cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

▪︎ ستون پَنجُم ▪︎ ماهور ابوالفتحی

ماهور ابوالفتحی بخند، باشه؟♡ پارت گذاری شنبه تا چهارشنبه💖💠 " رمان های آرایش جنگ و مفت باز طنز و فایل فروشی" رمان های فیاض، آدمای شهر حسود، عشق اما نهایتی مجهول عاشقانه اجتماعی و فایل" برای تهیه هر کدوم از فایل ها به ادمین پیام بدین @Paeez_1997

Больше
Рекламные посты
23 381
Подписчики
-3324 часа
-617 дней
-94030 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

عضویت وی ای پی با مبلغ 35000 هزار تومن مبلغ رو به شماره کارت زیر بفرستین💜👇🏻 " مجید فلاحی بانک سامان " 6219 8619 2169 9806 بفرستین و بعد شات واریزتون رو برایِ ادمین بفرستین و ۲۴ ساعت صبور باشید👩‍💻🌿 هفته‌ای ده الی دوازده پارت ❤️🩵✅ پرش به پارت اول
Показать все...
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 به محض اینکه وارد آسانسور شدیم کیف کوچکم را به سمتش گرفتم -این رو بگیر آیین دستش که برای فشار دادن دکمه در هوا بود متوقف شد قیافه گرفتنش برای لباس تنم تمامی نداشت -خیر باشه گوشی را که از جیبم در آوردم دادش به آسمون رفت -باز شروع کردی ،به خاطر همین کلید کردی این رو نپوش و اون رو بپوش از بازوهای بزرگش آویزون شدم -تو رو خدا ،همین یکی قول میدم اخمش پایین آمد -ببین منو استوری بی استوری تو این این همه جونم قسم ندادی از ماشین پیاده نمیشی و یک راست می ریم خونه مامانت حالا می خوای با این سر و وضع استوری بذاری یک کاری نکن گردنت رو بشکنمااااا چانه ام را به سینه پهنش چسباندم و نگاهم را چرخاندم -آیینی ،سراب برات پر پر شه با کف دست چنان به پیشانی ام کوبید که از درد پریدم -آخ -درد آخ ،نبینم به خاطر عکس این چرت و پرتا رو بگیاااا اصلا بده من ببینم گوشیت -قول شرف میدم عکس و استوری نذارم تو رو خدا برای دل من یک عکس بگیریم پوف کلافه ای کشید -حق نداری عکس بذاری فهمیدی شانه هایم را گرفت رو به آیینه آسانسور چرخاند سرش را در گردنم فرو برد و دستانش را زیر سینه ام حلقه کرد و زیر لب غر زد -نیم وجب طول و عرضش آرامش ازم گرفته انگار کیلو کیلو قند در دلم آب کرده باشند -اووو مرسی ژست آقایی چشم غره غلیظی رفت می دانستم چقدر از این کلمه بیزار بود -کارت بکن درد بی درمون حرکت لباش روی گردنم به قلقلکم انداخت سرم به سمتش خم شد و به خنده افتادم همان لحظه دکمه شات را فشار دادم سوار ماشین غول پیکرش که شدیم زیبایی عکسمان جیغم را در آورد -وای وای چقدر خوب افتادیم جون میده برای استوری چپ چپ نگاه کردنش ذوقم را در نطفه خفه کرد جلوی شیرینی فروشی مورد علاقه ام که نگه داشت دستم که به سمت دستگیره رفت تشر زد -میشینی تو ماشین تا بیام -چرااااااااا؟؟؟؟ -چون من میگم در ماشین را کوبید و رفت لجبازی درونم عود کرده بود که با پرویی تمام استوری را گذاشته و هایدش کردم سرمست از زرنگی ام لم داده و سوت می زدم که از در شیرینی فروش با بک جعبه و گوشی در دست بیرون آمد ناگهان جلوی مغازه ایستاد ثانیه ای بعد سرش را که با لا آورد و با چشم های برزخی اش خیره ام شد اشهدم رو خوندم نکنه پیج فیک داشته باشه -یا حضرت عباس https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
Показать все...
سنجاقک آبی /الهام ندایی

الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman

Repost from N/a
-من روزا از خشتک عقیم میشم که نمی‌تونی شب بمونی؟! دستشو با شتاب از دست های داغم بیرون کشید. -بابام می‌دونه تب تو شب تند‌تره نمی‌ذاره پیشت بمونم بی‌تاب پیش رفتم و داد زدم. -گور بابای اون بابای دیوثتم کردن. خود لاشخورش از صبح تا شب می ماله به ما میرسه عَخه؟! بازوشو گرفتم و پیش کشیدم ولی تن ظریفشو منقبض کرد. -وای بس کن فاتح... تو همش دنبال سکس و رابطه ای... لب به گردن خیس عرقش چسبوندم و از پشت بغلش کردم. -اصلا من بنده خشتکمم میخوای به کی پناه ببری وقتی پناهت خودمم؟ با درد و چشمای بی پدرش نگام کرد. -مگه من روز اول به سایز جنابعالی دید داشتم لعنتی؟! سرویسم کردی بیشعور خودمو بهش مالیدم و تو اتاق کشیدم چون دیگه تحمل دور موندن از این تن لطیف و داغ رو نداشتم‌ -اگه ملاک عاشق شدنت سانت زدن خشتک من بود، میگفتی همون روز میدادم دستت -خیلی بی شخصیتی بخدا فاتح... میگم دیگه نمیتونم واسه راند شیشم تو یه شب ادامه بدم. تنشو با شتاب رو تخت پر قو پرت کردم و حریص به اندام لرزونش نگاه کردم. -هرچی که دارم مال توئه توله سگ... اینم مال توئه. -واقعا از بذل و بخشش خشتکت میگی؟ انگار یادم رفته تو خیابون از لب و دهن مایه میذاشتن دو زانو رو تخت رفتم و وزنمو رو بدنش انداختم. لعنتی عین یه تکه الماس برق میزد. -اونا که واسه قبل اینه که سفید برفی تور کنم فقط داری شب خودتو سخت تر میکنی لحنش زار نشد و با ناز گردن کج کرد. -نمی‌تونم...هنوز درد دارم، دست بزنی بهم بیهوش میشم...تو هم که رابطه با مرده متحرک دوست نداری لاله ی گوششو مکیدم و صدام تنشو سست کرد. -الان اونقدر دادم بالا که به همه مدلت راضی ام شبم که نمیخوای بمونی بابای دیوثت نریزه سرم دست تو سینه ام زد و هلم داد ولی بیشتر خودمو بهش فشار دادم. -برو خودت یه کاری کن دستی چیزی روش بکش، دیرم شده باید برم عصبی مشتمو رو بالش کوبیدم. -پاتو بذاری بیرون یه هرزه میارم رو همین تخت میکوبم تا صبح... -مرتیکه... فقط همینم مونده خیانت کنی! لبای ریز و کوچیکشو تو دهن کشیدم و با داغی بوسیدم -د آخه سفید برفی این لامصب من باخودت تحریک میشم باخودتم آروم میگیرم آخ که با حرفش بدتر داغ کردم. -تنظیم کردی که منو می‌‌بینی بزنی بالا؟ -دیگه اون مشکل توئه میخواستی ترکیب سفید و صورتیت اینقدر جلو چشمم نیاد. چشاشو تو کاسه چرخ داد و بالاخره تسلیمم شد ولی ناز کرد. -از این به بعد یادم باشه با چادر بیام برم، با چشم‌هاتم میتونی حامله کنی. -وقتی میخت کردم به تخت میفهمی که نیاز نیست حامله شب. امشب تا صبح اینجایی. صبح میفرستم بری. https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0 https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0 https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0 https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0 وحشی‌ترین و بی‌رحم ترین مرد پایتخت، همون مردیه که شبا تختش از زن و دختر خالی نمیمونه. فاتح آژند پولش از پارو بالا میره و یه شبه کل تهران رو میخره و میفروشه. ولی دلش بندِ دختریه که از بدِ ماجرا هروقت فاتح یه دختری رو تو ماشین و کوچه خیابون و خونه خفت می‌کنه، سر میرسه. همون دختر ترسیده ای که یه عده میگن هرزه ست. فاتح زمانی میل تصاحب تن برگ گل برفین رو میکنه که میخواد بهش تجاوز کنه ولی برفین فرار میکنه... حالا فاتح اونو میخواد، به هرطریقی... از مادر زاییده نشده دختری جواب رد به فاتح آژند بده. فاتح، فاتحِ دخترای لونده و حالا برفین رو میخواد.... وحشیانه و پرحرص و ولع...🔞❌ https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0 https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0 https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0 خلاصه واقعی رمان🔞
Показать все...
Repost from N/a
- حالیت نیست حامله‌ای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف می‌شستی؟ نمیگی‌ سرما می‌خوره بچه؟ احمقی؟ از کلام پر از سرزنشش به گریه می‌افتم: - بچه‌م از صبح #لگد نمی‌زنه آمین... منو ببر بیمارستان! با رنگِ پریده و بی جان هق می‌زنم و او از پشت میز بلند می‌شود... نگاهش اول به شکم برآمده‌ام می‌افتد و بعد، به چشمانم: - باز خودتو زدی به موش‌مردگی؟ دلم آتش می‌گیرد و همزمان تیر بدی از کمرم می‌گذرد: - آمین... هر کاری بگم می‌کنم... لطفا... لطفا بچه‌مو نجات بده! خودکار در دستش را روی ورقه‌ها رها می‌کند: - از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟ زانوهایم می‌لرزند: - خودت گفتی... خودت گفتی که... که فقط به اسم زنتم! خودت گفتی که تو این خونه با یه خدمتکار فرقی ندارم... خودت گفتی نامرد! با خشم داد می‌زند: - #دهنتو ببند! از درد و فریادش نفس می‌برم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من می‌رساند و بازوهایم را می‌گیرد: - برو دعا کن یه مو از سر بچه‌م کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته! "#بچه‌م"... حتی یک کلمه به من اشاره نمی‌کند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست... - تیشرتت و دربیار! میان آن همه درد، با ترس نگاهش می‌کنم: - چ... چرا؟ از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگین‌تر می‌شود: - نمی‌خوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس می‌خوای بری بیمارستان؟ و امان نمی‌دهد... یکی از تیشرت‌های خودش را از کشو بیرون می‌کشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم می‌گذارد و آن را بالا می‌کشد... چشم می‌بندم و چنان لبم را گاز می‌گیرم که لبم خون می‌افتد. - #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟ توجه‌اش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه می‌کند: - خیلی... نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم می‌رسد، می‌گوید: - بهت گفتم هیچی مهم‌تر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟ دلم برای جوجه گفتن‌هایش یک ذره شده بود! - گفتی... کاش‌... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم... رنگ نگاهش عوض می‌شود: - #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان! حرف‌های تلخ و توهین‌هایش توانم را ذره ذره کم می‌کنند... سرم گیج می‌رود. قدم اول را که برمی‌دارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم می‌برد و روی دست بلندم می‌کند: - سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن... او با تمام توانش می‌دود و من به سختی از میان پلک‌های نیمه‌بازم نگاهش می‌کنم: - من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم! سیب گلویش پایین می‌رود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا می‌دود: - فرصت خوبیه... نه؟ خوب می‌دونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و می‌خوای تا داغه بچسبونی؟ او خبر ندارد... از وضعیتم خبر ندارد! حتی از قند بارداری‌ام و تمام آن انسولین‌هایی که بی‌خبر از او می‌زدم... - اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟ از میان دندان‌هایش جواب می‌دهد: - دهنتو ببند... و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم می‌خندم: - میشه... میشه به بچه‌م نگی با... با مادرش چطور بودی؟ وارد حیاط می‌شود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس می‌کنم و چشم می‌بندم... لب‌هایم نیمه‌جان تکان می‌خورند: - واسه‌... واسه بچه‌م... پدری کن #کاپیتان! و آخرین چیزی که می‌شنوم، فریاد پردردش است: - سوگل! https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 پا به پای برانکارد می‌دود و بی‌توجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک می‌ریزد: - دکتر... تو رو خدا زن و بچه‌م رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم... برانکارد وارد اتاق عمل می‌شود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون می‌فرستد: - خانومتون قند بارداری دارن... فعالیت زیاد و استرس براشون سم بوده! بهشون گفته بودم که نباید کار به اینجا بکشه... با این وضعیت، احتمال اینکه مادر رو از دست بدیم زیاده! دعا کنید... و وارد اتاق عمل می‌شود و آمین همان جا زانو خم می‌کند: - من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجه‌ی من؟ https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0 ظرفیت جوین محدود‼️👆
Показать все...
Repost from N/a
_ آقا دوماد صدای باد ( شکم) از طرف شما بود؟ دلارام سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید. آرمین سرخ و سفید شد. دوباره صدای باد شکم بلند شد. _ اینجا چخبره؟ این صداها چیه؟ خجالت نمی کشین؟ مثلا مجلس خواستگاریه. مادر آرمین با آرنج به بازویش زد. _ این صدا چیه گذاشتی رو گوشیت. نگاه کن داره زنگ‌ می‌خوره. وای خدا منو مرگ بده از دست تو. آرمین در حالیکه از شدت خجالت عرق کرده بود گوشی‌اش را برداشت و آن را خاموش کرد. _ ببخشید. نمی‌دونم کی این آهنگ رو گذاشته برا زنگ گوشیم. حتما دوستام خواستن شوخی کنن باهام. داوود غرید: _ با این دوستا رفت و آمد کنی من بهت دختر نمیدم. دلارام لب زیرینش را گاز گرفت تا غش‌غش نخندد. کار کار بهزاد بود‌. گوشی آرمین را هک کرده و صدای زنگ گوشی‌اش را عوض کرده بود. همسایه‌ی هکرش در شب خواستگاری به دادش رسیده بود حالا فقط باید منتظر می‌ماند تا بخش دوم نقشه‌اش را هم اجرا کند. با اخم‌ و تخم ها و تشر های پدرش و عذرخواهی خانواده‌ی داماد دوباره بحث شکل رسمی به خود گرفت، اما همین که صحبت خواستگاری به میان آمد صدای بلند کوبیده شدن در میانشان صحبت هایش فاصله انداخت. چشمان منیره مادر دلارام درشت شد.. _ یعنی کیه؟ وقتی صدا بیشتر شد دلارام با هیجان از جایش برخاست تا در را باز کند. با خجالتی ساختگی گفت: _ من باز میکنم. به محض اینکه در را باز کرد دختری که سر تا پا ارایش بود با جیغ او را کنار زد و داد زد. _ ارمین عوضی می کشمت... تو که می گفتی عاشقمی... چطوری پاشدی اومدی خواستگاری یه دختر غربتی؟ دلارام با اخم به واحد روبه رویی که متعلق به همسایه‌ی هکرش بهزاد بود نگاه کرد و زیر لب غر زد: _ غربتی هفت جد و ابادته! اما با شنیدن ادامه‌ی دادهای دختر عمیق خندید. حالا دیگر محال بود پدرش رضایت دهد که آن ها ازدواج کنند. _ به بهونه‌ی عشق و عاشقم عاشقم کردن منو کشوندی خونه خالی. صدای بلند منیره خانم خنده ی دلارام را بیشتر کرد. _ استغفرالله پسرتون که اختیار باد شکمش رو نداره باکره هم که نیست. دلارام با خنده‌ای که سعی میکرد کنترلش کند خواست به داخل بازگردد که در واحد روبه‌رویی باز شد و بهزاد بیرون آمد. با ذوق مشتش را برای بهزاد بالا اورد. انقدر داخل خانه جیغ و داد و سر و صدا بود که کسی متوجه او و بهزاد نمیشد. _ دمت گرم گل کاشتی. بهزاد خندید. _ می‌دونم فقط نیشت رو ببند تا همه چی لو نرفته. دلارام سریع لبش را گاز گرفت که بهزاد گفت: _ من به قولم عمل کردم. خواستگار و ازداج زوری پر... حالا نوبت توئه. باید بیای خونه‌م و به قولی که بهم دادی عمل کنی. دلارام مضطرب نگاهش کرد. _ دلارامه و قولش. بهزاد وارد خانه‌اش شد. _ برو از بهم خوردن مراسم خواستگاریت لذت ببر حالا😎😎😎😎 https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ همسایه داریمممم😂😂😂😂 دوتا همسایه‌ی دیوونه و خل وضع... https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ یه نابغه‌ی کامپیوتر که از دانشگاه شریف پرتش کردن بیرون و شده یه معلم کنکور و هکر نابغه و یه دختر پشت کنکوری تو واحد رو به رویی که می‌خوان به زور شوهرش بدن.... https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ بیا که بهترین رمان زندگیت همینجاست😂😂😂😂 دیوونه شون میشی دیوونه..... https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ خلاصه: بهزاد هکر ماهر و معلم کنکور معروفی که اسباب کشی میکنه به واحد روبه رویی دلارام که ۴ ساله پشت کنکوره و میخوان به زور شوهرش بدن😂 https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ بیا و ببین چه آتیشا میسوزنن باهم قلم زینب عامل که حرف نداره. حالا بعد از رمان ساقی ترکونده و شخصیتای ساقی هم تو این قصه هستن. می ترکی از خنده😂 https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
Показать все...
عضویت وی ای پی با مبلغ 35000 هزار تومن مبلغ رو به شماره کارت زیر بفرستین💜👇🏻 " مجید فلاحی بانک سامان " 6219 8619 2169 9806 بفرستین و بعد شات واریزتون رو برایِ ادمین بفرستین و ۲۴ ساعت صبور باشید👩‍💻🌿 هفته‌ای ده الی دوازده پارت ❤️🩵✅ پرش به پارت اول
Показать все...
Фото недоступно
اون یه نقابداره مردی که به شبح معروفه ، یه شکارچی حرفه ای وزیادی هااات🫦 اما نه رحم داره نه قلب،درتاریک ترین نقطه زندگیش  یهودختری باچشم های جنگلیش سرراهش قرارمیگیره و.... شیرین دخترجوونی که برای حفظ جونش مجبوره به بی رحم ترین شکارچی انسان ها کمک کنه، اماچی میشه اگه این مرد بی قلب ووحشی یهوعاشق این دختر دلبر وسکسی بشه؟ خب خب یه رمان پیداکردم براتون عاشقش میشین یه لوسیفرداره نگم براتون سردسته  همه مشتیاااا😍باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! پیشنهادمیکنم ازدستش ندین داستانی سراسر هیجان باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب🥺😌 https://t.me/+DN0d-7YDVMg1YTQ0 https://t.me/+DN0d-7YDVMg1YTQ0
Показать все...
👍 1
Repost from N/a
-بعد اولین حجلت عروس خانم دیگه این قدر درد نداری وقتی پریود میشی! چشمام گرد شد و خانجون مادر بزرگ هومن به یک باره با تعجب گفت: - یعنی چی؟! عروس من یک ماه از حجلش میگذره که... ماه پیش عروسیش بوده دیگه دختر نیست وای دیگه ازین بدتر نمی‌شد! خانم دکتر به من نیم نگاهی انداخت و با خنده گفت: - خانم هخامنش عروستون به خاطر نوع بکارتشون خون پشت هایمنش جمع میشه و باعث درد زیادش موقع پریودی میشه یعنی ایشون هنوز باکرس درد موقع پریودیش به همین دلیله چشمامو‌ بستم و تو خودم جمع شدم، چرا حواسم نبود خانجون شک کرده به سوری بودن ازدواج منو هومن! از عمد ماما گفته بود بیاد خونه به بهونه درد پریودیم معاینم کنه و من اصلا حواسم نبود... با خجالت و ترس به خانجون نگاه می‌کردم که هنوز انگار باورش نمی‌شد: - وا؟ خانم دکتر جان عروسم با پسرم به من دستمال خونی دادن یعنی... به یک باره ساکت شد و به من نگاه کرد و با اخم غرید: - سر من پیر زنو کلاه می‌زارین؟! می‌دونستم ازدواجتون سوریه... می‌دونستم پسرم و تو به خاطر ارثیه ازدواج کردید ماما که دید بحث خانوادگی بی حرف از خونه رفت... و من مونده بودم چی بگم! لو رفته بودیم، نقشمون خراب شده بود و هومن منو می‌کشت قطعا - نه خانوم جون نه به خدا اون طوری نیست یعنی من‌‌... من... یعنی ما... نمی‌دونستم چی بگم که با اخم ازم رو گرفت و غرید: - حالا که زنانگی خرج تک پسر خانواده هخامنش نکردی طلاقتو از پسرم می‌گیرم برای اون هومن دقل‌بازم دارم واستا هومن با اخم مردونه غرید: - یعنی تو این قدر خنگی؟! حرصی لب زدم: - چمیدونستم مامانت می‌خواد بفهمه زنم یا دخترم؟ من گفتم از شر این درد پریودی هر ماهم خلاص شم نگاهشو کلافه ازم گرفت اما به یک باره لبخندی روی لبش نقش بست و زمزمه کرد: - پس واقعا باکره ای - هان؟! نگاهشو‌ بهم داد و همون موقع خانجون در اتاقمونو با ضرب باز کرد، پر اخم نگاهمون کرد و غرید: - چیه چرا این جوری نگاهم می‌کنید زنو شوهر واقعی نیستین که در بزنم بیام تو! پاشو عروس پاشو لباساتو جمع کن باید بری بغض کردم، دلم نمی‌خواست برم عادت کرده بودم به هومن و بهش خیره شدم که سری انداخت بالا  به معنی چیزی نیست و خانجون ادامه داد: -و تو هومن.. ارثیه آقاجون خدا بیامرزو تو خوابت ببینی همرو می‌بخشم خیریه - چرا این قدر زود قضاوت میکنی خانجون من عروسمو دوست دارم فقط.. فقط عروست یکم ترسوٸه می‌خواست یکم بگذره باهم راحت ترشه منم از دوست داشتن گفتم اذیت نشه قبول کردم وگرنه ما نمیخواستیم شمارو گول بزنیم از دروغی که گفته بود چشمام گرد شد و خانجون بهم نگاهشو داد: - من از دروغ بدم میاد اما تو دختر صادقی هستی! این دقل باز راست میگه؟ نگاهم و به هومن دادم، نمی‌تونستم دروغ بگم و همون کلافه چشماشو بست که ادامه دادم: - نه راست نمیگه از اولم میخواستیم واسه ارثیه سوری ازدواج کنیم سرمو‌ پایین انداختم و هومن کوبید تو پیشونیش و من ادامه دادم: - آره از اول قرارمون ازدواج سوری بود به خاطر ارثیه آقا جون اما.... بغض کردم: - اما به خدا بعد خطبه عقد مهر هومن به دلم افتاد خانجون سر بالا گرفتم و هومنم سرش رو بالا آورد و وقت اعتراف بود و گفتم: - من، من دوستش دارم دلم نمی‌خواد از زندگیش برم، به خدا خانجون دروغ نمیگم الان دلم نمی‌خواد ازش طلاق بگیرم مگه، مگه این که خودش بخواد خانجون لبخند کمرنگی روی لبش نقش بست و به همون نگاه کرد که مات من بود و نگاه خانجونو که دید لب زد: - منم نمیخوام طلاقش بدم و خانجون دیگه هیچی نگفت بی حرف رفت و در اتاق و بست.‌ حالا من موندم و تنها پسر خانواده هخامنش که سمتم اومد و گفت: - پس که این طور سری به تایید تکون دادم که ادامه داد: -فکر کنم بهتر همه چیزو رسمی کنیم و این حرف دلهره و تو دلم انداخت اما آب دهنم و قورت دادم و چشمام رو به معنی تایید روی هم گذاشتم که گرمی لباش رو لبام اومدو.. https://t.me/+UHgGRcY3JVkwOTNk https://t.me/+UHgGRcY3JVkwOTNk
Показать все...
همتا

رزرو تبلیغات👇

https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0

لینک ناشناس👇

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117

چنل پاسخگویی👇 @bahar67909

👍 2
Repost from N/a
طالع بینی سوتین دختران: 1_سوتین مشکی: باهوش 2_سوتین ابی: شیطون 3_سوتین صورتی: ناز وسکسی 4_سوتین سبز: دوست داشتی 5_سوتین زرد: بد اخلاق 6_سوتین قرمز: هات 7_سوتین سفید: مغرور 8_سوتین لیمویی: جذاب 9_سوتین بنفش: خشن 10_سوتین نارنجی: مهربون 11_سوتین کرم: دلربا 12سوتین خاکستری: بی احساس 13_سوتین آسمانی: لوند و عاشق امیر با خنده سر تکان داد. - کم مزخرف بگو آرمان… بی‌اختیار با این جوک آرمان فکرش به سمت یکی از کارمندانش که تازه از شهرستان به تهران برای کار آمده بود رفت که چند وقتی بود ذهنش را به خود مشغول کرده بود، اما با فهمیدن اینکه آن دختر نامزد دارد به زور خودش را کنترل می‌کرد تا فکرش به سمت او نرود. درست بود که آدم معتقدی نبود و خوش گذرانی‌های زیادی در زندگی داشت اما ناموس دیگران خط قرمزش به حساب می‌آمد. آرمان با جدیت به میز کنار دستشان اشاره کرد. - مثلا به این دختر خوشگل میاد سوتین سفید تنش باشه! امیر اخم کرد. - زشته آرمان… نمی‌خواست دختری که آرمان گفته بود را نگاه کند، اما صدای بلند و آشنای زن نگاه او را به آن سمت کشاند. - میثم تورو خدا اینکارو نکن… سرش را به تندی به پشت چرخاند و با دیدن افسون پیشوا همان دختری که دل و ایمانش را ربوده بود مات شد. مرد جوانی آن طرف میز نشسته و داشت با دستش برایش خط و نشان می‌کشید. - گورتو از زندگیم گم کن، از وقتی پا گذاشتی تو زندگیم ریدی به همه چی! افسون نالید: - میثم اسمت رو منه، به من فکر کردی؟ تو اون محلی که زندگی می کنیم بفهمن ولم کردی هزار و یک حرف پشتم درمیارن. میثم غرید: - به جهنم. برو بمیر اصلا! امیر با خشم دستش را مشت کرد! نامزد افسون پیشوا این مرد بد دهن بود؟ میثم از پشت میز بلند شد و افسون هم با ترس بلافاصله برخاسته و آستین کتش را گرفت. - میثم توروخدا اینکارو نکن باهام. بدون تو چطوری برگردم شهرمون؟ بدون تو چطوری تهران زندگی کنم؟ میثم چرخید و سیلی محکمی روی گونه‌ی دخترک فرود آورد. - ولم کن زنیکه‌ی دوزاری می‌خواستی سنتی شوهر نکنی که دلمو زدی ولت کنم! تمام افراد حاضر در رستوران چرخیده و آن‌ها را تماشا می‌کردند. با سیلی میثم امیر از جایش پرید. آرمان شوکه نگاهش کرد. - چته؟ بشین سرجات بخاطر یه سوتین ناقابل فردین بازیت نگیره، حالا شاید سوتینش زرد بود! امیر بی‌توجه به آرمان به سمت افسون که با خجالت و گریه داشت دنبال کیفش می‌رفت تا آنجا را ترک کند رفت. امیر کیفش را زودتر دید و آن را به سمتش گرفت. افسون با دیدن رییس شرکتش شوکه و خجالت زده شد. - آقای اروند… امیر دستمال کاغذی به سمتش گرفت. صورت برف دخترک با آن چشمان طوسی که بخاطر گریه سرخ شده بودند منظره‌ای ساخته بود که بی‌قرار ترش می‌کرد. تمام تن و حس‌های مردانه‌اش افسون پیشوا را می‌خواست. - بگیر اشکاتو پاک کن. همه دارن نگات می‌کنن. افسون با خجالت سرش را پایین انداخت. - ببخشید. امیر محکم گفت: - برو بیرون همه دارن نگات می‌کنن میزتو حساب کنم بیام. - آخه… امیر با اخم غرید: - آخه نداره گفتم برو بیرون. افسون اطاعت کرد و امیر بعد از حساب کردم میز و توضیح دادن به آرمان از رستوران بیرون زد. افسون را مجبور کرد سوار ماشینش شود و بعد گفت: - حالا می‌خوای چیکار کنی؟ -چی رو؟ - من همه‌ی حرفاتو شنیدم حالا چطوری می‌خوای برگردی شهرتون؟ افسون بغض کرد. - نمی‌دونم. امیر بی‌مقدمه گفت: - برنگرد، بمون تهران. افسون به گریه افتاد. - چطوری؟ من که اینجا خونه ندارم. امیر بلافاصله پیشنهادی که در سر داشت را مطرح کرد. - بیا خونه‌ی من! افسون شوکه نگاهش کرد. - منظو… منظورتون چیه؟ امیر ریلکس گفت: - صیغه محرمیت می‌خونیم تو خونه‌ی من بمون و بجاش من ازت می‌خوام… افسون با حرص دستش را به سمت دستگیره‌ی ماشین برد. - اشتباه گرفتین من… امیر بازویش را گرفت. - اشتباه نگرفتم، تو الان برگردی شهرتون گردنتو میزنن، اینجا تو خونه‌ی من بمون و بجاش من هر امکاناتی رو برات تامین می‌کنم. منتها حواست باشه خبری از عشق و عاشقی نیست. افسون چرخید و به چشمان جدی امیر خیره شد. مردی که کل زنان هلدینگ آرزویش را داشتند. - من… امیر حرفش را قطع کرد. - افسون پیشوا این تنها راه نجاتته! تو خونه‌ی من بمون تا وقتی که خودت مستقل شی. https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk افسون وارد خونه‌ی امیر میشه و کم‌کم عاشق امیر میشه اما با برگشتن دوباره‌ی نامزد سابقش میثم….🔥💦 https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk افسون به دختر شهرستانی خوشگله که بخاطر کار میاد تهران و وارد شرکت امیر که یه مرد هات و جذاب و زن بازه می‌شه و با جدا شدن از نامزدش و پیشنهاد رییسش که تو کف افسونه با اون همخونه میشه و…🔞 ♨️💯💯🔥 https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk
Показать все...
کلبه‌های‌طوفان‌زده🍃/زینب عامل

زینب عامل نویسنده رمان‌های: کاکتوس(در دست چاپ...) کارتینگ( در دست چاپ...) ساقی( چاپ شده ) پارازیت( در دست چاپ...) الفبای سکوت( در دست چاپ...) غثیان( در دست چاپ...) کلبه‌های طوفان زده( در حال تایپ...) لینک تمام کانال‌های رمان من: @Zeynab_amelnovel