cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

🌊 نـــاخـــدا 🌊 | سحرنصیری✍️

بسم الله الرحمن الرحیم کانال رسمی «سحـر نصیری» ناخـدا... آنلاین عصیانگر... فایل.فروشی داروغـه... چاپی یـاکـان... آنلاین پیج اینستا‌گرام نويسنده: saharnasiri.novels پست گذاری: هرروز به جز تعطيلات رسمی🍃 لینک همه‌ی رمان‌های بنده: @saharnasiri_novels

Больше
Рекламные посты
9 499
Подписчики
-1124 часа
-797 дней
-27430 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

رمان جدید نویسندمون #سحرنصیری😍👇 _من عاشق نباتم! _ولی اون قراره مال یکی دیگه بشه! _مگه من مرده باشم...! یادت نیست؟ خیلی وقته قلب من به اسم اونه از همون لحظه‌ی اولی که پاش روی تو خونه‌ی پدریم گذاشت و با اون چشم‌های نباتیش بهم خیره شد! _ولی اون نمی‌تونه به هیچ مردی نزدیک بشه... _از الان دیگه می‌تونه. _چرا؟ مگه تو چه فرقی با بقیه‌ی مردها داری؟ _من؟ من ازش متنفرم برای همین ازم نمی‌ترسه. _چرا ازش متنفری؟ _خودش اینجوری می‌خواد. می‌بینی؟ حتی دوست داشتنش هم با بقیه فرق می‌کنه، آخه اون عزیزِ هزار زخمِ منه! لینک کانال: https://t.me/+7UQuPGOtxE84MjI0
Показать все...
#پست_404 * * * * * * * _بفرما سوما خانم این هم از دفتر کار شما...! در اتاق را باز کردم و قدمی به داخل برداشتم. از آخرین باری که دفتر را دیده بودم آنقدر تغییر کرده بود که لحظه‌ای ماتم برد. همه‌ی کثیفی‌های روی زمین و تار عنکبوت‌ها شسته شده بود و در ضلع گوشه‌ی دفتر چند مبل و صندلی شیک و چرم قرار داده شده بود. نگاهم به میز و صندلی چرخ‌دار افتاد و قدمی به سمتش برداشتم. انگشتانم را روی میز کشیدم و اجازه دادم قلبم از شادی پر بکشد. این آرزویی بود که خیال نمی‌کردم حالا حالاها به آن دست پیدا کنم. یک شرکت کوچک و تر و تمیز برای خودمان! بازویم را گرفت و همان‌طور که به برق چشم‌هایم خیره بود با محبت گفت: بیا بریم دفتر کارت رو بهت نشون بدم حسابی واسه‌ش وقت گذاشتیم. با ذوق عجیبی دستش را فشردم و پشت سرش به راه افتادم. وارد راهرو شد و به سوی اولین اتاق که روی آن اتاق مدیریت نوشته شده بود به راه افتاد. لحظه‌ای دم در مکث کردم و دستگیره را در دست گرفتم. دستش را دور کمرم پیچید و بااطمینان نگاهم کرد. _آماده‌ای اولین روز کاریت رو شروع کنی دختر زند بزرگ؟! خندیدم و با چشم‌هایی براق نگاهش کردم. _هروقت می‌خواستی اذیتم کنی این‌جوری صدام می‌کردی! سرش را به‌دوطرف تکان داد. _فکر نمی‌کردم اذیت بشی یمناتی... من هیچوقت از روی عمد کاری انجام نمیدم که بهت آسیب بزنه. روی نوک پاهایم ایستادم و بوسه‌ای بابت تشکر روی صورتش کاشتم. نمی‌دانم اگر این مرد نبود الان کجا بودم. دستگیره را پایین کشیدم و هردو با هم به اتاق پا گذاشتیم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد منظره‌ی پنجره‌ی بزرگ رو به رویمان بود. کل شهر زیر پایمان بود و حتی سایه‌ای از شط هم از این بالا به خوبی معلوم بود. هیجان زده وسط اتاق چرخیدم و بعد با قدم‌های بلند خودم را به پنجره رساندم. _باورم نمی‌شه... همه‌چیز انگار یه رویاست! به میز تکیه زده بود و با نگاه خاص و عجیبی به صورتم خیره بود. _دوسش داری؟ نگاهم را دور اتاق چرخاندم. صندلی‌های شیک و مدرنی که برای ملاقات با ارباب و رجوع چیده شده بود. چند گلدان کوچک روی میز بزرگم و صندلی چرخ‌داری که قرار بود از نشستن روی آن حسابی لذت ببرم. _عاشقشم... ابرویی بالا انداخت. _عاشق چی؟ خندیدم و خودم را محکم در آغوشش انداختم. _عاشق این کاری که با من می‌کنی... سرم را بالا گرفتم و خیره به چشمانش گفتم: می‌دونی تو ناجی منی مگه نه؟ خم شد و یکی یکی روی پلک‌هایم را بوسید. _می‌دونی یه افسانه هست که می‌گه اگه جون یه نفر رو نجات بدی اون آدم تا آخر عمر مال خودته، مگه نه؟ با یادآوری آن روز لب شط و حرف‌هایی که زده بودم بلند خندیدم. _هنوز یادته؟ بهت که گفتم از خودم در آوردم. با پشت انگشت اشاره ضربه‌ای به بینی‌ام کوبید. _دست به مهره حرکته سوما خانم حرفت رو روی هوا زدم حالا دیگه تا آخر عمر مال منی؟ کمی سرم را کج کردم و با ناز به چشم‌های گرم و مشتاقش خیره شدم. _خیال کردی توی زندگی چیزی جز این می‌خوام؟ نفس سنگینی کشید و کلافه قدمی به سوی میز برداشت. _ظرفیت من به اندازه‌ی کافی پره یمنا بی‌تاب‌ترم نکن!
Показать все...
رمان جدید نویسندمون #سحرنصیری😍👇 _من عاشق نباتم! _ولی اون قراره مال یکی دیگه بشه! _مگه من مرده باشم...! یادت نیست؟ خیلی وقته قلب من به اسم اونه از همون لحظه‌ی اولی که پاش روی تو خونه‌ی پدریم گذاشت و با اون چشم‌های نباتیش بهم خیره شد! _ولی اون نمی‌تونه به هیچ مردی نزدیک بشه... _از الان دیگه می‌تونه. _چرا؟ مگه تو چه فرقی با بقیه‌ی مردها داری؟ _من؟ من ازش متنفرم برای همین ازم نمی‌ترسه. _چرا ازش متنفری؟ _خودش اینجوری می‌خواد. می‌بینی؟ حتی دوست داشتنش هم با بقیه فرق می‌کنه، آخه اون عزیزِ هزار زخمِ منه! لینک کانال: https://t.me/+7UQuPGOtxE84MjI0
Показать все...
https://t.me/major/start?startapp=202751176 دوستان این ربات برای پاول موسس تلگرامه و ارزشش از همه‌ی‌ ربات‌ها تا الان بالاتره😐 تبلیغ نیست رباتش تازه راه افتاده و مخاطباش کمن ولی مال خود موسس تلگرامه حتما استارت کنید. حتی نیاز به سکه جمع کردن هم نیست خودش بهتون ارز میده اصلااااا از دستش ندین❤️ فیلتر شکن هم نمیخواد
Показать все...
Major

Hello, future major! Welcome to @Major⭐️ Your task is to become the best of the best in the player rating. Vote for others by stars and collect stars yourself⭐️ The coolest majors will receive a valuable token in the future!

https://t.me/major/start?startapp=202751176 دوستان این ربات برای پاول موسس تلگرامه و ارزشش از همه‌ی‌ ربات‌ها تا الان بالاتره😐 تبلیغ نیست رباتش تازه راه افتاده و مخاطباش کمن ولی مال خود موسس تلگرامه حتما استارت کنید. حتی نیاز به سکه جمع کردن هم نیست خودش بهتون ارز میده اصلااااا از دستش ندین❤️
Показать все...
Major

Hello, future major! Welcome to @Major⭐️ Your task is to become the best of the best in the player rating. Vote for others by stars and collect stars yourself⭐️ The coolest majors will receive a valuable token in the future!

جدیدترین رمان #سحرنصیری😍🔥👇 چکاد راستاد از باهوش‌ترین روانپزشک‌های کشور که روانی بودنش رو پیش صدها استاد به خوبی پنهان کرده بود!❌ مردی که از بچگی عاشق خواهر ناتنیش بود!🔥 مجنون چشم‌هایی بود که می‌دونست بهش حرومه ولی ازش چشم بر نمی‌داشت تا روزی که فهمید دخترک رو به پرورشگاه فرستادن و برای پس گرفتنش برگشت و اونو دور از چشم همه به عمارت خودش برد ولی...❤️‍🩹🔥 لینک کانال: https://t.me/+7UQuPGOtxE84MjI0
Показать все...
#پست_403 با چشم‌هایی سرخ شده به لب‌های از هم باز مانده‌ام خیره شد، خواست دوباره شبیخون بزند که صدای زنگ گوشی باعث شد هردو سرجا خشکمان بزند. کلافه و دستپاچه کمی عقب کشیدم و با چشم دنبال موبایلم گشتم. همان‌طور که در آغوشش جمع شده بودم خم شد و گوشی را از روی میز برداشت و به دستم داد. با دیدن اسم مامان روی صفحه‌ی تلفن چشم‌هایم گرد شد و کمی مکث کردم. ناخدا فشاری به پهلویم آورد و با آرامش اشاره زد جواب بدهم. گوشی را روی گوشم گذاشتم و نفس آرامی کشیدم. _الو؟ بلافاصله صدای هیجان‌زده‌اش در سرم پیچید. _سلام دخترم حالت خوبه؟ کمی در آغوشش جا به جا شدم و بی‌حرف شروع به نوازش موهایم کرد. _خوبم... شما خوبین؟ خندید و پرذوق گفت: ما هم خوبیم عزیزم. از سهند خبرت رو گرفتم گفت دیشب عروسیته قبلش زنگ نزدم گفتم شاید سرت شلوغ باشه. همه‌چیز خوبه؟ بگو ببینم همون مردیه که گفته بودی عاشقشی؟ ناخدا کمی در جایش جا به جا شد و خیره نگاهم کرد. انگار حرف‌هایش را شنیده بود. _آره همون مردیه که عاشقشم! لبخند کمرنگی زد و لبش را به سرم چسباند. لبم را تر کردم و پرسیدم: بابا می‌دونه با سهند در ارتباطی؟ سریع جبهه گرفت. _به اون هیچ ربطی نداره... همون‌قدر که اون پدرتونه من مادرتونم! سکوتم را که دید کمی مکث کرد. _همون‌قدر که من اشتباه کردم اون هم اشتباه کرده. نمی‌ذارم با دوری از شما بیشتر از این تنبیهم کنه. لبم را گزیدم و صورتم را در گردن ناخدا فرو بردم که مرا تنگ در آغوش گرفت. _دیشب بابا اومده بود این‌جا... نفس عمیقی کشیدم. _گفت باهات حرف زده. صدایش سرد شد. _زنگ نزدم که راجع‌به اون حرف بزنم. فقط می‌خواستم واسه‌ت آرزوی خوشبختی کنم. چشم بستم و بی‌توجه ادامه دادم: فرق کرده بود انگار یه چیزی اذیتش می‌کرد... دستی به گردنم کشیدم. _حتی سهم‌الارثم رو بهم داد... سریع جواب داد: باید هم می‌داد تو دخترشی سوما اون خیلی بیشتر از این‌ها بهت بدهکاره! آهی کشیدم. _درسته... داره همه‌ی بی‌مهری‌‌هاش رو با پرداخت پول جبران می‌کنه. دستان ناخدا دور تنم محکم شد. انگار که می‌خواست در برابر آن‌ها از من محافظت کند. _توی همه‌ی این سال‌ها تو قربانی نفرت ما بودی سوما... با این که بی‌گناه‌ترین بودی! آهی کشید. _حق اینو دارم که ازت خواهش کنم گذشته و همه‌ی خاطرات بدش رو پشت سر بذاری؟ زیر چشمی به صورت خنثی ناخدا نگاه کردم. _خاطرات گذشته منو به چیزی که الان هستم تبدیل کرده. هیچوقت فراموششون نمی‌کنم ولی اجازه نمیدم آینده‌م رو خراب کنن. من الان یه انگیزه برای خوشحالی دارم مامان از دستش نمی‌دم. سکوتی سنگین میانمان سایه افکند. _تو به من گفتی مامان؟ با شنیدن حرفش ابرویم را بالا انداختم و به جمله‌ای که گفتم فکر کردم. فقط از دهانم در رفته بود. _فکر کنم! نگاه ناخدا روی صورتم چرخید، خم شد و شقیقه‌ام را بوسید و لب‌هایش را همان‌جا نگه داشت. _ازت ممنونم من... من راستش هیچوقت فکر نمی‌کردم... صدایش از بغض لرزید و سکوت کرد. خودم هم فکرش را نمی‌کردم ولی دیگر نمی‌خواستم به‌خاطر این گذشته‌ی لعنتی روحم را سیاه کنم. _نسیم کجایی عزیزم؟ با شنیدن صدای مردانه‌ای از آن طرف تلفن تنم منقبض شد. _الان میام فرهاد جان. نفس تندی کشیدم که سریع گفت: من باید برم قربونت برم باز هم باهات تماس می‌گیرم. باشه مامان جان؟ من بیشتر از او برای قطع کردن این مکالمه عجله داشتم. _باشه... خدانگهدار. همین که گوشی را قطع کردم خودم را در آغوش ناخدا جا به جا کردم و نفس کلافه‌ای کشیدم. شانه‌ام را نوازش کرد و پرسید: حالت خوبه سوما؟ در نقطه‌ی امنم فرو رفتم و چشم بستم. _بخوابم و بیدار بشم خوب می‌شم... گردنش را بوسیدم. _محکم بغلم کن اینجا منطقه‌ی امن منه هیچکس نمی‌تونه اذیتم کنه. پیشانی‌اش را به سرم چسباند و زمزمه کرد: بخواب حبیبتی دیگه نمی‌ذارم کسی اذیتت کنه!
Показать все...
جدیدترین اثر #سحرنصیری😍🔥👇 بار اولی که دیدمش ازش متنفر بودم! هم از اون و هم از مادرش که خیال می‌کردم خانواده‌مون رو نابود کرده! بار دوم که دیدمش با نگاه مهربونش بهم خیره شده بود ولی تنها چیزی که حس می‌کردم یه کینه‌ی عمیق بود! بار سوم که دیدمش توی مراسم مادرش بود، صورتش از گریه سرخ شده بود و بچه‌ها اذیتش می‌کردن! دفعه‌ی بعد داشتن می‌بردنش پرورشگاه چون اون دیگه تو خونه‌ی ما جایی نداشت... بعد از اون دیگه چیزی ندیدم چون قشنگی‌ِ چشم‌هاش کورم کرده بود! انگار که... انگار که خدا چشم‌هاش رو بوسیده بود! لینک کانال: https://t.me/+7UQuPGOtxE84MjI0
Показать все...
#پست_402 سوما بعد از آب کشیدن ظرف‌ها از آشپزخانه سرک کشیدم و به ناخدایی که روی کاناپه نشسته و به دسته‌ی اوراق رو به رویش چشم دوخته بود نگاهی انداختم. در طی این یک ماه جوری برنامه‌ریزی کرده بود که همه‌ی مشغله‌ی فکری‌ام خرید عروسی و چیدن خانه باشد و خودش پا به پای سعیدی برای به راه انداختن شرکت تلاش کرده بود. هردو از همه‌ی رابط‌هایی که داشتند کمک گرفته بودند تا کار جلو بیفتد و به ذهنم رسیده بود که شاید زند بزرگ خودش به سعیدی سفارش کرده باشد تا هوای مارا داشته باشد و گره‌ی کارهایمان را با اسم و رسم خودش باز کند. هنوز برایم قابل باور نبود. زند بزرگ با دست‌های خودش سهم ارثیه را در پاکتی گذاشته و تحویلم داده بود. دلم می‌خواست وقتی سینا همه‌چیز را می‌فهمد حالت صورتش را از نزدیک ببینم. زند بزرگ آدم خسیسی نبود ولی روی ریال به ریال از پولی که برای آن زحمت کشیده بود حساس بود و الله بختکی آن را دست کسی نمی‌سپرد. از پشت سر نزدیکش شدم. خم شدم و دست‌هایم را دور گردنش حلقه کردم و گونه‌اش را بوسیدم. با لحن پرانرژی و ملایمی لب زدم: در این طوفان که ماهی هم به دریا دل نخواهد زد؛ کجا با کشتی‌ات بردی دلم را ناخدای من؟ با چشمانی ستاره باران بوسه‌ای روی دست‌هایم نشاند و دستش را دور کمرم پیچید تا در آغوشش بنشینم. _همین‌جا بمون یمنا، جایی نرو! بی‌صدا در آغوشش ماندم. سرپنجه‌هایم را در موهایش فرو بردم و به آرامی شروع به ماساژ دادن کف سرش کردم. کمی مکث کرد و با آرامش پلک‌هایش را به‌هم فشرد. _ادامه بدی خوابم می‌بره. خم شدم و بوسه‌ای بر لب‌هایش نشاندم. _خب ببره... امروز روز ماست نمی‌خوام خودت رو با کار خسته کنی. کمرم را نوازش کرد و نفس عمیقی کشید. _فردا می‌برمت شرکت تا راجع‌به تغییراتی که انجام شده نظر بدی... به کمکت نیاز دارم! لبم را تر کردم و موهایش را بین دستانم به‌هم ریختم. _در خدمتم اعلی‌حضرت! خندید و با چشم‌هایی براق نگاهم کرد. _بوی خوبی میدی! با شیطنت سرم را نزدیک‌تر بردم. دستم را وارد پیراهنش کردم و روی سینه‌اش گذاشتم. _مزه‌ی خوبی هم میدم! با لذت خندید. خم شد و حریصانه لب‌هایم را بلعید. از خدا خواسته پاهایم را دوطرف کمرش حلقه کردم و به بوسه‌هایش پاسخ دادم. نفسم تنگ شد و قفسه‌ی سینه‌ام بی‌رحمانه به درد آمد. دستش را از روی کمرم بالا کشید و بوسه‌ را عمیق‌تر کرد. نفسم که بند آمد سرش را عقب کشید و این‌بار صورتش را مابین گودی گردنم فرو برد. نفس عمیقی کشید و پوست نازک گردنم را بین لب‌هایش به بازی گرفت. همان‌طور که لباس را از تنم کنار می‌زد تا برهنگی تنم را لمس کند لب زد: درسته مزه‌ی بهشت میدی! از حرارت بینمان به نفس نفس افتادم و خودم را بیشتر به او فشردم.
Показать все...
#پست_401 ناخدا دستی به سرش کشید و بعد اولین جعبه‌ای که جلوی راهش بود را از میان برداشت. با دیدن پاکت مورد نظر کمی مکث کرد و با تاسف سر تکان داد. _بیا اینجاست انقدر بالا و پایین نپر. کل اتاق رو روی سرت خراب کردی دختر. سوما با هیجان پاکت را در دستش گرفت و با کشیدن ناخدا از اتاق بیرون رفت. روی کاناپه نشست و سریع پاکت را باز کرد. ناخدا با کنجکاوی به صورت شگفت‌زده‌ی سوما نگاه کرد و آرام پرسید: چی‌شده؟ سوما پاکت را به سمتش گرفت. _بخون! ناخدا گیج شده اسناد و مدارکی که در پاکت قرار داشتند را بیرون کشید و نگاهی سرسری به همه‌ی برگه‌هایی که نام سوما زند روی آن‌ها ثبت شده بود انداخت. _خب این یعنی چی؟ سوما با لب‌هایی از هم بازمانده جواب داد: اینا سهم‌الارث منه! همه‌ش رو زده به‌نامم... ناخدا دستی به صورتش کشید. _مبارک باشه! سوما چشم‌هایش را برایش گرد کرد. _می‌دونی یعنی چی؟ ناخدا گیج‌تر از قبل نگاهش کرد. _یعنی چی؟ سیبک گلویش بالا و پایین شد. _یعنی اون به من اعتماد داره! چهارزانو و با هیجان رو به رویش نشست. _یه بار وقتی من و سینا و سهند توی دفترش بودیم بهمون گفت تا وقتی بهمون اعتماد نکنه و مطمئن نشه که می‌تونیم روی پای خودمون بایستیم هیچوقت ارثیه رو بهمون نمیده! پاکت را بالا گرفت و ذوق زده گفت: این یعنی چی؟ یعنی بابا به من اعتماد داره حتی... حتی بیشتر از سینا و سهند! لب‌هایش را به‌هم فشرد و با کمی مکث ادامه داد: حتی قبل از این که جواب آزمایش رو بهش بدم همه‌ی اینارو به اسمم زده بود! با حال عجیبی به صورت ذوق‌زده‌ی دخترک خیره شد. هرچه‌قدر هم که می‌گذشت این حقیقت تغییر نمی‌کرد که دخترکش تشنه‌ی محبت والدینش بود و او با تمام توانش تلاش می‌کرد این خلا روحی را در وجودش پر کند. لبخندی روی صورتش نشاند و دخترک را محکم در آغوشش فشرد. _باید هم بهت اعتماد داشته باشه. تو سومایی کسی که اگه بخواد هرکار غیرممکنی رو توی این دنیا انجام میده! سوما خندید و صورتش را به گردنش مالید. سرش را عقب کشید و با لحن معصومانه‌ای گفت: واقعنی؟ پیشانی‌اش را بوسید و نفس عمیقی کشید. _واقعنی! بهت افتخار می‌کنم تو اعتماد پدرت رو به‌دست آوردی. حتی زودتر از برادرهات. سوما چینی به بینی‌اش انداخت. _البته از حق نگذریم یه مقداریش هم به‌خاطر وجود تو بود. اگه توی زندگیم نباشی تا دیوونه‌گی‌هام رو خنثی کنی تبدیل به غیرقابل اعتمادترین آدم دنیا می‌شم! خندید و دخترک را تنگ به خودش فشرد. او عاشق همین دیوانه‌گی‌های کوچک و بزرگ دخترکش بود!
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.