حمیده نعیمی | این نور فریب می‌دهد…!

پارت جدید قشنگا👆🏼😍

پارت جدید قشنگا👆🏼😍

کلی شومیز دامن خاص و دلبر @Golbarg که برای تابستان امسال خیلی ترندن🥹💫 💘‌ https://t.me/+xLS7tPjiXmwzZWZk

من بهارم! به خاطر دانشگاهم اومدم تهران و باید خونه‌ی عموم می‌موندم، عاشق پسرعموی جذاب و جدیم شدم اما اون دختر دیگه‌ای رو دوست داشت فکر کردم همه چیز تموم شده ولی عموم مجبورش کرد باهام ازدواج کنه و حالا من هرجوری شده باید دل این قلب سنگی رو ببرم حتی اگه شده به قیمت بارها شکسته شدن قلبم توسط سهیل و اینکه یه شب بعد از دعوا بی پناه سر از خیابون در بیارم... https://t.me/+DCE-SRT8cUVjMzA8 https://t.me/+DCE-SRT8cUVjMzA8

#پارت_۴۲۹ #این_نور_فریب_می‌دهد سرهنگ نیشخندی معنا دار زد. دو دستش را روی میز گذاشت و با لحنی سرزنش‌گرانه گفت: - چرا همتون می‌خواید بندازین گردن این پسره‌ی بدبخت… بیچاره خودشم باور داشت کار خودشه! اینا رو نباید به شما بگم اما بنظرم بد نیست بدونید تا دست از سر اون پسره بردارید. شاهد داریم که اون شب دیده یه زن پشت فرمون بوده. اگه هوا بارونی نبود و پلاک مشخص بود به امروز نمی‌کشید دستگیری نامزدتون آقا. صاعقه زد به جان پارسا و در جای خودش خشک شد. پس تمام این مدت مسیحا راست گفته بود؟ مات و حیرت زده به چشم‌های ریز سرهنگ زل زده و گویی التماس می‌کرد حرفش را پس بگیرد. چه کرده بود با بهترین دوستش؟ آخرین جمله‌ی مسیحا به سرعت در سرش جولان داد: « عشق کورِت کرده!» یک دستش را روی پیشانی گذاشت و نشست. پاهایش می‌لرزید. با چه خیالی آمده و چه چیزهایی شنیده بود. او که این همه سال به خودش غَره بود که دوستش را به عشقش ترجیح داده چه ساده او را زیر پایش له کرده بود. چه نارفیق پستی بود. کاش می‌شد برود جایی که خودش هم دیگر خودش را نبیند. سرهنگ که حال او را دید از بطری کنار دستش داخل لیوان آب ریخت و به سمت پارسا گرفت: - بیا… یکم آب بخور… چرا شوکه شدی مرد؟ - من… من… فکر می‌کردم… حرفش را ادامه نداد. آب دهانش را به زور قورت داد و لیوان آب را رد کرد. جز شرم حرفی برای گفتن نبود. این‌ حرف‌ها را باید به مسیحا می‌گفت. باید سراغ او می‌رفت اما رویش را نداشت. نگاهش را پایین کشید و سندی را که برای آزادی سوگند آورده بود دید. بی‌حال فقط لب زد: - سند… سرهنگ از پشت میزش بلند شد. دلش برای پارسا سوخته و آن جدیت و خشکی همیشه در تن صدایش نبود. معمولا برای اطرافیان مجرم دلسوزی نمی‌کرد اما این جوان زیادی سردرگم بود. پارسا را به سمت در هدایت کرد و به حالت دلداری برایش توضیح داد: - اینجا که سند نمی‌گیرن… فردا برو دادسرا بر اساس مبلغ وثیقه باید سند بزاری براش… نگران نباش قضیه بیشتر با دیه و جریمه حل می‌شه! #حمیده_نعیمی

من بهارم! به خاطر دانشگاهم اومدم تهران و باید خونه‌ی عموم می‌موندم، عاشق پسرعموی جذاب و جدیم شدم اما اون دختر دیگه‌ای رو دوست داشت فکر کردم همه چیز تموم شده ولی عموم مجبورش کرد باهام ازدواج کنه و حالا من هرجوری شده باید دل این قلب سنگی رو ببرم حتی اگه شده به قیمت بارها شکسته شدن قلبم توسط سهیل و اینکه یه شب بعد از دعوا بی پناه سر از خیابون در بیارم... https://t.me/+DCE-SRT8cUVjMzA8 https://t.me/+DCE-SRT8cUVjMzA8

این پارتو خوندین بریم پارت جدید؟؟😍

آتش‌زاد🔥 دایانا هجده‌سال تحت مراقبت شدید والدینش زندگی می‌کرد اما از لحظه‌ای که تصمیم گرفت روی پای خودش بایسته، سرنوشتش دچار تغییر شد. ده سال بعد مردی سر راهش قرار گرفت که گذشته‌ی مرموزی داشت و از مو سرخ ها متنفر بود. با وجود تنفر، راهی برای عشق و محبت وجود داره؟ این یه جدال، بین عشق و نفرته، کی پیروز میشه؟ https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0

پارت داشتیما👆🏼😍 خوندین؟

اون مشهور ترین قاتل توی اماراته! یه زن لوند و مرموز که طعمه‌هاش فقط مردها و شاهزاده های کله‌گنده‌ی عربستانن! مردهای کثیفی که دستشون به خون و خرید و فروش بکارت آلوده‌است! مثل یه مار آروم به طعمه نزدیک میشه و بعد با جام زهرآلودی که به طعمه تعارف میزنه اونهارو شکارشون میکنه! و حالا بازی طوری میچرخه که اینبار اون دیگه شکارچی نیست! طعمه‌ی مردیه که با نقشه بهش نزدیک میشه... مردی که از سمت دنیای مافیا برای کشتن اون اجیر شده! #بزرگسال #مثبت۱۸ #جنایی #مافیایی 👇🔞 https://t.me/+gbq-J73-f9AwZjU0