cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

بـــرایم بـــمان VIP

Більше
Рекламні дописи
38 358Підписники
-6024 години
-3947 днів
-74330 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان یهو پیداش شد🥶🥶‌
Показати все...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان یهو پیداش شد🥶🥶
Показати все...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان یهو پیداش شد🥶🥶
Показати все...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان یهو پیداش شد🥶🥶
Показати все...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان یهو پیداش شد🥶🥶
Показати все...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان یهو پیداش شد🥶🥶
Показати все...
_ واینسا اونجا بیا این کت و پهن کن رو صندلی ماشین بشین دیر شد آیه مظلوم نگاهش کرد: _ من ...من نمیتونم کتت کثیف میشه.. تیرداد عصبی زیرلب غرید: _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آیه بغضش گرفت هنوز روبروی بیمارستان بودند... نیم ساعت پیش مرخص شده بود ۳۰ دقیقه زمان برد تا با وجود درد زیاد تواند خودش را به ماشین برساند... دیشب بدترین اتفاق زندگی اش را تجربه کرده بود... دیگر دختر نبود آن هم به لطف این مرد...!! زن عقدی او بود اما هرگز حتی در هوشیاری هم پا از حد فرا نمی گذاشت. با صدایی مرتعش لب زد: _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه... تیرداد خیره نگاهش کرد.دودل بود.‌..! باید چه کار میکرد!؟ لعنت به این ازدواج صوری...لعنت به دیشب که مست بود... اصلا قرار نبود ارتباطی با دخترک داشته باشد! آیه آرام زمزمه کرد: _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط عذاب وجدان داشت. صدای گوشی تیرداد بلند شد...بی حوصله آیکون سبز را لمس کرد. یادش نبود موبایل به سیستم ماشین وصل است... صدای کیان در فضا پیچید: _ تیرداد ؟ کجایی تو مرتیکه؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه... همینطوریشم بابای ماهور وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز تشریف فرما نشدی.... تیرداد عصبی پوفی کشید: _ بسه دیگه دارم میام.... آیه بغض کرده سرش را پایین انداخت. دختره‌ی آویزان آیه را میگفت دیگر نه؟ کیان بی خبر خندید: _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای.. زودم از زندگیت بندازش بیرون..جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی ماهور... اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست. آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... تیرداد با خشم تماس را قطع کرده زیرلب غرید: _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش را که بالا گرفت با لب های لرزان آیه مواجه شد.دلش به حال مظلومیت دخترک سوخت: _ بشین میذارمت خونه بعد میرم... آیه آب دهانش را قورت داد آرام پچ زد: _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم.دوستت راست میگه...منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم...عادت ندارم به این خونه های مجلل دست مرد دور فرمان ماشین مشت شد: _ آیه... آیه بینی اش را بالا کشید..سنی نداشت که...فقط ۱۹ سالش بود که دل داده بود به این مرد..روز عقد شان در آسمان سیر میکرد حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزند: _ برو به کارت برس‌.هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم تیرداد ساعت  نگاه کردده و ربع...عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌ماند.قرار بود امشب صیغه محرمیت بین او و ماهور بخواند: _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید.با خجالت گفت: _ میشه بهم یکم پول بدی؟ آخه  آخه لباس خونه‌ای تنمه کارت اتوبوس ندارم اگه وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم...ولی درد دارم خانواده‌ی ماهور سند زمینای شهرک چالوس رو خواسته بودند برای مهریه و او بی چون و چرا قبول کرده بود... ولی حالا زن عقدی و رسمی اش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش را برداشت: _ لعنتی...پول نقد ندارم فقط کارت...بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت در کیف او سرک کشید: _ همون دوتومنیه بسه..با اتوبوس از دهن مرد در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آیه چکید. تلخ لبخند زد: _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی را بیرون کشید. پچ زد: _ خدافظ دختر رفت تیرداد با خشمی بی سابقه ماشین را از جا کنده فریاد زد: _ لعنت بهت حاج اتابک لعنت به روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که خونه خرابش کردم... بیشتر گاز داد.آرواره هایش تیرمیکشید _ لعنت به تو آیه که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی دخترک درد داشت.ضعیف شده بود.... اگر مزاحمش میشدند؟ اگر اتفاقی برایش می افتاد...؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی تاجیک قرار بود از بیمارستان با اتوبوس به خانه برگردد...! ناخواسته راه آماده را برگشت ماشین رادور زد دخترک را که میرساند بعد میرفت! با چشم دنبال آیه گشت. دختری کم سن با اندام ظریف و بی جان...اما با دیدن چندنفری که کنار خیابان جمع شده بودند روی ترمز کوبیده بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید... صدای متاسف زنی بلند شد: _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوانی اضافه کرد: _ آره خانم سرت شکسته...نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟...زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای تحلیل رفته ی آیه همزمان شد با دویدنِ تیرداد: _ من هیچکسو ندارم بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم... https://t.me/+Z3J8an4kjxc3NDM8 https://t.me/+Z3J8an4kjxc3NDM8 https://t.me/+Z3J8an4kjxc3NDM8
Показати все...
"بِئوار"

°| ﷽ |° پارت گذاری هرروز تمامی بنرها پارت رمان هستن کپی‌ ممنوع❌ شروع رمان👇

https://t.me/c/1316300007/20557

ّبئوار به در گویش لری به معنای غریب و بی وطن . . . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد.

Repost from N/a
-نمی‌خوامش مادر من! ** جعبه‌ی حلقه‌ها را با ذوق در دستم جابه‌جا می‌کنم و مقابل آینه می‌ایستم. چشمانم از خوشی برق می‌زنند و لباس سفید در تنم می‌درخشد. امروز قرار بود عشق کودکی‌ام به ثمر برسد. قرار بود من خانم خانه‌ی آرمان شوم و فقط خدا می‌دانست چه ذوقی در دلم برپا بود. نسیم از بیرون صدایم می‌زند. -چشمان جان؟ بیا مامان، همه منتظر توان. "اومدم"ی می‌گویم و با قلبی که امروز سر از پا نمی‌شناسد به سمت در پرواز می‌کنم. تمام فامیل در سالن خانه دور هم جمع بودند.. چشم می‌چرخانم و با ندیدن آرمان نمی‌دانم چرا دلم شور می‌افتد. -نسیم؟ آرمان کجاست؟ -از محضر بهش زنگ زدن گفتن اون زودتر بره ما دنبالش بریم. استرس به جانم می‌افتد، مگر می‌شد از محضر داماد را زودتر فرا بخوانند؟ رفته بود؟ بدون عروسش؟ نگاه همه را با جمله‌ی نسیم روی خودم حس می‌کردم. لبخند می‌زنم: -پس بریم تا دیر نشده. سنگینی نگاه‌ها آنقدر زیاد است که برای فرار، زودتر از همه بیرون می‌زنم و به محض پا گذاشتن در کوچه، با دیدن ماشین آرمان از ذوق بال درمی‌آورم. به سمتش پرواز می‌کنم. آمده بود؟ مرد مهربانم آمده بود؟ اما در ماشین زودتر باز می‌شود و به جای آرمان، دختری قد بلند و جذاب پیاده می‌شود. سرجایم خشک می‌شوم. او دیگر که بود؟ به سمتم می‌آید و صدای طنازش پر تحقیر در کوچه می‌پیچد و به گوشم می‌رسد: -شما باید دختر عمه‌ی آرمان جان باشی درسته؟ آرمان جان؟ چطور جرئت می‌کرد جان به ناف کسی که قرار بود تا ساعتی دیگر همسر من شود ببندد؟ -حتما با این سر و وضع منتظری که آرمان بیاد و برین عقد کنین نه؟ بلند می‌خندد و کلامش جانم را می‌گیرد: -به نظرم با این سر و وضع دلقک مانند زیاد تو کوچه واینستا. چون آرمان تا صد سال دیگه هم نمیاد. ناباور نگاهش می‌کنم و دستانم یخ می‌کنند. چه می‌گفت؟ صدای جیغ عمه از داخل خانه نگاهم را به آن سمت می‌کشد و دختر زیبای مقابلم نچ نچی می‌کند. -اوه. فکر کنم خبر به اهل خونه هم رسید. سوئیچ را داخل دستانش می‌چرخاند و پوزخند برنده‌ای به رویم می‌زند: -شوی داخل خونه رو از دست نده. وقتی آویزون پسری که نمی‌خوادت می‌شدی باید فکر اینجاشم می‌کردی. عقب عقب می‌رود. -آرمان دوستت نداره. اخه کی عاشق ادم آویزونی مثل تو میشه؟ باور نداری برو از زبون خودش بشنو. منم برم دنبال آرمان. معلوم نیست بچه کجا اواره شده. برم ارومش کنم. نفس کشیدن را از یاد می‌برم.. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ این دختر از کجا سبز شده بود وسط زندگی‌مان... وسط مراسم نامزدیمان‌. همانند مرده‌ها داخل خانه می‌شوم و همان دم ورود نسیم را می‌بینم که با گریه رو به کسی که پشت خط است فریاد می‌زند: -وای آرمان. این بچه می‌میره. اینقدر بی‌رحم نباش. نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس.... نگاه همه را روی قامت خمیده‌ام می‌بینم. و صدای آرمان که روی بلندگو بود در خانه می‌پیچد: -نمی‌خوامش مادر من! نمی‌خوامش! حالا خودتون برید براش شوهر پیدا کنید. و من می‌میرم. چشمان عاشق درونم می‌میرد اما نمی‌دانم خدا چه توانی به پاهایم می‌دهد که می‌ایستم و سعی می‌کنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمی‌گذاشتم بیشتر از این خردم کند. اشک‌هایم را به بند می‌کشم و قفل و زنجیرشان می‌کنم تا مبادا بیرون بریزند و می‌خواهم لب باز کنم که صدای مردانه و پر ابهتی قبل از من در خانه می‌پیچد: -چشمان هم نمی‌خواست با این پسر ازدواج کنه. من وقت محضر گرفتم. با ناباوری، سرم به طرف او برمی‌گردد. مردی که با شانه‌هایی برافراشته، محکم و پراخم به همه که خیره‌اش هستند زل زده... مردی که باز هم ناجی‌ من و غرورم شده بود. مثل تمام این روزها... https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0 https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0 https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0 #چشمانی_بی_جهان کاری بی نظیر از #مینا_شوکتی
Показати все...
Repost from N/a
#التیام #پارت۴۷ در لابی آپارتمان پنجاه متری اش باز بود و صاحبخانه ی همیشه مزاحمش دم در خانه اش مثل همیشه کشیک می داد. مغنعه ی طوسی رنگ کهنه اش را کمی جلو کشید و لبه های آن را روی سینه اش پایین تر کشید. نجیمی با دیدن گلنار به سمت او قدم تند کرد و گفت: _بَه! سلام خانم زارع..چه عجب ما شما رو زیارت کردیم. کجایین که هیچ وقت نیستین؟ نه روزا پیداتون هست نه شبا! مردک هیز نگاهش همیشه از صورت تا به اندامش چرخ می خورد و یک لحظه رهایش نمی کرد. _ فرمایشتون آقای نجیمی؟ نجیمی دستی به سیبیلش کشید و گفت: _ حرف از اجاره است. موعد قرار داد تا یه ماه دیگه است. تمدید می کنین که؟ باید حتما آپارتمانش را عوض می کرد. اینجا ماندن با نجیمی ای که هر روز هفته راه و بیراه جلویش سبز می شد به صلاح نبود. _هنوز معلوم نیست.تا یه ماه دیگه خبرتون میدم. معذب پا به پا کرد و خواست از کنار او به سمت در آپارتمانش برود که این بار نجیمی قدمی جلو آمد و وقیحانه تر گفت: _ خبرتون می دم دیگه چه صیغه ایه؟! تمدید کن وگرنه کجا بهتر از اینجا می تونی پیدا کنی؟ها؟ سرش را تقریبا نزدیک گوشش برد و ادامه داد: _ اجارشم محض خاطر خودت بیشتر نمی کنم. لرزان عقب کشید و سعی کرد صدایش را محکم نگه دارد: _ هیچ نیازی به این کار نیست آقای نجیمی. من تا آخر هفته خالی می کنم. و باز خواست از سمت راست او رد شود که دست نجیمی محکم بازویش را چسبید. گلنار از ترس هینی کشید و تقلا کرد تا خود را آزاد کند. نجیمی صورتش را عقب کشید و با لبخند پهنی با وقاحت زمزمه کرد: _ انقدر ناز نکن زارع...روزای ناز کردنت تموم شده.. ناگهان حرفش را برید و آخ بلندی از دهانش بیرون زد. گلنار نگاه ترسیده اش را به راستش داد. جایی که بازویش از چنگ دستان هرز نجیمی آزاد شده بود و انگشتان نجیمی در حصار دستان مهراب در حال خرد شدن بود. _ آی آی ولم کن مرتیکه..تو دیگه کدوم خری هستی؟ مهراب از میان دندان های کلید شده گفت: _ شوهرشم مرتیکه بی ناموس. نجیمی در حالی که در تلاش بود تا دستش را آزاد کند تک خنده ای زد و با طعنه گفت: _ چی؟ شوهر؟ این زنیکه هرزه شوهر ندار... هنوز حرفش تمام نشده بود که مهراب او را به سمت خود برگرداند و مشتش را محکم در دهان او کوفت. صدای شکستن دماغ یا شاید دندانش میان آه و ناله ای که می کرد به گوش رسید. دستان مهراب گزگز می کرد و نجیمی را روی زمین کوباند. https://t.me/+Z_aOzWlASBBmNjg0 https://t.me/+Z_aOzWlASBBmNjg0 ❌️این رمان درvip به پایان رسیده و فرصت عضویت محدود است. پارتگذاری منظم و۷۰۰پارت اماده در کانال اصلی❌️
Показати все...
Repost from N/a
‌‌پارت واقعی رمان👇👇👇 صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمی‌شناسد، با لحنی مشکوک جواب داد: -بله، خودم هستم! شما؟ -من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس می‌گیرم. شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد: -آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس می‌گیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت می‌کنیم... فعلاً خدافظ! -الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! می‌شنوین صدامو؟! مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جمله‌ها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد: -شما خانوم افسون مرادی رو می‌شناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟! ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود: -بله، چطور مگه؟! سرگرد کیانی با تک سرفه‌ای صدایش را صاف کرد: -خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمی‌گیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جواب‌های شما نقطه‌های تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه! -پرونده؟! کدوم پرونده؟! شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد: -پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونه‌شون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق می‌کنن! ما نمی‌دونیم قضیهٔ این داستان‌ها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصه‌هاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟ با هر جمله‌ای که سرگرد کیانی بر زبان می‌آورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده می‌شد: -نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟! -بله خانوم تنها برای شما! می‌دونم که جای این سوأل‌ها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو می‌شناختین؟ شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبت‌های او نداشت وقتی تأکید کرد: -افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل می‌کنین! یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید: -مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونه‌شون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن ! انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاخته‌های بدنش از کار افتادند و گوش‌هایش سوت کشیدند. https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8 https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
Показати все...
📎