cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

عطــر‌آغشـــته‌ به‌ خـــون

خوش اومدید💝 شما با بنر واقعی رمان وارد شدید پایان خوش وَ إِنْ یکادُ الَّذِینَ کفَروا لَیزْلِقُونَک بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکرَ وَ یقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ_وَ ما هُوَ إِلَّا ذِکرٌ لِلْعالَمِین تبلیغات رمان عطرآغشته‌به‌خون @aryanmanesh98

Больше
Рекламные посты
39 775
Подписчики
-9324 часа
-4707 дней
+15430 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

دو پارت جدید و خوندین؟؟؟؟
Показать все...
10👍 6
-چرا گریه می کنی اخه، چطوری ساکتت کنم؟! بچه ی بیچاره از شدت گریه صورتش سرخ شده بود، حتی نمیدانست چطور باید برایش شیر خشک درست کند. پشتش را نوازش کرد و ناخوداگاه گفت: -جانم مامان... هیچی نیست پسرم. گرسنته؟ روی تخت نشست و یک سینه اش را از سوتینش در اورد، بچه را بغل کرد و سعی کرد سینه اش را درون دهان کوچک پسرک جا دهد: -بخور دیگه، جی جی مامانو بخور پسرم. به اجبار زن پسرعمویش شده بود... پسرعمویی که یک پسربچه ی نوزاد داشت. هیچ شیری در سینه اش نبود و حتی مهر مادری نسبت به این بچه نداشت اما دلش نمی امد انطور هق بزند. -عا قربونش برم بخور عزیزم. موهای تنکش را نوازش کرد و دید که چطور ساروین سینه بدون شیرش را پر قدرت می مکید. طوری که یک لحظه حس کرد دردش گرفت. -یه ذره بچه چه زوری داری... لابد به اون بابای هیزت رفتی دیگه. الان هم معلوم نیست مشغول مالیدن کدوم یکیه که دیر کرده! -من هیزم؟ ناگهان از جا پرید اما با نق زدن ساروین دوباره ارام گرفت‌ ان قدر سینه ی بدون شیرش را خورده بود که از خستگی خوابش برده بود همان طور. -جای اینکه اونطوری بهم زل بزنی بیا بچتو بگیر، یه پرستارم براش استخدام کن چون من بلد نیستم این جور موقع ها چطوری ساکتش کنم. پوزخندی زد و به دخترک اشاره‌ زد: -ظاهرا همچین بی عرضه هم نیستی، میدونی از کجای بدنت کِی استفاده کنی! سرخ شده همزمان از خجالت و عصبانیت! جلو امد و همین که ساروین را از سوین گرفت سینه ی بزرگش از دهانش بیرون افتاد و سینه خیس و درشتش جلوی دیدش قرار گرفت. آب دهانش را قورت داد و خشدار گفت: -سینتو پاک کن با دستمال، روی میز عسلی هست! سری تکان داد و او بچه به بغل از اتاق خارج شد اما نمی دانست که امیرحسام... *** با حس دستی روی سینه اش از خواب پرید و در کمال تعجب امیرحسام را دید که داشت قزن سوتینش را باز می کرد. -ساعت دو شب تو اتاق من چی میکنی حسام؟ -به پسرم خوب سینه هاتو تعارف میکردی که... فقط من اَخَم؟ تازه دهن من بزرگتره بهتر میتونم این هلوهارو بمکم! با ترس پسش می‌زند اما انگار بد بالا زده بود که رویش خم شد و زبانش روی سینه اش نشست. _سینه‌هات چقدر بزرگن سوین! لعنتی مادرش دقیقا زیر تخت خوابیده بود چطور نمی دیدش؟ -حسام الان وقتش نیست برو بیرون. دستش را از کش شلوارش رد کرد: -زنم نیستی مگه؟ ضربه ی محکمی به باسنش می‌زند که همان لحظه مادرش روی تشکش می‌نشیند که... https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 امیرحسام...🔥 تنها وارث و نورچشمیِ خاندان دولت شاهی! سرگردی سکسی و جذابه که هر دختری براش سر و دست می‌شکنه! اما اون قسم خورده جنس مونث رو به خاطر یادگار برادرش از زندگیش خط بزنه! اما با اومدن سوین، دل میده به دختر عموی یتیمش که حاضره در ازای داشتن سرپناه باهاش...! https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 #دارای‌محــــدودیت_ســــنی🔞
Показать все...
👍 1
-می‌خوام با برزو آشنات کنم دخترم نگاهم به مرد سی ساله ای خورد که رو مبلی نشسته بود و هیکل و تتو هاش باعث می‌شد خیره بمونی بهش و اونم متعجب بهم کمی خیره موند و گفت: -خان‌بابا نمی‌دونستم دختر این سنی دارید بدنم از نفرت جمع شد چون من دختر این مرد نبودم و خان‌بابا جواب داد: -دخترم نیست، دختر دشمنم که یک سال داره با من زندگی می‌کنه بغض کردم و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم خان‌بابا با نیشخندی بهم نگاه کرد: -می‌خوای خودت تعریف کنی؟ هیچ وقت نمی‌تونستم‌رو حرفش حرف بزنم اولین باری که تو خونش سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم و یادم نرفته! هنوزم پشت گردنم جای اون میله ی داغ بود! سکوتمو که دید غرید:- گفتم تعریف کن! -من گلرو دختر خانواده صالحیم سال گذشته خان‌بابا کل خانوادمو کشت اما به خاطر رحمت و لطفش منو زنده نگه داشت الان من دختر خان... خان‌بابا و بغض به گلوم چنگ زد با یاد اون روزا و خان‌بابا ادامه داد: -و یک سال که فقط تو این عمارت زندگی می‌کنه زندگی نمی‌کردم، زندانی بودم و می‌دونستم کوچیک ترین تخلفی باعث ناقص شدنم میشه! سر پایین انداختم و نمی‌دونستم چرا منو داره به این مرد معرفی می‌کنه تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده وقتش آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش که فکر میکنن گلرو مرده با این حرف سر بالا آوردم؛ می‌خواست ولم کنه؟ برزو بعد مکثی گفت: -خب چرا منو صدا زدید خان‌بابا لبخندی زد یه لبخند پر از شرارت: -زشته بدون هیچ پاداشی از خونه ی من بیرون بره بالاخره دختر من شده برزو به من نگاهی کرد و خان‌بابا با جدیت تمام ادامه داد: -باردارش کن!!! بدنم یخ بست و خود برزو هم تو شوک رفت: -من؟ آخه یعنی متوجه نمیشم معلوم آدمیه که نمی‌تونه رو حرف خان‌بابا حرف بزنه و خان بابا به من اشاره کرد: -‌او مرد یه دختر خوشگل جوون دست نخورده که یک سال تمام حتی رنگ آفتابم بدنشو ندیده رو دارم بهم پیشکش میکنم بعد میگی متوجه نمیشم تنم لرز گرفته بود برزو بهم خیره شد و هان بابا ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ عوضیش شکمش بالا باشه همه فکر کنن بچه ی منو باردار -نه نه ترو خدا نه... صدای من بود که تو سالن پیچید و خان بابا داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌بابا ادامه داد: -یا هر هفته میای خونه ی من تا با این دختر ازت پذیرایی کنم یا میتونی خودت تاکید میکنم خودت بکشیش و جنازشو ببری برای پدر بزرگش! جز این راه ها راه دیگه ای نداری بهم با ترحم خیره شد که جیغ زدم -ترو خدا بکشم... ترو خدا لینک چنل لباسامو با زور از تنم کند و خوابوندم رو تخت و‌ خودشم به سرعت برهنه کرد هق هق می‌کردم زیر تن مردونش تقلا می‌کردم که با دستاش صورتمو قاب کرده بود: -آروم بگیر د آروم بگیر میگم هیچی نی یه لحظه واستا نزار باز به زور متوصل شم زار زدم: - ترو خداااا تو مرد بدی نمیاد باشی ترو خدا غرید: - ترو خدا چی میگی بکشمت؟ جوری غرید که ترسیده نگاهش کردم که ادامه داد:-ببین چاره ای نداریم، هم من هم تو -اگه باردار شم بابا بزرگم بفمه من زندم و فکر کنه از خان‌بابا باردارم میکشم پس فرقی نداره خیره بهم شد:-اگه باردار شی من نمیزارم کسی بچمو بکشه... فقط آروم بگیر الان مات چشماش موندم که هیشش کش داری گفت و به یک باره درد شدیدی زیر دلم پیچید و صدای جیغم بلند شد... و این شروع داستان ما بود.. https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0 https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0 https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0 https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0
Показать все...
-تو زن داشتی و به من تجاوز کردی عوضی؟ زن داشتی و منو عقد کردی؟؟ نیشخندی زد و خونسرد جلوتر اومد. سینه به سینه‌ام ایستاد و گفت : -خوبه... خوشم اومد. کلاغای فعالی داری! دستمو روی سینه‌اش کوبیدم و نالیدم : یکم جدی باش لعنتی مچ هر دو دستمو گرفت و به راحتی مهارم کرد -صداتو ببر زنیکه. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟ اون روزی که از دست شوهرِ ننت فراری بودی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟ وقتی گفتی جا و مکان نداری و بهت خونه دادم یادت نبود؟ خیال کردی خیریه دارم؟ قطره‌های اشک روی صورتم راه افتاد و گفتم : من... من فکر نمیکردم.... که تو.... سرشو روی صورتم خم کرد و نفس داغشو رها کرد که پلکامو محکم به هم فشار دادم حس تحقیر شدن داشت دیوونه‌ام میکرد -شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولو💦🔞 دستش سمت اولین دکمه‌ی لباسم رفت که با همون چشمای بسته لب زدم : زنت اینجا بود... غزل! همه چیزو واسم تعریف کرد حرکت دستاش متوقف شد. حتی نفس نکشید یه قدم عقب رفتم و خیره‌ی نگاه مات مونده‌اش شدم دستامو روی سینه قفل کردم و گفتم : -زنت همه چیزو واسم گفت البرز زند! اومدی از من انتقام بگیری؟ چی مونده بود از من بی انصاف؟ دستامو دو طرفم باز کردم و ادامه دادم : منو میبینی لعنتی؟ انتقام بابامو از دخترش گرفتی؟ من بیست ساله بابامو از دست دادم. من بی پناه بودم بی انصاف چطور دلت اومد... دستشو محکم روی صورتش کشید تا بتونه ذهنشو خالی کنه. من حالا این متجاوزِ کینه‌ای رو بیشتر از هرکسی میشناختم خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت بلند کردم و گلایه کردم ازش : -به من تجاوز کردی... بالای همون کوه لعنتی که میخواستم خودمو ازش پرت کنم پایین و خلاص بشم.... وقتی خواستن توی کلانتری عقدمون کنن هیچ کاری نکردی.... توی این خونه‌ی پوسیده‌ی لعنتی که هر لحظه ممکنه سقفش روی سرم بریزه هر بار به من تجاوز کردی. کجای این دنیای لعنتی انتقام پدر رو از دخترش میگیرن؟ هر دو دستش رو بلند کرد و گفت : صدف... آروم باش تا صحبت کنیم. همه چیز اون جوری نیست که غزل واست گفته پشت دستمو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و گفتم : -پس چیه؟ زن اولت دروغ میگه؟ اون همه چیز رو میدونه.... گفته بود اگر بهت بگم همه رو انکار میکنی فاصله‌ی بینمون رو پر کرد و دو طرف کمرمو بین دستاش گرفت خواستم خودمو کنار بکشم که نذاشت و محکمتر کمرمو گرفت درست زیر گوشم گفت : آروم بگیر دو دقیقه! بذار منم از خودم دفاع کنم هق زدم و گفتم : جایی واسه دفاع نداری البرز زند! زنت خیال میکرد من بخاطر مال و اموالت خودمو آویزونت کردم. خبر نداره من فکر میکردم شوهرم یه کارمند ساده اس! وقتی اسممو بهش گفتم، اون بود که گفت بخاطر یه کینه‌ی قدیمی اومدی سراغ من. زنت... نذاشت ادامه بدم و پچ زد : -زنم؟ بهت نگفت اسمش توی شناسنامم نیست؟ زن من فقط تویی صدف، بفهم اینو! آره اولش واسه انتقام اومدم سراغت. تلافی کارای باباتو میخواستم از تو بگیرم که دلم خنک بشه ولی نشد، نتونستم... دلم واست لرزید ناباور نگاهش کرد و لب زدم : چی میگی... خواست عقب بره که یقه‌ی لباسشو چنگ زدم و مانعش شدم -وایسا البرز. نمیذارم بری دستشو محکم پشت گردنش کشید و گفت: چی میخوای بدونی؟ تهش مگه همین نبود؟ که اعتراف کنم دلم سُرید واسه دخترِ مرداویج افشار و یادم رفت واسه انتقام اومدم با خودت نگفتی البرز چرا هرشب میاد اینجا؟ نپرسیدی چرا شبا فقط محکم بغلت میکنه؟ ندیدی نگران شدنمو؟ دیگه حتی سعی نکردم جلوی اشکامو بگیرم -اینا منو قانع نمیکنه البرز. من دیگه گول نمیخورم... من از اینجا میرم همین امشب.... دستشو روی شکمم کشید و آرومتر لب زد : بری؟ دیره صدف! بچه‌ام توی شکمته... بخوای هم نمیتونی بری. همه باید بفهمن تخم و ترکه‌ی البرز زند، تنها وارث اون هلدینگ از خون دخترِ مرداویج افشاره، نه از محمدعلی شریعت و غزل! یه خبر دیگه‌ هم واست دارم عزیزم... بابات زنده‌اس! کسی که بیست سال فکر میکردی مُرده، زنده است و الان باید بفهمه داره نوه دار میشه.... https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk البرز زند مردی که با هویت جعلی وارد زندگیم شد. خیال میکردم یه کارمند ساده اس که واسه نجات من خودشو به آب و آتیش زده و بهم پناه داده! اما اون فقط یه هدف داشت؛ انتقام از بابام که بیست سال پیش مُرده البرز زند، مالک هلدینگ بزرگ زند، واسه نابودی یه دختر پا روی همه چیز گذاشت و نمیدونست آخرین شلیکِ این تفنگ قراره قلبشو نشونه بگیره و بدجور عاشق دخترِ مرداویج خان بشه.... این بار جوری عاشق بشه که واسه به دست اوردنِ دوباره‌ی زن و بچه‌اش حاضره از همه چیز بگذره... https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk #محدودیت‌سنی 🔞 #پارت‌اول توی کوه به دختره تجاوز میکنه😱 سرچ کن اگه نبود لفت بده بیشتر از ۸۵۰ پارت آماده 🔥✨
Показать все...
مامان‌جون وقتی بفهمه داره بابا میشه به نظرت خوشحال میشه!؟ مادر شوهرم چادرش رو از سرش درآورد و جعبه ی شیرینی هارو روی میز گذاشت: - وا مارال دخترم مگه میشه خوشحال نشه؟ تو روز تولدش می‌خواد بشنوه بابا شده مگه کم چیزیه که تک پسر خانواده ما داره پدر میشه؟ با ناخنام بازی کردم: -آخه فکر نکنم خیلی دوستم داشته باشه ما هنوزم عقدیم عروسی نگرفتیم شاید اون اون.‌.. مادر شوهرم نچی کرد: -اگه دوست نداشت که الان تو عقد مادر بچش نبودی عه سکوت کردم و دیگه نگفتم فقط روی تخت تو خونش زنشم و تو هیچ چیز دیگه باهاش سهیم نیستم! بغض داشتم اما امید داشتم با اومدن این بچه بهم توجه کنه و عروسی بگیریم با این فکر لبخندی روی لبم نشست و دستمو روی شکمم گذاشتم که مادر شوهرم ادامه داد: - برو آماده شو الان مهمونات می‌رسنا و من خوش خیال آماده شدم، رز قرمز به لبام زدم و خونرو ترئین کردم و همه مهمانان اومدن‌.. خانواده ی من، خانواده ی خودش، دوستامون روحشم خبر نداشت تو این ساعت این همه آدم تو خونش که همیشه ساکت و خاموش بود باشن و با ذوق کل چراغارو خاموش کردم و بلند گفتم: - همه ساکت اومد تو سوپرایزش کنیم و خودم کیک به دست منتظر خیره به در موندم و بعد ثانیه ای صدای چرخش کیلید تو خونه پیچید و همین که در باز شد با جیغ گفتم: - تولدت مبارک و صدای دست و جیغ بلند شد و چراغا روشن شد اما با دیدن نامجو دست تو دست و کنار دختر مو بلوندی وا رفتم... نه من بلکه همه! حتی خودش! لبخندم پر کشید و کیک از دستم افتاد و انگار آب یخ ریختن رو من و اون اول از بهت درومد: - چه خبره اینجا؟! دختر مو بلوند دستشو از دست نامجو بیرون کشید: - این کیه نامجو؟ و نامجو چشم هاش رو بهم فشرد و دست پیش گرفت که پس نیفته: - خیله خب این مسخره بازی دیگه باید تموم‌شه بهم خیره شد و با ناراحتی که در چشم هاش موج می‌زد گفت: - مارال تو مناسب من نیستی، منو تو زندگیمون نمیشه... و این دختر معشوقه ی من قلبم... قلبم خورد شد صداشو شنیدم! صدای داد و بیداد بابام که آبروم آبروم می‌کرد و من اصلا براش مهم نبود یا مادر خودش که میزد تو صورتش و می‌گفت یعنی چی برام مهم نبود فقط عقب عقب رفتم و نگاه اون نامردم روم موند تا وقتی دورش پر هیاهو شد و دستمو روی قفسه ی سینه ای گذاشتم که تیر می‌کشید کسی متوجه ی من نبود که چی جوری همه چیم خورد شد و نفسم بالا نمی‌اومد به زور نفس می‌کشیدم و صداشو شنیدم که در جواب حرفای بابام داد میزد: - نمی‌خوامش زوری که نیست؟ نمی‌خوامش مهریشو پرت میکنم جلوش فقط برید گورتونو از زندگیم گم کنید دخترتون آویزون زندگی من شده نمی‌خواست منو؟ پس اون همه حرف عاشقانه که در گوشم زمزمه می‌کرد چی بود؟ اون همه عشق بازی؟! اشکام روی صورتم ریخت و با خودم زمزمه کردم: - آخ قلبم، قلبم خدا قلبم نفسم بالا نمی‌اومد سینم درد میکرد و یک لحظه نگاهم روی چاقوی تزیین شده ی روی کابینت افتاد که برای رقص چاقو خودم دورشو گل زده بودم سمتش رفتم و نگاهی به اون هیاهو و سر و صداهایی کردم که لحظه ای دیگه برام مهم نبود من داشتم از فشار درد قلبم می‌مردم. قلبی که وحشتناک تیر می‌کشید و باید این درد و قطع می‌کردم! برداشتمش و روی گلمو گذاشتمش و آروم صداش زدم:- نامجو نشنید و بلند تر گفتم: - نامجو بازم نشنید و تند تند داشت ازون دختر کنارش دفاع می کرد و به یک باره با تمام توان جیغ زدم: - نــــامــــــــــجـــــــــو سکوت شد همه سمت من برگشتن و مادر شوهرم زد تو صورت: - یا البفضل عباس نکن مارال جان نکن چیزی نگفتم و فقط خیره بودم تو چشمای مرد نامرد روبه روم زمزمه کردم: - ببین من آویزون زندگیت به خدا نبود به خدا نمی‌خواستم اذیتت کنم فقط دوست داشتم نفس نفس می‌زدم و قلبم هنوز تیر می‌کشید و بابام خواست جلو بیاد که جیغ زدم: - نیا نیا خودمو میکشم نیا حرف دارم با این آدم من حرف دارم بابا ایستاد و نامجو با ترس خیره من بود که ادامه دادم: - فقط دوست داشتم و تو... تو گفتی دوستم داری اما دروغ گفتی من می‌فهمیدم داری دروغ میگی اما دوست داشتم بازم خودمو به حماقت بزنم اشکام گوله گوله روی صورتم ریخت و تو اوج درد لبخند زدم: - داشتی بابا می‌شدی!!! جا خورد مادرش گریش گرفت: - ترو خدا نامجو یه کار دست خودش نده حاملست هول کرده کمی سمتم اومد: - کسی نیاد جلو... مارال بزار بزار حرف می‌زنیم مارال چاقو رو بده بهم عزیزم نیشخندی زدم عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم: - فکر کردی خودمو میکشم؟ نه من ثمره ی این عشقی که منو کشتو میکشم تا شایدم خودم باش بمیرم گیج موند و همون موقع درحالی که گریه میکردم چاقو رو محکم فرو مردم تو رحممم و صدای هوارش تو خونه پیچید و سمتم دوید اما دیگه دیر بود چون خون به یک باره همه جارو گرفت و من از شدت درد چشمام سیاهی رفت و افتادم.... و بعد..‌ بعد https://t.me/+eAn1CqqfA602YWZk https://t.me/+eAn1CqqfA602YWZk
Показать все...
حُنــــــــّٰاق

پارتگذاری روزانه💜 تا انتها رایگان به قلم مشترک:نیلوفر فتحی و بنفشه موحد

👍 3
عطـر‌آغشــته‌به‌خــــ🩸ــــون #عطر‌آغشته‌به‌خون🐺🌔 #پارت_۷۲۸ #به‌قلم‌سما #آیکان نگاهی به ساعتم انداختم دیر شده بود وقت انچنانی برای بیشتر صبر کردن، نداشتم پس بدون مکث گفتم: _بهتره جلسه رو شروع کنیم _اما ماریو هنوز نیومده _هر جا باشه میاد بهتره ما حرفامون بزنیم فرهاد.... اوریا با سر حرفمو تایید کرد _بهتره اید‌ه‌ها و گزارشات و بدیم بعد من برای ماریو توضیح میدم آیکان باید قبل از اینکه بقیه متوجه نبودش بشن به عمارت برگرده لبخند متشکری به اوریا زدم در جایگاه استادن به خوبی حالمو میفهمید نگاهمو به فرهاد دادم _اوکی قبل از اینکه فرهاد حرف بزنی ماریو با اخم های در هم وارد اتاق شد _بابت تاخیرم عذر میخوام اینکه به جای فرانسه یا انگلیسی صحبت کردن از زبان بین المللی خونخوارها استفاده کرد نشونه دقت و با فکریش بود _امیدوارم برای این تاخیر دلیل موجهه‌ی داشته باشی نگاه مردد و نا امیدشو هر جایی میداد الا چشم های من _خب.... خبری بدی رو آوردم؟ _خبر بد؟! _آره راستش من تلاش زیادی کردم تا پدر بزرگ و راضی کنم اما اون حاضر نمیشه با ما پیمان ببنده و لجوجانه میگه این جنگ ما نیست اخم کردم الکس قول پیمان بهم داده بود. _بهش گفتی ورناکاها هم با گرخون پیمان بستن؟ شرطش برای پیمان اونها بودن _آره و میگه محاله قبول کنه دلیلش و نمی‌گه اما ترجیح داد کنار بایسته نتونستم حرفی بزنم تنها سر تکان دادم _چرا سر تکون میدی نگو که تسلیم شدی اون حق نداشت این کارو بکنه باید ازت حمایت کنه الکس نباید تنهات بزاره تو همخون اون هستی و وظیفه اون حمایت از توهه نمی‌تونم درکش کنم این خیانته اون داره بهت آسیب میرسونه نباید تنهات بزاره کسایی که میخوان همین الان یک سال جلوتر با  200 پارت اماده و جذاب تر و گره گشا تر و ...🤤😈😁😁😁  بخونن همین الان با پرداخت 50 هزار تومان  میتونن بیان vip 6037701508602353 فاطمہ اسفندے بانک کشاورزے ❤️‍🔥 با فرستادن شات پرداخت لینک رو از ایشون بگیرید👇👇👇👇 @atreaghshteadmin #کپی‌حتی‌با‌قید‌نام‌نویسنده‌‌حرام‌است
Показать все...
🥰 38 18👍 15🔥 1
Repost from N/a
-مثلا یه راندشو فقط با لیس زدنات ارضام کنی یه جور که دهنم وا بمونه... با پیامی که از فاتح دریافت کرده بودم رو باز کردم و با خوندش آب دهنم توی گلوم پرید و به سرفه افتادم. نگاهی به در اتاق که باز بود انداختم و از تخت پایین رفتم. کلید رو چرخوندم و قفل کردم. با دستایی لرزون تایپ کردم -آقای همسایه پیامتون رو اشتباهی فرستادید. گیرنده باید یکی از دوست دختراتون میشد... فاتح روی کاناپه دراز کشید و از سربه سر گذاشتن دخترک کوچک لبخند گوشه‌ی لبش جا گرفت. -من دقیقا طرف صحبتم با تو بود برفین! حالم خوب نیست سریع بیا بالا.... تماسی که برفین گرفته بود را برقرار کرد و با چشمای خمار به گردن بلورینش چشم دوخت. -به به دختر همسایه.....دل و جرات دار شدی تصویری تماس میگیری! چشمان آبی‌اش را مظلوم کرد و آرام پچ زد. -فاتح من نمی‌تونم بیام بالا....بابام خونه‌است! بدون توجه به حرف برفین لب زد: -گوشیت رو دور کن....می‌خوام کل تنت رو ببینم! قبل از اینکه بهانه‌ای بیارد فاتح با عربده دستور داد -گوشیت رو بزار روی میز برفین! بعد از تنظیم کردن گوشی در دورتر از خودش با دستور فاتح روی تخت نشست. تاپ و شورتک بنفش رنگی پوشیده بود که زیبایی پوست سفیدش را آشکار کرده بود. با نفس‌هایی کشدار به تاب برفین اشاره زد. -تابت رو در بیار.....می‌خوام سینه‌هاتو ببینم!! باخجالت دستورش رو اطاعت کرد. دستان کوچکش را قاب سینه‌هایش کرد که ناله فاتح به گوشش رسید. -شورتکتم در بیار.....لخت شو...زود آفرین دختر کوچولوی من حالا دراز بکش روی تخت و لنگاتو بده بالا..... تک تک حرف‌هایش را انجام داد که حال فاتح خراب شد. از روی کاناپه بلند شد و بسوی تراس رفت. -پنجره‌ی تراست رو باز کن دارم میام بکنمت برفین! https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 - صدای زناشوییتون از حمومتون می‌پیچه تو حموم ما! آرامش رو از ما گرفتید! فاتح با بالاتنه‌ی لخت و حوله‌ی کوتاهی که به کمر بسته بود، با تمسخر به دختر نگاه کرد. سرخ و سفید شدنش نشان می‌داد جان داده تا حرفش را بزند. - زناشویی؟ واد د فاک؟ منظورت بکن بکن خودمونه دیگه؟ چشم‌های برفین گرد و دستش از شدت خشم مشت شد. همسایه‌ی جدیدشان چنان بی چشم و رو بود که صدای اعتراض همه را بلند کرده بود. - حالا هر چی...صداتون رو کنترل کنید. فاتح پقی زیر خنده زد و رو به دختری که داخل خانه‌اش بود و هربار به طریقی روی روابطش با زن های خیابانی می رسید، پرسید: - تو می‌تونی وقتی دارم با اون شدت می‌کنمت، صدات رو بیاری پایین؟ دختری که برفین چهره‌اش را نمی‌دید، با ناز خندید و جواب داد. - هر مرد دیگه ای بود شاید، ولی با سایز تو نمیشه! فاتح جوون کشیده‌ای گفت و همان‌طور که با تمسخر به برفین در حال سکته نگاه می‌کرد، مهمانش را باز خطاب قرار داد. - ببین دختر دیشبیه زیادی نابلد بود، رید توو عشق و حالم، امروز باید تو جورش رو بکشی دوبرابر جبران کنیا! برفین که تازه فهمیده بود زن، همسرش و حتی دوست‌دخترش نیست، حالش به‌هم خورد و توپید: - واقعا براتون متاسفم. امیدوارم نسل شما مردای بُکُن در رو زودتر منقرض شه! فاتح نیشخندی زد و دست به سینه به در تکیه داد. این همسایه‌ی لوند و فضولش، بدجور مایه‌ی تفریحش شده بود. - بکن در رو؟ من هر شب یه جور کمرم رو خالی می‌کنم که تا سه ساعت نای تکون خوردن ندارم! برفین دستش را در هوا تکان داد و برو بابایی نثارش کرد. خواست از پله ها پایین رفته و به واحد خودش پناه ببرد که دستش با شدت توسط فاتح کشیده شد. - کجا بچه؟ رو عشق و حالم سررسیدی حالام در میری؟! برفین چشم گرد کرد و دختر با ناز به چهارچوب درتکیه داد. -اصلا می‌دونی چه حالیه اینی که می‌گم؟ تا حالا تخلیه شدی؟ بقیه که راضی از تختم میرن مگه نه آهو؟ -تو بهترین کمرشتریِ دنیایی فاتح جونم. برفین به تقلا افتاد تا دستش را آزاد کند، اما فاتح او را داخل خانه‌اش کشید و خونسرد گفت: - ببین من که هر شب یکی هست شیره‌م رو بکشه بیرون... کاری باهات ندارم، فقط می‌خوام تخلیه‌ت کنم تا بفهمی چجوریه... تا دیگه فتوای کنترل آه و ناله ندی! انگشت اشاره‌ای را بالا آورد و روبه‌روی لبان برفین ترسیده گرفت: - باید از لب و دهن مایه بذاری تا کمتر دردت بیاد با پرت کردن لباس های آهو در سینه‌ی زن رو به چهره‌ی ماتش توپید: - هری هرزه... امشب ادامه رو با این بچه میرم و رو به نگاه مات آهو، دست دخترک لرزان را کشید و به اتاق برد. امشب از این تن و بدن نمی گذشت. https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0
Показать все...
Repost from N/a
دختر و پسره الکی عقد کردن و براشون کاچی آوردن😂😂😂 - خواب نازنینمو بهم ریختن تا صبح خروس خون به تو کاچی بخورونن... من به تو دست زدم اصلا؟ سلام علیکم کاچی خوردن داره؟ بی‌توجه به غرغرش به تصویر مادرش نگاه کردم. - البرز بخدا بفهمن این عقد و عروسی صوری بوده خودم بلایی سرت میارم که کاچی لازم شی! به سمتم چرخید. - جوووون، یعنی بهم تجاوز می‌کنی؟ با مشت به بازویش کوبیدم. - جان من عین آدم رفتار کن. با تردید دکمه‌ی ایفون را زدم. البرز با پررویی گفت: - به شرطی نقش بازی می‌‌کنم که شام برام قیمه بپزی. غریدم: - خفه شو نکنه فکر کردی من زنتم واقعا؟ بی تفاوت شانه بالا انداخت. - دیگه می‌خوای قبول کن می‌خوای نه. در واحد به صدا درآمد و مجبوری تسلیم شدم. - باشه فقط سر جدت ادم باش. یک دستش را محکم دور کمرم حلقه کرد که شوکه نگاهش کردم. بدون توجه در را باز کرد‌. - سلام. مادرش با قابلمه‌ی کاچی وارد خانه شد. - به‌به عروس و دوماد. از خواب بیدارتون کردم یا بیدار بودین؟ البرز مجال نداد چیزی بگویم مرا محکم به خودش چسباند و گفت: - راستش دیشب من خیلی از خود بی‌خود شدم، یکم زیاده روی کردم اینه که آذین تا دم‌دمای صبح اذیت بود و ناله می‌کرد. مادرش لبخند معناداری زد. - اولش همینطوری سخته... کم‌کم آذینم عادت می کنه. با صورت سرخ شده از خجالت نیشگونی از کمر البرز گرفتم که ریز ریز خندید. - چیه عزیزم نمی‌تونی سرپا وایستی؟ با حرص نگاهش کردم که مادرش صورت سرخم را به پای خجالتم گذاشت. - بمیرم... آذین خجالت نکش ببریمت دکتر؟ البرز خیلی زیاده روی کرده. به زور گفتم: - خوبم مادرجون. - بریم یکم کاچی بخور. البرز در اشپزخانه مرا کنار خودش نشاند و عین یک مرد عاشق پیشه با ناز و نوازش مشغول خوراندن کاچی به من شد. - بخور دورت بگردم. بخور جون بگیری که من بعید می‌دونم بتونم خودمو کنترل کنم. مادرش پشتش به ما بود اما از لرزیدن شانه‌هایش دیدم که می خندید. با حرص سرم را زیر گوش البرز بردم. - شام جای قیمه کوفت میدم بهت. بی توجه به جمله‌ام گفت: - جون عشقم درد داری؟ ببرمت رو تخت؟ مادرش سرفه ای کرد. - بچه ها من براتون صبحونه اماده کنم می‌رم. البرز دستش را روی شکمم گذاشت و مالید. - ماساژت بدم؟ تقریبا غریدم: - نه مرسی. مادرش به سمتمان چرخید. - وای آذین نمی دونی چقدر خوشحالم که بالاخره عشق تو اینو سر عقل اورده. لبخندی زورکی زدم که البرز به زور قاشق کاچی را داخل دهانم فرو کرد. - بخور عشقم بخور... کاچی بدمزه را با بدبختی قورت دادم و زیر گوشش غریدم: - دعا کن مادرت نره بخدا تنها شیم تخماتو میبرم میدم دستت مرتیکه. بلند گفت: - عزیزم می‌دونم تو هم دلت می‌خواد اما بذار دردت کمتر شه بعد... می‌ترسم اینبار کارت به بیمارستان بکشه. دستم را از زیر میز به سمت وسط پاهایش بردم و.. من جرررر😂😂😂😂😂😂🤣🤣🤣🤣🤣🤣 برای خوندن ادامه‌ی قصه لینک زیر را لمس کنین. https://t.me/+ZqYPNZi1LSpiMWI0 https://t.me/+ZqYPNZi1LSpiMWI0 دوتا دیوونه‌ی عاشق... عاشق رمانش میشین😍🤣🤣🤣🤣🤣🤣 برای خوندن ادامه‌ی قصه لینک زیر را لمس کنین. https://t.me/+ZqYPNZi1LSpiMWI0 https://t.me/+ZqYPNZi1LSpiMWI0
Показать все...
"غَثَیان" زینب عامل💚

"بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم" پارت گذاری مرتب

Repost from N/a
#سنجاقک_آبی 🧚🏾‍♀️🧜🏻‍♂️ https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🧚🏾‍♀️🧜🏻‍♂️ -تا حالا جفت گیری سنجاقک ها رو از نزدیک دیدی؟ روی تخت چوبی سنتی در حیاط خانه مادرش نشسته بودیم ،کلافگی از سر و رویش می بارید -نه والا سعادت نداشتم یک چشمم به حوض پر از ماهی و فواره اش بود آخ که جان می داد پا در آب شلب شلب کنان با ماهی ها بازی کنم اما از ترس بد اخلاقی اش چسبیده به او روی تخت نشسته بودم با هیجان شروع به تعریف کردم : -سنجاقک نر، سر ماده را می‌ بندد و شکمش را زیر خودش حلقه می‌ کند اینجوری هر وقت موقع جفت گیری نگاهشون بکنی شکل قلب به نظر میان به خاطر همین سنجاقک ها رو به عنوان نماد عشق بازی و شهوت می شناسند بعد با چشمایی که از خوشی برق می زد و دستانی که در هم حلقه شده بود پرسیدم: -به نظرت خیلی رمانتیک نیست ؟ نوچ کلافه ای کرد و گفت : -بیشتر به نظرم بی عرضگی من رو ثابت می کنه گیج از حرف غیر منتظره اش با تعجب پرسیدم : -وا تو که همیشه خدا میگی من الم و بلم و جینبلم ادایش را در آوردم : -مثل من تا حالا نیومده و از این به بعد نخواهد اومد حالا به دو تا سنجاقک بدبخت حسودی می کنی؟ چشم چپش که پرید ناخودآگاه از آغوش گرمش عقب کشیدم در این چند ماه دیگر خوب شناخته بودمش به وقت عصبانیت دچار تیک عصبی میشد غر زیر لبی اش را شنیدم : -پسر، خاک بر سرت با این زن گرفتنت هاج و واج از این جوشش ناگهانی اش غر زدم -شنیدم چی گفتیااااا -درد شنیدم ، مرض شنیدم ،اصلا گفتم که بشنوی ؟ دختر نیم وجبی شش ماه من رو میبری لب چشمه تشنه بر می گردونی یک روز خانم سرش درد می کنه ،یک روز پریود شده ،یک روز باباش مثل عمر و عثمان ما رو می پاد یک روز داداش غول تشنش غیرتی میشه یک روز آمادگی چهار تو ماچ و بوسه رو نداری حالا میای با شوق و ذوق از جفت گیری سنجاقک ها برام ور ور می کنی الان یه نماد شهوتی بهت نشان بدم که تا دو روز لنگ بزنی هین ترسیده ای کشیدم: -خیلی بی تربیتی اما آیین بی توجه گردنم را به سمت خودش کشید و به قصد بوسیدن لبانم جلو آمد که صدای عصبانی گراهون در حیاط پیچید -سراب ورپریده جوری از جا پریدم که چانه ام محکم به دماغش خورد و صدای تق بدی داد صدای آخ بلندش در بد و بیرای گراهون گم شد -خوشم باشه مرتیکه ،تو ملاعام تنگ خواهر من نشستی چی براش جیک جیک می کنی؟ شانه اش را گرفت و کشید با چشمانی از حدقه در آمده زد زیر خندید : -دمت گرم آبجی زدی ترکوندیش که از لابه لای انگشتان آیین که بینی اش را سفت چسبیده بود خون می چکید روی زمین با نگاهی برزخی زیر لب توپید -بر پدرت دختر 🔥🔥🔥 آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری که یک بیمارستان عاشقش بودند شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣 اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب عقد کنه 🔥🔥🔥 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
Показать все...