چه سرسبز بود درّه من
شکسپیر میگه زندگی قصهایست سرشار از هیاهو که از زبان دیوانهای نقل میشود و معنای آن هیچ است. کار خاصی نمیکنم؛ مینویسم. نریمان.
Больше2 150
Подписчики
Нет данных24 часа
+187 дней
+13530 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
ناشناس شبانه تا ۸.۳۰
https://telegram.me/BChatBot?start=sc-837706-ZHEg41P
برنامه ناشناس
بزرگترین ، قدیمیترین و مطمئنترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 🥷 @ChatgramSupport
در دشت بودم که خورشید را در حال غروب کردن دیدم. باد کوهستانی، پیامهای خودش رو از درهها و صخرههای پرشیب به سمت خورشید میبرد و من هم غرق در لذت بردن از این منظره باشکوه بودم. همراه با باد، دشت در حال رقصیدن بود و تمام گیاهان رنگارنگ، دست در دست هم، مشغول آواز خواندن بودند.
در دشت بودم که خورشید را در حال غروب کردن دیدم. باد کوهستانی، پیامهای خودش رو از درهها و صخرههای پرشیب به سمت خورشید میبرد و من هم غرق در لذت بردن از این منظره باشکوه بودم. همراه با باد، دشت در حال رقصیدن بود و تمام گیاهان رنگارنگ، دست در دست هم، مشغول آواز خواندن بودند. همچون غریبهای، تصمیم به نشستن گرفتم. تپهای را بالا رفتم که بر فراز آن، درختی تمام قد به نظاره کردن ایستاده بود. دشت زیرِ پایم و دستِ آسمان بر روی سرم، متوجه پرندهای شدم که با جوجههایش روی درخت لانه داشت. داشت به این مسافر غریبه خیره نگاه میکرد و متوجه تضاد من با تمام محیط اطراف شده بود. تکیه دادم به درخت و به خواب عمیقی فرو رفتم. بیدار شدم؛ هنگامی که نخستین اشعههای نور خورشید، صورتم رو لمس کردند.
"باورت نمیشه" اصل اساسی بزرگسالیه.
باورت نمیشه شده بیست سالت.
باورت نمیشه دانشگاهت تموم شده.
باورت نمیشه عاشق شدی و داری ازدواج میکنی.
باورت نمیشه سی سالگی رو رد کردی.
باورت نمیشه دیگه اون آدم سابق نیستی.
باورت نمیشه داری به میانسالی وارد میشی.
باورت نمیشه داری پیر میشی، وقتی اولین موی سفیدت رو ببینی.
و در نهایت، در لحظات آخر، باورت نمیشه که داری میمیری و تموم این باورت نشدنها، در کسری از ثانیه برات اتفاق افتاده.!
از قوانینی که خیلی روش حساس هستم، خوشبو بودن سربازها در جایی هست که خدمت میکنم. جوری که اگه طرف بوی نامطبوع بده، اسمش رو برای اضافه خدمت رد میکنم. از وقتی که سخت میگیرم، هم خودم راحت شدم و هم اداره بوی خوبی گرفته.
دیروز جوری هوا گرم بود، که انگار داشتیم تو تنور نفس میکشیدیم. پیشنهاد دادم اولین آبدوغ خیار تابستون رو رسمی افتتاح کنیم. جمعیتی هم درست کردیم. یه دیگ بزرگ آوردیم، با یک قالب یخ بزرگ و سبزی، گردو و خیار و پیاز. یخ رو خرد کردیم و ریختیم تو دیگ که از دوغ گازدار پر شده بود و با همه مواد شروع به همزدن کردیم. نوبتی هم هم میزدیم تا همه شرکت داشته باشن. بعدش فقط سرباز میدی که با یه کاسه، زیر آفتاب مشغول خوردن آب دوغ خیار بود و از خنکی لذت بخشش مشغول عبادت بود. (=