمرتضی؟ _دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم.... کی بود که می گفت می تونم تحمل کنم ؟ نگفتم نکن؟ نگفتم آتیش به زندگی مون نزن؟‌ پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد. انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند. دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند. _ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ... دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد: _غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی... چرا نمی گفت نه؟! دلم می خواست بمیرم. کاش می گفت نه... درد توی قلبم نشست ... چرا نمی گفت نه؟ چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...‌ _آی پارا... عاشقانه ای دلبر و جذاب با تم خونبسی https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 بمب تلگرام آمد🤩 آی پارا عروس خون بس میشه و پا به عمارتی می ذاره که مادرشوهرش قرار نیست هیچ‌جوره قتل پسر و شوهرش رو فراموش کنه... نفرت تمام وجودش رو‌پر کرده و آی پارا تنها کسیه که با این نفرت رو به رو‌ئه... زیبایی اون مادرشوهرش رو می ترسونه... ترسی که هر کار می کنه تا مبادا توجه پسرش آسید مرتضی جلب این دختر خون بسی بشه... اما نمی دونه هر بار با هر بلایی که سر آی پارا میاره یه قدم اونو به سمت پسرش نزدیک تر می کنه😍❤️  و بالاخره یک شب اون چه که ازش می ترسه اتفاق می افته و 🙈😊 ... .. 😅😱#خونبس #عاشقانه https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 خلاصه رمان ماهم تویی (آی  پارا ) تکه‌ای از ماه گلبرگ دو سالیه در رشته معماری در یکی از معروف ترین دانشگاه های لندن مشغول به تحصیله.... درست شبی که در یکی از مهمانی های دانشجویی شرکت می کنه با پسری آشنا میشه که یه جورایی ذهنش را درگیر خودش می کنه اما همون شب با یک تلفن مجبور به ترک اون جا و بازگشت به ایران میشه و تازه می فهمه که زندگی پر از ناز و نعمتش دستخوش چه طوفانی شده و قصه ی ما از همین نقطه آغاز میشه... قصه ای که باعث میشه گلبرگ پرده از راز زندگی مادربزرگش آی پارا برداره... . قصه قصه ی دو نسل هست. قصه ای عاشقانه و اجتماعی قصه گلبرگ و مادربزرگش آی پارا نویسنده شهلا خودی زاده https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
Показати все...