cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

رمان‌های زینب رستمی🌸💕

﷽ زینب رستمی «اِویل و ماه» چاپ شده📚 «اَرَس و پری‌زاد» آنلاین🌊 «شیّاد و شاپرک» آنلاین🦋 «وطنم را رُبودی!» نگارش✍🏻 «آخرین بوسه... میدان شهرمان!»✍🏻 کانال: https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk اینستاگرام: https://www.instagram.com/zeinab__rostami

Больше
Рекламные посты
73 640
Подписчики
+5424 часа
-647 дней
-2730 дней
Время активного постинга

Загрузка данных...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Анализ публикаций
ПостыПросмотры
Поделились
Динамика просмотров
01
❌مهم❌ ۱۵۰ پارت و سه ماه تا پایان ارس مونده. از طرفی، بیش‌از ۲۶۰ پارت از جلد۲ ارس،«شیاد و شاپرک»، آپ شده. اگه مایلید ارس‌و کامل بخونید و جلد۲ رو شروع کنید، پیامِ لینک زیرو بخونید👇🏽 https://t.me/c/1417310563/25255
6170Loading...
02
#ارس_و_پری‌زاد #زینب_رستمی #پارت745 امیرپارسا مقابل آینه ایستاد و کشوها را چک کرد. دقایقی بعد فهمیدم دنبال چه می‌گشت. _ جعبه‌ی جواهرات خالیه. وقتی رفت سمت دیگر، من هنوز همان وسط ایستاده بودم و به وضع فجیع اطراف نگاه می‌کردم. پاهایم چسبیده بود به زمین. عضلاتم رفته‌رفته منقبض‌تر می‌شد و چیزی به داغیِ خشم و بُهت کم‌کم از نوک انگشتانم می‌جوشید بالا و سینه‌ام را پُر می‌کرد. _ کشوی مدارک هم چیزی نیست. طول کشید تا حرفش را در ذهنْ حلّاجی کنم و بفهمم. طول کشید تا درک کنم این دو جمله یعنی چه و هزار فکر و احتمال وحشتناک مثل دسته‌ای‌از کلاغ‌های شوم، در ذهنم‌ پَر بزنند بالا. سخت رفتم سمت کمد. درها را باز کردم و خم شدم پشت چند لباس باقی‌ مانده. امیدوار بودم... احمقانه و مضحکانه! چند آویز پُر را کنار زدم و دستم کم‌کم روی درِ کمد مشت شد. با صدایی خفه گفتم: _ همه‌چی رو برده... ایلیا می‌گفت یه چمدون پر از پول این‌جا داره... برده اونم. فرنوش رفته بود؛ ولی نه شبیه کسی که بعداز یک دعوای خانوادگیِ معمولی یا جروبحث با شوهر، بخواهد مدتی دور از خانه باشد. فرنوش شبیه کسی که قصد بازگشت نداشته باشد، تمام پُل‌های پشت سر را خراب کرده و از خانه‌ی پدری رفته بود... بخشی از «شیّاد و شاپرک» جلد۲ اَرس پیج زیر🔥: https://instagram.com/zeinab__rostami
6502Loading...
03
#ارس_و_پری‌زاد #زینب_رستمی #پارت744 _ برای چی باید همچین کاری کنه؟؟ دایی رو به خاله‌راحیل که خشکش زده بود و فاصله‌ای با بی‌هوشی نداشت، پرسید: - اصلا این فرنوش کجا رفته؟ - من گمون کردم به خاطر بگومگو با رستاک و آروم شدن اعصابش، رفته ویلای لواسون. نفسم تنگ و تنگ‌تر شد. یزدان بالاترین دکمه‌ی پیرهن مردانه‌اش را باز کرد و مستأصل به امیرپارسا چشم دوخت. دست و پای گلتاج می‌لرزید. به ساختمان کوچک نگاه کردم و میان سکوتِ پرتشویش بقیه، گفتم: _ باید خودم ببینم. امیرپارسا هم پشت سرم آمد. هردو تند گام می‌گذاشتیم. انگار می‌دانستیم در شرفِ رویارویی با چیزی هستیم که نه فرار از آن ممکن است، و نه درکش آسان. در ساختمان را به عقب هل دادم و بدون پوشیدن دمپایی خانگی وارد شدم. فضای خانه‌ ‌تنها طی چند ساعت، جوری سوت‌وکور و دلگیر شده بود که گویا سال‌ها از آخرین‌باری که کسی بین اتاق‌هایش می‌چرخید، و یا حتی یک جنبنده‌ی زنده در فضایش حضور داشت، می‌گذشت. پرده‌ها هم کیپ‌ تا کیپ کشیده شده و پنجره‌ها بسته بود. هوا دم داشت و بوی ماندگی می‌داد. مستقیم به سمت اتاق مشترک رستاک و فرنوش رفتیم. امیرپارسا درِ نیمه‌باز را تا انتها باز کرد و من جلوتر از او وارد شدم. نگاهم از روتختی به هم‌ریخته و کشوهای نیمه‌باز دراورِ مدرن اتاق گذشت و چسبید به کلوزت رومی که در چهارچوبش، چند لباس پخش و پلا بود. «ارس چاپ می‌شه؟ آیا شخصیت‌های اَرس تو جلد دوم هستن؟ بین قصه‌هام، کدوم عشق‌و از همه بیش‌تر دوست دارم؟ شاپرکِ شیّاد کیه؟» جواب پُرتکرارترین سوال‌ تو هایلات «عشق۲»🥰👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
4321Loading...
04
#ارس_و_پری‌زاد #زینب_رستمی #پارت743 هنوز برسام پایش را روی پله‌های ایوان نگذاشته بود که دایی با چهره‌ی درهم گفت: - نکنه اختلافش با رستاکم سر همین موضوعه؟ این دعواهای اخیر... امیرپارسا به ته‌ریشش دست کشید: _ ممکنه رستاک ارتباطِ عمه با برکای رو فهمیده باشه؟ فقط سوال من اینه؛ این ارتباط اگه سالم بوده، عمه چه نیازی تو قایم کردنش دیده؟ حس می‌کردم دایی پیش برسام معذب است و تصورِ رابطه‌ی نامشروعِ خواهر، آزارش می‌دهد. راحیل با نفسی تلخ و غمگین واگویه کرد: - یه عمر تو این خونه تو چشمای هم نگاه کردیم و هیچ‌کدوم از درد و سِرِّ اون یکی خبرمون نشد... راست می‌گفت؛ بی‌خبری از غمِ دیگری، بزرگ‌ترین گناه اعضای این خانه بود. - امیر، من گیج شدم. تو یه چیزی بگو! باید چی‌کار کنیم؟ خاله با اون مرد چه رابطه‌ای داره؟ نکنه خاله می‌دونه اسم اون فرد کیه؟ سرم داشت می‌ترکید. نمی‌توانستم بفهمم. یعنی فرنوش با چشم‌های خودش، عروسی عماد و فوزیه را دیده و دم نزده بود؟ چرا صدایش را در نیاورده بود؟ از ترس رابطه‌ی ممنوعه و خلاف عرفی که با عماد در استانبول داشت؟ برسام که تا آن لحظه ساکت بود، گفت: - به محض برگشتنِ خانم جواهریان خبرم کنید. لازمه یه صحبتی باهاشون داشته باشم. الان باید برم. دلم گواه بد می‌داد. خوف داشتم از انتهای این شب و چیزی مثل عقرب چنبره زده بود ته سینه‌ام. همان لحظه، بی‌بی و ناریه از ساختمان خاله‌فرنوش خارج شدند و دوان‌دوان سمت ما آمدند. رنگ و روی گلتاج پریده بود. من و امیرپارسا سریع پله‌ها را پایین رفتیم و نزدیکشان شدیم. ناریه نفس‌زنان گفت: - کمد لباس و اتاق فرنوش‌خانم، به‌هم ریخته. تپش‌های قلبم اوج گرفت: - یعنی چی؟ - انگار وسایلاشونو جمع کردن!
4512Loading...
05
قسمت جدید و هیجانی ارس تا دقایقی دیگه🔥
4800Loading...
06
ارسی‌های عزیزم، عکس و فیلم‌های پناه و امیر و برسام رو تو مهم‌ترین بخش‌های قصه، در هایلایت‌ «ارس و پری‌زاد» و «شیّاد و شاپرک» ببینید🥰👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
1 4000Loading...
07
نحوه‌ی خوندنِ کاملِ زندگی عاشقانه‌ی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119 💛میانبر پارت‌های اَرس💛 https://t.me/c/1417310563/26093
1 5520Loading...
08
Media files
1 1160Loading...
09
#اوتای دختر این قصه یه جنگجوئه! تارا توی روستایی بزرگ شده که اهالیش مثل خونواده‌ن اما این خانواده یه فرد مطرود داره. اونم کسی نیست جز یاشار؛ نامزد سابق ترلان، خواهر تارا! یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا ترلان رو کنار می‌ذاره و باعث یه کینه عمیق می‌شه. بخاطر این کینه هرگز نمیتونه به تارا نزدیک بشه بخاطر همین از روستا میره باکو و اونجا تجارتی بهم میزنه که میتونه یه شهرو بخره و بفروشه! اما با شروع جنگ ورق برمیگرده. دشمن به روستا حمله میکنه و محاصره میشن. تارای قصه نمی تونه تسلیم شدن روستاش رو ببینه دست به دامن یاشار میشه. یاشاری که مطرود روستا و مایه ننگ خانواده تاراست یه شرط برای اجابت کمک داره. اونم ازدواج با تاراست! https://t.me/+gaBnGJzXVRk3MTY0 https://t.me/+gaBnGJzXVRk3MTY0 توجه کنید که فقط #امروز فرصت عضویت دارید چون تا یه ماه دیگه رمان تموم میشه پس بدویید تا رایگان بخونینش❤️
1 3760Loading...
10
-دیشب تو رخت‌خواب مثل خواهر و برادر با هم بودیم تا زن و شوهر! هیچ‌ فهمیدی دیشب بین من و والا چی گذشت؟ چه انتظاری داری ازم وقتی که دیشب پسرت جاهامون رو از هم جدا کرد و حتی نوک انگشتش هم تا صبح به من نخورد؟ نکنه خیال کردی تا صبح تو بغل هم بودیم و خیال داریم به همین زودی یه نوه‌ی کاکل‌زری تحویلت بدیم که پسرت دودستی بچسبه به این زندگی؟!  لبخند اجباری زد: _مردها همه‌شون عین پسربچه‌ان، یکم سیاست زنونه داشته باشی هر مردی رو می‌تونی رام کنی، والا که جای خود دارد! تا آمدم بهش اعتراض کنم جاری فضولم فرنوش  از راه رسید. با آن آرایش هفت‌خطی و شلوغس که بیشتر از اینکه زیبایش کند، از ریخت انداخته بودش. نگاه منظورداری به سرتاپایم انداخت و گفت: -چرا تو این سرما تو خیاط وایستادی، برات خوب نیستا! اصلاً نفهمیدم که چرا برایم خوب نیست که با جمله‌ی بعدی‌اش فهمیدم چه در سرش می‌چرخد -رنگتم حسابی پریده! لحنش بوی شیطنت به‌خود گرفت: -خاله‌ت واسه‌ت کاچی درست نکرد؟ مامان‌دلبر هم دیگه اون جون سابق رو نداره روز اول واسه من یه کاچی‌ای درست کرد که فقط یه انگشت کره محلی روش بسته بود! سکوتم را که دید، گفت: -با همین لباس‌های خونگی جلوی والا می‌چرخی؟ حرف‌هاش باعث شد خاله بهم شک کند و بپرسد: -دیشب خبری شد بین‌تون لیلی؟! گیج پرسیدم: -چه خبری؟ گوشه‌ی نگاهش را خنده‌ای پر کرد: -با والا دیگه... والا داشت پشت‌سرش از پله‌ها بالا می‌آمد. وای بدتر از این نمی‌شد. حتما همه چیز را شنید. خاله که هنوز متوجه او نشده بود، این‌بار بی‌پرده پرسید: -دیشب چی‌کار کردین؟ https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 نمی‌دانم چرا برای لحظه‌ای از اینکه والا اینجا بود و حرف خاله را شنید خجالت کشیدم و پوست صورتم داغ شد. تا آمدم به خاله بگویم که والا پشت‌سرت است، والا به‌جای من در کمال پررویی گفت: _دقیقا همون کارایی که تو فکر می‌کنی! من که مطمئن بودم که دیگر رنگ به صورتم نماند. خاله بهت‌زده به عقب چرخید و شماتت‌وار والا را نگاه کرد: -من می‌گم این بچه خیلی پرروئه کسی باور نمی‌کنه!  خجالت نمی‌کشی والا؟ این حرفا چیه جلوی مامانت؟! والا انگار که بیشتر خوشش بیاید، با لحنی راحت گفت: -خب مگه نپرسیدی خودت؟ منم جواب دادم دیگه! خاله اخم مصنوعی کرد: -من از لیلی پرسیدم، نه توی بی‌آبرو! والا شانه بالا انداخت: -تو می‌خواستی ببینی دیشب چه خبر بود، بالاخره باید یکی‌مون می‌گفت دیگه! خاله حرصی نگاهش کرد: -من برم پایین، اصلا اعصاب ندارم با این سروکله بزنم، حیا که نداره، یه دیقه دیگه وایستم پیشش زیروزبر همه چیو می‌گه! جدیدترین رمان هم‌‌خونه‌ای😍 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 رمان خصوصیه و عضویت فقط همین امروز بازه❌
1 2763Loading...
11
ـ با کسی توی رابطه‌ای...؟ و پشت بندش تصحیح کرد: ـ البته عذرخواهی می‌کنم می‌دونم این سوال خیلی... نگذاشتم حرفش را کامل کند: ـ نیستم! و حالا نوبتِ من بود که بگویم: ـ تو چطور؟ بعید می‌دونم مرد جذابی مثل شما تنها باشه... خندید و خیلی کوتاه سرش را پایین انداخت. باورم نمی‌شد این مردِ معصوم و خجالتی، هم خونِ او باشد. چه‌قدر متفاوت بودند از یک‌دیگر... ـ لطف داری ولی من در حال حاضر با کسی نیستم! بدون این‌که نگاه از چشمانش بگیرم، با لحنی پر از شور زمزمه کردم: ـ چه‌قدر خوب... شنید و در مقابل فقط نگاه‌ام کرد. میدان را مناسب دیدم و جمله‌ی بعدی را در صورتش کوبیدم: ـ این منشیِ ساده می‌تونه جسارت کنه و از رئیسش یه درخواست داشته باشه؟ آهسته سرش را تکان داد. برعکس هنوز میلی به سخن گفتن نداشت. می‌شناختمش، درست مثل آرمان برای حرف زدن چرتکه می‌انداخت. انگار حیفشان می‌آمد جمله‌هایشان را حرامِ مردم کنند! کمی مکث کردم تا اندکی در انتظار دست و پا بزند. قلپی از نوشیدنی‌ام را خوردم و تیر خلاص را زدم: ـ می‌خوام باهات باشم...! منحنی لب‌هایش بالا رفتند و تو لبی خندید. انگشتش را زیر بینی‌اش کشید و در نهایت محکم پاسخ داد: ـ درخواستت پذیرفته‌ شد.                              🔥🔥🔥🔥 من رهام! دختری که به خاطر بلند پروازی‌هام نتونستم خونواده‌ی سخت گیر و مذهبیم رو تحمل کنم و از خونه فرار کردم. تا این‌که با پسر ثروتمند و مرموزی به اسم آرمان شدم. من عاشقش شدم و اونم بهم گفت می‌تونه منو به همه‌ی رویاهام برسونه اما در ازاش باید کاری براش انجام بدم. فکرِ همه چیز رو کرده بودم به جز این‌که بهم بگه باید با عموی جوان و ثروتمندش ازدواج کنم و جاسوسِ اون، توی خونه‌ی عموش باشم...💔❤️‍🩹 https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk
6200Loading...
12
#پارت۳۵ -زیپ لباسم گیر کرده، می‌شه کمکم کنی؟! برای بالا کشیدن زیپ، زور می‌زدم که آهسته نزدیکم آمد و صدای قدم‌های کُند و با طمأنینه‌اش، حوصله‌ام را سر برد. -عجله کن خاتون! الانه که آقات بیاد و ببینه هنوز آماده نیستم و قشقرق به پا کنه! در کم‌ترین فاصله ایستاد و دست به سمت زیپ لباسم برد و من موهای ریخته را از روی صورتم کنار زدم و سر بالا بردم که به محض رسیدن نگاهم به آینه، اسیر چشم‌های سیاه و آشنای مردی شدم که همین دیشب حلقه دستم کرده بود! سخت تکان خوردم. با یادآوری اینکه پشت لباسم باز بود و نگاهش روی تنم می‌چرخید، قدمی جلو رفتم تا از او که پشت‌سرم ایستاده بود، دور شوم که هم‌زمان با من جلو آمد و دست‌هایش را محکم‌تر به زیپ گرفت. در یک حرکت، زیپ بدقلقِ لباسم را تا ته بالا کشید و گفت: -از این به بعد موقع عوض کردن لباس، مطمئن شو که در اتاق رو بسته باشی. چون ممکنه کبلایی برای کاری بالا اومده باشه و تو صدای «یاالله» گفتنش رو نشنیده باشی! رسماً ماتم برده بود که باتأکید گفت: -متوجه شدی؟ فقط سر تکان دادم و دنبال نفس‌هایم گشتم. عماد بالاخره رضایت داد و عقب رفت. راه را به سمت در اتاق که خودش آن را بسته بود، گرفت و گفت: -نیم‌ساعت دیگه راه می‌افتیم سمت خونه‌ی پدرم. -فکر نمی‌کنی یه عذرخواهی به من بدهکار باشی؟ روی پاشنه‌ی پا چرخید و با سوال نگاهم کرد. -عجیبه که نمی‌‌دونی به‌خاطر تنها گذاشتن عروست اونم تو شب عروسی، یه عذرخواهی بدهکاری! -من معمولاً نقد حساب می‌کنم. مبلغ چقدره؟ داشت دستم می‌انداخت. این مرد واقعاً کمر بسته بود به کشتن غرور و احساسم و من زن نبودم اگر مقابلش درنمی‌آمدم و تسلیمش نمی‌کردم! قدمی جلو رفتم و با تأسف گفتم: -پول رو خیلیا دارن عمادخان، اما شهامت عذرخواهی کردن رو کم‌تر کسی داره. -من اگه دلیلی برای عذرخواهی کردن ببینم، خودم پیش‌قدم می‌شم و در اون صورت، نیازی هم به گفتن و یادآوری کردن شما نیست، عروس‌خانوم! حرصم گرفت. -عذرخواهی باشه طلب من از تو! فقط بهم بگو چرا دیشب تنهام گذاشتی؟ کدوم دامادی با زنی که با هزار امید و آرزو بهش بله گفته، این کارو می‌کنه که تو کردی؟ یک قدم مانده به در مکث کرد و تلخ خیره‌ام شد. _قلبم جای دیگه‌ست… بهتره به تو یه خونه زندگی کردنمون اصرار نکنی! _ تو چی داری می‌گی؟ اگه قلبت جای دیگه‌ست، پس چرا با من ازدواج کردی؟ چیزی نمانده بود اشکم دربیاید. در را باز کرد و بی‌رحمانه گفت: _ یه چیزایی هست که بهتره هیچوقت نفهمی! https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk قصه‌ درست از جایی شروع می‌شه که ترمه قسم می‌خوره پسر بز‌‌رگ‌ترین دشمن زندگیش رو عاشق خودش بکنه و روی عاشق کردن عمادالدین زرمهر بازاری شرط می‌بنده! مردی که استاد دانشکده‌ی حقوقه و همه به جدیت و سرسخت بودنش می‌شناسنش... عماد یه آدم معمولی نیست که به سادگی عاشق بشه و ترمه راه سختی برای نفوذ کردن به قلب این مرد داره... تا اینکه متوجه یه حقیقت شوکه‌کننده دربار‌ی عماد می‌شه😳❌❌ https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk پارت واقعی رمان🔥
7171Loading...
13
ارسی‌های عزیزم، عکس و فیلم‌های پناه و امیر و برسام رو تو مهم‌ترین بخش‌های قصه، در هایلایت‌ «ارس و پری‌زاد» و «شیّاد و شاپرک» ببینید🥰👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
1 7560Loading...
14
نحوه‌ی خوندنِ کاملِ زندگی عاشقانه‌ی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119 💛میانبر پارت‌های اَرس💛 https://t.me/c/1417310563/26093
1 7600Loading...
15
Media files
1 2100Loading...
16
این رژ سرخِ روی لبم و خط چشم مشکی‌ِ پشت پلک‌هایم برای چه بود؟ می‌خواستم ثابت کنم که هنوز هم معشوقه‌ی اهلیِ او هستم؟ یا فکر می‌کردم اگر قرمزیِ لب‌هایم را ببیند سرکشی‌ام را فراموش می‌کند و می‌بخشد؟ می‌بخشد؟ آرمان خط قرمز زندگی‌اش بخشش بود. بلد نبود کوتاه بیاید و چشم پوشی کند. یاغی بود و سخت و صبور و باملاحظه. بعید بود امشب از پسش بربیایم. صدا کردم: ـ ن... ندا... صدایم آرام بود. بلندتر گفتم: ـ ندا... وارد ورودی شدم و چیزی که دیدم جان از تنم برد. بلبل، دست و دهان بسته شده به صندلیِ چوبی! خودش را با صندلی تکان می‌داد و صدایی شبیه "عو عو" کردن از حلقش خارج می‌شد. هین بلندی کشیدم و یک قدم عقب گریختم. قدمی دیگر و به جسمی سخت برخورد کردم. جیغ زدم و وحشت زده بازگشتم و در نهایت، آرمان را دیدم. لبخند داشت، سرش را کمی بالا برده و نگاه‌اش آرام بود. گوشه‌ی ابرویش پرید: ـ چه رژ خوش رنگی، مرسی که هنوز به سلایقم اهمیت می‌دی! نفسم جا آمد: ـ ندا کجاست؟ اخمی مهربان کرد: ـ فکر کردم اومدی من‌و ببینی. نیم چرخی به سمت بلبل زدم. ملتمسانه نگاه‌اش به من بود. آرمان را نگریستم: ـ اون صدای ندا بود، مطمئنم صدای خودش بود. کجاست؟ چی‌کارش کردی؟ بدنم می‌لرزید و این اصلاً باب میلم نبود. آرمان از ضعف مخاطبینش تغذیه می‌کرد. ـ خب شاید توی تشخیص صداها عملکردت ضعیف شده. به سمتم آمد: ـ باید توی بقیه‌ی موارد عملکردت رو بسنجم، امیدوارم خیلی ضعیف نشده باشی. دوباره صدای خفه‌ شده‌ی بلبل برخاست. آرمان، بی‌این که پلک بزند، مردمک‌هایش را روی او کشید. ـ پاک بلبل‌و فراموش کردم، ببین کارات‌و! این را گفت و سمت بلبل رفت. یک دست در جیب برد و پشت صندلی‌اش ایستاد. ـ دیدی بهت گفتم اونی که ازمون فیلم گرفته رو پیدا می‌کنم.  دستم روی دهانم نشست. لبخند و نگاهِ آرمان هر لحظه ترسناک‌تر می‌شد. بلبل خیره به من تند تند سرش را به چپ و راست تکان میداد. دستان آرمان که روی شانه‌هایش نشست چشمانش بیرون زدند. ـ خب، رها، نظرت چیه؟ آن صدا، صدای ندا بود، مطمئن بودم. به خدا صدای خودش بود! ـ ندا کجاست؟  ناامید نگاه‌ام کرد. ناامید و مسخره و پر از تفریح. ـ واقعاً اون صدای بلبل بود. متوجهِ ترسِ شدید بلبل، لرزشِ پاهایش، و لباس‌های نابسامانش شدم. دکمه‌های کنده شده‌ی پیراهنش، دامن چروک شده و پاره‌، و موهای شلخته‌اش. فکم قفل شد. زمزمه کردم: ـ باهاش چیکار کردی...؟ آرام پاسخ داد: ـ با کی؟ دست بی‌جانم را بلند کردم و با انگشتم بلبل را نشانه گرفتم. ـ آهان این؟ ایشون یه‌کم باهام همکاری نمی‌کرد واسه اومدن به این‌جا، مجبور شدم خشونت به خرج بدم، که البته بعدش ازشون عذرخواهی کردم. چانه‌اش را گرفت و نیم رخ بلبل را به سمت خودش چرخاند: ـ عذرخواهی کردم دیگه، مگه نه؟ بلبل تند تند سرش را بالا و پایین کرد. مانند یک عروسکِ درمانده‌ی کوکی. چند قدم جلوتر رفتم، سرخی روی تنش که از لباس نمایان شده بود، مطمئنم کرد جایِ فشار دستی روی سینه‌‌ی سمت چپش بوده. جای دست بود و من به خوبی، عادات و علایق آرمان را حین برقراریِ رابطه‌های اجباری‌اش می‌دانستم! ـ بهش دست درازی کردی؟ یک تای ابرویش بالا رفت: ـ چی؟ بلندتر گفتم: ـ بهش دست درازی کردی آرمان؟ پلک آهسته‌ای زد. همراه با لبخندی که، هنوز از آن می‌ترسیدم. آرام‌تر از هر چیزی لب زد: ـ خب من روش‌های خودم‌و هم واسه دلجویی و هم واسه درس دادن به شیفتگانم دارم. سرش را کج کرد و انگشت اشاره‌اش را از پایین گوش بلبل تا منحنی گردنش کشید: ـ این دختر سال‌ها منو دوست داشته، درسته که اخیراً با اون کارِ زشتش باعث شد تو رو از دست بدم، اما این دلیل نمی‌شه که لحظات پایانیِ عمرش، اون‌و به یه عشق بازی از طرف خودم مهمان نکنم. دور از من و شخصیتمه، که کُنِش آدما رو بی‌واکنش بذارم. چشمانم سیاهی رفت. او دیگر چه حیوانی بود؟ اشک چشمان بلبل مبدل به هق هقی بی‌صدا شد. در سرم جیغ کشیدم و از بین رفتم. آرمان یک جنایت بود روی زمین! ـ می‌خوای باهاش چی‌کار کنی رها؟ سرِ سنگینم را بلند کردم. هیچ می‌فهمید با انسان‌های اطرافش چه می‌کند؟ ـ یادت که نرفته، قرارمون این بود من پیداش کنم و تو سر به نیستش کنی. همراه با پلک زدنم اشکم سقوط کرد: ـ نه! صندلی را دور زد و به طرفم آمد. خودم را به دیوار چسباندم، فهمیده بودم راهِ گریزی ندارم. ـ من ازت تقاضا نکردم عروسکم.                     🔥🔥🔥 https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk
5383Loading...
17
#پارت۳۵ -زیپ لباسم گیر کرده، می‌شه کمکم کنی؟! برای بالا کشیدن زیپ، زور می‌زدم که آهسته نزدیکم آمد و صدای قدم‌های کُند و با طمأنینه‌اش، حوصله‌ام را سر برد. -عجله کن خاتون! الانه که آقات بیاد و ببینه هنوز آماده نیستم و قشقرق به پا کنه! در کم‌ترین فاصله ایستاد و دست به سمت زیپ لباسم برد و من موهای ریخته را از روی صورتم کنار زدم و سر بالا بردم که به محض رسیدن نگاهم به آینه، اسیر چشم‌های سیاه و آشنای مردی شدم که همین دیشب حلقه دستم کرده بود! سخت تکان خوردم. با یادآوری اینکه پشت لباسم باز بود و نگاهش روی تنم می‌چرخید، قدمی جلو رفتم تا از او که پشت‌سرم ایستاده بود، دور شوم که هم‌زمان با من جلو آمد و دست‌هایش را محکم‌تر به زیپ گرفت. در یک حرکت، زیپ بدقلقِ لباسم را تا ته بالا کشید و گفت: -از این به بعد موقع عوض کردن لباس، مطمئن شو که در اتاق رو بسته باشی. چون ممکنه کبلایی برای کاری بالا اومده باشه و تو صدای «یاالله» گفتنش رو نشنیده باشی! رسماً ماتم برده بود که باتأکید گفت: -متوجه شدی؟ فقط سر تکان دادم و دنبال نفس‌هایم گشتم. عماد بالاخره رضایت داد و عقب رفت. راه را به سمت در اتاق که خودش آن را بسته بود، گرفت و گفت: -نیم‌ساعت دیگه راه می‌افتیم سمت خونه‌ی پدرم. -فکر نمی‌کنی یه عذرخواهی به من بدهکار باشی؟ روی پاشنه‌ی پا چرخید و با سوال نگاهم کرد. -عجیبه که نمی‌‌دونی به‌خاطر تنها گذاشتن عروست اونم تو شب عروسی، یه عذرخواهی بدهکاری! -من معمولاً نقد حساب می‌کنم. مبلغ چقدره؟ داشت دستم می‌انداخت. این مرد واقعاً کمر بسته بود به کشتن غرور و احساسم و من زن نبودم اگر مقابلش درنمی‌آمدم و تسلیمش نمی‌کردم! قدمی جلو رفتم و با تأسف گفتم: -پول رو خیلیا دارن عمادخان، اما شهامت عذرخواهی کردن رو کم‌تر کسی داره. -من اگه دلیلی برای عذرخواهی کردن ببینم، خودم پیش‌قدم می‌شم و در اون صورت، نیازی هم به گفتن و یادآوری کردن شما نیست، عروس‌خانوم! حرصم گرفت. -عذرخواهی باشه طلب من از تو! فقط بهم بگو چرا دیشب تنهام گذاشتی؟ کدوم دامادی با زنی که با هزار امید و آرزو بهش بله گفته، این کارو می‌کنه که تو کردی؟ یک قدم مانده به در مکث کرد و تلخ خیره‌ام شد. _قلبم جای دیگه‌ست… بهتره به تو یه خونه زندگی کردنمون اصرار نکنی! _ تو چی داری می‌گی؟ اگه قلبت جای دیگه‌ست، پس چرا با من ازدواج کردی؟ چیزی نمانده بود اشکم دربیاید. در را باز کرد و بی‌رحمانه گفت: _ یه چیزایی هست که بهتره هیچوقت نفهمی! https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk قصه‌ درست از جایی شروع می‌شه که ترمه قسم می‌خوره پسر بز‌‌رگ‌ترین دشمن زندگیش رو عاشق خودش بکنه و روی عاشق کردن عمادالدین زرمهر بازاری شرط می‌بنده! مردی که استاد دانشکده‌ی حقوقه و همه به جدیت و سرسخت بودنش می‌شناسنش... عماد یه آدم معمولی نیست که به سادگی عاشق بشه و ترمه راه سختی برای نفوذ کردن به قلب این مرد داره... تا اینکه متوجه یه حقیقت شوکه‌کننده دربار‌ی عماد می‌شه😳❌❌ https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk پارت واقعی رمان🔥
5072Loading...
18
- به‌به، شمای سربه‌زیر اسم پسرای محل هم حفظی! نگاه عصبی‌اش را بالا کشید. - نه من این همه سال موقع رفت‌واومد چشام را تو محل بستم که هیشکی رو نبینم. اسم هر کی رو هم بلد نباشم، امیرخان این‌قدر تو محل مشهور هست که نشناختنش از محالات باشه... عجله داشتم خواستم میانبر بزنم که پام رو پله سرخورد. انگشت روی ابروی خود کشید و تیکه انداخت. - این‌قدر رو دست نمونده بودی که برای یه بله‌برون بزنی خودت رو ناقص کنی. پسری که نیم‌نگاهی هم تا آن روز از او ندیده بود، به چند و چون امروز و امشب زندگی‌اش واقف بود؟!! آب دهانش را سخت از گلو رد کرد و آهسته جواب طعنه‌اش را داد. - شما آمار همه‌ی دخترهای محل رو این‌قدر دقیق دارین؟ - نه فقط آمار اون‌هایی که خودشون در خونه‌مون رو می‌زنن برای آمار دادن! https://t.me/+ujGExUpXa8ZiOWU0 https://t.me/+ujGExUpXa8ZiOWU0 #ریسک شاهکار ناب اکرم حسین زاده هروقت توی محله هیاهویی برپا میشد یک پاش امیر بود. همه می‌دونستن با رسیدن امیر قائله ختم میشه. مرد مردا بود ولی از دار دنبا یه موتور داشت و جنوب تهران مینشست. یواشکی عاشق دختر معتمد محل بود ولی خودش رو در حد و اندازه اش نمیدید. غافل از اینکه...
1 2362Loading...
19
‍ پسره شب اول ازدواج رخت‌خوابشون رو از هم جدا می‌کنه و به دختره میگه بدترین شب زندگیمه چون ازدواج‌شون اجباری بوده.... فقط همین مانده بود شب اول ازدواجم برادرشوهرم عماد من را لُخت‌وپتی در حمام ببیند! در و پیکر نداشت که این حمام، بهتر از این نمی‌شد! عماد با دیدن من دستش را محکم گذاشت روی چشم‌هایش و دستپاچه از حمام بیرون رفت و چند بار پشت‌سرهم تکرار کرد: -ببخشید لیلی خانم...ببخشید واقعاً...به‌خدا فکر می‌کردم کسی تو حموم نیست...خاک بر سرم! اَه گندت بزنند! آمدم یک دوش بگیرم، همه بدبختی‌ها در عرض چند دقیقه آوار شد روی سرم هیچ‌وقت تصورش را هم نمی‌کردم که ازدواجم آنقدر افتضاح باشد که برای یک دوش گرفتن، آن هم برای شب اول محرمیتم این همه دردسر به جان بخرم! و جلوی خِیل آدم دنبال چسان‌فسان حمامِ عروس باشم که همه با خبر شوند بله! خبری است! دارم خودم را برای رفتن به بستر پسر دُردانه‌شان ترگل‌ورگل می‌کنم. صدای قدم‌های والا در پله‌ها پیچید...دلم پیچ خورد. مادرشوهرم برایم از چیزهایی که در شب اول بین زن و شوهر می‌گذرد، گفته بود. چیزهایی که مادرم زحمت گفتن‌شان را به خودش نداده بود‌   نگاهم خورد به رخت‌خواب‌های وسط اتاق. تشک‌ها کاملاً به‌هم چسبیده بودند. حسِ خوابیدن کنار والا عجیب بود...اینکه شب را کنارش به صبح برسانم. ازش بدم نمی‌آمد، اما من و او تا به امروز حتی برای پنج دقیقه هم هم‌کلام نبودیم...حالا زن و شوهر... قلبم یکی‌درمیان می‌‌زد. در اتاق بی‌هوا باز شد و نگاهم نشست روی صورت والا. والا یک دور نگاهش را بین لباس‌های تنم و آرایش صورتم که خوب می‌دانستم ناشیانه بود، چرخاند چشمانش یک جوری شد...انگار که خالی از هر حسی شود. می‌دانستم که دوستم ندارد. داشت لباس‌های بیرونش را درمی‌آورد و من بین اینکه نگاهم را بدزدم و یا راحت باشم گیر کرده بودم.  نفسم را فوت کردم و رفتم روی یکی از تشک‌ها دراز کشیدم. والا به داخل اتاق برگشت. نامحسوس با چشم دنبالم گشت و مرا روی تشک دید. در تاریکی جلو آمد. نگاهش به تشک خالی کنارم بود و نگاهِ من به او. نزدیک تشک که شد جریان سردی از زیر پوستم گذشت.  نشست کنار تشکم... نفس در سینه‌ام حبس شد و خودم را برای هر حرکتی از طرف او آماده کردم. فکر کردم می‌خواهد کنارم دراز بکشد، اما کاری که انجام داد، متفاوت با تمام چیزی بود که انتظارش را می‌کشیدم و خودم را برایش آماده کرده بودم. والا داشت تشک‌های به‌هم چسبیده‌مان را از هم جدا می‌کرد! https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 لبه‌ی تشک خودش را گرفت و سمت مخالف کشید. نگاه پر از بهت من چسبید به حرکات دست‌هایش، تشکش را به اندازه‌ی یک متر از من فاصله داد. حیف که اتاق کوچک بود، وگرنه اگر جا داشت بیشتر از این هم از من فاصله می‌گرفت. از پ رفتار سرد و دور از انتظارش نگرانم کرد و نفهمیدم چه شد که روی فضای خالی بین تشک‌ها خودم را جلو کشیدم نگاهم بی‌اختیار نشست روی صفحه‌ی موبایلش. والا برای کسی پیام فرستاده بود: «دارم مزخرف‌ترین شب زندگیم را پشت سر می‌ذارم!» زبانم چسبید به سقف دهانم و چشمانم روی صفحه خشکید. مزخرف؟! من را می‌گفت؟! به شب اول ازدواج‌مان؟ به شبی که قرار بود کنار من به صبح برساند؟ هم‌خونه‌ای پر از تعلیق و هیجان😍 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 رمان خصوصیه و عضویت فقط همین امروز بازه❌
6851Loading...
20
ارسی‌های عزیزم، عکس و فیلم‌های پناه و امیر و برسام رو تو مهم‌ترین بخش‌های قصه، در هایلایت‌ «ارس و پری‌زاد» و «شیّاد و شاپرک» ببینید🥰👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
2 7031Loading...
21
عضویت در کانال VIP ارس (رمان کامل، ۹۰۰ پارت) و VIP «شیاد و شاپرک» (جلد دوم اَرس)👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119
2 3611Loading...
22
Media files
2 3100Loading...
23
#پارت۳ -خاتون هستم. براتون کاچی آوردم! خاتون را همین دیشب دیده بودم. زنی حدوداً هفتاد‌ساله که نگاه خشک و رفتار بی‌انعطافش، شبیه آقایش بود؛ آقای این عمارت! مردی که تمام دیشب باید کنارم می‌بود؛ اما نبود... شوهرم! -من کلید یدک دارم خانوم. اگه درو باز نکنید، از کلید استفاده می‌کنم! نتوانستم از جایم تکان بخورم. طولی نکشید که داخل آمد و گفت: -رسمه که عروس، فردای شب عروسی، کاچی بخوره! نگاهم با دلخوری حرکاتش را دنبال کرد. -می‌شه تنهام بذارین؟ کاسه‌ی چینی را دستم داد و نگاهش معنادار روی تختخواب چرخید. بغضم را به افسار بستم و زیرلب گفتم: -نمی‌فهمم... عماد رو نمی‌فهمم. -حکماً آقا دلیلی برای موندن نداشتن! -یعنی چی؟ زل زد به مردمکِ چشم‌هایم. -وقتی یه مرد از عروسی که پا به حجله‌ش گذاشته، فرار می‌کنه، معنیش جز اینه‌ که احساساتش برای اون زن نیست؟! آنقدر راحت، غرور و احساس زنانه‌ام را لگدمال کرد که تا چندلحظه از شدت‌ بُهت، زبانم بند آمد. -پس چرا باهام ازدواج کرد؟! -آقا رو حرف پدرشون حرف نمی‌زنن! حرفش فقط یک معنی می‌داد. که من، خواسته‌ی پدر عماد بودم، نه خواسته‌ی خودش! از همه‌ی دنیا لجم گرفت. بغضم را به درک فرستادم و گفتم: -پس چاره‌ای ندارم. باید کاری کنم بهم علاقمند بشه. از شنیدن حرفم تعجب کرد. لبخندی را به زحمت به روی لب‌هایم کشیدم و گفتم: -بهت قول می‌دم خاتون! کاری می‌کنم که آقات، حتی نتونه یه شب هم دور از من بخوابه! گوشه‌ی پلک پیرزن جمع شد. https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk در اتاق نیمه‌باز بود و خاتون یواشکی نگاه می‌کرد که عماد چطور داشت بوسه‌بارانم می‌کرد و حرص می‌خورد. بدجنسی‌ام گل کرد. عماد را نگه داشتم و گفتم: -مگه اتاقت رو جدا نکردی؟ چرا نمی‌ری تو اتاق خودت بخوابی؟ نگاه عماد میان چشم‌هایم جابه‌جا شد و سخت نفس کشید. -گمونم جادو کردی منو... دیگه دور از تو خوابم نمی‌بره! لبخندم رنگ گرفت و از کنار شانه‌ی او، به صورت رنگ باخته‌ی خاتون نگاه کردم که شرط را باخته بود و حالا می‌دید که چطور عماد را عاشق خودم کرده بودم! طوری که دیگر یک شب دور بودنم را هم تاب نمی‌آورد! https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk همه‌چیز از جایی شروع می‌شه که ترمه مهاجران، دکتری که سال‌ها خارج از کشور زندگی کرده و تو قید و بند چیزی نیست، با تک‌پسر یه حاجی مذهبی ازدواج می‌کنه... با عمادالدین زرمهر بازاری! مردی که یه آدم معمولی نیست و شب عروسی، اونو تنها می‌ذاره و می‌ره ولی طولی نمی‌کشه که ترمه سرسخت‌ترین و بدقلق‌ترین مرد شهر رو، شیفته و شیدا و رامِ خودش می‌کنه! https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk توصیه‌ی ویژه🔥❤️‍🔥❌ قصه‌ای که هرلحظه میتونه غافلگیرتون بکنه و هیچ‌چیز اونطور که تصور می‌کنید، پیش نمی‌ره.😬
7773Loading...
24
‍ پسره شب اول ازدواج رخت‌خوابشون رو از هم جدا می‌کنه و به دختره میگه بدترین شب زندگیمه چون ازدواج‌شون اجباری بوده.... فقط همین مانده بود شب اول ازدواجم برادرشوهرم عماد من را لُخت‌وپتی در حمام ببیند! در و پیکر نداشت که این حمام، بهتر از این نمی‌شد! عماد با دیدن من دستش را محکم گذاشت روی چشم‌هایش و دستپاچه از حمام بیرون رفت و چند بار پشت‌سرهم تکرار کرد: -ببخشید لیلی خانم...ببخشید واقعاً...به‌خدا فکر می‌کردم کسی تو حموم نیست...خاک بر سرم! اَه گندت بزنند! آمدم یک دوش بگیرم، همه بدبختی‌ها در عرض چند دقیقه آوار شد روی سرم هیچ‌وقت تصورش را هم نمی‌کردم که ازدواجم آنقدر افتضاح باشد که برای یک دوش گرفتن، آن هم برای شب اول محرمیتم این همه دردسر به جان بخرم! و جلوی خِیل آدم دنبال چسان‌فسان حمامِ عروس باشم که همه با خبر شوند بله! خبری است! دارم خودم را برای رفتن به بستر پسر دُردانه‌شان ترگل‌ورگل می‌کنم. صدای قدم‌های والا در پله‌ها پیچید...دلم پیچ خورد. مادرشوهرم برایم از چیزهایی که در شب اول بین زن و شوهر می‌گذرد، گفته بود. چیزهایی که مادرم زحمت گفتن‌شان را به خودش نداده بود‌   نگاهم خورد به رخت‌خواب‌های وسط اتاق. تشک‌ها کاملاً به‌هم چسبیده بودند. حسِ خوابیدن کنار والا عجیب بود...اینکه شب را کنارش به صبح برسانم. ازش بدم نمی‌آمد، اما من و او تا به امروز حتی برای پنج دقیقه هم هم‌کلام نبودیم...حالا زن و شوهر... قلبم یکی‌درمیان می‌‌زد. در اتاق بی‌هوا باز شد و نگاهم نشست روی صورت والا. والا یک دور نگاهش را بین لباس‌های تنم و آرایش صورتم که خوب می‌دانستم ناشیانه بود، چرخاند چشمانش یک جوری شد...انگار که خالی از هر حسی شود. می‌دانستم که دوستم ندارد. داشت لباس‌های بیرونش را درمی‌آورد و من بین اینکه نگاهم را بدزدم و یا راحت باشم گیر کرده بودم.  نفسم را فوت کردم و رفتم روی یکی از تشک‌ها دراز کشیدم. والا به داخل اتاق برگشت. نامحسوس با چشم دنبالم گشت و مرا روی تشک دید. در تاریکی جلو آمد. نگاهش به تشک خالی کنارم بود و نگاهِ من به او. نزدیک تشک که شد جریان سردی از زیر پوستم گذشت.  نشست کنار تشکم... نفس در سینه‌ام حبس شد و خودم را برای هر حرکتی از طرف او آماده کردم. فکر کردم می‌خواهد کنارم دراز بکشد، اما کاری که انجام داد، متفاوت با تمام چیزی بود که انتظارش را می‌کشیدم و خودم را برایش آماده کرده بودم. والا داشت تشک‌های به‌هم چسبیده‌مان را از هم جدا می‌کرد! https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 لبه‌ی تشک خودش را گرفت و سمت مخالف کشید. نگاه پر از بهت من چسبید به حرکات دست‌هایش، تشکش را به اندازه‌ی یک متر از من فاصله داد. حیف که اتاق کوچک بود، وگرنه اگر جا داشت بیشتر از این هم از من فاصله می‌گرفت. از پ رفتار سرد و دور از انتظارش نگرانم کرد و نفهمیدم چه شد که روی فضای خالی بین تشک‌ها خودم را جلو کشیدم نگاهم بی‌اختیار نشست روی صفحه‌ی موبایلش. والا برای کسی پیام فرستاده بود: «دارم مزخرف‌ترین شب زندگیم را پشت سر می‌ذارم!» زبانم چسبید به سقف دهانم و چشمانم روی صفحه خشکید. مزخرف؟! من را می‌گفت؟! به شب اول ازدواج‌مان؟ به شبی که قرار بود کنار من به صبح برساند؟ هم‌خونه‌ای پر از تعلیق و هیجان😍 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 رمان خصوصیه و عضویت فقط همین امروز بازه❌
1 8974Loading...
25
روجا دختر ۱۹ ساله ی تخس و شیطون که خوره ی فیلم و سریاله مدام توی زمینای بابابزرگش، بزرگ چالاکی ها، آتیش میسوزونه. یکی از همین آتیشایی که به پا میکنه کل زندگشیو دچار بحران عجیبی می‌کنه، سرِ یه کنجکاوی کردن با یه مرد مرموز درگیر میشه. مردی که راه افتاده و کل زمین های اطراف شهرشون رو میخره تا تجارت پدربزرگش رو زمین بزنه.. مردی که یه کینه و دشمنی عمیق با خانواده ی چالاکی ها داره و روجا نوه محبوب خسروخان، جون میده برای رسیدن به هدفش! https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0 https://t.me/+k7nWV3wiuMliZmU0 عروس بلگراد شاهکار جدید اکرم حسین‌زاده
1 6041Loading...
26
ـ میگه من فیلم نگرفتم. خندید. بلند. ممتد. قهقهه‌اش مو به تن سیخ می‌کرد. هیچ چیزش عادی نبود. ـ معلومه که میگه. ماهان اگه ازت بپرسه با آرمان بودی یا نه چی میگی؟  چشمانش را به حالتی معصومانه درآورد: ـ میگی به خدا من با آرمان نبودم. حتی بیش‌تر از این قسم پشت سر هم ردیف می‌کنی تا باور کنه. نفسی گرفت، دستانش را پشت کمرش برد و قفل کرد: ـ می‌دونی وقتی به من گفت فیلم نگرفته چی گفتم؟ خودش را کمی به جلو خم کرد و محکم غرید: ـ گفتم تو گوه خوردی که نگرفتی! راست ایستاد: ـ توام باید همین‌و بگی و بعدم کارش‌و یه‌سره کنی، خیلی اکشن و دارک می‌شه. من عاشق چیزای دارکم! روان پریش بود. امکان نداشت یک انسان سالم مقابل چشمانم ایستاده باشد. این افکار، این حرف‌ها، وحشتناک بودند! ـ خب... اگه راست میگی خودت بکشش، من نمی‌تونم. ـ این‌کار رو بهم بدهکاری رها، گند زدی توی همه‌ی برنامه‌هام با فرارت. ابروهایش را بالا داد و با تنفر به بلبل اشاره زد: ـ باعثشم اون بود. اون‌قدر خشم دارم که می‌تونم همین‌جا سلاخیت کنم، می‌دونی که می‌کنم، اما می‌خوام این خشم‌ سرِ باعث و بانیش خالی بشه. تو واقعاً بی‌گناهی، حیفه بخوای تاوانِ گستاخیِ اون‌و پس بدی. تنم عرق سرد کرد. منظورش این بود اگر بلبل را نکشم، او مرا خواهد کشت؟ سرم را چرخاندم و به بلبل زل زدم. به کل لال شده بود و وحشت زده آرمان را نگاه می‌کرد.  ـ نمی‌ذارم بهت سخت بگذره رها، تو سوگلیِ منی، ازت مراقبت می‌کنم. از من مراقبت می‌کرد؟ یعنی واقعاً مرا دوست داشت؟ چه‌قدر این روزها کم داشتم همه چیز را. دیوانه شده بودم. به‌خدا دیوانه شده بودم. چرا کسی به فریادم نمی‌رسید؟  ـ التماست می‌کنم رها خانوم، به خدا من از رابطه‌تون فیلم نگرفتم. سرش را پایین انداخت و شانه‌هایش لرزیدند. دست مشت شده‌ی آرمان را کنارم دیدم. نگاه‌ام را بالا کشیدم، با ابرو به دست مشت شده‌اش اشاره زد. دستم را زیر مشتش گرفتم. انگشتانش باز شدند و پنج عدد قرص سبزِ مایل به خاکستری کف دستم افتاد. اشکم چکید. مطمئنم آن صدا، صدای ندا بود. من برای او آمده بودم. بلبل هنوز سرش پایین بود و بی‌صدا می‌گریست. آرمان رفت و پشت صندلی ایستاد.  ـ یا خودت بخور، یا بده به بلبل. شانه‌های بلبل بالا پریدند و نگاه‌اش اول روی آرمان و سپس روی من نشست. ـ می‌دونی که محاله بذارم از این در بیرون بری. فرض محال، اگه بتونی بیرون بری، تا ابد باید مثل سگ زندگی کنی. اون‌‌وقت باید از سایه‌ی خودتم بترسی. این چند وقتی که قایم شده بودی حالت چی بود؟ چشمانش را گرد کرد: ـ بعد ماهان بفهمه تو با من بودی و اون فیلم رو ببینه، فکر کردی مثل من رئوف عمل می‌کنه و بهت قرص میده؟ با چشم به بلبل اشاره زد: ـ بکشش و تمام این ترسا رو از زندگیت پاک کن. بعدم عین آدم برگرد سرِ خونه زندگیت. بگو تحت فشار بودی و این مزخرفات، منم هوات‌و دارم. بدنم به رعشه افتاده بود. داد زدم: ـ نمی‌تونم! فکش را بهم فشرد و کمی بعد گفت: ـ به ندا فکر کن. دستم شل شد. شانه‌هایم افتادند و دیگر هیچ چیز مهم نبود. لب زدم: ـ ندا؟ بی‌حرف سرش را تکان داد: ـ من جایی نمی‌خوابم که زیرم آب بره، صد از صد احتمال این که تو امشب نخوای راه بیای رو می‌دادم، پس در نتیجه باید یه اهرم فشار درست می‌کردم که انجامش بدی. نگاه از من گرفت و خیلی عادی، دست برد و اشک از صورت بلبل، که به او خیره بود پاک کرد. حتی بلبل هم دیگر سر و صدا نمی‌کرد. ندا را دیده بود، می‌شناخت، دوستش داشت. ـ ندا... حالش خوبه؟ ـ این دیگه بستگی به تو داره. 🔥🔥🔥 آرمان برادرزاده‌ی شوهرم ماهانه. یه شب که منو مجبور کرده بود مثل همیشه باهاش باشم، یکی ازمون فیلم گرفته بود و اون رو واسه‌مون فرستاده بود. آرمان قول داد پیداش کنه و کرد! ولی حالا دوستم ندا رو دزدیده و به من میگه باید بلبل رو بکشم... https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk داستانی #جنایی#خانوادگی#رازآلود#ممنوعه🔥 زیر سال عضو نشو. داستان دارای صحنه‌ها و روابط ممنوعه‌ست! https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk
7483Loading...
27
عضویت در کانال VIP ارس (رمان کامل، ۹۰۰ پارت) و VIP «شیاد و شاپرک» (جلد دوم اَرس)👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119
4 8230Loading...
28
عضویت در کانال VIP ارس (رمان کامل، ۹۰۰ پارت) و VIP «شیاد و شاپرک» (جلد دوم اَرس)👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119
4 8530Loading...
29
Media files
4 7660Loading...
30
می‌شه بیام توی بغلت قایم شم؟ بچه ها باز سوسک و مارمولک گرفتن دستشون، دارن اذیتم می‌کنن! آیین بند پوتین هایش را می‌بندد و می‌گوید: -تو دیگه شیش سالت نیست، سیب کوچولو. درست نیست من بغلت کنم! برو یه جا دیگه قایم شو، مثل پریسا و بقیه. یاقوت دوازده ساله لب می‌لرزاند و یک سیب سرخ و شیرین به آیین می‌دهد. -من می‌ترسم آیین! خواهش می‌کنم... همین یه بار. تو بغلم کنی جرأت نمی‌کنن اذیتم کنن. این سیب رو بابا حاجی از بالای درخت چیده. میدمش به تو. دارن میان اینجا! لطفا... آیین روی مو‌هایش دست می‌کشد و کیفش را برمیدارد تا به محل خدمتش برسد. -دیرم میشه نور چشم! باید برم. برو با بقیه بازی کن. یاقوت به گریه می‌افتد و سمت ته باغ قدم تند می‌کند. -منو بغل نمی‌کنی چون قراره خواهرم مروارید عروست بشه مگه نه؟ باشه... بغل نکن. منم با کاوان عروسی میکنم که دوسم داره! آیین رفتنش را با عشق تماشا می‌کند و می‌گوید: -دردت به قلبم... تا وقتی نشون شده منی، هیچکس نمی‌تونه دست روت بذاره! https://t.me/+wurPW4IKKVczYzlk آیین با خیالی آرام می‌رود، چون هرگز فکرش را هم نمی‌کند درست روزی که بعد از سال‌ها برمی‌گردد، باید شاهد نامزدی نور چشمش با یکی دیگر باشد، یکی که یاقوت را فقط برای انتقام می‌خواهد، انتقام از خود آیین!
1 5103Loading...
31
کلی مانتو لینن با دامن تو اینستا دیدی و یا شومیز های بیسیک سفید و راه راه دیدی ولی نمی‌دونی از کجا بخری..؟؟ 💜😍 برای دیدن همه شون عضو کانال ما بشید و تنوع لباس هامونو ببینید و طبق سلیقه خودتون انتخاب کنید💜💜💜 کارهای های ترند امسال که تو اینستا می‌بینید همه رو ما داریم کلی درخواست داشتیم برای معرفی یه فروشگاه انلاین مطمئن که با خیال راحت بتونید ازش خرید کنید. #گالری_انلاین_مهتاب رو بهتون #پیشنهاد میدم.   گالری مهتاب یک گالری بی نظیر با چندین سال سابقه انلاین فروشی عرضه کننده مستقیم از تولید به مصرف می‌باشد. https://t.me/joinchat/AAAAAFAhA5DTZBU1ZRFc2w وتا فراموش نکردم بگم این گالری #ارسال_رایگان گذاشته به همه جای کشور با بهترین قیمت ها می‌تونید داخل کانال انتخاب کنید و به راحتی سفارش بدید🥀🥀🥀
2 4730Loading...
32
‍ ‍ ‍ #پارت_886 _ارسلان؟ چرا انقدر بدنت گرمه؟ بگم دکتر شایان دارویی چیزی بده شاید تب داری! لب چسباند به بناگوش او و حالش خراب تر شد! _من همیشه گرمم دختر جون. دارو چیه؟  یاسمین‌ کف دستش را روی گونه ی تب دار او گذاشت و خودش... سر جلو برد و طرف دیگر صورت شش تیغ شده اش را بوسید. انگار تمام نگرانی که امروز متحمل شده بود را به رخش کشید. _بازم سعی میکنی حال بدت و با بی حیایی بپوشونی؟ ابروهای بالا رفته ارسلان و لبخند سردش هم نتوانست گرفتگی چشمان دخترک را از بین ببرد. _چیشده ارسلان خان؟ سینه به سینه ی هم چپیده بودند زیر پتو و یادشان نبود دو نفر بیرون دیوارهای این اتاق منتظرشان است. _تو پسر مردم و لخت کردی، بعد از من میپرسی چیشده؟ یاسمین آرام پلک زد که یعنی "من را نپیچان. حالت بد است و من... این را از بی فروغی چشمان تب دارت میفهمم"... _میخوای منم اینکارو کنم که بفهمی حال بدم بخاطر چیه؟! یاسمین شاکی نگاهش کرد؛ _خجالت بکش ارسلان. بیا این لباس و بپوش تا دوباره یکی نیومده و رسوا نشدیم. ارسلان جای جواب خندید و سرش را جلو برد تا لب هایش را فتح کند که یاسمین دست هایش را روی سینه ی او گذاشت و مثل برق عقب کشید. _منم سرما بدی بعدش کی ازت مراقبت کنه مرد حسابی؟ چشمهای ارسلان جمع شد. صدایش هم بخاطر کیپ شدن بینی اش گرفته بود. _الان ازم فرار کنی، اخر شب که برگشتیم عمارت چی؟ میتونی از دستم در بری؟ یاسمین بزور ازش جدا شد و پیراهن شایان را برداشت تا تنش کند‌. _برگشتیم عمارتم نمیتونی کاری کنی چون شرایط جالب نیست. ارسلان هنوز داشت با چشمهای باریک نگاهش میکرد که یاسمین لبخند موذیانه ای زد و او دو هزاری اش افتاد. با اَه بلندی که گفت دخترک به ضدحال خوردنش خندید. https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️ هیجان از خط به خط پارت های این رمان می‌باره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄 #عاشقانه_مافیایی https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
3 0094Loading...
33
‍ ‍ یک روز مادرش بر سرم فریاد کشیده بود تو اول و آخرش خواهر قاتل برادرشی. خیال نکن دل به دلت می‌ده، خبریه، نه... تو اونو قدم قدم به فکر و ذکرش، به انتقامی که می‌خواد بگیره نزدیک‌تر می‌کنی. من احمق باورم نشده بود و دل دادم به دل او سرم گیج رفت و پلک‌هایم روی هم افتاد و اتفاقات چند لحظه پیش عین فیلم از مقابل چشم هایم گذشت. –باخت دادی سمر! حیثیت بابات و شرافت داداشت رو باهم به باد دادی! با تن عریان از روی زمین به‌سختی بلند شدم. برروی پیراهنش که دقایقی پیش زیر کمرم بود نشستم. زبانم بند آمده‌ بود. دم و باز دمش هنوز پر شر و شور بود و پوزخند لعنتی روی لب‌هایش بود وقتی گفت: _داغی که روی دل مادرم گذاشتید من روی تن تو گذاشتم! گیج و مبهوت نگاهش کردم. رگ‌های برجسته‌ی روی پیشانی‌اش که هنوز در تب‌و‌تاب لحظه‌های پیش بودند، نبض داشتند. بغض به گلویم چنگ زد: – چی می‌گی شهریار؟! قهقه زد: –ختم کلام رو می‌گم متوجه بشی! لبخند زد: _دختر حسام فروهر نجابتش رو به یه انتقام باخت! ده سال تمام برای امروز صبر کردم! سرش را تکان داد: _اما ارزشش رو داشت،خوش گذشت خیلی! ‍ ‍و بی‌حرف دیگری رفت **** شهریار سرافراز مَردی که برای گرفتن انتقام ده سال صبر کرده‌ است، با بازیچه دادن دختر آخر خانواده فروهر به خواسته‌اش می‌رسد اما زمانی که سمر روی آخرین طبقه برج می‌استد و آماده پریدن است شیرینی انتقامش در لحظه‌ای تبدیل می‌شود به ترس از دست دادن دختری که گفته بود وطن‌اش است. *** دنیا لحظه‌ای سیاه می‌شد اما سیاهی دوام نداشت نور برمی‌گشت به چشم هایم و من برای چند ثانیه می‌توانستم ماشین شهریار را از آن بلندی ببینم، ضعف سرتا پای بدنم را گرفته بود و رعشه از پاهای عریان بالا می‌خزید. سر خم کردم و بیرون آمدندش را از در دیدم پیراهن سفید لعنتی‌اش در تن من جا مانده بود. بیشتر به سوی پایین خم شدم و فریاد کشیدم: شهریار بمون و تماشا کن! پریدن روح از تنش را دیدم و قدمی به جلو برداشتم که نعره‌اش‌ در کوچه پیچید: _سمر غلط اضافه نکن، برو عقب! لبخند زدم او یادش رفته من دختر خطا‌کار خانه‌یمان‌ بودم. حالا نوبت خندیدم من بود! خندیدم و چشم بستم و برای رهای جلوتر رفتم من رسوایی خانه فروهر‌ها نمی‌شدم…. https://t.me/joinchat/Qf1Xy2x4WpPDtFRb
2 2343Loading...
34
عکس و فیلم‌های پناه و امیر و برسام تو مهم‌ترین بخش‌های قصه، در هایلایت‌ ارس و شیّاد🥰👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
2 7591Loading...
35
نحوه‌ی خوندن کامل ارس و قصه‌ی عاشقانه‌ی برسام که چیزی نمونده به پارت ۳۰۰ برسه🔥👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119 💛پارت اول رمان ارس💛 https://t.me/c/1417310563/1706
1 9330Loading...
36
Media files
1 0141Loading...
37
#پارت_261 نمی‌خواهم باور کنم نامزد سابقه‌م برای پدرم پاپوش دوخته و زندانش انداخته است که با تردید لب می‌زنم: -تو این بلا رو سر بابام اوردی؟ -هنوز مونده هنرنمایی‌های بعدیم‌ رو ببینید، منتظر باشید. -وقتی بی‌گناهی بابام ثابت بشه، اون تویی که باید منتظر جزای کارت بمونی، بی‌وجدان. نزدیک می‌آید و سر خم می‌کند. چقدر با کامیار ماه‌ها پیش تفاوت دارد! مانده‌ام این روی نفرت‌انگیزش را کجا پنهان کرده بود! کجا رفته بود آن روی عاشق پیشه‌اش؟ -فکر کردی من این تو می‌مونم؟ با سرخوشی سر بالا می‌اندازد: -نچ خانم کمالی، تا کیومرث‌ کمالی رو گله دار نکشم، خودم ریق رحمت‌و سر نمی‌کشم. مغزم قفل کرده و فرمان نمی‌دهد. قلبم فرمان‌روایی می‌کند از سوزش بی‌امانی که این مرد روانه زندگی‌ام کرده است، دستم بالا می‌رود و محکم در صورت کامیار فرود می‌آید. چشمان کامیار به خون می‌نشیند و مأمور سرم داد می‌کشد: -چی‌کار می‌کنی خانـــــم؟ نفس‌زنان قدم عقب می‌گذارم و کامیار با همان دستان بسته‌اش سعی دارد مأمور را کنار بزند و به من هجوم آورد. لحظه‌ای مأمور حریفش نمی‌شود و کامیار مقابلم قد علم می‌کند؛ اما ضربه‌ای محکم از جانب شخصی که سمت راستم قرار می‌گیرد به سینه‌اش می‌خورد و کامیار مبهوت خشمِ معین حکمت در دستان مأمور قفل می‌شود. فریاد معین ستون‌های آگاهی را می لرزاند: -می‌خواستی چه غلطی بکنی مرتیکه؟ کامیار نگاه نفرت‌انگیزش را میان من و حکمت می‌چرخاند و ذره‌ای تأمل نمی‌کند در معنای حرف‌هایش: -پس بگو چرا پشت پا زدی به من، دختر کیومرث‌خان! این پفیوز زیر پات نشسته، از همون اول همه چیز زیر سر همین شازده بود و من حالیم نبود. ذهن مریضش، عرق شرم بر تنم می‌نشاند. حکمت مقابلش می‌ایستد: -ببند دهنت‌و، اخلاق حیوون صفتیِ خودت‌و به بقیه نسبت نده. کامیار کمر کج می‌کند تا بتواند مرا ببیند. بدون ترس کنار حکمت می‌ایستم و می‌خواهم به حکمت بگویم که از این‌جا برویم اما جمله بعدی کامیار به مانند سطل آب یخی می‌ماند که از ارتفاع بالا روی سرم می‌ریزند. -یه کت‌شلوار تنت کردی و راه افتادی دنبال گند‌کاری‌‌های بابای این دختر، فکر کردی خبریه؟ نه آقا اونی که باخت داده تویی، چون این دختری که کنارت وایستاده دستمالی شدهِ منِ، من تفش کردم و انداختمش... ادامه حرفش با مشت حکمت بر دهانش نیمه می‌ماند و هیاهو به پا می‌شود. مأموران کنارمان جمع می‌شوند و حکمت را عقب می‌فرستند. کامیار اما هنوز دهان کثیفش را نبسته و همان‌طور که او را کشان کشان می‌برند، تهدیدش در فضای سالن می‌پیچد: -از هر دوتاتون شکایت می‌کنم، همتون‌و به خاک سیاه می‌شونم. حالا ببینید، سر من‌و کلاه می‌ذارید و دست به یکی می‌کنید؟ مأمور کامیار را محکم تکان می‌دهد: -ساکت باش آقا، چرا زبون آدمیزاد نمی‌فهمی؟ وارد اتاقی در انتهای سالن می‌شوند و آن هیاهو تقریباً تمام می‌شود. حتی نمی‌توانم چشم بچرخانم تا حکمت را ببینم. پاهایی که انگار وزنه صدکیلویی به آن‌ها متصل کرده‌اند را حرکت می‌دهم. حکمت در فاصله بیست‌متری در حال صحبت جدی با مأمور است. توانایی مقابله با او در این‌جا را در خود نمی‌بینم که راه خروج را در پیش می‌گیرم. هوای تازه، زنده می‌کند سلول‌های خواب‌ رفته‌ی مغزم را و روی صندلی زیر سایه درختی می‌نشینم. کامیار اختیار زبانش را ندارد، اما من باید از حکمت معذرت بخواهم به خاطر چیز‌هایی که شنیده! چطور در آن یکی دو سال کامیار را نشناخته بودم که چنین شخصیتی دارد؟ از هر دست آویزی برای نابودی طرف مقابل استفاده می‌کند، حتی به بهای نابودی شرف و آبرو. -پاشو بریم. با دو قدم خودم را پشت حکمت می‌رسانم و صدایش می‌زنم: -آقای‌حکمت. با مکث متمایل به سمتم می‌شود. نگاهم به هر جایی گریز می‌زند جز چشمانش. -من معذرت می‌خوام، نمی‌دونستم که... -لازم نیست، به خاطر شعور نداشتن بقیه تو عذرخواهی کنی! سکوت می‌چسبند به دهانم و او اشاره به ساختمان می‌کند: -اگه زدم تو دهنش فقط به این خاطر بود که غرور و نجابت یک زن رو تو محل عموم به بازی گرفت، هر کسی که بخواد با آبروی یک خانم بازی کنه چیزی جز همون تو دهنی نباید نصیبش بشه. پس نمی‌خواد عذاب وجدان بگیری و خودخوری کنی که به خاطر تو دعوا به پا شده. پشت به من با قدم‌های بلند به سوی ماشینش قدم برمی‌دارد. با من سرد برخورد می‌کند اما همیشه پشتم در می‌آید، از او فاصله می‌گیرم و نمی‌دانم که در آینده نزدیک نفسم بند نفس معین حکمت می‌گردد. ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم❌ https://t.me/+F1-OEr-EI10wMTc0 https://t.me/+F1-OEr-EI10wMTc0 https://t.me/+F1-OEr-EI10wMTc0
6353Loading...
38
♥️♥️♥️ #عشق‌_بعداز_جدایی -  جونمی، عزیزمی ، درد و بلات تو سرم، چی شدی باز؟ چرا نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر می‌رسوندم! لعنت به من بی‌شرف که دوباره با حرف‌های نیش‌دار اذیتش کردم. صدای نفس‌های سنگین و خس خس سینه‌اش دلم را زیر و رو می‌کند. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار می‌دهم... چطورمرا که تارک دنیا شده بودم و‌ از دخترها بریده بودم، پایبند خودش کرد؟ طوری که حالا نفسم به نفسش بنده، بین شانه‌هایش را نوازش می‌کنم بلکه نفس کشیدن برایش راحت‌تر شود... سر و صورتش را می‌بوسم، قربان صدقه‌اش می‌روم و ملتمسانه می‌خواهم مرا ببخشد. دستم را می‌فشرد. نفس کم می‌آورد. کلماتش بریده بریده است. -آقا...غوله...این‌...بار...واقعنی...دارم...می‌میرم.. اخم می‌کنم.‌ حتی تحمل تصور نبودنش را هم ندارم. به خودم نزدیکش می‌کنم میلیمتری بین‌مان فاصله نیست. با زاری زیر گوشش زمزمه می‌کنم: - آتیش پاره چنان غول بودنم رو بهت نشون بدم که غول گفتن یادت بره! پلک‌هایش روی هم می‌افتد. در آستانه‌ی جان دادنم... https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 رمانی متفاوت و جذاب پنجمین رمان نویسنده♥️
1 1752Loading...
39
به سمتش برگشتم، اما دیگر قدمی جلو نرفتم. بیش از اندازه معطل شده بودم: -تو تاجری و همه‌ی هم‌و‌غمت سکه روی سکه گذاشتنه، چه سنخیتی با ما داری؟ چه سودی از این کمک‌کردن بهت می‌رسه که این قدر مشتاق همراهی با ما هستی؟ جلو آمد: -حق با توئه، معلومه که تا پای سودی وسط نباشه قدم از قدم برنمی‌دارم... مگه برای خانواده‌م... لبخند زدم: -نگو برای اون نسبتی که با متارکه‌ی تو و فخری دیگه هیچی ازش نمونده می‌خوای کمکم کنی! اخمی کرد و به جلو آمدنش ادامه داد: -خودت رو به خنگی نزن نیل! من دارم از ازدواج حرف می‌زنم! از اینکه همسرم بشی و خانواده‌م. بهت علاقمند شدم و ازت می‌خوام با من ازدواج کنی. بعد از اون من می‌شم حافظ آرمان‌هات... قلبم بالا و پایین می‌رفت و اصلاً نمی‌دانستم کجا قرار دارد؛ بیخ گلویم یا وسط شکمم... با اخم، نفس‌نفس زدن و خشم، لب زدم: -دست از مسخره‌بازی بردار! سرش را تا نزدیک صورتم جلو آورد. بینی‌اش فقط اندازه‌ی یک بند انگشت با بینی‌ام فاصله داشت: -چطوری بگم که بفهمی خیلی جدی‌م؟ با حاج‌‌ابراهیم بریم شیراز خدمت دایی‌جان باورت می‌شه؟! سرش را عقب کشید: -نمی‌تونم از دختری با وجنات و عرضه‌ی تو بگذرم و بشینم ببینم کی از دستم می‌ری، این رو هم بذار پای اینکه دایم دنبال سودم و عیار آدما دستمه! غریدم: -از تهدید کافه‌پارس تا پیشنهاد ازدواج امروزت خیلی نگذشته که یادم بره همه چی! خیلی دلم می‌خواد برسی خدمت دایی‌م تا جوابی که لایقته بهت بده! -تو کافه پارس شهریار زرگران بودم، کسی که فکرشم نمی‌کرد یه روز بالاخره دلش رو می‌بازه! اما چرخ روزگار چرخید و چرخید تا رسید به امشب! پشت کردم؛ سریع در را باز کردم و بیرون رفتم. صدایش را پشت سرم شنیدم: -بهم راه حل بده نیل، برم شیراز یا طرف‌ حساب من تویی؟ https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU هیچ‌کس در سالن روشن نبود. به سرعت در را باز کردم و از پله‌ها پایین رفتم. مرد قد‌بلند، کنار حوض ایستاده بود. شهریار از همان بالا به او گفت: -موسی به ربیع بگو خانم مشیری رو برسونه و با احتیاطم برونه!
6493Loading...
40
‍ _گفتی مجبور شدی باهام ازدواج کنی ...گفتی ازم بدت میاد با بغض میگم که اون با خونسردی دستش رو توی جیبش میزاره و میگه _تو فکر کردی من کیم ....فرشته‌ی نجات که بخاطر یه نفر که هیچ سنخیتی باهام نداره خودم رو فدا کنم ......یا نه فکر میکنی اون قدر بچه مثبت و اولاد خلفم بخاطر اینکه دل پدرم نشکنه بیام و تورو عقد کنم با حرفش سرم بالا میاد و با چشمانی اشکبار نگاهش می‌کنم ،قدمی جلوتر میاد ونزدیکم میشه اونقدر نزدیک که برای دیدن صورتش سرم رو بالا میبرم _هیچ کسی توی این دنیا نیست که بتونه من رو به کاری مجبور کنه جز یه نفر..... هقی میزنم و قطره ی اشکی از چشمم میریزه فکش سخت میشه و باز هم چشماش خشن و ترسناک میشن ، میخوام عقب بکشم که با یک دست بازوم رو میگیره و مانعم میشه و با دست دیگه اش به نرمی اشکام رو پاک میکنه ولی همین کارش باعث میشه که گریه ام شدیدتر بشه و نتونم جلوی اشکهام رو بگیرم _گفتی ازم متنفری با هق هق میگم ولی اون لبخند خسته ای میزنه و میگه _غلط کردم قدمی ازش دور میشم و میگم _گفتی زندگیت رو نابود کردم با کلافگی جواب میده _اشتباه کردم _گفتی برم بمیرم...گفتی بهم هرز.... اینبار با خشونت بغلم میکنه و با همون صدای خشدار و خشنش میگه _غلط کردم .....غلط کردم.....من الاغ اشتباه کردم ....تو ببخش کمی ازم فاصله میگیره و میگه _ببین منو با چشمای اشکی که بزور باز میشن نگاهش میکنم که سرش پایین میاد و هردو چشمم رو میبوسه و لبهاش رو ، روی لبهای لرزونم میزاره و زمزمه میکنه _من خر ، من احمق دوست دارم ....از اولش ...از اون اول ، اولش که دیدمت ...میفهمی دوست داشتم و دارم ولی این اتفاقات ..... https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 #عاشقانه‌ای‌پاک‌و‌رازآلود #ازدواجی‌اجباری‌و‌زندگی‌همخونه‌ای
1 8886Loading...
❌مهم❌ ۱۵۰ پارت و سه ماه تا پایان ارس مونده. از طرفی، بیش‌از ۲۶۰ پارت از جلد۲ ارس،«شیاد و شاپرک»، آپ شده. اگه مایلید ارس‌و کامل بخونید و جلد۲ رو شروع کنید، پیامِ لینک زیرو بخونید👇🏽 https://t.me/c/1417310563/25255
Показать все...
#ارس_و_پری‌زاد #زینب_رستمی #پارت745 امیرپارسا مقابل آینه ایستاد و کشوها را چک کرد. دقایقی بعد فهمیدم دنبال چه می‌گشت. _ جعبه‌ی جواهرات خالیه. وقتی رفت سمت دیگر، من هنوز همان وسط ایستاده بودم و به وضع فجیع اطراف نگاه می‌کردم. پاهایم چسبیده بود به زمین. عضلاتم رفته‌رفته منقبض‌تر می‌شد و چیزی به داغیِ خشم و بُهت کم‌کم از نوک انگشتانم می‌جوشید بالا و سینه‌ام را پُر می‌کرد. _ کشوی مدارک هم چیزی نیست. طول کشید تا حرفش را در ذهنْ حلّاجی کنم و بفهمم. طول کشید تا درک کنم این دو جمله یعنی چه و هزار فکر و احتمال وحشتناک مثل دسته‌ای‌از کلاغ‌های شوم، در ذهنم‌ پَر بزنند بالا. سخت رفتم سمت کمد. درها را باز کردم و خم شدم پشت چند لباس باقی‌ مانده. امیدوار بودم... احمقانه و مضحکانه! چند آویز پُر را کنار زدم و دستم کم‌کم روی درِ کمد مشت شد. با صدایی خفه گفتم: _ همه‌چی رو برده... ایلیا می‌گفت یه چمدون پر از پول این‌جا داره... برده اونم. فرنوش رفته بود؛ ولی نه شبیه کسی که بعداز یک دعوای خانوادگیِ معمولی یا جروبحث با شوهر، بخواهد مدتی دور از خانه باشد. فرنوش شبیه کسی که قصد بازگشت نداشته باشد، تمام پُل‌های پشت سر را خراب کرده و از خانه‌ی پدری رفته بود... بخشی از «شیّاد و شاپرک» جلد۲ اَرس پیج زیر🔥: https://instagram.com/zeinab__rostami
Показать все...
#ارس_و_پری‌زاد #زینب_رستمی #پارت744 _ برای چی باید همچین کاری کنه؟؟ دایی رو به خاله‌راحیل که خشکش زده بود و فاصله‌ای با بی‌هوشی نداشت، پرسید: - اصلا این فرنوش کجا رفته؟ - من گمون کردم به خاطر بگومگو با رستاک و آروم شدن اعصابش، رفته ویلای لواسون. نفسم تنگ و تنگ‌تر شد. یزدان بالاترین دکمه‌ی پیرهن مردانه‌اش را باز کرد و مستأصل به امیرپارسا چشم دوخت. دست و پای گلتاج می‌لرزید. به ساختمان کوچک نگاه کردم و میان سکوتِ پرتشویش بقیه، گفتم: _ باید خودم ببینم. امیرپارسا هم پشت سرم آمد. هردو تند گام می‌گذاشتیم. انگار می‌دانستیم در شرفِ رویارویی با چیزی هستیم که نه فرار از آن ممکن است، و نه درکش آسان. در ساختمان را به عقب هل دادم و بدون پوشیدن دمپایی خانگی وارد شدم. فضای خانه‌ ‌تنها طی چند ساعت، جوری سوت‌وکور و دلگیر شده بود که گویا سال‌ها از آخرین‌باری که کسی بین اتاق‌هایش می‌چرخید، و یا حتی یک جنبنده‌ی زنده در فضایش حضور داشت، می‌گذشت. پرده‌ها هم کیپ‌ تا کیپ کشیده شده و پنجره‌ها بسته بود. هوا دم داشت و بوی ماندگی می‌داد. مستقیم به سمت اتاق مشترک رستاک و فرنوش رفتیم. امیرپارسا درِ نیمه‌باز را تا انتها باز کرد و من جلوتر از او وارد شدم. نگاهم از روتختی به هم‌ریخته و کشوهای نیمه‌باز دراورِ مدرن اتاق گذشت و چسبید به کلوزت رومی که در چهارچوبش، چند لباس پخش و پلا بود. «ارس چاپ می‌شه؟ آیا شخصیت‌های اَرس تو جلد دوم هستن؟ بین قصه‌هام، کدوم عشق‌و از همه بیش‌تر دوست دارم؟ شاپرکِ شیّاد کیه؟» جواب پُرتکرارترین سوال‌ تو هایلات «عشق۲»🥰👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
Показать все...
#ارس_و_پری‌زاد #زینب_رستمی #پارت743 هنوز برسام پایش را روی پله‌های ایوان نگذاشته بود که دایی با چهره‌ی درهم گفت: - نکنه اختلافش با رستاکم سر همین موضوعه؟ این دعواهای اخیر... امیرپارسا به ته‌ریشش دست کشید: _ ممکنه رستاک ارتباطِ عمه با برکای رو فهمیده باشه؟ فقط سوال من اینه؛ این ارتباط اگه سالم بوده، عمه چه نیازی تو قایم کردنش دیده؟ حس می‌کردم دایی پیش برسام معذب است و تصورِ رابطه‌ی نامشروعِ خواهر، آزارش می‌دهد. راحیل با نفسی تلخ و غمگین واگویه کرد: - یه عمر تو این خونه تو چشمای هم نگاه کردیم و هیچ‌کدوم از درد و سِرِّ اون یکی خبرمون نشد... راست می‌گفت؛ بی‌خبری از غمِ دیگری، بزرگ‌ترین گناه اعضای این خانه بود. - امیر، من گیج شدم. تو یه چیزی بگو! باید چی‌کار کنیم؟ خاله با اون مرد چه رابطه‌ای داره؟ نکنه خاله می‌دونه اسم اون فرد کیه؟ سرم داشت می‌ترکید. نمی‌توانستم بفهمم. یعنی فرنوش با چشم‌های خودش، عروسی عماد و فوزیه را دیده و دم نزده بود؟ چرا صدایش را در نیاورده بود؟ از ترس رابطه‌ی ممنوعه و خلاف عرفی که با عماد در استانبول داشت؟ برسام که تا آن لحظه ساکت بود، گفت: - به محض برگشتنِ خانم جواهریان خبرم کنید. لازمه یه صحبتی باهاشون داشته باشم. الان باید برم. دلم گواه بد می‌داد. خوف داشتم از انتهای این شب و چیزی مثل عقرب چنبره زده بود ته سینه‌ام. همان لحظه، بی‌بی و ناریه از ساختمان خاله‌فرنوش خارج شدند و دوان‌دوان سمت ما آمدند. رنگ و روی گلتاج پریده بود. من و امیرپارسا سریع پله‌ها را پایین رفتیم و نزدیکشان شدیم. ناریه نفس‌زنان گفت: - کمد لباس و اتاق فرنوش‌خانم، به‌هم ریخته. تپش‌های قلبم اوج گرفت: - یعنی چی؟ - انگار وسایلاشونو جمع کردن!
Показать все...
قسمت جدید و هیجانی ارس تا دقایقی دیگه🔥
Показать все...
ارسی‌های عزیزم، عکس و فیلم‌های پناه و امیر و برسام رو تو مهم‌ترین بخش‌های قصه، در هایلایت‌ «ارس و پری‌زاد» و «شیّاد و شاپرک» ببینید🥰👇🏽 https://instagram.com/zeinab__rostami
Показать все...
نحوه‌ی خوندنِ کاملِ زندگی عاشقانه‌ی برسام👇🏽 https://t.me/c/1417310563/19119 💛میانبر پارت‌های اَرس💛 https://t.me/c/1417310563/26093
Показать все...

Repost from N/a
Фото недоступно
#اوتای دختر این قصه یه جنگجوئه! تارا توی روستایی بزرگ شده که اهالیش مثل خونواده‌ن اما این خانواده یه فرد مطرود داره. اونم کسی نیست جز یاشار؛ نامزد سابق ترلان، خواهر تارا! یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا ترلان رو کنار می‌ذاره و باعث یه کینه عمیق می‌شه. بخاطر این کینه هرگز نمیتونه به تارا نزدیک بشه بخاطر همین از روستا میره باکو و اونجا تجارتی بهم میزنه که میتونه یه شهرو بخره و بفروشه! اما با شروع جنگ ورق برمیگرده. دشمن به روستا حمله میکنه و محاصره میشن. تارای قصه نمی تونه تسلیم شدن روستاش رو ببینه دست به دامن یاشار میشه. یاشاری که مطرود روستا و مایه ننگ خانواده تاراست یه شرط برای اجابت کمک داره. اونم ازدواج با تاراست! https://t.me/+gaBnGJzXVRk3MTY0 https://t.me/+gaBnGJzXVRk3MTY0 توجه کنید که فقط #امروز فرصت عضویت دارید چون تا یه ماه دیگه رمان تموم میشه پس بدویید تا رایگان بخونینش❤️
Показать все...
Repost from N/a
-دیشب تو رخت‌خواب مثل خواهر و برادر با هم بودیم تا زن و شوهر! هیچ‌ فهمیدی دیشب بین من و والا چی گذشت؟ چه انتظاری داری ازم وقتی که دیشب پسرت جاهامون رو از هم جدا کرد و حتی نوک انگشتش هم تا صبح به من نخورد؟ نکنه خیال کردی تا صبح تو بغل هم بودیم و خیال داریم به همین زودی یه نوه‌ی کاکل‌زری تحویلت بدیم که پسرت دودستی بچسبه به این زندگی؟!  لبخند اجباری زد: _مردها همه‌شون عین پسربچه‌ان، یکم سیاست زنونه داشته باشی هر مردی رو می‌تونی رام کنی، والا که جای خود دارد! تا آمدم بهش اعتراض کنم جاری فضولم فرنوش  از راه رسید. با آن آرایش هفت‌خطی و شلوغس که بیشتر از اینکه زیبایش کند، از ریخت انداخته بودش. نگاه منظورداری به سرتاپایم انداخت و گفت: -چرا تو این سرما تو خیاط وایستادی، برات خوب نیستا! اصلاً نفهمیدم که چرا برایم خوب نیست که با جمله‌ی بعدی‌اش فهمیدم چه در سرش می‌چرخد -رنگتم حسابی پریده! لحنش بوی شیطنت به‌خود گرفت: -خاله‌ت واسه‌ت کاچی درست نکرد؟ مامان‌دلبر هم دیگه اون جون سابق رو نداره روز اول واسه من یه کاچی‌ای درست کرد که فقط یه انگشت کره محلی روش بسته بود! سکوتم را که دید، گفت: -با همین لباس‌های خونگی جلوی والا می‌چرخی؟ حرف‌هاش باعث شد خاله بهم شک کند و بپرسد: -دیشب خبری شد بین‌تون لیلی؟! گیج پرسیدم: -چه خبری؟ گوشه‌ی نگاهش را خنده‌ای پر کرد: -با والا دیگه... والا داشت پشت‌سرش از پله‌ها بالا می‌آمد. وای بدتر از این نمی‌شد. حتما همه چیز را شنید. خاله که هنوز متوجه او نشده بود، این‌بار بی‌پرده پرسید: -دیشب چی‌کار کردین؟ https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 نمی‌دانم چرا برای لحظه‌ای از اینکه والا اینجا بود و حرف خاله را شنید خجالت کشیدم و پوست صورتم داغ شد. تا آمدم به خاله بگویم که والا پشت‌سرت است، والا به‌جای من در کمال پررویی گفت: _دقیقا همون کارایی که تو فکر می‌کنی! من که مطمئن بودم که دیگر رنگ به صورتم نماند. خاله بهت‌زده به عقب چرخید و شماتت‌وار والا را نگاه کرد: -من می‌گم این بچه خیلی پرروئه کسی باور نمی‌کنه!  خجالت نمی‌کشی والا؟ این حرفا چیه جلوی مامانت؟! والا انگار که بیشتر خوشش بیاید، با لحنی راحت گفت: -خب مگه نپرسیدی خودت؟ منم جواب دادم دیگه! خاله اخم مصنوعی کرد: -من از لیلی پرسیدم، نه توی بی‌آبرو! والا شانه بالا انداخت: -تو می‌خواستی ببینی دیشب چه خبر بود، بالاخره باید یکی‌مون می‌گفت دیگه! خاله حرصی نگاهش کرد: -من برم پایین، اصلا اعصاب ندارم با این سروکله بزنم، حیا که نداره، یه دیقه دیگه وایستم پیشش زیروزبر همه چیو می‌گه! جدیدترین رمان هم‌‌خونه‌ای😍 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 رمان خصوصیه و عضویت فقط همین امروز بازه❌
Показать все...