cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

'𝑴𝒀 𝑳𝑰𝑻𝑻𝑳𝑬 𝑪𝑶𝑳𝑶𝑵𝑬𝑳🗝'

𝐓𝐡𝐞 𝐟𝐢𝐫𝐬𝐭 𝐰𝐞𝐚𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐨𝐟 𝐚 𝐜𝐨𝐥𝐨𝐧𝐞𝐥 𝐃𝐞𝐞𝐩 𝐟𝐞𝐞𝐥𝐢𝐧𝐠𝐬🖤🚬 𝐭𝐡𝐞 𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫⛓: 𝐍𝐚𝐫𝐞𝐧𝐣𝐢 / 𝐌𝐥𝐢𝐤𝐚 𝐼𝑆 𝑇𝑌𝑃𝐼𝑁𝐺... https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1147678-iP3Z6UM

Больше
Рекламные посты
686
Подписчики
Нет данных24 часа
-67 дней
+130 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

امشب هستید بریم سراغ لحظات حساس😌
Показать все...
🌚 2
تا به الان همه پارتا رو خوندید؟🤔 اونایی که خوندن🕊اونایی که نخوندن✍
Показать все...
🕊 11 5🌚 1
دخترای قشنگ روزتون مبارک باشه آرزوهاتون دست یافتنی و خنده همیشه رو لبتون بشینه:)🧡 پارت امشب تقدیم نگاهتون منتظر نظراتتون هستم🫠✨ لینک ناشناس / چنل ناشناس
Показать все...
❤‍🔥 7
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_دوم امیرِمقاره.. از قهوه صبحونه به بعد چیزی نخورده بودم و مثل همیشه سردرد امونم و بریده بود،سردی بدنم و خالی بودن معدم و افت فشار و کاملا حس میکردم،سوییچ و برداشتم و از ماشین پیاده شدم،با نگاه آخرم بهش و مطمئن شدن از جای پارک سمت کمند رفتم،انگشتای ظریفش و تو دستم حبس کردم و با قدم های هماهنگ مسیر ورودی باغ و طی کردیم،با یادآوری موضوعی اخمام توهم رفت،خواستم سوال ذهنیم و به زبون بیارم اما پاسخش خیلی زودتر جلوی چشمم نمایان شد _به به پسرعمو،مجلس و با حضورت مزین کردی بعد هم بهمراه رفقای احمق تر از خودش به حرف مسخره تر از هیکلش خندیدن،پلکام و روهم فشردم،ادم باخت نبودم،هیچوقت! فقط گاهی اوقات با خودم فکر میکنم من چرا باید این موجود عجیب الخلقه رو تحمل کنم؟بدون اینکه ظاهرم بهم بخوره و چهرم پریشونی از خودش بروز بده جواب دادم _هر چقدر من نورانی میکنم تو عن میزنی توش زحماتم به باد میره گفتم و با پوزخند از اون چشم‌های پر حرص و به رنگ خون فاصله گرفتم،همون چشما که اولین بار نیست خندش و زهرمارش میکنم تا در ورودی سالن فاصله ای نبود،مثل همیشه زمزمه دختر کنارم انرژی داد بهم _حسودی میکنه چون به گرد پات نمیرسه فشار کمی به دستی که تو دستم بود دادم و این به زبون من یعنی "مرسی که بهم روحیه میدی " در و باز کردم و به رسم ادب اول دخترکنارم و داخل فرستادم،لبخند رو لبش نشون از رضایت میداد مثل همیشه من و کمند مبل‌های گوشه سالن رو انتخاب کردیم،نگاهم تو جمع چرخید،همون همیشگیا بودن،چشمم به دو چشم مشکی افتاد که از روبرو بدون توجه به صحبت دوستای اطرافش خیره به من بود،وقتی مچش و گرفتم و نگاهش و شکار کردم استرسی تو وجودش دیدم و بعد اون نگاه ازم گرفته شد حس میکردم،از وقتی اتفاقات مختلف و تجربه کردم احساسات عمیق ادما رو درک میکردم،اون نگاه.. من و جذب خودش میکرد،آشنا بود،قبلا این حس و نداشتم اونم برام مثل بقیه بود اما از امروز به بعد این حس نسبت به این نگاه در من هست علتش رو هم نمیدونستم.. " حاجی من این چشما رو کجا دیدم؟ " رهامِ‌هادیان.. صدای زنگ خبر از رسیدن پدر میداد،از اپن فاصله گرفتم و سمت صفحه شیشه ای کوچیک گوشه سالن رفتم،با دیدن چهره بابا حدسم به یقین تبدیل شد،دکمه آیفون و زدم،خستگی تو چهرش و درک میکردم اما غم چرا؟در ورودی و باز کردم،به احترامش منتظر ایستادم،بعد از دو دقیقه درحالی که از در آسانسور خارج میشد پیداش کردم،لبخند زدم و با مهری که نسبت بهش داشتم نون سنگک داغی که با پارچه سفید تمیز پیچیده شده بود ازش گرفتم و رو اپن گذاشتم،دست راستم و سمتش بردم _سلام پدرجان خوبی؟ _سلام آقای دکتر خداروشکر تو خوبی؟ دستم و به گرمی فشرد و خسته نباشیدی گفتم،پشت سرش سمت کاناپه رفتم تا کنارش بشینم _خوبم خداروشکر بخوبی شما و مامان ضربه آرومی رو پام زد _چخبر باباجان همه چی خوب پیش میره؟ به نرمی راحتی پشت سرم تکیه دادم و لبخندم عمیق تر شد _همه چی خوبه شما چخبر عباس آقا؟ به مامان که تازه قدم از اشپزخونه بیرون گذاشته بود اشاره کردم _پیش پای شما مامان از لوس کردن من حرف میزد قصد و منظورم از این حرف و که فهمید سعی کرد خنده ای که روی لبش میومد و کنترل کنه مامان روبروی ما نشست و نگاه جدی و پر جذبه ای نثار هردومون کرد _پدر و پسر لنگه همید لبم و تو دهنم جمع کردم،نخودی حرص میخورد،بابا تا خواست قدم پیش بزاره و ناز خانوم خونه رو بکشه صدای زنگی که متعلق به گوشی بزرگوار بود تو پذیرایی پیچید، از جیبش بیرون کشید و نگاهش که به اسم شخص افتاد کلافه رو دسته مبل رهاش کرد اخمام از کنجکاوی توهم رفت،سر کج کردم و با دیدن اسم عمه محبوبه ابروهام بالا پرید _چیزی شده؟بحثی شده بینتون؟جواب بده بابا شاید کار واجب داره ناچار نگاهش بین من و گوشی میگشت،دست آخر دوباره بین انگشتاش گرفت و با لمس دکمه سبز گوشی و کنار گوشش گذاشت _جانم محبوبه من الان رسیدم خونه سرش سمت من برگشت _محبوبه جان بچه تازه رسیده خونه بعد کمی مکث لحنش با هر کلمه تند تر میشد _اخه وقتی اون پسر داره پاش و از در میزاره بیرون نباید بپرسی کجا میره خواهر من در لحظه منظورشون و فهمیدم،موضوع بحث مثل همیشه کسی نبود جز پرهام به بابا اشاره کردم گوشی و بده بهم،عمه به محض اینکه صدای بله من و شنید صحبتای همیشگی رو از سر گرفت _پسرم،رهام جان خواهش میکنم ازت با این پسر حرف بزن بلکه آدم بشه،دو سه ساعت پیش از خونه رفته الانم پیام داده بهم که تا فردا برنمیگرده،این بچه وقت زن گرفتنش رسیده باید یکی و پیدا کنم براش اینطوری نمیشه دو انگشت دست آزادم رو شقیقه نشست و پلکام و روهم فشردم،هر روز صبح درگیر مداوای آدمایی بودم که پیشم میومدن و مثل یه دوست به صحبتام گوش میدادن و عمل میکردن،اما هنوز نتونستم پسرعمه‌م و که مثل برادرم بود سر عقل بیارم
Показать все...
❤‍🔥 7
از جا بلند شدم و بعد عذرخواهی سرسری جمع خانواده رو ترک کردم،با پایین آوردن دستگیره به اتاقم پناه بردم _عمه جان شما نگران نباش من باهاش صحبت میکنم،باشه؟خدای نکرده فشارت بالا پایین میشه اتفاقی برات میوفته پرهامم راضی نیست به این اتفاق،شما برو استراحت کن من فردا یه ساعتی میرم پیشش نفس راحتی که کشید همزمان فکر و خیال منم راحت کرد _باشه پسرم،بعد خدا پرهامم و به تو میسپرم،خیلی مراقبش باش،توام مثل برادر بزرگترش اگه حرفت و گوش نکرد میتونی بزنی تو دهنش تو گلو خندیدم و با انگشت اشاره شقیقم و خاروندم _چشم عمه جان غل و زنجیر کت بسته تحویلت میدم،برو بخواب شبت بخیر بعد از سفارشات نهایی محبوبه خانوم و خداحافظی تماس و قطع کردم و گوشی بابا رو روی میز تحریر کوچیک تو اتاق گذاشتم تن خستم و رو تخت رها کردم و چشمام و بستم خب.. رهام خان،حالا فکر کنیم چطور فردا پرهام جان و قانع کنیم که روی مثلا ماهت و ببینه و ضمن آن به حرفت هم گوش بده و بهش عمل کنه.. خستگی به تنم غلبه کرده بود و نفهمیدم کِی امروز و ترک کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم
Показать все...
❤‍🔥 12
" امیر "
Показать все...
" رهامِ "
Показать все...
امشب پارت داشته باشیم؟🫡
Показать все...
10
عزیزان‌جان هر کسی که لف بده از چنل بن میشه متاسفانه به دلایلی که خودتون متوجه هستید اگر کسی مجبوره یا دلیلی داره برای رفتن حتما ناشناس بهم بگید به روی دو چشمم میزارم🧡
Показать все...
❤‍🔥 7