cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

فریاد بی همتا(خسوف)

Больше
Рекламные посты
11 007
Подписчики
-2324 часа
-867 дней
-10930 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
-یه بازی کنیم من میشم گرگ وتو یه آهو. چشای گردشدمومیخ چشای سیاهش کردم وباتعجب گفتم:  -چرا؟ -سوال نداریم، توفرارمیکنی وتاجایی که میتونی سعی کن نگیرمت. اب دهنموقورت دادم : -میفهمم چی میگیا اما متوجه نمیشم ! -اگه تا یه دقیقه دیگه به جای فرار هنوز زیرم باشی  وزر بزنی تضمین نمیکنم سالم از این خونه بیرون بری ومطمعن باش جوری به دندون میکشمت که تاعمر داری فراموش نکنی آهو کوچولو! پس تانشُمردم دست به کارشو. یه کوچولو فاصله گرفت میتونستم حرص وخواستن روتوچشاش به وضوح ببینم، دلهره ووحشت وجودمو پرکرده بود محکم کف دستامو تخت سینش کوبیدم وخودمواز زیرش بیرون اوردم. https://t.me/+I-Ieb1wbgycyMzY0 https://t.me/+I-Ieb1wbgycyMzY0 https://t.me/+I-Ieb1wbgycyMzY0 یه رمان تخیلی پیداکردم براتون عاشقش میشین یه لوسیفرداره نگم براتون سردسته همه موجوداته تاریکه پادشاه اهریمنا😈باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! پیشنهادمیکنم ازدستش ندین🥺😌
Показать все...
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
مجبورم کرد روی تخت جا به جا شوم.همانطور مشغول خودش را روی تخت کشید. محکم تنم را در آغوشش میفشرد. انگار قصد داشت من را در خودش حل کند. با نفس نفس جدا شد،پیشانی به پیشانی ام چسباند. +چرا سیر نمیشم…هی بیشتر میخوام. لبخند زدم.بدون اینکه به عمق فاجعه در کلماتش فکر کنم.غرق در احساساتم به چیزی فکر نمیکردم. دستش را روی پشتم کشید.دوباره به جان لب هایم افتاد. از شدت سوزش شانه اش را هل دادم.برای لحظه ای جدا شد و باز با حرص وافری سر خم کرد،لبم را میان دندان هایش فشرد. ناله ای از میان لب هایم فرار کرد. -میلاد…بس کن. بین کش مکشی که پیش آمده بود مقنعه ام را از سرم کشید و روی تخت هلم داد. دست هایم را با یک حرکت مهار کرد. از این حالتی که بی توجه به رفتارش سمتم یورش میکشید وحشت کردم. با ترس نامش را جیغ کشیدم. 😱😱😱😱😱❌❌❗️❌❌❌❌❌😱 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 پارت واقعی.... میلاد جنونی که داره کار  دستشون میده و ....
Показать все...
Repost from N/a
مثبت #۱۸   😲ی گرگینه ی آلفا، کشته مارو بس #جذابه، #دلبره، و #دخترکشه! شما هم زودتر جوین شین بردارم این بنر رو. ی خلاصه ریز بدم. شش نفر میرن به ی روستای #عجیب_و_غریب، که پر موجودات #عجیب_و_غریبتره!   روستایی که توی ۲۰۰ سال پیش توقف کرده،   و قراره  راز زندگی قبلی یکی از کاراکترهای رمان مشخص بشه، سرنخ‌هایی که به خیلیا کمک می‌کنه بفهمن قبلاً توی زندگیشون...؟ پرده های ماورا کنار می رود و آفتاب حقیقتهای پوشانده شده، بر همه جا میتابد! لینک خصوصی که قراره نیم مین دیگه باطل شه. 🔗? 😲 https://t.me/+eolmS_UZQiM4YWE0 https://t.me/+eolmS_UZQiM4YWE0
Показать все...
کانال رسمی الهام قنبری(رمان ایستا)

ورود به دنیایی سرشار از #هیجان، #ترس و تخیل. 👺 👻🧟‍♂ #روستای_وحشت یک گروه شش نفره که متشکل از سه پسر و سه دختر میشن، درگیر ماجراهایی میشن که تهش خیلی بد و یا شایدم خوب تموم شه! ترسناک و تخیلی. شنبه تا چهارشنبه، شبی یک پست

Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
-یه بازی کنیم من میشم گرگ وتو یه آهو. چشای گردشدمومیخ چشای سیاهش کردم وباتعجب گفتم:  -چرا؟ -سوال نداریم، توفرارمیکنی وتاجایی که میتونی سعی کن نگیرمت. اب دهنموقورت دادم : -میفهمم چی میگیا اما متوجه نمیشم ! -اگه تا یه دقیقه دیگه به جای فرار هنوز زیرم باشی  وزر بزنی تضمین نمیکنم سالم از این خونه بیرون بری ومطمعن باش جوری به دندون میکشمت که تاعمر داری فراموش نکنی آهو کوچولو! پس تانشُمردم دست به کارشو. یه کوچولو فاصله گرفت میتونستم حرص وخواستن روتوچشاش به وضوح ببینم، دلهره ووحشت وجودمو پرکرده بود محکم کف دستامو تخت سینش کوبیدم وخودمواز زیرش بیرون اوردم. https://t.me/+I-Ieb1wbgycyMzY0 https://t.me/+I-Ieb1wbgycyMzY0 https://t.me/+I-Ieb1wbgycyMzY0 یه رمان تخیلی پیداکردم براتون عاشقش میشین یه لوسیفرداره نگم براتون سردسته همه موجوداته تاریکه پادشاه اهریمنا😈باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! پیشنهادمیکنم ازدستش ندین🥺😌
Показать все...
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
اخطار⚠️محتوا دارای محدودیت سنی میباشد❌⛔️🔞🔞🔞🔞 هالوژن های درون سقف تماما نور#قرمز را عرضه میکردند. با #نفس هایی سنگین شده پا روی فرش قرمز اتاق گذاشتم. با اخم سعی کردم جرئتم را جمع کنم.به یکی از تابلو ها نزدیک شدم. به آنی #نفسم رفت. تابلوها، نقاشی هایی بودند با سبک رنگ روغن، چیزی که #نفسم را گرفته بود #پسرک #لخت میان #قاب بود. چهره ی محوی که آن چنان واضح نبود، بیش تر روی #اندام و سایه ها کار شده بود. بیش تر نقاشی ها گویای خواب بودن #پسرک روی #تخت بود. #بال_های_سوخته 📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛 روایت پسری که به خاطر #قتل و #تعرض توی بیمارستان روانی بستریه🔥🔥🔥🔥🔥 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0 https://t.me/+txPCChHxcDg5NDI0
Показать все...
Repost from N/a
مثبت #۱۸   😲ی گرگینه ی آلفا، کشته مارو بس #جذابه، #دلبره، و #دخترکشه! شما هم زودتر جوین شین بردارم این بنر رو. ی خلاصه ریز بدم. شش نفر میرن به ی روستای #عجیب_و_غریب، که پر موجودات #عجیب_و_غریبتره!   روستایی که توی ۲۰۰ سال پیش توقف کرده،   و قراره  راز زندگی قبلی یکی از کاراکترهای رمان مشخص بشه، سرنخ‌هایی که به خیلیا کمک می‌کنه بفهمن قبلاً توی زندگیشون...؟ پرده های ماورا کنار می رود و آفتاب حقیقتهای پوشانده شده، بر همه جا میتابد! لینک خصوصی که قراره نیم مین دیگه باطل شه. 🔗? 😲 https://t.me/+eolmS_UZQiM4YWE0 https://t.me/+eolmS_UZQiM4YWE0
Показать все...
کانال رسمی الهام قنبری(رمان ایستا)

ورود به دنیایی سرشار از #هیجان، #ترس و تخیل. 👺 👻🧟‍♂ #روستای_وحشت یک گروه شش نفره که متشکل از سه پسر و سه دختر میشن، درگیر ماجراهایی میشن که تهش خیلی بد و یا شایدم خوب تموم شه! ترسناک و تخیلی. شنبه تا چهارشنبه، شبی یک پست

به محض سوار شدن توی ماشین خم شد و شروع کرد به بوسیدن لب‌هام… مثل یه عروسک کوکی خشکم زده بود. داغ و نرم می‌بوسید و من ناخودآگاه چشمام بسته شد. تمام تنم شل شده بود که ازم فاصله گرفت و آروم صدام کرد… - موژان میشه بازم ببوسمت؟ چشمای خمارم رو بهش دوختم و  نفس‌هام کش‌دار شده بود. و اینبار با شدت بیشتری شروع به مکیدن لب‌هام کرد. پر قدرت و خیس… گردنم رو نوازش می‌کرد و من چیزی تا ذوب شدنم نمونده بود. سعی کردم باهاش همکاری کنم که با صدای ضربه‌ای به شیشه ماشین، از جا پریدیم‌… https://t.me/khakestare_ddagh
Показать все...
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
#من‌مردیم‌که‌سیزده‌سالگی‌یه‌بچه‌گذاشتن‌تو‌بغلم😱💥❤️‍🔥 اون مُرد،اون رفت، تا حول #مرگ اون زندگی یک #پدر و #پسر جوان رقم بخوره. -بابایی گریه نکنی، #سیاه بختمون کنی. لب‌هایش را جمع کرد و رو به کودک خندان گفت: - #گریه کنی دیگه نمی‌تونم بزرگت کنم،اون وقت از هم جدامون می‌کنن اون وقت منو #می‌کشن. https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0 https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0 سپهر... یک پدر و یک روانشناس! مردی پر از غیرت و تعصب که توی سیزده سالگی پدر شده و حالا با سی‌و‌یک سال سن یک پسر هفده‌ ساله‌داره‼️ مردی فراری از تمام زن‌ها به خاطر گذشته‌‌‌‌ای تلخ اما با پیدا شدن سر و کله‌ی کارآموزی شیطون، تمام معادلات ذهنی‌ش به هم می‌ریزه و ..‌. https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0 https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0 لینک و سخت پیدا کردم پس لطفا همین الآن جوین شید و از ذخیره کردنش خودداری کنید، لینک هر روز عوض می‌شه و ممکنه این رمان جذاب رو از دست بدید❌ 💯❤️‍🔥
Показать все...