cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

🌚 » داستان ترسناک

شاید برای توام اتفاق بیفته . . . !! خاطرات ترسناک خود شما » 👁 ارسال خاطره » @BlackCell_bot

Больше
Рекламные сообщения
169 977Подписчики
+10824 часа
+7527 дней
+10730 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#ارسالی سلام اسم من م.ل هستش و ۱۹ سالمه زمان دقیق‌ش رو یادم نیست اما میدونم تقریبا مال ۴-۵ ساله پیشه اون موقعه دو سه سالی بود که مادربزرگم فوت کرده بود(اون با ما زندگی میکرد و توی خونه‌ فوت کرده بود) برادر کوچیکترم خیلی بچه بود که مادربزرگم فوت کرد و اونم با چشماش فوت شدنش رو دید اتاق مادر بزرگ من کنار دستشویی بود داداشم بعد از اون اتفاق میترسید از کنار اون اتاق رد بشه و حتی حاضر نبود تنهایی بره دستشویی و یه نفر باید همراهش تا دم در دستشویی میرفت و حواسش بهش بود این ترسش به حدی بود که توی خونه وقتی راه میرفت و مامانم پیشش نبود چشماشو میبست یا یه پارچه‌ای چیزی همیشه روی سرش مینداخت انگار نمیخواست چیزیو ببینه مامانم تصمیم گرفت ببرتش روان پزشک فک میکرد بخاطر این قضیه داداشم آسیب دیده چون هر موقع مامانم ازش در مورد این کاراش سوال میپرسید میگفت میترسم یه نفر داره نگاهم می‌کنه دیگه هیچی نمیگفت حتی اگر زورش میکردن روان شناس وقتی باهاش حرف زد داداش باز همین حرفا رو زد و روانشناس گفت باید از اون خونه بار کنید چون خاطره‌ی بد باعث شده این بچه ترس برش داره خونمون رو عوض کردیم  اما بعد از ۲ سال داداشم همچنان به این کارش ادامه میداد تازه ترسش بیشتر شده بود و شب‌ها از ترس به خودش جیش میکرد و توی خواب همش جیغ میزد مامانم به پیشنهاد عمه‌ش که خیلی اعتقاداتش زیاد بود داداشمو برد پیش یه آقایی که میگفتن مثل دعانویسیاست اما سیده اون مرده گفته بود روح مادربزرگم حاضر نیست آروم باشه و داداشم که عزیزترین نوه‌ش بوده رو تنها بذاره بخاطر همین روحش آروم نیست اون آقاعه یه سری دعا و این جور چیزا نوشته برا داداش بعد از اون داداشم کم کم بهتر شد 🌚»داستان ترسناک
Показать все...
👍 25🤯 6😱 3🌚 3
✝️اگه دوست دارید خواب های ترسناک ببینید روی شکمتون بخوابید چون طبق بررسی برخی پژوهشگران خوابیدن روی شکم سبب به وجودآمدن خوابهایی ترسناک وحشتناک میشود! 🌚»داستان ترسناک
Показать все...
🤯 42👍 9🌚 6😱 5
🚨افرادی که بمب اتم را به چشم دیدند و زنده ماندند ، انفجار بمب اتم بقدری شدیده که باعث میشه یه تصویر دائمی از انفجارش درشبکیه چشم بماند. 🌚»داستان ترسناک
Показать все...
🤯 54👍 6😱 4🌚 3
#ارسالی سلام سینام این اتفاق برمیگرده به 2 سال پیش که ما رفته بودیم تو یه خونه جدید بعد اینکه رفتیم تو خونه جدیده یه شیش ماهی گذشت و کم کم ما کلا خانوادگی یه چیزایی حس میکردیم یا بعضی وقتا مثلا دست جمعی باهم تو یه مکان از خونه یه چیزیو می‌دیدیم بعد یه سال که همه اینا ادامه داشت عادی شده بود واسمون مثلا صدای جیر جیر در روشن و خاموش شدن تلویزیون بی دلیل روشن و خاموش شدن لامپا و باز بسته شدن در کابینت و باز و بسته شدن شیر آب همه این اتفاقات میوفتاد و ما بهش عادت کرده بودیم و برامون مهم نبود اما بعد یه سال اون موقع اون چیزه حالا هرچی روح یا جن پرو شده بود و اون موقع خودشو نشون میداد یا میمود اذیتمون میکرد بخصوص خواهر کوچیکم که الان 8 سالشه ینی اون موقع 6 سال و 5 سال و اینا بود مثلا یه بار خواهرم تو اتاقش بود یه دفعه اومد بیرون گفت یه آقایی اومد تو اتاقم دفتر نقاشیمو ورداشت نقاشی کشید و رفت بعد میرفتیم نگا میکردیم نقاشی نبود بلکه نوشته بود و ما به خواهرم باور میکردیم چون بچه شیش ساله نوشتن بلد نیست بعد نوشته ها چی بود ( مواظب باشید) یا ( بچه رو تنها نزارید) خیلی چیزای دیگه اما بیشتر این دوتا رو دفتر خواهرم نوشته میشد بعد از اون روز به بعد ما هیچوقت خواهرمو تنها نمیزاشتیم یا یه بار من تنها تو خونه بودم که دفتر خواهرمو دیدم رو هوا معلقه و از اونجایی که من به این چیزا علاقه دارم نترسیدم نمیگم کلا نترسیدم ولی ترسم اونجوری نبود که پا به فرار بزارم یه ترس تعجب آور بعدش که دفتر خواهرم از رو هوا افتاد زمین رفتم ورداشتم دفترو دیدم نوشته (مواظب باش) اون موقع یکم ترسیدم و رفتم تو حیاط خونمون بعد چند دقیقه رفتم تو و دیدم دفتر خواهرم روی جای خودشه بعد جالبیش اینجاس دفتر راس ساعت 4 ظهر نوشته هاش پاک میشد بعد ساعت 7 دوباره نوشته ها ظاهر میشد حتی وقتی که با پاک کن هم پاک میکردیم دوباره میومد و این چیزا که گفتم فقط یک قسمتش بود 🌚»داستان ترسناک
Показать все...
👍 41🤯 21🌚 10😱 7 3
#ارسالی سلام من امیرم ۱۶ سالمه اهل اسلامشهر حدود سه سال پیش بود. من رفته بودم خونه ی مادر بزرگم. اونجا یه دهات دور افتاده ی خیلی خیلی کوچیک بود. درحد یه سوپر مارکت قدیمی. شایعه شد بود اون سال تو محل که یک دختر رو دزدین  و اونو به قتل رسوندن. ماکه باورمون نمیشد. بعد ۲ هفته بدون سر و صدا بودن محله یهو یچیزی ترکید. پسر ۲۷ ساله همراه با دوست دخترش در جنگل اطراف  گم شدن. من و کل محله بسیج شدیم تا تو جنگل اون بدبختارو پیدا کنیم. بعد از دو هفته جست و جو من به یه کلبه ی قدیمی پیدا کردم وقتی در کلبه رو باز کردم جسد اون دو نفر رو دیدم. بچه بودم. ترسیده بودم. جیغ زدم و تا اومدم فرار کنم یکی از یغه منو گرفت. وقتی داشت داخل کلبه میبردم منو؛ چند نفر از اعضای محله ریختن و کتکش زدن. بله. وقتی اونو دسته پلیس دادیم فهمیدیم که یه قاتل بالفطره بوده. خیلی ممنون که خوندید 🌚»داستان ترسناک
Показать все...
🌚 77👍 16😱 12🤯 10 1
🚨نکرونومیکون،ترسناک ترین ودیوانه کننده ترین کتاب جهان است که توسط شاعری دیوانه بنام عبدل ازترجمه یونانی بازنویسی شده وگفته میشود نویسنده آن۱۰سال دربیابان باجن ها زندگی میکرده است! 🌚»داستان ترسناک
Показать все...
🤯 61👍 8😱 8 4🌚 3
Показать все...
👍 2 2🌚 2
#ارسالی سلام وقتتون بخیر جریان برمیگرده به چهار سال پیش منشی فرماندهی بودم طبق معمول همه کارا رو راست و ریست کردم و آخرین نفر دفتر مرتب بستم ساعت تقریبا یک و نیم بود رفتم سرویس جوراب بشورم و دستی به سر و صورتم بکشم همه تو خوابگاه ها خواب بودن منم رو به رو شویی مشغول بودم که یکی اسمم رو صدا زد اطرافو نگاه کردم کسی نبود به خودم گفتم شاید بچه هان میخوان اذیت کنن اما طولی نکشید دوباره اسممو نزدیک تر شنیدم با لحن خشن تر نا خودآگاه یک لحظه به آینه جلوم نگاه انداختم دیدم پشتم یه جسم سیاه و بزرگ واستاده احساس کردم گرفت که منو بِکِشه که دیگه یادم نمیاد چی شد به هوش که اومدم درد  و کوفتگی زیادی داشتم دیدم رو تخت بیمارستانم و فرمانده و چند نفر نماینده مقر دورم نشستن زبونم بند اومده بود به زور بریده بریده حرف زدم در کل باور نمیکردن چیزی که گفتم رو ، دکتر که اومد تازه متوجه شدم پشتم سمت کتف چپ کلا کبوده و جای چنگه همونجا فرماندها کمی بحث کردن و نهایت چند روزی مرخصی دادن از اون موقع بعضی وقتا مواردی پیش اومد ولی نه به این حد حاد مثه منه بد شانس مثلا تا وقتی که ما تسویه کردیم رفتیم از اونجا چند باری برق خاموش روشن میشد یا گروهان همه خارج میشدن یهو شیر آب باز میشد و از این قبیل اتفاقات ولی از وقتی از اونجا رفتم خداروشکر دیگه چیز خاصی واسم رخ نداد . 🌚»داستان ترسناک
Показать все...
👍 50😱 8🤯 6 3
#ارسالی سلام دخترم ۱۶ این ماجرا مربوط میشه به حدودا ده سال پیش که واقعا نمیدونم چرا اونموقع چیزی نفهمیدم. شش سالم بود و داخل یه خونه قدیمی زندگی میکردیم داخل شیراز یه محله به اسم ولفجر خلاصه که اون روز یه روز کاملا عادی بود و من کارای همیشگیم رو کردم و کلی خوش گذروندم تا اینکه شب شد و من رفتم بخوابم.تخت من طبقه بالا بود و تنها میخوابیدم جلوی تختم هم یه ساعت ازین شب تابا و یه پنجره بود یادمه اون شب بارون خیلی شدید میومد و رعد و برق میزد من هم خوابم نمیبرد و حوصلم هم سر رفته بود به ساعت که نگاه کردم دقیقا چهار و نیم صبح بود که یکهو آسمون با یه برق وحشتناک و محکم کامل سفید شد و دقیقا چند ثانیه بعد صبح شد. من تعجب کرده بودم چون نخوابیده بودم و خسته هم بودم ساعت رو که نگاه کردم حدودا هفت و نیم صبح بود در حالیکه چند دقیقه پیش ساعت چهار و نیم بود خلاصه من بلند شدم و رفتم پایین همه چیز عادی بود تا وقتی که متوجه شدم که همه کار هایی که اون روز داشتم انجام میدادم دقیقا همون روزی که شبش رعد و برق زد برام اتفاق افتاده بود دوباره داره اتفاق میوفته. همه جزئیات تکرار شده بود همه کار هایی که دیروز انجام داده بودم رو اونروز هم دقیقا به همون شکل انجام دادم و هیچ فرقی با دیروز نداشت انگار زمان تکرار شده بود یا اینکه من کلا تو یک روز که مدام تکرار میشد گیر افتاده بودم و سه بار یک روز رو تجربه کردم ببخشید طولانی شد امیدوارم شما حرفم رو باور کنید 🌚»داستان ترسناک
Показать все...
👍 68🤯 24🌚 20 3
🚨جنگل خودکشی یا «آئوکیگاهارا» در دامنه کوه فوجی ژاپن، مکانی عجیب و ترسناک است ک اتفاقات هولناکی در آن رخ می دهد تابحال نزدیک به 500نفر با دارو یا دار زدن خود در اینجا خودکشی کرده اند. 🌚»داستان ترسناک
Показать все...
🤯 55👍 5🌚 5😱 2 1