داروغـه، عصیانگر، چکاوک
کانال رسمی «سحر نصیری» عصـیانگر...فایل.فروشی 🔥 داروغه... چاپی 💥 یـاکان... آنلاین 💣 ناخدا... آنلاین 🌊 پیج اینستاگرام: saharnasiri.novels لینک همه کانالهای بنده: @saharnasiri_novels
Больше19 231
Подписчики
-1624 часа
-1047 дней
-42330 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from N/a
_گه خوردی حامله شدی! مگه نگفتم زن دارم، تو فقط صیغه ایی و زیرخوابمی فکر کردی از توی خراب زاد و ولد میخوام؟
دخترک لب بر می چیند و با بغض میگوید:
_خودت گفتی قرص نخور، آخ...آخه گفتی دوست داری!
مرد پوزخند می زند و با عصبانیت می غرد:
_زر نزن بابا، آخه من چی تو دوست داشته باشم؟ این هیکل قناصت رو یا چشمات رو که شب به شب باید وحشت کرد دیدتش!
مهوا با چشمانی گشاد شده، قدمی به عقب بر می دارد و ناخواسته انگشتانش چنگ شکم کمی برآمده اش می شوند!
به او گفته بود قناص! به اویی که می گفت چادر به سر کند تا مبادا قوس های بدنش مردی را تحریک کند!
یا چشمانی که می گفت در سبز جنگل هایش خودش را گم می کند!
چرا دیگر این مرد را نمی شناخت، مرد دوست داشتنی اش را!
_شنفتی دیگه؟ می ری می ندازیش، خوش ندارم زنم بو ببره هوس کردم ریختم تو یکی دیگه!
هوس بود؟!
_من...من نمیدازمش می...می تونی بری!
جان کنده بود تا این جمله را سرهم کند!
مرد با چشمانی قرمز شده، همچو شیر نری می غرد:
_تو گه خوردی، خیلی بیجا کردی زنیکه!
به سمت مهوا گام بر می دارد و با بی رحمی چنگ در موهای بلند و زیبایش می اندازد و صورتش را مماس صورت خود نگه داشته از بین دندان کلید شده اش می غرد:
_وگرنه کاری می کنم روزی سیصد بار به غلط کردن بیفتی!
مکث می کند و ثانیه ایی بعد سرش را رها کرده به سمت در خروجی می رود که مهوا با هق هق جیغ می کشد:
_گفتم که نمیندازمش، به خواستگارم جواب مثبت می دم، برای بچم پدر پیدا می کنم توماج!
توماج از قدم ایستاده، به سمتش گردندمی چرخاند.
پلکش از سر ناباوری و حرص می پرد:
_چه زری زدی؟ دوست دارم یه بار دیگه تکرارش کنی!
مهوا ترسیده، اما استوار گام هایی به عقب بر میدارد و بی باک می گوید:
_با مرتضی ازدواج می کنم، اون منو با همین بچه، با همین هیکل قناصمم میخواد، اصلا جون میده من رو توی تختش ببره!
میگوید و نمی داند این مرد را آتش می زند از فکر این که کسی حتی ناخنش هم به تن و بدن این زن بخورد!
توماج رم کرده به سمتش هجوم می برد و بی مهابا سیلی محکمی در گوشش هایش می نوازد:
_گفتم خفه شو!
مهوا ناباور دستش را روی صورتش می گذارد که توماج امان نداده او را روی کولش می اندازد و به سمت اتاق خوابشان با خشم قدم بر می دارد:
_یکاری می کنم روزی صدبار بگی غلط کردم توماج!
دخترک جیغ می کشد و توماج او را روی تخت انداخته به روی خیس و قرمز شده اش سایه می اندازد:
_بگو غلط کردم، بگو گه خوردم! منم می گم غلط کردم گفتم نمیخوامت!
می گوید در مقابل چهره ی اشکی مهوا، لبانش را به کام می کشد و ....
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
من توماجم، مرد سختی که به اجبار من رو بند دین و ایمانی کردن که بهش معتقد نبودم تا روزی که دختر کوچولو و رقاصی من رو بند هر حرکت تن و بدنش کرد و شدم بنده ی اون
اما اون قرار نبود تو آینده ی من نقش داشته باشه
منی که متاهل بودم و عاشق زنم ولی....
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
2500
Repost from N/a
- خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
10100
Repost from N/a
_آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!…
با مشت محکم به شکمم می کوبم:
_وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره…
جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد:
_نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون…
بغض داشت خفه ام میکرد:
_عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم…
اشکم می چکد:
_دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!…
جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند:
_صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده…
حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم…
جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود…
انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم…
گیج شده بودم…
آرام روی تخت دراز میکشم …
مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود…
چشم میبندم:
_حلال کن جمیله خانوم…
زن با تعجب لب میزند:
_این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره…
کف دستم روی شکمم می نشیند:
_توام حلال کن مامانو…کوچولو…
دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت…
احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر…
تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد:
_ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم…
حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر…
چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم…
دستانم کم کم سرد می شوند…
_اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید…
کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما…
صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند:
_ماهور…ماهور…
پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد…
_ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده….
دوست داشتم بخوابم!!!
برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم…
ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
2400
Repost from N/a
-حالا چرا اسم بیمارستانو میذارن رستا؟
-چند روز پیش دفتر رئیس بودم این یارو سرمایه گذار اونجا بود. سر اسم بحثشون شد، طرف گفت اگه قراره اسم اینجا رستا نباشه شراکتشو به هم میزنه
تِی رو محکم روی زمین کشیدم و بیاراده آه بلندی از دهنم بیرون رفت
دخترکمو به زور پیش زن صابخونه گذاشتم تا بتونم چند ساعتی بیام نظافت و یه پولی بگیرم
کارگرای شرکت حسابی مشغول حرف زدن بودن
دوباره یکیشون گفت: خب بازم دلیلشو نگفتی!
اون یکی آرومتر پچ زد: میگفت اسم دخترش رستا بوده ولی مرده... اینجا رو به یاد اون ساخته
تیره ی کمرم تیر کشید و درد وحشتناکی توی شکمم پیچید. این فقط یه تشابه اسمیه...هوایی نشو احمق...
سطل آب از دستم رها شد و صدای بلندی داد که سرکارگر داد زد: هوی حواست کجاست زنیکه؟ خماری یا نئشه؟ جمع کن برگرد شرکت
دستمو روی شکمم فشردم و با درد تی رو برداشتم تند گفتم: ب... ببخشید... حواسم پرت شد... الان تمیز میکنم
-جل و پلاستو جمع کن و بزن به چاک الان دکتر میاد
با صدای بلند و محکمی سر همه به سمتش چرخید
-چه خبره اونجا؟
سرکارگر سریع جواب داد: ببخشید آقای دکتر. چیزی نیست یکی از کارگرا حالش خوب نیست دارم ردش میکنم بره...
مرد جوون جلو اومد و توی یه قدمیم ایستاد
نفسم در نمیومد
-منو نگاه کن دختر
تی رو محکم بین دستام فشردم و به سختی سر بلند کردم
پرسید: تو چند سالته؟ واسه شرکت چقدر کار میکنی تا چندرغاز بهت بدن؟
صدای زیرلبی یکی از کارگرا رو شنیدم
-لال نشو دختر... وضعیتتو به دکتر بگو کمکت میکنه
دوباره سر پایین انداختم و گفتم: ۱۸سال...
-مجردی یا متاهل؟
قبل از این که حرف بزنم، سر کارگر فوضول تند گفت: مجرده آقا. یه بچه کوچیک داره... شوهر نامرد طلاقش داده و ولشون کرده به امون خدا. کس و کار نداره اگه زیر پر و بالشو بگیرید و یه کار درست درمون بهش بدید تا عمر داره کنیزیتونو میکنه...
مرد جوون دستشو به علامت سکوت بلند کرد و منو مخاطب قرار داد: چشمای به این قشنگی داری...زبون نداری واسه حرف زدن؟
لبمو گزیدم و آروم گفتم: آقا... من... یه دختر کوچیک دارم... بخاطر اون... حاضرم هر کاری بکنم
نگاهشو توی سالن بیمارستان چرخوند چند روز دیگه افتتاحیه بود و واسه همین بیشتر نیروهای نظافتی شرکت اینجا بود واسه تمیز کاری
تشر زد: به کارتون برسید...این طبقه باید تا شب تموم بشه
نگاهی به سر تا پام انداخت و ادامه داد: بریم بالا تو اتاق من صحبت کنیم
تمام وجودم فریاد میزد که همین الان اینجا رو ترک کنم و پناه ببرم به دخترکم... رستای من توی خونه منتظر بود بغلش کنم و بهش شیر بدم
فقط یه دلیل داشتم.... همون رستا! دیگه نمیتونستم بیشتر از این گرسنه و بیمار نگهش دارم
میدونستم این دکتر جوون و خوشتیپ ممکنه هر پیشنهاد کثافتی بهم بده
ولی دیگه مهم نبود!
ابروی من رفته... امیرحسین از خونهی پر از عشقمون پرتم کرد بیرون و حاج بابا طردم کرد... فقط بخاطر تهمتی که نتونستم ثابتش کنم!
دیگه نمیخواستم آبروداری کنم
هرزه میشدم و هرزگی واقعی رو نشونشون میدادم
من؛ ته تغاریِ عزیز حاج رسول و عروس حاج احمد یزدانی... دیگه به ته خط رسیده بودم
هنوز درد زایمانِ وحشتناکم توی تنم میپیچید و من مجبور بودم کلفتی کنم
به خودم که اومدم وسط اتاق ایستاده بودم و دکتر رو به روم
دست زیر چونم گذاشت و آروم گفت : رنگ به رو نداری!
سری تکون دادم و گفتم : مهم نیست... حرفتونو بزنین
-من یه اشپز میخوام واسه خونه. جای خوابم بهت میدم، سرپرستی دخترت با من!
زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم
دورم چرخید و پرسید: چرا جدا شدی از شوهرت؟
سر پایین انداختم و گفتم: هنوز نمیدونم... به من تهمت زد... گفت خیانت کردم... کتکم زد... باردار بودم... دکترا فکر کردن بچه مُرده... همونجا طلاقم داد. ولی بچهام زنده بود...
از یادآوری روزای جهنمی پاهام شروع کرد به لرزیدن و قبل از سقوطم، محکم منو نگه داشت
حمله ی عصبی دوباره داشت شروع میشد
دستشو روی کمرم کشید و آروم گفت: ششش آروم باش... این یه پنیک ساده اس... منو نشناختی شادی؟ روزی که خبر بارداریتو دادی و امیرحسین بدجور زده بودت... فردین تو رو آورد بیمارستان پیش من
بهت زده نگاهش کردم
-حتی با اون همه کبودی عین پنجه آفتاب بودی. گفتم حیف این دختر واسه امیر... حالا امروز... باور نمیکنم دیدمت
در اتاق باز شد و صدایی که به گوشم رسید، خودِ ناقوس مرگ بود
-اینجایی شهراد؟دوساعته پایین منتظرم... نمیدونستم دوست دخترت اینجاست
خودش بود... امیرِ نامردِ من...
کابوس شبانه روزم... قسم خورده بود اگه پیدام کنه منو میکشه...
-اره؛ دوست دخترمه! میخواستم زودتر بهت نشونش بدم...
https://t.me/+-IBbaX0zcYAyOWFk
https://t.me/+-IBbaX0zcYAyOWFk
https://t.me/+-IBbaX0zcYAyOWFk
5300
Repost from N/a
_گه خوردی حامله شدی! مگه نگفتم زن دارم، تو فقط صیغه ایی و زیرخوابمی فکر کردی از توی خراب زاد و ولد میخوام؟
دخترک لب بر می چیند و با بغض میگوید:
_خودت گفتی قرص نخور، آخ...آخه گفتی دوست داری!
مرد پوزخند می زند و با عصبانیت می غرد:
_زر نزن بابا، آخه من چی تو دوست داشته باشم؟ این هیکل قناصت رو یا چشمات رو که شب به شب باید وحشت کرد دیدتش!
مهوا با چشمانی گشاد شده، قدمی به عقب بر می دارد و ناخواسته انگشتانش چنگ شکم کمی برآمده اش می شوند!
به او گفته بود قناص! به اویی که می گفت چادر به سر کند تا مبادا قوس های بدنش مردی را تحریک کند!
یا چشمانی که می گفت در سبز جنگل هایش خودش را گم می کند!
چرا دیگر این مرد را نمی شناخت، مرد دوست داشتنی اش را!
_شنفتی دیگه؟ می ری می ندازیش، خوش ندارم زنم بو ببره هوس کردم ریختم تو یکی دیگه!
هوس بود؟!
_من...من نمیدازمش می...می تونی بری!
جان کنده بود تا این جمله را سرهم کند!
مرد با چشمانی قرمز شده، همچو شیر نری می غرد:
_تو گه خوردی، خیلی بیجا کردی زنیکه!
به سمت مهوا گام بر می دارد و با بی رحمی چنگ در موهای بلند و زیبایش می اندازد و صورتش را مماس صورت خود نگه داشته از بین دندان کلید شده اش می غرد:
_وگرنه کاری می کنم روزی سیصد بار به غلط کردن بیفتی!
مکث می کند و ثانیه ایی بعد سرش را رها کرده به سمت در خروجی می رود که مهوا با هق هق جیغ می کشد:
_گفتم که نمیندازمش، به خواستگارم جواب مثبت می دم، برای بچم پدر پیدا می کنم توماج!
توماج از قدم ایستاده، به سمتش گردندمی چرخاند.
پلکش از سر ناباوری و حرص می پرد:
_چه زری زدی؟ دوست دارم یه بار دیگه تکرارش کنی!
مهوا ترسیده، اما استوار گام هایی به عقب بر میدارد و بی باک می گوید:
_با مرتضی ازدواج می کنم، اون منو با همین بچه، با همین هیکل قناصمم میخواد، اصلا جون میده من رو توی تختش ببره!
میگوید و نمی داند این مرد را آتش می زند از فکر این که کسی حتی ناخنش هم به تن و بدن این زن بخورد!
توماج رم کرده به سمتش هجوم می برد و بی مهابا سیلی محکمی در گوشش هایش می نوازد:
_گفتم خفه شو!
مهوا ناباور دستش را روی صورتش می گذارد که توماج امان نداده او را روی کولش می اندازد و به سمت اتاق خوابشان با خشم قدم بر می دارد:
_یکاری می کنم روزی صدبار بگی غلط کردم توماج!
دخترک جیغ می کشد و توماج او را روی تخت انداخته به روی خیس و قرمز شده اش سایه می اندازد:
_بگو غلط کردم، بگو گه خوردم! منم می گم غلط کردم گفتم نمیخوامت!
می گوید در مقابل چهره ی اشکی مهوا، لبانش را به کام می کشد و ....
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
من توماجم، مرد سختی که به اجبار من رو بند دین و ایمانی کردن که بهش معتقد نبودم تا روزی که دختر کوچولو و رقاصی من رو بند هر حرکت تن و بدنش کرد و شدم بنده ی اون
اما اون قرار نبود تو آینده ی من نقش داشته باشه
منی که متاهل بودم و عاشق زنم ولی....
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
https://t.me/+xgRV2IHqEX05Nzg0
5000
Repost from N/a
-حالا چرا اسم بیمارستانو میذارن رستا؟
-چند روز پیش دفتر رئیس بودم این یارو سرمایه گذار اونجا بود. سر اسم بحثشون شد، طرف گفت اگه قراره اسم اینجا رستا نباشه شراکتشو به هم میزنه
تِی رو محکم روی زمین کشیدم و بیاراده آه بلندی از دهنم بیرون رفت
دخترکمو به زور پیش زن صابخونه گذاشتم تا بتونم چند ساعتی بیام نظافت و یه پولی بگیرم
کارگرای شرکت حسابی مشغول حرف زدن بودن
دوباره یکیشون گفت: خب بازم دلیلشو نگفتی!
اون یکی آرومتر پچ زد: میگفت اسم دخترش رستا بوده ولی مرده... اینجا رو به یاد اون ساخته
تیره ی کمرم تیر کشید و درد وحشتناکی توی شکمم پیچید. این فقط یه تشابه اسمیه...هوایی نشو احمق...
سطل آب از دستم رها شد و صدای بلندی داد که سرکارگر داد زد: هوی حواست کجاست زنیکه؟ خماری یا نئشه؟ جمع کن برگرد شرکت
دستمو روی شکمم فشردم و با درد تی رو برداشتم تند گفتم: ب... ببخشید... حواسم پرت شد... الان تمیز میکنم
-جل و پلاستو جمع کن و بزن به چاک الان دکتر میاد
با صدای بلند و محکمی سر همه به سمتش چرخید
-چه خبره اونجا؟
سرکارگر سریع جواب داد: ببخشید آقای دکتر. چیزی نیست یکی از کارگرا حالش خوب نیست دارم ردش میکنم بره...
مرد جوون جلو اومد و توی یه قدمیم ایستاد
نفسم در نمیومد
-منو نگاه کن دختر
تی رو محکم بین دستام فشردم و به سختی سر بلند کردم
پرسید: تو چند سالته؟ واسه شرکت چقدر کار میکنی تا چندرغاز بهت بدن؟
صدای زیرلبی یکی از کارگرا رو شنیدم
-لال نشو دختر... وضعیتتو به دکتر بگو کمکت میکنه
دوباره سر پایین انداختم و گفتم: ۱۸سال...
-مجردی یا متاهل؟
قبل از این که حرف بزنم، سر کارگر فوضول تند گفت: مجرده آقا. یه بچه کوچیک داره... شوهر نامرد طلاقش داده و ولشون کرده به امون خدا. کس و کار نداره اگه زیر پر و بالشو بگیرید و یه کار درست درمون بهش بدید تا عمر داره کنیزیتونو میکنه...
مرد جوون دستشو به علامت سکوت بلند کرد و منو مخاطب قرار داد: چشمای به این قشنگی داری...زبون نداری واسه حرف زدن؟
لبمو گزیدم و آروم گفتم: آقا... من... یه دختر کوچیک دارم... بخاطر اون... حاضرم هر کاری بکنم
نگاهشو توی سالن بیمارستان چرخوند چند روز دیگه افتتاحیه بود و واسه همین بیشتر نیروهای نظافتی شرکت اینجا بود واسه تمیز کاری
تشر زد: به کارتون برسید...این طبقه باید تا شب تموم بشه
نگاهی به سر تا پام انداخت و ادامه داد: بریم بالا تو اتاق من صحبت کنیم
تمام وجودم فریاد میزد که همین الان اینجا رو ترک کنم و پناه ببرم به دخترکم... رستای من توی خونه منتظر بود بغلش کنم و بهش شیر بدم
فقط یه دلیل داشتم.... همون رستا! دیگه نمیتونستم بیشتر از این گرسنه و بیمار نگهش دارم
میدونستم این دکتر جوون و خوشتیپ ممکنه هر پیشنهاد کثافتی بهم بده
ولی دیگه مهم نبود!
ابروی من رفته... امیرحسین از خونهی پر از عشقمون پرتم کرد بیرون و حاج بابا طردم کرد... فقط بخاطر تهمتی که نتونستم ثابتش کنم!
دیگه نمیخواستم آبروداری کنم
هرزه میشدم و هرزگی واقعی رو نشونشون میدادم
من؛ ته تغاریِ عزیز حاج رسول و عروس حاج احمد یزدانی... دیگه به ته خط رسیده بودم
هنوز درد زایمانِ وحشتناکم توی تنم میپیچید و من مجبور بودم کلفتی کنم
به خودم که اومدم وسط اتاق ایستاده بودم و دکتر رو به روم
دست زیر چونم گذاشت و آروم گفت : رنگ به رو نداری!
سری تکون دادم و گفتم : مهم نیست... حرفتونو بزنین
-من یه اشپز میخوام واسه خونه. جای خوابم بهت میدم، سرپرستی دخترت با من!
زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم
دورم چرخید و پرسید: چرا جدا شدی از شوهرت؟
سر پایین انداختم و گفتم: هنوز نمیدونم... به من تهمت زد... گفت خیانت کردم... کتکم زد... باردار بودم... دکترا فکر کردن بچه مُرده... همونجا طلاقم داد. ولی بچهام زنده بود...
از یادآوری روزای جهنمی پاهام شروع کرد به لرزیدن و قبل از سقوطم، محکم منو نگه داشت
حمله ی عصبی دوباره داشت شروع میشد
دستشو روی کمرم کشید و آروم گفت: ششش آروم باش... این یه پنیک ساده اس... منو نشناختی شادی؟ روزی که خبر بارداریتو دادی و امیرحسین بدجور زده بودت... فردین تو رو آورد بیمارستان پیش من
بهت زده نگاهش کردم
-حتی با اون همه کبودی عین پنجه آفتاب بودی. گفتم حیف این دختر واسه امیر... حالا امروز... باور نمیکنم دیدمت
در اتاق باز شد و صدایی که به گوشم رسید، خودِ ناقوس مرگ بود
-اینجایی شهراد؟دوساعته پایین منتظرم... نمیدونستم دوست دخترت اینجاست
خودش بود... امیرِ نامردِ من...
کابوس شبانه روزم... قسم خورده بود اگه پیدام کنه منو میکشه...
-اره؛ دوست دخترمه! میخواستم زودتر بهت نشونش بدم...
https://t.me/+-IBbaX0zcYAyOWFk
https://t.me/+-IBbaX0zcYAyOWFk
https://t.me/+-IBbaX0zcYAyOWFk
17020
Repost from N/a
_آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!…
با مشت محکم به شکمم می کوبم:
_وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره…
جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد:
_نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون…
بغض داشت خفه ام میکرد:
_عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم…
اشکم می چکد:
_دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!…
جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند:
_صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده…
حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم…
جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود…
انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم…
گیج شده بودم…
آرام روی تخت دراز میکشم …
مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود…
چشم میبندم:
_حلال کن جمیله خانوم…
زن با تعجب لب میزند:
_این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره…
کف دستم روی شکمم می نشیند:
_توام حلال کن مامانو…کوچولو…
دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت…
احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر…
تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد:
_ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم…
حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر…
چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم…
دستانم کم کم سرد می شوند…
_اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید…
کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما…
صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند:
_ماهور…ماهور…
پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد…
_ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده….
دوست داشتم بخوابم!!!
برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم…
ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
6200
Repost from N/a
باید از این خاندان حامله شه...
تا بابا بزرگ عوضیش بفهمه پیروز این میدون منم
برزو به پدر بزرگش خیره بود که حتی از لاف انتقام جوییش هم لذت میبرد!
یک سالی میشد که نوه ی دشمنش دخترک هفده ساله ای در این عمارت زندانی بود و حق سر پیچی هم نداشت.
- خب از کی حامله شه مردای این خانواده همه زن دارن آقا جون اون دخترم بچست گناه داره
پدربزرگش اخم کرد:- هجده سالش بچست؟
یک سال تو خونم فقط ریختم تو شکمش حالا میگی چیکار کنم ولش کنم بره؟
- آقاجون یک سال ته تغاریشونو ازشون گرفتی بسه دیگه خون بع جیگر شدن فکر میکنن مرده دختره ولش کن
اما پدربزرگ پیر لجبازش نه محکمی گفت و ادامه داد: - اکه مردای خانواده ی من از زناشون مثل سگ میترسن عیب نداره من خودم باردارش میکنم!!!!
برزو مات ماند، پدر بزرگش هیچ وقت لاف بیخود نمیزد و همان موقع صدای ظریف گلرو آمد: - آقا منو صدا کرده بودین؟
سرش سمت دخترک چرخید؛ موهای بود چشم های عسلی و زیادی ظریف بود...
بچه بود و این دختر اگر می مرد قطعا برایش بهتر بود تا زیر پدر بزرگ پر از نفرتش رود و تازه با بدنی مردانه آشنا شود!
پدر بزرگش غرید:
- چرا این قدر دیر اومدی؟
-آخ... آخه داشتم ظرفارو میشینم ظرف شویی خراب بود
عالی شد، کنیز بود حالا باید فاحشگی پدر بزرگش هم میکرد.
عذاب وجدان گرفت چون که او بود که گلی را دزدید و به این ماتم سرا آورد پس نماند تا شاهد باشد از جایش بلند شد و گفت:
- من میرم آقا جون
- برای عقد صدات میکنم تو باشی
و عالی شد دیگر نور الا نور شد...
https://t.me/+r12ZBfpuXaJhNTY8
https://t.me/+r12ZBfpuXaJhNTY8
https://t.me/+r12ZBfpuXaJhNTY8
صدای گریش تو اتاق میپیچید و خانبابا داد زد:- امضا کن یالا
هق میزد و نالید: - ترو خدا منو بکشین این کارو نکنید نمیخواااام نـــــــــه
آقا برزو ترو خدا شما منو آوردید تو این خونه ترو خدا نزارید ترو خدا
برزو نگاه گرفت و زنش که کنارش بود زمزمه کرد: - از خداشم باشه به توله پس بندازه پسر باشه کلی ارثیه بهش میرسه
با خشم به همسرش نگاه کرد، همسری که به زور پدر بزرگش گرفته بودش و صدای پدربزرگش به گوشش رسید:
- اکی اگه میخوای بدون عقد حاملت کنم بسمالله
و بدون هیچ خجالتی جلو عاقدی که پول گرفته بود فقط و نوه ی ویرایش برزو دست گلی را گرفت و کشاندش سمت طبقه بالا که اتاق ها آنجا بود...
و دخترک دیگر زجه میزد:
- نه ترو خدا خدایا خداا نمیبخشمتون نمیبخشم من نمیبخشم
برزو مطمعن بود پدربزرگش از بارداری این دختر نمیگذرد اما بهتر نبود این دختر با بدن مردانه ای آشنا شود که حداقل پیر نباشد و کمی رحم لطوفتم داشته باشد؟
چشم هایش را از این تفکرات بست و اما صدای گریه های گلی... عذاب وجدان داشت خفه اش میکرد و به یک باره از جایش بلند شد و داد زد: - من میگیرمش آقاجون من باردارش میکنم ولش کنید ولش کنید
و برزو یا حرفی نمیزد یا اگر میزد تا تهش میرفت...
https://t.me/+r12ZBfpuXaJhNTY8
https://t.me/+r12ZBfpuXaJhNTY8
https://t.me/+r12ZBfpuXaJhNTY8
https://t.me/+r12ZBfpuXaJhNTY8
https://t.me/+r12ZBfpuXaJhNTY8
https://t.me/+r12ZBfpuXaJhNTY8
17700