cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

🚷 MY RED BALLERINA🚷

پارت گذاری : صبح ساعت 9 شکارچی تاریک من 1 پارت 🌌 شب ساعت 9 بالرین سرخ من 1 پارت🍷 لینک بات مون : @ROSALINAMBOT به قلم : Rose🥀 تبلیغات : https://t.me/+OyMLs6eDJoFhYzBk

Больше
Рекламные посты
18 571
Подписчики
-4824 часа
-2217 дней
+1 26530 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

من توژال دختری که یک هفته موند بود به عروسیش، شاهد ازدواج عشقم با دوست صمیمیم شدم. حالا من مونده بودم و بچه تو شکم! چاره‌ای نداشتم جز قبول پیشنهاد ازدواج پدر دوستم . مردی که پدر زن عشقم بود! https://t.me/+cfkDiso46jEwMzRk https://t.me/+cfkDiso46jEwMzRk
Показать все...
_ جی جی های خاله نفس بُزُلگه ها الوند داشتم در حمام جان میدادم .... دخترک چرا لباس زیر مرا جلوی پدرش گرفته بود و اینگونه فیزیولوژی تنم را برایش شرح میداد ؟ صدای مردانه و حرصی و او به گوشم میرسد + لا اله الا الله .... خانم حکمت دفعه آخرتون باشه با دخترم میرین حموم . دیگر نمیتوانم پاهایم را کنترل کنم ... روی زمین می افتم و حتما صدای افتادنم به گوشش رسیده که پشت حمام می آید + خانم حکمت ؟ صدایش نگران نبود ... اصلا اروند سلیمی را چه به نگران شدن برای پرستار دخترش ؟ ممکن نبود نگران باشد + نفس چرا جوابمو نمیدی ؟ چه گفته بود ؟! نامم را صدا زده بود ؟! #پارت_واقعی https://t.me/+ExRj8Jw2I082OGVk https://t.me/+ExRj8Jw2I082OGVk
Показать все...
👍 1 1😈 1
شاهرخ ، یه استاد جوون ۳۰ ساله ی #سکسی و جدی و #جذابه که توی دانشگاه علوم پزشکی تدریس میکنه🤤💦 عاشق دانشجوی نخبه اشه اما از بس این بشر غد و یه دنده اس پا پیش نمیزاره تا اینکه یه روز با پیشنهاد عجیبی که به دختره میده باعث میشه دختره شبونه پا به عمارتش بزاره و حاصلش بشه یه #نی_نی کوشولو موشولو ... 😁 😈🔥💦🔞 https://t.me/+-eKZ7toqSddlMTZk https://t.me/+-eKZ7toqSddlMTZk
Показать все...
رمان اسـ𝐬𝐚𝐲𝐞ـواط

﷽ لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم رمان اسواط به قلم فاطمه.س (سایه) #پایان_خوش رمان های دیگر نویسنده : #اوپال_سیاه #لاوین @novel_sayeچنل زاپاس

👍 3
#MY_RED_BALLERINA #PART_302 🫀🫀🫀🫀🫀🫀 انقد نگرانم نمی تونم به هیچ کوفت دیگه ای فک کنم نمی فهمم چطور با وجود همچین زخمی باز فکرت سمت اذیت کردن من میره _ اذیتی اینجام؟!؟ جواب شو نداد اطلس فقط یه شوت تنش بود بقیه لباساشو شست و انداخت خشک شن وسایلو جمع کرد : پاشو.... دستشو دراز کرد و منتظر بهش خیره شد بلاخره اطلس تسلیم شد دستشو گرفت ارمیا نفس راحتی کشید و کمکش کرد بره رو تخت اروم دراز کشید ارمیا بدون اینکه متوجه نگاه عجیبش باش بالشتو زیر سرش مرتب کرد : خوبه اینجوری؟!؟ _ اوهوم.... : الان بر می کردم با سرعت قرصارو برداشت و دوباره برگشت _ دهنتو باز کن : نمی خورم _ دهنتو باز کن گفتم باید بخوری زخمت عفونت می کنه دردم داری بدون قرص نمی شه : نمی خوام بخوابم _ مثلا نخوابی می خوای چیکار کنی؟؟!؟ با این بدن زخمی تنها کاری که می تونی بکنی خوابیدنه چشماش برق زدن : می خوای نشونت بدم با همین بدن زخمی چه کارایی میشه کرد؟!؟ منظورشو فهمید صورتش قرمز شد محکم دو طرف صورت شو گرفت : بگو ااااا با اخم مچ دستاشو گرفت و قفل کرد حتی تو این شرایطم خیلی ازش قوی تر بود 🫀🫀🫀🫀🫀🫀
Показать все...
482👍 84❤‍🔥 36😈 22🤣 12🍓 8🔥 3😍 3
Фото недоступно
#MY_DARK_HUNTER خلاصه رمان 🔞 پارت اول رمان 🥃 خرید VIP رمان 🔮
ژانر : ROMANCE | #EROTIC#                     #ACTION |  #SMUT #FANTASY
لینک پارت : #PART_106 لینک بات @ROSALINAMBOT
Показать все...
108👍 6🤣 6❤‍🔥 2🔥 2😍 2💯 2🆒 2🍓 1
ببینید چی اوردیم براتون! یه رمان که نویسنده‌اش بخاطر چاپش نمی‌خواست دیگه عضوگیری کنه برای کانالش! ولی بخاطر درخواست زیاد دوباره لینکش رو فعال کرده، بجنبید که جا نمونید!
Показать все...
👍 1
00:01
Видео недоступно
زندگی ایدن با اومدن یک دختر کوچولوی شیطون سکسی که از قضا وکیل دادگستری هم بود، عوض میشه🥹🥺 با دیدن اون چشمای خوش رنگ و خوشگلش، با دیدن دلبریای ذاتیش‌ خیلی زود دل این مرد مغرور و خشن رو میبره و باعث میشه ایدن که یک وارث خاندان مهم و ثروتمند و همینطور یک مرد زن داره با پنهون کاری رابطه‌اش رو با اون ادامه بدی. اما با فهمیدن….🙈 https://t.me/+YsLaYs97siQxNmJk https://instagram.com/novel_berk https://t.me/+YsLaYs97siQxNmJk
Показать все...
👍 1 1
دختر خیر سرش وکیله اما اینقدر خنگ که همه از دستش عاصین اما با این وجود میره وکیل یک مرد ثروتمند هات و جذاب خشن میشه که اون هم… 🔞👅 لباشو عمیق تر بوسیدم و گفتم: خنگولی من با حرص ازم فاصله گرفت گفت: چی؟ - به خدا این یکی رو هستی دیگه. - خـیلی بدی آیدن آخه من کجا خنگم. با خباثت با چشمم به پایین تنم اشاره کردم و گفتم: - اوهوم باشه الان میگم، این چیه؟😈 گیج از سوالم با چشم دستم رو دنبال کرد و گفت: - خوب مشخصه شلوارته. بلند قهقه‌ای زدم و با خنده گفتم: - اخ‌دختر، خب زیرش چیه؟ - خوب زیرش شورته دیگه. - افرین دختر خوب داری نزدیک میشی، بعدش چی میشه؟ - ای خدا من نمیدونم این سوال‌ها برای چیه… خب بعدش پاهات میشه دیگه. با خنده از گیج بازیش که منو باهاش سرحال می‌اورد دستش رو گرفتم و دقیق روی مردو…نگیم گذاشتم و گفتم: - بیا نگاه خنگی دیگه بعد میگه من؟ دارم واضح میپرسم اینجا که دست رو گذاشتم چیه؟ - آهــــا اینجا رو میگی اینجا که میشه همونجای که ازش جیش میکنی دیگه. نتونستم جلو خندم و بگیرم و بلند زدم زیر خنده و بریده بریده گفتم: - خب… اسم اونجایی… که جیش میکنم چیه؟🤣😝 - اممم… خب… یکی از دوستام که بچه کوچیک داشت بعد میخواست بهش یاد بده که چطوری جیش کنه میگفت اگه جیش نکنه دودولشو میده هاپوش میبره. فکر کنم اسمش دودوله. پوکر نگاهش کردم و گفتم: - جان ِمن واقعنی شیرین میزنی یا میخوای منو گول بزنی ها راستش رو بگو بروک؟🤨 - وا یعنی چی؟ - یعنی کلا اندازه گاو سرت نمیشه از زندگی زناشویی. - خب از کجا باید بدونم من که همش سرم با قراردادها شرکت شما بنده و اصلا نمیدونم درباره چی داری صبحت میکنی. خبیث نگاهش کردم و گفتم: _فداااای سرت که بلد نیستی، الان خودم یکیش رو یادت میدم تا خوب خوب یاد بگیر کوچولو.😈🤤 و با یه حرکت روی تخت انداختمش و شلوارش رو..... https://t.me/+YsLaYs97siQxNmJk https://t.me/+YsLaYs97siQxNmJk https://instagram.com/novel_berk https://t.me/+YsLaYs97siQxNmJk هییی مواظب باش بچه مچه نیادا از ما گفتن بود❌😎
Показать все...
رمان همسر رد شده شاهزاده اژدها

#خلاصه من مرد مناسبی را برای شب جشنم ملاقات می‌کنم. سپس روز بعد دوباره او را در جت شخصی‌اش ملاقات می‌کنم. وای! مردی که من با او دیشب خوابیدم، رئیس جدید من، آیدن ویپرا است. پارت گذاری:نامشخص

👍 2
Фото недоступно
من ولیعهد ایدن ویپرام🔥 تک فرزند یک خاندان و آلفا و پادشاه قدرتمند آینده #اژدها‌ها هستم...کسی که جرات مقابله با قدرت و نفوذ من رو نداشت ، سالهای زیادی گذشت و بین انسان‌ها زندگی کردم تا اینکه دلم بند دختری شد که از نسل #انسان‌ها...دختری که بطور تصادفی یا تقدیر طبیعت اون رو بعنوان جفت حقیقی من برگزیده بود اون کسی نبود جزء…🔥🤐 خوووب خوووبب یه رمان فوق‌العاده این سری براتون اوردم... یعنی من یچیزی میگم از فوق‌العاده هم اونورتره طوریکه من رو هم معتاد خودش کرده برای همین تصمیم گرفتم این رمان عالی رو هم برای شما دوستان گل معرفی کنم واقعا عالیه. خیلیاتون ازم پرسیده بودین، من چه رمانیو دوس دارم منم میگم این خوشگله رو😍👇🏿 https://t.me/+YsLaYs97siQxNmJk https://instagram.com/novel_berk https://t.me/+YsLaYs97siQxNmJk https://instagram.com/novel_berk https://t.me/+YsLaYs97siQxNmJk فقط متاسفانه لینکش برای ۲۰۰ نفر فعاله بعد باطل میشه پس برای جوین عجله کنید تا جا نمودین😉 #تمام_پارت‌های_هیجانی_و_عاشقانه_ناب
Показать все...
👍 1
#پارت_واقعی در حالی که فنجان‌ها را روی میز می‌گذاشت، اشاره‌ای به پرونده‌ی مقابل صحرا کرد و گفت: _ کامل خوندیش؟ صحرا سرش را بلند کرد و با نگاهی عجیب او را برانداز کرد. آراز سرش به معنای چیه تکان داد که صحرا به ساعت اشاره کرد. _ کلا از وقتی که من از اتاق اومدم بیرون، نیم ساعتم نمی‌گذره، بعد توقع داری توی این تایم من تمام صفحه‌های این پرونده رو خونده باشم؟ چیزی زدی؟ آراز اخم‌هایش را درهم کشید، یک‌دفعه خودش را روی میز به سمت صحرا کشاند و پر قدرت ولی آرام غرید: _ چی؟! همان خشمش باعث شد صحرا با ترس خودش را عقب بکشد. _ خب بابا رم نکن...امم.. نه... منظورم اینه عصبانی نشو... نشید جناب! سپس با لحنی بامزه که انگار می‌خواست خجالت را در آن بگنجاند ولی گنجیده نمی‌شد، گفت: _ نتونستم کامل مطالعه‌اش کنم، اگه اجازه بدید، هنوز وقت لازم دارم. آراز از شدت کلافگی و خنده دستی به سرش کشید و موهای پشت سرش را کمی میان پنجه‌هایش فشرد که باز هم صحرا نتوانست جلوی زبانش را بگیرد. _ درسته پلیسی ولی بخند وگرنه ابهتت باعث میشه بترکی! این‌بار اخم‌هایش را درهم کشید تا بهتر بتواند مانع آن خنده‌ی بعد موقع شود که صحرا کمی روی مبل به جلو خم شد و در حالی که لپ‌هایش را باد می‌کرد، گفت: _ اخمات بدترش کرد داری سرخ میشی، بخند بابا، خنده‌ام مثل گوز... نه نه مثل باد معده میمونه... به قول یکی از دوستام که میگه بادی بود و راهی داشت مگه با کسی کاری داشت، اینم خنده‌اس دیگه، با هیچ کسم کار نداره، جلو منم خندیدی قول میدم به کسی نگم یه پلیس پر ابهت، جلو یه دزد همه فن حریف خندید. آراز در حالی که هنوز تلاش می‌کرد تا مانع خندیدنش شود، ابروهایش را در برابر تعریف صحرا بالا انداخت که صحرا باد لپ‌هایش را خالی کرد. _ چیه توقع داشتی وقتی قراره به کسی نگم جلوم خندیدی، از خودم تعریف نکنم؟ شرمنده، اولین ویژگی بنده تعریف ازخود است که واقعیت محضه. گوشه‌ی لب‌های آراز لرزیدند و کمی به خنده باز شدند که صحرا با خنده گفت: _ قبوله همینم قبوله... دیگه داری می‌ترکی، پس تا نترکیدی و ابهتت به چو... به فنا نرفته...من دستشویی لازم شم، دستشویی کجاست؟ آراز با سرش به دری دقیقا پشت سر صحرا اشاره کرد که صحرا به سرعت سمت آن‌جا رفت و در حالی که داخل دستشویی شده بود، سرش را از در بیرون برد و گفت: _ اینجا عایق صداست؟ آراز متعجب نگاهش کرد که صحرا با لبخند گفت: _ همون جریان باد... آراز دیگر نتواست تحمل کند و قهقه زد. صحرا در حالی که خودش هم ریز ریز می‌خندید، وارد دستشویی شد و با نگاه به آینه، لبخند از روی لبانش رفت و قیافه‌ای جدی به خودش گرفت و لب زد: _ تونستی به اینجا برسی، بقیه‌اشم حلش می‌کنیم! میدونم که می‌تونی صحرا، ما بخاطرش مرگ خودمونو امضاء کردیم! عمرا پا پس بکشیم. سپس مشتش را به آرام به آینه کوبید و انگار دوباره عهد بست با خودش! https://t.me/+RgeTvTaKKdg4MDc8 https://instagram.com/novel_berk https://instagram.com/novel_berk https://t.me/+RgeTvTaKKdg4MDc8
Показать все...
آ‌‌‌‌نــߊ‌‌ܝ‌ߊ‌‌ܩܢ‌‌

🍃♥️محافظ چنل و تعرفه تبلیغاتمون👇 🎐 telegram.me/Berkehroman 🎐 پیج اینستاگرام 🎐

https://instagram.com/novel_berke🎐