cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

▪︎ ستون پَنجُم ▪︎ ماهور ابوالفتحی

ماهور ابوالفتحی بخند، باشه؟♡ پارت گذاری شنبه تا چهارشنبه💖💠 " رمان های آرایش جنگ و مفت باز طنز و فایل فروشی" رمان های فیاض، آدمای شهر حسود، عشق اما نهایتی مجهول عاشقانه اجتماعی و فایل" برای تهیه هر کدوم از فایل ها به ادمین پیام بدین @Paeez_1997

Больше
Рекламные посты
22 306
Подписчики
-4224 часа
-3027 дней
-1 10430 дней
Время активного постинга

Загрузка данных...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Анализ публикаций
ПостыПросмотры
Поделились
Динамика просмотров
01
پارت اول❤️
5330Loading...
02
Media files
4810Loading...
03
#پارت218 پسر بودی میگفتم داری کمرت و خالی می‌کنی!‌ دِ دو ساعت داری تو اون حموم چه غلطی میکنی!؟ دستمو محکم میگیرم جلوی دهنم که صدای گریم بلند نشه شـــهیار نکیسا نگرانم شده بود...! دست روی شکمم میزارم هه زهی خیال باطل اون فقط نگران بچه ای ناخواستشه وقتی صدایی ازم نمیشنوه عصبی میشه و محکم میکوبه به در حموم _نزار سگ بشم ثمر بیا این درو وا کن ببینم چیکار میکنی تو اون حموم که حتی صدای آبم نمیاد؛ برا بچه ضرر داره تمام سعیم رو میکنم تا صدام نلرزه و و با زهر خندی که تلخیش رو فقط خودم احساس میکنم لب میزنم _ دارم ؛ دارم #شیو میکنم ‌بلخره امشب تولد شوهرمه و شب خیلی‌ مهمیم هست براش ! تو برو منم میام الان نگاهی به نامه ای که از قبل نوشته و کنار وان گذاشته بودم میکنم و دستمو محکم تر روی دهنم فشار میدم تا صدام بیرون نره نامه ای که متنش ثابت می‌کرد من خودم خودکشی میکنم و شهیار نکیسا همسر اجباری من هیچ نقشی در اینکار نداره دختری که عزیز دردونه یه خونه بود ولی سر یه اشتباه که حتی تقصیری درش نداشت از خونه و خونواده خیلی راحت طرد شد یو سو تفاهم یه قرار اشتباه ، شد بلای جون منه از همه جا بی‌خبر و این ازدواج اجباری رو رقم زد اجباری که قرار نبود عشق و احساسی توش باشه ولی ...لعنت به دلم همش رو تحمل میکردم ولی دیگه این آخری خارج از تحملم بود اینکه بخوام وایسم و ببینم امشب شهیار به عشقش به دختر مورد علاقش اعتراف کنه هزار بار بدتر از مرگ بود تیغ توی دستم رو محکم فشار میدم روی رگم و تماممم ....خون با سرعت زیادی فواره میکنه در به صدا درمیاد و شهیار بازم سر و کلش پیدا میشه تلخ خندی میاد رو لبم !! هه این دم آخری چه مهربون شده بود _ ثـمــــــــر دوساعت شد ! تو چه غلطی میکی اون تو ؟ من هزارتا کار دارم بیا بیرون دلم میگه داری راحت میشی زبونم ولی _می م میام _ثمر خوبی تو  ! صدات چرا میلرزه _ سرررده این در کوفتی رو باز میکنی یا بشکنم دیگه چشمام داشت بسته می‌شد که به آرامی لب زدم  _ شهیار که همون لحظه فریاد بلنننندش رو بالا سرم حس میکنم _ یاخداااا ثمــــــــر ... چیکار کردی تو؟ https://t.me/+pTCC2Aw0kEk0NDFk https://t.me/+pTCC2Aw0kEk0NDFk این لینڪی که میبنید 👇😍😍😍 به جرعت میتونم بگم جزو بهترین رمان هاییه که من خودم توی تلگرام دنبال میکنم و عاشقشم 🤩🥹 خواستم به شما هم معرفیش کنم ولی نویسنده اش فقط یک ساعت فرصت داده بعد از اون لینکش باطل میشه .... https://t.me/+pTCC2Aw0kEk0NDFk https://t.me/+pTCC2Aw0kEk0NDFk #به_شدت_توصیه_میشه #مناسب_بزرگسالان🔞
4722Loading...
04
_ گفتی زن همون #بازیگر معروفه ایه؟ تند سر تکون دادم که با تمسخر پرسید: _ حالا دودولشم به اندازه فیسش خوبه؟ باید تعریف میکردم یا تخریب؟ مگه امتحان کرده بودم که بدونم؟ بی هوا جواب دادم: _ نچ ...#چنگی به دل نمیزنه! ابرو هاش بالا پرید و دقیق تر بهم خیره شد. _ کوچیکه؟ #سیاهه؟ بیضه هاش زیادی آویزونه؟ دست زیر چونه زدم و زیر لب "نچ" کردم. _ نه ...خیلی بزرگه! https://t.me/+YnRQ610sd2JkMjNk https://t.me/+YnRQ610sd2JkMjNk
1180Loading...
05
⁠ - از من خجالت می‌کشی قربونت برم؟ شل کن خودتو عمر کارن، اینطوری دردت می‌آد. سر و صورتش را غرق بوسه می‌کنم و او زیر تنم بیشتر منقبض می‌شود. نق می‌زند: - نمی‌خوام، نکن کارم دردم می‌آد. نوک سینه‌اش را به دهان می‌گیرم و خیس مک می‌زنم. زار زار گریه می‌کند: - نمی‌خوام از اونجام خون بیاد، ولمکن. چیزی تا خل شدنم نمانده، اما صبور می‌پرسم: - کی گفته خون می‌آد؟ زر زدن قشنگم. تو خودتو منقبض نکن. هق می‌زند: - تو مدرسه همیشه می‌گفتن شب حجله از لای پای آدم خون می‌آد! چیزی نمانده اختیارم را از دست بدهم و در یک حرکت کار را تمام کنم، اما نفس عمیقی می‌کشم. - اونا گه خوردن، من‌که نمی‌ذارم خانومم اذیت بشه. با انگشت نقطه‌ی تحریک‌پذیرش را ماساژ می‌دهم. بی‌اختیار آه می‌کشد و می‌خواهد خودش را عقب بکشد و از زیر تنم در برود که پایش را می‌گیرم. برجستگی بین پاهایم را به تنش می‌چسبانم: - ببین، حسش می‌کنی؟ یه‌ماهه اسمت به ناممه ولی تنت نه، یه‌ماهه بی‌قرارم که زودتر همه‌ی فاصله‌های بینمونو جر بدم و تورو مال خودم کنم. از آن لب‌های سرخ کامی می‌گیرم و نفس نفس می‌زنم. هر لحظه کنترل کردن خودم سخت‌تر می‌شود: - شل کن خانومم، من‌که نمی‌ذارم تو درد بکشی فسقلی. به موت قسم مواظبم. کمی آرام می‌شود، برای بیشتر تحریک کردنش سینه‌هایش را مک می‌زنم و او میان ناله‌هایش همچنان مقاومت می‌کند: - کا... کارن... می‌گن مال عربا خیلی بزرگه، آره؟ در آن حال، خنده‌ام می‌گیرد. دخترک نابلدم زیادی دلبر است. دستش را می‌گیرم: - خودت ببینش! صورتش به آنی سرخ می‌شود، شرم‌زده چشم‌می‌دزدد: - خجالت می‌کشم. خجالتش تمام مقاومتم را درهم می‌شکند، لبش را محکم و عمیق می‌بوسم و... برای خوندن ادامه‌ی این پارت 👇🏻👇🏻👇🏻 https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk ناز کردنای دخترمونم که ادامه داره😍😂👇🏻 - کاچی نداریم قربونت برم، بیا برات شیرموز با عسل و گردو درست کردم جون بگیری. زیر پتو قائم شده و قصد بیرون آمدن ندارد. برخلاف او که خجالت‌زده است، من احساس پیروزی دارم. بالاخره زنم را تصاحب کردم و مهر مالکیت روی تنش کوبیدم! - دیگه نباید از من خجالت بکشی رویا، من الآن جایی که تو خودت ندیدی رو دیدم. نق می‌زند: - به روووووم نیاااااار. حمله می‌کنم و از زیر پتو بیرون می‌کشمش: - بیا اینو بخور برای راند دوم جون بگیری، تازه مزه‌ات رفته زیر زبونم دیگه نمی‌تونم ازت بگذرم بچه... جیغ می‌کشد: - آقا کارن من هنوز درد دارم! https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk از قدیم گفتن نازکش داری نازکن، نداری پاتو دراز کن😁 رویا خانم خوب سواستفاده می‌کنه از نازکشش😔😂
1761Loading...
06
❌❌کلید را در قفل میچرخاند و من وحشت زده خیره اش میشوم. جلو میروم و پیش از آنکه او حرفی بزند هقی از گلویم خارج میشود: - من... من خیانت نکردم به خدا... دستم را محکم به سمت خود میکشد سرش را زیر گوشم میبرد: - چی میگفت اون مرتیکه؟ سر به چپ و راست تکان میدهم: - تیام، جون من باورم کن به عقب هولم میدهد و فریاد میزند: - منو به خودت قسم نده لعنتی داد میزند و من میلرزم. میلرزم و همه چیز در ثانیه رخ میدهد؛ وسایل روی میزآرایش را به اطراف پرت میکند. آخرین ادکلن باقی مانده بر روی میز را به سمت آینه پرتاب میکند و با صدای بدی هزار تکه میشود. به سمتم می آید و من عقب عقب راه می روم: - میترسم... جلو نیا... - قبلا با خودم آروم میشدی دلبر. با قدمی بلند خودش را به من میرساند و روی تخت هولم میدهد. بی جان روی تخت می افتم و او در یک حرکت ناگهانی، کراپم را از تنم خارج میکند. اشک هایم بر گونه سرازیر شده اند و او لبهایش را روی شانه ی برهنه ام مینشاند: - مال کی هستی؟ باید آرامش میکردم تا هیراد را فراموش کند: - تو. "خوبه"ای زیر لب میگوید و سپس فریاد میکشد: - پس با اون آشغال چه غلطی میکردی؟ جواب بده تا تنت رو به آتیش نکشیدم. سینه ام را فشار میدهد و من از درد آهی میکشم. مقاومت فایده ندارد و ترسیده میگویم: - گفت... گفت جای قاتلو میدونه... گفت کمک میکنه پیداش کنیم و بهم برسیم. https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 - من خودم برات یه لشکرم. تا من هستم هیچی نمیشه. خب؟ هنوز نمردم که خودتو تنها بدونی. هر کی کشته، کشته. من و تو کاری نکردیم که. سرم را از زیر چانه اش بیرون میکشم و نگاهش میکنم. میخواهم مخالفت کنم و باز هم گلایه کنم که لب های لرزان از بغضم به اسارت لبهاش در می آید. گاز های ریزی میگیرد و زبانم را به بازی میگیرد که آهی از گلویم خارج میشود. - هیشششش. حق نداری جایی بری. تا ابد مال منی قصه ی هزار و یک شبم. باز هم میبوسد و دست زیر لباسم میبرد. چشمکی میزند و سر زیر گوشم میبرد: - با راند دوم چطوری دلبر؟ https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8
4820Loading...
07
- پاشو گلناز باید بریم دانشگاه... یالا دیر شده باید ازتون امتحان بگیرم فکر کردی هنوز تو روستایی؟ پاشو برو حموم یه دوش حتما باید بگیری به خاطر دیشب به زور چشمام و باز کردم و نگاهم به هیکل مردونش افتاد که در حال پیراهن پوشیدن بود و معلوم بود از حموم بیرون اومده. سرحال بود و دیشب هر فانتزی که داشت بی توجه به اذیت شدنای من انجام داد و حال من افتضاح بود افتضاح! احساس ضعف شدید داشتم و کمر و زیر شکمم تیر می‌کشید و از طرفی از نظر روحی احساس بی‌ارزش بودن داشتم و اون وقتی حرکتی نمی‌کنم غرید: - د پاشو یالا مگه کوه کندی دیشب؟ پتورو از روم کشید کنار که تو خودم جمع شدم و آروم روی تخت نشستم و نالیدم: - حالم خوب نی ادکلنی جلو آینه به خودش زد: - دوش بگیری اوکی میشی یه چند بارم بگذره عادت می‌کنی دیگه اذیت نمیشی با پایان جملش سمتم برگشت چشمش روی تنم نشست که خودمو جمع کردم و لب زد: - خونریزی داری! نگاهم به تخت کشیده شده بود که کمی خونی شده بود و این بار عصبی لب زد: - به خاطر کارای تو... میگم حالم خوب نیست سمتم اومد از روی تخت به راحتی بلندم کرد و سمت حموم بردم: -هر کاری سختی خودش و داره زندگی تو تهران و درس خواندن تو همچین دانشگاهی برات خرج داره مگه نه؟ خرجشو از کجا میاری ازجیب من! فکر کن کارت اینه و با پایان جملش در و روم بست و من دستامو روی دهنم گذاشتم و هق هقم شکست اما صدایی از در نیومد و پشت در حموم نشستم که ادامه داد: - پنج دقیقه دیگه آماده نباشی خودم تنها میرم دانشگاه امتحان تورم صفر رد میکنم این ترم بیفتی فهمیدی؟ پس یالا و اره درست سه ماه پیش بود که به سرم زد از روستا بیام تهران درس بخونم کار کنم زندگی کنم و از پسر عموم که استاد دانشگاه بود کمک بگیرم اما اون تو صورتم گفت رابطه در مقابل پیشرفت زندگیمو من قبول کردم اما حالا.... https://t.me/+b_9N-gGThsYxNjJk سرمای نیمکت اذیتم می‌کرد، زیر دلم بدتر تیر می‌کشید و به خاطر لج کردنم با حسین حتی لیوان چایی هم نخورده بودم و اونم اهمیتی نداد و حالا چشمام همه چیزو دوتا میدید و عرق کرده بودم و بدنم لرز گرفته بود! https://t.me/+b_9N-gGThsYxNjJk و پسر کنارم که درحال امتحان دادن بود لب زد: - خانم؟ خوبید؟ هیچی نگفتم و صدای حسین از ته کلاس بلند شد: - صدای پچ پچ‌ نشنوم تقلب ببینم بدون هیچ تذکری برگرو میگیرم و افتادی! سرمو روی نیمکت گذاشتم و زیر دلم جوری تیر کشید و به یک باره گرم شد که مطمعن شدم خونریزی داشتم اما های حرفی نداشتم و پسر کنارم ادامه داد: - استاد حالشون مساعد نیست مثل اینکه سمتم اومد و بی توجه به دانشجو ها کتفمو تکون داد: - گلناز؟ چی شده؟ ببینمت! حالا کل کلاس خیره ی ما دوتا بودن و یکی نمک ریخت: - استاد مثل این که با ایشون زیادی صمیمید صدای خنده بلند شد و توپید: - خانم محترم سرت تو برگت باشه شما و من نگاهم و بالا آوردم قیافه ی رنگ و رو رفته ی منو که دید صورتش اینار نگران شد: - پاشو برو بیرون نمی‌خواد امتحان بدی نمی‌دازمت چیزی نگفتم و مطمعن بودم الان شلوار لی ابیم قرمز شده و آروم جوری که خودش بشنوه کتشو کشیدم که پایین اومد و در گوشش نالیدم: - خونریزی دارم، دارم می‌میرم از درد اشکام روی صورتم ریخت و قیافش درمونده شد و همه به ما خیره بودند و اون کتش رو از تنش درآورد دورم انداخت و به یک باره بلندم کرد و تو آغوشش رفتم و صدای همهمه اینبار بلند شد و بی توجه غرید: - کلاس تعطیل امتحان جلسه ی بعد حال زنم خوب نیست... https://t.me/+b_9N-gGThsYxNjJk
1 2252Loading...
08
- ‏یکی باشه ممه هاشو بزنه تو سوپ ٬ بگه بخور زودتر خوب شی چیه؟ اونم نداریم:( لیوان آب میوه رو می‌گیرم سمتش و با خجالت می‌گم: - بخور زودتر خوب شی بی ادب. دماغش رو بالا می‌کشه و می‌گه: - نمی‌شه ممه هاتو بزنی توش شیر انبه بخورم؟ در حالی که خنده‌ام گرفته لیوان رو می‌دم دستش و می‌گم: - نخیر من شیر ندارم. یه قلوپ از محتوای لیوان سر می‌کشه و می‌گه: - راست می‌گی، واسه شیر داشتنش اول باید بریزم توش. من با گیجی می‌گم: - چیو بریزی؟ یه قلوپ دیگه می‌خوره و ناله می‌کنه: - دختر خنگ کجاش جذابه خدا؟ این چیه؟ چرا زرده؟ مزه شاش گربه می‌ده. اخم میکنم می‌گم: - آبمیوه سیب موزه خجالت بکش. با پشمایِ ریخته به لیوان نگاه می‌کنه و می‌پرسه: - آب موزو و چطوری گرفتی؟ نیشمو شل می‌کنم می‌گم: - ساندیس خریدم ریختمش تو لیوان! یه نفس عمیق میکشه و یهو داد می‌زنه: - خدایا این کیه آفریدی؟  چرا با من اینطوری می‌کنه؟ ایهالناسسسسسسس من ممه می‌خوام! من سوپِ ممه می‌خوامممم... من مریض و ناتوااااانمممممممم باید یه چیزی بخورم جون بگیرم یا نه؟ دست می‌ذارم رو دهنش و می‌گم: - هیس ساکت شو، الان عزیز میاد بالا... دستم رو ورمی‌داره و می‌گه: - بذارررر بیاد یکم نصیحتت کنههه! من و تو مگه عقد نکردیمممم پس چرا نمی‌ذاری دست بزنم به ممه هات بگم بیب بیبببب؟ دیگه داره کفریم می‌کنه! می‌خوام داد بزنم، که نیشش رو شل می‌کنه می‌گه: - می‌تونی با ممه هات خفم کنی صدام دیگه در نمیاد، قول! https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0 اسم دوم این رمانو باید گذاشت در جستجوی ممه😂😂😂😂😂😂 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0 https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0 https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0 نه سحر است نه جادو، نه بنر فیک این رمان اومده تموم رمانای طنز تلگرامو دگرگون کنه😂  از پارت اولش می خندین تا فیها خالدوووونش
4444Loading...
09
دستش را روی شکم تخت دخترک کشید: -این همه خونریزی واسه یه پریودی؟ چانه‌ی دخترک لرزید.رنگش زیادی پریده بود. -مجبورم کردی فرشا رو تنهایی بشورم به خاطر فشاری که بهم اومده همچین شده مرد نچی کرد با چشمانی تنگ شده لب زد: -پس هنگامه دروغ میگه که غیرقانونی رفتی سقط جنین سکسکه‌اش گرفت می‌دانست که حاشا کردن بی‌فایده است. -من ..‌ من .. نمی‌خواستم یه بچه .. بی‌گناه تو زندگیمون بیاد . تو که فقط منو واسه انتقام گرفتن از بابام صیغه کردی ... دیر یا زود ولم میکنی مرد در سکوت و متفکر نگاهش می‌کرد. دخترک می‌دانست که دارد نقشه می‌ریزد برای در آوردن پدرش! پریشان و بغض کرده پرسید: -ک .. کار درستی کردم .. نه ؟ تو که اذیتم نمی‌کنی پیمانی می‌کنی؟ .. خیلی درد دارم مرد گونه‌ی لطیفش را بوسید و زیر گوشش پچ زد: -اذیت یه لحظشه آذین کوچولو! دیدن نور خورشید برات میشه آرزو! خوردن یه غذای خوب برات میشه حسرت! از این به بعد باید واسه کوچکترین نیازات جون بدی تا راضی شم! گفت و زیر بغلش را گرفت و تن دردناکش را از روی تخت کند. -آی .. آی مامان جون و رو خدا ببخش.. تو رو خدا ببخشید -ببخشم؟ تو که می‌دونستی من چه کینه شتری‌ایم! این دل و جرئتو از کجات آوردی که این گوهو خوردی؟ او را روی زمین کشید مقصدش زیر زمینی بزرگ ویلا بود. می‌دانست دخترک به حد مرگ از تاریکی و تنهایی می‌ترسد میدانست چه وحشتی از حیوانات موذی دارد دخترک هق‌هق کنان التماس کرد _ پیمان مرگِ من ، پیمان من تازه سقط کردم رحم کن پیمان حرف‌هایش بدتر آتش به دلش زد _ میخوای رحم کنم بهت؟ بمیر! بمیر تا یادم بره بابای حرومزادت باهام چیکار کرد روی زمین پرتش کرد و آب دهانش را روی زمین انداخت _ توله گرگ به بابای بی شرفش میره دلمو زدی آذین دیگه حتی لیاقت نداری تو تخت بیای زیرم گفت و محکم در را بست میدانست با بستن در ظلمات می‌شود آذین وحشت زده جیغ زد همه جا تاریک بود با پا های لرزان خودش را جلو کشید تا به در بکوبد و التماس کند که نفهمید دمپایی‌اش به چه گیر کرد در تاریکی روی زمین پرت شد و سرش محکم به آجرهای چیده شده روی هم خورد گرمی خون تا شقیقه هایش پیچید و دلش ضعف رفت صدای پیمان در سرش تکرار شد "بمیر! بمیر تا یادم بره بابای حرومزادت باهام چیکار کرد" پلک‌هایش روی هم افتاد و گوش هایش سوت کشید کاش تا لحظه مرگ هوشیار و زنده می‌ماند تا مژده ی مردنش را به مردِ زندگی‌اش دهد و خوشحالش کند اما نمی‌شد.... لب های خشکش کش آمد تولدش کسی را شاد نکرده بود اما با مرگش پیمانش را شاد می‌شد... خون از گوشه لبش جاری شد و هم زمان در باز شد _ بیا لشتو جمع کن گمشو بیرون باز حوصله چند روز بیهوشی و مریض داری ندارم بی جان لبخند زد میدانست مردش دروغ میگوید می‌دانست دلش سوخته وگرنه نمی‌آمد پیمان کلافه چراغ قوه را روی زمین گرفت _ کجایی موش کوچولوی مارمور؟ بیا گمشو بیرون تا پشیمون....... با دیدنِ استخر خون زانوهایش به لرزه افتاد بهت زده زمزمه کرد _ آ ... آذین؟ دخترک با دهان خون خندید و هم زمان به سرفه افتاد عزرائیل را نزدیکش احساس میکرد _ امشب .... امشب تولدم بود https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk
1 1471Loading...
10
_انقد مثل کنه به من نچسب بهت گفتم نمیتونم بِبرمت حرف تو گوشت نمیره چرا؟ بغ کرده قدمی عقب رفت: _چرا اخه؟ من که گفتم نه با کسی حرف می زنم نه اصلا از کنارت جم می خورم لب گزیده خجالت زده به سیاوش خیره شد: _به خدا اصلا با کسی حرفم نمی زنم کلافه از اصرار های دخترک صدایش بالا رفت: _نمی فهمی نه؟ ترسیده و بعض آلود خیره سیاوش شد: _من فقط دلم گرفته می خوام یکم ب.. _ نمیتونم ببرمت پناه ! نمیتونم صدای داد بلندش شانه های دخترک را بالا پراند اما او بی اهمیت چنگی به موهایش زد: _ ببین دلت گرفته؟ برو بیرون بگرد حتما باید بیای مهمونی خونه ی عمو عطا؟ دخترک بغضش را پس زد نالید: _ من اصلا تهران و نمیشناسم بعد برم تو این شهر غریب و درندشت بگردم؟ اونم تنهایی؟ با اخم های درهم در کمد را باز کرد: _کی گفت تنها؟ با راننده و بادیگارد میری ... هر جا بری می برنت برو خرید ،برو استخر، برو کافه ای جایی هرجایی که میخوای فقط خونه عمو عطا رو خط بکش! نگاهش را میان کت ها گرداند بی نیم نگاهی به پناه گفت: _ مهمونی خانوادگی در جریانی که؟ تو رو ببرم بگم کی رو آوردم؟حتما زنم و ؟  زنم را با تمسخر گفت طوری که دخترک بیشتر از قبل در خود جمع شد: _ نه! من میدونم کسی نباید از ازدواج مون باخبر بشه...بعدشم من نمیتونم با راننده جایی برم خودت که میدونی‌ من ... عصبی کت خاکستری را برداشته حرف پناه را قطع کرد: _ بله یادم نبود خانوم زیاد امل و عقب مونده تشریف دارن که از راننده شخصی شوهرش هم می‌ترسه اشک به چشمان پناه هجوم آورده لال شد با خودش که تعارف نداشت نمی خواست او به مهمانی برود دلیلش هم معلوم بود برگشت ماهور دختر عموی سیاوش: _‌ ببخشید دست خودم نیست که جز تو به هیچ مرد دیگه ای اعتماد ندارم...که بتونم راحت پیشش باشم ببخشید که انقدر اصرار میکنم  ولی اگه شیدا نمی رفت شهرستان می موند پیشم من ...من انقد بهت التماس نمی کردم واسه رفتن به مهمونی صدایش مرتعش و غمگین بود آنقدر که سیاوش را از گفته اش پشیمان کند ملتمس زمزمه کرد : _بذار منم بیام حداقل به عنوان یه غریبه تو رو خدا سیاوش یکم دلم باز بشه هم تا دیر وقت تنها نمی مونم خونه من که میدونم تو قراره دیر وقت بیای یا شایدم اصلا نیومدی درست مثل خیلی شب های دیگه زمزمه حرف آخر پناه را نادیده گرفت عمرا او را می برد تحقیر آمیز به سرتاپای دخترک نگاه کرد: _گیرم که من بردمت قراره چه جوری بیای؟ با همون لباس های کهنه و چروکت؟ میخوای مسخره عام و خاص بشی؟ آداب معاشرت بلدی تو ؟ بِین اون همه آدم پولدار تو یه وصله ی ناجوری پس بمون خونه بیشتر از اینم اعصاب من و بهم نریز که حوصله ی این ادا اطفارا تو ندارم اشک های صورت دخترک را که دید عصبی غرید: _تا تقی به توقی می خوره اشکت دم مشکت! چی گفتم که آبغوره گرفتی؟ جمع کن خودتو قول می دم شب زود بیام خدافظ کت را تن زده به سمت در رفت اما میان راه با صدای لرزان دخترک پاهایش میخکوب زمین شد _خیلی نامردی سیاوش خان سبیک گلویش تکان خورده سکوت کرد دلش اما پیش پناه مانده بود چند ساعت بعد: _اون طفل معصوم و تو خونه تنها گذاشتی اومدی؟ نیم نگاهی به مونس کرد بی خیال گفت: _بچه که نیست ۱۸ سالشه زن ابرویی بالا انداخت: _به هر حال امانت دست ما دوستش هم که نبود ،گفتم تنها نباشه تو که ماشالله ولش کردی به امان خدا عین خیالتم نیست زنت تک و تنها و تو خونه مونده خواست حرفی بزند اما صدای زنگ تلفن مانع شد نگاهی به صفحه گوشی انداخته بی حوصله جواب داد: _بله؟ لابی من به محض وصل شدن تماس نالان لب باز کرد: _سلام سیاوش خان مظفری هستم نگهبان لابی راستش میدونم بد موقع مزاحم شدم آقا ولی چه جوری بگم روم سیاه دختر خاله تون پناه خانوم و.. حرف مرد را قطع کرد: _پناه چی کار کرده؟ _ والا اون بیچاره تقصیر نداره به جان بچم من کوتاهی کردم که این دختر بی پناه الان تو آسانسور گیر افتاده غش کرده گیج پلک زد! منظور مرد چه بود‌؟ پناه کی به خاطر ترسش سوار آسانسور می شد که این دومین بارش باشد؟ مرد کم مانده بود گریه اش بگیرد _ من شرمنده اتم پسرم ...نگران نباش چند نفر دارن درش میارن، به خدا قسم من گفته بودم آسانسور خرابه صبح هم سپرده بودم بیان واسه تعمیر ،ولی این دختر خاله شما به ولله که نمی دونم چرا حواسش نبود نیم ساعت که اون تو بیهوش افتاده نمیدانست کدام جمله مرد را هضم کند پناه از بچگی از آسانسور می‌ترسید و ... ناگهان تصویر دو تیله ی مظلوم پناه پشت پلک هایش ظاهر شد به خودش که آمد چنان فریادی کشید که حتی تن خودش هم لرزید: _ من اون ساختمون و رو سر صاحبش خراب میکنم یه جوری که نتونه بلند شه وای به حالت ...وای به حالتون مظفری تا چند دقیقه که میرسم پناه سالم نباشه روزگار تک به تک تون و سیاه می‌کنم https://t.me/+vq9coWRmsyI5MjRk https://t.me/+vq9coWRmsyI5MjRk
9181Loading...
11
#ستون_پنجم فصل هفتم: “ طلوع” #قسمت_دویست‌وهفتادوسه خدایِ من اینا خیلی عجیبن! قشنگ یک لول دیگه از دیوونه بودن هستن. من آروم از سپهر فاصله می‌گیرم و دست های ظریف و نحیفم به نشانه‌ی تسلیم بودن بالا می‌رن. آب دهنم رو قورت می‌دم و هرگونه نسبت رو با این دو نفر تکذیب می‌کنم. هلیا عین ضحاک بالای سر سپهر ایستاده و سپهر داره می‌لرزه از سرما. یک، دو، سه! گروه ضربت وارد عمل می‌شه و در حالی که هلیا رو دنبال خودش می‌کشه می‌گه: - خجالت نمی‌کشی تو ذلیل مرده؟ آبرو نذاشتی واسه من. مامانی داره سرخ و سفید می‌شه و حنا خانم می‌خنده و می‌گه: - اگه یه نفر از پس سپهر بربیاد همین دختره! مامانی چونان مادری بی رحم هلیا رو پشت در می‌ذاره و هلیا با نیش باز عین هیولای فیلم های ترسناک صورتش رو می‌چسبونه به شیشه و گویا از کارش لذت برده. سپهر پا می‌شه که بره تو اتاقش، حنا خانم تند و سریع می‌گه: - کجا؟ سپهر به سر و وضعش اشاره می‌کنه و می‌گه: - معلوم نیست؟ دارم می‌رم لباس عوض کنم! حنا خانم اخم می‌کنه: - خودتم بیرون! سپهر با تعجب بهش نگاه می‌کنه و حق به جانب تیشرتِ مشکیِ خیسش رو تکون می‌ده و می‌گه: - حنا جون فازت چیه عزیزم؟ سرده منم خیسم، همین الان یه پارچ یخ ریختن رو سرم! حنا خانم با اخم های در هم بهش می‌توپه: - تواَم آدامس چسبوندی به موهاش!
1 54215Loading...
12
#ستون_پنجم فصل هفتم: “ طلوع” #قسمت_دویست‌وهفتادودو حس بچه‌ای رو دارم که وقتی وسط دعوای بزرگترا داره گریه می‌کنه و از مامانش آویزون شده بهش گفتن تو دیگه چی می‌گی بابا؟ با کلافگی بهشون نگاه می‌کنم و جایی که قراره هلیا حرف بزنه یه دمپایی ابری صاف از کنار گوشم و وسط اون دوتا رد می‌شه و مامانی مرموزانه می‌گه: - دست از جر دادن دهن همدیگه بردارید! خدا رو شکر می‌کنم که بالاخره یک نفر پیدا شد و ما را نجات داد! هلیا اما افسارگسیخته‌ای بیش نیست و اهمیتی به اون دمپایی نمی‌ده! دست به سینه و با یه گارد عصبی سلیطه بهش هشدار می‌ده: - واست بهتره که معذرت خواهی کنی همه چیز تموم شه! راست می‌گه منم شاهدم، اگه کار به جنگ تن به تن بکشه اتفاقای خوبی در انتظار سپهر نیست. سپهر پوزخندی رو رویِ لباش کاشته و به هلیا نگاه می‌کنه که من می‌دونم گور خودش رو با دست خودش کنده. هلیا از جاش بلند می‌شه و سپهر گارد محافظتی می گیره و دستش رو رویِ سرش سپر می‌کنه که هلیا با خنده از کنارمون رد می‌شه! یا ابلفضل این هیچکاری نکنه از همه کار کردنش ترسناکتره. سپهر بعد رفتن هلیا احساس آرامش می‌کنه و از من می‌پرسه: - حالت چطوره؟ سر تکون می‌دم و آروم لب می‌زنم " خوبم؟" نزدیکتر بهم می‌شینه و می‌پرسه: - همه چی خوب پیش می‌ره؟ مشکلی که نداری؟ یکم نگاهش می‌کنم و بعد جواب سوالش رو می‌دم: - هر چه قدر مشکل دارم به اندازه‌ی همون دلخوشی دارم. ممکنه هر اتفاقی بیفته که همه چیز خوب پیش نره، شاید هم نه، همه چیز خوب پیش بره ولی من حالم خوبه و امیدوارم! آروم می‌خنده و می‌گه: - تو این چند روز خیلی بزرگ شدی...! خدا به سر شاهده که این کاری که هلیا می‌کنه ظلم اعیانه! یه پارچ یخ و آب رو از بالا یه دفعه ای می‌ریزه رویِ سر این بچه و می‌گه: - اینم واسه اینکه آدامس نفرت انگیزتو چسبوندی به موهام، بیشعور!
1 53917Loading...
13
Media files
2530Loading...
14
فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا بعد از هشت سال، ونداد برگشته... به عنوان استاد توی همون دانشگاهی که فلورا داره طرح پایان نامه رو می گذرونه، غافل از این که شاگرد سخت کوشش، چه سال هایی رو پنهانی عاشقش بوده و حالا همکاریشون برای یک طرح تحقیقاتی، اون عشق و دوباره از نو زنده کرده. دوباره سبز می شویم، قصه ی آدم هایی رو روایت می کنه که ساقه هاشون خشک شده اما ریشه هاشون هنوز توان تلاش برای از نو سبز شدن رو داره‌. https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8 https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8
4490Loading...
15
-مرد قحط بود رفتی زیرخواب مریض آسایشگاه شدی؟! با یادآوری شب دلچسبی که گذورنده بودم، لبخند زدم. -اصلا اون یارو نمی‌تونست پلکاشو باز کنه چجوری واست راست کرده من نمی‌فهمم از روی صندلی بلند شدم و پشت بهش ایستادم. -حالا حتما باید مدل راست کردنش هم بفهمی تا اجازه بدی باهاش سکس کنم؟؟ با حرص سمتم اومد و بازوم رو گرفت. -ببر صداتو یکم حیا کن. حالا واقعنی طرف اونجاش هم راست میشد؟! می‌تونست سکستون رو هدایت کنه یا عین جنازه افتاد تو بالانس زدی؟! بااینکه خنده‌م گرفته بود ولی حیا کردم. دستشو کنار زدم و ازش یکم فاصله گرفتم. هیژا اصلا شبیه تصورات هیچکس نبود. قطعا اونو جدیدا ندیده بود وگرنه اینجوری حرف نمیزد. -گِل بگیرن اون مغز معیوبتو... عوضی مگه قراره همیشه اونجوری مریض بمونه؟! روزی که پاشد رو پاهاش وایستاد من تا سینه‌ش بودم. بلند خندید و ناباور سمتم برگشت و چشمک زد. وای اگه هیژا می‌فهمید داشتیم در چه مورد حرف می‌زدیم... باهام اتمام حجت کرده بود و حالا... -بعد فکر کن اون یارو با اون قد درازش، اونجاش چقدر گنده‌ست؟! ماهلین جر نخوردی؟! لبمو گاز گرفتم. باز چشمک زد و با خنده‌ی بلندی ادامه داد: -می‌ترسم انقدر پهنای بُرد داشته باشه اون خونه باشه تو توی آسایشگاه روش بالا پایین کنی! قبل از اینکه حرفی بزنم، با شنیدن صدای خشک و همیشه جدی هیژا روح از تنم پر کشید. -اگه صحبتتون از سایز من و بالا پایین کردن رو تنم تموم شده، تشریفتو ببر. رعنا با دیدن هیژا وحشت‌زده به من نگاه کرد. قیافه‌ش دقیقا شبیه به سکته‌ای ها بود و من.. رسما مرده بودم که لال شدم. -هییییین، آقا هیژا خان.. من... من... صدای فریاد بلند هیژا، حتی من‌و هم از جا پروند و انگار روح به تنم برگشت. -مَن مَن کردنت تموم نشد؟ میخوای بدم تو همین باغ زیر چندتا از آدمام دست به دست بچرخی؟! ترسیده صداش کردم. -هیژا... ولی خون جلوی چشماشو گرفته بود که با داد بلندش شونه هام پرید. تاحالا اینقدر هیژا رو عصبی ندیده بودم. -تو یکی ساکت شو ماهلین که بد از دستت شکارم. رضا؟! بیا این دختره‌ی دهن گشاد رو بیرون کن. رعنا با وحشت به رعشه افتاد و من واقعا لرز کردم. رضا با ترس داخل شد و رعنا رو که حتی شالشو سر نکرده بود، با عجله بیرون برد. عقب عقب رفتم. -هیژا... هیژا صبر کن... ب بخدا من ه هیچی نگفتم. ا اص اصلا حرف از یه یه چیز دیگه... این یهو خونسرد شدنش بدتر من‌و می‌ترسوند. -حرف از چی بود؟! نگفتم حق نداری هیج اره و اوره‌ای رو تو خونه‌ی من راه بدی؟! نگفتم حق نداری بگی که شب به شب زیر من چجوری ناله می‌کنی؟! جست زد و بازومو محکم گرفت. -گ گفتی... هیژا نکن دارم می‌ترسم. ببخشید د دیگه تکرار... ابرو درهم کشید و با چشم های ریز شده حرف زد. -ببخشم؟! چیو؟! نگفتم اگه کسی بفهمه ماهلین کوچولو یه‌بار هم زیر تن هیژا خوابیده چیکارت می‌کنم؟! اون لحظه رو یادم بود و خدا لعنتم کنه. لب به گوشم چسبوند و از داغی تنش و حرفش مو به تنم راست شد. -یادته... خیلی هم خوب یادته... گفتم کسی بشنوه من چطوری اون پایینی رو حال دادم، دیگه از من راه دررو نداری. چون یه‌بار زنمو کشتن... یه بار بچه‌م رو کشتن چون می‌دونستن هیژا رو داشته هاش حساسه... من‌و همزمان با حرف زدن، سمت اتاق خواب بزرگ و ترسناک انتهای عمارتش برد. اتاقی که هزار بار هشدار داده بود نزدیکش نشم و حالا... -گفتم یکی بو ببره زیر من ناله کردی، بخوای یا نخوای عقدت می‌کنم. الانم دورت یه حصار می‌کشم، درس و کار و بیرون رفتن قدغنه... به جهنم هیژا خوش اومدی. https://t.me/+paKYXg7awQI0OWI0 https://t.me/+paKYXg7awQI0OWI0 https://t.me/+paKYXg7awQI0OWI0 https://t.me/+paKYXg7awQI0OWI0 https://t.me/+paKYXg7awQI0OWI0 https://t.me/+paKYXg7awQI0OWI0 https://t.me/+paKYXg7awQI0OWI0
1261Loading...
16
زنت چایی رو چپه کرده رو خان بابا ... نرسی دوباره با کمربند میوفته به جون بچه! با خشم چشم روی هم میفشارد حتی یادش نمی آمد اورا آخرین بار کی دیده بود و خبر هایش تمامی نداشتند. عصبی پوزخند میزند _ نمیتونم ! جلسه دارم قطع میکنم تا قطع کند زن التماس میکند _تورو روح مادرت بچس! رحم نمیکنه بهش آش و لاش میشه جون نداره  _گفتم قطع کن! گوشی را کف دفتر پرت میکند. تا چند دقیقه دیگر مهمترین جلسه عمرش را داشت و دخترک دست و پا چلفتی باز بلای جان شده بود زنک گفته بود تورا روح مادرت میترسید مادرش شب با چشمان اشکی به خوابش بیاید. مثل آنموقع ها که از خان بابا کتک میخورد و او نمیتوانست کاری برایش بکند! پدرش به کسی رحم نمیکرد! کتش را چنگ میزند اگر یک نفر به حساب دخترک میرسید او خودش بود نه بقیه! *** _ غلط کردم ...به روح مامانم ...عمدی نبود دختر از زور گریه به سکسکه افتاده است و خان بابا فریاد میزند _دهنتو ببند دهاتی! زودتر از اینا باید خلاصت میکردم دخترک جیغ میزند. تمام تنش میسوخت بی فکر خودش را در اولین اتاق حبس میکند _باز کن درو پتیاره! اونموقع که همه جا پر شد پسر باباخان با دختر ۱۶ساله خوابیده باید نفستو میبریدم تا کار به اینجا نکشه ! لگد محکمی به در میخورد که عقب میپرد _اقا توروخدا ببخشینش بچگی کرده کسی یادش نداده چیکار کنه  لاره قلبش مثل گنجشک میزند باز زیر دلش درد گرفته بود _برو اونور ببینم! تو خونه من میخوری و میخوابی پسرم حتی نگات نمیکنه تورو چه به پسر بابا خان؟ _ چخبرته عمارتو گذاشتی رو سرت باباخان؟ با صدای عصبی هیروان قلب دخترک ارام میگیرد. آمده بود با خود ببرتش؟ میدانست او را پیش پدر دیوش رها نمیکند! صدایش را از پشت در میشنید _برو اونور پیرمرد هزار بار نگفتم لاره رعیتت نیست هر موقع دلت خواست بیوفتی به جونش؟ دستگیره بالا پایین میشود _ لاره؟ باز کن درو با صدای گرفته اش میگوید _ میخوای بزنیم؟ از کار و زندگی انداخته بودش و حالا بازی در میآورد حرصی میگوید _ من کی دست رو تو بلند کردم ؟ باز کن گفتم صدای قفل را میشنود و در را باز میکند . به دخترک نگاه میکند که اشک دور چشمش خشک شده بود جای دست پدرش را روی گونه اش تشخیص میداد _ بخدا من کاری نکردم ...فقط چایی از دستم افتاد _مگه نگفتم نزار بهت دست بزنه؟ حرصش را از پدرش سر در خالی میکند و لگد محکمی حواله اش میکند. مادرش هم همینگونه کبود میکرد. _ چرا منو نمیخوای؟ دخترک با صدای گرفته میگوید. نمیداند چه جواب دهد. شاید چون به دروغ اورا به ریشش بسته بودند؟ _چرت و پرت نگو درد میکنه؟ دخترک دستش را عقب میبرد پوف میکشد _لاره دو دقه اومدم ببینم زنده ای یا نه کاری نکن بزارم برم دوباره کتک بخوری چشمان دختر گشاد میشوند و دستش را میگیرد _نه تروخدا نرو دست را روی کبودی هایش میکشد _اینا مال کین؟ عذاب وجدان تا گلویش بالا می آید _ چرا بهم نگفتی؟ دخترک سر پایین می اندازد _ تلفنای منو جواب نمیدی منو نمیخوای منو بغل نمیکنی شبا پیشم نمیخوابی پس من چرا زنتم؟ چه میگفت؟ اینکه پدرت تورا با پول معاوضه کرده بود و فقط اسمت را در شناسانه ام ثبت کردم؟ تمام تنش را چک میکند. تک تکشان را نگاه میکند و دندان روی هم میسابد. چشمان درشت دخترک باز بارانی میشوند از گریه نفرت داشت ! تشر میزند _گریه نکن گفتم! دردت اینه چرا باهات نمیخوابم؟ فکر کردی خیلی خوش میگذره زیر من باشی؟ عقل نداری؟ فین فین کنان میگوید _ولی منو اینجا اذیت میکنه بخدا هرکاری بگی میکنم مجبور است روی زانو بنشیند تا زخم های روی پهلوی دخترک را ببیند با خود زمزمه میکند _نصف قد منی چطور هرکاری بگم تحمل میکنی؟ دستش را عقب میکشد که دخترک میگوید _ میکنم اگه ناراحتت کردم برم گردون ! دست خودش نیست که متوجه میشود دخترک حالا اندام زنانه ای دارد که دفعه پیش خبری از آنها نبود! دو سال گذشته بود و او بزرگ شده بود! _ پریود میشی؟ با خجالت میگوید _ پریودم ! لبخندش را پنهان میکند. خوشگلی هایش را اینجا حیف میکردند. نمیخواست دخترک معصوم اینجا باشد. نهایت اگر از او خسته میشد یه فکری به حالش میکرد! بخاطر مادرش هم که بود اورا اینجا رها نمیکرد. با نیشخند میگوید _ قول دادی هرکاری گفتم بکنی حوصله قهر و اه و ناله و آخ و واخ ندارم باشه؟ چشمانش میدرخشند _چشم مات لب های قرمزش شده و نمیخواهد به او رو بدهد _ بپوش بریم ببینم چند مرده حلاجی! https://t.me/+p_zk_tfhYvg2ZGRk https://t.me/+p_zk_tfhYvg2ZGRk https://t.me/+p_zk_tfhYvg2ZGRk
1342Loading...
17
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
4401Loading...
18
Media files
2721Loading...
19
بنرای ریشات 👆🏻👆🏻 لیست تیرماه غیرپایه ها ساعت ۵ عصر بیاید❤️
10Loading...
20
پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
3621Loading...
21
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
3975Loading...
22
بنرای ریشات استیکر صبح فور شه زیر بنرای جدید بنر دوم پین شه هیچی قبل از بنرا نباشه فقط یه اطلاعیه vip اگر پارت میزنید قبل پارتتون مجازه. محدودیت 8 پست رو رعایت کنید.
10Loading...
23
زنت چایی رو چپه کرده رو خان بابا ... نرسی دوباره با کمربند میوفته به جون بچه! با خشم چشم روی هم میفشارد حتی یادش نمی آمد اورا آخرین بار کی دیده بود و خبر هایش تمامی نداشتند. عصبی پوزخند میزند _ نمیتونم ! جلسه دارم قطع میکنم تا قطع کند زن التماس میکند _تورو روح مادرت بچس! رحم نمیکنه بهش آش و لاش میشه جون نداره  _گفتم قطع کن! گوشی را کف دفتر پرت میکند. تا چند دقیقه دیگر مهمترین جلسه عمرش را داشت و دخترک دست و پا چلفتی باز بلای جان شده بود زنک گفته بود تورا روح مادرت میترسید مادرش شب با چشمان اشکی به خوابش بیاید. مثل آنموقع ها که از خان بابا کتک میخورد و او نمیتوانست کاری برایش بکند! پدرش به کسی رحم نمیکرد! کتش را چنگ میزند اگر یک نفر به حساب دخترک میرسید او خودش بود نه بقیه! *** _ غلط کردم ...به روح مامانم ...عمدی نبود دختر از زور گریه به سکسکه افتاده است و خان بابا فریاد میزند _دهنتو ببند دهاتی! زودتر از اینا باید خلاصت میکردم دخترک جیغ میزند. تمام تنش میسوخت بی فکر خودش را در اولین اتاق حبس میکند _باز کن درو پتیاره! اونموقع که همه جا پر شد پسر باباخان با دختر ۱۶ساله خوابیده باید نفستو میبریدم تا کار به اینجا نکشه ! لگد محکمی به در میخورد که عقب میپرد _اقا توروخدا ببخشینش بچگی کرده کسی یادش نداده چیکار کنه  لاره قلبش مثل گنجشک میزند باز زیر دلش درد گرفته بود _برو اونور ببینم! تو خونه من میخوری و میخوابی پسرم حتی نگات نمیکنه تورو چه به پسر بابا خان؟ _ چخبرته عمارتو گذاشتی رو سرت باباخان؟ با صدای عصبی هیروان قلب دخترک ارام میگیرد. آمده بود با خود ببرتش؟ میدانست او را پیش پدر دیوش رها نمیکند! صدایش را از پشت در میشنید _برو اونور پیرمرد هزار بار نگفتم لاره رعیتت نیست هر موقع دلت خواست بیوفتی به جونش؟ دستگیره بالا پایین میشود _ لاره؟ باز کن درو با صدای گرفته اش میگوید _ میخوای بزنیم؟ از کار و زندگی انداخته بودش و حالا بازی در میآورد حرصی میگوید _ من کی دست رو تو بلند کردم ؟ باز کن گفتم صدای قفل را میشنود و در را باز میکند . به دخترک نگاه میکند که اشک دور چشمش خشک شده بود جای دست پدرش را روی گونه اش تشخیص میداد _ بخدا من کاری نکردم ...فقط چایی از دستم افتاد _مگه نگفتم نزار بهت دست بزنه؟ حرصش را از پدرش سر در خالی میکند و لگد محکمی حواله اش میکند. مادرش هم همینگونه کبود میکرد. _ چرا منو نمیخوای؟ دخترک با صدای گرفته میگوید. نمیداند چه جواب دهد. شاید چون به دروغ اورا به ریشش بسته بودند؟ _چرت و پرت نگو درد میکنه؟ دخترک دستش را عقب میبرد پوف میکشد _لاره دو دقه اومدم ببینم زنده ای یا نه کاری نکن بزارم برم دوباره کتک بخوری چشمان دختر گشاد میشوند و دستش را میگیرد _نه تروخدا نرو دست را روی کبودی هایش میکشد _اینا مال کین؟ عذاب وجدان تا گلویش بالا می آید _ چرا بهم نگفتی؟ دخترک سر پایین می اندازد _ تلفنای منو جواب نمیدی منو نمیخوای منو بغل نمیکنی شبا پیشم نمیخوابی پس من چرا زنتم؟ چه میگفت؟ اینکه پدرت تورا با پول معاوضه کرده بود و فقط اسمت را در شناسانه ام ثبت کردم؟ تمام تنش را چک میکند. تک تکشان را نگاه میکند و دندان روی هم میسابد. چشمان درشت دخترک باز بارانی میشوند از گریه نفرت داشت ! تشر میزند _گریه نکن گفتم! دردت اینه چرا باهات نمیخوابم؟ فکر کردی خیلی خوش میگذره زیر من باشی؟ عقل نداری؟ فین فین کنان میگوید _ولی منو اینجا اذیت میکنه بخدا هرکاری بگی میکنم مجبور است روی زانو بنشیند تا زخم های روی پهلوی دخترک را ببیند با خود زمزمه میکند _نصف قد منی چطور هرکاری بگم تحمل میکنی؟ دستش را عقب میکشد که دخترک میگوید _ میکنم اگه ناراحتت کردم برم گردون ! دست خودش نیست که متوجه میشود دخترک حالا اندام زنانه ای دارد که دفعه پیش خبری از آنها نبود! دو سال گذشته بود و او بزرگ شده بود! _ پریود میشی؟ با خجالت میگوید _ پریودم ! لبخندش را پنهان میکند. خوشگلی هایش را اینجا حیف میکردند. نمیخواست دخترک معصوم اینجا باشد. نهایت اگر از او خسته میشد یه فکری به حالش میکرد! بخاطر مادرش هم که بود اورا اینجا رها نمیکرد. با نیشخند میگوید _ قول دادی هرکاری گفتم بکنی حوصله قهر و اه و ناله و آخ و واخ ندارم باشه؟ چشمانش میدرخشند _چشم مات لب های قرمزش شده و نمیخواهد به او رو بدهد _ بپوش بریم ببینم چند مرده حلاجی! https://t.me/+p_zk_tfhYvg2ZGRk https://t.me/+p_zk_tfhYvg2ZGRk https://t.me/+p_zk_tfhYvg2ZGRk
1061Loading...
24
-مرد قحط بود رفتی زیرخواب مریض آسایشگاه شدی؟! با یادآوری شب دلچسبی که گذورنده بودم، لبخند زدم. -اصلا اون یارو نمی‌تونست پلکاشو باز کنه چجوری واست راست کرده من نمی‌فهمم از روی صندلی بلند شدم و پشت بهش ایستادم. -حالا حتما باید مدل راست کردنش هم بفهمی تا اجازه بدی باهاش سکس کنم؟؟ با حرص سمتم اومد و بازوم رو گرفت. -ببر صداتو یکم حیا کن. حالا واقعنی طرف اونجاش هم راست میشد؟! می‌تونست سکستون رو هدایت کنه یا عین جنازه افتاد تو بالانس زدی؟! بااینکه خنده‌م گرفته بود ولی حیا کردم. دستشو کنار زدم و ازش یکم فاصله گرفتم. هیژا اصلا شبیه تصورات هیچکس نبود. قطعا اونو جدیدا ندیده بود وگرنه اینجوری حرف نمیزد. -گِل بگیرن اون مغز معیوبتو... عوضی مگه قراره همیشه اونجوری مریض بمونه؟! روزی که پاشد رو پاهاش وایستاد من تا سینه‌ش بودم. بلند خندید و ناباور سمتم برگشت و چشمک زد. وای اگه هیژا می‌فهمید داشتیم در چه مورد حرف می‌زدیم... باهام اتمام حجت کرده بود و حالا... -بعد فکر کن اون یارو با اون قد درازش، اونجاش چقدر گنده‌ست؟! ماهلین جر نخوردی؟! لبمو گاز گرفتم. باز چشمک زد و با خنده‌ی بلندی ادامه داد: -می‌ترسم انقدر پهنای بُرد داشته باشه اون خونه باشه تو توی آسایشگاه روش بالا پایین کنی! قبل از اینکه حرفی بزنم، با شنیدن صدای خشک و همیشه جدی هیژا روح از تنم پر کشید. -اگه صحبتتون از سایز من و بالا پایین کردن رو تنم تموم شده، تشریفتو ببر. رعنا با دیدن هیژا وحشت‌زده به من نگاه کرد. قیافه‌ش دقیقا شبیه به سکته‌ای ها بود و من.. رسما مرده بودم که لال شدم. -هییییین، آقا هیژا خان.. من... من... صدای فریاد بلند هیژا، حتی من‌و هم از جا پروند و انگار روح به تنم برگشت. -مَن مَن کردنت تموم نشد؟ میخوای بدم تو همین باغ زیر چندتا از آدمام دست به دست بچرخی؟! ترسیده صداش کردم. -هیژا... ولی خون جلوی چشماشو گرفته بود که با داد بلندش شونه هام پرید. تاحالا اینقدر هیژا رو عصبی ندیده بودم. -تو یکی ساکت شو ماهلین که بد از دستت شکارم. رضا؟! بیا این دختره‌ی دهن گشاد رو بیرون کن. رعنا با وحشت به رعشه افتاد و من واقعا لرز کردم. رضا با ترس داخل شد و رعنا رو که حتی شالشو سر نکرده بود، با عجله بیرون برد. عقب عقب رفتم. -هیژا... هیژا صبر کن... ب بخدا من ه هیچی نگفتم. ا اص اصلا حرف از یه یه چیز دیگه... این یهو خونسرد شدنش بدتر من‌و می‌ترسوند. -حرف از چی بود؟! نگفتم حق نداری هیج اره و اوره‌ای رو تو خونه‌ی من راه بدی؟! نگفتم حق نداری بگی که شب به شب زیر من چجوری ناله می‌کنی؟! جست زد و بازومو محکم گرفت. -گ گفتی... هیژا نکن دارم می‌ترسم. ببخشید د دیگه تکرار... ابرو درهم کشید و با چشم های ریز شده حرف زد. -ببخشم؟! چیو؟! نگفتم اگه کسی بفهمه ماهلین کوچولو یه‌بار هم زیر تن هیژا خوابیده چیکارت می‌کنم؟! اون لحظه رو یادم بود و خدا لعنتم کنه. لب به گوشم چسبوند و از داغی تنش و حرفش مو به تنم راست شد. -یادته... خیلی هم خوب یادته... گفتم کسی بشنوه من چطوری اون پایینی رو حال دادم، دیگه از من راه دررو نداری. چون یه‌بار زنمو کشتن... یه بار بچه‌م رو کشتن چون می‌دونستن هیژا رو داشته هاش حساسه... من‌و همزمان با حرف زدن، سمت اتاق خواب بزرگ و ترسناک انتهای عمارتش برد. اتاقی که هزار بار هشدار داده بود نزدیکش نشم و حالا... -گفتم یکی بو ببره زیر من ناله کردی، بخوای یا نخوای عقدت می‌کنم. الانم دورت یه حصار می‌کشم، درس و کار و بیرون رفتن قدغنه... به جهنم هیژا خوش اومدی. https://t.me/+paKYXg7awQI0OWI0 https://t.me/+paKYXg7awQI0OWI0 https://t.me/+paKYXg7awQI0OWI0 https://t.me/+paKYXg7awQI0OWI0 https://t.me/+paKYXg7awQI0OWI0 https://t.me/+paKYXg7awQI0OWI0 https://t.me/+paKYXg7awQI0OWI0
992Loading...
25
Media files
7450Loading...
26
‍ ‍ _ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه. هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم. صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم: _ دردونه؟ تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟ _ داری می ری عشقم؟ صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند: _کجایی؟ _حتما رسیدید فرودگاه، آره؟ _ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچه‌م؟ پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید: _ نباید تنهام می‌ذاشتی. حال خودش هم خوب نبود. _موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم. _گفتم اگه بری زنده نمی مونم... ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست: _نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگ‌ترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایسته‌ی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی... لیوان را چسباندم به لب‌هایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم: _ دوستت داشتم، رفیق بچگیم.... اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم.... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
7182Loading...
27
- یه سکس خوب می‌تونه مرده رو زنده کنه چه برسه به از راه به درکردن یه مکانیک پایین شهری که تنش بوی روغن سوخته میده و تا حالا تو زندگیش رنگ دختر ندیده. این پسره خوده ماله الناز ببین چقدر سکسیه. چشم‌هاش تو درشت ترین حالت ممکن قرار گرفت، نیم نگاهی به اون پسر که سرش روی موتور ماشین خم بود انداخت گفت: - شیرین بس کن، انگار خیلی زیاده روی کردی، واسه گند زدن به پدرام لازم نیست تن به سکس با یه غریبه پاپتی بدی، هرچند اصلا بهش نمی‌خوره اونی باشه که تو فکر می‌کنی، یه نگاه به هیکل درشتش بنداز به خدا قبل از، از راه به در کردنش زیرش میمیری. با چشم‌های ریز شده، دستم رو روی بوق گذاشتم و پسره چون انتظارش رو نداشت از جا پرید و پشت سرش جوری به کاپوت کوبیده شد که ناله کرد: - آخ سرم. - خاک برسرم چیکار کردی شیرین سرش شکست. با ابرو به پسره که سرش رو چسبیده بود اشاره کردم و سرخوش از الکلی که تو خونم جاری بود گفتم: - زیر این میمیرم می‌خوای نظرتو عوض کنی؟ - چیکار می‌کنی خانوم بوق چرا می‌زنی. اوستا خوبی؟ سرت چیزی شد؟ نیم نگاهش به شاگرد مکانیکی که حق به جانب داشت داد می‌زد انداختم، خود مکانیکه که به نظرم به شدت جذاب میومد با صدای آرومی گفت: - طوری نی علی، برو به کارت برس لابد حواسشون نبوده. لبخند زدم، سرم رو از شیشه بیرون بردم و دلبرانه لب گزیدم - ببخشید آقا نمی‌دونم چی شد دستم رفت رو بوق شرمنده، این وقت شب نذاشتیم مکانیکی رو ببندین آسیبم زدیم بهتون. لبخند نزد، جدی بودو به شدت اخم داشت. - بی‌خیال خانوم الان کارم تموم می‌شه می‌تونین برید. نگاهش عجیب بود، یه جور خاصی که انگار تا ته وجودت و می‌خوند. این پسر دقیقا همونی بود که می‌تونستم باهاش پدرام رو خورد کنم، پسره‌ی لعنتی که به خاطر پولم باهام بود و حالا که فهمیده بود چیزی بهش نمی‌رسه ولم کرده بود. من با این مکانیک تا تهش می‌رفتم تا بسوزه. چشم ریز کردم و به محض باز کردن در ماشین الناز با عجله گفت: - خاک برسرم کجا، وای شیرین تو مستی نمی‌فهمی چه غلطی می‌کنی وای.. پام رو بیرون گذاشتم و گفتم: - آب از سرم گذشته پسره رو می‌خوام. همین امشب عقلم کار نمی‌کرد، انگار الکل مغزم رو مختل کرده بود. ماشین رو دور زدم، کنارش تقریبا چسبیده بهش ایستادم، دستش حین سفت کردن یه پیچ از حرکت ایستاد و نگاهم کرد. - امری بود؟ لب‌هام رو تو دهنم کشیدم، نیم نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن بشم کسی صدامونو نمی‌شنوه و محکم گفتم: - چقدر می‌گیری امشب و با من بگذرونی؟ کمر راست کرد، لبش رور کرد و حین پاک کردم انگشت‌های روغنیش گفت: - تو مستی بچه، بشین تو ماشینت تا من کارم تموم بشه، منم یادم میره چه سوال احمقانه‌ی پرسیدی. نگاهم رو روی تنش چرخ دادم، زیادی درشت بود و عضله ای، صورتش جذاب بود، و خط کنار ابروش زیباییش رو چند برابر کرده بود. - دویست ملیون خوبه؟ فکر کنم بتونی یه تکونی به زندگیت بدی. پوزخند زد، سرش رو به تاسف تکون داد و با خونسردی گفت: - مشکل پول نیست مشکل اینه من با هرزه ها نمی‌خوابم. سکسکه‌ای از مستی کردم و یه تای ابروم رو بالا انداختم: - هوم، الان به من توهین کردی. باز پوزخند زد که بی مقدمه دست جلو بردم و به تنش چنگ زدم، نفسش رفت و لبم رو به گردنش چسبوندم، نباید با اون حجم از روغن روی دست و باش اینقدر بوی خوبی میداد. - بکش کنار خانوم الان یکی می‌بینه. - با من بخواب امشب، هر چیزی که می‌خوای بهت میدم، فردا هر دومون جوری گم می‌شیم که انگار از اول نبودیم. دستش رو روی دست منی که داشتم با دست‌هام از خجالت تن تحریک شده‌ش درمی‌اومدم گذاشت و کنار گوشم گفت: - لعنتی چرا اینکار رو می‌کنی تو کی هستی؟ - من هیچکس نیستم فقط می‌خوام بکارتمو بهت تقدیم کنم، من‌و بکن و بعدش از زندگیم برو. لب‌های تبدارش کنار گوشم نشست و با خشم گفت: - جرت میدم دختره‌ی لعنتی. https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0 https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
2083Loading...
28
_لاره چته سه ساعته تو دستشویی بیا بیرون ! امتحان شروع شده! دخترک اما نفس بریده به لخته خون کف دستشویی خیره شده بود زیرلب دیوانه وار زمزمه میکرد _ بچم مرد ...بچم ...بچم مرده ضربات به در محکم میشوند _ با توام بیا بیرون هق میزند _ تروخدا ...به کسی نگو لاله من خوبم بخدا میترسید! از اینکه کسی در مدرسه بفهمد بچه داشته و بچه اش را در دستشویی سقط کرده میترسید! نفسش از زور گریه بند امده است صدای ناظم مو به تنش سیخ میکند _ معتمد چته تو اونجا؟ چت شده بیا کهبیرون ببینم امتحانت داره شروع میشه صدای پچ پچ را پشت در میشنید همه میفهمیدند! بیچاره شده بود _ خانوم ...خانوم بخدا من ...من نکردم هق میزند. او بچه اش را نکشته بود ! او حتی نمیخواست کسی بداند نمیخواست هیروان بفهمد! زنده نمیگذاشتش! _ درو باز کن اگرنه زنگ میزنم شوهرت معتمد فهمیدی؟ باز کن ببینم چیکار میکنی اون تو؟ تمام تنش روی ویبره بود . چشمش که به لخته خون می افتاد جگرش میسوخت . _ تروخدا ...تروخدا بهش نگین زنگ بزنین ... اما حرفش قطع میشود . به چه کسی زنگ میزد ؟ چگونه به پدر و مادری که ترکش کرده اند میگفت؟ میگفت  که بچه هیروان را سقط کرده بود؟ دست روی گوشش میفشارد. توجهی به ضربات محکمی که به در میخورد نمیکند و اشک میریزد. _بگین سرایدار بیاد درو بشکنه خانوم _ خانوم باید زنگ بزنیم اتش نشانی؟ _ شوهرش میاد دنبالش؟ _ شنیدی میگن خلافکاره؟ هیروان گفته بود وای به حالش اگر بچه روی دستش بگذارد. نمیخواست به پایش بپیچد چون از عروس کوچکش چندشش میشد ! میترسید بخاطر اینکه به او نگفته تنبیهش کند ! میترسید نگذارد حتی دیگر پا به مدرسه بگذارد! میترسید از اینکه فکر کند از عمد جنین را کشته است! نمیداند چقدر میگذرد ولی صدایی لاعث میشود درجا بپرد _ لاره ؟ _ هیروان ؟ میزند زیر گریه _ بخدا من کاری نکردم بخدا نمیخواستم اینطوری بشه با خشم هشداروار میگوید _ باز کن درو ببینمت کاریت ندارم میخوام ببینم چته ! صدای دختر ها را میشنید . خجالت میکشید از اینکه جلوی او با هیروان حرف بزند . میترسید در را باز کند! التماس میکند _ نمیخوام برو من میام خونه تروخدا ... _یکی این جغله هارو ببره بیرون! با صدای دادش صداها ارام میگیرد. صدای پاها را میشنود. رفته بودند ؟ _ لاره بچه بازی درنیار وا کن جون به لبم کردی ! با تشرش خودش را جمع و جور میکند و در را باز میکند. هیروان به چشمان سرخ دخترک نگاه میکند و اخم نیکند _ چته؟ چیکار کردی با خودت؟ به سختی میتوانست خون روی زمین را نادیده بگیرد و دخترک لال شده بود _ پریود شدی لاره ؟ جوابمو بده  با بغض میگوید _ بخدا میخواستم بهت بگم ... ترسیدم بخاطر بچه دعوام کنی نزاری امتحان بدم باز هق میزند _ تقصیر من ... _ حامله بودی تو لاره؟ نفس هایش تند میشوند. حامله بود و به مدرسه امده بود؟ چقدر احمق میتوانست باشد؟ نکند ان لخته خون ... با خشم دخترک را از دستشویی بیرون میکشد  و دنبال خودش میکشد و او هنوز اشک می ریزد _ بچم مرده هیروان؟ بخدا من نمیخواستم میدانست اگر لب باز کند دخترک را بدتر به گریه می اندازد از زیرلب هایش می غرد _میبرمت بیمارستان مشخص میشه چه غلطی کردی _ نه ! امتحانم ! می ایستد و دست زیر چانه اش میزند _ دعا کن بلایی سر خودت و اون نیاورده باشی اگرنه همینجا خاکت میکنم! داد میزند _ سوارشو از خشم دستانش مشت میشوند. دخترک همینطوری وارفته بود سعی داشت بدترش نکند ولی اجازه نمیداد. با حماقت هایش خودش را به کشتن میداد! دختربچه ها با تمسخر نگاهش میکردند و او همانجا خشک شده بود _ لاره با تو نیستم مگه؟ ناگهان روی دلش خم میشود نگران سمتش برمیگردد _چت شد ؟ لاره؟ _ دلم ... دو قدم را پر میکندو دخترک روی دستش می افتد. چشم گشاد میکند و نگران به چهره اش نگاه میکند _ لاره؟ کجاته؟ باز کن چشاتو! خیسی خون را روی دستش حس میکند. شلوار فرمش غرق در خون شده بود! ترس به جانش می افتد نکند بلایی سرش می امد؟ لاره کوچولویش حالا مادر شده بود؟ https://t.me/+k38djK-hHkEzMjE0 https://t.me/+k38djK-hHkEzMjE0 https://t.me/+k38djK-hHkEzMjE0 هیروان شاه منش خدای مواد مخدر که یه دخترکوچولوی چشم عسلی رو عقد میکنه ولی از کجا میدونست یه روزی عروس چشم عسلی که مامانش براش گرفته بود میشه همه دنیاش؟ دنیای سیاهش و خون هایی که ریخته اجازه میده به کسی دل ببنده؟
1882Loading...
29
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
7123Loading...
30
_چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟! فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنه‌ی نرم ان موجود کوچک خشک شد. بچه گربه‌ی سفید فرار کرد. بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه. وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد. چانه‌اش لرزید. _هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش می‌کـ... زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید. نالید. _دیگـ..ـه نمیام تو حیاط... زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش. دخترک خیلی سبک بود. پر خشم غرید. _الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچه‌ی مریض. دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش می‌کردند. چطور داخل میماند پیش انها؟! دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد. دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد. هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید. _دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن. دخترک پر بغض در خودش جمع شد. بازهم همان حرف های همیشگی.... اینجا هم از یک دختر 16 ساله‌ی مریض نگهداری نمی‌کردند.... همه‌ی سرمایه‌ی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود. هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد‌. _الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟ هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد. با چشمان بی‌حال و ابی رنگش، از گوشه‌ی دیوار مظلوم نگاهش می‌کرد. _بله در مورد همون دختر تازه‌س... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟! دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه می‌گذاشت از دخترک خوشش می‌آمد...قبل از شنیدن بیماری‌اش... _بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه. دخترک بی‌پناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر می‌کشید دیگر چشم باز نکند. نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست. _نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم. تلفن را با حرص روی میز انداخت. _خودم باید این دختر و ادم کنم. زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را دخترک شنید که وحشت زده گریه‌اش بند امد. هاشمی دوباره تلفن را برداشت. _بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد. دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد. _لباساش و دربیارین. ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد نزدیک دخترک رفت. _میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس می‌داده و چه درد و مرضی گرفته دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید _خانو..م بخدا مریض نیستـ... پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد _لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد اگر این سلاخی نیست پس چیست؟! _دست و پاشو بگیرین زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد... لباس هایش را به زور از تنش دراوردند هاشمی بی‌توجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد _خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد _یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه تن دخترک لرزید جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بی‌مزه _بیاید صاف نگهش دارین قلبش بازهم تیر می‌کشید زن ها تن بی‌جانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند مظلومانه هق زد _خـ..انم تروخدا... موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟! زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد زار زد _اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه دندان هایش بهم میخورد هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بی‌جان شد قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانه‌ای غرید _دستت به موهاش بخوره جنازه‌ت توی همین اتاق چال میشه... https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk ‼️پارت اول‼️ ❌❌#پارت_اول_رمان❌❌ ❌❌بنر واقعی❌❌ ❌سرچ کنید❌
1 1111Loading...
31
#پارت_واقعی در حالی که فنجان‌ها را روی میز می‌گذاشت، اشاره‌ای به پرونده‌ی مقابل صحرا کرد و گفت: _ کامل خوندیش؟ صحرا سرش را بلند کرد و با نگاهی عجیب او را برانداز کرد. آراز سرش به معنای چیه تکان داد که صحرا به ساعت اشاره کرد. _ کلا از وقتی که من از اتاق اومدم بیرون، نیم ساعتم نمی‌گذره، بعد توقع داری توی این تایم من تمام صفحه‌های این پرونده رو خونده باشم؟ چیزی زدی؟ آراز اخم‌هایش را درهم کشید، یک‌دفعه خودش را روی میز به سمت صحرا کشاند و پر قدرت ولی آرام غرید: _ چی؟! همان خشمش باعث شد صحرا با ترس خودش را عقب بکشد. _ خب بابا رم نکن...امم.. نه... منظورم اینه عصبانی نشو... نشید جناب! سپس با لحنی بامزه که انگار می‌خواست خجالت را در آن بگنجاند ولی گنجیده نمی‌شد، گفت: _ نتونستم کامل مطالعه‌اش کنم، اگه اجازه بدید، هنوز وقت لازم دارم. آراز از شدت کلافگی و خنده دستی به سرش کشید و موهای پشت سرش را کمی میان پنجه‌هایش فشرد که باز هم صحرا نتوانست جلوی زبانش را بگیرد. _ درسته پلیسی ولی بخند وگرنه ابهتت باعث میشه بترکی! این‌بار اخم‌هایش را درهم کشید تا بهتر بتواند مانع آن خنده‌ی بعد موقع شود که صحرا کمی روی مبل به جلو خم شد و در حالی که لپ‌هایش را باد می‌کرد، گفت: _ اخمات بدترش کرد داری سرخ میشی، بخند بابا، خنده‌ام مثل گوز... نه نه مثل باد معده میمونه... به قول یکی از دوستام که میگه بادی بود و راهی داشت مگه با کسی کاری داشت، اینم خنده‌اس دیگه، با هیچ کسم کار نداره، جلو منم خندیدی قول میدم به کسی نگم یه پلیس پر ابهت، جلو یه دزد همه فن حریف خندید. آراز در حالی که هنوز تلاش می‌کرد تا مانع خندیدنش شود، ابروهایش را در برابر تعریف صحرا بالا انداخت که صحرا باد لپ‌هایش را خالی کرد. _ چیه توقع داشتی وقتی قراره به کسی نگم جلوم خندیدی، از خودم تعریف نکنم؟ شرمنده، اولین ویژگی بنده تعریف ازخود است که واقعیت محضه. گوشه‌ی لب‌های آراز لرزیدند و کمی به خنده باز شدند که صحرا با خنده گفت: _ قبوله همینم قبوله... دیگه داری می‌ترکی، پس تا نترکیدی و ابهتت به چو... به فنا نرفته...من دستشویی لازم شم، دستشویی کجاست؟ آراز با سرش به دری دقیقا پشت سر صحرا اشاره کرد که صحرا به سرعت سمت آن‌جا رفت و در حالی که داخل دستشویی شده بود، سرش را از در بیرون برد و گفت: _ اینجا عایق صداست؟ آراز متعجب نگاهش کرد که صحرا با لبخند گفت: _ همون جریان باد... آراز دیگر نتواست تحمل کند و قهقه زد. صحرا در حالی که خودش هم ریز ریز می‌خندید، وارد دستشویی شد و با نگاه به آینه، لبخند از روی لبانش رفت و قیافه‌ای جدی به خودش گرفت و لب زد: _ تونستی به اینجا برسی، بقیه‌اشم حلش می‌کنیم! میدونم که می‌تونی صحرا، ما بخاطرش مرگ خودمونو امضاء کردیم! عمرا پا پس بکشیم. سپس مشتش را به آرام به آینه کوبید و انگار دوباره عهد بست با خودش! https://t.me/+0Ja4TJ319T5lNDk0 https://instagram.com/novel_berk https://t.me/+0Ja4TJ319T5lNDk0 https://instagram.com/novel_berk
8192Loading...
32
“بازی” خنديدم: -يه سوال خارج عرف. -شما دو تا خارج عرف بپرس. لبخندي زدم: -شما پسرا تو ديت اول به چي دقت مي‌كنيد؟ يك تاي ابرو بالا داد: -اومدي واسه ديت‌هاي بعديت آماده شي؟ شونه بالا دادم: -کي از اطلاعات اضافه ضرر كرده؟ -فرقت با دختراي ديگه داره بیش‌تر مي‌شه‌ها. چشمکي ردم: -من كه گفتم. دستم رو گرفت و سمت كاناپه برد. به خيال خودش آروم آروم و نامحسوس بهم نزديك مي‌شد ولي من اين جماعت رو از بر بودم. هم سروشي رو كه دو هفته باهاش سر كرده بودم و هم اين راياني كه الان بي ترس توي خونه‌اش، كنارش روي كاناپه نشسته بودم. دستش رو دور شونه‌ام انداخت و گفت: -راستشو بگم ديت اول تمامش ختم به اين مي‌شه كه طرف تا كجا پا مي‌ده! -خب حالا از كجا به نتيجه مي‌رسيد؟ -گفتي فرق داري؟ -هوم، فرق دارم؟ -راحت باشم؟ -ما قرار نيست تا ابد تو زندگياي هم باشيم. واسه آدماي گذرا هميشه مي‌شه راحت بود. جفت ابروها بالا رفت: -كم‌كم دارم جدي‌تر ازت خوشم ميادا. وحشي مي‌زني انگار. من هم ابرو بالا دادم: -نه ديگه، ايست كن! من همون فيلم ملي‌اي هستم كه به نفعته تماشاش نكني. -ولي يه سكانسشو مي‌شه ببينم، هوم؟ مدل خودش گفتم: -شما دو سكانس ببين! باز بلند خنديد. لبخندي بهش زدم و گفتم: -جواب سوالم موندا. قرار بود راحت باشي. -پسرا تريك دارن. يه فني مي‌زنن از توش در ميارن دختره تا كجا پايه‌اس. -چه تريكي؟ -مثلا همين دعوت به خونه. اوني كه اوكي مي‌ده يعني ٥٠ درصد قضيه حله. -استدلال جالبيه. -جالب؟ تابلوعه دختر! -نيست! تو جواب منو كامل بده، منم عوضش اطلاعات مفيد مي‌دم بهت واسه ديت‌هاي بعديت. https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0
4730Loading...
33
- میگه نوک سینه هات سکسی نیستن آقای قاضی! قاضی با وحشت و برگ ریخته بهم نگاه کرد و زیرلب گفت: - حرمت جلسه رو رعایت کن خانم. شهلا خانم کنار دستم نشسته بود و می‌خندید. من ولی عصبی بودم، اصلا نمی‌فهمیدم چی دارم می‌گم! از جام بلند شدم و تقریبا داد زدم: - من اعتراض دارم آقای قاضی! این آقا فکر کرده خودش خیلی سکسی و جذابه؟ نگاه به قد بلندش نکن آقای قاضی! اونی که باید بزرگ باشه، کوچیکه! قاضی زیرلب گفت: - الله و اکبر. اروند با اخم های در هم نگاهم می‌کزد و میدونستم از در که برم بیرون بهم رحم نمیکنه. منم که داشتم مثل سگ دروغ می‌گفتم و شهلا خانم با آرنج زد تو پهلوم و با خنده گفت: - دروغ نگو، ما همه تو جشن ختنه سورون اروند بودیم! دیدیم جریان چیه و چه قدریه خاله جون! اروند همسن بابای من بود که ختنه اش کردیم. کارد می زدی خون اروند در نمیومد. حالا بقیه‌ هم داشتن می‌خندیدن که قاضی با چکشش رو میز کوبید و تشر زد: - بشین خانم! این حرفا رو تموم کنید وگرنه بیرونتون می‌کنم. من نشستم سر جام و منتظر واکنش دیار موندم! مثلِ سگ داشتم می‌ترسیدم که یه وقت از همون جا خیز ور نداره و پاره ام نکنه که یهو گفت: - من زنمو طلاق نمی‌دم! زن حامله رو چطور باید طلاق داد؟ پشمام ریختاااا! این مرتیکه چی میگفت من اصلا حامله نبودممم! اروند عینکِ سکسیش رو رویِ بینیش جا به جا کرد و گفت: - با اینکع اصلا دوست ندارم مسائل شخصیم رو بازگو کنم اما هفته‌ی پیش رابطه مراقبت نشده داشتیم! خانم قرص اورژانسی هم مصرف نکردن! بهتر نیست منتظر نتیجه بمونیم؟ از جام بلند شدمو داد زدم: - چی می‌گی تو؟ آقا داره دروغ می‌گه، این اقا اصلا عقیمه، خودش قبل عروسی گفت، حامله چیه؟ اروند لبخند زد و گفت: - دروغ گفتم! مثل خودت که گفتی هشتاد و پنجه و هفتاد تحویل دادی! یعنی از وقاحتش جامه داشتم می دریدم که خاله خشتک شلوارمو گرفت و گفت بچه بیا پایین سرمون درد گرفت! حامله شدن چی بود اصلا این وسط؟! این مردک به من گفت اسپرماش مریض و افسرده ان که! داشتم تو هپروت بدبختی خودم غلط می‌زدم که قاضی گفت: - جلسه رو به تعویق می اندازیم و اما در خصوص شکایت عدم تمکین آقا از خانم‌... بعد یهو چشماش گرد شد و با تعجب دوباره متن رو خوند و سوال پرسید: - خانم شما از آقا شکایت عدم تمکین داشتین؟ 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 با نیش باز گفتم بله و اروند با چشم غره گفت: - من آماده ام واسه‌ی جبران آقای قاضی! قاضی سر تکون داد و گفت: - دادگاه رو موکول میکنیم به وقتی که از نتیجه‌ی آزمایش بارداری خانم مطلع بشیم! من بدبخت شدممممممم اروند منو میکشهههه😂😂😂 خب خب خب آماده باشید که قراره حسابی بخندییییین😂🤌❤️ https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
1 0947Loading...
34
Media files
2660Loading...
35
‍ 🩷🤦‍♀️🩷 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy - سایزت چنده ؟؟؟ امشب مراسم خواستگاری بود و به درخواست بزرگترها به اتاق آمده بودیم تا با هم صحبت کنیم. رستان به عنوان اولین سوال سایزم را می پرسید؟؟!!!!! شکه پلک زدم: -بله؟؟ - نمی شنوی ؟؟ میگم سایزت چنده؟؟ - سایز چی؟؟ - دختر چقدر تو خنگی؟؟!!! بالاتنه رو می گم دیگه!!!؟؟ - واقعا که...‌!!! خجالت نمی کشی؟؟؟ خوبه من در مورد سایز تو بپرسم؟؟! - بپرس!! اصلا دوست داری بیا ببین؟؟؟ به نظر من همه ی صحبتهای قبل از ازدواج بیخودی مهم و اصل مطلب همینه - شما خیلی بیشعور تشریف دارید!!!؛ - اینکه می خوام اندازه ی همسر آینده ام رو بدونم بیشعوری؟؟؟ بابا یه وقت دیدی نپسندیدم ؟!!! از الان تکلیف همه چی روشن بشه بهتره دیگه؟!!!! - فکر می کردم دوستم داری که اومدی خواستگاری!!! با نوک انگشت به عروسک روی میز ضربه زد: -خوب دوست که دارم اما قبول کن اینا شیرینی زندگیه بعد با آهی اغراق آمیز گفت: -بعید می دونم هشتاد و پنج باشه خیلی لاغری -با چشمانی از حدقه بیرون زده گفتم : -که دوستم داری؟ - خب آره البته ارث و میراثی که بهت می رسه هم دوست دارم صورتتم که قشنگه حرف گوش کنم که هستی از الان گفته باشم : -خوش ندارم یک تار موت رو احدی بببینه لباس های قرتی و بدن نما هم نداریم از شدت عصبانیت از جایم پریدم و اولین چیزی که به دستم رسید یعنی گلدان کاکتوس محبوبم را با جیغی بلند به سمتش پرتاب کردم صدای فریاد مامان در مهمانی خواستگاری پیجید: -رستان .ریراااا خدا ورتون داره ذلیل مرده هااااا https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy رستان و ریرا هیج جوره با هم کنار نمیان یکی شرقه اون یکی غرب یکی سفید و اون یکی سیاه چی میشه اگه یک روزی عاشق هم بشن
4491Loading...
36
**صورتمو بند بندازن؟ ابرو هامو بردارم؟ تو روستا تا وقتی دختر شوهر نمی‌کرد که این کارا رو نمی‌کردن!** - بیا دیگه دخترم بشین ابروهاتو بردارن! خودمو کشیدم عقب و سری تکون دادم: -نه دوست ندارم تا وقتی ازدواج کنم بزک دوزک کنم خودتونم تا دیروز نمی‌زاشتید چی شده حالا اصرار دارید ابرو بردارم بند بندازم؟ مامانم به خانجون نیم نگاهی کرد و خانجون ادامه داد: - دخترم چرا لج می‌کنی؟ خان روستای پایین می‌خوادت داره میاد بلتو ببره دیگه مثل اون پیدا نمی‌کنیا لج نکن مادر اخمام پیچید توهم: - من یه بار گفتم حسین پسر عمو رو می‌خوام اونم رفته سربازی میاد میرم دیگه مگه رو‌ دستون موندم مادرم کوبید او صورتش: - ذلیل بشی دختر دهنتو آب بکش تو الان شیرینی خورده ی یکی دیگه شدی بفهمه این حرفو سر حسینو می‌بره گریم گرفته بود: - چرا دارید زور می‌کنید سر سفره ی عقد میگم نه نمی‌خوا... حرفم تموم نشده بود که صدای داد آقا جون تو خونه پیچید، برگشتم و کی اومده بود خونه؟ - تو بیجا می‌کنی نمی‌خوام چه صیغه ایه؟ اختیارت دست منو بابات! تو بگو نه ببین بعدش جایی تو این خونه داری می‌ندازمت بیرون ببینم کی دیگه اصلا نگات می‌کنه؟ هم دست خورده میشی هم از خونه رونده با غیض نگاهم کرد و من اشکام روی صورتم ریخت و حسین کجا بودی؟ حالا چیکار می‌کردم؟ چاره ی دیگه ای داشتم؟ https://t.me/+KHrL0KR8LhMxNTM0 تورو از صورتم کنار زد و صدای کل بلند شد و من با بغض به مردی که تو صورتم می‌کاوید خیره شدم که نگاهش و ازم گرفت و آروم پچ زد :-یه قطره اشک بریزی کل روستا حرف ما میشه لبامو‌ گاز گرفتم تا بغضمو قورت بدم که ادامه داد: - گریتو نگه دار تو حجله تو بغل خودم... https://t.me/+KHrL0KR8LhMxNTM0
1571Loading...
37
😈 😈😈 😈😈😈 😈😈😈😈 🤪😂😂🤪😂🤪😂🤪😂🤪😂🤪😂🤪 👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽 _گند زدی! گندددددد... _گند و دکترها به قیافه ی دوست دخترِ شما زدن! نیشخندی زد و پا روی پا انداخت و با ابروهای بالا رفته گفت: _خب؟ حسودیت شد؟ حقم داری اون خیلی خوشگله! _والا منم لبهامو مثل ..(از گفتنش منصرف شدم) منقار اردک بزرگ کنم.. یا دماغمو پروتز کنم .. یا چشمامو عمل کنم..یا صورتمو سوراخ کنم بزور از توش نگین رد کنم..خب معلومه شبیه اورانگوتان..عه ببخشید..دوست دختر شما میشم.. تازه چند تاشم فاکتور گرفتم! _در هر صورت ..تو حق نداشتی چای و خم کنی روش! بسوزونیش! _بازم اینکارو میکنم! _بیخود میکنی! _چیه غیرتی شدید؟ در هر صورت من کار خودمو میکنم. صداش بالا رفت و گفت: _اینجا من دستور میدم که کی چیکار کنه!کی کجا بره..کی وظیفش چیه! شیرفهمه؟ _بله ..درسته..شما دستور میدید..اما مسئولیت تف هایی که توی قهوه اش میندازم هم شما باید قبول کنید! سلیطه‌س انگار! _تو.. تف میکنی تو قهوه ها؟؟ _نه فقط‌ تو قهوه ی اونایی که ازشون خوشم نمیاد! حس کردم چشمهاش میخنده و پر از تفریح داره به جلز ولز زدنم نگاه میکنه! _تا الان داشتم قهوه ی تُفی میخوردم؟ _نه _خودت الان... _گفتم اونایی که بدم میان! اونایی که تحمل ندارم باهاشون هم کلام شم و .. خیره خیره نگاهش کردم.. چیو میخواست بشنوه؟ اعترافم به ضعف در برابرش؟ مرتیکه الدنگِ باد روده ای! چه پرو پرو هم زل زده به من و ولش کنی از خنده میپاچه به در و دیوار 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 عاشقانه های غوغا و آرکا دوتا خل و چل ردی آرکا مغرور و غیر قابل نفوذ غوغا پرو و شیطون چه شود🤪😂😂😂😂👇🏽👇🏽👇🏽 https://t.me/+0uFDgU06DFxmNTE0 https://t.me/+0uFDgU06DFxmNTE0 https://t.me/+0uFDgU06DFxmNTE0 https://t.me/+0uFDgU06DFxmNTE0
5056Loading...
38
رابطه نمایشی زناشویی عجیب سیزده ساله ای که بدون عشق پابرجا بود رو خواستم تموم کنم اما اون مثلا شوهر ، برخلاف باورم ، مخالفت کرد. ⁃ طلاقت نمیدم! https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk آنقدر حرفش عصبانی ام کرد که ناخودآگاه لیوان چایی که درون دستم بود را به سمتش پرت کردم. جا خالی داد و لیوان در دیوار پشت سرش خرد شد. تمام تنم از شدت خشم می لرزید. سمتم قدم برداشت. او هم عصبانی بود. بازوهایم را در مشیت گرفت. تکانم داد. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk ⁃ چه مرگته؟…میگم طلاقت نمیدم ، یعنی نمیدم…نمیخوام ولت کنم. ⁃ تو غلط می کنی…این همه ساله به من خیانت کردی…این همه ساله خفه خون گرفتم…این همه ساله بچمونو تنها بزرگ کردم…حالا میگی طلاقم نمیدی؟ تکانم داد. چشم هایش را خون برداشته بود. ⁃ نمیدم…طلاقت نمیدم…میخوامت…الان میخوامت. زیر دست هایش زدم. فاصله گرفتم و او بازویم را باز هم کشید و من میان آغوشش حبس شدم. ⁃ نمیذارم بری…نمیذارم با اون پسره لاشی بری…میخوای کدوم گوری بری؟ ⁃ میخوام بعد از این همه سال عشقو تجربه کنم…سیزده سال رو اون کاناپه تنها خوابیدم…میخوام از این به بعد کنار یه مرد بخوابم. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk انگار آتشش زدم. به آنی روی کاناپه پرت شدم. تی شرت را از تن بیرون کشید و گوشه ای پرت کرد. ⁃ میخوای تو بغل کسی بخوابی؟…میخوای با یه مرد رابطه داشته باشی؟…خودم هستم…خود بی ناموسم هستم. سعی کردم از زیر دستش بگریزم. این حرکت دیوانه وارش را باور نداشتم. سال ها بود ، نگاهم هم نمی کرد. سال ها بود ، اصلا مرا به زنیت قبول نداشت. نتوانستم. لب هایم را با لب هایش جبس کرد. نفسم رفت. قلبم تپش هایش تمام شد. بعد از این همه سال با چنین دردی می بوسیدم. بعد از این همه حسرت و داغی که به دلم بود. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk لباس هایم را از تنم کند. هق می زدم. التماس می می کردم. من چنین آغوش زوری نمی خواستم. مشت به جانش می کوفتم. اما او… او رهایم نمی کرد. او که لحظه ای لب هایم را از حصار لب هایش آزاد نمی ساخت ، رهایم نمی کرد. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
1410Loading...
39
Media files
2410Loading...
40
#شیب_شب 🔥🔥🔥 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 🔥🔥🔥 به ساعت ماشین نگاه کردم از دوازده گذشته بود جاده ی بیابانی و بی آب و علف اطراف تهران که هیچ نوری به جز چراغ اتومبیل های گذری روشنش نمی کرد ترس به دلم انداخته بود. این وقت شب، اینجا چه می کردیم قصدش را نمی دانستم و آنقدر اخمش سنگین بود که جرأت  پرسیدن نداشتم ماشین  از جاده خارج و در امتداد مسیر تپه های کوتاه و بلند پیش می رفت - رستان......؟؟!!!! کجا داریم می ریم؟؟؟؟ صدای پوزخندش بلند بود ترسیده جیغ کشیدم -  کجا می ریم؟؟؟. ماشین با ترمز شدیدی ایستاد و به جلو پرت شدم اگر کمربند نبسته بودم حتما سرم به شیشه برخورد می کرد خاک اطراف ماشین که خوابید سرش به طرفم برگشت - پیاده شو....‌ - چی؟؟؟ - کری؟؟؟؟ پیاده شو.... یالا..... - رستان؟؟؟!! ‌‌ - پیااااااده شووو..... با صدای عربده اش هول شده در ماشین را باز کردم به محض پیاده شدن دست دراز کرد و دستگیره را کشید و در بسته شد صدای قفل مرکزی شبیه ناقوس مرگ بود که در گوشهایم طنین انداخت به شیشه کوبیدم - دیوونه  شدی ؟؟ عوضی !!! چیکار می کنی؟؟؟. تنها به اندازه ای که صورتش را ببینم شیشه را پایین کشید - صدای سگ و شغال‌ها را می شنوی ریرا....؟؟؟ امشب براشون ضیافت ترتیب دادم. قراره جوری از هم دریده بشی که استخوناتم پیدا نشه!!!! اشک از چشمان ترسیده ام لبریز و روی گونه ها می ریخت هق زدم؛ - چرا اینطوری می کنی؟؟؟ من رو نترسون!!!! در و باز کن!..... -رستان؟؟؟؟؟........ - برو بمیر ریرا..... آوردمت اینجا یه جوری بمیری جنازه تم پیدا نشه میان گریه سکسکه امانم را بریده بود - چرا...؟؟.. - وقتی نگارین رو از بالای پله ها هول می دادی باید فکرش رو‌می کردی!!!! - من هولش ندادم......خودش پرت شد - خیلی احمقی دختر!!!! فکر کردی این دروغای چرندت را باور می کنم - رستان به خدا تقصیر من نبود، خودش دو سه شب پیش ما رو با هم دید و حرف هام رو شنید اینکار رو با من نکن به خدا پشیمون میشی - هیچ‌وقت، می‌شنوی ریرا ، هیچ وقت از کار امشبم پشیمون نمی شم ، از همون اول فقط یه طعمه بودی هنوز انقدر بدبخت نشدم که تو پاپتی رو به نگار ترجیح بدم صدای پارس سگ و زوزه شغال نزدیک تر می شد رو که برگرداندم سایه ی چند  حیوان را بالای تپه دیدم روح از بدنم پر کشید مضطرب دستگیره را چسبیده بودم - تقاص کاری که با نگار کردی و پس می دی نامرد پا روی گاز گذاشت دستم به دستگیره بود ‌ومی دویدم . پاهایم  دیگر یاری نمی کرد که چنان بر ترمز کوبید که به جلو پرتاب و نقش زمین شدم ماشین دقایقی مکث و‌ سپس دنده عقب گرفت و در سیاهی دور شد حالا من مانده بودم در بیابانی که تنها روشنایی اش نور ماه بود. 💔🔥❤️‍🔥 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 🔥💔🔥💔 رستان پاکزاد افسر پرونده قتلی می شه که  رازهای پنهان زیادی رو در مورد خانواده اش فاش می کنه دست سرنوشت ریرای بی گناه رو بازیچه ی کینه ی مردی قرار می ده که قرار ازدواج عاشقانه با نگار خواهر ریرا داره ، حالا چی می شه که به خاطر یه سوتفاهم میون رستان و نگار به هم می خوره؟؟؟  باید دید چه بر سر ریرا میاد؟؟..
3831Loading...
پارت اول❤️
Показать все...
AnimatedSticker.tgs0.08 KB
Repost from N/a
#پارت218 پسر بودی میگفتم داری کمرت و خالی می‌کنی!‌ دِ دو ساعت داری تو اون حموم چه غلطی میکنی!؟ دستمو محکم میگیرم جلوی دهنم که صدای گریم بلند نشه شـــهیار نکیسا نگرانم شده بود...! دست روی شکمم میزارم هه زهی خیال باطل اون فقط نگران بچه ای ناخواستشه وقتی صدایی ازم نمیشنوه عصبی میشه و محکم میکوبه به در حموم _نزار سگ بشم ثمر بیا این درو وا کن ببینم چیکار میکنی تو اون حموم که حتی صدای آبم نمیاد؛ برا بچه ضرر داره تمام سعیم رو میکنم تا صدام نلرزه و و با زهر خندی که تلخیش رو فقط خودم احساس میکنم لب میزنم _ دارم ؛ دارم #شیو میکنم ‌بلخره امشب تولد شوهرمه و شب خیلی‌ مهمیم هست براش ! تو برو منم میام الان نگاهی به نامه ای که از قبل نوشته و کنار وان گذاشته بودم میکنم و دستمو محکم تر روی دهنم فشار میدم تا صدام بیرون نره نامه ای که متنش ثابت می‌کرد من خودم خودکشی میکنم و شهیار نکیسا همسر اجباری من هیچ نقشی در اینکار نداره دختری که عزیز دردونه یه خونه بود ولی سر یه اشتباه که حتی تقصیری درش نداشت از خونه و خونواده خیلی راحت طرد شد یو سو تفاهم یه قرار اشتباه ، شد بلای جون منه از همه جا بی‌خبر و این ازدواج اجباری رو رقم زد اجباری که قرار نبود عشق و احساسی توش باشه ولی ...لعنت به دلم همش رو تحمل میکردم ولی دیگه این آخری خارج از تحملم بود اینکه بخوام وایسم و ببینم امشب شهیار به عشقش به دختر مورد علاقش اعتراف کنه هزار بار بدتر از مرگ بود تیغ توی دستم رو محکم فشار میدم روی رگم و تماممم ....خون با سرعت زیادی فواره میکنه در به صدا درمیاد و شهیار بازم سر و کلش پیدا میشه تلخ خندی میاد رو لبم !! هه این دم آخری چه مهربون شده بود _ ثـمــــــــر دوساعت شد ! تو چه غلطی میکی اون تو ؟ من هزارتا کار دارم بیا بیرون دلم میگه داری راحت میشی زبونم ولی _می م میام _ثمر خوبی تو  ! صدات چرا میلرزه _ سرررده این در کوفتی رو باز میکنی یا بشکنم دیگه چشمام داشت بسته می‌شد که به آرامی لب زدم  _ شهیار که همون لحظه فریاد بلنننندش رو بالا سرم حس میکنم _ یاخداااا ثمــــــــر ... چیکار کردی تو؟ https://t.me/+pTCC2Aw0kEk0NDFk https://t.me/+pTCC2Aw0kEk0NDFk این لینڪی که میبنید 👇😍😍😍 به جرعت میتونم بگم جزو بهترین رمان هاییه که من خودم توی تلگرام دنبال میکنم و عاشقشم 🤩🥹 خواستم به شما هم معرفیش کنم ولی نویسنده اش فقط یک ساعت فرصت داده بعد از اون لینکش باطل میشه .... https://t.me/+pTCC2Aw0kEk0NDFk https://t.me/+pTCC2Aw0kEk0NDFk #به_شدت_توصیه_میشه #مناسب_بزرگسالان🔞
Показать все...
Repost from N/a
_ گفتی زن همون #بازیگر معروفه ایه؟ تند سر تکون دادم که با تمسخر پرسید: _ حالا دودولشم به اندازه فیسش خوبه؟ باید تعریف میکردم یا تخریب؟ مگه امتحان کرده بودم که بدونم؟ بی هوا جواب دادم: _ نچ ...#چنگی به دل نمیزنه! ابرو هاش بالا پرید و دقیق تر بهم خیره شد. _ کوچیکه؟ #سیاهه؟ بیضه هاش زیادی آویزونه؟ دست زیر چونه زدم و زیر لب "نچ" کردم. _ نه ...خیلی بزرگه! https://t.me/+YnRQ610sd2JkMjNk https://t.me/+YnRQ610sd2JkMjNk
Показать все...
Repost from N/a
- از من خجالت می‌کشی قربونت برم؟ شل کن خودتو عمر کارن، اینطوری دردت می‌آد. سر و صورتش را غرق بوسه می‌کنم و او زیر تنم بیشتر منقبض می‌شود. نق می‌زند: - نمی‌خوام، نکن کارم دردم می‌آد. نوک سینه‌اش را به دهان می‌گیرم و خیس مک می‌زنم. زار زار گریه می‌کند: - نمی‌خوام از اونجام خون بیاد، ولمکن. چیزی تا خل شدنم نمانده، اما صبور می‌پرسم: - کی گفته خون می‌آد؟ زر زدن قشنگم. تو خودتو منقبض نکن. هق می‌زند: - تو مدرسه همیشه می‌گفتن شب حجله از لای پای آدم خون می‌آد! چیزی نمانده اختیارم را از دست بدهم و در یک حرکت کار را تمام کنم، اما نفس عمیقی می‌کشم. - اونا گه خوردن، من‌که نمی‌ذارم خانومم اذیت بشه. با انگشت نقطه‌ی تحریک‌پذیرش را ماساژ می‌دهم. بی‌اختیار آه می‌کشد و می‌خواهد خودش را عقب بکشد و از زیر تنم در برود که پایش را می‌گیرم. برجستگی بین پاهایم را به تنش می‌چسبانم: - ببین، حسش می‌کنی؟ یه‌ماهه اسمت به ناممه ولی تنت نه، یه‌ماهه بی‌قرارم که زودتر همه‌ی فاصله‌های بینمونو جر بدم و تورو مال خودم کنم. از آن لب‌های سرخ کامی می‌گیرم و نفس نفس می‌زنم. هر لحظه کنترل کردن خودم سخت‌تر می‌شود: - شل کن خانومم، من‌که نمی‌ذارم تو درد بکشی فسقلی. به موت قسم مواظبم. کمی آرام می‌شود، برای بیشتر تحریک کردنش سینه‌هایش را مک می‌زنم و او میان ناله‌هایش همچنان مقاومت می‌کند: - کا... کارن... می‌گن مال عربا خیلی بزرگه، آره؟ در آن حال، خنده‌ام می‌گیرد. دخترک نابلدم زیادی دلبر است. دستش را می‌گیرم: - خودت ببینش! صورتش به آنی سرخ می‌شود، شرم‌زده چشم‌می‌دزدد: - خجالت می‌کشم. خجالتش تمام مقاومتم را درهم می‌شکند، لبش را محکم و عمیق می‌بوسم و... برای خوندن ادامه‌ی این پارت 👇🏻👇🏻👇🏻 https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk ناز کردنای دخترمونم که ادامه داره😍😂👇🏻 - کاچی نداریم قربونت برم، بیا برات شیرموز با عسل و گردو درست کردم جون بگیری. زیر پتو قائم شده و قصد بیرون آمدن ندارد. برخلاف او که خجالت‌زده است، من احساس پیروزی دارم. بالاخره زنم را تصاحب کردم و مهر مالکیت روی تنش کوبیدم! - دیگه نباید از من خجالت بکشی رویا، من الآن جایی که تو خودت ندیدی رو دیدم. نق می‌زند: - به روووووم نیاااااار. حمله می‌کنم و از زیر پتو بیرون می‌کشمش: - بیا اینو بخور برای راند دوم جون بگیری، تازه مزه‌ات رفته زیر زبونم دیگه نمی‌تونم ازت بگذرم بچه... جیغ می‌کشد: - آقا کارن من هنوز درد دارم! https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk از قدیم گفتن نازکش داری نازکن، نداری پاتو دراز کن😁 رویا خانم خوب سواستفاده می‌کنه از نازکشش😔😂
Показать все...
رویای گمشده 🌒

رویا مال قصه‌هاس؟ به قلم مشترک: مریم عباسقلی مهدیه افشار پارت‌گذاری روزانه و منظم 🌒 رمان تا انتها رایگان 🌔

👍 2
Repost from N/a
❌❌کلید را در قفل میچرخاند و من وحشت زده خیره اش میشوم. جلو میروم و پیش از آنکه او حرفی بزند هقی از گلویم خارج میشود: - من... من خیانت نکردم به خدا... دستم را محکم به سمت خود میکشد سرش را زیر گوشم میبرد: - چی میگفت اون مرتیکه؟ سر به چپ و راست تکان میدهم: - تیام، جون من باورم کن به عقب هولم میدهد و فریاد میزند: - منو به خودت قسم نده لعنتی داد میزند و من میلرزم. میلرزم و همه چیز در ثانیه رخ میدهد؛ وسایل روی میزآرایش را به اطراف پرت میکند. آخرین ادکلن باقی مانده بر روی میز را به سمت آینه پرتاب میکند و با صدای بدی هزار تکه میشود. به سمتم می آید و من عقب عقب راه می روم: - میترسم... جلو نیا... - قبلا با خودم آروم میشدی دلبر. با قدمی بلند خودش را به من میرساند و روی تخت هولم میدهد. بی جان روی تخت می افتم و او در یک حرکت ناگهانی، کراپم را از تنم خارج میکند. اشک هایم بر گونه سرازیر شده اند و او لبهایش را روی شانه ی برهنه ام مینشاند: - مال کی هستی؟ باید آرامش میکردم تا هیراد را فراموش کند: - تو. "خوبه"ای زیر لب میگوید و سپس فریاد میکشد: - پس با اون آشغال چه غلطی میکردی؟ جواب بده تا تنت رو به آتیش نکشیدم. سینه ام را فشار میدهد و من از درد آهی میکشم. مقاومت فایده ندارد و ترسیده میگویم: - گفت... گفت جای قاتلو میدونه... گفت کمک میکنه پیداش کنیم و بهم برسیم. https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 - من خودم برات یه لشکرم. تا من هستم هیچی نمیشه. خب؟ هنوز نمردم که خودتو تنها بدونی. هر کی کشته، کشته. من و تو کاری نکردیم که. سرم را از زیر چانه اش بیرون میکشم و نگاهش میکنم. میخواهم مخالفت کنم و باز هم گلایه کنم که لب های لرزان از بغضم به اسارت لبهاش در می آید. گاز های ریزی میگیرد و زبانم را به بازی میگیرد که آهی از گلویم خارج میشود. - هیشششش. حق نداری جایی بری. تا ابد مال منی قصه ی هزار و یک شبم. باز هم میبوسد و دست زیر لباسم میبرد. چشمکی میزند و سر زیر گوشم میبرد: - با راند دوم چطوری دلبر؟ https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8
Показать все...
🤍 یک نفس 🤍

به قلم فرزانه 🥰 ارتباط با نویسنده:

https://www.instagram.com/farzaneh_pouresmaeil?igsh=dnNkcDcweGtvZ24=

👍 1
- پاشو گلناز باید بریم دانشگاه... یالا دیر شده باید ازتون امتحان بگیرم فکر کردی هنوز تو روستایی؟ پاشو برو حموم یه دوش حتما باید بگیری به خاطر دیشب به زور چشمام و باز کردم و نگاهم به هیکل مردونش افتاد که در حال پیراهن پوشیدن بود و معلوم بود از حموم بیرون اومده. سرحال بود و دیشب هر فانتزی که داشت بی توجه به اذیت شدنای من انجام داد و حال من افتضاح بود افتضاح! احساس ضعف شدید داشتم و کمر و زیر شکمم تیر می‌کشید و از طرفی از نظر روحی احساس بی‌ارزش بودن داشتم و اون وقتی حرکتی نمی‌کنم غرید: - د پاشو یالا مگه کوه کندی دیشب؟ پتورو از روم کشید کنار که تو خودم جمع شدم و آروم روی تخت نشستم و نالیدم: - حالم خوب نی ادکلنی جلو آینه به خودش زد: - دوش بگیری اوکی میشی یه چند بارم بگذره عادت می‌کنی دیگه اذیت نمیشی با پایان جملش سمتم برگشت چشمش روی تنم نشست که خودمو جمع کردم و لب زد: - خونریزی داری! نگاهم به تخت کشیده شده بود که کمی خونی شده بود و این بار عصبی لب زد: - به خاطر کارای تو... میگم حالم خوب نیست سمتم اومد از روی تخت به راحتی بلندم کرد و سمت حموم بردم: -هر کاری سختی خودش و داره زندگی تو تهران و درس خواندن تو همچین دانشگاهی برات خرج داره مگه نه؟ خرجشو از کجا میاری ازجیب من! فکر کن کارت اینه و با پایان جملش در و روم بست و من دستامو روی دهنم گذاشتم و هق هقم شکست اما صدایی از در نیومد و پشت در حموم نشستم که ادامه داد: - پنج دقیقه دیگه آماده نباشی خودم تنها میرم دانشگاه امتحان تورم صفر رد میکنم این ترم بیفتی فهمیدی؟ پس یالا و اره درست سه ماه پیش بود که به سرم زد از روستا بیام تهران درس بخونم کار کنم زندگی کنم و از پسر عموم که استاد دانشگاه بود کمک بگیرم اما اون تو صورتم گفت رابطه در مقابل پیشرفت زندگیمو من قبول کردم اما حالا.... https://t.me/+b_9N-gGThsYxNjJk سرمای نیمکت اذیتم می‌کرد، زیر دلم بدتر تیر می‌کشید و به خاطر لج کردنم با حسین حتی لیوان چایی هم نخورده بودم و اونم اهمیتی نداد و حالا چشمام همه چیزو دوتا میدید و عرق کرده بودم و بدنم لرز گرفته بود! https://t.me/+b_9N-gGThsYxNjJk و پسر کنارم که درحال امتحان دادن بود لب زد: - خانم؟ خوبید؟ هیچی نگفتم و صدای حسین از ته کلاس بلند شد: - صدای پچ پچ‌ نشنوم تقلب ببینم بدون هیچ تذکری برگرو میگیرم و افتادی! سرمو روی نیمکت گذاشتم و زیر دلم جوری تیر کشید و به یک باره گرم شد که مطمعن شدم خونریزی داشتم اما های حرفی نداشتم و پسر کنارم ادامه داد: - استاد حالشون مساعد نیست مثل اینکه سمتم اومد و بی توجه به دانشجو ها کتفمو تکون داد: - گلناز؟ چی شده؟ ببینمت! حالا کل کلاس خیره ی ما دوتا بودن و یکی نمک ریخت: - استاد مثل این که با ایشون زیادی صمیمید صدای خنده بلند شد و توپید: - خانم محترم سرت تو برگت باشه شما و من نگاهم و بالا آوردم قیافه ی رنگ و رو رفته ی منو که دید صورتش اینار نگران شد: - پاشو برو بیرون نمی‌خواد امتحان بدی نمی‌دازمت چیزی نگفتم و مطمعن بودم الان شلوار لی ابیم قرمز شده و آروم جوری که خودش بشنوه کتشو کشیدم که پایین اومد و در گوشش نالیدم: - خونریزی دارم، دارم می‌میرم از درد اشکام روی صورتم ریخت و قیافش درمونده شد و همه به ما خیره بودند و اون کتش رو از تنش درآورد دورم انداخت و به یک باره بلندم کرد و تو آغوشش رفتم و صدای همهمه اینبار بلند شد و بی توجه غرید: - کلاس تعطیل امتحان جلسه ی بعد حال زنم خوب نیست... https://t.me/+b_9N-gGThsYxNjJk
Показать все...
همه ی من (رمان های فاطمه.ب)

@Fatemehb_romanارتباط با نویسنده

Repost from N/a
- یکی باشه ممه هاشو بزنه تو سوپ ٬ بگه بخور زودتر خوب شی چیه؟ اونم نداریم:( لیوان آب میوه رو می‌گیرم سمتش و با خجالت می‌گم: - بخور زودتر خوب شی بی ادب. دماغش رو بالا می‌کشه و می‌گه: - نمی‌شه ممه هاتو بزنی توش شیر انبه بخورم؟ در حالی که خنده‌ام گرفته لیوان رو می‌دم دستش و می‌گم: - نخیر من شیر ندارم. یه قلوپ از محتوای لیوان سر می‌کشه و می‌گه: - راست می‌گی، واسه شیر داشتنش اول باید بریزم توش. من با گیجی می‌گم: - چیو بریزی؟ یه قلوپ دیگه می‌خوره و ناله می‌کنه: - دختر خنگ کجاش جذابه خدا؟ این چیه؟ چرا زرده؟ مزه شاش گربه می‌ده. اخم میکنم می‌گم: - آبمیوه سیب موزه خجالت بکش. با پشمایِ ریخته به لیوان نگاه می‌کنه و می‌پرسه: - آب موزو و چطوری گرفتی؟ نیشمو شل می‌کنم می‌گم: - ساندیس خریدم ریختمش تو لیوان! یه نفس عمیق میکشه و یهو داد می‌زنه: - خدایا این کیه آفریدی؟  چرا با من اینطوری می‌کنه؟ ایهالناسسسسسسس من ممه می‌خوام! من سوپِ ممه می‌خوامممم... من مریض و ناتوااااانمممممممم باید یه چیزی بخورم جون بگیرم یا نه؟ دست می‌ذارم رو دهنش و می‌گم: - هیس ساکت شو، الان عزیز میاد بالا... دستم رو ورمی‌داره و می‌گه: - بذارررر بیاد یکم نصیحتت کنههه! من و تو مگه عقد نکردیمممم پس چرا نمی‌ذاری دست بزنم به ممه هات بگم بیب بیبببب؟ دیگه داره کفریم می‌کنه! می‌خوام داد بزنم، که نیشش رو شل می‌کنه می‌گه: - می‌تونی با ممه هات خفم کنی صدام دیگه در نمیاد، قول! https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0 اسم دوم این رمانو باید گذاشت در جستجوی ممه😂😂😂😂😂😂 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0 https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0 https://t.me/+9yUm9RRjKdU0MmU0 نه سحر است نه جادو، نه بنر فیک این رمان اومده تموم رمانای طنز تلگرامو دگرگون کنه😂  از پارت اولش می خندین تا فیها خالدوووونش
Показать все...
Repost from N/a
دستش را روی شکم تخت دخترک کشید: -این همه خونریزی واسه یه پریودی؟ چانه‌ی دخترک لرزید.رنگش زیادی پریده بود. -مجبورم کردی فرشا رو تنهایی بشورم به خاطر فشاری که بهم اومده همچین شده مرد نچی کرد با چشمانی تنگ شده لب زد: -پس هنگامه دروغ میگه که غیرقانونی رفتی سقط جنین سکسکه‌اش گرفت می‌دانست که حاشا کردن بی‌فایده است. -من ..‌ من .. نمی‌خواستم یه بچه .. بی‌گناه تو زندگیمون بیاد . تو که فقط منو واسه انتقام گرفتن از بابام صیغه کردی ... دیر یا زود ولم میکنی مرد در سکوت و متفکر نگاهش می‌کرد. دخترک می‌دانست که دارد نقشه می‌ریزد برای در آوردن پدرش! پریشان و بغض کرده پرسید: -ک .. کار درستی کردم .. نه ؟ تو که اذیتم نمی‌کنی پیمانی می‌کنی؟ .. خیلی درد دارم مرد گونه‌ی لطیفش را بوسید و زیر گوشش پچ زد: -اذیت یه لحظشه آذین کوچولو! دیدن نور خورشید برات میشه آرزو! خوردن یه غذای خوب برات میشه حسرت! از این به بعد باید واسه کوچکترین نیازات جون بدی تا راضی شم! گفت و زیر بغلش را گرفت و تن دردناکش را از روی تخت کند. -آی .. آی مامان جون و رو خدا ببخش.. تو رو خدا ببخشید -ببخشم؟ تو که می‌دونستی من چه کینه شتری‌ایم! این دل و جرئتو از کجات آوردی که این گوهو خوردی؟ او را روی زمین کشید مقصدش زیر زمینی بزرگ ویلا بود. می‌دانست دخترک به حد مرگ از تاریکی و تنهایی می‌ترسد میدانست چه وحشتی از حیوانات موذی دارد دخترک هق‌هق کنان التماس کرد _ پیمان مرگِ من ، پیمان من تازه سقط کردم رحم کن پیمان حرف‌هایش بدتر آتش به دلش زد _ میخوای رحم کنم بهت؟ بمیر! بمیر تا یادم بره بابای حرومزادت باهام چیکار کرد روی زمین پرتش کرد و آب دهانش را روی زمین انداخت _ توله گرگ به بابای بی شرفش میره دلمو زدی آذین دیگه حتی لیاقت نداری تو تخت بیای زیرم گفت و محکم در را بست میدانست با بستن در ظلمات می‌شود آذین وحشت زده جیغ زد همه جا تاریک بود با پا های لرزان خودش را جلو کشید تا به در بکوبد و التماس کند که نفهمید دمپایی‌اش به چه گیر کرد در تاریکی روی زمین پرت شد و سرش محکم به آجرهای چیده شده روی هم خورد گرمی خون تا شقیقه هایش پیچید و دلش ضعف رفت صدای پیمان در سرش تکرار شد "بمیر! بمیر تا یادم بره بابای حرومزادت باهام چیکار کرد" پلک‌هایش روی هم افتاد و گوش هایش سوت کشید کاش تا لحظه مرگ هوشیار و زنده می‌ماند تا مژده ی مردنش را به مردِ زندگی‌اش دهد و خوشحالش کند اما نمی‌شد.... لب های خشکش کش آمد تولدش کسی را شاد نکرده بود اما با مرگش پیمانش را شاد می‌شد... خون از گوشه لبش جاری شد و هم زمان در باز شد _ بیا لشتو جمع کن گمشو بیرون باز حوصله چند روز بیهوشی و مریض داری ندارم بی جان لبخند زد میدانست مردش دروغ میگوید می‌دانست دلش سوخته وگرنه نمی‌آمد پیمان کلافه چراغ قوه را روی زمین گرفت _ کجایی موش کوچولوی مارمور؟ بیا گمشو بیرون تا پشیمون....... با دیدنِ استخر خون زانوهایش به لرزه افتاد بهت زده زمزمه کرد _ آ ... آذین؟ دخترک با دهان خون خندید و هم زمان به سرفه افتاد عزرائیل را نزدیکش احساس میکرد _ امشب .... امشب تولدم بود https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk https://t.me/+FU9G3NforRw2OTRk
Показать все...
پیچَک

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

Repost from N/a
_انقد مثل کنه به من نچسب بهت گفتم نمیتونم بِبرمت حرف تو گوشت نمیره چرا؟ بغ کرده قدمی عقب رفت: _چرا اخه؟ من که گفتم نه با کسی حرف می زنم نه اصلا از کنارت جم می خورم لب گزیده خجالت زده به سیاوش خیره شد: _به خدا اصلا با کسی حرفم نمی زنم کلافه از اصرار های دخترک صدایش بالا رفت: _نمی فهمی نه؟ ترسیده و بعض آلود خیره سیاوش شد: _من فقط دلم گرفته می خوام یکم ب.. _ نمیتونم ببرمت پناه ! نمیتونم صدای داد بلندش شانه های دخترک را بالا پراند اما او بی اهمیت چنگی به موهایش زد: _ ببین دلت گرفته؟ برو بیرون بگرد حتما باید بیای مهمونی خونه ی عمو عطا؟ دخترک بغضش را پس زد نالید: _ من اصلا تهران و نمیشناسم بعد برم تو این شهر غریب و درندشت بگردم؟ اونم تنهایی؟ با اخم های درهم در کمد را باز کرد: _کی گفت تنها؟ با راننده و بادیگارد میری ... هر جا بری می برنت برو خرید ،برو استخر، برو کافه ای جایی هرجایی که میخوای فقط خونه عمو عطا رو خط بکش! نگاهش را میان کت ها گرداند بی نیم نگاهی به پناه گفت: _ مهمونی خانوادگی در جریانی که؟ تو رو ببرم بگم کی رو آوردم؟حتما زنم و ؟  زنم را با تمسخر گفت طوری که دخترک بیشتر از قبل در خود جمع شد: _ نه! من میدونم کسی نباید از ازدواج مون باخبر بشه...بعدشم من نمیتونم با راننده جایی برم خودت که میدونی‌ من ... عصبی کت خاکستری را برداشته حرف پناه را قطع کرد: _ بله یادم نبود خانوم زیاد امل و عقب مونده تشریف دارن که از راننده شخصی شوهرش هم می‌ترسه اشک به چشمان پناه هجوم آورده لال شد با خودش که تعارف نداشت نمی خواست او به مهمانی برود دلیلش هم معلوم بود برگشت ماهور دختر عموی سیاوش: _‌ ببخشید دست خودم نیست که جز تو به هیچ مرد دیگه ای اعتماد ندارم...که بتونم راحت پیشش باشم ببخشید که انقدر اصرار میکنم  ولی اگه شیدا نمی رفت شهرستان می موند پیشم من ...من انقد بهت التماس نمی کردم واسه رفتن به مهمونی صدایش مرتعش و غمگین بود آنقدر که سیاوش را از گفته اش پشیمان کند ملتمس زمزمه کرد : _بذار منم بیام حداقل به عنوان یه غریبه تو رو خدا سیاوش یکم دلم باز بشه هم تا دیر وقت تنها نمی مونم خونه من که میدونم تو قراره دیر وقت بیای یا شایدم اصلا نیومدی درست مثل خیلی شب های دیگه زمزمه حرف آخر پناه را نادیده گرفت عمرا او را می برد تحقیر آمیز به سرتاپای دخترک نگاه کرد: _گیرم که من بردمت قراره چه جوری بیای؟ با همون لباس های کهنه و چروکت؟ میخوای مسخره عام و خاص بشی؟ آداب معاشرت بلدی تو ؟ بِین اون همه آدم پولدار تو یه وصله ی ناجوری پس بمون خونه بیشتر از اینم اعصاب من و بهم نریز که حوصله ی این ادا اطفارا تو ندارم اشک های صورت دخترک را که دید عصبی غرید: _تا تقی به توقی می خوره اشکت دم مشکت! چی گفتم که آبغوره گرفتی؟ جمع کن خودتو قول می دم شب زود بیام خدافظ کت را تن زده به سمت در رفت اما میان راه با صدای لرزان دخترک پاهایش میخکوب زمین شد _خیلی نامردی سیاوش خان سبیک گلویش تکان خورده سکوت کرد دلش اما پیش پناه مانده بود چند ساعت بعد: _اون طفل معصوم و تو خونه تنها گذاشتی اومدی؟ نیم نگاهی به مونس کرد بی خیال گفت: _بچه که نیست ۱۸ سالشه زن ابرویی بالا انداخت: _به هر حال امانت دست ما دوستش هم که نبود ،گفتم تنها نباشه تو که ماشالله ولش کردی به امان خدا عین خیالتم نیست زنت تک و تنها و تو خونه مونده خواست حرفی بزند اما صدای زنگ تلفن مانع شد نگاهی به صفحه گوشی انداخته بی حوصله جواب داد: _بله؟ لابی من به محض وصل شدن تماس نالان لب باز کرد: _سلام سیاوش خان مظفری هستم نگهبان لابی راستش میدونم بد موقع مزاحم شدم آقا ولی چه جوری بگم روم سیاه دختر خاله تون پناه خانوم و.. حرف مرد را قطع کرد: _پناه چی کار کرده؟ _ والا اون بیچاره تقصیر نداره به جان بچم من کوتاهی کردم که این دختر بی پناه الان تو آسانسور گیر افتاده غش کرده گیج پلک زد! منظور مرد چه بود‌؟ پناه کی به خاطر ترسش سوار آسانسور می شد که این دومین بارش باشد؟ مرد کم مانده بود گریه اش بگیرد _ من شرمنده اتم پسرم ...نگران نباش چند نفر دارن درش میارن، به خدا قسم من گفته بودم آسانسور خرابه صبح هم سپرده بودم بیان واسه تعمیر ،ولی این دختر خاله شما به ولله که نمی دونم چرا حواسش نبود نیم ساعت که اون تو بیهوش افتاده نمیدانست کدام جمله مرد را هضم کند پناه از بچگی از آسانسور می‌ترسید و ... ناگهان تصویر دو تیله ی مظلوم پناه پشت پلک هایش ظاهر شد به خودش که آمد چنان فریادی کشید که حتی تن خودش هم لرزید: _ من اون ساختمون و رو سر صاحبش خراب میکنم یه جوری که نتونه بلند شه وای به حالت ...وای به حالتون مظفری تا چند دقیقه که میرسم پناه سالم نباشه روزگار تک به تک تون و سیاه می‌کنم https://t.me/+vq9coWRmsyI5MjRk https://t.me/+vq9coWRmsyI5MjRk
Показать все...