cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

'𝑴𝒀 𝑳𝑰𝑻𝑻𝑳𝑬 𝑪𝑶𝑳𝑶𝑵𝑬𝑳🗝'

𝐓𝐡𝐞 𝐟𝐢𝐫𝐬𝐭 𝐰𝐞𝐚𝐤𝐧𝐞𝐬𝐬 𝐨𝐟 𝐚 𝐜𝐨𝐥𝐨𝐧𝐞𝐥 𝐃𝐞𝐞𝐩 𝐟𝐞𝐞𝐥𝐢𝐧𝐠𝐬🖤🚬 𝐭𝐡𝐞 𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫⛓: 𝐍𝐚𝐫𝐞𝐧𝐣𝐢 / 𝐌𝐥𝐢𝐤𝐚 𝐼𝑆 𝑇𝑌𝑃𝐼𝑁𝐺... https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1147678-iP3Z6UM

Больше
Рекламные посты
671
Подписчики
Нет данных24 часа
-107 дней
-2930 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

و چه تلخ است قصه شیرین اعتماد.. پذیرای نظراتتون هستم عزیزانم🦋✨ لینک ناشناس بنده / چنل ناشناس
Показать все...
❤‍🔥 4
-فلش بک:صبح همان روز امیرِمقاره.. مثل هر صبح آماده بودم برای بیرون زدن از این جهنم و چشیدن طعم آزادی برای چند ساعت، تیشرت و شلوار کارگو تنم کردم و گوشی و سوییچ و تو جیبم انداختم،در اتاق و باز کردم و پله هارو دوتا یکی پایین رفتم،چشمم به پروانه خورد،نگاهش پر استرس بود،مدام به دور و اطراف نگاه میکرد بلکه کسی نبینتش _پری چیزی شده؟ چشمش که به من افتاد دستمال گردگیری دستش و رو دکوری که در حال مثلا تمیزکردنش بود رها کرد و سمتم اومد،درحالی که سعی میکرد جلب توجه نکنه کنارم ایستاد _طاهره خانوم با آقا طاها،فک کنم حرف خصوصی داشتن رفتن پشت عمارت با فهمیدن وضعیت آهسته سرتکون دادم و تشکر کردم،خیلی عادی راه کشیدم سمت آشپزخونه،از یه اتفاقی به بعد قرار بر این شد پری چشم و گوش من باشه تو خونه،از هر اتفاق و رفت و آمد مشکوکی خبردارم میکرد، سرکی کشیدم و با نبود محترم خانوم خداروشکر کردم،در نبودش میز صبحانه مفصلش و ازم دریغ نمیکرد،با اینکه زن مهربونی بود و مدیونش بودم اما نمیتونستم در این مورد بهش اعتماد کنم،زنی که چندین ساله تو این خونه زندگی میکنه مطمئنا خاطر من براش عزیزتر از آقای خونه نیست لقمه کره مربایی گرفتم و خیره شدم به در شیشه ای که به پشت عمارت باز میشد،از این در برای نظافت و رفت و آمد کارکنان استفاده میشد لقمه رو به هر زحمتی بود خوردم و با قدم‌های آروم خودم و به اونجا رسوندم و با فهمیدن اینکه این اطراف نیستن در و آروم باز کردم به محض اینکه پام و گذاشتم بیرون صدای پچ پچ محوی تو مغزم پیچید،با فکر به اینکه ممکنه دیر رسیده باشم و حرف مهما رو زده باشن دستام از حرص مشت شد،اما تلاش تا لحظه آخر ضرری نداشت،حداقل برای من.. کنار دیوار رو نوک پا رفتم تا رسیدم به فضای خالی تو دیوار که به اندازه چندنفر گود بود گوش تیز کردم،صداها گرچه مبهم اما قابل تشخیص به گوشم میرسید _طاها آروم یکی میشنوه تنم و یکم جلو کشیدم _چطوری آروم باشم؟تو میفهمی چی داری میگی؟ما نمیتونیم به یه جوون سی ساله اعتماد کنیم از کجا معلوم قبول کرد؟ بغض تو گلوم و پایین فرستادم،دعا میکردم اون چیزی که فکر میکنم نباشه اما کار خدا بی حکمت نیست _من این دکتر و گشتم از پایین شهر پیدا کردم واسه همین کار،وگرنه بقیشون قبول نمیکردن،وضع مالیش اصلا خوب نیست،من زبون این جماعت و بلدم،با پول خیلیا رو میشه خرید،امروز باهاش قرار دارم منتظر خبر من باش و دیگه دخالت نکن صدای تق تق نوک اون پاشنه ها روی سنگ فرش کنارعمارت آخرین چیزی بود که تو سرم اکو میشد،موندن بیشتر و جایز ندونستم،از همون دری که خارج شدم رفتم داخل،چشمم به پروانه خورد،نگاه نگرانش و نمیخواستم،چشماشون مزه خیانت میداد،مزه دروغ..اعتماد؟ واژه غریبی بود برام من به چشم خودم چیزایی میدیدم که بازگو کردنش برای هیچکس قابل باور نبود.. دست تو جیب بردم و با قدم‌های بلند کاخ سفید یوسف خان و ترک کردم همزمان رو گوشی آقای دکتر تکس دادم " همون کافه خودمون میبینمتون "
Показать все...
❤‍🔥 8
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_دهم رهامِ‌هادیان.. به صفحه گرد ساعت رو مچ دستم خیره شدم،تقریبا پنج دقیقه از تایم قرار گذشته بود،تاخیر و معطل شدن خوشایند نبود برام،دوست نداشتم حتی یک ثانیه روهم پوچ از دست بدم ،اما انگار وقتی که اینجا سپری میشد هر چند پوچ برام پرمعنا میگذشت،شاید این کافه یکی از بهترین خاطرات من برای یادآوری و تعریف باشه،بخاطر حس و حال خوبی که میداد،دکوری که هم کلاسیک و هم امروز چیده شده بود،طعم قهوه ها،تلخی معنا داری داشت؛ دوباره نزدیکای ظهر بود که امیر بهم تکس داد و محل قرارمون و کافه اعلام کرد،درواقع خوشحال شدم چون از فضا و آدمای اینجا خوشم میومداما یه بخشی برام عجیب بود اونم اینکه ما قرار نبود بیایم کافه،چطور در لحظه تصمیمش عوض شد؟شاید من زیادی تمرکز میکنم رو جزئیات و امیر عادت داره به کارای یهویی در چوبی که شیشه تیره رنگی داشت از پاشنه فاصله گرفت و زنگ بالای در به صدادراومد،چشمم به جمال آقا منور شد،بلاخره افتخار دادن متقابلا به قراری که میزاریم و جلساتمون اهمیت بدن،بلافاصله سمتم اومد به رسم ادب از جا بلند شدم و دستش و به گرمی فشردم _ببخشید معطل شدی ترافیک بود برخلاف درونم سعی کردم حفظ ظاهر کنم و مثل یک رفیق صمیمی باهاش ادامه بدم،در حالی که دوباره رو کاناپه مینشستم نگاهم و ازش برنداشتم _نه این چه حرفیه بشین پسر کنارم رو کاناپه سبز رنگ همیشگی نشست و دستش و رو میز گرد چوبی بزرگ بینمون گذاشت برای شروع بحث تصمیم گرفتم جلسه قبلی و مرور کنم _خب..رابطت با کمند چطور پیش میره؟ تکون خوردن سیب گلوش و نگاهی که مدام بین اشیا اطراف میگشت نشون از سردرگمی میداد،من نمیخواستم پیشگویی کنم،میخواستم خودش احساس واقعیش و بیان کنه با انگشتاش رو میز ضرب گرفت و لب پایینش و بین دندوناش برد _راستش حرف نزدم،یعنی اصلا نرسیدم بهش فکر کنم چهرم حالت متعجبی گرفت،حال و احوال جلسه پیشش بهم میگفت وابسته تر ازین حرفا باشه،فکر میکردم وقتی پاش و از در بزاره بیرون اولین کاری که میکنه درست کردن رابطش باشه _فکر میکردم وابسته تر باشی بهش از لحاظ عاطفی دست چپش و تکیه گاه سرش کرد و به سمت دیوار کج شد مکث کردن برای چیدن کلمات کنارهم دوتا دلیل داشت که باید میفهمیدم کدومشون انتخاب امیره _راستش..زندگی من انقدری سخت هست که نمیشه تعیین کرد چی برام اولویته..یچیزی مثل سردرگمی انقد حرف تو سرم هست که نمیدونم به کدومش برسم تک به تک کلماتش حرف‌هایی بود که چند بار از بین مریضام شنیده بودم،مثل همیشه اطلاعاتی که تو ذهنم طبقه بندی شده بود و پشت هم چیدم _ببین،تو اگر یه وعده غذایی و بیشتر از ظرفیت همیشگی بخوری یه اتفاقایی برات میوفته،حالت بد میشه،حتی بعضی وقتا ختم میشه به بالاآوردن تموم چیزایی که خوردی،بنظر من آدماهم گاهی نیاز دارن تموم حرفاشون و بالا بیارن،حالا میتونه رو یه کاغذ یا رو یه آدم باشه،این مشکلات ممکنه از گذشته باشه ممکنه الان داشته باشی اما هر چه که هست باید بریزیشون بیرون و میتونی به من اعتماد کنی نه بعنوان مشاور،بعنوان رفیقت برای تاثیر بیشتر حرفام سعی کردم نگاهم عمیق به اون چشم‌ها قفل بشه تا نه فقط رو ظاهر بلکه روح پسرمقابلم و تحت تاثیر قرار بدم _ما قرار بود راجب گذشتت حرف بزنیم،اگر موافق باشی امروز میتونیم موضوع حرفامون قرارش بدیم،تو حرف میزنی،من گوش میدم،خب؟ انگشتام و توهم قفل کردم و با همون نگاه خیره بهش ادامه دادم _خب من میشنوم نفس عمیقی بلعید و رها کرد و پا رو پا انداخت _من از وقتی که یادم میاد تو بغل پرمهر پدر و مادرم بزرگ شدم،شاید کسی نتونه خاطرات سه یا چهارسالگیش و به یاد بیاره اما من سعی کردم مثل جواهر ازشون مراقبت کنم لبخندی با چاشنی دیوونگی که نشون از یک حالت عصبی میداد زد و صحبت و از سر گرفت _چون اونجا آخرین جایی بود که از ته دل خندیدم تک تک جملاتش و تو ذهنم حفظ میکردم حتی حالت‌های صورتش و زمانی که حرف میزد،مثل همین لحظه که به جدی ترین شکل ممکن برگشت انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش طوری میخندید که برق چشماش مثل ستاره میدرخشید بقول پرهام خنده از روی سرمستی _پدر و مادرم تو تصادف کشته شدن،بعد از اون من تو خونه پدربزرگم زندگی میکنم،اینهمه سال دوری از عزیزترین آدمای زندگیم اذیتم میکنه اشک گوشه چشم مثل قطره ای از دریای غم درونش جوشید و تا پایین صورتش جاری شد،همیشه سعی میکردم حدالامکان اونقدری تو حال مراجعه کننده ها غرق نشم،اما غم دل این پسر مثل آتیش اطرافیانش رو میسوزوند.. _اینکه برعکس بقیه من فقط دو سه سال مادر و پدر داشتم اذیتم میکنه،چون من لیاقت این همه بدبختی و تنهایی و نداشتم با همون جدیتی که سعی در پنهون کردن درد داشت لبخندی که بیشتر به زهرخند شبیه بود زد و خیره شد به من _دلیل مراجعه من به شماهم همین بود!
Показать все...
❤‍🔥 6
-من به چشم خودم چیزایی میدیدم که بازگو کردنش برای هیچکس قابل باور نبود..
Показать все...
💘 7
10:00 pm🌙✨
Показать все...
❤‍🔥 4
بچه ها رو مود پارت نوشتن نیستم ببخشید😂🤦‍♀ ایشالا فردا شب دست پر خدمت میرسم🫰
Показать все...
💘 7
Показать все...
𝚂𝚞𝚍𝚍𝚎𝚗𝚕𝚢

𝚂𝚞𝚍𝚍𝚎𝚗𝚕𝚢 𝚢𝚘𝚞 𝚋𝚎𝚌𝚊𝚖𝚎 𝚖𝚢 𝚍𝚊𝚛𝚔 𝚜𝚔𝚢 𝚖𝚘𝚘𝚗🌑 𝚆𝚎𝚕𝚌𝚘𝚖𝚎 𝚝𝚘 𝚌𝚑𝚊𝚗𝚗𝚎𝚕🤍

https://t.me/+QcwW53UHbadjODQ0

𝚂𝚊𝚢 𝚢𝚘𝚞𝚛 𝚋𝚎𝚊𝚞𝚝𝚒𝚏𝚞𝚕 𝚌𝚘𝚖𝚖𝚎𝚗𝚝𝚜 𝚑𝚎𝚛𝚎🤎✨

احتمالا فردا پارت طولانی تری خواهیم داشت🫠✨ لینک ناشناس بنده / چنل ناشناس
Показать все...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport

❤‍🔥 8
عمو دستش و پشت سر همسرش بالای کاناپه سفید رنگ گذاشت و جوابم و داد _رفته بیرون با دوستاش امیر جان،ریماهم درس داره یکم دیگه میاد سر تکون دادم و بی حرف منتظر شام موندم،همزمان تو ذهنم مرور میشد که فردا راجب چی صحبت کنم،اسم این جلسه قراره چی باشه؟کاش بتونم با اون مرد به اصطلاح پدربزرگ حرف بزنم تا بین جلسات فاصله بندازه،نه من خیلی خوشحال بودم که هر روز بشینم کل زندگیم و مرور کنم نه آقای دکتر،با یادآوری سیلی آبدار قبل از خواب به این نتیجه رسیدم که الان زمانش نیست و کسی به حرف امیر گوش نمیده.. دست رو گونم کشیدم،اثری رو پوستم باقی نمونده بود،انگشتم که کمی بالاتر رفت درد عمیقی تو استخون گونم پیچید،فشار بیشتری وارد کردم که باعث شد ناله ریزی از بین لبام در بره،چطور متوجه نشدم؟احتمالا وقتی خوردم زمین محکم به زمین کوبیدم صدای پروانه تو سالن پیچید _آقایون خانوما شام حاضره بفرمایید دست از اون ناحیه پوستم کشیدم و ترجیح دادم به میز شام برسم اولین بارم نبود،اما هر بار درد بار اول داشت برام
Показать все...
❤‍🔥 16
#𝐬𝐞𝐫𝐞𝐧𝐝𝐢𝐩𝐢𝐭𝐲 #صفحه_نهم امیرِمقاره.. صدای دلنشین گیتار تو کوچه پس کوچه های مغزم پرسه زد،با کمی تجزیه و تحلیل بین خواب و بیداری،فهمیدم گوشیم داره زنگ میخوره،دل و جون تکون خوردن از جام و نداشتم،نمیخواستم از جای گرم و نرمم دل بکنم و بگذرم از تخت خواب،صدا گُنگ بود،انگار از ته یه چاه عمیق با چوب تو سرم میکوبید و میگفت خودت و جمع کن و بیا این گوشی لامصب و جواب بده دستم و زیر پتو رو تشک تخت کشیدم بلکه پیدا بشه،دست آخر یه جایی نزدیک ساق پام انگشتم به جسمی سخت و مستطیل شکل برخورد کرد،بی حوصله بیرون کشیدمش و بدون دیدن اسم تماس و وصل کردم _بله؟ خودمم از شنیدن صدام تعجب کردم،گرفته و پر از خط و خش بود،مگه چند ساعت خوابیدم که این بلا سرم اومده؟درد شدیدی تو معدم پیچید که باعث شد ضعف برم _مثل اینکه بدموقع مزاحم شدم با شنیدن اون صدای بم و گیرا ناخودآگاه تنم و عقب کشیدم و به بالای تخت تکیه زدم،هول کردم،نمیدونستم چه جوابی بدم،از صدام واضح و مشخص بود که بخاطر زنگ آقای دکتر از خواب بیدار شدم،رگ پرروییم باد کرد،تقصیر خودم نبود،اخلاق بعد از خوابم و حتی خودم گردن نمیگرفتم،به منظره تاریک بیرون خیره شدم،از غروب گذشته حتما _نه من بدموقع خوابیدم،باید تایم خوابم و با شما فیکس کنم،کاری داشتید با من؟ از پشت تلفن هم میتونستم صدای خنده هاش و بشنوم،خنده هایی که سعی در مخفی کردنش داشت _آقای مقاره خواستم خدمتتون عرض کنم اگر فردا روز خوابتون نیست تایم ملاقاتتون و با من بگید بهم من طبق اون برنامه ریزی کنم یه تای ابروم بالا رفت،فکری که به ذهنم خطور کرد و به زبون آوردم _ببخشید معمولا پزشک وقت ملاقات میده انگار که جوابی در آستین داشته باشه یک ثانیه هم معطلم نکرد _بله اما پزشکایی که تایم کاریشون عصر باشه،بنده صبحا مریضا رو ویزیت میکنم عصر به زندگی خودم میرسم،که احتمالا شمارو هم باید تو زندگی خودم جا بدم جمله آخرش هزار و یک معنی میداد برام،ناراحت بود از اینکه هر روز من و میدید؟اینکه جزوی از زندگیش باشم براش مثل سم میمونه؟پس چرا قبولم کرد؟ دستی لا به لای موهام بردم و تو آینه روبروی تخت مرتبش کردم _همون تایم باشه موردی نیست؟به زندگی شما لطمه نمیزنه؟ انگار که طعنه کلامم رو فهمیده باشه اصلا بروی خودش نیاورد _مشکلی نیست،همون کافه خودتون؟ خیره شدم به دست ازادم روی پتو،ببرمش کافه؟اگه بخوام راجب زندگی شخصی خودم صحبت کنم بهم میریزم،من نمیخوام بچه های کافه من و تو بدترین شرایط ببینن،اگه دست خودم بود این و برای آقای دکترم نمیخواستم،چه کنم که مجبور و محکوم بودم به تحمل _نه من لوکیشن و براتون میفرستم بعد از اینکه اعلام کرد منتظرم میمونه با یه تشکر خشک و خالی و خداحافظی مکالمه به پایان رسید،گوشی و رو تخت گذاشتم و به فکر فرو رفتم،اینکه من کل زندگیم و بزارم کف دست یه آدم غریبه کار درستیه؟قبول..اول که دیدمش یکم بهم ریختم،به خودت بیا امیر ببین کجا وایسادی،مگه قرار نشد حساب شده قدم به قدم بری جلو؟اون آدم فقط یه غریبست،مثل بقیه باید جلوش رعایت کنی با یادآوری عکس مامان که قبل از خواب تو بغلم بود با وسواس به اطرافم نگاه کردم،پتو رو کنار زدم که یکم پایین تر پیداش کردم،یبار نشد من انقد تو خواب ورجه وورجه نکنم،عکس و دوباره زیر بالش جا دادم،لبه تخت نشستم و دستی تو موهام کشیدم،صدای در توجهم و جلب کرد _بفرمایید پاشنه از در فاصله گرفت و چشمم افتاد به پروانه،گوشه چشمم و ماساژ دادم و خیره شدم بهش تا کارش و بگه _داداش امیر بفرمایید شام سر تکون دادم و از جا بلند شدم،بعد از مرتب کردن پتو و بالش زیر سرم جلوی آینه ایستادم،لباسای صبح تنم بود،برای خوردن یه وعده شام مناسب و کافی بود،حتی یکم اغراق قاطیش بود،کاخ سفید که نمیرم گوشیم و رو تخت رها کردم و از اتاق زدم بیرون،پله ها رو دونه دونه با کمترین سرعت طی کردم،مشتاق دیدار خانواده عزیز و محترم مقاره نبودم،هر چه دیر تر زندگی بهتر به محض پایین اومدن از پله ها چشمم به عمو و زن عمو خورد،رو کاناپه دونفره منتظر میز شام بودن،دستام و رو شونه عمو گذاشتم _سلام به کفترای عاشق عمو طاها با شنیدن صدام مثل همیشه به قانون شکنیم خندید و سمت زن عمو برگشت _میبینی جواهر این هیچوقت آدم نمیشه تابی به چشمم دادم و سرم و یکم کج کردم _داشتیم عمو؟بعد چند وقت یه شام میخوام باهات بخورم اوقاتت و تلخ نکن با خنده چشمی گفت و من تصمیم گرفتم بیشتر از این مزاحم خلوتشون نشم،رو مبل تک نفره نشستم و خیره شدم به پروانه و محترم خانوم که مشغول چیدن میز شام بودن،خبری از متین نبود سمت عمو و زن عمو برگشتم،طبق معمول یه چشم عمو طاها به من بود یکیش به زن عمو،چشمکی زدم _شازده پسرتون کجاست؟دخترعمو رم ندیدم
Показать все...
❤‍🔥 12