عطــرآغشـــته به خـــون
خوش اومدید💝 شما با بنر واقعی رمان وارد شدید پایان خوش وَ إِنْ یکادُ الَّذِینَ کفَروا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَ یقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ_وَ ما هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِلْعالَمِین تبلیغات رمان عطرآغشتهبهخون @aryanmanesh98
БольшеЗагрузка данных...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Посты | Просмотры | Поделились | Динамика просмотров |
01 آخ از پارتهای بعدی 🔞😢🙈🫨🤤🤤🤤
کسایی که میخوان همین الان یک سال جلوتر با 200 پارت اماده و جذاب تر و گره گشا تر و ...🤤😈😁😁😁 بخونن همین الان با پرداخت 50 هزار تومان میتونن بیان vip
6037701508602353
فاطمہ اسفندے بانک کشاورزے
❤️🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇
@atreaghshteadmin | 211 | 0 | Loading... |
02 Media files | 92 | 0 | Loading... |
03 _قربان شما مطمئنین میخواین روی زنتون شرط ببندین؟
داریوشِ مست با گیجی خندید و بیتعادل پشت میز قمار جا گرفت:
+آره امشب میخوام روی زنم شرط ببندم مشکلی داری؟
بعد برای اینکه ثابت کند در انجام این کار هیچ تردیدی ندارد، با صدای بلند فریاد کشید:
+اصلا داد میزنم که همه بشنون! من داریوش محمودی، امشب روی زنم قمار میکنم... هر کی بتونه من رو ببره این جواهر سکسی امشب توی تختشه!
صدای داریوش باعث شد نگاههای کنجکاو و هیز مردان و زنانی که در کازینو بودند سمت او و زمرد کشیده شود.
زمرد که با دست و پای بسته کنار میز و روی زمین افتاده بود، با حس آن همه نگاه سنگین که جز به جز آنالیز و بررسیاش میکردند، در خودش جمع شد و هق هقهایش پشت چسبی که داریوش روی دهانش زده بود، خفه شدند.
لباسش به خاطر کتکهایی که از داریوش خورده بود، همه پاره بودند و با سخاوتمندی تن سفید و ظریفش را در معرض نمایش قرار میدادند.
تقریبا همهی کسانی که در آنجا حضور داشتند داریوش را میشناختند، رییس مافیای سقوط کردهای که به تازگی برگشته بود و همین باعث شد که در پا پیش شدن شک داشته باشند، معلوم نبود اگر در شرطبندی ببازند داریوش چه بلایی بر سرشان بیاورد، به هر حال او داریوش بود، همه میدانستند که هیچ کس تا به حال موفق نشده شکستش بدهد، حتی اگر مست باشد!
در همین حین که همه بین دو راهی گیر کرده بودند، مردی که تا به آن لحظه در تاریکی ایستاده بود و معرکهی داریوش را تماشا میکرد، جلو آمد و به سمت میز قدم برداشت.
صدای قدمهای محکمش سکوت حاکم بر سالن را شکست و نگاهها از زمرد به سمت او جلب شد.
مرد جلوی داریوش ایستاد، با لبخند سلام کرد و دستش را جلو آورد.
داریوش سرش را بالا گرفت و اول از همه ماسک سیاه رنگی که چشمها و قسمت اعظمی از صورت مرد را پوشانده بود توجهش را جلب کرد.
صدای مرد به نظر داریوش آشنا میرسید اما الکلی که در رگهایش جریان داشت مانع از این میشد که درست فکر و نام مرد را پیدا کند.
داریوش با مرد دست داد و از او خواست که خودش را معرفی کند.
لبخند مرد عمق گرفت و داریوش را ترساند:
_من اسمهای زیادی دارم، شما میتونین فانتوم صدام کنین!
اخمهای داریوش با شنیدن این اسم در هم شدند، اسمش هم آشنا بود اما هیچ چیزی به خاطر نمیآورد.
فکرهای داریوش سرش را به درد میآوردند، پس بیخیال پیدا کردن هویت فانتوم شد و به او اشاره کرد تا روی صندلی رو به رویش جا بگیرد:
+تو روی چی شرط میبندی؟
فانتوم همانطور که خیرهی صورت غرق در اشک زمرد بود، گفت:
همهی داراییم رو!
صدای افراد حاضر در آنجا از شدت تعجب بلند شد و داریوش بهتزده خندید:
+اگه توی این کازینو هستی پس یه مولتیمیلیاردی! یعنی واقعا میخوای به خاطر این دختر روی تمام داراییت قمار کنی؟ این هرزه هیچی جز خیانتکاری که اطلاعات محرمانهی من رو دزدیده نیست.
فانتوم نگاه سردش را به داریوش داد:
_من ارزش هر چیزی رو با یه نگاه میفهمم، و ارزش این دختر خیلی بیشتر از همهی دارایی منه!
داریوش با بیخیالی خندید و به این فکر کرد که فانتوم احتمالا یکی از آن احمقهای تشنهی جنس مخالف است که به خاطر زیبایی زمرد تحت تاثیر قرار گرفته و تمام زندگیاش را میبازد، پس با اعتماد به نفسی کاذب بازی را شروع کرد...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
فانتوم کارت آس را جلوی چشمان ناباور داریوش روی میز پرتاب کرد:
_من شرط رو بردم.
بهت و سکوت تمام سالن را برداشته بود، هیچ کس باورش نمیشد داریوش بزرگ، هیولای دنیای خلاف از یک فرد ناشناس باخته.
داریوش نگاه شوکهاش را به فانتوم دوخت:
+تو... تو کی هستی؟
فانتوم نیشخندی زد، دستش را بالا برد و ماسک را از روی صورتش برداشت که داریوش با دیدن چهرهاش یکهای خورد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون میآمد گفت:
تو... تو...
فانتوم پوزخندی زد و همانطور که از روی صندلی بلند میشد و سمت زمرد میرفت گفت:
آره من... داریوش محمودی... تو زنت رو به بزرگترین دشمنت باختی بدون اینکه بدونی...
کت سیاه رنگش را درآورد و در حالی که خم میشد آن را روی شانههای لرزان زمرد انداخت.
دستش را جلو برد که زمرد بیچارهوار در خودش جمع شد، فانتوم لبخندی زد و چسب را از روی دهانش کند، با سر انگشتانش اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد و جلوی چشمان مبهوت داریوش زمرد را در آغوش کشید و بلند شد.
زمرد پیراهن سفید فانتوم را چنگ زد و گریهاش شدت گرفت که فانتوم با صدایی گرفته کنار گوشش پچ زد:
_این دنیا کثیفتر از اونه که با اشکهای تو پاک بشه. جای گریه کردن قوی شو و انتقام بگیر.
زمرد سرش را بالا گرفت و در چشمان سبزِ فانتوم خیره شد:
_کمکم کن قوی بشم فانتوم! کمکم کن انقدر قدرتمند بشم که بتونم از داریوش محمودی انتقام بگیرم...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
❌پارت واقعی رمان❌ | 190 | 1 | Loading... |
04 🖤لوسیفر..🖤
فلش و از لب تاپ حدا میکنم !ذوق دارم یه کاری که مطمئنم آرسانم حتما خوشش میاد !
این یه پروژه مهمه یه قرار داد مهم برای شرکت نو پاشه !
هم اون هم من این مدت خیلی عذاب کشیدیم ..!
میدونم بخاطر من از خیلی چیزا که حقش بود محروم شد!
https://t.me/+ubVTYSJbeSJmMjZk
دستم به دستگیره ی در میره تا باز کنم و طرحی و که این مدت هر دو مون منتظرش بودیم و نشونش بدم ..
اما..
اما صدای ظریف زنونه ی آشنایی پشت در نگه ام میداره!
-آرسان جون حاج خانم گفت امروز، نه نیار دیگه ..باشه عزیزم..
-الان وقتش نیست..آیدا جان، بمونه فردا الانم برو گلی هستش ممکنه بیاد ..
-خب بیاد بلاخره که چی میفهمه..!
من باید چی بفهمم بلاخره ؟!اصلا آیدا چرا باید با آرسان انقدر راحت باشه؟
https://t.me/+ubVTYSJbeSJmMjZk
-گفتم برو آیدا عزیزم من عصر میام دنبالت بریم برای خرید …
-نه الان باید بیایی ..
-باید با گلی حرف بزنم باید خودم بهش بگم ..
-اگه به توعه تا بچمون دنیا بیاد مراعات میکن..
بچشون؟بچه ی دوست. من و نامزدم ؟
فلش از دستم روی زمین میوفته دست لرزونم نمیدونم با چه عذابی در و باز میکنه وقتی دستای آرسان. دور کمر آیداست و جونه اش روی شونه اش..چشمامش من و میبینه..
به ضرب کمر آیدا. و ول میکنه..
-گلی، عزیزم..
پوز خند میزنم!
-بلاخره کدوم عزیزته!؟..من یا این..؟
صدای حرصی آیدا:
-این چیه !؟..معلومه من ..داره رعایتت و میکنه..!ببین گلی تو دوستمی اما من آرسان دو ماه نامزد کردیم آخر هفته هم عقدمونه ..میبینی که خانواده اش من و انتخاب کردن..!حقم دارن تو یه زن مطلقه ای..
-خفه شو آیدا..
-دو ما..دو ماه!؟
چشمام پر اشکه ناباور نگاه میکنم به آرسان ..
-دو ماه با همین به من نگفتی؟!..اون همه عاشقی و دوست دارم..
https://t.me/+ubVTYSJbeSJmMjZk
-ببین گلی بزار باهم حلش میکنیم عزیزم!
-چیو ؟!..زن گرفتنت و؟
-نه رفتن تو رو..
-خفه شو آیدا..
-نه راست میگه رفتن من و ..حاج خانم گفته بود عروس مطلقه نمیخواد ..
بر میگردم به طرف در..
-کلی عزیزم یه لحظه..
درو میبندم صدا زده بود اما نیومد. فقط صدای آیداست..
-ولش کن عزیزم ..حالا میدونه دیگه غرور داشته باشه میره پشت سرش و نگاه نمیکنه..
-راست میگفت آیدا من برای یه بار باید غرورم و حفظ میکردم ..!
https://t.me/+ubVTYSJbeSJmMjZk
🫧 داستانی که توی کمترین زمان حسابی تلگرام رو ترکوند🌱 | 97 | 1 | Loading... |
05 نرم به سمتش کشیده شده و در آغوشش جای گرفته بودم.
بی هیچ عجله لطافت لب هایش را مهمان گونه ام کرده و دم عمیقی از کنار گوشم برداشته بود.
موهای تنم سیخ شده ، هُرم نفس های تندش ماراتنی داغ بر سر شانه های برهنه ام راه انداخته و از پچ پچ آرامش دلم فرو ریخته بود؛
- ریرا......، فکر می کنی بازم قراره از حقم کوتاه بیام.....؟؟هووووم....؟؟.
سرم کج شده ، بی تاب زمزمه کرده بودم؛
- الان..... الان یکی میاد...!! تو رو خدا....
دهانش از گردنم جدا شده
لبخند شیطنت آمیزی که از چشمهایش پا گرفته بود به لب هایش رسیده ، همان فاصله ی ناچیز میان صورتهایمان را هم برداشته بود
- خوبه .... اتفاقاً منم همین رو می خوام
❤️❤️🔥❤️🔥❤️🔥
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
پارت واقعی رمان😍 | 101 | 0 | Loading... |
06 تابوت ماه
سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی .......
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
ایدا باقری
زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری
_از این به بعد موقع خواب #زیرپوشت رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی.
همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد :
_شبا #لخت نخواب. از این... از این #نقاشی های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون!
با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! #شیفته ی این دختر، با همان نیم تنه ی #برهنه از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و #غیظ نگاهش می کند، می ایستد:
_بدت میاد؟ از #خداتم باشه؟ به #خالکوبی های من میگی نقاشی #فسقل مهندس؟!
پوزخند #حرصی ایلار لبخندش را عمق می بخشد. #لوند بود... خیلی زیاد!
_فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش #مادرت بخواب.
_اون وقت مامانم نمیگه چیشده #زنتو تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟
ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد #حبس می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای #لمس او استفاده می کند!
_اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش #نمی خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟
هامون!
ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی #لب های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید :
_جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا #خرتم! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟!
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
#همخونهایومتاهلی | 204 | 0 | Loading... |
07 آخ از پارتهای بعدی 🔞😢🙈🫨🤤🤤🤤
کسایی که میخوان همین الان یک سال جلوتر با 200 پارت اماده و جذاب تر و گره گشا تر و ...🤤😈😁😁😁 بخونن همین الان با پرداخت 50 هزار تومان میتونن بیان vip
6037701508602353
فاطمہ اسفندے بانک کشاورزے
❤️🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇
@atreaghshteadmin | 542 | 0 | Loading... |
08 Media files | 321 | 0 | Loading... |
09 🌓💫شیب_شب
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
من ریرام
تک دختر مامان یلدا و بابا فرهاد
خوشبخت بودم اما فقط تا روزی که سر وکله ی دارا کیاراد پیدا شد
سونامی وحشت بود که از در و دیوار خونه باغ مون پایین می اومد
تا به خودم بیام ..... یلدا زندان بود و بابا فرهاد مرده
چقدر بده درست تو هجده سالگی بفهمی
دختر پدر و مادرت نیستی .......
وقتی گرگ ها از همه طرف برای مال و ثروتی که بهم رسید دندون تیز کردن
رستان، مثل یه شوالیه از راه رسید
مغرور و عاشق
اما چی می شه وقتی نقاب عاشق پیشگی از صورت عزیز دلت کنار می ره
دیر فهمیدم.......
انقدر دیر که لوله ی اسلحه ش روی شقیقه م بود......
❤️🔥💔💔💔💔
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy | 207 | 0 | Loading... |
10 _قربان شما مطمئنین میخواین روی زنتون شرط ببندین؟
داریوشِ مست با گیجی خندید و بیتعادل پشت میز قمار جا گرفت:
+آره امشب میخوام روی زنم شرط ببندم مشکلی داری؟
بعد برای اینکه ثابت کند در انجام این کار هیچ تردیدی ندارد، با صدای بلند فریاد کشید:
+اصلا داد میزنم که همه بشنون! من داریوش محمودی، امشب روی زنم قمار میکنم... هر کی بتونه من رو ببره این جواهر سکسی امشب توی تختشه!
صدای داریوش باعث شد نگاههای کنجکاو و هیز مردان و زنانی که در کازینو بودند سمت او و زمرد کشیده شود.
زمرد که با دست و پای بسته کنار میز و روی زمین افتاده بود، با حس آن همه نگاه سنگین که جز به جز آنالیز و بررسیاش میکردند، در خودش جمع شد و هق هقهایش پشت چسبی که داریوش روی دهانش زده بود، خفه شدند.
لباسش به خاطر کتکهایی که از داریوش خورده بود، همه پاره بودند و با سخاوتمندی تن سفید و ظریفش را در معرض نمایش قرار میدادند.
تقریبا همهی کسانی که در آنجا حضور داشتند داریوش را میشناختند، رییس مافیای سقوط کردهای که به تازگی برگشته بود و همین باعث شد که در پا پیش شدن شک داشته باشند، معلوم نبود اگر در شرطبندی ببازند داریوش چه بلایی بر سرشان بیاورد، به هر حال او داریوش بود، همه میدانستند که هیچ کس تا به حال موفق نشده شکستش بدهد، حتی اگر مست باشد!
در همین حین که همه بین دو راهی گیر کرده بودند، مردی که تا به آن لحظه در تاریکی ایستاده بود و معرکهی داریوش را تماشا میکرد، جلو آمد و به سمت میز قدم برداشت.
صدای قدمهای محکمش سکوت حاکم بر سالن را شکست و نگاهها از زمرد به سمت او جلب شد.
مرد جلوی داریوش ایستاد، با لبخند سلام کرد و دستش را جلو آورد.
داریوش سرش را بالا گرفت و اول از همه ماسک سیاه رنگی که چشمها و قسمت اعظمی از صورت مرد را پوشانده بود توجهش را جلب کرد.
صدای مرد به نظر داریوش آشنا میرسید اما الکلی که در رگهایش جریان داشت مانع از این میشد که درست فکر و نام مرد را پیدا کند.
داریوش با مرد دست داد و از او خواست که خودش را معرفی کند.
لبخند مرد عمق گرفت و داریوش را ترساند:
_من اسمهای زیادی دارم، شما میتونین فانتوم صدام کنین!
اخمهای داریوش با شنیدن این اسم در هم شدند، اسمش هم آشنا بود اما هیچ چیزی به خاطر نمیآورد.
فکرهای داریوش سرش را به درد میآوردند، پس بیخیال پیدا کردن هویت فانتوم شد و به او اشاره کرد تا روی صندلی رو به رویش جا بگیرد:
+تو روی چی شرط میبندی؟
فانتوم همانطور که خیرهی صورت غرق در اشک زمرد بود، گفت:
همهی داراییم رو!
صدای افراد حاضر در آنجا از شدت تعجب بلند شد و داریوش بهتزده خندید:
+اگه توی این کازینو هستی پس یه مولتیمیلیاردی! یعنی واقعا میخوای به خاطر این دختر روی تمام داراییت قمار کنی؟ این هرزه هیچی جز خیانتکاری که اطلاعات محرمانهی من رو دزدیده نیست.
فانتوم نگاه سردش را به داریوش داد:
_من ارزش هر چیزی رو با یه نگاه میفهمم، و ارزش این دختر خیلی بیشتر از همهی دارایی منه!
داریوش با بیخیالی خندید و به این فکر کرد که فانتوم احتمالا یکی از آن احمقهای تشنهی جنس مخالف است که به خاطر زیبایی زمرد تحت تاثیر قرار گرفته و تمام زندگیاش را میبازد، پس با اعتماد به نفسی کاذب بازی را شروع کرد...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
فانتوم کارت آس را جلوی چشمان ناباور داریوش روی میز پرتاب کرد:
_من شرط رو بردم.
بهت و سکوت تمام سالن را برداشته بود، هیچ کس باورش نمیشد داریوش بزرگ، هیولای دنیای خلاف از یک فرد ناشناس باخته.
داریوش نگاه شوکهاش را به فانتوم دوخت:
+تو... تو کی هستی؟
فانتوم نیشخندی زد، دستش را بالا برد و ماسک را از روی صورتش برداشت که داریوش با دیدن چهرهاش یکهای خورد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون میآمد گفت:
تو... تو...
فانتوم پوزخندی زد و همانطور که از روی صندلی بلند میشد و سمت زمرد میرفت گفت:
آره من... داریوش محمودی... تو زنت رو به بزرگترین دشمنت باختی بدون اینکه بدونی...
کت سیاه رنگش را درآورد و در حالی که خم میشد آن را روی شانههای لرزان زمرد انداخت.
دستش را جلو برد که زمرد بیچارهوار در خودش جمع شد، فانتوم لبخندی زد و چسب را از روی دهانش کند، با سر انگشتانش اشکهایش را از روی صورتش پاک کرد و جلوی چشمان مبهوت داریوش زمرد را در آغوش کشید و بلند شد.
زمرد پیراهن سفید فانتوم را چنگ زد و گریهاش شدت گرفت که فانتوم با صدایی گرفته کنار گوشش پچ زد:
_این دنیا کثیفتر از اونه که با اشکهای تو پاک بشه. جای گریه کردن قوی شو و انتقام بگیر.
زمرد سرش را بالا گرفت و در چشمان سبزِ فانتوم خیره شد:
_کمکم کن قوی بشم فانتوم! کمکم کن انقدر قدرتمند بشم که بتونم از داریوش محمودی انتقام بگیرم...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
❌پارت واقعی رمان❌ | 450 | 1 | Loading... |
11 🖤لوسیفر..🖤
فلش و از لب تاپ حدا میکنم !ذوق دارم یه کاری که مطمئنم آرسانم حتما خوشش میاد !
این یه پروژه مهمه یه قرار داد مهم برای شرکت نو پاشه !
هم اون هم من این مدت خیلی عذاب کشیدیم ..!
میدونم بخاطر من از خیلی چیزا که حقش بود محروم شد!
https://t.me/+ubVTYSJbeSJmMjZk
دستم به دستگیره ی در میره تا باز کنم و طرحی و که این مدت هر دو مون منتظرش بودیم و نشونش بدم ..
اما..
اما صدای ظریف زنونه ی آشنایی پشت در نگه ام میداره!
-آرسان جون حاج خانم گفت امروز، نه نیار دیگه ..باشه عزیزم..
-الان وقتش نیست..آیدا جان، بمونه فردا الانم برو گلی هستش ممکنه بیاد ..
-خب بیاد بلاخره که چی میفهمه..!
من باید چی بفهمم بلاخره ؟!اصلا آیدا چرا باید با آرسان انقدر راحت باشه؟
https://t.me/+ubVTYSJbeSJmMjZk
-گفتم برو آیدا عزیزم من عصر میام دنبالت بریم برای خرید …
-نه الان باید بیایی ..
-باید با گلی حرف بزنم باید خودم بهش بگم ..
-اگه به توعه تا بچمون دنیا بیاد مراعات میکن..
بچشون؟بچه ی دوست. من و نامزدم ؟
فلش از دستم روی زمین میوفته دست لرزونم نمیدونم با چه عذابی در و باز میکنه وقتی دستای آرسان. دور کمر آیداست و جونه اش روی شونه اش..چشمامش من و میبینه..
به ضرب کمر آیدا. و ول میکنه..
-گلی، عزیزم..
پوز خند میزنم!
-بلاخره کدوم عزیزته!؟..من یا این..؟
صدای حرصی آیدا:
-این چیه !؟..معلومه من ..داره رعایتت و میکنه..!ببین گلی تو دوستمی اما من آرسان دو ماه نامزد کردیم آخر هفته هم عقدمونه ..میبینی که خانواده اش من و انتخاب کردن..!حقم دارن تو یه زن مطلقه ای..
-خفه شو آیدا..
-دو ما..دو ماه!؟
چشمام پر اشکه ناباور نگاه میکنم به آرسان ..
-دو ماه با همین به من نگفتی؟!..اون همه عاشقی و دوست دارم..
https://t.me/+ubVTYSJbeSJmMjZk
-ببین گلی بزار باهم حلش میکنیم عزیزم!
-چیو ؟!..زن گرفتنت و؟
-نه رفتن تو رو..
-خفه شو آیدا..
-نه راست میگه رفتن من و ..حاج خانم گفته بود عروس مطلقه نمیخواد ..
بر میگردم به طرف در..
-کلی عزیزم یه لحظه..
درو میبندم صدا زده بود اما نیومد. فقط صدای آیداست..
-ولش کن عزیزم ..حالا میدونه دیگه غرور داشته باشه میره پشت سرش و نگاه نمیکنه..
-راست میگفت آیدا من برای یه بار باید غرورم و حفظ میکردم ..!
https://t.me/+ubVTYSJbeSJmMjZk
🫧 داستانی که توی کمترین زمان حسابی تلگرام رو ترکوند🌱 | 195 | 0 | Loading... |
12 _بابا نانای بزار
با حرف پناه خندم میگیره و از گوشهی چشم به هامون نگاه میکنم که با اخمهای
درهم در حالی که دستش رو روی پنجره گذاشته بی توجه به پناه در حال رانندگی ،ولی پناه کوتاه نمیاد و باز هم تکرار میکنه
_بابا نانای......من نانای میخوام
چیزی نمیگم و درحالیکه بزور خندهام رو کنترل میکنم، فقط نگاه میکنم .
هامون با کلافگی نگاهی به پناه و من میکنه و زیر لب " عجب گیری کرديم " میگه و مشغول بالا و پایین کردن آهنگها میشه که با پخش شدن صدای خواننده دیگه نمیتونم خندم رو کنترل کنم و با صدای بلند میخندم .
تصویر هامون که با اون همه اخم و جذبه وقتی که با ریتم آهنگ خواننده سرش رو تکون میده و پناهی که دستهای کوچیکش رو میرقصونه ،عجیب به دل میشینه .
جالبه که از همدیگه دلخوریم ، ناراحت هستیم ولی خندهی پناه میشه پرچم سفید صلح و لبخند بینمون ، با آهنگ شاد و رقص پناه میرسیم به خونه ؛وقتی ماشین جلوی خونه میایسته دست میبرم و صدای آهنگ رو قطع میکنم و رو به هامون متعجب میگم
_چند وقت پیش خودت گفتی که نمیتونیم با همدیگه حرف بزنیم یادته
سری تکون میده و من ادامه میدم
_میدونی چرا .....چون ...
به پناه نگاه میکنم و نفسم رو با آه بلندی بیرون میدم، حرف زدن زیر این نگاه خیره ، منتظر و کمی هم مشتاق خیلی سخته ؛ نگاهم رو به در خونه میدوزم و ادامه میدم
_چون هر دومون فکر میکنیم یه چیزی تو گذشته بوده ، یه حس یا یه جور علاقه... ولی چون الان نیست ...طرف مقابل مقصره و سعی میکنیم خودمون رو عقب بکشیم و اون یکی رو مقصر نشون بدیم ...آزارش بدیم یا هر چیز دیگه ای ولی ...دیگه گذشته ،تموم شده دیگه چیزی نیست....تو گذشته هم شاید بود ولی الان دیگه هیچی نیست باور کنید من دیگه حتی به گذشته فکر هم نمیکنم...شما هم اگه چیزی بود فراموش کنید
دستش رو بالا میاره ، نگاهش میکنم که میگه
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
عاشقانه ای راز الود
زندگی اجباری و همخونه ای
مردی شکست خورده و دختری قوی و مستقل
سرگرد هامون شریعتی ،پلیسی که حتی اسمش هم باعث وحشت و فرار تبهکاران بزرگ ،مامور زبده و ماهری که هیچ شکست کاری نداره ولی توی زندگیش شکست خورده و با داشتن یک دختر شش ساله دل بسته به کسی که هیچ اعتنایی بهش نمیکنه ولی این سرگرد هامون ما عادت به شکست نداره و ......
به قلم : ایدا باقری | 415 | 1 | Loading... |
13 پارت دیشب و خوندیننن؟؟؟؟؟؟ | 594 | 0 | Loading... |
14 آخ از پارتهای بعدی 🔞😢🙈🫨🤤🤤🤤
کسایی که میخوان همین الان یک سال جلوتر با 200 پارت اماده و جذاب تر و گره گشا تر و ...🤤😈😁😁😁 بخونن همین الان با پرداخت 50 هزار تومان میتونن بیان vip
6037701508602353
فاطمہ اسفندے بانک کشاورزے
❤️🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇
@atreaghshteadmin | 746 | 0 | Loading... |
15 Media files | 1 038 | 0 | Loading... |
16 از شدت درد ملحفهی روی تخت را چنگ زد و لبهای بیرنگش را روی هم فشرد تا صدای جیغش در بیمارستان نپیچد.
پرستار با نگرانی کمی به سمتش خم شد و پچ زد:
_بچهی نامشروعه، نه؟ برای همینه که کسی باهات نیومده؟ میگم... میخوای اگه میدونی باباش کیه شمارهاش رو بدی باهاش تماس بگیرم بیاد هزینهی سزارین رو بده، اینجوری پیش بری نه خودت و نه بچهات دووم نمیارینا...
اشک در چشمان زمرد حلقه زد، او تنها به بیمارستان آمده بود چون یتیم بود... او تنها بود چون شوهرش او را با تهمت خیانت از عمارت بیرون انداخته بود...
داریوش محمودی، همسرش میتوانست با یک اشاره کل این بیمارستان را بخرد اما او حالا بیکس و بیچاره اینجا روی تخت افتاده بود و درد میکشید.
کاش داریوش حرفش را باور میکرد، کاش باور میکرد که صحنهای که دیده تنها یک سوتفاهم بوده، آن وقت دیگر او را نیمه شب، در سرما با لباس نامناسب از خانه بیرون نمیانداخت.
لبهایش را به سختی از یکدیگر فاصله داد و خطاب به پرستار که منتظر و با ترحم نگاهش میکرد، گفت:
یه... یه شماره از همسرم بهتون میدم... لطفا باهاش تماس بگیرین و... بگین که... بگین که به خاطر من نه... به خاطر پسرش... وارث خاندان محمودی که انقدر منتظرش بودن... لطفا بیاد... بیاد بیمارستان...
پرستار سرش را به نشانهی تائید تکان داد و شمارهای که زمرد به سختی به یاد میآورد را یادداشت کرد و بعد هم رفت تا تماس بگیرد.
زمرد نمیدانست چند ساعت گذشت، دقایق به اندازهی یک ساعت کش میآمدند و او در درد و اشک خودش غرق شده بود.
دکتر میگفت لگنش کوچک است و طاقت زایمان طبیعی را ندارد... آخر او یک دختر 18 ساله با جثهی ظریف بیشتر نبود، همین 9 ماه را هم که دوام آورده بود، جای تعجب داشت.
دستش را روی شکمش گذاشت، نمیدانست داریوش میآید یا نه اما نمیخواست امیدش را از دست بدهد اما در واقع هیچ امیدی برایش باقی نمانده بود.
پلکهایش کم کم سنگین شدند، حفظ کردن هوشیاری سخت شده بود، دلش میخواست بخوابد و برای مدتها بیدار نشود، خسته بود... از رفتارهای عجیب داریوش، از آزار و اذیتهای خانوم بزرگ، از حرف مردم... از همه چیز خسته بود.
به محض اینکه پلکهایش روی هم فرود آمدند، صدای رفت و آمدها اطرافش بیشتر شد، گویا دکتر و پرستارها به هیاهو افتاده بودند.
اما دیگر مهم نبود، حداقل زمان مرگش تنها نبود، با فرزندش از این دنیا میرفت. همان بهتر که پسرکش پا به این دنیا نگذاشت، وگرنه او هم مجبور بود مثل مادرش تحقیرهای دیگران را تحمل کند...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
با درد و سوزشی که در زیر دلش پیچید پلکهایش را باز کرد و به سقف سفید رنگ اتاق خیره شد.
برای چند دقیقهای ذهنش از همه چیز خالی بود که با حس بوی الکل ناگهان همه چیز در ذهنش سرازیر شد.
دستش را به میلهی تخت گرفت و خواست خودش را کمی بالا بکشد که درد وحشتناک زیر دلش مانعش شد، آخی از میان لبهایش فرار کرد که صدای خشدار مردی از کنارش بلند شد:
_بهتره که مراقب باشی... تازه به هوش اومدی و اگه به خودت فشار بیاری ممکنه بخیههات باز بشن...
زمرد با شنیدن صدای ناآشنای مرد سرش را سریع به سمت او چرخاند، مرد با کت و شلوار تیرهرنگی روی صندلی کنار تختش نشسته و پا رو پا انداخته بود.
اخم ظریفی بین ابروهای زمرد جا گرفت و کمی فکر کرد، از زخمی که روی شکمش بود، میتوانست حدس بزند که کسی هزينهی بیمارستان را پرداخت کرده و خب چه کسی غیر از داریوش این کار را انجام میداد.
_شما از طرف همسرم اومدین؟ فکر کنم اون بهتون گفته که...
حرفش با صدای خندهی بلند مرد قطع شد و چشمانش گرد شدند.
مرد همانطور که میخندید گفت:
همسرت؟ داریوش محمودی؟ نه من از سمت اون نیومدم... پول بیمارستان رو هم اون نداده، بهتره بگم وقتی پرستار بهش خبر داد و گفت که تو داری اینجا جون میدی گفت که اون زن هرزه و بچهی حرومزادهاش برام ذرهای ارزش ندارن...
زمرد با شنیدن این حرف از درون شکست، چطور میتوانست به حاصل عشقشان بگوید حرامزاده؟
مرد زمانی که بهت و تعجب زمرد را دید، از روی صندلی بلند و به سمت زمرد خم شد:
_برخلاف داریوش من میدونم که تو پاک و بیگناهی و اومدم که کمکت کنم...
زمرد مردمکهای پر اشکش را به چشمان سبز رنگِ مرد دوخت:
_چه کمکی؟
مرد با انگشت اشاره گونهی زمرد را لمس کرد:
_من کمکت میکنم که از داریوش محمودی انتقام بگیری... کاری میکنم آرزوی دیدن تو و بچهات بشه تنها چیزی که از دنیا میخواد. باهام همکاری میکنی جواهر؟
تنفر عمیقی جایش را به عشقِ درون قلب زمرد داده بود، به حدی که تمام علاقهاش به داریوش را کنار گذاشت و گفت:
میتونی از من و بچهام برای انتقام از داریوش محمودی استفاده کنی. من مشکلی ندارم...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
‼️پارت واقعی رمان‼️ | 926 | 2 | Loading... |
17 _گفتی مجبور شدی باهام ازدواج کنی ...گفتی ازم بدت میاد
با بغض میگم که اون با خونسردی دستش رو توی جیبش میزاره و میگه
_تو فکر کردی من کیم ....فرشتهی نجات که بخاطر یه نفر که هیچ سنخیتی باهام نداره خودم رو فدا کنم ......یا نه فکر میکنی اون قدر بچه مثبت و اولاد خلفم بخاطر اینکه دل پدرم نشکنه بیام و تورو عقد کنم
با حرفش سرم بالا میاد و با چشمانی اشکبار نگاهش میکنم ،قدمی جلوتر میاد ونزدیکم میشه اونقدر نزدیک که برای دیدن صورتش سرم رو بالا میبرم
_هیچ کسی توی این دنیا نیست که بتونه من رو به کاری مجبور کنه جز یه نفر.....
هقی میزنم و قطره ی اشکی از چشمم میریزه
فکش سخت میشه و باز هم چشماش خشن و ترسناک میشن ، میخوام عقب بکشم که با یک دست بازوم رو میگیره و مانعم میشه و با دست دیگه اش به نرمی اشکام رو پاک میکنه ولی همین کارش باعث میشه که گریه ام شدیدتر بشه و نتونم جلوی اشکهام رو بگیرم
_گفتی ازم متنفری
با هق هق میگم ولی اون لبخند خسته ای میزنه و میگه
_غلط کردم
قدمی ازش دور میشم و میگم
_گفتی زندگیت رو نابود کردم
با کلافگی جواب میده
_اشتباه کردم
_گفتی برم بمیرم...گفتی بهم هرز....
اینبار با خشونت بغلم میکنه و با همون صدای خشدار و خشنش میگه
_غلط کردم .....غلط کردم.....من الاغ اشتباه کردم ....تو ببخش
کمی ازم فاصله میگیره و میگه
_ببین منو
با چشمای اشکی که بزور باز میشن نگاهش میکنم که سرش پایین میاد و هردو چشمم رو میبوسه و لبهاش رو ، روی لبهای لرزونم میزاره و زمزمه میکنه
_من خر ، من احمق دوست دارم ....از اولش ...از اون اول ، اولش که دیدمت ...میفهمی دوست داشتم و دارم ولی این اتفاقات .....
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
#عاشقانهایپاکورازآلود
#ازدواجیاجباریوزندگیهمخونهای | 943 | 3 | Loading... |
18 💫💫شیب_شب
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
- چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟؟
از روی کاپوت ماشین پایین پرید و گوشه ی ابرویش را خاراند
نگاه بی تفاوتش را در چشمانم ریخت
- برو وسیله هات رو جمع کن
منتظرم......؟؟!!!!!
- نمی فهمی؟ یا خودت رو زدی به نفهمی؟؟؟
هجوم ناگهانی اش را به چشم ندیدم تنها در صدم ثانیه گریبانم را گرفت و به سمت ماشین کشید
- لیاقت احترام نداری....
شوکه از فضای غیر قابل پیشنی میانمان جیغم به هوا رفت
- ولم کن نامرد عوضی....!!!!
سرش را تکان داد
- اوکی .....نگران نباش، اونم به موقعش... !!!!
منظورش چه بود؟؟؟
نگاهش را در صورت بهت زده ام چرخاند
- قرار نیست آش نخورده دهن سوخت بشم که .....هوم؟؟
دستانش بی قرار چرخی روی لباسم زد
و انگشتانش دکمه های کت پاییزی ام را با اشاره ای باز کرد
- می دونی ریرا؟؟؟؟
وسط هیاهوی گیتی جون و نارشین برای اینکه بندازنت به من، تنها چیزی آرومم می کرد
سرش را پایین آورد و کنار گوشم پچ زد
- فکر کردن به پستی بلند ی های هیکلت بود
پایم را محکم به ساق پایش کوبیدم
در ماشین را باز کرد و پرتم کرد داخل ......
- وحشی بازی دوست داری عشقم....
اوکی، منم بدجور پایه ام که اون لب های لامصبت و از جا بکنم...!!!
هنوز نفس گرمش به صورتم نرسیده بود که
با التماس لب زدم :
- حسام ......
نگاهش روی چشمهایم ماند
آب دهانش را قورت داد
- جان دل حسام .....عمر حسام
-اذیتم نکن باشه
- دِ آخه من خاکبرسر کی اذیت کردم؟!!
من که جونمو برات می دم.....
تویی که آویزون اون بی غیرت شدی و.....
جمله اش تمام نشده بود که یقیه اش از پشت کشیده شد
بی کی می گی بی غیرت مرتیکه ی بی ناموس.......؟؟!!!!
💘💘💘💘💘💘
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy | 453 | 2 | Loading... |
19 🖤لوسیفر..🖤
فلش و از لب تاپ حدا میکنم !ذوق دارم یه کاری که مطمئنم آرسانم حتما خوشش میاد !
این یه پروژه مهمه یه قرار داد مهم برای شرکت نو پاشه !
هم اون هم من این مدت خیلی عذاب کشیدیم ..!
میدونم بخاطر من از خیلی چیزا که حقش بود محروم شد!
https://t.me/+ubVTYSJbeSJmMjZk
دستم به دستگیره ی در میره تا باز کنم و طرحی و که این مدت هر دو مون منتظرش بودیم و نشونش بدم ..
اما..
اما صدای ظریف زنونه ی آشنایی پشت در نگه ام میداره!
-آرسان جون حاج خانم گفت امروز، نه نیار دیگه ..باشه عزیزم..
-الان وقتش نیست..آیدا جان، بمونه فردا الانم برو گلی هستش ممکنه بیاد ..
-خب بیاد بلاخره که چی میفهمه..!
من باید چی بفهمم بلاخره ؟!اصلا آیدا چرا باید با آرسان انقدر راحت باشه؟
https://t.me/+ubVTYSJbeSJmMjZk
-گفتم برو آیدا عزیزم من عصر میام دنبالت بریم برای خرید …
-نه الان باید بیایی ..
-باید با گلی حرف بزنم باید خودم بهش بگم ..
-اگه به توعه تا بچمون دنیا بیاد مراعات میکن..
بچشون؟بچه ی دوست. من و نامزدم ؟
فلش از دستم روی زمین میوفته دست لرزونم نمیدونم با چه عذابی در و باز میکنه وقتی دستای آرسان. دور کمر آیداست و جونه اش روی شونه اش..چشمامش من و میبینه..
به ضرب کمر آیدا. و ول میکنه..
-گلی، عزیزم..
پوز خند میزنم!
-بلاخره کدوم عزیزته!؟..من یا این..؟
صدای حرصی آیدا:
-این چیه !؟..معلومه من ..داره رعایتت و میکنه..!ببین گلی تو دوستمی اما من آرسان دو ماه نامزد کردیم آخر هفته هم عقدمونه ..میبینی که خانواده اش من و انتخاب کردن..!حقم دارن تو یه زن مطلقه ای..
-خفه شو آیدا..
-دو ما..دو ماه!؟
چشمام پر اشکه ناباور نگاه میکنم به آرسان ..
-دو ماه با همین به من نگفتی؟!..اون همه عاشقی و دوست دارم..
https://t.me/+ubVTYSJbeSJmMjZk
-ببین گلی بزار باهم حلش میکنیم عزیزم!
-چیو ؟!..زن گرفتنت و؟
-نه رفتن تو رو..
-خفه شو آیدا..
-نه راست میگه رفتن من و ..حاج خانم گفته بود عروس مطلقه نمیخواد ..
بر میگردم به طرف در..
-کلی عزیزم یه لحظه..
درو میبندم صدا زده بود اما نیومد. فقط صدای آیداست..
-ولش کن عزیزم ..حالا میدونه دیگه غرور داشته باشه میره پشت سرش و نگاه نمیکنه..
-راست میگفت آیدا من برای یه بار باید غرورم و حفظ میکردم ..!
https://t.me/+ubVTYSJbeSJmMjZk
🫧 داستانی که توی کمترین زمان حسابی تلگرام رو ترکوند🌱 | 434 | 4 | Loading... |
20 پارت جدید👆 | 2 216 | 0 | Loading... |
21 - امروز ترخیصی خانم امینی!
معذب خودش را جمع کرد، خجالت میکشید که من هزینهی جراجی را نگرفته و همکاران هم هزینهی بیمارستانش را حساب کرده اند.
- میشه چند روز دیگه بمونم دکتر؟
میدانستم مادر بدبختی که نمیتواند بچهاش را نگه دارد چه حسی دارد، نگفته بودم بچهاش را به بهزیستی نمیدهم و میخواهم خودم بزرگش کنم.
- شدنش که نمیشه اما دوست دارم دلیلتو بدونم.
- بچهم...
اگر دخترش هم مثل خودش نجیب میشد چه غمی داشتم؟
- دیگه باید فراموشش کنی هنگامهخانم، اون توی یه خوانوادهی خوب بزرگ میشه، خونه و زندگی دار!
- ولی اون بچمه دکتر، من مادرشم.
اخم کردم، مهر آن بچه توی دل من بود، میخواستم لای پر قو بزرگش کنم تا عقدهی عقیم بودنم یادم برود!
- دیگه فراموشش کن، ترخیصتو نوشتم زود برو!
- من نمیخوام بچهمو بدم بهزیستی میتونم...
چشمهایم را بستم طلاق آنقدر عصبیام کرده بود که روی آن زن بیمار خالیش کنم.
- با کدوم پول! تو کجا دو داری؟ نون خشک بدی بچه سق بزنه! حالا که نمیدونی بدون شناسنامهی بچتو به اسم خودم گرفتم هیچ کاری ازت برنمیاد!
اشکها و نگاه مظلومش را ندید گرفتم و از اتاق زدم بیرون...
https://t.me/+QU7C-iet7skzMzZk
https://t.me/+QU7C-iet7skzMzZk
- دکتر سروش مهرآرا؟؟
بچه به بغل ایستادم، تمام دنیایم شده بود بهار کوچولو...
- هنگامه؟؟
قدمهایم را تند کردم که میان جمعیت پاساژ گم شوم، هرگز نمیتوانستم بچهی هنگامه را برگردانم او نفس من بود از خونم نه اما از جانم...
- وایسین تو رو خدا وایسین!
چادر افتاده بود روی شانهاش و نگاهش مثل همان وقتها نجیب، مثل بهار کوچولوی من که عین مادرش بود...
- تو رو خدا بچمو بدین به خدا خونه کرایه کردم...
- برو هنگامه راحتمون بذار!
تازه موهای بهارم درآمده بود که خرگوشی ببندمش، تازه دندان درآورده بود و گازم میگرفت... میدادمش! امکان نداشت!
- اون بچهی منه دکتر، دیانای ثابت میکنه، ازتون شکایت میکنم!
دستهایش را باز کرد برای بهار، چرخیدم تا بچه خودش را در آغوش مادر حس نکند.
- اگه اینقدر دلت بچهتو میخواد چرا زنم نمیشی؟
نفهمیدم چهطور گفتم این حرف را اما وقتی هنگامه چادر سر کرد و سرخ شده سرش را زیر انداخت فهمیدم اشتباه نکردهام...
- پول شکایت داری یا آشنا؟ راحت میتونم با رشوه دهنشونو ببندم! انتخاب با خودته!
قدم برداشتم که دور شوم میخواستم بهار را برای همیشه مال خودم داشته باشم...
- وایسین... قبوله...
https://t.me/+QU7C-iet7skzMzZk
https://t.me/+QU7C-iet7skzMzZk | 1 519 | 3 | Loading... |
22 _واقعا پسر عمو؟! بدهیا و پول عمل مامانم و میدی؟! قبول کردی؟!
بعد سالیان سال تازه دوباره دختر عمویش رو دیده بود، آخرین بار تا آن جایی که یادش بود این دختر نوزاد زیبایی بود که دست تو دست فامیل میچرخید و حالا...
حتلا دختر نوجوون بیست ساله ای شده بود که دیگر زیبا نبود بلکه دلفریب شده بود.
دختری که خودش هم فهمیده بود چشمش را گرفته.
لبی تر کرد:
_گفتم که آره ولی حداقل وقتی فقط به مشکل میخورید نیاید سراغ ما
خجالت زده سر پایین انداخت:
- آخه آقا بزرگ که مامانم گفت مارو از ارث محروم کرده، بابامم که دیگه زنده نیست ما تو اون خونواده با مادرم دیگه جایی نداریم
نگاهش را به لباس های دختر داد، کهنه ژندهپوش شده بودند و چطور دختر عموی او بود و از خون او داشت ولی پدر بزرگشان اجازه داده بود یکی از نوه هایش این طوری لباس بپوشد؟ یعنی این قدر از این دختر و مادر بدش میآمد؟
با این فکر جرقه ای در سرش زده شد و با لبخندی از جایش بلند شد.
با قد بلندش روبه روی دخترک ایستاد:
- بگذریم من پول عمل مادرتو میدم ولی به جاش یه چیزیم تو باید بهم بدی
مات ماند و پسر عمویش ادامه داد:
_من مجبورم زن بگیرم به اصرار آقا بزرگ...
دلم الان زن و زندگی نمیخواد اما مجبورم برای همین ترجیح میدم یه دختر آفتاب مهتاب ندیده بگیرم که خب تو یهو اومدی سر راهم
دهنش مثل ماهی بازو بسته شد و مرد نزدیک ترش شد:
- ببین اینجوری مادرت زنده میمونه، سر پناهم داری تازه من از آقا بزرگ یعنی خب داستانش طولانی ولی من با ورود تو به اون خانواده یه انتقام میگیرم!
حتی توام یه جورایی انتقام میگیری
با پایان جمله اش نگاهش کمی خیره روی لب های دختر عمویش ماند، لعنتی چطور بدون هیچ عمل زیبایی این قدر زیبا بود؟
اما دخترعمویش با دست در سینه اش کوبید و با حرص عقب نشینی کرد:
- یعنی چی؟ به چه حقی همچین پیشنهادی بهم میدی؟
ابرو انداخت بالا و انتظار این حرف را نداشت:
_به همون حق که قرار پول عمل مادر و بدهیا بابای مردتو بدم
میدونی چقدر پوله؟! مگه تو یا بکارت تو چقدر پولشه که دارم این قمار و میکنم!؟ اصلا چی داری مگه؟!
با این باسن و سینه تختت اگه تو معاوضه هم بزارنت ته تهش بیست ملیون بریزن پات!
دخترک بغض کرد از حرف های پسر عمویش:
_سلام گرگ بی طمع نیست، پس تو نمیخوای کمک کنی دندون تیز کردی برای من ولی بدون من باکره نیستم خودت و الکی خسته کردی
برو دنبال یه دختر آفتاب مهتاب ندیده باشه
با پایان جمله اش پشتش را کرد و تا برود ولی امیرحسام پر اخم دست دخترک را از پشت گرفت و کشید، عصبی شده بود و رگ گردنش برای این دختر کم سن و سال بالا زده بود:
_دیگه همچین زری نمیزنی اگه میخوای بدهیا عمو پول عمل مامانتو صاف کنم!
سوین هیچی نگفت و امیرحسام داد زد:
- فهمیدی؟!
در جایش پرید که امیرحسام ادامه داد:
- تو تنها راه حلت برای مادرت همین پس الکی جبهه نگیر دختر عمو
لباسای تنتو نگاه کن، زندگیتو نگاه کن دوست نداری از مردی که باعث بانی این زندگی شد انتقام بگیری؟ از آقا بزرگت؟
دخترک ساکت شد، با بغض به حرف های امیرحسام فکر میکرد و امیرحسام کشاندش سمت خودش و در گوشش بچه زد:
_ حالا... حالا بچسب به دیوار و پاهات و از هم باز بزار میخوام ببینم که دختری، اگه نه هم که معاملمون نمیشه
داشت اذیتش میکرد و دخترک خودش را عقب کشید:
- حتی اگه منم قبول کنم آقا بزرگ نمیزاره
- اگه از من باردار بشی چی؟ این جوری حرفی نمیمونه که میمونه؟
حقتو میتونی بگیری این طوری دختر عمو؛ حق باباتو... فکر کن بهش
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
چشماش رو بسته بود و با پایین تنه ای برهنه به دیوار تکیه داده بود اما اشک هایش روی صورتش میریخت و دست امیر روی ممنوعه ترین قسمتش بود و در گوش دختر پچزد:
- دیدی دختر بودی فقط حرف مفت میزدی جوجه
بدنش جمع شد و با بغض گفت:
- ترو خدا تمومش کن، تمومش کن
بوسه ای به گردنش زد و سر خوش گفت:
- فردا میریم محضر بعد محضرم خونه خودم برای عملیات کاشت داشت برداشت و در نهایت انتقام از...
شماره کارت دکتر مامانتو بفرست برام...
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 | 699 | 6 | Loading... |
23 سه سال بزور باهاش خوابیدم حاج خانوم!
حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه...
نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد
- هیس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟
نامدار کلافه دست به کمرش می زند
- چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه...
حیثیتمو جلو همکارام برده!
خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده...
- خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟
سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟
نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد
- راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه.
توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟
خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود.
توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟
سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت
با آن دختر...
اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست...
در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود
همه چیز ها را می دید اما دوستش داشت حرفی نمی زد
- عروس خانوم؟ اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق؟
به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به سمت پذیرایی رفت
امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود.
اصلا برای همان مهمانی گرفته بود
خودش پخته بود.
حتی کیک را... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت...
این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود.
با حسرت نگاهی به نامدار انداخت
خوشحال بود و با برادرش حرف می زد
با همه خوب بود قبلا با او هم خوب بود اما الان نه...
با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت
- عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟
همه منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود
- امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون
دید که نفس نامدار آزاد رها شد
حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش...
- برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان.
نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود...
- فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی
اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. عطیه که با او حرف نزده بود هنوز!
- خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی میدونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم...
ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش...
- ح...حرف زدنم بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید.
جلو رفته بود که نامدار تنش را بالا کشیده و زیر گوشش غرید:
- چه مرگته چرا چرت و پرت می گی؟
خندید. با درد...
کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی نامردش را بوسید...
- این بهترین کادویی که لیاقتشو داری...
ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد
- بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم!
گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود...
https://t.me/+UHC_GeeFcLMwZTU8
https://t.me/+UHC_GeeFcLMwZTU8
https://t.me/+UHC_GeeFcLMwZTU8 | 1 389 | 4 | Loading... |
24 - دختر ۹ سالمو میفروشم!
عروسکم رو محکم تر به خودم فشردم و چسبیدم به لباس کهنه ی مامانم که گریه میکرد و مرد جوون با هیبت بیشتر یقه ی بابامو فشرد:
- مرتیکه مفنگی یک کیلو جنس منو گم کردی میخوای با بچه ۹ سالت طاق بزنی نون خورت کم شه؟ زنت و کل ناموستم بفروشی بهم پول اون جنس در نمیاد
صدای داد و هوارش تو محله میپیچید و همسایه ها جلو در خونه اومده بودن اما کسی جرات نداشت جلو بیاد...
بابامو به قدری زده بود که خون از دهنش میومد بیرون ولی دلم به حالش نمیسوخت چون یادم نمیرفت چطور مامانم و میزد!
اما مامانم طاقت نیاورد و بدو سمت اون مرد رفت و جیغ زد:
- ترو خدا آقا آرکان نزنش داره میمیره
سمت مامانم برگشت که ترسیده با تموم بچگیم دویدم سمت مرد و یادمه گفتم:
- بابامو بزن ترو خدا ولی مامانمو کاری نداشته باش اذیتش نکن
تو چشمای عسلی درشتم خیره شد بابامو هول داد رو زمین که نالش بلند شد و اون مرد بیتوجه روی پاهاش نشست تا هم قدم بشه:
-اسمت چیه؟
- دنیا
لبخندی زد: -گفتی دخترت ۹ سالش؟!
با این حرفش چسبیدم به مامانم که لبخندی زد:
- بیا جوجه بیا با تو کاری ندارم
سری به چپ و راست تکون دادم که نفسی کشید و از جاش بلند شد، عینک آفتابیش رو به صورتش زد و خیلی جدی گفت:
- دخترتو میبرم، برو دعا کن این بچرو داشتی وگرنه زنده نمیموندی
صدای جیغ مادرم بلند شد: - آقا بچست آقا به خدا هنوز عادت نشده رحم کنید این مرد معتاد به چیزی گفت آقا آقا کنیزی میکنم
و گریه منم حالا بلند شده بود از گریه مادرم و اون مرد سمت خروجی رفت و به آدمی که مثل سرباز کنارش بود اشاره ای زد که اومد سمت من... و صدای جیغ و گریه منو مادرم بیشتر شد
اما صدای مردونش دوباره اومد که با مادرم بود:
- ولش کن بچتو تا وقتی عادت نشه بهش کاری ندارم باور کن تو خونه ی من زندگی بهتری در انتظارش
و این شروع زندگی من با مردی بود که پونزده سال ازم بزرگ تر بود...
https://t.me/+6d04RoPE23hhZjU0
https://t.me/+6d04RoPE23hhZjU0
(هشت سال بعد)
- تولد تولد تولد مبارک... دنیا فوت من شمع هجدتو قبلش آرزو کن
تولد هجده سالگیم که کم از به عروسی نداشت و همه دوستان بودن با لبخند آرزویی کردم شمعمو فوت کردم و صدای سوت دست بلند شد.
نگاهمو دادم به آرکان که گوشه ای ایستاده بود و با لبخند بهم خیره بود، لبخندی بهش زدم لب زدم: - مرسی بابت تولد
چشماشو روی هم گذاشت و بالاخره جشن تولد تموم شد و خسته روی تختم افتادم که در اتاقم باز شد و با دیدن ارکان سریع رو خودم نشستم که خیره بهم لب زد:
- از امشب دیگه اینجا نمیخوابی
متعجب لب زدم: - وا چرا؟!
کمی مکث کرد اما در نهایت گفت:
- دیگه وقتش بیای تو اتاق من بخوابی
یخ بستم، مات موندم که ادامه داد:
- اون جوری نگاه نکن دنیا، دیگه بزرگ شدی هجدهت پر شده از اولم قرارمون همین بود
بغض داشتم و نیشخندی زدم
: - منظورت قرارت با بابام؟
انگار دوست نداشت راجب این موضوع حرف بزنه باهام، اصلا چطوری وقتی مثل دختر خودش بزرگم کرده بود حالا میتونست بهم دست بزنه؟
سمتم اومد و در اتاقمو بست که ترسیدم و چسبیدم به دیوار اتاقم اون کمی جا خورد اما سعی داشت آروم باشه:
- گوش بده جوجه من از چهارده سالگیت بعد اولین عادتت خواستم بهت دست بزنم اما دیدم بچه ای واقعا ظلم اما الان بزرگ شدی خانوم شدی ، دیگه نمیتونم دیگه نمیشه
بهم نزدیک تر شد اما من حالا اشکام رو صورتم میریخت: - آرکان نه، ترو خدا
اینبار اخم کرد: - عقدمی دنیا بفهم اینو
جدی شد و این یعنی کوتاه نمیام میشناختمش بزرگم کرده بود! روی تختم نشست و دستی رو صورت اشکیم کشید و ادامه داد:- وقتش خانمشی دیگه جوجه، خانم من
دستشو چنگ زدم هیچ وقت مثل حالا احساس ترس ازش نداشتم و نالیدم: - میترسم بزارش واسه یه شب دیگه حداقل من کنار بیام یکم آرکان من میترسم یهو این طوری آخه آخه...
به یک باره هق هقم شکست و خودمو پرت کردم تو آغوشش چون جز خودش کسی و نداشتم دستی به کمرم کشید:
- جان؟ جوجه؟ اذیتت نمیکنم... مثل همیشه هواتو دارم مثل همیشه...
https://t.me/+6d04RoPE23hhZjU0
https://t.me/+6d04RoPE23hhZjU0
https://t.me/+6d04RoPE23hhZjU0
https://t.me/+6d04RoPE23hhZjU0
https://t.me/+6d04RoPE23hhZjU0
https://t.me/+6d04RoPE23hhZjU0 | 635 | 5 | Loading... |
25 ..... | 2 316 | 0 | Loading... |
26 .... | 2 394 | 8 | Loading... |
27 Media files | 367 | 1 | Loading... |
28 - مادر نوک سینه نداری تو؟
در حالی که حوله رو دور تن بچه میچیدم متعجب به خاتون نگاه کردم.
نگاهش صاف روی سینه هام بود.
- جانم خاتون چی شده؟
- دختر تو چرا سینه هات اینجوریه؟ فقط قلمبن. نوکشون کو؟
با خجالت به سینه هام نگاه کردم. کراپم خیس شده بود و چسبیده بود به سینه هام. عادت نداشتم سوتین ببندم.
بچه رو روی زمین گذاشتم و نشستم.
خاتون اومد بالاسرم.
- چطوری به بچه شیر میری؟
در حالی که پوشک بچه رو میبستم با خجالت گفتم:
- شیرش نمیدم. شیر خشک میخوره خاتون.
- وا! اگه نمیتونی شیر بدی میگفتید من یکی میوردم شیر بده این طفل معصوم.
ببین چقدر چاقه.
همش عوارض شیر خشکه.
عصبی شدم ولی نمیتونستم چیزی بگم. میثاق بهم گفته بود کسی نفهمه من پرستار بچشم.
همه باید فکر میکردن که مادرشم.
شالم رو روی سینه هام میندازم و شلوار بچه رو پاش میکنم و در همون حال زمزمه میکنم :
- والا خاتون سینمو نگرفت تقصیر من چیه؟
- صد دفعه به این پسر گفتم زن شهری نگیره.
من که میدونم چه خبره.
متعجب سر بالا بردم.
- چی چه خبره؟ من نوک ندارم خاتون خودتم دیدی. ارثیه.
- چی چی ارثیه؟ زن همین که چند صباح پستوناش بره لا دهن مردش نوکش میاد بالا.
بعدشم بچه اولته چطوری شیر نگرفت؟
جوابی نداشتم واسش.
نمیدونستم چطور قانعش کنم و از طرفی میخواست وارد مسائل زناشویی بشه چیزی که من هیچی ازش نمیدونستم چون میثاق شوهرم نبود.
فقط یه صیغه ی ساده برای حجاب و الحق که مردونگی داشت چون بهم دست نزد.
بچه رو نشوندم تا موهاشو شونه کنم.
- والا خاتون من کلا همین جوریم.
مادرمم اینطوریه سینه هامون نوک نداره.
- مادرت حیا میکرد پستونشو نمیداد پدرک بمکه، تو و میثاق که همش تو اتاقید. پس اینهمه وقت وردل هم چیکار میکنید شما ها ؟
حرصی خواستم چیزی بگم که با دیدن میثاق اونم پشت سرش حرفمو خوردم. کتشو انداخت رو بازوش و اومد جلو...
- مامان اینجا چه خبره؟
- زنت پستونش نوک نداره. حالا این بچه رو شیرنداد بعدیو شیر بده.
چند صباح مکش بزنی درمیاد مادر چین این سینه هاش.
از شدت خجالت بچه رو گذاشتم بغلش وخودم رفتم تو اتاق. وای که دیگه روم نمیشد حتی نگاهش کنم.
در باز شد و اومد تو، نگاهی به من و کراپ خیسم انداخت و گفت:
- سینه هات خیلی هم قشنگن حرفشو به دل نگیر.
مات موندم که دست دور کمرم انداخت و لبمُ...
https://t.me/+8Cyhdw1T_tk3NDFk
https://t.me/+8Cyhdw1T_tk3NDFk
https://t.me/+8Cyhdw1T_tk3NDFk
پارت واقعی رمان❌👆
دارای محدودیت سنی 🔞🔞💦💦 | 656 | 3 | Loading... |
29 ❌❌کلید را در قفل میچرخاند و من وحشت زده خیره اش میشوم. جلو میروم و پیش از آنکه او حرفی بزند هقی از گلویم خارج میشود:
- من... من خیانت نکردم به خدا...
دستم را محکم به سمت خود میکشد سرش را زیر گوشم میبرد:
- چی میگفت اون مرتیکه؟
سر به چپ و راست تکان میدهم:
- تیام، جون من باورم کن
به عقب هولم میدهد و فریاد میزند:
- منو به خودت قسم نده لعنتی
داد میزند و من میلرزم. میلرزم و همه چیز در ثانیه رخ میدهد؛ وسایل روی میزآرایش را به اطراف پرت میکند. آخرین ادکلن باقی مانده بر روی میز را به سمت آینه پرتاب میکند و با صدای بدی هزار تکه میشود.
به سمتم می آید و من عقب عقب راه می روم:
- میترسم... جلو نیا...
- قبلا با خودم آروم میشدی دلبر.
با قدمی بلند خودش را به من میرساند و روی تخت هولم میدهد. بی جان روی تخت می افتم و او در یک حرکت ناگهانی، کراپم را از تنم خارج میکند.
اشک هایم بر گونه سرازیر شده اند و او لبهایش را روی شانه ی برهنه ام مینشاند:
- مال کی هستی؟
باید آرامش میکردم تا هیراد را فراموش کند:
- تو.
"خوبه"ای زیر لب میگوید و سپس فریاد میکشد:
- پس با اون آشغال چه غلطی میکردی؟ جواب بده تا تنت رو به آتیش نکشیدم.
سینه ام را فشار میدهد و من از درد آهی میکشم.
مقاومت فایده ندارد و ترسیده میگویم:
- گفت... گفت جای قاتلو میدونه... گفت کمک میکنه پیداش کنیم و بهم برسیم.
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8
- من خودم برات یه لشکرم. تا من هستم هیچی نمیشه. خب؟ هنوز نمردم که خودتو تنها بدونی. هر کی کشته، کشته. من و تو کاری نکردیم که.
سرم را از زیر چانه اش بیرون میکشم و نگاهش میکنم. میخواهم مخالفت کنم و باز هم گلایه کنم که لب های لرزان از بغضم به اسارت لبهاش در می آید.
گاز های ریزی میگیرد و زبانم را به بازی میگیرد که آهی از گلویم خارج میشود.
- هیشششش. حق نداری جایی بری. تا ابد مال منی قصه ی هزار و یک شبم.
باز هم میبوسد و دست زیر لباسم میبرد. چشمکی میزند و سر زیر گوشم میبرد:
- با راند دوم چطوری دلبر؟
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 | 670 | 2 | Loading... |
30 - از من خجالت میکشی قربونت برم؟ شل کن خودتو عمر کارن، اینطوری دردت میآد.
سر و صورتش را غرق بوسه میکنم و او زیر تنم بیشتر منقبض میشود. نق میزند:
- نمیخوام، نکن کارم دردم میآد.
نوک سینهاش را به دهان میگیرم و خیس مک میزنم. زار زار گریه میکند:
- نمیخوام از اونجام خون بیاد، ولمکن.
چیزی تا خل شدنم نمانده، اما صبور میپرسم:
- کی گفته خون میآد؟ زر زدن قشنگم. تو خودتو منقبض نکن.
هق میزند:
- تو مدرسه همیشه میگفتن شب حجله از لای پای آدم خون میآد!
چیزی نمانده اختیارم را از دست بدهم و در یک حرکت کار را تمام کنم، اما نفس عمیقی میکشم.
- اونا گه خوردن، منکه نمیذارم خانومم اذیت بشه.
با انگشت نقطهی تحریکپذیرش را ماساژ میدهم. بیاختیار آه میکشد و میخواهد خودش را عقب بکشد و از زیر تنم در برود که پایش را میگیرم. برجستگی بین پاهایم را به تنش میچسبانم:
- ببین، حسش میکنی؟ یهماهه اسمت به ناممه ولی تنت نه، یهماهه بیقرارم که زودتر همهی فاصلههای بینمونو جر بدم و تورو مال خودم کنم.
از آن لبهای سرخ کامی میگیرم و نفس نفس میزنم. هر لحظه کنترل کردن خودم سختتر میشود:
- شل کن خانومم، منکه نمیذارم تو درد بکشی فسقلی. به موت قسم مواظبم.
کمی آرام میشود، برای بیشتر تحریک کردنش سینههایش را مک میزنم و او میان نالههایش همچنان مقاومت میکند:
- کا... کارن... میگن مال عربا خیلی بزرگه، آره؟
در آن حال، خندهام میگیرد. دخترک نابلدم زیادی دلبر است. دستش را میگیرم:
- خودت ببینش!
صورتش به آنی سرخ میشود، شرمزده چشممیدزدد:
- خجالت میکشم.
خجالتش تمام مقاومتم را درهم میشکند، لبش را محکم و عمیق میبوسم و...
برای خوندن ادامهی این پارت 👇🏻👇🏻👇🏻
https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk
https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk
https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk
ناز کردنای دخترمونم که ادامه داره😍😂👇🏻
- کاچی نداریم قربونت برم، بیا برات شیرموز با عسل و گردو درست کردم جون بگیری.
زیر پتو قائم شده و قصد بیرون آمدن ندارد. برخلاف او که خجالتزده است، من احساس پیروزی دارم. بالاخره زنم را تصاحب کردم و مهر مالکیت روی تنش کوبیدم!
- دیگه نباید از من خجالت بکشی رویا، من الآن جایی که تو خودت ندیدی رو دیدم.
نق میزند:
- به روووووم نیاااااار.
حمله میکنم و از زیر پتو بیرون میکشمش:
- بیا اینو بخور برای راند دوم جون بگیری، تازه مزهات رفته زیر زبونم دیگه نمیتونم ازت بگذرم بچه...
جیغ میکشد:
- آقا کارن من هنوز درد دارم!
https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk
https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk
https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk
از قدیم گفتن نازکش داری نازکن، نداری پاتو دراز کن😁
رویا خانم خوب سواستفاده میکنه از نازکشش😔😂 | 325 | 2 | Loading... |
31 چندتا از بچها پی وی پیام داده بودن که یه رمان قبلا لینکشو گذاشتم نتونستن عضو شن، خواستم دوباره لینکشو بذارم👇👇👇👇
- میدونمهنوزباکرهای!
عقب رفتم تا نزدیکترنیاید؛ امابا زور مردانهایکهداشت، به سمت تخت هولم داد:
- حال میده با یه بازیگر معروف، عشقو حال کُنیا؛ بِکَن اون لباسا رو ببینم.
دستمو رو تنم گذاشتم و گفتم:
- تو معشوقهداری! صدای سکستون تا اتاق من میاد!
پوزخندی زد و یقهلباسموکشید:
- همه فکر و ذکرم تویی کوچولو، با اون صدای لوس و نازت، دلم میخواد تا خود صبح روت باشم
بازیگرمشهوریکهباوجودداشتنمعشوقهپولدارشاز یه دختر پایین شهری سواستفاده میکنه💋
https://t.me/+YnRQ610sd2JkMjNk | 248 | 0 | Loading... |
32 Media files | 224 | 0 | Loading... |
33 ❌❌کلید را در قفل میچرخاند و من وحشت زده خیره اش میشوم. جلو میروم و پیش از آنکه او حرفی بزند هقی از گلویم خارج میشود:
- من... من خیانت نکردم به خدا...
دستم را محکم به سمت خود میکشد سرش را زیر گوشم میبرد:
- چی میگفت اون مرتیکه؟
سر به چپ و راست تکان میدهم:
- تیام، جون من باورم کن
به عقب هولم میدهد و فریاد میزند:
- منو به خودت قسم نده لعنتی
داد میزند و من میلرزم. میلرزم و همه چیز در ثانیه رخ میدهد؛ وسایل روی میزآرایش را به اطراف پرت میکند. آخرین ادکلن باقی مانده بر روی میز را به سمت آینه پرتاب میکند و با صدای بدی هزار تکه میشود.
به سمتم می آید و من عقب عقب راه می روم:
- میترسم... جلو نیا...
- قبلا با خودم آروم میشدی دلبر.
با قدمی بلند خودش را به من میرساند و روی تخت هولم میدهد. بی جان روی تخت می افتم و او در یک حرکت ناگهانی، کراپم را از تنم خارج میکند.
اشک هایم بر گونه سرازیر شده اند و او لبهایش را روی شانه ی برهنه ام مینشاند:
- مال کی هستی؟
باید آرامش میکردم تا هیراد را فراموش کند:
- تو.
"خوبه"ای زیر لب میگوید و سپس فریاد میکشد:
- پس با اون آشغال چه غلطی میکردی؟ جواب بده تا تنت رو به آتیش نکشیدم.
سینه ام را فشار میدهد و من از درد آهی میکشم.
مقاومت فایده ندارد و ترسیده میگویم:
- گفت... گفت جای قاتلو میدونه... گفت کمک میکنه پیداش کنیم و بهم برسیم.
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8
- من خودم برات یه لشکرم. تا من هستم هیچی نمیشه. خب؟ هنوز نمردم که خودتو تنها بدونی. هر کی کشته، کشته. من و تو کاری نکردیم که.
سرم را از زیر چانه اش بیرون میکشم و نگاهش میکنم. میخواهم مخالفت کنم و باز هم گلایه کنم که لب های لرزان از بغضم به اسارت لبهاش در می آید.
گاز های ریزی میگیرد و زبانم را به بازی میگیرد که آهی از گلویم خارج میشود.
- هیشششش. حق نداری جایی بری. تا ابد مال منی قصه ی هزار و یک شبم.
باز هم میبوسد و دست زیر لباسم میبرد. چشمکی میزند و سر زیر گوشم میبرد:
- با راند دوم چطوری دلبر؟
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 | 352 | 1 | Loading... |
34 _ پسرم بهت دست نمیزنه که سک سینه ات هیچ تغییری نکرده دختر ؟
با حرفی که مادر جون میزند با بهت دست از کار میکشم و خجالت زده لب میزنم
_ مامااااااااان
_ چیه مامان مامان اگر دست میزد که تا الان تغییر میکردی دروغ میگم مگه ! پسرم گرگ بارون دیده اس مادر هزار جور رنگ و لعاب دیده چند بار گفتم این چادر و چاقچور وا کن از دورت یکم زنانگی به خرج بده برا مَردت
شهیار که از همان ابتدا در چهارچوب در ایستاده بود و شاهد بحث آنها بود
با دیدن سرخ و سفید شدن های دلبرکش پوزخندی میزند... آخ اگر مادرش میدانست او روزی چندین بار آن تن بقول خودش چادر چاقچور پیچ عروسش را به هزار روش سامورائی می دَرد چه حالی میشد
این دختر لامروت با همین چادر پیچ بودنش امان مرد را بریده بود
_ گفته باشم عروس پس فردا این پسر سرو گوشش جنبید رفت از یکی دیگه بچه پس انداخت نیای پیشم عز و جز کنیا
با حرف مادرش دیگر تاخیر را جایز نمی داند ، جلوتر میرود و تن دخترک چشم رنگی اش را از پشت به آغوش میکشد
و جوری که به گوش مادرش هم برسد در گوش دخترک پچ میزند
_ به مامانم نگفتی عروسش تو تخت چقدر سکسی و هاته؟
سپس دستش را از زیر میز بین پای دخترک میفرستد دخترک هینی میکشد و لبش را به دندان می گیرد
_ هییییییین آقا شهیار مادرتون میبینه
شهیار که حالش حسابی دگرگون شده بود حرکت دستش را تند تر میکند و خمار لاله ای گوش دخترک را به میبوسد
_ ببینه مگه همين الان ازت نمیخواست برام زنانگی کنی ؟هووووم ثمر خانوم !
دخترک بدنش از حرکت دستان مرد سست شده بود و شهیار این را به خوبی احساس میکرد دستش را پس میکشد و با یک حرکت دخترک را روی کولش می اندزاد
مثل فیل و فنجان بودند این دو
روبه مادرش میکند و درحالی که مقصدشان اتاق خوابشان است و ساعتها عشق بازی .... لب میزند
_ مامان جان با اجازتون زنمو میبرم یکم رو پستی بلند هاش کار کنم انگار مورد پسندتون نبوده تا الان حرکتام
چشمکی به صورت بهت زده و سرخ مادرش میزند
_ آخه نیست خانومم ظریفه تا حالا باهاش آروم تا میکردم اما از امروز یه کاری میکنم صدای آه و #ناله هاش نه تنها به گوش شما بلکه به هفت کوچه اونور ترم برسه خیالت تخت
https://t.me/+i-r_36p4vS1kNzQ0
https://t.me/+i-r_36p4vS1kNzQ0
تک پسره جذاب اما یاغی خاندان نکیسا با عالم و آدم سگ اخلاقِ الا یه نفر! عروسک 17ساله ای که از قضا زوری ام وارد زندگیش شده اما مزه اش همون شب اول میره زیر زبون شهیار خان و بدجور مزه میکنه زیر زبونش جوری که هرشب...🔥👇
https://t.me/+i-r_36p4vS1kNzQ0
https://t.me/+i-r_36p4vS1kNzQ0
پارت واقعی رمانشه کپی ممنوع❗️🔞
توصیه ای ویژه 🔴 | 340 | 1 | Loading... |
35 - دخترم تو که سینههات بزرگه باید لباس گشادتر بپوشی.
مادرِ کارن بود که این حرفها را میزد. مرد هاتی که پرستار و دایهی بچهاش بود!
- تو این خونه مرد عذب هست، گناه داره با دیدن تو تحریک بشه! خدا قهرش میآد...
لب گزیده و تاپ تنگ و یقه بازش را بالا کشید:
- چشم حاج خانم، ببخشید.
مادر کارن با تاسف و حقارت نگاهش میکرد. دختر بیکس و کاری بود که لیاقت ماندن در آن خانه را نداشت. کارن زند هرکسی نبود!
- من بخاطر خودت میگم دخترم. دوتا نامحرم زیر یک سقف! نفر سوم بینتون شیطونه مادر، زن باید حواسش باشه! نمیخوام پسرم بهت آسیبی بزنه. بههرحال اون مرده، نیاز داره! تو هم که 24 ساعت ور دلشی و در دسترسش!
کم مانده بود زیر گریه بزند، فقط نگفته بود زیرخواب پسرم شدی!
نگاه تحقیر کنندهاش همین را نشان میداد.
رویای بیپناه کجا و کارن زند، بازگیر پر آوازهی ایرانی عرب کجا! کارن از سر دلسوزی خانه و سرپناه به او داده بود، باید حدش را رعایت میکرد! خودش میدانست.
- چشم حاج خانم، ببخشید باید برم بچه گریه میکنه.
نتوانست بگوید پسرت اصرار به پوشیدن این لباسهای لختی دارد! تاپش را در آورد. سینههایش تماما کبود بود، کارن رحم نداشت!
تیشرتی چنگ زد.
- چرا سینههات کبوده بیحیا؟ هان؟
مادر کارن بود که وارد شد و غرید:
- توی هرزه مگه نگفتی شوهر نداری؟
مات و مبهوت بود، سینههایش را با دست پوشاند و تته پته کرد:
- ب بچه کبود کرده.
دستش را وحشیانه از سینههای کبود و دردناکش کنار زد و توی صورتش کوبید:
- تو گه خوردی که دروغ میگی جنده خانم، سه تا بچه بزرگ کردم تاحالا اینطوری کبود نشدم. داری به نوهی من شیر نجس میدی؟ زنا میکنی؟ آدمت میکنم.
از موهایش گرفت و جیغ رویا که در امد، تو دهنی بعدی را خورد:
- دهنتو ببند عفریته خانم، بچه بیدار شد.
کشان کشان، از موهای بلندی که کارن عاشقشان بود، دنبال خودش بردش:
- زیر کی خوابیدی؟ هان؟ میاندازمت بیرون، وایسا فقط کارن بیاد. هرزه راه دادیم تو خونه.
گلوله گلوله اشک میریخت و جرات نداشت بگوید زیر پسرت!
- مامان داری چیکار میکنی؟
عربدهی کارن در خانه پیچید.
- چیکار داری میکنی مامان؟ ولش کن.
مادرش چنگ به صورتش انداخت و خودش را به مظلومیت زد.
- این زنیکهی فاحشه معلوم نیست زیرخواب کی شده. میره بیرون میده میاد غسلشو توی خونهی ما میکنه؟ اصلا غسل میکنه؟
رویا نالید، موهایش هنوز در دستان پیرزن بود. کارن هوار کشید و جلو رفت.
- درست حرف بزن مامان، دستتو بردار.
مادرش زیر گریه زد.
- بهخاطر یه دختر خراب به مادرت میپری؟!
پیش چشمهای مادرش سر رویا را به سینه اش چسباند و کف سرش را با انگشتانش ماساژ داد.
- رویا نه خرابه نه زیر خواب کسی! رویا زن منه! صیغهاش کردم.
کم مانده بود مادرش پس بیفتد!
- پرستار... پرستار بچتو صیغه کردی؟! این دخترهی پاپتی رو گرفتی؟!
رویا با التماس گفت:
- به خدا میرم آقا کارن. مادرتون راست میگن، شما کجا من کجا؟!
بی توجه به حضور مادرش دستش را از زیر تی شرت او رد کرد و سینهی نرم و درشتش را در آغوش گرفت.
- کجا بری دردت به جون کارن؟! نمیدونی من نسخ تن و بدنتم توله؟ پریودت تموم شده؟!
مادرش جیغ کشید و او دستش را میان پای رویا کشید و گفت:
- پد بهداشتی که نداری، پس حتما تموم شده.
مامان یه ساعت بچه رو نگه میداره تا با زنم خلوت کنم، مگه نه مامان؟!
مادرش کبود شده بود و کارن گردن رویا را بوسید و گفت:
- گریه نکن دردت به سرم، اینجوری مامانم باور میکنه که زیر کسی جز خودم آه و ناله نکردی.
https://t.me/+18pGQLGglUcyNjk0
https://t.me/+18pGQLGglUcyNjk0
https://t.me/+18pGQLGglUcyNjk0
من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بیپدر بزرگ شده و حالا با بزرگترین چالش زندگیم روبهرو شدم.
یکروز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونهام بچهایه که مادر ناشناسش تو یکنامه ادعا میکنه بچهی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه!
بچهای که دوست ندارم مثل خودم بیپدر بزرگ بشه اما وجود اون برای شهرت من خطرناکه و باید براش یک مادر پیدا کنم...
https://t.me/+18pGQLGglUcyNjk0 | 164 | 1 | Loading... |
36 ❌رابطه نامشروع💦
پسر پولداری بازیگری که برای فرار از دوست دخترش با دختر فقیری میخوابه و چنان عاشق بدنش میشه که جفتشون وابستهی این رابطه میشن تا اینکه...
#دارایصحنههایبزرگسالان ❌
https://t.me/+YnRQ610sd2JkMjNk
https://t.me/+YnRQ610sd2JkMjNk | 117 | 1 | Loading... |
37 Media files | 847 | 0 | Loading... |
38 ❌❌کلید را در قفل میچرخاند و من وحشت زده خیره اش میشوم. جلو میروم و پیش از آنکه او حرفی بزند هقی از گلویم خارج میشود:
- من... من خیانت نکردم به خدا...
دستم را محکم به سمت خود میکشد سرش را زیر گوشم میبرد:
- چی میگفت اون مرتیکه؟
سر به چپ و راست تکان میدهم:
- تیام، جون من باورم کن
به عقب هولم میدهد و فریاد میزند:
- منو به خودت قسم نده لعنتی
داد میزند و من میلرزم. میلرزم و همه چیز در ثانیه رخ میدهد؛ وسایل روی میزآرایش را به اطراف پرت میکند. آخرین ادکلن باقی مانده بر روی میز را به سمت آینه پرتاب میکند و با صدای بدی هزار تکه میشود.
به سمتم می آید و من عقب عقب راه می روم:
- میترسم... جلو نیا...
- قبلا با خودم آروم میشدی دلبر.
با قدمی بلند خودش را به من میرساند و روی تخت هولم میدهد. بی جان روی تخت می افتم و او در یک حرکت ناگهانی، کراپم را از تنم خارج میکند.
اشک هایم بر گونه سرازیر شده اند و او لبهایش را روی شانه ی برهنه ام مینشاند:
- مال کی هستی؟
باید آرامش میکردم تا هیراد را فراموش کند:
- تو.
"خوبه"ای زیر لب میگوید و سپس فریاد میکشد:
- پس با اون آشغال چه غلطی میکردی؟ جواب بده تا تنت رو به آتیش نکشیدم.
سینه ام را فشار میدهد و من از درد آهی میکشم.
مقاومت فایده ندارد و ترسیده میگویم:
- گفت... گفت جای قاتلو میدونه... گفت کمک میکنه پیداش کنیم و بهم برسیم.
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8
- من خودم برات یه لشکرم. تا من هستم هیچی نمیشه. خب؟ هنوز نمردم که خودتو تنها بدونی. هر کی کشته، کشته. من و تو کاری نکردیم که.
سرم را از زیر چانه اش بیرون میکشم و نگاهش میکنم. میخواهم مخالفت کنم و باز هم گلایه کنم که لب های لرزان از بغضم به اسارت لبهاش در می آید.
گاز های ریزی میگیرد و زبانم را به بازی میگیرد که آهی از گلویم خارج میشود.
- هیشششش. حق نداری جایی بری. تا ابد مال منی قصه ی هزار و یک شبم.
باز هم میبوسد و دست زیر لباسم میبرد. چشمکی میزند و سر زیر گوشم میبرد:
- با راند دوم چطوری دلبر؟
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 | 786 | 0 | Loading... |
39 _ گفتی زن همون #بازیگر معروفه ایه؟
تند سر تکون دادم که با تمسخر پرسید:
_ حالا دودولشم به اندازه فیسش خوبه؟
باید تعریف میکردم یا تخریب؟ مگه امتحان کرده بودم که بدونم؟ بی هوا جواب دادم:
_ نچ ...#چنگی به دل نمیزنه!
ابرو هاش بالا پرید و دقیق تر بهم خیره شد.
_ کوچیکه؟ #سیاهه؟ بیضه هاش زیادی آویزونه؟
دست زیر چونه زدم و زیر لب "نچ" کردم.
_ نه ...خیلی بزرگه!
https://t.me/+YnRQ610sd2JkMjNk
https://t.me/+YnRQ610sd2JkMjNk | 330 | 0 | Loading... |
40 - از من خجالت میکشی قربونت برم؟ شل کن خودتو عمر کارن، اینطوری دردت میآد.
سر و صورتش را غرق بوسه میکنم و او زیر تنم بیشتر منقبض میشود. نق میزند:
- نمیخوام، نکن کارم دردم میآد.
نوک سینهاش را به دهان میگیرم و خیس مک میزنم. زار زار گریه میکند:
- نمیخوام از اونجام خون بیاد، ولمکن.
چیزی تا خل شدنم نمانده، اما صبور میپرسم:
- کی گفته خون میآد؟ زر زدن قشنگم. تو خودتو منقبض نکن.
هق میزند:
- تو مدرسه همیشه میگفتن شب حجله از لای پای آدم خون میآد!
چیزی نمانده اختیارم را از دست بدهم و در یک حرکت کار را تمام کنم، اما نفس عمیقی میکشم.
- اونا گه خوردن، منکه نمیذارم خانومم اذیت بشه.
با انگشت نقطهی تحریکپذیرش را ماساژ میدهم. بیاختیار آه میکشد و میخواهد خودش را عقب بکشد و از زیر تنم در برود که پایش را میگیرم. برجستگی بین پاهایم را به تنش میچسبانم:
- ببین، حسش میکنی؟ یهماهه اسمت به ناممه ولی تنت نه، یهماهه بیقرارم که زودتر همهی فاصلههای بینمونو جر بدم و تورو مال خودم کنم.
از آن لبهای سرخ کامی میگیرم و نفس نفس میزنم. هر لحظه کنترل کردن خودم سختتر میشود:
- شل کن خانومم، منکه نمیذارم تو درد بکشی فسقلی. به موت قسم مواظبم.
کمی آرام میشود، برای بیشتر تحریک کردنش سینههایش را مک میزنم و او میان نالههایش همچنان مقاومت میکند:
- کا... کارن... میگن مال عربا خیلی بزرگه، آره؟
در آن حال، خندهام میگیرد. دخترک نابلدم زیادی دلبر است. دستش را میگیرم:
- خودت ببینش!
صورتش به آنی سرخ میشود، شرمزده چشممیدزدد:
- خجالت میکشم.
خجالتش تمام مقاومتم را درهم میشکند، لبش را محکم و عمیق میبوسم و...
برای خوندن ادامهی این پارت 👇🏻👇🏻👇🏻
https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk
https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk
https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk
ناز کردنای دخترمونم که ادامه داره😍😂👇🏻
- کاچی نداریم قربونت برم، بیا برات شیرموز با عسل و گردو درست کردم جون بگیری.
زیر پتو قائم شده و قصد بیرون آمدن ندارد. برخلاف او که خجالتزده است، من احساس پیروزی دارم. بالاخره زنم را تصاحب کردم و مهر مالکیت روی تنش کوبیدم!
- دیگه نباید از من خجالت بکشی رویا، من الآن جایی که تو خودت ندیدی رو دیدم.
نق میزند:
- به روووووم نیاااااار.
حمله میکنم و از زیر پتو بیرون میکشمش:
- بیا اینو بخور برای راند دوم جون بگیری، تازه مزهات رفته زیر زبونم دیگه نمیتونم ازت بگذرم بچه...
جیغ میکشد:
- آقا کارن من هنوز درد دارم!
https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk
https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk
https://t.me/+Q6OavXrgGgs0OWNk
از قدیم گفتن نازکش داری نازکن، نداری پاتو دراز کن😁
رویا خانم خوب سواستفاده میکنه از نازکشش😔😂 | 414 | 1 | Loading... |
21100
﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمیشود📵 پارتگذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah
19010
🍂بسم قلم🍂 📌روزانه سه الی چهار پارت✔️ 🪄برگرفته شده از داستانی واقعی 📕چاپی لینک چنل👇
https://t.me/+kvjK6gxIMs1kNjY09710
10100
بقول افشین یداللهی یک روز میآیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ»
20400
54200
20700
﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمیشود📵 پارتگذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah
45010