عقل آبی | صدیق قطبی
یادداشتها و شعرها «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند نه به خاطر شاهراههای دوردست» __ احمد شاملو @sedigh_63 ایمیل: [email protected] ابتدای کانال: https://t.me/sedigh_63/9
Більше10 130
Підписники
+224 години
+457 днів
+21930 днів
Час активного постингу
Триває завантаження даних...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Аналітика публікацій
Дописи | Перегляди | Поширення | Динаміка переглядів |
01 🎼 فَلَیْتَکَ تَحْلو والحياةُ مريرةٌ
خواننده: #فایا_یونان
شعر: #أبوفراس_الحمدانی
فليتكَ تَحلو والحياةُ مريرةٌ
وليتكَ تَرضى والأنامُ غِضابُث
وليتَ الّذي بَيني وبينكَ عامرٌ
وبيني وبينَ العالمينَ خَرابُ
إذا نِلتُ مِنك الودَّ فالكُلُّ هَيِنٌ
وكُلُّ الذي فوقَ التُرابِ تُرابُ
فيا ليتَ شُربي من وِدادِكَ صافياً
وشُربي مِن ماءِ الفُراتِ سَرابُ
ای کاش تو شیرین شوی در حالی که زندگی تلخ است
کاش تو خرسند شوی در حالی که مردمان خشمگیناند
کاش آنچه که بین من و تو است پایدار بماند
و آنچه که بین من و بقیه است ویران شود
اگر عشق تو را به دست آورم، همه چیز آسان میشود
و هر چه روی خاک است، خاک میماند
ای کاش نوشیدنیام از عشق پاک تو باشد
و نوشیدنم از آب فرات یک سراب باشد
ترجمه از صدی الأنغام
@Naghme_Tasnif | 151 | 4 | Loading... |
02 چهل سال باید میگذشت
تا درمییافتم
ابری کوچکم
در ظهر تابستان
و پیش از آنکه تمام خود را ببارم
خواهم مُرد
چهل سال باید میگذشت
تا درمییافتم
باران هر بار
برای وداع میآمد
و ماه
از قصههای ما
تنهاتر بود
نه،
شاعران نباید بمیرند
کاش دستکم
در خاموشی سبز یک گلدان
به کنار پنجره
بازگردند
صدیق.
. | 197 | 3 | Loading... |
03 چه حاصل داشت عُمری خواب دیدن
قفس را بسته در مهتاب دیدن
میان دام، جان کَندن چو ماهی
به دریا عکس خود در آب دیدن!
(مهدی حمیدی شیرازی)
افسانهٔ حیات دو روزی نبود بیش
آن هم «کلیم» با تو بگویم چهسان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و زان گذشت
(کلیم کاشانی)
گر خون دلی بیهوده خوردم، خوردم
چندان که شب و روز شمردم، مُردم
آری، همه باخت بود سرتاسرِ عمر
دستی که به گیسوی تو بُردم، بُردم!
(هوشنگ ابتهاج)
هزاران سال با فطرت نشستم
به او پیوستم و از خود گسستم
ولیکن سر گذشتم این دو حرف است
تراشیدم، پرستیدم، شکستم
(اقبال لاهوری)
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
(سعدی)
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
بی عمر زندهام من و این بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
(حافظ)
. | 323 | 14 | Loading... |
04 یک شب بلند و دمکردهٔ تابستان است که با بدرقهٔ گرم قورباغهها به خواب میروم. نمیدانم چندماه یا چندسال طول میکشد. یک صبح زمستان، هنوز خمار خواب از سرم نپریده که صدایی میشنوم. صدای آشنای شیرینی است. پرندهای پشت پنجرهٔ رو به باغ است و پیوسته با نوک خود به شیشه میکوبد... آن سوی پنجره برف میبارد و خستگی درختان را رنگ میکند. چشمها را میمالم و از حیرت واقعهای ناگهان جا میخورم. پرنده پشت شیشه است و به من نگاه میکند. تردید میکنم که بیدارم. شاید ادامهٔ یکی از شعرهای ناتمام من است. چشمهایم را گِرد میکنم، نه، خواب نیست. بیداری است. پرندهٔ کوچک منتظر من است. نباید وقت را هدر بدهم. بیرون برف میبارد. پرنده گرسنه است.
بیدرنگ به سمت پنجره میروم. قبل از آنکه پنجره را بگشایم به چشمهای پرنده نگاه میکنم. سرشار از یقینی کمیاب است. در چشمهایش کودکیِ تو را میبینم. و کودکی خود را. و دستهایی که در هم گره خوردهاند و خندههایی که کوکاند و در هم آمیختهاند و نمیتوان از هم تمیزشان داد.
دلم از آهنگ تو سرشار میشود. چشمم از کیفیت تو سرشار میشود. و قطاری که به جانب هرگز میشتافت باز میگردد. در تمام کوپهها تویی.
پنجره را باز میکنم. پرنده نمیترسد. نمیگریزد. انگار با من آشنایی دیرین دارد. دستم را جلو میبرم. روی کف دستم مینشیند. حس مطلق و محضی دارم. وزن مختصر پرنده مرا از چیزی که هیچ وقت نامی نداشته سنگین میکند و این سنگینی همان است که زندگی شدیداً به آن احتیاج دارد.
پرنده، قلب بازگشتهٔ توست. لبخند بازگشتهٔ توست. دستهای بازگشتهٔ توست. پرنده با چشمهایم حرف میزند. پرنده با کودک نهفته در من حرف میزند. با این تنهایی بزرگ که تنها دارایی من است حرف میزند.
پرنده را لب پنجره میگذارم تا بروم و خرده نانی بیاورم. دلشورهای ندارم. بوی رفتن نمیدهد. تکههای نان را میآورم و کنار پاهای ظریف پرنده میریزم. سراپا چشم میشوم تا این واقعهٔ نزدیک به اعجاز را تماشا کنم. آیا دو چشم برای تماشای این حادثهٔ بیتکرار کم نیستند؟
برف با مهربانی هر چه تمام در حال فرودآمدن است و گویی رسالت اصلی او ستردن غلغلهها و خواب کردن اغتشاش رنگهاست. انگار محض دل من است که میآید. برای خالی کردن صحنه از هر چیزی که ذهن را خطخطی میکند و نگاهم را اسیر ازدحام.
پرنده تکههای نان را خورده است و باز به من چشم دوخته است.
به من نه، به آن چهرهٔ نهفته در من که هیچ وقت نامی نداشته، چشم دوخته است. با سکوت، حالیام می کند که وقت ماندن نیست. و باید خانه را همراه او ترک کنم. به جانب جایی که خانهٔ حقیقی است. با سکوت حالیام می کند که راه خانه را میشناسد و من بیهیچ تقلایی درمییابم که به دعوت او ایمان دارم.
دوباره روی دستم مینشنید. وزن مختصرش مرا از سنگینی هزارههای دلتنگی نجات میدهد. تنها یکی پرنده نیست، تمامی خندههای توست در مسیر زندگی کوتاهت. فشردهٔ آرزوهای پاک است و چکیدهٔ تمام آن چیزها که فقدانشان مرگی تدریجی بود.
آیا من خوشبختم؟ آیا زندگی گنجایش این خوشبختی را دارد؟ آیا قلب من این خیال نازکِ نازنین را تاب میآورد؟ نکند از خوابی به خوابی دیگر لغزیدهام. نه، دیگر مجالی برای گَزشهای تردید نیست. قلبم را چه کسی بوسیده است؟
با پرنده از خانه بیرون میروم. سبکپاتر از شعلهای که از رنگهای خویش بالا میرود.
این شوق مرغوب، مرا به کجا میبَرَد؟ روی زمین برفپوش میدوم و پرنده همراه من است. انگار کسی پیشتر از من این راه را رفته است. ردّ پاهای او روی برف پیداست.
از ردّ پاها معلوم است که کفشی نپوشیده. برهنهپا دویده است. آخر چطور میشود؟ انکارآمیز به پاهای خودم نگاه میکنم. من هم کفشی به پا ندارم. پس چرا سردم نیست؟ پس چرا نمیلرزم؟ نکند از قلمرو قوانین حاکم بر جهان مادی بیرون افتادهام؟
شاید پرنده مرا به پهنهیی دیگر، به اقلیم سبکروحان عاشق کشانده است. اینجا، کفش، حرف زائد است و ساعتها نظم خسته و دیرین خود را بر هم زدهاند. اینجا، بین دستهای من و تو، فاصلهای نیست... اینجا حضور تو از هر شک و شائبهای پالوده است.
نه، پرنده، تنها یک پرنده نبود. تکهای از خدا بود.
〰 صدیق قطبی
@sedigh_63 | 1 115 | 25 | Loading... |
05 Media files | 1 204 | 29 | Loading... |
06 دست در خدا زدن
در قرآن کریم پنجبار از «اعتصام به خدا» سخن رفته است. اعتصام به خدا را گاهی تمسّک به او، گاهی توسّل به او و گاهی چنگ زدن به او ترجمه کردهاند. ابوالفضل میبدی در تفسیر کشفالاسرار اعتصام به خدا را چنین ترجمه میکند: دست در خدا زدن!
قرآن کریم با ما میگوید آنکه دست در خدا میزند راه مییابد و هدایت میشود:
«وَمَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ»(آلعمران: ۱۰۱)
«و هر که دست در خدایْ زد، اوست که راه نمودند وی را به راهِ درستِ راست.»
و مؤمنان رستگار آنانند که دست در خدا میزنند:
«فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَاعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ وَفَضْلٍ وَيَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا»(نساء: ۱۷۵)
«اما ایشان که بگرویدند به خدایْ، و دست در وی زدند، درآرد ایشان را، در بخشایشی از خود، و افزونی_از کردار ایشان_، و راهشان مینماید به خود، راهی راست درست.»
«الَّذِينَ تَابُوا وَأَصْلَحُوا وَاعْتَصَمُوا بِاللَّهِ وَأَخْلَصُوا دِينَهُمْ لِلَّهِ فَأُولَئِكَ مَعَ الْمُؤْمِنِينَ وَسَوْفَ يُؤْتِ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ أَجْرًا عَظِيمًا»(نساء: ۱۴۶)
«مگر کسانی که توبه کنند، و کار خود_و دلهای مردمان تباهگشته_ به صلاح آرند، و دست به الله زنند، و دین خویش خدایْ را پاک کنند،
آنگه ایشان با مؤمنانند، و دهد خدایْ مؤمنان را مزدی بزرگوار.»
«وَاعْتَصِمُوا بِاللَّهِ هُوَ مَوْلَاكُمْ فَنِعْمَ الْمَوْلَىٰ وَنِعْمَ النَّصِيرُ»(حج: ٧٨)
«و دست به الله تعالی زنید، اوست آن خداوند شما، نیک خداوندست و نیک یار.»
در یک جا این تعبیر آمده است: «دست در ریسمان خدا زدن»
«وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ»(آلعمران: ۱۰۳)
«دست درزنید در حَبْلِ(=ریسمان) خدای.»
گرفتاران در دریای متلاطم میکوشند به چیزی چنگ بزنند. به چیزی بیاویزند. دست در چیزی بزنند. تکهچوبی رها بر آب یا ریسمانی. ایمان، در میانهٔ امواج همیشه، دست زدن در خداوند است. محکم و با تمام وجود دست زدن در او و لطف و کرم بینهایتش.
کسی که در بُن چاهی گرفتار است، برای رهایی به ریسمانی که از بالا افکندهاند میآویزد. با همهٔ نیرو و توان خویش.
دست زدن در خداوند، کاری است که با تمام وجود و همهٔ نیرو رخ میدهد. مانند گرفتار در دریا یا افتاده در چاه. خدا برای مؤمنان همان ریسمان رهایی است که با همهٔ دل، همهٔ امید و همهٔ اعتماد خود به آن چنگ میزنند و میآویزند.
نزدیک به همین معنا واژهٔ دیگری نیز در قرآن کریم آمده است: «استمساک به عروة الوثقی»؛ آویختن به دستگیرهٔ استوار.
میگوید کسی که ایمان میآورد و خود را به خداوند میسپارد به دستگیرهای محکم و آویزهای ناگسستنی، چنگ زده است:
«فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لَا انْفِصَامَ لَهَا»(بقره: ۲۵۶)
«و هر که کافر شود به هر معبود جز خدایْ و بگرَوَد به الله او دست در زد در گوشهای محکم و استوار، آن را شکستن نیست.»
«وَمَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى»(لقمان: ۲۲)
«هر که روی خویش و سوی خویش و آهنگ خویش با (=به) الله سپارد و او نیکوکار بوَد و بیگمان او دست در زد در استوارتر گوشهای»
سیمونوی نیز وضعیت آدمی را در این جهان چنین میبیند:
«[سیمونوی میگفت:] ما به کشتیشکستگانی میمانیم که به هر تخته پارهای چنگ میزنند و امواج مهارناپذیر آنان را از اینسو به آنسو میبرد. خدا برای تکتک ما ریسمان نجاتی از آسمان فرو میافکند. آنکس که به ریسمان چنگ میزند و به رغم رنج و ترس رهایش نمیکند او نیز در کنار همسفرانش همچنان دستخوش تلاطم امواج است. اما برای او، تلاطم امواج همراه با کشش طناب موقعیتی پدید [می]آورد که از لحاظ فیزیکی کاملاً متفاوت است.»(سیمون وی، ان ام بگلی، ترجمه هومن پناهنده، نشر ماهی)
کسی که در دریا به ریسمان نجات چنگ میزند، از تلاطم و رنج در امان نیست. اما رنج امیدمندانهٔ کسی که به ریسمانی ناگسستنی چنگ میزند با رنج نومیدان یکی نیست. قرآن کریم تصدیق میکند که مؤمنان نیز مانند مُنکران رنج میبرند، اما تأکید دارد که آنها در عین رنج، دلگرم و امیدوار به قدرتی نیکخواهاند:
«إِنْ تَكُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ يَأْلَمُونَ كَمَا تَأْلَمُونَ وَتَرْجُونَ مِنَ اللَّهِ مَا لَا يَرْجُونَ»(نساء: ۱۰۴)
«اگر شما درد میكشيد، آنان (نيز) همان گونه كه شما درد میكشيد، درد میكشند، و حال آنكه شما چيزهايى از خدا اميد داريد كه آنها اميد ندارند.»
در این دریای موّاج، در این چاه تیره، دست در چیزی باید زد که گسستنی نیست.
سعدی میگفت:
عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
گر همه مُلک جهان است به هیچش نخرند
@sedigh_63 | 1 647 | 56 | Loading... |
07 "نقل است که وقتی به دیهی رسید. آنجا زاهدی بود در خود مانده و دِماغی در خود پدید کرده. شیخ او را به دعوت خواند. او اجابت نکرد، گفت: "من زاهدم و سی سال است تا به روزهام و خلق دانند که چنین است." شیخ گفت: برو غربالی کاه بدزد تا از خود برهی!"
(چشیدن طعم وقت: از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر، با مقدمه، تصحیح و تعلیقات محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، ص 110.)
زاهدان، چنان که میدانیم، در تاریخ اجتماعی و فرهنگی ما، که عمدتا بر مدار باطل سفاهت و تزویر و ریا گردیده است، مغرور به زهد و طاعت خویش بودهاند. غرور و خودبینی، در کنار ریاکاری، ظاهرنگری، عیببینی، و جزماندیشی از جمله آفاتِ سهمناک و مهلکی بوده که زهد را به نمایش دروغین و دلآزاری مبدل ساخته است. نمایشی که نه تنها هیچ نسبتی با روح ایمان و دینداری ندارد بلکه درست در نقطۀ مقابل آن قرار میگیرد و درخت دین و ایمان را چون موریانههای سمجی ذره ذره در نهان میپوساند. بیجهت نیست که در دیوان حافظ، از زاهدان و ادا و اطوار آنان، این همه به نقد و طعن و طنز و کراهت یاد شده است. جوهر دینداری در نگاه حافظ اخلاص است. و این چیزی است که زاهدان ریایی با آن کاملا بیگانه هستند. از این حیث، حافظ را باید وامدار عارفان بزرگ خراسان، و به طور خاص ابوسعید ابوالخیر دانست، که سرحلقه اهل ملامت روزگار خویش بوده است.
"از همین نقطۀ اخلاص و مبارزۀ با "ریا" است که او [ابوسعید] به حل مشکلات روحی انسان میپردازد و معتقد است همۀ رنجها و مصائبی که انسان تحمل میکند نتیجۀ خودخواهی و ظاهرسازی اوست، همان چیزی که در تعبیر او "نفس" خوانده میشود. او بزرگترین دشمن انسان را همین حس خودخواهی و در نتیجه ظاهرسازی و یا توجه به نفس میداند و معتقد است "طاغوتِ" هر کس نفس اوست و "یارِ بدآموزی" که انسان را از آن بر حذر داشتهاند همین نفس است و حتی بهشت و جهنم از دیدگاه او در همین نقطه است که آنجا که توییِ تو (= نفس و تمایلات نفس و در نتیجه ظاهرسازی و ریاکاریها) با توست آنجا دوزخ است و آنجا که تو نیستی (یعنی میدانی برای خودخواهیها وجود ندارد) بهشت است. "حجاب میان بنده و خدای آسمان و زمین نیست. عرش و کرسی نیست. پنداشت و منیِ تو حجاب است، از میان برگیر و به خدا رسیدی". (شفیعی کدکنی، مقدمه اسرار التوحید، ص هشتاد و هفت).
بدین ترتیب، اشارت شگفت و طعنآلود ابوسعید به آن زاهد خام و عبوسی که دعوت او را از سر عُجب و غرورِ ناشی از زهد و طاعت خویش اجابت نکرد، روشنتر دانسته میشود. چراکه در نگاه شیخ، گناهی که در آدمی اندکی نیاز و رقّت و انکسار و شکستگی پدید آورد هزار بار شریفتر و بهتر است از عبادت و طاعتی که او را دچار خودبینی و عُجب و کِبر و غرور، و شیفتگی نسبت به خود سازد.
@irajrezaie | 1 351 | 30 | Loading... |
08 🕯 گلچین ده سخنرانیِ دِرَخشان و دُرَفشان از استاد ایرج شهبازی
۱. نامها و صفات خداوند از نگاه مولانا
اردیبهشت ۰۰
صوت سخنرانی
۲. شادی مولانا
مهر ۹۶
صوت سخنرانی
۳. شرح داستان طوطی و بازرگان (بخش ۲)
بهار ۹۸
صوت سخنرانی
۴. شرح داستان بلال و پیامبر
پاییز ۹۷
صوت سخنرانی
۵. برخورد دو دریا
پاییز ۹۵
صوت سخنرانی
۶. مهربانی
تابستان ۹۴
صوت سخنرانی
۷. بخشش و بخشایش
اسفند ۹۳
صوت سخنرانی
۸. شرح نیروی حال اکهارت تله (بخش ۴)
مهر ۹۸
صوت سخنرانی
۹. داستان دقوقی و ابدال (بخش ۳۴)
تابستان ۰۲
صوت سخنرانی
۱۰. مرگ پیش از مرگ
اردیبهشت ۹۶
صوت سخنرانی
پ.ن.۱: برخی از این سخنرانیها بخشی از یک مجموعه سخنرانی هستند. با توجه به اینکه سخنرانیهای استاد شهبازی هم در وبسایت ایشان و هم در کانال تلگرامی ایشان قابل جستجوست، برخی لینکها به وبسایت و برخی به کانال تلگرامی ارجاع شده است.
پ.ن.۲: به نظرم شنیدن این سخنرانیها از مفیدترین کارهایی است که میتوان به جای پرسهزدنِ بیهدف لابلای اخبار و محتوای پراکنده فضای مجازی انجام داد؛ برای آنکه خاطرِ دل را مجموع کرد و مطمئن و یکدله.
پ.ن.۳: سخنانی که در این فایلها نهفته، مرواریدهاییاند از جنس نور و اَبر و پَر. شنیدن این سخنان مثل کاشتن گل و ریحان در اطراف خانه دل است و چیزی جز طراوت و نازکی و نمناکی نمیافزاید.
@irajshahbazi
@Mehrdad_Rahmani4 | 1 555 | 141 | Loading... |
09 پوست هم لازم است...
شاید تصوّر کنیم آنچه مهم است مغز و معنای کاری است و پوسته و صورت ارزشی ندارند. مولانا اما در ضمن مثالی به ما متذکر میشود که برای روییدن درخت، باید دانهٔ میوه را با مغز و پوست آن کاشت. اگر به کاشتِ مغز میوه بسنده کنیم، درختی نمیروید:
«دانهٔ قیسی را اگر مغزش را تنها در زمین بکاری، چیزی نروید. چون با پوست به هم بکاری، بروید. پس دانستیم که صورت نیز در کار است. نماز نیز در باطن است که لاصَلاةَ إلا بِحُضورِ القَلبِ(= نماز، مقبول درگاه حق نیفتد مرگ به شرط حضور قلب؛ حدیث نبوی). اما لابدّ است که به صورت آری و رکوع و سجود کنی به ظاهر، آنگه بهرهمند شوی و به مقصود رسی. هُمْ عَلَى صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ(=همان کسانی که بر نمازشان مداومت دارند، قرآن: معارج/۲۳). این نمازِ روح است. نماز صورت موقّت است، آن دائم نباشد... پس صلات دائم جز روح را نباشد. پس روح را رکوع و سجودی هست، اما به صورت. این رکوع و سجود ظاهر میباید کردن، زیرا معنی را به صورت، اتصالی هست. تا هر دو به هم نباشند، فایده ندهند. چنانکه دانهٔ قیسی تا پوست را با مغز به هم نکاری، نروید.»(فیه ما فیه، شرح کامل کریم زمانی، ص۳۹۳_۳۹۴)
«... صورت نیز اعتباری عظیم دارد. چه جای اعتبار؟! خود مُشارِک است با مغز. همچنان که کار، بیمغز برنمیآید، بیپوست نیز بر نمیآید. چنانکه دانه را اگر بیپوست در زمین کاری برنیاید. چون به پوست در زمین دفن کنی، برآید و درختی شود عظیم. پس، از این روی، تن نیز اصلی عظیم باشد و دربایست باشد(=لازم باشد) و بی او خود، کار برنیاید و مقصود حاصل نشود.»(همان، ص۷۸)
مولانا از این مثال بر ضرورت حفظ صورت و شکل عبادات بهره میگیرد و میگوید گر چه اصل، معنا و حقیقت است، اما صورت عمل هم اعتبار بسیاری دارد و بلکه صورت با مغز در مشارکت است.
مولانا با اشاره به آیهای از قرآن که میگوید مؤمنان در نماز خود مداومت دارند(هُمْ عَلَى صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ) تأویلی عارفانه از این آیه به دست میدهد: عاشقان دائماً در نمازند. میگوید این نماز دائم، کسب و کار روح است. جسم نمیتواند دائما در نماز باشد. با این حال تأکید میکند که همین سجده و رکوع ظاهری را باید انجام داد تا فایدهای حاصل شود. نکتهٔ کلیدی و مهم بیان مولانا این است: «معنی را به صورت، اتصالی هست، تا هر دو به هم نباشند، فایده ندهند.»؛ «صورت نیز اعتباری عظیم دارد. چه جای اعتبار؟! خود مُشارِک است با مغز. همچنان که کار، بیمغز برنمیآید، بیپوست نیز بر نمیآید.»
در نگاه مولانا میان روح و صورت نماز اتصالی هست و نحوهای از مشارکت. در همراهی روح و صورت است که درخت عمل به ثمر مینشیند. چنان که نماز خالی از حضور قلب، بیثمر است، احوال نیکوی باطنی نیز اگر در اتصال با قالبها و نظمی عینی نباشند، بقا و ثمربخشی ندارند.
شمس تبریزی از زاویهٔ دیگری به ضرورت حفظ قالبهای عبادی توجه میکند و آن «متابعت» است:
«قومی گمان بردند که چون حضور قلب یافتند از صورتِ نماز مستغنی شدند، و گفتند:
طلب الوسیلة بعد حصول المقصود قبیح.
بر زعم ایشان، خود راست گرفتیم که ایشان را حال تمام روی نمود، و ولایت و حضور دل؛ با این همه ترک ظاهر نماز، نقصان ایشان است.
این کمال حال که ترا حاصل شد رسول الله را صلیاللهعلیه حاصل شد یا نشد؟ ... اگر گوید آری حاصل شده بود، گوئیم پس چرا متابعت نمیکنی، چنین رسول کریمٍ بشیرٍ نذیرٍ بینظیرْ السراج المنیر؟»(مقالات شمس تبریزی، ص۱۴۰، تصحیح محمدعلی موحد)
@sedigh_63 | 1 989 | 47 | Loading... |
10 مرگ، دردِ زادن
پادشاه ستمکاری بود که مؤمنان را آزار میداد. روزی آتشی روشن کرد و در کنار آتش بتی نهاد. گفت هر که به بت سجده کند نجات مییابد و اگر سر باز زند به آتش افکنده میشود.
زنی را که کودکی در آغوش داشت آوردند. آتش زبانه میکشید. کودکش را از او گرفتند و در آتش انداختند. مادر ترسید و در ایمان خود تردید کرد. خواست تا به بت سجده کند. کودک از دلِ آتش مادر را صدا زد و گفت: بیا مادر، من اینجا خوشم، گر چه به ظاهر در میان آتشم. مادر! من نیز وقت به دنیا آمدن سخت میترسیدم و تولد را، مرگ میفهمیدم. گمان میکردم متولد شدن و به جهان پا گذاشتن، مُردن است. اما وقتی زاده شدم از زندان تنگ رهیدم و قدم به جهانی خوشهوا و خوبرنگ گذاشتم. مادر! جهان ما نیز مانند رَحِم است و مرگ، هنگامهٔ زاده شدن در جهانی نو.
اندر آ ای مادر، اینجا من خوشم
گر چه در صورت میانِ آتشم
مرگ میدیدم گهِ زادن ز تو
سخت خوفم بود افتادن ز تو
چون بزادم، رَستم از زندانِ تنگ
در جهانِ خوشهوای خوبرنگ
من جهان را چون رَحِم دیدم کنون
چون در این آتش بدیدم این سکون
(مثنوی، ۱: ۷۹۳ و ۷۹۸ تا ۸۰۰)
تن، چو مادر طفلِ جان را حامله
مرگ، درد زادن است و زلزله
(مثنوی، ۱: ۳۵۲۵)
گر من بِمُرَم مرا مگویید که: «مُرد»
گو: «مُرده بُد و زنده شد و دوست ببُرد»
(کلیات شمس، رباعی ۵۱۹)
@sedigh_63 | 2 028 | 50 | Loading... |
11 دلِ حاضر
به ما میگفتند آنچه بیشترین اهمیت را دارد «دلِ حاضر» است. در هر عبادتی که نتوانیم «دل حاضر» بیاوریم کاری از پیش نبردهایم:
«هر طاعتی که نه بهحضور بوَد، آن طاعتی صورتی باشد بیجان، و صورت بیجان را قدری نباشد. کار حضور دل دارد: «لاصَلاةَ الا بِحُضور القَلب». هر که در مدت عمر سجدهئی به حضور کرد، کار خود تمام کرد، و هر که در مدت عمر هر روز هزار رکعت نماز بیحضور کرد، هیچ کاری نکرد. طریق به دست آوردن حضور هیچ طریقی دیگر نیست الا دوستیِ خدای.»
▪️(الانسان الکامل، عزیزالدین نَسَفی، ص۳۳۵_۳۳۶، تصحیح ماریژان موله، نشر طهوری، ۱۳۹۰)
بشنو از اخبارِ آن صَدرالصُّدُور:
لا صَلاةَ تَمَّ اِلّا بِالحضور
(مثنوی، ۱: ۳۸۵)
عزیز الدین نَسَفی راه دستیابی به «دل حاضر» را هم نشانمان میدهد: «طریق به دست آوردن حضور هیچ طریقی دیگر نیست الا دوستیِ خدای».
آنچه دل را حاضر میکند، دوستی است. در کاری که از سر تکلیف و عادت انجام میدهیم دل حاضر نداریم، اما به محض اینکه پشتوانه و برانگیزانندهٔ ما دوستی و شوق باشد، «حضور» را تجربه میکنیم.
شمس تبریزی به حضور کیفیت دیگری تأکید دارد و آن «نیاز» است. میگوید هر اشک و نمازی که از نیاز خالی باشد ارزشی ندارد:
«اما آب دیده بیآن نیاز، و نماز بینیاز، تا لب گور بیش نرود؛ از لب گور باز گردد با بازگردندگان. آنچه با نیاز بود در اندرون گور در آید، و در قیامت با او بر خیزد، و همچنین تا بهشت، و تا به حضرتِ حق، پیش پیشِ او میرود.»(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۱۴۳)
بر اساس گفتهٔ شمس میتوان دو نوع نماز را از هم تمیز داد: نماز نیازمندانه و نماز بینیازانه.
در قرآن کریم آمده است مؤمنان آنانند که در نمازشان خاشعاند:
«الَّذِينَ هُمْ فِي صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ»(مؤمنون: ٢)
ترجمهٔ ابوالفضل میبدی چنین است:
«ایشان که در نماز خویش آرمیدگان و فروشکستگانند.»
خشوع، آرامشی قرینِ فروشکستگی است. حضور نیازمندانهٔ دل است. دل خاشع، دلی یکپارچه دعا است که به فقر و فروشکستگی خود واقف گشته و مثل درخت بیبر و بار زمستانی به سوی دوست، دستهای دل را بالا میبَرَد.
@sedigh_63 | 2 418 | 56 | Loading... |
12 علم اول و آخر
میخوانیم و میآموزیم و از بر میکنیم، و همچنان احساس میکنیم چیزی کم است و آنچه حقیقت دانستگی است بر ما کشف نشده است. مولانا به ما میگوید عاشقی که در برابر خداوند «لا» شده باشد، یعنی بیخودانه در پیشگاه او بایستد و خالی از خویش به او عشق ببازد، علم اول و آخر را دارد. مقصود و غایت از همهٔ دانشها رسیدن به عشقی بیخودانه و سرسپردنی سبکبار است. به اینجا که برسی در خاموشیات تمام دانشها بیانشده و تحققیافتهاند:
خمش، کوته کن ای خاطر که علم اوّل و آخر
بیان کرده بوَد عاشق چو پیش شاهْ لا باشد
(کلیات شمس، غزلِ ۵۷۳)
چنین درک و دریافتی از حقیقت و غایت دانشها، ما را از دلواپسی و آشفتگی نجات میدهد و نقطهٔ پایانی میشود بر حرص و ولعِ دانایی. به تعبیر مولانا آن عاشق بخارایی به یُمن عشق از «غصهٔ دانش» رهایی یافت تا چشم به «خورشید بینش» بگمارد. یکدله به آفتاب عشق چشم دوخت تا بیناتر و بیناتر شود. عشق به او آموخت که بینایی مهم است نه دانایی، و بینایی در گرو چشم و دل باختن به آفتاب عشق است:
عاشقان را شد مدرّس حُسنِ دوست
دفتر و درس و سبَقْشان روی اوست
خامشاند و نعرهٔ تکرارشان
میرود تا عرش و تختِ یارشان
آن بخاری غصهٔ دانش نداشت
چشم بر خورشیدِ بینش میگماشت
(مثنوی، ۳: ۳۸۴۹ و ۳۸۵۰ و ۳۸۵۷)
در این مقام هم عاشقان اهل درساند، اما درس آنان به تعبیر مولانا از جنس بحث و اعتراض و دلیلآوری نیست، بلکه دیدن و چشیدن و ذوق است:
طریقِ بحثْ لِجاجَ است و اعتراض و دلیل
طریق دِل همه دیدهست و ذوق و شَهد و شِکر
(کلیات شمس، غزل ۹۱۳)
درس عاشقان، درسی است که سرآمد شدن در آن نه محتاج جدال است و نه تکرار:
درسی که عشق داد، فراموش کِی شود؟
از بحث و از جِدال و ز تکرار فارغیم
(همان، غزل ۱۵۲۵)
علمِ بحثی با تکرار و جدال و مباحثه تقویت میشود، و درس عشق با نظر کردن و ذوقورزیدن که رسم و راه دل است.
آنچه دل میچشد از یاد نمیرود، نیازمند تکرار نیست و از بحث و جدال مایه نمیگیرد. علم بحثی از یاد میرود و «حدیث دوست» میماند:
آنها که خواندهام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار میکنم
(سعدی)
حافظ میگفت:
ما قصهٔ سکندر و دارا نخواندهایم
از ما بهجز حکایت مهر و وفا مپرس
@sedigh_63 | 2 149 | 50 | Loading... |
13 راز تو برون است ز داناییِ من
احمد غزالی میگوید تا وقتی در ساحل باشی، میتوانی از دریا و احوال آن حرف بزنی، اما به دریا که افتادی، دیگر خبری نمیتوانی داد و زبان آنجا بیکار میشود:
«نهایتِ علم ساحلِ عشق است. اگر بر ساحل بوَد ازو حدیثی نصیبِ او بوَد، و اگر قدم پیش نهد غرقه شود، آنگه کی یارد که خبر دهد و غرقه شده را کی علم بوَد
حُسن تو فزونست ز بیناییِ من
راز تو برون است ز داناییِ من
در عشـق تو انبُه است تنهاییِ من
در وصفِ تو عجزست تواناییِ من
لا بل علم پروانهٔ عشق است، علمش برونِ کارست، اندرو اوّل علم سوزد آنگه ازو خبر کی بیرون آرد»
▪️(سوانح، احمد غزالی، تصحیح هلموت ریتر، ص۱۱، مرکز نشر دانشگاهی، ۱۳۶۸)
مولانا نیز در شرح مقام سخن و سکوت مثال دریا را میآورد. برای رسیدن به دریا با اسب و زین میروی، اما وقتی به دریا رسیدی، دیگر اسب و زین به کار نمیآید. کشتی و مرکب چوبین لازم است. آن اسب و زین که راهرو را در خشکی به پیش میرانَد کلام است و آن مرکب چوبین، خاموشی:
این مَباحث تا بدینجا گفتنیست
هر چه آید زین سپس، بنهفتنی است
ور بگویی، ور بکوشی صد هزار
هست بیگار و، نگردد آشکار
تا به دریا سَیرِ اسب و زین بُوَد
بعد از اینَت مَرکبِ چوبین بُوَد
مرکب چوبین به خشکی ابتر است
خاص آن دریاییان را رهبر است
این خموشی، مَرکبِ چوبین بُوَد
بحریان را خامشی تلقین بُوَد
(مثنوی، ۶: ۴۶۵۶ تا ۴۶۶۰)
ساحل، مقام نظاره و تماشاست. تا نظارهگریم خبر میدهیم و حرف میزنیم، اما وقتی در دریا شناگریم مجال حرف کو؟ گویی هر چه عمیقتر و ژرفتر درگیر موقعیتی باشیم، کمتر امکان خبر دادن و سخن پیدا میکنیم. سهراب سپهری میگفت:
«زمانی که از گل سخن میرانیم، از دریافت زندگی پنهان گل دوریم.
باید لببسته و خاموش بهاین حریم قدس نزدیک شد.»(تپش سایهٔ دوست، کامیار عابدی، ص۱۱۸)
@sedigh_63 | 2 273 | 42 | Loading... |
14 یارِ بیسوادِ مولانا
صلاحالدین زرکوب، یار بیسواد مولانا است که «قفل» را «قُلف» میخواند، «مبتلا» را «مفتلا» و «خُم» را «خُنب» و در چشم دیگران مردی عامی و کوچکقدر مینُمود. اما این مرد امّی در چشم مولانا ترجمان شمس بود و عطر خدا را میداد.
پیوند الفت و مودّت چنان بود که گاه مولانا نیز جهت عزیزداشتِ خاطر او آن کلمات را به شیوه صلاحالدین زرکوب بر زبان میراند:
«روزی حضرت مولانا فرمود که آن قُلف را بیاورند و در وقتِ دیگر گفت که فلانی مفتلا شده است؛ بوالفضولی گفته باشد که قُفل بایستی گفتن و درست آن است که مبتلا گویند؛ فرمود که موضوع آنچنان است که گفتی، اما جهتِ رعایتِ خاطرِ عزیزی چنان گفتم که روزی خدمتِ شیخ صلاحالدین مفتلا گفته بود و قُلف فرمود و راست آن است که او گفت...»(مناقبالعارفین، ص۲۵۲_۲۵۳، نشر دوستان، ۱۳۹۶)
«روزی در اثنای معارف خُم را خُنب فرمود. شخصی در آن مجلس نشسته بود، گفت: خداوندگار، خُم میگویند نه خُنب. خداوندگار فرمود: هی بیادب! من اینقدر میدانم، اما شیخ صلاحالدین چنین تلفظ میفرماید، متابعت تو اولیتر میدانم و راست آن است که او میفرماید.»(رساله سپهسالار، ص۲۷۱، نشر کارنامه، ۱۴۰۱)
استاد فروزانفر دربارهٔ او مینویسد:
«صلاحالدین مردی امّی بود و روزگار در قونیه به شغل زرکوبی میگذرانید و در دکان زرکوبی مینشست و ساعتی از عمر را صرف تحصیل علوم ظاهر و قیل و قال مدرسه و بحث و نظر که بهعقیدهٔ این طایفه حجاب اکبر و سد راه است نکرده بود و حتی این که از روی لغت و عرف ادبا صحیح و درست هم سخن نمیراند و به جای قفل، قلف و به عوض مبتلا مفتلا میگفت....
پس از آن که مولانا و صلاحالدین با یکدیگر تنگاتنگ و بیانقطاع ده سال تمام صحبت داشتند، ناگهان صلاحالدین رنجور شد و بیماریاش سخت به طول انجامید چنان که به مرگ تن در داد و به روایت افلاکی از مولانا درخواست که او نیز به رهایی وی از زندان کالبد رضا دهد.»(زندگی مولانا جلالالدین محمد بلخی، بدیعالزمان فروزانفر، ص۱۳۸_۱۳۹، نشر کتاب پارسه، ۱۳۹۷)
این شعر خونچکان را مولانا در مرگ او سروده است:
ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته، عقل و جان بگریسته
چون به عالم نیست یک کس مر مکانت را عوض
در عزای تو مکان و لامکان بگریسته
جبرئیل و قدسیان را بال و پر ازرق شده
انبیا و اولیا را دیدگان بگریسته
اندر این ماتم دریغا تاب گفتارم نماند
تا مثالی وانمایم کآنچنان بگریسته
چون از این خانه برفتی سقف دولت درشکست
لاجرم دولت بر اهل امتحان بگریسته
در حقیقت صد جهان بودی، نبودی یک کسی
دوش دیدم آن جهان بر این جهان بگریسته
چو ز دیده دور گشتی رفت دیده در پیات
جان پیِ دیده بمانده، خونچکان بگریسته
غیرت تو گر نبودی اشکها باریدمی
همچنین بِهْ خونچکان دل در نهان بگریسته
مشکها باید، چه جای اشکها در هَجر تو
هر نفس خونابه گشته، هر زمان بگریسته
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
بر چنان چشم عیانْ چشم گُمان بگریسته
شه صلاحالدّین، برفتی ای همای گرمروْ
از کمان جَستی چو تیر و آن کمان بگریسته
بر صلاحالدّین چه داند هر کسی بگریستن؟
هم کسی باید که داند بر کسان بگریسته
(کلیات شمس، غزلِ ۱۹۹۱)
@sedigh_63 | 3 376 | 84 | Loading... |
15 دلیل و عشق
«هیچ کس را عاشق، دلیل نتواند گفتن بر خوبیِ معشوق، و هیچکس نتواند در دل عاشق دلیل نشاندن که دالّ باشد بر نقصِ معشوق. پس معلوم شد که اینجا دلیل، کار ندارد، اینجا طالب عشق میباید بودن.»
▪️(فیه ما فیه، شرح کامل کریم زمانی، ص۲۵۷، انتشارات معین، ۱۳۹۰)
مولانا در این کلام ژرف، دلیل را در برابر عشق مینهد. میگوید با دلیل نمیتوان چشمی را به حُسن و زیبایی گشود و دلی را مجذوب یار کرد. همچنین با دلیل نمیتوان از حُسن و جاذبهٔ یار کاست. و نتیجه میگیرد که به جای جستجوی دلیل، در طلب عشق باید بود. و اتفاق عشق، محتاج دلیل نیست. بیشتر ناشی از نوعی جهتگیری وجودی و عاطفی است.
عشق به خداوند نیز چنین است. کسی را که دلشده و عطشان او نیست، نمیتوان با دلیل و مدرک، دلشده و طالب او ساخت. تنها کاری که میشود کرد جلوهدادن است و آواز خواندن و درِ دل را گشودن و غبار از آن خاطرهٔ ازلی برگرفتن.
با دلیل، شاید کسی باوری نیمبند و سرد به خداوند پیدا کند، اما میان باوری سرد به خداوند و رابطهای گرم با او فاصله بسیار است.
اگر با پژمردگی ایمان در خود یا دیگری روبرو شدیم، مولانا به ما میگوید مشکل را در کاستی یا فقدان دلایل نجوییم. مشکل، در پژمردن اشتیاق است و سرد شدن طلب. همان که شمس تبریزی میگفت:
«خَلَل از اینست که خدا را به نظر محبت نمینگرند، به نظر علم مینگرند، و به نظر معرفت، و نظر فلسفه! نظر محبت کار دیگرست.»(مقالات شمس، تصحیح محمدعلی موحد، ص۱۰۵)
@sedigh_63 | 3 003 | 57 | Loading... |
16 .
برگی نمیجنبد
و باد
دستی بر آگاهی درخت
نمیکشد
این سکوت پهناور
همهٔ حرفهاست
صدّیق.
. | 2 555 | 14 | Loading... |
17 .
فرصت کوتاه است
چشمهای من کوچکاند
و دریچهها بسیار
قانعم به روزنی
که مرا به تماشای تو
خواهد بُرد
صدّیق.
. | 2 699 | 32 | Loading... |
18 .
رودخانهٔ کوچک
به کجا میروی؟
در دریا تنهاتری
پاسخ میدهد:
اما، پیوستهام
پیوستهام...
من نیز
تنهایی کوچکم را دوست میداشتم
اگر میتوانست
به تنهایی بزرگ تو
بپیوندد
صدّیق.
. | 2 669 | 39 | Loading... |
19 شما را سبکبار خواهم ساخت...
گاهی اتفاقی به ظاهر ساده و کوچک، برای صاحبدلان حادثهای زیر و رو کننده است و آنها را به درک و دریافتِ حیرتآوری میرساند. به درکیِ روشنتر از آنچه خداوند با دوستان خود میکند. اتفاقی که رخ داده این است:
کودکی در لجن افتاده است. در آن لجنِ تیره، هم ناپاکی گرفته است و هم سنگینبار شده است. مردم کاری نمیکنند. او را در آن گرفتاری و ناپاکی و گرانباری رها کردهاند. مادر کودک درمیرسد با عشقی سرشار، خود را به میان لجن میافکند. کودک خود را برمیگیرد و با خود میبَرد. عملِ مادر، عاشقانه است، و ثمرهی آن سبکباری و پاکیزگی است. نجات از لجن، نجات از ناپاکی و گرانباری است.
بایزید در آنجا حاضر است. ماجرا را میبیند و به شور و وجد میآید:
بویزید بسطامی قدّس الله روحه در راهی میرفت، آواز جمعی به گوش وی رسید، خواست که آن حال بازداند، فراز رسید. کودکی دید در لژن [= لجن] سیاه افتاده و خلقی به نظاره ایستاده، همی ناگاه مادر آن کودک از گوشهای در دوید و خود را در میان لژن افکند و آن کودک را برگرفت و برفت. بویزید چون آن بدید وقتش خوش گشت؛ نعرهای بزد ایستاده و میگفت:
شفقت بیامد، آلایش ببرد،
محبت بیامد، معصیت ببرد،
عنایت بیامد، جنایت ببرد».
▪️(کشفالاسرار و عدةالأبرار، ابوالفضل میبدی، جلد ۸، ص۵۳۸، نشر امیرکبیر، ۱۳۹۳)
در این اتفاق آنچه به چشم بایزید میآید تصویری از خواست و اراده خداوند است. بایزید در این رخداد، ترجمانی از ارادهی خدا را میبیند. ارادهای که میخواهد «آلایش»، «معصیت» و «جنایت» را از آدمی بزداید. ارادهای که «شفقت»، «محبت» و «عنایت» است.
عیسی مسیح هم میگفت من آمدهام تا شما را از این مُرداب، که در آن آلودهاید و گرانبار، رهایی بخشم:
«نزد من آیید ای جملهی رنجبران و گرانباران،
و من شما را سبکبار خواهم ساخت.
بر یوغ من گردن نهید و از من تعلیم گیرید.
چه نرمخوی و دلخاشعم، و جانهای شما سبکبار خواهد گشت.
آری، یوغ من راحت است و بارم سبک.»
▪️(انجیل مَتّی، ۱۱: ۲۸ تا ۳۰)
در قرآن کریم آمده است آنچه خداوند برای بندگان خود میخواهد آمرزش، طهارت، و آسانی و سبکباری است. میگوید خواست من این است که بر شما ستمی نرود، گرفتار تنگنا و دشواری نگردید، از آمرزش و بخشایش من برخوردار شوید، پاکیزه گردید، و نعمت من بر شما کامل شود. خواست من این است که ابدیت از آنِ شما باشد.
خواست من این است که بر شما ستمی نرود:
〰️ وَمَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْمًا لِلْعَالَمِينَ(آلعمران، ۱۰۸)؛«و خدا هیچ ستمی برای جهانیان نمیخواهد.»
〰️ وَمَا اللَّهُ يُرِيدُ ظُلْمًا لِلْعِبَادِ(غافر، ۳۱)؛ «و خدا هیچ ستمی برای بندگان نمیخواهد.»
خواست من راهنمودن، روشنیبخشیدن، آمرزش آوردن و سبک کردنِ بارِ شماست:
〰️ يُرِيدُ اللَّهُ لِيُبَيِّنَ لَكُمْ وَيَهْدِيَكُمْ سُنَنَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَيَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ. وَاللَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَيُرِيدُ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الشَّهَوَاتِ أَنْ تَمِيلُوا مَيْلًا عَظِيمًا. يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُخَفِّفَ عَنْكُمْ وَخُلِقَ الْإِنْسَانُ ضَعِيفًا(نساء، ۲۶ تا ۲۸)؛
«خدا میخواهد برای شما توضیح دهد، و راه (و رسم) کسانی را که پیش از شما بودهاند به شما بنمایاند، و بر شما ببخشاید، و خدا دانای حکیم است. خدا میخواهد تا بر شما ببخشايد؛ و كسانى كه از خواستهها(ى نفسانى) پيروى میكنند میخواهند شما دستخوش انحرافى بزرگ شويد. و خدا میخواهد تا بارتان را سبک گرداند؛ و (میداند که) انسان، ناتوان آفریده شده است.»
خواست من در تنگنا نهادن شما نیست، به دشواری افکندن شما نیست؛ پاک گردانیدن شماست:
〰️ يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ(بقره، ۱۸۵)؛
«خدا برای شما آسانی میخواهد و برایتان دشواری نمیخواهد.»
〰️ مَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ وَلَكِنْ يُرِيدُ لِيُطَهِّرَكُمْ وَلِيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكُمْ(مائده، ۶)؛
«خدا نمیخواهد هیچگونه بر شما سخت و تنگ گیرد، بلکه میخواهد پاکیزهتان سازد و نعمتش را بر شما تمام گردانَد.»
〰️ إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا(أحزاب، ۳۳)؛
«خدا میخواهد هرگونه پلیدی را از شما اهلِبیت بزداید و شما را چنان که باید پاک و پاکیزه سازد.»
خواست من ناکامی شما نیست، کامیابی جاوید شماست:
〰️ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيَا وَاللَّهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ(أنفال، ۶۷)؛
«شما کالای ناپایدار دنیا را میخواهید ولی خدا آخرت را [برای شما] میخواهد.»
خواست خدا چیست؟ سنگین کردن بارِ ما؟ گرانبار ساختنِ ما از احساس گناه و ترس؟ تلخکام کردنِ ما با تحریمها و تکلیفهای بسیار؟
یا آنچنان که مادری عاشق با کودکی که در لجن افتاده میکند؟
@sedigh_63 | 3 286 | 81 | Loading... |
20 .
چه بنامم تو را
که پژمردهات نسازد؟
به چه نام بخوانمت
تا نورت
زخم برندارد
چگونه صدایت کنم
وقتی واژهها تاریخی
و کهنهاند
و تو در تازگی خیرهکنندهات
نگاهم میکنی
پیوسته نگاهم میکنی
برای نامیدن تو
واژه را از کدام پنجره
باید وام گرفت
و در جویبار کدام صبح
شستشو داد؟
صدّیق.
. | 2 933 | 35 | Loading... |
21 Media files | 2 847 | 24 | Loading... |
22 به ره منگر، به من بنگر!
وقتی به راهی که فراروی ماست مینگریم دراز و سنگلاخ و پُرخطر مییابیمش. راهی که به تعبیر حافظ آن را پایانی نیست: «زِنهار از این بیابان وین راهِ بینهایت»؛
این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟
کِش صدهزار منزل بیش است در بدایت
گر چه گاهی دلداریمان میدهد که این راه صعب، روزی تمام میشود. روزی به پایان میآید:
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهي نيست کان را نيست پايان غم مخور
این شیوهای از دلداری دادن است: روزی تمام میشود.
اما مولانا شیوهای دیگر برگزیده است. میگوید آری، راه دراز است و پُر از بلاست، اما اگر عاشق باشی، در تمام این راه، رفیقی خواهی داشت که چراغافروز توست و یاورت. اگر با خدا رفیق باشی، آن راه دشوار و دراز، راهی پُرکشش و دلپذیر خواهد بود:
راهی پُر از بلاست ولی عشق پیشواست
تعلیممان دهد که دَرو بَر چه سان رویم
(کلیات شمس، غزل ۱۵۵۳)
چو خدا بُوَد پناهت، چه خطر بوَد چه راهت؟
به فلک رسد کلاهت، که سرِ همه سرانی
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
(همان، غزل ۲۶۴۴)
یار باشد راه را پشت و پناه
چونکه نیکو بنگری، یار است راه
(مثنوی، ۶: ۱۶۲۰)
و از زبان خداوند میگوید درست است که راه دور و دراز است، اما به راه نگاه نکن، به من نگاه کن، به من که همراه و رفیق توام نگاه کن، و آن وقت میبینی که درنوردیدن راه چه آسان خواهد بود:
بگفتم: «روز بیگاه است و بس ره دور» گفتا: «رو
به من بنگر، به ره منگر، که من ره را نَوَردیدم»
(کلیات شمس، غزل ۱۳۱۱)
در نگاه مولانا خداوند قادر است این راه دراز را کوتاه کند و از او به دعا میخواست:
این راهِ بینهایت گر دور و گر درازست
از فضلِ بینهایت بر ما دو گام گردان
(همان، غزل ۱۶۶۹)
در نگاه عاشقان، راهِ دور و دراز، تنها با عشق است که نزدیک و کوتاه میشود و تو هر چه دیر کرده باشی و هر چه از قافله عقب مانده باشی، همین که با صِدق دل قدمی برداری، یارِ کریم، تو را به پیش میرانَد و به منزل میرساند. از درازی راه هراسان مباش:
وادی عشق بسی دور و دراز است ولی
طی شود جاده صدساله به آهی، گاهی
(اقبال لاهوری، زبور عجم)
عشق، به روزها فکر نمیکند، به دیر و زودها فکر نمیکند، به فاصلهها و مسافتها فکر نمیکند، چرا که عشق، پریدن است و در یک نَفَس، راهِ دراز را درنوردیدن:
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نَفَس دریدن
(کلیات شمس، غزل ۱۶۹۵)
می نداند عشق سال و ماه را
دیر و زود و نزد و دور راه را
(اقبال لاهوری، جاویدنامه)
پس به راه نگاه مکن، به او نگاه کن، او صاحبِ راه است و خود بارها دوستانش را از این راه دشوار عبور داده است: «به ره منگر، به من بنگر، که من ره را نَوَردیدم»
@sedigh_63 | 3 569 | 118 | Loading... |
23 هماهنگ شدن با نظمی نامشهود
William James says, “Were one asked to characterize the life of religion in the broadest and most general terms possible, one might say that it consists of the belief that there is an unseen order, and that our supreme good lies in harmoniously adjusting ourselves thereto.”
William James, The Varieties of Religious Experience (New York: Longmans, Green and Co., 1902) (Dover reprint, 2002), 53.
ترجمه: «اگر از شخصی بپرسند كه زندگی دینی را در موسَّعترین و عامترین زبان ممكن تعریف كن، ممكن است پاسخ بدهد كه این زندگی شامل این باور است كه نظم و نظام نامشهودی وجود دارد و خیر اعلای ما در این است كه خودمان را بهطور هماهنگی با آن وفق دهیم»
▪️ترجمه: دکتر جواد حیدری عزیز
. | 3 254 | 43 | Loading... |
24 مرا در اندوهم
دوست بدار
چنین گفت
گلدان خالی | 2 531 | 28 | Loading... |
25 قبل از آنکه بمیرم
اعتراف میکنم:
بارها و بارها
با چشمهای تو
به شالیزارهای سبز
نگریستهام
با دستهای تو
به گلها آب دادهام
صدایت را پیچیده در باران
شنیدهام
و در تو
بهارنارنجهای اردیبهشت را
کشف کردهام
قبل از آنکه بمیرم
اعتراف میکنم
بارها و بارها
تو را در خوابهایم دیدهام | 2 552 | 37 | Loading... |
26 دیروقت است
چه حرفی مانده
که باد از گفتنش
کوتاه نمیآید؟ | 2 546 | 18 | Loading... |
27 نیامدی
و حالا میتوانم
از مرگ
سپاسگزاری کنم | 2 529 | 13 | Loading... |
28 .
«من لبخند ژه و برق چشمان مادرم را، وقتی از لیون برمیگردد، ترجیح میدهم. من چیزهایی را که در دنیا وجود ندارند، چیزهایی را که اندکی فراتر از دنیا شناورند، ترجیح میدهم. من ترجیح میدهم وارد دنیا نشوم. در آستانهٔ دنیا باقی بمانم، نگاه کنم. بینهایت نگاه کنم. عاشقانه نگاه کنم. فقط نگاه کنم.»
▪️(ابله محله، کریستیان بوبن، ترجمه مهوش قویمی، ص۴۳، نشر آشیان، ۱۳۸۶)
@sedigh_63 | 2 510 | 46 | Loading... |
29 بیا
پیش از آنکه جهان از ما عبور کند
ما
از فراز جهان بگذریم
دستهایت را به من بده
تنهاترین گل عالَم
چشم به راه ماست | 2 303 | 36 | Loading... |
30 سعدی و حظّ روحانی
سعدی آدمیّت را توانِ به وجد آمدن و دل سپردن میداند:
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟
تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری!
داوری او قاطعانه است:
هر آدمی که بینی از سِرّ عشقْ خالی
در پایهٔ جمادست او جانور نباشد
در نظر او کسی که از صدای خوش به وجد نمیآید، جانداری است که طبیعت و سرشت خود را کژ و مخدوش کرده است:
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری
و نیز آنکه هوای بهار که درخت را به حرکت درآورده او را به جنبش نمیآورد:
تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری
ازین هوا که درخت آمدست در جولان
سعدی میان تعلّق نفسانی و خودپرستانه به امرِ زیبا با آنچه «حظّ بُردنِ روحانی» مینامد فرق میگذارد. میگوید گروهی که نظر به «حظّ روحانی» ندارند، یعنی به آن چیزی که وجه امتیاز آدمی از چهارپایان است، مرا متهم به نفسپرستی میکنند:
جماعتی که ندانند حَظّ روحانی
تفاوتی که میان دَواب و انسان است
در نگاه او، تعلقِ خاطری که وجهِ «روحانیت»ِ چیزها را نادیده میگیرد، تعلّقی حیوانی و نفسپرستانه است:
با چو تو روحانیی تعلق خاطر
هر که ندارد دَوابِ نفسپرست است
و اینکه زنده بودن و جان داشتن مرتبهای از حیات است و با یار زیستن و در هوای حضور او نفس کشیدن، مرتبهای دیگر:
برون از خوردن و خفتنْ حیاتی هست مردم را
به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد
@sedigh_63 | 3 146 | 51 | Loading... |
31 درخت، با ما است، و همزمان تنهاست. در عین حفظ تنهاییاش با ما است. چیزی نمیتواند به تنهایی شکوهمندش دستبرد بزند. اما تنهاییاش انزوا و درخودماندگی نیست. درخت در تنهاییاش و با تنهاییاش بخشنده است، در تنهاییاش و با تنهاییاش به سمت من و ما گشوده است و خاموش، عشق میورزد. از زیباترین شعرهایی که برای درخت گفته شده شعر سیاوش کسرایی است، با نام «غزل برای درخت»:
تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زیبایی ای درخت
وقتی که بادها
در برگهای در هم تو لانه میکنند
وقتی که بادها
گیسوی سبز فام تو را شانه میکنند
غوغایی ای درخت
وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خُنیاگر غمین خوشآوایی ای درخت
در زیر پای تو
اینجا شب است و شبزدگانی که چشمشان
صبحی ندیده است
تو روز را کجا؟
خورشید را کجا؟
در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت؟
چون با هزار رشته تو با جان خاکیان
پیوند میکنی
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که بر جایی ای درخت
سر بر کش ای رمیده که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت
◽️سیاوش کسرایی
. | 2 735 | 84 | Loading... |
32 زنبور شیرهٔ گل را میگیرد
بی آنکه به رنگ و بوی آن آسیب رساند
و میرود
چنین است فرزانه در دِه خود
☸دمّاپادا. سورهٔ گل فراز ۴۹ (ترجمهٔ رضا علوی) | 2 387 | 44 | Loading... |
33 میدانم
کلماتم فرسودهاند
و دستهایم در خواب هیچ بهاری
سبز نمیشوند
اما در دوردرست تاریک
قافلهای را میبینم که میگذرد
و به شب
شبیخون میزند
در این تصویر
افسونی است
افسانهای است
میدانم
چشمهای مرگ
تسلاست
و جادهها هرسال
تنهاترند
میدانم
و برمیخیزم
پارههای دلم را جمع میکنم
کلمات فرتوتم را جمع میکنم
و برای دوست داشتنت
از نو
متولد میشوم
صدّیق.
. | 3 003 | 42 | Loading... |
34 «یکی از متألهین آزاداندیش فرانسوی[=Auguste sabatier] میگوید:
«... دعا همان دین در عمل است و به عبارت دیگر دعا همان دین واقعیتیافته است. وجه تمایز پدیدهٔ دینی از پدیدههای مشابه آن نظیر احساسهای اخلاقی و زیباشناسانهٔ محض همین دعا است. اگر دین همان عمل حیاتی نبود که ذهن و اندیشه ما از رهگذر آن _و اتصال به اصلی که جان خود را از او میگیرد_ در جستوجوی رهایی خویشتن است هیچ ارزش و مفهومی نداشت. این عمل همان دعاست و برداشت من از این اصطلاح دینی بازی با الفاظ و تکرار صرف برخی آداب مقدس نیست بلکه در دعا، جنب و جوش روح را میبینیم که میخواهد با آن قدرت اسرارآمیزی که خود را در حضور آن احساس میکند رابطه شخصی ایجاد کند. در جایی که این دعا درونی و غایب باشد در واقع دین هم در کار نیست. از سوی دیگر در هر جا که دعا و نیایش روحها را به غلیان درآورد حتی اگر در آنجا اثری از تشریفات دینی یا اصول و احکام دینی نباشد باز هم ما از یک دین زنده و پویا برخورداریم.»
▪️(به نقل از:
تنوع تجربهٔ دینی، ویلیام جیمز، ترجمهٔ حسین کیانی، ص۵۰۹_۵۱۰، نشر حکمت)
@sedigh_63 | 3 965 | 100 | Loading... |
🎼 فَلَیْتَکَ تَحْلو والحياةُ مريرةٌ
خواننده: #فایا_یونان
شعر: #أبوفراس_الحمدانی
فليتكَ تَحلو والحياةُ مريرةٌ
وليتكَ تَرضى والأنامُ غِضابُث
وليتَ الّذي بَيني وبينكَ عامرٌ
وبيني وبينَ العالمينَ خَرابُ
إذا نِلتُ مِنك الودَّ فالكُلُّ هَيِنٌ
وكُلُّ الذي فوقَ التُرابِ تُرابُ
فيا ليتَ شُربي من وِدادِكَ صافياً
وشُربي مِن ماءِ الفُراتِ سَرابُ
ای کاش تو شیرین شوی در حالی که زندگی تلخ است
کاش تو خرسند شوی در حالی که مردمان خشمگیناند
کاش آنچه که بین من و تو است پایدار بماند
و آنچه که بین من و بقیه است ویران شود
اگر عشق تو را به دست آورم، همه چیز آسان میشود
و هر چه روی خاک است، خاک میماند
ای کاش نوشیدنیام از عشق پاک تو باشد
و نوشیدنم از آب فرات یک سراب باشد
ترجمه از صدی الأنغام
@Naghme_Tasnif
y2mate_com_فليتك_تحلو_فايا_يونان_Falaytaka_Tahlou_Official_Video.mp34.17 MB
چهل سال باید میگذشت
تا درمییافتم
ابری کوچکم
در ظهر تابستان
و پیش از آنکه تمام خود را ببارم
خواهم مُرد
چهل سال باید میگذشت
تا درمییافتم
باران هر بار
برای وداع میآمد
و ماه
از قصههای ما
تنهاتر بود
نه،
شاعران نباید بمیرند
کاش دستکم
در خاموشی سبز یک گلدان
به کنار پنجره
بازگردند
صدیق.
.
چه حاصل داشت عُمری خواب دیدن
قفس را بسته در مهتاب دیدن
میان دام، جان کَندن چو ماهی
به دریا عکس خود در آب دیدن!
(مهدی حمیدی شیرازی)
افسانهٔ حیات دو روزی نبود بیش
آن هم «کلیم» با تو بگویم چهسان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و زان گذشت
(کلیم کاشانی)
گر خون دلی بیهوده خوردم، خوردم
چندان که شب و روز شمردم، مُردم
آری، همه باخت بود سرتاسرِ عمر
دستی که به گیسوی تو بُردم، بُردم!
(هوشنگ ابتهاج)
هزاران سال با فطرت نشستم
به او پیوستم و از خود گسستم
ولیکن سر گذشتم این دو حرف است
تراشیدم، پرستیدم، شکستم
(اقبال لاهوری)
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
(سعدی)
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
بی عمر زندهام من و این بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
(حافظ)
.
سولماز_نراقی،_محسن_نامجو_ای_گنج_نوشدارو_.mp32.38 MB
یک شب بلند و دمکردهٔ تابستان است که با بدرقهٔ گرم قورباغهها به خواب میروم. نمیدانم چندماه یا چندسال طول میکشد. یک صبح زمستان، هنوز خمار خواب از سرم نپریده که صدایی میشنوم. صدای آشنای شیرینی است. پرندهای پشت پنجرهٔ رو به باغ است و پیوسته با نوک خود به شیشه میکوبد... آن سوی پنجره برف میبارد و خستگی درختان را رنگ میکند. چشمها را میمالم و از حیرت واقعهای ناگهان جا میخورم. پرنده پشت شیشه است و به من نگاه میکند. تردید میکنم که بیدارم. شاید ادامهٔ یکی از شعرهای ناتمام من است. چشمهایم را گِرد میکنم، نه، خواب نیست. بیداری است. پرندهٔ کوچک منتظر من است. نباید وقت را هدر بدهم. بیرون برف میبارد. پرنده گرسنه است.
بیدرنگ به سمت پنجره میروم. قبل از آنکه پنجره را بگشایم به چشمهای پرنده نگاه میکنم. سرشار از یقینی کمیاب است. در چشمهایش کودکیِ تو را میبینم. و کودکی خود را. و دستهایی که در هم گره خوردهاند و خندههایی که کوکاند و در هم آمیختهاند و نمیتوان از هم تمیزشان داد.
دلم از آهنگ تو سرشار میشود. چشمم از کیفیت تو سرشار میشود. و قطاری که به جانب هرگز میشتافت باز میگردد. در تمام کوپهها تویی.
پنجره را باز میکنم. پرنده نمیترسد. نمیگریزد. انگار با من آشنایی دیرین دارد. دستم را جلو میبرم. روی کف دستم مینشیند. حس مطلق و محضی دارم. وزن مختصر پرنده مرا از چیزی که هیچ وقت نامی نداشته سنگین میکند و این سنگینی همان است که زندگی شدیداً به آن احتیاج دارد.
پرنده، قلب بازگشتهٔ توست. لبخند بازگشتهٔ توست. دستهای بازگشتهٔ توست. پرنده با چشمهایم حرف میزند. پرنده با کودک نهفته در من حرف میزند. با این تنهایی بزرگ که تنها دارایی من است حرف میزند.
پرنده را لب پنجره میگذارم تا بروم و خرده نانی بیاورم. دلشورهای ندارم. بوی رفتن نمیدهد. تکههای نان را میآورم و کنار پاهای ظریف پرنده میریزم. سراپا چشم میشوم تا این واقعهٔ نزدیک به اعجاز را تماشا کنم. آیا دو چشم برای تماشای این حادثهٔ بیتکرار کم نیستند؟
برف با مهربانی هر چه تمام در حال فرودآمدن است و گویی رسالت اصلی او ستردن غلغلهها و خواب کردن اغتشاش رنگهاست. انگار محض دل من است که میآید. برای خالی کردن صحنه از هر چیزی که ذهن را خطخطی میکند و نگاهم را اسیر ازدحام.
پرنده تکههای نان را خورده است و باز به من چشم دوخته است.
به من نه، به آن چهرهٔ نهفته در من که هیچ وقت نامی نداشته، چشم دوخته است. با سکوت، حالیام می کند که وقت ماندن نیست. و باید خانه را همراه او ترک کنم. به جانب جایی که خانهٔ حقیقی است. با سکوت حالیام می کند که راه خانه را میشناسد و من بیهیچ تقلایی درمییابم که به دعوت او ایمان دارم.
دوباره روی دستم مینشنید. وزن مختصرش مرا از سنگینی هزارههای دلتنگی نجات میدهد. تنها یکی پرنده نیست، تمامی خندههای توست در مسیر زندگی کوتاهت. فشردهٔ آرزوهای پاک است و چکیدهٔ تمام آن چیزها که فقدانشان مرگی تدریجی بود.
آیا من خوشبختم؟ آیا زندگی گنجایش این خوشبختی را دارد؟ آیا قلب من این خیال نازکِ نازنین را تاب میآورد؟ نکند از خوابی به خوابی دیگر لغزیدهام. نه، دیگر مجالی برای گَزشهای تردید نیست. قلبم را چه کسی بوسیده است؟
با پرنده از خانه بیرون میروم. سبکپاتر از شعلهای که از رنگهای خویش بالا میرود.
این شوق مرغوب، مرا به کجا میبَرَد؟ روی زمین برفپوش میدوم و پرنده همراه من است. انگار کسی پیشتر از من این راه را رفته است. ردّ پاهای او روی برف پیداست.
از ردّ پاها معلوم است که کفشی نپوشیده. برهنهپا دویده است. آخر چطور میشود؟ انکارآمیز به پاهای خودم نگاه میکنم. من هم کفشی به پا ندارم. پس چرا سردم نیست؟ پس چرا نمیلرزم؟ نکند از قلمرو قوانین حاکم بر جهان مادی بیرون افتادهام؟
شاید پرنده مرا به پهنهیی دیگر، به اقلیم سبکروحان عاشق کشانده است. اینجا، کفش، حرف زائد است و ساعتها نظم خسته و دیرین خود را بر هم زدهاند. اینجا، بین دستهای من و تو، فاصلهای نیست... اینجا حضور تو از هر شک و شائبهای پالوده است.
نه، پرنده، تنها یک پرنده نبود. تکهای از خدا بود.
〰 صدیق قطبی
@sedigh_63
دست در خدا زدن
در قرآن کریم پنجبار از «اعتصام به خدا» سخن رفته است. اعتصام به خدا را گاهی تمسّک به او، گاهی توسّل به او و گاهی چنگ زدن به او ترجمه کردهاند. ابوالفضل میبدی در تفسیر کشفالاسرار اعتصام به خدا را چنین ترجمه میکند: دست در خدا زدن!
قرآن کریم با ما میگوید آنکه دست در خدا میزند راه مییابد و هدایت میشود:
«وَمَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ»(آلعمران: ۱۰۱)
«و هر که دست در خدایْ زد، اوست که راه نمودند وی را به راهِ درستِ راست.»
و مؤمنان رستگار آنانند که دست در خدا میزنند:
«فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَاعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ وَفَضْلٍ وَيَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا»(نساء: ۱۷۵)
«اما ایشان که بگرویدند به خدایْ، و دست در وی زدند، درآرد ایشان را، در بخشایشی از خود، و افزونی_از کردار ایشان_، و راهشان مینماید به خود، راهی راست درست.»
«الَّذِينَ تَابُوا وَأَصْلَحُوا وَاعْتَصَمُوا بِاللَّهِ وَأَخْلَصُوا دِينَهُمْ لِلَّهِ فَأُولَئِكَ مَعَ الْمُؤْمِنِينَ وَسَوْفَ يُؤْتِ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ أَجْرًا عَظِيمًا»(نساء: ۱۴۶)
«مگر کسانی که توبه کنند، و کار خود_و دلهای مردمان تباهگشته_ به صلاح آرند، و دست به الله زنند، و دین خویش خدایْ را پاک کنند،
آنگه ایشان با مؤمنانند، و دهد خدایْ مؤمنان را مزدی بزرگوار.»
«وَاعْتَصِمُوا بِاللَّهِ هُوَ مَوْلَاكُمْ فَنِعْمَ الْمَوْلَىٰ وَنِعْمَ النَّصِيرُ»(حج: ٧٨)
«و دست به الله تعالی زنید، اوست آن خداوند شما، نیک خداوندست و نیک یار.»
در یک جا این تعبیر آمده است: «دست در ریسمان خدا زدن»
«وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ»(آلعمران: ۱۰۳)
«دست درزنید در حَبْلِ(=ریسمان) خدای.»
گرفتاران در دریای متلاطم میکوشند به چیزی چنگ بزنند. به چیزی بیاویزند. دست در چیزی بزنند. تکهچوبی رها بر آب یا ریسمانی. ایمان، در میانهٔ امواج همیشه، دست زدن در خداوند است. محکم و با تمام وجود دست زدن در او و لطف و کرم بینهایتش.
کسی که در بُن چاهی گرفتار است، برای رهایی به ریسمانی که از بالا افکندهاند میآویزد. با همهٔ نیرو و توان خویش.
دست زدن در خداوند، کاری است که با تمام وجود و همهٔ نیرو رخ میدهد. مانند گرفتار در دریا یا افتاده در چاه. خدا برای مؤمنان همان ریسمان رهایی است که با همهٔ دل، همهٔ امید و همهٔ اعتماد خود به آن چنگ میزنند و میآویزند.
نزدیک به همین معنا واژهٔ دیگری نیز در قرآن کریم آمده است: «استمساک به عروة الوثقی»؛ آویختن به دستگیرهٔ استوار.
میگوید کسی که ایمان میآورد و خود را به خداوند میسپارد به دستگیرهای محکم و آویزهای ناگسستنی، چنگ زده است:
«فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لَا انْفِصَامَ لَهَا»(بقره: ۲۵۶)
«و هر که کافر شود به هر معبود جز خدایْ و بگرَوَد به الله او دست در زد در گوشهای محکم و استوار، آن را شکستن نیست.»
«وَمَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى»(لقمان: ۲۲)
«هر که روی خویش و سوی خویش و آهنگ خویش با (=به) الله سپارد و او نیکوکار بوَد و بیگمان او دست در زد در استوارتر گوشهای»
سیمونوی نیز وضعیت آدمی را در این جهان چنین میبیند:
«[سیمونوی میگفت:] ما به کشتیشکستگانی میمانیم که به هر تخته پارهای چنگ میزنند و امواج مهارناپذیر آنان را از اینسو به آنسو میبرد. خدا برای تکتک ما ریسمان نجاتی از آسمان فرو میافکند. آنکس که به ریسمان چنگ میزند و به رغم رنج و ترس رهایش نمیکند او نیز در کنار همسفرانش همچنان دستخوش تلاطم امواج است. اما برای او، تلاطم امواج همراه با کشش طناب موقعیتی پدید [می]آورد که از لحاظ فیزیکی کاملاً متفاوت است.»(سیمون وی، ان ام بگلی، ترجمه هومن پناهنده، نشر ماهی)
کسی که در دریا به ریسمان نجات چنگ میزند، از تلاطم و رنج در امان نیست. اما رنج امیدمندانهٔ کسی که به ریسمانی ناگسستنی چنگ میزند با رنج نومیدان یکی نیست. قرآن کریم تصدیق میکند که مؤمنان نیز مانند مُنکران رنج میبرند، اما تأکید دارد که آنها در عین رنج، دلگرم و امیدوار به قدرتی نیکخواهاند:
«إِنْ تَكُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ يَأْلَمُونَ كَمَا تَأْلَمُونَ وَتَرْجُونَ مِنَ اللَّهِ مَا لَا يَرْجُونَ»(نساء: ۱۰۴)
«اگر شما درد میكشيد، آنان (نيز) همان گونه كه شما درد میكشيد، درد میكشند، و حال آنكه شما چيزهايى از خدا اميد داريد كه آنها اميد ندارند.»
در این دریای موّاج، در این چاه تیره، دست در چیزی باید زد که گسستنی نیست.
سعدی میگفت:
عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
گر همه مُلک جهان است به هیچش نخرند
@sedigh_63
Repost from از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی
"نقل است که وقتی به دیهی رسید. آنجا زاهدی بود در خود مانده و دِماغی در خود پدید کرده. شیخ او را به دعوت خواند. او اجابت نکرد، گفت: "من زاهدم و سی سال است تا به روزهام و خلق دانند که چنین است." شیخ گفت: برو غربالی کاه بدزد تا از خود برهی!"
(چشیدن طعم وقت: از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر، با مقدمه، تصحیح و تعلیقات محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، ص 110.)
زاهدان، چنان که میدانیم، در تاریخ اجتماعی و فرهنگی ما، که عمدتا بر مدار باطل سفاهت و تزویر و ریا گردیده است، مغرور به زهد و طاعت خویش بودهاند. غرور و خودبینی، در کنار ریاکاری، ظاهرنگری، عیببینی، و جزماندیشی از جمله آفاتِ سهمناک و مهلکی بوده که زهد را به نمایش دروغین و دلآزاری مبدل ساخته است. نمایشی که نه تنها هیچ نسبتی با روح ایمان و دینداری ندارد بلکه درست در نقطۀ مقابل آن قرار میگیرد و درخت دین و ایمان را چون موریانههای سمجی ذره ذره در نهان میپوساند. بیجهت نیست که در دیوان حافظ، از زاهدان و ادا و اطوار آنان، این همه به نقد و طعن و طنز و کراهت یاد شده است. جوهر دینداری در نگاه حافظ اخلاص است. و این چیزی است که زاهدان ریایی با آن کاملا بیگانه هستند. از این حیث، حافظ را باید وامدار عارفان بزرگ خراسان، و به طور خاص ابوسعید ابوالخیر دانست، که سرحلقه اهل ملامت روزگار خویش بوده است.
"از همین نقطۀ اخلاص و مبارزۀ با "ریا" است که او [ابوسعید] به حل مشکلات روحی انسان میپردازد و معتقد است همۀ رنجها و مصائبی که انسان تحمل میکند نتیجۀ خودخواهی و ظاهرسازی اوست، همان چیزی که در تعبیر او "نفس" خوانده میشود. او بزرگترین دشمن انسان را همین حس خودخواهی و در نتیجه ظاهرسازی و یا توجه به نفس میداند و معتقد است "طاغوتِ" هر کس نفس اوست و "یارِ بدآموزی" که انسان را از آن بر حذر داشتهاند همین نفس است و حتی بهشت و جهنم از دیدگاه او در همین نقطه است که آنجا که توییِ تو (= نفس و تمایلات نفس و در نتیجه ظاهرسازی و ریاکاریها) با توست آنجا دوزخ است و آنجا که تو نیستی (یعنی میدانی برای خودخواهیها وجود ندارد) بهشت است. "حجاب میان بنده و خدای آسمان و زمین نیست. عرش و کرسی نیست. پنداشت و منیِ تو حجاب است، از میان برگیر و به خدا رسیدی". (شفیعی کدکنی، مقدمه اسرار التوحید، ص هشتاد و هفت).
بدین ترتیب، اشارت شگفت و طعنآلود ابوسعید به آن زاهد خام و عبوسی که دعوت او را از سر عُجب و غرورِ ناشی از زهد و طاعت خویش اجابت نکرد، روشنتر دانسته میشود. چراکه در نگاه شیخ، گناهی که در آدمی اندکی نیاز و رقّت و انکسار و شکستگی پدید آورد هزار بار شریفتر و بهتر است از عبادت و طاعتی که او را دچار خودبینی و عُجب و کِبر و غرور، و شیفتگی نسبت به خود سازد.
@irajrezaie
Repost from مهرداد رحمانی
🕯 گلچین ده سخنرانیِ دِرَخشان و دُرَفشان از استاد ایرج شهبازی
۱. نامها و صفات خداوند از نگاه مولانا
اردیبهشت ۰۰
صوت سخنرانی
۲. شادی مولانا
مهر ۹۶
صوت سخنرانی
۳. شرح داستان طوطی و بازرگان (بخش ۲)
بهار ۹۸
صوت سخنرانی
۴. شرح داستان بلال و پیامبر
پاییز ۹۷
صوت سخنرانی
۵. برخورد دو دریا
پاییز ۹۵
صوت سخنرانی
۶. مهربانی
تابستان ۹۴
صوت سخنرانی
۷. بخشش و بخشایش
اسفند ۹۳
صوت سخنرانی
۸. شرح نیروی حال اکهارت تله (بخش ۴)
مهر ۹۸
صوت سخنرانی
۹. داستان دقوقی و ابدال (بخش ۳۴)
تابستان ۰۲
صوت سخنرانی
۱۰. مرگ پیش از مرگ
اردیبهشت ۹۶
صوت سخنرانی
پ.ن.۱: برخی از این سخنرانیها بخشی از یک مجموعه سخنرانی هستند. با توجه به اینکه سخنرانیهای استاد شهبازی هم در وبسایت ایشان و هم در کانال تلگرامی ایشان قابل جستجوست، برخی لینکها به وبسایت و برخی به کانال تلگرامی ارجاع شده است.
پ.ن.۲: به نظرم شنیدن این سخنرانیها از مفیدترین کارهایی است که میتوان به جای پرسهزدنِ بیهدف لابلای اخبار و محتوای پراکنده فضای مجازی انجام داد؛ برای آنکه خاطرِ دل را مجموع کرد و مطمئن و یکدله.
پ.ن.۳: سخنانی که در این فایلها نهفته، مرواریدهاییاند از جنس نور و اَبر و پَر. شنیدن این سخنان مثل کاشتن گل و ریحان در اطراف خانه دل است و چیزی جز طراوت و نازکی و نمناکی نمیافزاید.
@irajshahbazi
@Mehrdad_Rahmani4
پوست هم لازم است...
شاید تصوّر کنیم آنچه مهم است مغز و معنای کاری است و پوسته و صورت ارزشی ندارند. مولانا اما در ضمن مثالی به ما متذکر میشود که برای روییدن درخت، باید دانهٔ میوه را با مغز و پوست آن کاشت. اگر به کاشتِ مغز میوه بسنده کنیم، درختی نمیروید:
«دانهٔ قیسی را اگر مغزش را تنها در زمین بکاری، چیزی نروید. چون با پوست به هم بکاری، بروید. پس دانستیم که صورت نیز در کار است. نماز نیز در باطن است که لاصَلاةَ إلا بِحُضورِ القَلبِ(= نماز، مقبول درگاه حق نیفتد مرگ به شرط حضور قلب؛ حدیث نبوی). اما لابدّ است که به صورت آری و رکوع و سجود کنی به ظاهر، آنگه بهرهمند شوی و به مقصود رسی. هُمْ عَلَى صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ(=همان کسانی که بر نمازشان مداومت دارند، قرآن: معارج/۲۳). این نمازِ روح است. نماز صورت موقّت است، آن دائم نباشد... پس صلات دائم جز روح را نباشد. پس روح را رکوع و سجودی هست، اما به صورت. این رکوع و سجود ظاهر میباید کردن، زیرا معنی را به صورت، اتصالی هست. تا هر دو به هم نباشند، فایده ندهند. چنانکه دانهٔ قیسی تا پوست را با مغز به هم نکاری، نروید.»(فیه ما فیه، شرح کامل کریم زمانی، ص۳۹۳_۳۹۴)
«... صورت نیز اعتباری عظیم دارد. چه جای اعتبار؟! خود مُشارِک است با مغز. همچنان که کار، بیمغز برنمیآید، بیپوست نیز بر نمیآید. چنانکه دانه را اگر بیپوست در زمین کاری برنیاید. چون به پوست در زمین دفن کنی، برآید و درختی شود عظیم. پس، از این روی، تن نیز اصلی عظیم باشد و دربایست باشد(=لازم باشد) و بی او خود، کار برنیاید و مقصود حاصل نشود.»(همان، ص۷۸)
مولانا از این مثال بر ضرورت حفظ صورت و شکل عبادات بهره میگیرد و میگوید گر چه اصل، معنا و حقیقت است، اما صورت عمل هم اعتبار بسیاری دارد و بلکه صورت با مغز در مشارکت است.
مولانا با اشاره به آیهای از قرآن که میگوید مؤمنان در نماز خود مداومت دارند(هُمْ عَلَى صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ) تأویلی عارفانه از این آیه به دست میدهد: عاشقان دائماً در نمازند. میگوید این نماز دائم، کسب و کار روح است. جسم نمیتواند دائما در نماز باشد. با این حال تأکید میکند که همین سجده و رکوع ظاهری را باید انجام داد تا فایدهای حاصل شود. نکتهٔ کلیدی و مهم بیان مولانا این است: «معنی را به صورت، اتصالی هست، تا هر دو به هم نباشند، فایده ندهند.»؛ «صورت نیز اعتباری عظیم دارد. چه جای اعتبار؟! خود مُشارِک است با مغز. همچنان که کار، بیمغز برنمیآید، بیپوست نیز بر نمیآید.»
در نگاه مولانا میان روح و صورت نماز اتصالی هست و نحوهای از مشارکت. در همراهی روح و صورت است که درخت عمل به ثمر مینشیند. چنان که نماز خالی از حضور قلب، بیثمر است، احوال نیکوی باطنی نیز اگر در اتصال با قالبها و نظمی عینی نباشند، بقا و ثمربخشی ندارند.
شمس تبریزی از زاویهٔ دیگری به ضرورت حفظ قالبهای عبادی توجه میکند و آن «متابعت» است:
«قومی گمان بردند که چون حضور قلب یافتند از صورتِ نماز مستغنی شدند، و گفتند:
طلب الوسیلة بعد حصول المقصود قبیح.
بر زعم ایشان، خود راست گرفتیم که ایشان را حال تمام روی نمود، و ولایت و حضور دل؛ با این همه ترک ظاهر نماز، نقصان ایشان است.
این کمال حال که ترا حاصل شد رسول الله را صلیاللهعلیه حاصل شد یا نشد؟ ... اگر گوید آری حاصل شده بود، گوئیم پس چرا متابعت نمیکنی، چنین رسول کریمٍ بشیرٍ نذیرٍ بینظیرْ السراج المنیر؟»(مقالات شمس تبریزی، ص۱۴۰، تصحیح محمدعلی موحد)
@sedigh_63
مرگ، دردِ زادن
پادشاه ستمکاری بود که مؤمنان را آزار میداد. روزی آتشی روشن کرد و در کنار آتش بتی نهاد. گفت هر که به بت سجده کند نجات مییابد و اگر سر باز زند به آتش افکنده میشود.
زنی را که کودکی در آغوش داشت آوردند. آتش زبانه میکشید. کودکش را از او گرفتند و در آتش انداختند. مادر ترسید و در ایمان خود تردید کرد. خواست تا به بت سجده کند. کودک از دلِ آتش مادر را صدا زد و گفت: بیا مادر، من اینجا خوشم، گر چه به ظاهر در میان آتشم. مادر! من نیز وقت به دنیا آمدن سخت میترسیدم و تولد را، مرگ میفهمیدم. گمان میکردم متولد شدن و به جهان پا گذاشتن، مُردن است. اما وقتی زاده شدم از زندان تنگ رهیدم و قدم به جهانی خوشهوا و خوبرنگ گذاشتم. مادر! جهان ما نیز مانند رَحِم است و مرگ، هنگامهٔ زاده شدن در جهانی نو.
اندر آ ای مادر، اینجا من خوشم
گر چه در صورت میانِ آتشم
مرگ میدیدم گهِ زادن ز تو
سخت خوفم بود افتادن ز تو
چون بزادم، رَستم از زندانِ تنگ
در جهانِ خوشهوای خوبرنگ
من جهان را چون رَحِم دیدم کنون
چون در این آتش بدیدم این سکون
(مثنوی، ۱: ۷۹۳ و ۷۹۸ تا ۸۰۰)
تن، چو مادر طفلِ جان را حامله
مرگ، درد زادن است و زلزله
(مثنوی، ۱: ۳۵۲۵)
گر من بِمُرَم مرا مگویید که: «مُرد»
گو: «مُرده بُد و زنده شد و دوست ببُرد»
(کلیات شمس، رباعی ۵۱۹)
@sedigh_63
Авторизуйтеся та отримайте доступ до детальної інформації
Ми відкриємо вам ці скарби після авторизації. Обіцяємо, це швидко!