از کفر من تا دین تو...
هلال ماه در حال چاپ از کــــفرمـــن تادیــــن تو... آنلاین : فاطمه موسوی 🥀 مـــــــرزشکن... آنلاین : آذر اول 🍂 پارت گذاری هرروز هفته🤩 تگ کانال @haavaaa62 تعرفه تبلیغات در کانال #ازکــفرمـــــنتادیــنتو @kofre_man_moosavi ♠️♥️♣️♦️
Больше52 187
Подписчики
-14424 часа
-4927 дней
-77530 дней
Время активного постинга
Загрузка данных...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Анализ публикаций
Посты | Просмотры | Поделились | Динамика просмотров |
01 💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها şĥ²⁵v
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا | 2 670 | 0 | Loading... |
02 🌱
#رمان_کامل_کفر_با_بیش_از_1300_پارت
از اول تیر به نوبت اولویت پرداخت، فایلش به عزیزانی که درخواست داشتن داده میشه
و تنها چند روز به آخر خرداد مونده و تاریخ فروش تمدید نمیشه ❌ | 368 | 0 | Loading... |
03 _بروعقب دختره آکله عمو الانمیاد میبینه
بی توجه اغواگرانه خودشو بهم چسبوند و لیسی به گردنم زد که به خودم لرزیدم و زیر لب استغفار کردم _صدف خانوم خواهش میکنم این کار صحیح نیست
بوسی رو ته ریشم نشوند که قلبم لرزید: یاامشب توتختت سوارمی یاآبروتومیبرم حاجی وقتی میگممیخوامت یعنی بایدمالمن باشی
دستی به گردن قرمزم کشیدم و از خدا طلب بخشش کردم
_باشه صیغه میخونیم یکم برید عقب لطفا.
https://t.me/+Yyy5fuu3scMwMDY8
https://t.me/+Yyy5fuu3scMwMDY8
حاج شاهویاقوتی مردیمعتقد باایمان که گیر یه دختر بیحیا واغواگرمیوفته و هرشب♨️ | 246 | 0 | Loading... |
04 _بروعقب دختره آکله عمو الانمیاد میبینه
بی توجه اغواگرانه خودشو بهم چسبوند و لیسی به گردنم زد که به خودم لرزیدم و زیر لب استغفار کردم _صدف خانوم خواهش میکنم این کار صحیح نیست
بوسی رو ته ریشم نشوند که قلبم لرزید: یاامشب توتختت سوارمی یاآبروتومیبرم حاجی وقتی میگممیخوامت یعنی بایدمالمن باشی
دستی به گردن قرمزم کشیدم و از خدا طلب بخشش کردم
_باشه صیغه میخونیم یکم برید عقب لطفا.
https://t.me/+Yyy5fuu3scMwMDY8
https://t.me/+Yyy5fuu3scMwMDY8
حاج شاهویاقوتی مردیمعتقد باایمان که گیر یه دختر بیحیا واغواگرمیوفته و هرشب♨️ | 885 | 1 | Loading... |
05 _بروعقب دختره آکله عمو الانمیاد میبینه
بی توجه اغواگرانه خودشو بهم چسبوند و لیسی به گردنم زد که به خودم لرزیدم و زیر لب استغفار کردم _صدف خانوم خواهش میکنم این کار صحیح نیست
بوسی رو ته ریشم نشوند که قلبم لرزید: یاامشب توتختت سوارمی یاآبروتومیبرم حاجی وقتی میگممیخوامت یعنی بایدمالمن باشی
دستی به گردن قرمزم کشیدم و از خدا طلب بخشش کردم
_باشه صیغه میخونیم یکم برید عقب لطفا.
https://t.me/+Yyy5fuu3scMwMDY8
https://t.me/+Yyy5fuu3scMwMDY8
حاج شاهویاقوتی مردیمعتقد باایمان که گیر یه دختر بیحیا واغواگرمیوفته و هرشب♨️ | 738 | 0 | Loading... |
06 _بروعقب دختره آکله عمو الانمیاد میبینه
بی توجه اغواگرانه خودشو بهم چسبوند و لیسی به گردنم زد که به خودم لرزیدم و زیر لب استغفار کردم _صدف خانوم خواهش میکنم این کار صحیح نیست
بوسی رو ته ریشم نشوند که قلبم لرزید: یاامشب توتختت سوارمی یاآبروتومیبرم حاجی وقتی میگممیخوامت یعنی بایدمالمن باشی
دستی به گردن قرمزم کشیدم و از خدا طلب بخشش کردم
_باشه صیغه میخونیم یکم برید عقب لطفا.
https://t.me/+Yyy5fuu3scMwMDY8
https://t.me/+Yyy5fuu3scMwMDY8
حاج شاهویاقوتی مردیمعتقد باایمان که گیر یه دختر بیحیا واغواگرمیوفته و هرشب♨️ | 271 | 0 | Loading... |
07 Media files | 4 357 | 0 | Loading... |
08 .
-حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونهی باباش. گناه داره دختره کوروش.
اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک میکشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید میماند و تماشا میکرد.
-ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟
ساغر هول هولکی جواب میداد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام میگذاشت.
-من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره .
اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه!
-ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره !
مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند میزد و تظاهر میکرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود.
-آخ !
-چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟
صدای کوروش بود . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ میکرد. در دلش زمزمه کرد
-نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما...
-کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم.
با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف میرفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود
-دستم میسوزه!
کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود.
-دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی.
نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش میخواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید.
-برو خودم میتونم.
کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است.
-بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟
اگر یک کلمه دیگر حرف میزد بغض درگلو مانده منفجر میشد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش میداد.
-نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته.
یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند.
-یغما چیزی شده؟
آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش...
بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید.
-یکم بوت کنم بعد برو...
کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق میکشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق میکشید.
- واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن...
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
#پارت👆 | 3 656 | 3 | Loading... |
09 _ هووی یابو! مگه کوری؟
دختر از ماشین پایین امد، به پشت ماشین نگاه کرد و بعد به راننده.
_ پونه، طرفو...
نازی هم پیاده شد.
_ با توام، کوری؟ ماشین قرمز نکنه فک کردی پارچه قرمزه گفتی حمله کنم بهش...
مرد ااز شاسی بلندش پایین آمد با کت و شلوار و عینک دودی مارکدار.
_ وحشی نباش دختر، خسارتت و میدم.
_ بیا بریم پونه، آقا که گفتن خسارت...
نازی لبخند طنازی زد، اما پونه در ازایش یک لگد به ماشین گرانقیمت آقا.
_ خفه شو نازی، باز تو یه فوکل کرواتی دیدی شل کردی؟
روبروی مرد قد بلند ایستاد، روی نوک پنجه، تازه رسیده بود به گردنش. مردک عصا قورت داده.
_ این لگن همهی دارایی منه، خسارت خسارت نکن، تا جمع بشه دو روز من از کار میوفتم...
مرد گوشی اش را بیرون اورد انگار دختر را ندیده.
_ اینقدر حرف نزن، بگو چقدر میخوای؟ لگنت و ببر تعمیرگاه من، شغلت چیه؟ خسارت اونم میدم...
نازی بازویش را کشید. اما پونه کوتاه نیامد.
_ همینه دیگه، وقتی به گاو وحشی گواهی نامه میدن همینه، رنگ قرمز میبینه رم میکنه، دیدم سرش تو گوشیه ها...
_ پونه، ولش کن، فقط ساعت یارو قد کل زندگی ما می ارزه.
نازی کنار گوشش زمزمه کرد ولی چه اهمیت داشت؟
_ جواب اسی رو چی بدم نازی؟
ماشین خودش که نبود. مرد پچ پچشان را شنید. با گوشی حرف زد و بعد قطع کرد.
_ گفتم الان میان ماشین و میبرن تعمیرگاه، بهتر از اولش میشه.
پونه به ماشین تکیه داد، اما نازی یک کاغذ را به سمت مرد گرفت.
_ این شمارهی منه، اسمم نازیه اگر...
مرد اخمالو نگاهش کرد.
_ شمارهی تو رو میخوام چکار؟
_ اوهوی... یابو برت داشته که چی؟ این ساده و خره فکر میکنه هر خری لباس تنش کرد و عطر و ادکلن مارک زد و عین خرمگس عینک، آدمه، تو چرا هوا برت میداره؟... گمشو تو نازی...
صدای جیغ دخترک باید ازار دهنده می بود اما برای گوش یونس نه...
_ شمارتو بده من پونه...
از بین حرفهای دختری که بغض کرده سوار ماشین شد نامش را فهمید.
_ شمارهی منو میخوای چکار؟ اصن زنگ بزن پلیس بیاد بابا.
رنگ پونه سرخ از عصبانیت بود، گوشهی لب مرد کج شد، شبیه لبخند.
_ شمارتو بده چون دهنت به یه صافکاری نیاز داره از بس بی ادبی...
کمی طول کشید تا حرف مرد را هضم کند.
_ بیا سرویس کن ببینم چه گهی میخوای بخوری؟...
مشت زنانه اش را در هوا گرفت، مثل او را ندیده بود.
_ شمارتو بده بهت میگم... بچه پرو من از تو دیوث ترم، نگاه کت و شلوارم نکن ها...
مردم جمع شده بودند، دو دست پونه بی اخطار محکم روی سینه اش کوبیده شد...
_ بی شرف! به ماشینم زدی حالا درخواست کارای خاکبرسری داری؟
یونس فکر اینجایش را نکرده بود، کسی جلو امد...
_ بی ناموس! زدی ماشین دختر مردمو داغون کردی چه گهی میخوای بخوری؟
مرد هیکلی بود، یونس خونسرد نگاهش کرد.
_ شما خودتو دخالت نده داداش، این زیادی شلوغش کرده، با هم کنار میایم.
پونه گوشی به دست میخواست به پلیس زنگ بزند که گوشی از دستش قاپیده شد، یونس شماره اش را با گوشی او گرفت. نمیگذاشت همینجا تمام شود.
https://t.me/+kdfFULlO_JRmNTI8
https://t.me/+kdfFULlO_JRmNTI8
https://t.me/+kdfFULlO_JRmNTI8 | 4 393 | 9 | Loading... |
10 #پارت147
_ خیسی؟ بیا بغلم جوجهکوچولو! نمیخوام بخورمت. نترس. یهجوری خشکت زده، انگار جن دیدی!
او جن نبود.
فقط زیادی مرد بود؛ زیادی خوشتیپ؛ زیادی باجذبه.
هروقت میدیدمش، دست و پایم را گم میکردم. البته سنی هم نداشتم؛ حداقل مقابل او کوچک بودم. بیبی میگفت من که به دنیا آمدم، او ابتدایی را تمام میکرد.
پس ده سالی بزرگتر بود.
حواسم نبود توی ذهن در حال تجزیه و تحلیلم.
_ الووو! کجایی آتیشپاره؟
مثل خانملوبیا خشکم زده بود.
چتر را بالای سرم گرفت، دست دیگرش را دور شانهام پیچید و من را هل داد سمت ماشین گرانقیمتِ خود.
تمام تنم لرزید از لمس دستش.
از اینکه من را چسبانده بود به خود، مورمورم میشد.
درِ ماشین را باز کرد و خم شد توی صورتم.
نفس داغش به پوستم خورد.
فوری سرم را عقب کشیدم.
تای ابرویش را بالا داد:
_ زبون نداری تو؟
لعنتی، چه بویی داشت ادکلنش!
هُرم دهانش!
داشتم از خودبیخود میشدم.
آب دهانم را قورت دادم:
_ چرا امدید جلوی باشگاهم؟
_ میخواستم ببینم جوجههای طلایی چهجوری تکواندو کار میکنن؟
و به موهای بورم که از زیر شال ریخته بود بیرون نگاه کرد.
_ آقا امیرپارسا شما چرا…
_ بگی “امیر” کافیه! کوچولو که بودی “امیر” صدام میزدی.
قلبم داشت تند میکوبید. حس میکردم زیر این نگاه گرم و مستقیم، سرخ شدهام. حرارت از گونههایم بیرون میزد.
آن موقعها او این شکلی نبود. لاغرتر بود. قدش انکار کوتاهتر بود. ولی حالا… حالا حتی تا شانهاش هم نمیرسیدم.
هم بلند شده بود، همچهارشانه.
تهریشهایش هم جذاب بود.
نمیدانم چرا از روزی که آمده بود عمارت، مثل جن و بسمالله ازش فرار میکردم!
_ میشه جدی باشید و بگید چرا اومدید اینجا؟
_ اومدم دنبالت با هم بریم یه جایی!
صدایم لرزید:
_ کجا؟ چچرا؟
_ یه قرار عاشقانهی دوتایی!
چشمهایم گرد شد و حس کردم قلبم صاف از سینهام پایین افتاد.
خندید… مردانه و دلنشین:
_ شوخی کردم کوچولو!
نمیدانم چرا دلم شکست.
معلوم است که شوخی کرده… وگرنه او کجا و من کجا! او نوهی محبوب خاندان بود و من نوهی نفرین شده!
او همهکاره بود و آقایی میکرد؛ من دخترِ زنی بودم که هیچکس قبولش نداشت و ننگِ گناهِ مادر را به دوش میکشیدم …
در ماشینش را کاملتر باز کرد:
_ بشین. قراره بریم برای نازلی هدیه بگیریم! فردا تولدشه.
آنجا اولین باری بود که دلم طاقت نیاوورد اسم «نازلی» را از زبانش بشنوم…
_ من دوست ندارم بیام! با نازلی قهرم!
_ دوتا دخترخاله نباید قهر کنن. بشین ببینم.
و هلم داد داخل. لمس دستش دیوانهام کرد. نتوانستم مقاومت کنم. نزدیکم که میشد، فرومیریختم…
از وقتی پا به عمارت گذاشته بود، همهچیز عوض شده بود. غذاها طبق سلیقهی او پخته میشد. هرچه حرف میزد، هیچکس نه نمیاورد و هلنبانو «شازده» گویان روزش را شب میکرد.
ولی امیرپارسا نمیدانست روزگار من توی آن خانه شبیه هیچکس نیست.
جز بیبی کسی دوستم نداشت. دایی که همیشه سرم هوار میکشید و تنبیه میکرد. خاله راحیل هم مدام سعی داشت ثابت کند دخترش نازلی، از من صد پله بهتر و بالاتر است و خواستگارهای خوب دارد!
قبل از روشن کردن ماشین، تنش را جلو کشید و بهم نزدیک شد. میخواستم کمربندم را ببندد. قلبم از نزدیکیاش رگباری میتپید.
_ عوض شدید.
_ خوب شدم یا بد؟
_ خیلی خوب…
متوجه شدم که خندهاش را قورت داد.
_ از چه لحاظ؟
_ هیکلتون… یعنی باد کردید انگار!
_ من ده سال با باشگاه خودمو نکشتم که تو بگی باد کردید!
نمیدانم چه مرگم شده بود. خندههایش دلم را میلزاند. حسی داشتم که هرگز قبلا تحربه نکرده بودم…
روزهای اول همهچیز شیرین بود. یواشکی حواسش به من بود و محبتهایش باعث میشد کمکم هیچکس جرات نکند به من چیزی بگوید…
ولی یک شب، همان شبی که او تب کرد و من برایش سوپ بردم، صدای نازلی را از داخل اتاقش شنیدم…
شنیدم و رویای کوتاهم زود خراب شد.
شنیدم و قلبم تکهتکه شد و هر تکهاش یکجور درد گرفت…
نازلی میگفت:
_ من عاشق توأم امیرپارسا!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
هر خواستگاری برام میومد، با یه بار تحقیق، میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد. حق عاشقیام نداشتم؛ چون همه منو نتیجهی هرزگی مادرم میدونستن و هیشکی، حتی خاله و داییهام روی خوش نشون نمیدادن بهم. میگفتن مثل مادرم تو زرد از آب درمیام و به یه مرد راضی نمیشم! ولی یه روز کسی عاشقم شد که هیشکی فکرشم نمیکرد…
نوهی محبوب خاندان از آمریکا برگشت و همهی معادلات تو اون خونه بههم ریخت!
امیرپارسا تبدیل شد به حامی بزرگ من…
به عشق من…
عشقی که هیچکس چشم دیدنش رو نداشت…
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk | 2 246 | 5 | Loading... |
11 -مهتاب بپرس ببین بهزیستی یا کمیته امداد کمکی نمیکنه واسه پول آمپولام!؟ حالم خوب نیست. دیشبم تشنج کردم، شانس اوردم بلایی سرم نیومد..
صدای پوف کلافهس مهتاب از پشت گوشی آمد.
-بابا تو شوهرت پولش از پارو بالا میزنه. واسه ۲ میلیون پول امپولت لنگ کمک بقیه ایه!؟
دخترک از شنیدنش بغض کرد.
شوهر صوریش پی دختر و دختر بازی بود، البته که تا همینجا هم مردانگی را در حقش تمام کرده بود.
-تو که وضع مارو بهتر میدونی مهتاب...میترسم بهش بگم ام اس دارم طلاقم بده آواره شم. آخه کی حاضره یه زن پر خرج و دردسر رو نگه داره کم دردسر بودم براش؟!
-بابا تو دیگه خیلی شلوغش کردی...به خدا شادمهر اینجوری ها هم نیست. تو بهش بگه اونوقت....
با صدای افتادن چیزی در نزدیکیش هول زده گوشی از دستش افتاد و پرگشت.
با دیدن شادمهر که مات و مبهوت پشت سرش بود و خشکش زده بود حس کرد دنیا روی سرش خراب شد.
-آ...آقا....چی شده؟!
-چرا بهم نگفتی!؟
خودش را به آن راه زد.
-چیو!؟
عصبی از طفره رفتنش گلدانِ روی میز را روی زمین کوبید و عربده کشید.
-چرا بهم نگفتی ام اس داری؟ چرا نگفتی بیماریت انقدر پیشرفت کرده که تشنج میکنی؟ چرا نگفتی لنگ داروهاتی ها با وجودِ اینکه منِ بی غیرت شوهرتم میخوای از بهزیستی و کمیته امداد کمک بگیری!؟هااااا!؟
شانههای زن از ترس جمع شد، از کجا فهمید...نکند...
-آقا...توروخدا آروم باش...من...من
شادمهر عصبی به سمتش رفت و بازوهایش را گرفت و محکم تکان داد.
-تو چی هان؟ فکر کردی انقدر اشغالم که به خاطر همچین چیزی ولت کنم. جواب منو بده سپیده، چند وقتِ قهمیدی و به منِ بی شرف نگفتی!؟
سپیده دیگر مقاوتی به برای نگه داشتنِِ اشک هایش نکرد.
با گریه لب زد:
-آقا توروخدا به خودتون فحش ندید. ارزششو نداره.
عصبی در صورتش داد زد:
-چی ارزش نداره؟ اینکه زنم ام اس پیشرفته داره؟اینکه جونش در خطره!؟
اشک های دخترک بیشتر شدت گرفت.
دست روی سینهی شادمهر گذاشت و سعی کرد ارامش کند.
اما این مرد ارام و قرار در کارش نبود.
-چرا بهم نگفتی...چرا بهم نگفتی لعنتی...چرا داروهاتو، آمپولاتو به موقع مصرف نکردی که انقدر پیشرفته شه. به خاطر پول؟ انقدر منو کم دیدی سپیده؟ انقدر کم دیدیم که حاضر نشدی بهم بگی؟
-نگو اینجور آقا. شما مگه کم به من لطف کردید؟ بچهی مُردمو خاک کردید، از شوهر معتادم طلاقمو گرفتید. اوردیتم تو این عمارت، بهترین غدا بهترین لباس....یه ادم مگه چقدر میتونه سربار باشه؟ من بمیرم شما هم یه نفس راحت از دستم بک....
و این سیلی محکم شادمهر بود که نطقش را برید و اجازه نداد ادامه دهد.
چشم های مرد به اشک نشسته شده بود و در حالی که از خشم داشت منفجر میشد عربده زد.
-ببند دهنتو....ببند دهنتو. کور بودی اون همه عشق منو ندیدی؟ ندیدی اگه نباشی، اگه از سر کار میام تو استقبالم نیای، با اون دستپختِ خوشمزهت برام غذا درست نکنی من می خوام چیکار کنم؟ هان لعنتی؟ تو رحمت به من نیومد؟ منِ بی شرف کی رفتم دنبال دختر بازی که بار دومم باشه؟!
حالا دیگر شادمهر هم بی محابا اشک میریخت و خشمش را روی وسایل خالی می کرد.
ترسیده بود، ترسیده بود از نبود این زنِ مظلوم و ارام که منبع ارامشش شده بود.
اینهی میز ارایش را که شکست دست خودش هم همزمان برید و سپیده گریان به سمتش دوید.
-آقا...توروخدا، مرگ من..نکن اینکارو....
شادمهر همزمان با سپیده روی زمین اوار شد و شانه هایش از هق هق مردانه لرزید.
سپیده به خواب هم نمیدید این مرد انقدر گرفتارش شود و همین حالش را بد کرده بود.
احساس گیجی داشت، یک حالت آشنا...نه! داشت تشنج می کرد.
قبل از این فرصت کاری پیدا کند بندش شروع به لرزیدن کرد و با افتادنش روی زمین شادمهر وحشت زده دست و پایش را بین پاهایش قفل کرد و همان طور که دستش را لای دندان های سپیده می گذاشت داد زد.
-شادییی....زنگ بزن اورژانش...یا ابلفضل....
https://t.me/+V6PfnehmJIdkMjc0
https://t.me/+V6PfnehmJIdkMjc0
https://t.me/+V6PfnehmJIdkMjc0
https://t.me/+V6PfnehmJIdkMjc0 | 2 578 | 5 | Loading... |
12 مـــــــــرز شکن 📿
#پارت_۱۳۱
#آذر_اول
" خودت می دونی اینجور وقتا آدم دلش می خواد یه نفر بهش دلداری بده تا احساس نکنه کسی رو نداره.. باور کن نمی خواستم اینطوری بشه بهار، ولی خب بنظرم نیاز داره کنارش باشم و تنهاش نذارم".
بهار زبان روی لبش کشید و نفس گرفت.
"یعنی خیلی حالش بده سجاد..؟ یعنی.. ممکنه خدای نکرده..".
سجاد پاسخ منفی داد و گفت.
" تو براش فقط دعا کن عزیزدلم.. ایشالله اتفاق بدی نیفته.. سعی می کنم فردا خودم و برسونم.. از قول من از حاجی و مامانت عذر خواهی کن.. بگو اینطوری شد دیگه، شرمنده".
حاج محمود پس از شنیدن ماجرا سری تکان داد.
- اشکال نداره بابا.. شوهرت آدم خوبیه که تو همچی موقعیتی رفیقش و تنها نمی ذاره..
سپس تکخندی زد.
- کسی نمی خواد به داد شکم گرسنه ی ما برسه.. بکشید غذا رو بابا جان، مُردیم از گشنگی.. ای بابا
بهار با شرمندگی گفت.
- ببخشید آقا جون.. همش تقصیر منه
- نگو دخترم.. این چه حرفیه بابا.. تو باید خدا رو شکر کنی مردی مثل آقا سجاد کنارته و حواسش حتی به مشکلات رفیقشم هست.. نگران نباش بابا، خدا بزرگه
مردی مثل سجاد کنار همه بود اِلا خودش.
هر بار که با خودش دوره می کرد فاصله ی میان رابطه ی نیم بند زناشویی اش بیشتر و بیشتر می شد.
بنفشه از زیر چشم نگاهی به بهار انداخت که داشت با غذایش بازی می کرد.
- حالا مگه چی شده قربونت برم.. امشب نتونست بیاد عوضش فردا می آد.. تو چرا اینقدر خودت و اذیت می کنی بهار..؟!
دلش می خواست با یک نفر درد دل کند.
ناخواسته لب زد.
- تو هیچی نمی دونی ابجی.. هیچی
بنفشه تای یک ابرو را بالا فرستاد و پرسید.
- من چیو نمی دونم بهار..! درست حرف بزن ببینم چی تو دلته عزیزدلم...
مزایای کانال vip #مـــــــــرز_شکن 📿
هفته ای 10پارت داریم
تمام صحنه های حساس رمان بدون #سانسور تو vip قرار داده می شه ( اونجا بیشتر از 200 پارت داریم و کلی هیجاااان)😉
عزیزانی که مایل به دریافت لینک وی آی پی هستن میتونن با مبلغ 40 تومن پارت های بیشتری ( دوبرابر ) کانال اصلی رو بخونن..
برای دریافت لینک لطفا هزینه رو به این شماره حساب واریز کنید👇
6037691530431170
موسوی
برای دریافت لینک با شات پرداختی به این آیدی مراجعه کنید ❤️❤️
@haavaaa | 4 839 | 3 | Loading... |
13 ❌❌کلید رادر قفل میچرخاند ومن وحشتزده خیرهاش میشوم.جلومیروم وپیش ازآنکه اوحرفی بزند هقی ازگلویم خارجمیشود
- من... من خیانت نکردم به خدا... جون من باورم کن
به عقب هولم میدهد و فریاد میزند:
- منو به خودت قسم نده لعنتی.... چی میگفت اون مرتیکه؟
داد میزند و من میلرزم. همه چیز در ثانیه رخ میدهد؛ وسایل روی میزآرایش را به اطراف پرت میکند و مشتش را محکم به آینه میکوبد. از دستش خون میچکد و من جیغ میکشم:
- گفت از قاتل خبر داره... به خدا من خیانتی نکردم.
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 | 329 | 2 | Loading... |
14 ❌❌کلید رادر قفل میچرخاند ومن وحشتزده خیرهاش میشوم.جلومیروم وپیش ازآنکه اوحرفی بزند هقی ازگلویم خارجمیشود
- من... من خیانت نکردم به خدا... جون من باورم کن
به عقب هولم میدهد و فریاد میزند:
- منو به خودت قسم نده لعنتی.... چی میگفت اون مرتیکه؟
داد میزند و من میلرزم. همه چیز در ثانیه رخ میدهد؛ وسایل روی میزآرایش را به اطراف پرت میکند و مشتش را محکم به آینه میکوبد. از دستش خون میچکد و من جیغ میکشم:
- گفت از قاتل خبر داره... به خدا من خیانتی نکردم.
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 | 127 | 0 | Loading... |
15 🌱
#رمان_کامل_کفر_با_بیش_از_1300_پارت
از اول تیر به نوبت اولویت پرداخت، فایلش به عزیزانی که درخواست داشتن داده میشه
و تنها چند روز به آخر خرداد مونده و تاریخ فروش تمدید نمیشه ❌ | 339 | 0 | Loading... |
16 ❌❌کلید رادر قفل میچرخاند ومن وحشتزده خیرهاش میشوم.جلومیروم وپیش ازآنکه اوحرفی بزند هقی ازگلویم خارجمیشود
- من... من خیانت نکردم به خدا... جون من باورم کن
به عقب هولم میدهد و فریاد میزند:
- منو به خودت قسم نده لعنتی.... چی میگفت اون مرتیکه؟
داد میزند و من میلرزم. همه چیز در ثانیه رخ میدهد؛ وسایل روی میزآرایش را به اطراف پرت میکند و مشتش را محکم به آینه میکوبد. از دستش خون میچکد و من جیغ میکشم:
- گفت از قاتل خبر داره... به خدا من خیانتی نکردم.
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 | 337 | 3 | Loading... |
17 🌱
#رمان_کامل_کفر_با_بیش_از_1300_پارت
از اول تیر به نوبت اولویت پرداخت، فایلش به عزیزانی که درخواست داشتن داده میشه
و تنها چند روز به آخر خرداد مونده و تاریخ فروش تمدید نمیشه ❌ | 816 | 0 | Loading... |
18 ❌❌کلید رادر قفل میچرخاند ومن وحشتزده خیرهاش میشوم.جلومیروم وپیش ازآنکه اوحرفی بزند هقی ازگلویم خارجمیشود
- من... من خیانت نکردم به خدا... جون من باورم کن
به عقب هولم میدهد و فریاد میزند:
- منو به خودت قسم نده لعنتی.... چی میگفت اون مرتیکه؟
داد میزند و من میلرزم. همه چیز در ثانیه رخ میدهد؛ وسایل روی میزآرایش را به اطراف پرت میکند و مشتش را محکم به آینه میکوبد. از دستش خون میچکد و من جیغ میکشم:
- گفت از قاتل خبر داره... به خدا من خیانتی نکردم.
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 | 132 | 0 | Loading... |
19 🌱
#رمان_کامل_کفر_با_بیش_از_1300_پارت
از اول تیر به نوبت اولویت پرداخت، فایلش به عزیزانی که درخواست داشتن داده میشه
و تنها چند روز به آخر خرداد مونده و تاریخ فروش تمدید نمیشه ❌ | 369 | 0 | Loading... |
20 Media files | 952 | 1 | Loading... |
21 ❌❌کلید رادر قفل میچرخاند ومن وحشتزده خیرهاش میشوم.جلومیروم وپیش ازآنکه اوحرفی بزند هقی ازگلویم خارجمیشود
- من... من خیانت نکردم به خدا... جون من باورم کن
به عقب هولم میدهد و فریاد میزند:
- منو به خودت قسم نده لعنتی.... چی میگفت اون مرتیکه؟
داد میزند و من میلرزم. همه چیز در ثانیه رخ میدهد؛ وسایل روی میزآرایش را به اطراف پرت میکند و مشتش را محکم به آینه میکوبد. از دستش خون میچکد و من جیغ میکشم:
- گفت از قاتل خبر داره... به خدا من خیانتی نکردم.
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 | 122 | 0 | Loading... |
22 - عمو یه لحظه وایسا دالم جیش میکنم.
کامیار با تعجب به برادرزاده دو ساله اش نکاه کرد که در مقابلش ایستاده و زور میزد.
وحشت زده داد کشید:
- بیایین این بچه رو ببرین دستشووووویی. الان میرینه رو فرش!
قبل از اینکه کسی به فریادش برسد، کیارا با قیافه ای راحت شده، نفس عمیقی کشید.
- آخیش...
کامیار با چندش نگاهش کرد.
- الان ریدی رو فرش؟
کیارا قیافهی عاقل اندر سفیهی به خودش گرفت و گفت:
- نگلان نباش عمو... من پوشک دالم. رو زمین نمیریژه.
و بلندتر داد کشید:
- ماماااان... بیا من پی پی کردم. بیا عوضم کن!
کامیار چشم گرد کرد.
دست به کمر زده و طلبکار پرسید:
- توله سگ تو شش متر زبون داری! بعد جیشتو نمیتونی بگی؟؟؟ چرا نمیگی دستشوییی داری؟
دنیا با خنده از آشپزخانه خارج شد.
روی مبل نشست و پرسید:
- چی شده باز میزنید تو سر و کله هم شما دوتا عمو و برادر زاده؟
همان لحظه کیان هم از اتاق بیرون آمد و آن طرف دنیا نشست.
کامیار با حرص گفت:
- بحث این توله سگ شماس که زبونش دومتره، ولی هنو میشاشه به خودش!
کیارا دوباره پررو پررو نگاهش کرد.
- چیه مگه؟ من هنوز دو سالمه! مامانم که این همه گندهس هنوز به خودش پوشک میذاره. تازشم مال مامانم گل گلیه بو عطر هم میده، مال من سفیده فقط... هرچی هم میگم برا منم از پوشکا خودت بذار خوشگلن قبول نمیکنه نامرد تنها تنها پوشک خوشکلا رو تموم میکنه! میگه تو هنوز بچه ای اینا مال بزرگاست....
چشم کامیار و کیان یک ضرب گرد شد و دنیا بهت زده صورتش را چنگ زد.
- خدا مرگم بده با این بچه تربیت کردنم! زبون به دهن بگیر بچه. من چه گناهی کردم مادر تو شدم اعجوبه؟
کامیار لبش را گاز گرفت و ریز ریز خندید.
کیان با حرص نگاه غضبناکی حواله ی برادرش کرد و بعد کیارا را مواخذه کرد:
- صددفعه گفتم تو کارای مامانت فضولی نکن توله سگگگک! بیا برو دستشویی مامان بشورتت ریدی...
و با چشم و ابرو به دنیا اشاره کرد قبل از اینکه بیش از این آبروریزی کند از جلوی چشمش دورش کند.
دنیا هم سریع کیارا را بغل زد.
- آره مامانی بیا ببرم بشورمت.
کیارای وزه هم کم نیاورد و دقیقه نود هم زهر خودش را ریخت و ناراحت غر زد:
- ازون سوتین قرمز توریا که برام نمیخرین، پوشک گل گلی هم نمیخرین، منو تو سطل ماست پیدا کردید؟
و بعد مظلومانه و بی توجه به چشم غره های پدر و مادرش، رو به کامیار سرخ از خنده گفت:
- عموووو... تو برام ازون پوشک گل کلیا میخری؟ اگه برام ازون سوتین قرمز توریای مامان دنیا بخری هم قول میدم جیشمو بگم دیگه!
دنیا حرصی دستش را کشید و سمت سرویس بهداشتی بردش
- کم حرف بزن بچه...
بعد از رفتن دنیا و کیارا، کیان با زاری گفت:
- خدایا چه گناهی کردم من به درگاهت؟
کامیار با خنده روی شانهاش کوبید و جواب داد:
- داداش حالا اینا که عادیه چیزی نیست... شکر خدا کاندوماتون و ندیده بگه عمو برام بادکنک خاردار بخر!
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 | 1 049 | 4 | Loading... |
23 #شیب_شب
🌒💫
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
تاکسی سر کوچه ایستاد، سرگرم بیرون آوردن پول از کیف
گفتم:
-لطفا بپیچید داخل کوچه
- نمیشه خانم !! چه قیامتیه ؟؟ کسی مرده؟
سرم را بالا گرفتم:
جلوی ساختمان ما جمعیت زیادی جمع شده بودند
ماشین پلیس و آمبولانس هم بود.
وحشت کردم. در ماشین را باز کرده پیاده شدم.
-آبجی ، کرایه ما چی شد پس ؟؟
هل کرده چند تراول مچاله را به سمتش انداخته و دویدم داخل کوچه
دلشوره و اضطرابی که از صبح در جانم ریخته بود بی دلیل نبود .
مریم خانم همسایه روبرویی با دیدنم شروع به پچ پچ کرد
زنی چادری به سمتم آمد ، گیتی بود
چهار پنج ماه پیش جلویم را گرفته و گفته بود رستان را هنگام ورد به خانه ی مهتا و کیارش دیده است.
سینه سپر کردم و از آبروی همسر و دوستم دفاع کرده بودم.
حالا دیگر قدم هایم یاری نمی کرد
میخکوب شده ایستاده و صدای جیغ های گوشخراش زنی را می شنیدم
مردی فریاد زد:
- خلوت کن آقا، برید کنار
پلیس بود که مردم را متفرق می کرد
من در مرکز دایره ای رو به درب ورودی ساختمان ایستاده و چشمانم تنها مردی را می دید که بر دستانش دست بند زده بودند
و لباس سفید رنگش آغشته به خون بود.
سرش را لحظه ای بالا اورد و من صورت سرخش را دیدم.
کیارش بود، دوست صمیمی رستان ، همان که از برادر نزدیک تر بود ،شوهر مهتا
نگاهش به من افتاد:
-ریرا
لب زد؛ شر یه بی ناموس رو از سرت کم کردم
سرباز سرش را خم کرده و داخل ماشین نشاندش
پشت سرش مامورخانمی ،دست مهتا را گرفته می کشید، لباسهایش پاره و موهای پریشانش صورتش را پوشانده بود
مهتا یک بند جیغ می زد
انگار دچار جنون شده باشد
مرا که دید
ایستاد
ناگهان شبیه دیوانگان شروع به خنده کرد
بعد دستهایش را به طرفم گرفته و رو به جمعیت گفت:
می دونید رستان دوستش نداشت، ازش متنفر بود.
من رو دوست داشت
قدمی به سمتم برداشت همه هاج و واج نگاهش می کردند
مامور زن سعی داشت کنترلش کند
جیغ زد
می خوام یه چیزی بهش بگم
خیره به چشمان مبهوت و ترسیده ام جیغ کشید:
نیما پسر رستانِ
فروریختم ، انگار از بلندی سقوط کرده و مرده باشم
کلمات از ذهنم می گریختند
چه می گفت؟؟
دیوانه بود؟!!!
کیارش می غرید و ناسزا می گفت
از داخل ساختمان برانکاردی را می آوردند
رویش را کشیده بودند
پارچه ی سفید خونین بود
بی اختیار دست رو شکمم گذاشتم
مهتا چه گفته بود؟؟
رستان از من متنفر بوده؟؟
مگر رستان نمی گفت عاشق این است که از وجود من دختری داشته باشد؟؟
تلو تلو خوران خودم را به برانکارد رساندم
بی لحظه ای تردید پارچه را کشیدم
رستان مرده بود؟؟؟؟.
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy | 902 | 2 | Loading... |
24 - شرطتت قبول. 700 میلیون کلیهام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش
سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید.
- به عواقبش فکر کردی؟
جدیت سهند، به لکنت انداختتش.
- ب... بله آقا... به مامانم نمیگم...
پوزخند زد.
- شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن...
- نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه...
- بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره.
سر پایین انداخت.
- اگر اجازه بدین بیام عمارت...
سهند به پشتی صندلیاش تکیه داد.
- بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟
- از 700 تومن کم کنین پولش رو...
سهند نچی کرد.
-نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش.
لب گزید.
- چه طوری؟
دستش را زیر چانهاش قفل کرد.
- صیغه میشی...
سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد.
سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد.
روبرویش ایستاد.
سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت:
- آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم...
سهند میان حرفش پرید:
- فروختت..
چشم درشت کرد:
- چی؟
دمی گرفت.
- پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهیام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت.
بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود.
او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود...
هیستریک خندید.
سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت.
نگران گفت:
- سرو..به من نگاه کن.
می لرزید و تعادل نداشت.
سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود.
سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش #مانتویش گذاشت و ان را باز کرد.
- داری چه غلطی می کنی؟
پر بغض و هیستریک خندید.
- کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم...
دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت:
- بس کن سرو...
بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند.
- بسه...
تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود.
دستش روی شلوارش که نشست
سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید
لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود.
- ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... راضیت میکنم
محکم در آغوش فشردتش.
-هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم...
🔞♨️
https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
خلاصه❌👇🏻
❌
سرو روزبه دختری کهتوی بهزیستی بزرگشده و اون عاشق سهندخان سهرابیان میشه و این اولشه... سرو حاضر میشه از جون خودش بگذره و زیر تیغ عمل #جراحی بره... به قیمت چی؟ پرداخت بدهی بابای معتادش اما نمیدونه که پدرش اون رو به سهند #فروخته و مجبوره که زنش بشه اما... ❌
https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 | 1 237 | 2 | Loading... |
25 قهر کردی رفتی به امید این که شوهرت آدم بشه ولی چشمت روشن زن آورده تو خونت
با شنیدن این حرف قلبم تیری کشید و مامانم عصبی ادامه داد:
-پاشو آماده شو برو خونت تا سرت هوو نیاورده برت نگردوندت خونه بابات
-مامان چی میگی؟
-اعظم خانوم سرایدارتون زنگ زد بهم گفت دامادت خانوم بازیاشو آورده تو خونه دیگه
پاشو برو سر زندگیت مسخره بازی در نیار حداقل زن نیاره تو خونه کثافت کاریاشو بیرون خونه بکنه پاشو یالا
بغض کرده و ناراحت لب زدم:
-برم با آدمی که زنبازی میکنه خیانت میکنه دوباره زندگی کنم؟!
مامانم کوبید تو صورتش:
-زندگی نکنی چیکار کنی؟ طلاق بگیری؟ بی آبرومون کنی؟! دختر باید با لباس سفید از خونه پدرش بره با کفن سفیدم برگرده
از جام پاشدم و جیغ زدم:
- مامان بهم خیانت میکنه واسه همین قهر مردم اومدم خونه بابا اما اون قدر بی وقاحت که تو خونه هم زن آورده
بی توجه چادرمو از چوب رختی برداشت سمتم پرت کرد: - مرد دیگه دخترم کنار بیا یه بچه بیارید درست میشه به خدا
وا موندم، اگه جای منو امیر شوهرم عوض میشد اسم من میشد هرزه خراب و جرمم میشد خیانت و سنگسار اما حالا که امیر خیانت کرده بود مرد بود؟
چادرم و مات زده پوشیدم و دنبال مادرم رفتم سمت خونم و بالاخره رسیدیم و درو که باز کردم اعظم و دیدم که تو حیاط بودو بدو اومد سمتمون: - سلام خانم جان
سری تکون دادم که تند ادامه داد:
- آقا با یه دختر اومده رفته تو خونن الان
دستام مشت شد و با قدمای بلند سمت خونم رفتم و در باز کردم و داد زدم:
- مرتیکه کثافت تو خونه ی من زن آوردی کجایی؟! کجایی امیر کجایی؟
مادر بدو پشتم اومد و سعی کرد آرومم کنه اما در اتاق خوابمون که باز شد و بازار با بالا تنه ی لخت کنار زنی متعجب بیرون اومد نتونستم خودمو کنترل کنم.
سمت دختر حمله کردم و موهاشو گرفتم و صدای داد و بیداد و جیغ بلند شد اما در نهایت امیر با زور مردونه منو از دختره جدا کرد و هولم داد عقب و داد زد:
-چیکار میکنی روانی؟!
به گریه افتادم:
-تو چیکار داری میکنی عوضی آشغال؟!
جلو اومد: -نبودی سر خونه زندگیت نبودی تمکین کنی رفتم یه زن صیغه کردم تو چه؟
قلبم، صدای شکسته شدنش به گوشم رسید:
-خیلی پستی
امیر رو به مادرم کرد:
-حاج خانوم من که گفتم اگه ناراحتید بیاید دخترتونو طلاقش میدم
مادرم اسم که طلاق میومد رنگ میباخت:
-طلاق چیه پسرم؟ بشینید مشکلاتونو با حرف حل کنید
امیر روبه من نیشخندی زد و گفت:
-این جا خونه ی من تو زن منی مینام زن صیغهای من... هم قانونی هم شرعی
میتونی بمون زندگیتو کن قدمتم سر تخم چشمام نمیتونیم که طلاق
به نفس نفس افتاده بودم و به زنی که ساکت پشت امیر ایستاده بود خیره شدم و هق هقم شکست که مادرم ادامه داد:
-خب باشه شرع خدا گفته عیب نداره باشه عیب نداره اما دختر منم گناه داره حداقل زن صیغه ایتو نیار تو این خونه
حالم ازین شرع بهم میخورد و سرم گیج میرفت و عقب نشینی کردم و صدای امیر اومد:-اگه باشه سر خونه زندگیش نمیارم ولی گیرم بهم نده که بیرون شب کجام دارم میگم النی میگم زن دارم زن صیغه ای
نیشخندی زدم و واینستادم مادرم جواب بده سمت خروجی رفتم که مادرم بلند گفت:
-مادر کجا میری؟! سوین دخترم؟
به دروغ لب زدم:
-تو حیاط هوا بخورم نفسم بالا نمیاد
سکوت شد و من بیرون رفتم اما صدای مادرم و شنیدم:
-من راضیش میکنم پسرم بیاد سر خونه زندگیش اما توام اسم زن صیغه ایتو نیار دیگه
نیشخندی زدم و با صورت اشکی چادرمو درآوردم و پرت کردم روی زمین!
از در حیاط بیرون زدم و بدون هیچ مقصد و جایی دویدم، طوری دویدم که انگار داشتم از دست اون زندگی فرار میکردم...
برام مهم نبود جایی ندارم، مهم نبود آواره میشم و کجا قرار بود برم من فقط میخواستم از اون همه زندگی بسته و عقاید خفه فرار کنم...
با چشمای بسته و هق هق میدویدم با تمام توان اما به یک بار صدای بلند بوق و صدای جیغ لاستیکی باعث شد چشم باز کنم و بعد بوم...
درد و پرت شدن به طرف دیگه خیابونو سیاهی...
و میون اون همه سیاهی صدای مردونه ی نگرانی و بوی عطر تلخی آخرین چیزی بود که فهمیدم!
- خانوم؟ خانوم؟ حالت خوبه یا علی چرا پریدی جلو ماشین یهو خانوم...؟
و این شروع داستان دیگه ای از زندگیم بود...
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk | 2 251 | 4 | Loading... |
26 ❌❌کلید رادر قفل میچرخاند ومن وحشتزده خیرهاش میشوم.جلومیروم وپیش ازآنکه اوحرفی بزند هقی ازگلویم خارجمیشود
- من... من خیانت نکردم به خدا... جون من باورم کن
به عقب هولم میدهد و فریاد میزند:
- منو به خودت قسم نده لعنتی.... چی میگفت اون مرتیکه؟
داد میزند و من میلرزم. همه چیز در ثانیه رخ میدهد؛ وسایل روی میزآرایش را به اطراف پرت میکند و مشتش را محکم به آینه میکوبد. از دستش خون میچکد و من جیغ میکشم:
- گفت از قاتل خبر داره... به خدا من خیانتی نکردم.
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 | 60 | 0 | Loading... |
27 ❌❌کلید رادر قفل میچرخاند ومن وحشتزده خیرهاش میشوم.جلومیروم وپیش ازآنکه اوحرفی بزند هقی ازگلویم خارجمیشود
- من... من خیانت نکردم به خدا... جون من باورم کن
به عقب هولم میدهد و فریاد میزند:
- منو به خودت قسم نده لعنتی.... چی میگفت اون مرتیکه؟
داد میزند و من میلرزم. همه چیز در ثانیه رخ میدهد؛ وسایل روی میزآرایش را به اطراف پرت میکند و مشتش را محکم به آینه میکوبد. از دستش خون میچکد و من جیغ میکشم:
- گفت از قاتل خبر داره... به خدا من خیانتی نکردم.
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 | 401 | 0 | Loading... |
28 ❌❌کلید رادر قفل میچرخاند ومن وحشتزده خیرهاش میشوم.جلومیروم وپیش ازآنکه اوحرفی بزند هقی ازگلویم خارجمیشود
- من... من خیانت نکردم به خدا... جون من باورم کن
به عقب هولم میدهد و فریاد میزند:
- منو به خودت قسم نده لعنتی.... چی میگفت اون مرتیکه؟
داد میزند و من میلرزم. همه چیز در ثانیه رخ میدهد؛ وسایل روی میزآرایش را به اطراف پرت میکند و مشتش را محکم به آینه میکوبد. از دستش خون میچکد و من جیغ میکشم:
- گفت از قاتل خبر داره... به خدا من خیانتی نکردم.
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 | 510 | 4 | Loading... |
29 Media files | 879 | 0 | Loading... |
30 دختره فکر میکنه پسره فارسی بلد نیست ببین جلوش چی میگه🤤🤣👇🏻
- ببین هیکل عالی... سکسی و سیکسپکی.
اندامش قشنگ از روی پیرهن پیداست. ببین این پوشیدش اینه... لختش چیه لامصب.🔞
نوشینان طرف خط قهقهه میزد.
- ژرفا خیلی هیزی. خوبه پسر نشدی.
نیشم را باز کردم.
- به خدا نصف جذابیت تورلیدری توی هیزی به اینخارجیاست. خیلی لعنتین... ببین امروز پرستو دختره نچسب و عملی دانشگاه رو دیدیم توی کاخ گلستان.
لوکاسمهمون لحظه یهو گف dear Zharfa (ژرفا عزیزم)
برگای پرستو درجا ریخت. حالا عزیزم تیکه کلاماین بیچارس.
شلیکخنده نوشین به هوا رفت...
لوکاس که از گرفتن عکس فارغ شد، به سمت من برگشت و من نیشم را جمع کردم.
- Do you have water ? (آب داری؟)
کمی جدی شدم و ابرو بالا انداختم.
- no.
لوکاس سری تکان داد.
- I'm going to drink water until your business call is over.
( من میرماب بخورم تا تماس کاری تو تموم میشه.)
اوکی ای گفتم و او که رفت روی نیکمت چهارزانو نشستم و بقیه ماجرا را با آب و تاب به نوشین آن طرف خط توضیح دادم.
- اینقدر جذابه نوشین... اینقدر جنتلمنه... بعد لارج هااا همینطور پول خرج میکنه...تصورم راجع به کاناداییا داره عوض میشه. کاش همین ایران میموند مخشو میزدیم. گفت مجرده، حیف دخترای کانادایه به خدا....
لبخند گشادی زدم و پاهایم را روی نیمکت تاب دادم.
- الان بهش گفتم من تماس کاری دارم، دارم با تو حرف میزنم.
نوشین نچی کرد.
- خیلی یزیدی. دروغ نگو بهش.
ابرو بالا انداختم.
- کجای کاری... گفت بهترینخواننده ایرانی کیه؟ خیلی جدی گفتم شماعیزاده... خیلی حال داد.🤣
نوشین از خنده ریسه رفت و خودمهم از خنده دلدرد گرفته بودم.
میان خندههایم به گمانم صدای لوکاس را شنیدم.
- عمت رو مسخره کن.
ولی قطعا توهم بود. باز با شک به عقب برگشتم و لوکاس را دیدم که تکیه دیوار و دست در جیب ایستاده بود.
لبخند مضحکی زدم و گیجپرسیدم.
- do you drink water? (اب خوردی؟)
لوکاس تکیه از دیوار گرفت و لبخند روی لبش کش آمد.
- اره عزیزم.
مانند سکتهایا نگاهش کردم. این الانفارسی حرف زد؟ بدون هیچ لهجهای؟
نوشین پشت گوشی الو الویی گفت و من که دستانم سر شده بود گوشی را پایین آوردم و قطع کردم.
با لکنت لب زدم.
- ت...تو... فارسی...بلدی؟
لوکاس تکخنده ای کرد.
- اره.
به سمت من چشم ریز کرد و با نمک گفت:
- الان ناراحتی که تماماین چند روز حرفات رو میفهمیدم؟ چیز بدی نگفتی که هر مردی ارزوشه بشنوه که هیکلش سکسیه و دخترا دوست دارن لختش رو ببینن... مخصوصا اگر اوندختر ژرفا صدر، دختر حاج محسن صدر باشه.🔥
پلکم با تیک عصبی پرید. باورمنمیشد او به این روانی فارسی حرف بزند.
لوکاس دستش را جلو چشمانم تکان داد و خندید.
- اینقدر فارسی حرف زدن برات عجیبه؟ اگر بفهمی من کلا ایرانیم اما کانادا زندگی میکنم چیکار میکنی؟
مرگ را جلوی چشمانم دیدم. این مرد تمام این 5 روز فارسی میدانست و منجلویش هر مزخرفی را گفته بودم...
آن هم هر کسی نه... من... دختر حاج محسن صدر.... ۲۵ سال به هیچپسری رو نداده بودم و حالا....
جیغی کشیدم و قهقهه لوکاس بالا رفت...
حالا که بی آبرو شده بودم، من این پسر را میکشتمممم.....
https://t.me/+MajQ04NwwbA0ZTc0
https://t.me/+MajQ04NwwbA0ZTc0
وای مردممممم🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
ژرفا محشرهههه محشر🤣🤣🤣🤣🤣🤣
سلطانی سوتی و گاف ایرانه از دست کاراش دلدرد میگیرین این بالایی فقط یکیشه😂😂😂😂😂😂
https://t.me/+MajQ04NwwbA0ZTc0
شهریار کمیاب، مرد جذابی که بعد 17 سال دوری اجباری از ایران با اسم مستعار #لوکاسهیل#لوکاسهیل و شناسنامهای کانادایی به ایران برمیگرده تا از کسایی که توی گذشتهاش مقصر بودن، انتقام بگیره و توی روز اول با تورلیدری به اسم ژرفا صدر آشنا میشه و این آغاز یه کلکل و زندگی جدیده🤣🤣
https://t.me/+MajQ04NwwbA0ZTc0
بچه ها در ضمننن این رمان جزء معدود رمان هاییه که تنها با 17 پارت اولش، قرارداد #چاپش#چاپش بسته شده و به خاطر موضوع جدید و ممنوعهاش سر و صدا زیادی توی تلگرام بهپا کرده و حتی از بالا اخطار فیلتر گرفته🔞
برای همینامروز آخرین تبلیغشونه و فردا خصوصی میشه✅👇🏻
https://t.me/+MajQ04NwwbA0ZTc0 | 891 | 1 | Loading... |
31 💫💫شیب_شب
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
- چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟؟
از روی کاپوت ماشین پایین پرید و گوشه ی ابرویش را خاراند
نگاه بی تفاوتش را در چشمانم ریخت
- برو وسیله هات رو جمع کن
منتظرم......؟؟!!!!!
- نمی فهمی؟ یا خودت رو زدی به نفهمی؟؟؟
هجوم ناگهانی اش را به چشم ندیدم تنها در صدم ثانیه گریبانم را گرفت و به سمت ماشین کشید
- لیاقت احترام نداری....
شوکه از فضای غیر قابل پیشنی میانمان جیغم به هوا رفت
- ولم کن نامرد عوضی....!!!!
سرش را تکان داد
- اوکی .....نگران نباش، اونم به موقعش... !!!!
منظورش چه بود؟؟؟
نگاهش را در صورت بهت زده ام چرخاند
- قرار نیست آش نخورده دهن سوخت بشم که .....هوم؟؟
دستانش بی قرار چرخی روی لباسم زد
و انگشتانش دکمه های کت پاییزی ام را با اشاره ای باز کرد
- می دونی ریرا؟؟؟؟
وسط هیاهوی گیتی جون و نارشین برای اینکه بندازنت به من، تنها چیزی آرومم می کرد
سرش را پایین آورد و کنار گوشم پچ زد
- فکر کردن به پستی بلند ی های هیکلت بود
پایم را محکم به ساق پایش کوبیدم
در ماشین را باز کرد و پرتم کرد داخل ......
- وحشی بازی دوست داری عشقم....
اوکی، منم بدجور پایه ام که اون لب های لامصبت و از جا بکنم...!!!
هنوز نفس گرمش به صورتم نرسیده بود که
با التماس لب زدم :
- حسام ......
نگاهش روی چشمهایم ماند
آب دهانش را قورت داد
- جان دل حسام .....عمر حسام
-اذیتم نکن باشه
- دِ آخه من خاکبرسر کی اذیت کردم؟!!
من که جونمو برات می دم.....
تویی که آویزون اون بی غیرت شدی و.....
جمله اش تمام نشده بود که یقیه اش از پشت کشیده شد
بی کی می گی بی غیرت مرتیکه ی بی ناموس.......؟؟!!!!
💘💘💘💘💘💘
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy | 508 | 2 | Loading... |
32 - باید اتاق خوابمون و عایق صدا کنم بچه نفهمه به این شدت دارم مامانشو میکنم!
دنیا ریز خندید و موهای تا کمر بلندش را که نوکشان روی باسن پر و برجستهاش افتاده بود، پشت گوشش زد و با ناز از آیینه نگاهش کرد.
- امروز صبح پاشده بود میگفت بابا دیشب چرا انقدر فحشت میداد؟ همش بهت میگفت توله سگ خوشگل خودمی؟
با هزار بدبختی متقاعدش کردم که تو نبودی، همسایه بوده! از این به بعد آروم تر باش.
کیان با پرستیژ همیشگی خودش خندهی جذاب و مردانهای کرد.
- توله سگ... واسه سکسمونم باید به این نیم مثقال بچه جواب پس بدیم!
دنیا با عشوه خندید و رو گرفت از این مرد زیادی بی حیا که گاهی در ارضای نیازهایش ناتوان میشد.
کیان از روی تخت بلند شد و پشت سر دنیا ایستاد.
دست روی باسن برجستهی او که با آن شورت لامبادای قرمز سکسی تر هم به نظر می رسید کشید و اسپنکش کرد.
- آخه با این سک و سینهای که تو داری چطوری اروم باشم من توله؟
دنیا رژ قرمز را روی لبهایش کشید و لبهایش را به هم مالید.
سعی کرد مستقیم به چشمان دریدهی کیان نگاه کند.
میدانست مردش متنفر است از چشم دزدیدن و شرم و حیا در تخت خوا و روابط زناشویی...
به سختی نگاهش کرد و سعی کرد بدون خجالت بگوید:
- آروم آروم هم که نه، ولی صداتو بیار پایبن تر لااقل بچه نشنوه صداتو.
کیان تن لختش را از پشت به بدن او چسباند.
دستانش را روی سینههای خوش فرمش قفل کرد و برجستگی پایین تنهاش را به او فشرد.
- آخه بیشرف با این سینههای اناریت من بدبخت چطوری باید صدام و بیارم پایین؟! همین که از شدت حشر داد نمیزنم همسایه ها بریزن بیرون کلی کاره!
دنیا با ناز خندید و سرش را به سبنهی او تکیه داد.
بوی عطر چند میلیونی کیان را عمیق نفس کشید.
در گردنش لب زد:
- بو عطر جدیدت و دوست دارم.
کیان با خشونت مخصوص خودش، با یک حرکت او را روی میز ارایش خم کرد و شورتش را کنار زد.
- پس بذار با عطر جدیده هم یه دور بریم رو کار؛ هوم؟
دنیا چشم گرد کرد.
لرزان صدایش زد:
- کیا... کیان...
کیان با هوس از پشت گردنش را گرفت و بیشتر خمش کرد.
- صدات میلرزه چرا توله؟ مگه نگفتم برام وحشی و دریده باش وقتی دارم میکنمت؟
از تکان های دست کیان آه خفیفی گفت و با ناله های ریز لب زد:
- همین الان دو بار ارضا شدی... دوباره؟
حرف و ناله های دنیا کیان را وحشی تر کرد.
با یک ضرب خودش را واردش کرد و خم شد و در گوشش آهسته گفت:
- سه راند که هیچی، تا صبح قراره یه جور بکنمت که فردا کیارا بیاد ازت علت جیغ و داد زدنت و بپرسه توله سگ! تا تو باشی اینجوری واسه من دلبری نکنی!
https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0 | 542 | 2 | Loading... |
33 قهر کردی رفتی به امید این که شوهرت آدم بشه ولی چشمت روشن زن آورده تو خونت
با شنیدن این حرف قلبم تیری کشید و مامانم عصبی ادامه داد:
-پاشو آماده شو برو خونت تا سرت هوو نیاورده برت نگردوندت خونه بابات
-مامان چی میگی؟
-اعظم خانوم سرایدارتون زنگ زد بهم گفت دامادت خانوم بازیاشو آورده تو خونه دیگه
پاشو برو سر زندگیت مسخره بازی در نیار حداقل زن نیاره تو خونه کثافت کاریاشو بیرون خونه بکنه پاشو یالا
بغض کرده و ناراحت لب زدم:
-برم با آدمی که زنبازی میکنه خیانت میکنه دوباره زندگی کنم؟!
مامانم کوبید تو صورتش:
-زندگی نکنی چیکار کنی؟ طلاق بگیری؟ بی آبرومون کنی؟! دختر باید با لباس سفید از خونه پدرش بره با کفن سفیدم برگرده
از جام پاشدم و جیغ زدم:
- مامان بهم خیانت میکنه واسه همین قهر مردم اومدم خونه بابا اما اون قدر بی وقاحت که تو خونه هم زن آورده
بی توجه چادرمو از چوب رختی برداشت سمتم پرت کرد: - مرد دیگه دخترم کنار بیا یه بچه بیارید درست میشه به خدا
وا موندم، اگه جای منو امیر شوهرم عوض میشد اسم من میشد هرزه خراب و جرمم میشد خیانت و سنگسار اما حالا که امیر خیانت کرده بود مرد بود؟
چادرم و مات زده پوشیدم و دنبال مادرم رفتم سمت خونم و بالاخره رسیدیم و درو که باز کردم اعظم و دیدم که تو حیاط بودو بدو اومد سمتمون: - سلام خانم جان
سری تکون دادم که تند ادامه داد:
- آقا با یه دختر اومده رفته تو خونن الان
دستام مشت شد و با قدمای بلند سمت خونم رفتم و در باز کردم و داد زدم:
- مرتیکه کثافت تو خونه ی من زن آوردی کجایی؟! کجایی امیر کجایی؟
مادر بدو پشتم اومد و سعی کرد آرومم کنه اما در اتاق خوابمون که باز شد و بازار با بالا تنه ی لخت کنار زنی متعجب بیرون اومد نتونستم خودمو کنترل کنم.
سمت دختر حمله کردم و موهاشو گرفتم و صدای داد و بیداد و جیغ بلند شد اما در نهایت امیر با زور مردونه منو از دختره جدا کرد و هولم داد عقب و داد زد:
-چیکار میکنی روانی؟!
به گریه افتادم:
-تو چیکار داری میکنی عوضی آشغال؟!
جلو اومد: -نبودی سر خونه زندگیت نبودی تمکین کنی رفتم یه زن صیغه کردم تو چه؟
قلبم، صدای شکسته شدنش به گوشم رسید:
-خیلی پستی
امیر رو به مادرم کرد:
-حاج خانوم من که گفتم اگه ناراحتید بیاید دخترتونو طلاقش میدم
مادرم اسم که طلاق میومد رنگ میباخت:
-طلاق چیه پسرم؟ بشینید مشکلاتونو با حرف حل کنید
امیر روبه من نیشخندی زد و گفت:
-این جا خونه ی من تو زن منی مینام زن صیغهای من... هم قانونی هم شرعی
میتونی بمون زندگیتو کن قدمتم سر تخم چشمام نمیتونیم که طلاق
به نفس نفس افتاده بودم و به زنی که ساکت پشت امیر ایستاده بود خیره شدم و هق هقم شکست که مادرم ادامه داد:
-خب باشه شرع خدا گفته عیب نداره باشه عیب نداره اما دختر منم گناه داره حداقل زن صیغه ایتو نیار تو این خونه
حالم ازین شرع بهم میخورد و سرم گیج میرفت و عقب نشینی کردم و صدای امیر اومد:-اگه باشه سر خونه زندگیش نمیارم ولی گیرم بهم نده که بیرون شب کجام دارم میگم النی میگم زن دارم زن صیغه ای
نیشخندی زدم و واینستادم مادرم جواب بده سمت خروجی رفتم که مادرم بلند گفت:
-مادر کجا میری؟! سوین دخترم؟
به دروغ لب زدم:
-تو حیاط هوا بخورم نفسم بالا نمیاد
سکوت شد و من بیرون رفتم اما صدای مادرم و شنیدم:
-من راضیش میکنم پسرم بیاد سر خونه زندگیش اما توام اسم زن صیغه ایتو نیار دیگه
نیشخندی زدم و با صورت اشکی چادرمو درآوردم و پرت کردم روی زمین!
از در حیاط بیرون زدم و بدون هیچ مقصد و جایی دویدم، طوری دویدم که انگار داشتم از دست اون زندگی فرار میکردم...
برام مهم نبود جایی ندارم، مهم نبود آواره میشم و کجا قرار بود برم من فقط میخواستم از اون همه زندگی بسته و عقاید خفه فرار کنم...
با چشمای بسته و هق هق میدویدم با تمام توان اما به یک بار صدای بلند بوق و صدای جیغ لاستیکی باعث شد چشم باز کنم و بعد بوم...
درد و پرت شدن به طرف دیگه خیابونو سیاهی...
و میون اون همه سیاهی صدای مردونه ی نگرانی و بوی عطر تلخی آخرین چیزی بود که فهمیدم!
- خانوم؟ خانوم؟ حالت خوبه یا علی چرا پریدی جلو ماشین یهو خانوم...؟
و این شروع داستان دیگه ای از زندگیم بود...
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk | 1 176 | 4 | Loading... |
34 - من خودم برات یه لشکرم. تا من هستم هیچی نمیشه. خب؟ هنوز نمردم که خودتو تنها بدونی. هر کی کشته، کشته. من و تو کاری نکردیم که.
سرم را از زیر چانه اش بیرون میکشم و نگاهش میکنم. میخواهم مخالفت کنم و باز هم گلایه کنم که لب های لرزان از بغضم به اسارت لبهاش در می آید.
گاز های ریزی میگیرد و زبانم را به بازی میگیرد که آهی از گلویم خارج میشود.
- هیشششش. حق نداری جایی بری. تا ابد مال منی قصه ی هزار و یک شبم.
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 | 999 | 0 | Loading... |
35 - من خودم برات یه لشکرم. تا من هستم هیچی نمیشه. خب؟ هنوز نمردم که خودتو تنها بدونی. هر کی کشته، کشته. من و تو کاری نکردیم که.
سرم را از زیر چانه اش بیرون میکشم و نگاهش میکنم. میخواهم مخالفت کنم و باز هم گلایه کنم که لب های لرزان از بغضم به اسارت لبهاش در می آید.
گاز های ریزی میگیرد و زبانم را به بازی میگیرد که آهی از گلویم خارج میشود.
- هیشششش. حق نداری جایی بری. تا ابد مال منی قصه ی هزار و یک شبم.
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 | 797 | 2 | Loading... |
36 - من خودم برات یه لشکرم. تا من هستم هیچی نمیشه. خب؟ هنوز نمردم که خودتو تنها بدونی. هر کی کشته، کشته. من و تو کاری نکردیم که.
سرم را از زیر چانه اش بیرون میکشم و نگاهش میکنم. میخواهم مخالفت کنم و باز هم گلایه کنم که لب های لرزان از بغضم به اسارت لبهاش در می آید.
گاز های ریزی میگیرد و زبانم را به بازی میگیرد که آهی از گلویم خارج میشود.
- هیشششش. حق نداری جایی بری. تا ابد مال منی قصه ی هزار و یک شبم.
https://t.me/+ke6v0XEcbIE3Yjc8 | 1 320 | 2 | Loading... |
37 Media files | 3 240 | 1 | Loading... |
38 🌓💫شیب_شب
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
من ریرام
تک دختر مامان یلدا و بابا فرهاد
خوشبخت بودم اما فقط تا روزی که سر وکله ی دارا کیاراد پیدا شد
سونامی وحشت بود که از در و دیوار خونه باغ مون پایین می اومد
تا به خودم بیام ..... یلدا زندان بود و بابا فرهاد مرده
چقدر بده درست تو هجده سالگی بفهمی
دختر پدر و مادرت نیستی .......
وقتی گرگ ها از همه طرف برای مال و ثروتی که بهم رسید دندون تیز کردن
رستان، مثل یه شوالیه از راه رسید
مغرور و عاشق
اما چی می شه وقتی نقاب عاشق پیشگی از صورت عزیز دلت کنار می ره
دیر فهمیدم.......
انقدر دیر که لوله ی اسلحه ش روی شقیقه م بود......
❤️🔥💔💔💔💔
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy | 1 302 | 3 | Loading... |
39 - بابایی کی منو گذاشت تو شیکم مامانی؟
کیارا با همان لهجه بچگانه و مظلوم از کیان پرسید و هم که سرم توی گوشی بود بی حواس گفتم:
- یه لک لک بلندددد و جذااااب تو رو انداخت تو شکم مامانت.
تازه فهمیدم چه گندی زدم...
سرم رو بلند کردم که دیدم آقا کیان رئیسم، داره با چشمای گرد شده و یه لبخند معنی دار نگاهم کنه.
میخواستم پا شم از اتاق ریاست برم ببرون که کیارا دختر رییس گفت:
-ولی مامان من که ملده رفته پیش خدا...
لعنت بهت بچه اخه الان وقت سوال پرسیدن بود!
به اجبار یه لبخندی زدم و گفتم:
- قبل از اینکه برن پیش خدا تو رو به دنیا آوردن دیگه.
بعدم با خجالت و هول ادامه دادم:
- چیزه من برم دیگه.. کار دارم اتاق خودم.
کیارا ولی انگار امروز کمر بسته بود به قتل من.
- خاله خاله لک لکه سفید بود یا سیاه؟ پراش قشنگ بود؟
از خجالت سرخ شده بودم که کیان گفت:
- لک لکه سفیده بابایی، سرشم صورتی خوش رنگه، پراشم اصلاح شده مرتبه. فقط اگه خیلی بهش دست بزنن تف میکنه.
دلم میخواست زمین دهن وا کنه من برم توش. خواستم از در برم بیرون که باز کیارا گفت:
- خاله شما دیدی لکه لکی که بابام میگه رو؟ راست میگه؟
آب دهنمو قورت دادم و ضمن درود فرستادن به روح پر فتوح کیارا گفتم:
- نه خاله... من ندیدم شکر خدا، علاقه هم ندارم ببینم.
- پس از کجا بفهمم بابایی راست میگه؟
کیان با خباثت کیارا رو به سمت در فرستاد.
- من میتونم لک لکه رو از قفس دربیارم خاله ببینه. فقط تو باید بری بیرون چون تا تو اینجا باشی نمیاد ازت خجالت میکشه.
چشمام درشت شد و پیشونیم ب عرق نشست.
کیارای خدا زده هم بدو بدو درو باز کرد.
- پس من میرم پیش عمو برام بستنی بخره شما لک لک و ب خاله نشون بده.
و واینستاد من چیزی بگم، رفت و درو محکم پشت سرش بست.
منم میخواستم فرار کنم که کیان سریع اومد و در و قفل کرد و کلیدشو برداشت.
- کجا عزیزم؟ لک لک و میخوام نشونت بدم.
- ولی... ولی ما فقط به خاطر حلال حرومی محرم شدیم آقا کیان...
زیپ شلوارشو پایین کشید و سرشو تو گردنم فرو برد.
- ولی لک لک من راستی راستی واسه تو بلند شده میخواد قفسشو پاره کنه بیبی... اگه آروم باشی قول میدم زود تموم شه وگرنه ممکنه یه بچه هم بذاره تو شکم تو!
https://t.me/+YauBIRp5QzoyMTlk
https://t.me/+YauBIRp5QzoyMTlk
https://t.me/+YauBIRp5QzoyMTlk
https://t.me/+YauBIRp5QzoyMTlk
https://t.me/+YauBIRp5QzoyMTlk
https://t.me/+YauBIRp5QzoyMTlk
https://t.me/+YauBIRp5QzoyMTlk
https://t.me/+YauBIRp5QzoyMTlk | 1 311 | 7 | Loading... |
40 دختره فکر میکنه پسره فارسی بلد نیست ببین جلوش چی میگه🤤🤣👇🏻
- ببین هیکل عالی... سکسی و سیکسپکی.
اندامش قشنگ از روی پیرهن پیداست. ببین این پوشیدش اینه... لختش چیه لامصب.🔞
نوشینان طرف خط قهقهه میزد.
- ژرفا خیلی هیزی. خوبه پسر نشدی.
نیشم را باز کردم.
- به خدا نصف جذابیت تورلیدری توی هیزی به اینخارجیاست. خیلی لعنتین... ببین امروز پرستو دختره نچسب و عملی دانشگاه رو دیدیم توی کاخ گلستان.
لوکاسمهمون لحظه یهو گف dear Zharfa (ژرفا عزیزم)
برگای پرستو درجا ریخت. حالا عزیزم تیکه کلاماین بیچارس.
شلیکخنده نوشین به هوا رفت...
لوکاس که از گرفتن عکس فارغ شد، به سمت من برگشت و من نیشم را جمع کردم.
- Do you have water ? (آب داری؟)
کمی جدی شدم و ابرو بالا انداختم.
- no.
لوکاس سری تکان داد.
- I'm going to drink water until your business call is over.
( من میرماب بخورم تا تماس کاری تو تموم میشه.)
اوکی ای گفتم و او که رفت روی نیکمت چهارزانو نشستم و بقیه ماجرا را با آب و تاب به نوشین آن طرف خط توضیح دادم.
- اینقدر جذابه نوشین... اینقدر جنتلمنه... بعد لارج هااا همینطور پول خرج میکنه...تصورم راجع به کاناداییا داره عوض میشه. کاش همین ایران میموند مخشو میزدیم. گفت مجرده، حیف دخترای کانادایه به خدا....
لبخند گشادی زدم و پاهایم را روی نیمکت تاب دادم.
- الان بهش گفتم من تماس کاری دارم، دارم با تو حرف میزنم.
نوشین نچی کرد.
- خیلی یزیدی. دروغ نگو بهش.
ابرو بالا انداختم.
- کجای کاری... گفت بهترینخواننده ایرانی کیه؟ خیلی جدی گفتم شماعیزاده... خیلی حال داد.🤣
نوشین از خنده ریسه رفت و خودمهم از خنده دلدرد گرفته بودم.
میان خندههایم به گمانم صدای لوکاس را شنیدم.
- عمت رو مسخره کن.
ولی قطعا توهم بود. باز با شک به عقب برگشتم و لوکاس را دیدم که تکیه دیوار و دست در جیب ایستاده بود.
لبخند مضحکی زدم و گیجپرسیدم.
- do you drink water? (اب خوردی؟)
لوکاس تکیه از دیوار گرفت و لبخند روی لبش کش آمد.
- اره عزیزم.
مانند سکتهایا نگاهش کردم. این الانفارسی حرف زد؟ بدون هیچ لهجهای؟
نوشین پشت گوشی الو الویی گفت و من که دستانم سر شده بود گوشی را پایین آوردم و قطع کردم.
با لکنت لب زدم.
- ت...تو... فارسی...بلدی؟
لوکاس تکخنده ای کرد.
- اره.
به سمت من چشم ریز کرد و با نمک گفت:
- الان ناراحتی که تماماین چند روز حرفات رو میفهمیدم؟ چیز بدی نگفتی که هر مردی ارزوشه بشنوه که هیکلش سکسیه و دخترا دوست دارن لختش رو ببینن... مخصوصا اگر اوندختر ژرفا صدر، دختر حاج محسن صدر باشه.🔥
پلکم با تیک عصبی پرید. باورمنمیشد او به این روانی فارسی حرف بزند.
لوکاس دستش را جلو چشمانم تکان داد و خندید.
- اینقدر فارسی حرف زدن برات عجیبه؟ اگر بفهمی من کلا ایرانیم اما کانادا زندگی میکنم چیکار میکنی؟
مرگ را جلوی چشمانم دیدم. این مرد تمام این 5 روز فارسی میدانست و منجلویش هر مزخرفی را گفته بودم...
آن هم هر کسی نه... من... دختر حاج محسن صدر.... ۲۵ سال به هیچپسری رو نداده بودم و حالا....
جیغی کشیدم و قهقهه لوکاس بالا رفت...
حالا که بی آبرو شده بودم، من این پسر را میکشتمممم.....
https://t.me/+MajQ04NwwbA0ZTc0
https://t.me/+MajQ04NwwbA0ZTc0
وای مردممممم🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
ژرفا محشرهههه محشر🤣🤣🤣🤣🤣🤣
سلطانی سوتی و گاف ایرانه از دست کاراش دلدرد میگیرین این بالایی فقط یکیشه😂😂😂😂😂😂
https://t.me/+MajQ04NwwbA0ZTc0
شهریار کمیاب، مرد جذابی که بعد 17 سال دوری اجباری از ایران با اسم مستعار #لوکاسهیل#لوکاسهیل و شناسنامهای کانادایی به ایران برمیگرده تا از کسایی که توی گذشتهاش مقصر بودن، انتقام بگیره و توی روز اول با تورلیدری به اسم ژرفا صدر آشنا میشه و این آغاز یه کلکل و زندگی جدیده🤣🤣
https://t.me/+MajQ04NwwbA0ZTc0
بچه ها در ضمننن این رمان جزء معدود رمان هاییه که تنها با 17 پارت اولش، قرارداد #چاپش#چاپش بسته شده و به خاطر موضوع جدید و ممنوعهاش سر و صدا زیادی توی تلگرام بهپا کرده و حتی از بالا اخطار فیلتر گرفته🔞
برای همینامروز آخرین تبلیغشونه و فردا خصوصی میشه✅👇🏻
https://t.me/+MajQ04NwwbA0ZTc0 | 2 024 | 5 | Loading... |
00:16
Видео недоступно
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها şĥ²⁵v
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
2.11 MB
2 67000
🌱
#رمان_کامل_کفر_با_بیش_از_1300_پارت
از اول تیر به نوبت اولویت پرداخت، فایلش به عزیزانی که درخواست داشتن داده میشه
و تنها چند روز به آخر خرداد مونده و تاریخ فروش تمدید نمیشه ❌
36800
Repost from N/a
_بروعقب دختره آکله عمو الانمیاد میبینه
بی توجه اغواگرانه خودشو بهم چسبوند و لیسی به گردنم زد که به خودم لرزیدم و زیر لب استغفار کردم _صدف خانوم خواهش میکنم این کار صحیح نیست
بوسی رو ته ریشم نشوند که قلبم لرزید: یاامشب توتختت سوارمی یاآبروتومیبرم حاجی وقتی میگممیخوامت یعنی بایدمالمن باشی
دستی به گردن قرمزم کشیدم و از خدا طلب بخشش کردم
_باشه صیغه میخونیم یکم برید عقب لطفا.
https://t.me/+Yyy5fuu3scMwMDY8
https://t.me/+Yyy5fuu3scMwMDY8
حاج شاهویاقوتی مردیمعتقد باایمان که گیر یه دختر بیحیا واغواگرمیوفته و هرشب♨️
24600
Repost from N/a
_بروعقب دختره آکله عمو الانمیاد میبینه
بی توجه اغواگرانه خودشو بهم چسبوند و لیسی به گردنم زد که به خودم لرزیدم و زیر لب استغفار کردم _صدف خانوم خواهش میکنم این کار صحیح نیست
بوسی رو ته ریشم نشوند که قلبم لرزید: یاامشب توتختت سوارمی یاآبروتومیبرم حاجی وقتی میگممیخوامت یعنی بایدمالمن باشی
دستی به گردن قرمزم کشیدم و از خدا طلب بخشش کردم
_باشه صیغه میخونیم یکم برید عقب لطفا.
https://t.me/+Yyy5fuu3scMwMDY8
https://t.me/+Yyy5fuu3scMwMDY8
حاج شاهویاقوتی مردیمعتقد باایمان که گیر یه دختر بیحیا واغواگرمیوفته و هرشب♨️
👍 1
88510
Repost from N/a
_بروعقب دختره آکله عمو الانمیاد میبینه
بی توجه اغواگرانه خودشو بهم چسبوند و لیسی به گردنم زد که به خودم لرزیدم و زیر لب استغفار کردم _صدف خانوم خواهش میکنم این کار صحیح نیست
بوسی رو ته ریشم نشوند که قلبم لرزید: یاامشب توتختت سوارمی یاآبروتومیبرم حاجی وقتی میگممیخوامت یعنی بایدمالمن باشی
دستی به گردن قرمزم کشیدم و از خدا طلب بخشش کردم
_باشه صیغه میخونیم یکم برید عقب لطفا.
https://t.me/+Yyy5fuu3scMwMDY8
https://t.me/+Yyy5fuu3scMwMDY8
حاج شاهویاقوتی مردیمعتقد باایمان که گیر یه دختر بیحیا واغواگرمیوفته و هرشب♨️
73800
Repost from N/a
_بروعقب دختره آکله عمو الانمیاد میبینه
بی توجه اغواگرانه خودشو بهم چسبوند و لیسی به گردنم زد که به خودم لرزیدم و زیر لب استغفار کردم _صدف خانوم خواهش میکنم این کار صحیح نیست
بوسی رو ته ریشم نشوند که قلبم لرزید: یاامشب توتختت سوارمی یاآبروتومیبرم حاجی وقتی میگممیخوامت یعنی بایدمالمن باشی
دستی به گردن قرمزم کشیدم و از خدا طلب بخشش کردم
_باشه صیغه میخونیم یکم برید عقب لطفا.
https://t.me/+Yyy5fuu3scMwMDY8
https://t.me/+Yyy5fuu3scMwMDY8
حاج شاهویاقوتی مردیمعتقد باایمان که گیر یه دختر بیحیا واغواگرمیوفته و هرشب♨️
👍 1
27100
.
-حداقل شب حجله زن اولت و بفرست بره خونهی باباش. گناه داره دختره کوروش.
اسکاچ را با حرص به ظرف های توی سینک میکشید تا اشکش از چشم پایین نیفتد. امشب شب حجله ی شوهرش بود و باید میماند و تماشا میکرد.
-ننه بابا داره مگه؟ یادت رفته بی کس و کاره ؟
ساغر هول هولکی جواب میداد. برای رفتن به آرایشگاه عجله داشت. هرچه که بود عروسی شاخ شمشادش بود و باید برای تنها پسرش سنگ تمام میگذاشت.
-من چه میدونم. خونه ای دوستی رفیقی چیزی ! تو خونه نباشه بهتره .
اصلا شاید ترگل راضی نباشه زنه اول شوهرش شب اول عروسیش تو خونه بپلکه!
-ترگل راضیه . حرف تو دهن این دختره هم نذار . خودش مشکلی نداره !
مشکلی نداشت؟ شب عروسی شوهرش باید به مهمان ها لبخند میزد و تظاهر میکرد که چیزی نیست . عروس تازه قرار بود وارث اسفندیاری ها را به دنیا بیاورد . با سوزش بی مقدمه ی دستش از وسط افکار درهم و برهمش بیرون کشیده شد. لیوان توی دستش شکسته بود.
-آخ !
-چیکار کردی باز دست و پا چلفتی ؟
صدای کوروش بود . آخ که این صدا هنوز تا اعماق قلب و مغزش همزمان رسوخ میکرد. در دلش زمزمه کرد
-نفس عمیق بکش دختر چیزی نیست. امشب قراره از این خونه برای همیشه بری . تنها هم نیستی. یادگار کوروش تو دلته یغما...
-کر شدی یغما؟ با تو دارم حرف میزنم.
با بغض به طرف کوروش چرخید. همان قد بلند چهار شانه ای بود که هنوز و تا همیشه دلش برایش ضعف میرفت. اصلا همه ی اینها به کنار کوروش پدر جنین ۵ هفته ای درون رحمش بود . هرچند خودش خبر نداشت و قرار هم نبود تا آخر دنیا خبر دار شود
-دستم میسوزه!
کوروش نفس کلافه ای کشید و جلو آمد. کت شلوار دامادی اش را نصفه و نیمه پوشیده بود.
-دست و پا چلفتی هستی دیگه . بهتم برمیخوره حرف حساب میشنوی.
نزدیکش که شد سرش گیج رفت. عطرش که زیر بینی اش زد دلش میخواست خودش را در آغوشش رها کند. ویار که این چیزها را نمیفهمید.
-برو خودم میتونم.
کوروش دستش را چسبید و زیر شیر آب برد. خبر نداشت جنین ۵ هفته ایش مادر بیچاره اش را این چنین معتاد تن خود نامردش کرده است.
-بده من ببینم. صدات چرا اینجوریه؟ گریه کردی یغما؟
اگر یک کلمه دیگر حرف میزد بغض درگلو مانده منفجر میشد و از شدت نیاز به آغوشش حتما برگه ی آزمایش مثبت شده را نشانش میداد.
-نه! تو فکرش و نکن. امشب دومادیته.
یک قدم نزدیک ترش ایستاد. دیگر قدرت حبس کردن نفسش را نداشت. سعی کرد سرش را نامحسوس به گردن خوشبوی شوهرش نزدیک کند و هوس جنینش را بخواباند.
-یغما چیزی شده؟
آخ از عطر خمیر دندان نعنایی لعنتی اش...
بی اختیار خودش را در آغوشش رها کرد و دست های کفی و خونی اش را دور پیراهن سفید دامادی شوهرش پیچید.
-یکم بوت کنم بعد برو...
کوروش بی حرکت مانده بود و تنها نفس های عمیق میکشید. باورش نمیشد که زنی که از او گریزان شده بود حالا در آغوشش این طور نفس های عمیق میکشید.
- واسه چی من و بو میکنی لعنتی؟ یغما من و نگاه کن...
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
https://t.me/+KJuUImPv--IwNGVk
#پارت👆
👍 2
3 65630
_ هووی یابو! مگه کوری؟
دختر از ماشین پایین امد، به پشت ماشین نگاه کرد و بعد به راننده.
_ پونه، طرفو...
نازی هم پیاده شد.
_ با توام، کوری؟ ماشین قرمز نکنه فک کردی پارچه قرمزه گفتی حمله کنم بهش...
مرد ااز شاسی بلندش پایین آمد با کت و شلوار و عینک دودی مارکدار.
_ وحشی نباش دختر، خسارتت و میدم.
_ بیا بریم پونه، آقا که گفتن خسارت...
نازی لبخند طنازی زد، اما پونه در ازایش یک لگد به ماشین گرانقیمت آقا.
_ خفه شو نازی، باز تو یه فوکل کرواتی دیدی شل کردی؟
روبروی مرد قد بلند ایستاد، روی نوک پنجه، تازه رسیده بود به گردنش. مردک عصا قورت داده.
_ این لگن همهی دارایی منه، خسارت خسارت نکن، تا جمع بشه دو روز من از کار میوفتم...
مرد گوشی اش را بیرون اورد انگار دختر را ندیده.
_ اینقدر حرف نزن، بگو چقدر میخوای؟ لگنت و ببر تعمیرگاه من، شغلت چیه؟ خسارت اونم میدم...
نازی بازویش را کشید. اما پونه کوتاه نیامد.
_ همینه دیگه، وقتی به گاو وحشی گواهی نامه میدن همینه، رنگ قرمز میبینه رم میکنه، دیدم سرش تو گوشیه ها...
_ پونه، ولش کن، فقط ساعت یارو قد کل زندگی ما می ارزه.
نازی کنار گوشش زمزمه کرد ولی چه اهمیت داشت؟
_ جواب اسی رو چی بدم نازی؟
ماشین خودش که نبود. مرد پچ پچشان را شنید. با گوشی حرف زد و بعد قطع کرد.
_ گفتم الان میان ماشین و میبرن تعمیرگاه، بهتر از اولش میشه.
پونه به ماشین تکیه داد، اما نازی یک کاغذ را به سمت مرد گرفت.
_ این شمارهی منه، اسمم نازیه اگر...
مرد اخمالو نگاهش کرد.
_ شمارهی تو رو میخوام چکار؟
_ اوهوی... یابو برت داشته که چی؟ این ساده و خره فکر میکنه هر خری لباس تنش کرد و عطر و ادکلن مارک زد و عین خرمگس عینک، آدمه، تو چرا هوا برت میداره؟... گمشو تو نازی...
صدای جیغ دخترک باید ازار دهنده می بود اما برای گوش یونس نه...
_ شمارتو بده من پونه...
از بین حرفهای دختری که بغض کرده سوار ماشین شد نامش را فهمید.
_ شمارهی منو میخوای چکار؟ اصن زنگ بزن پلیس بیاد بابا.
رنگ پونه سرخ از عصبانیت بود، گوشهی لب مرد کج شد، شبیه لبخند.
_ شمارتو بده چون دهنت به یه صافکاری نیاز داره از بس بی ادبی...
کمی طول کشید تا حرف مرد را هضم کند.
_ بیا سرویس کن ببینم چه گهی میخوای بخوری؟...
مشت زنانه اش را در هوا گرفت، مثل او را ندیده بود.
_ شمارتو بده بهت میگم... بچه پرو من از تو دیوث ترم، نگاه کت و شلوارم نکن ها...
مردم جمع شده بودند، دو دست پونه بی اخطار محکم روی سینه اش کوبیده شد...
_ بی شرف! به ماشینم زدی حالا درخواست کارای خاکبرسری داری؟
یونس فکر اینجایش را نکرده بود، کسی جلو امد...
_ بی ناموس! زدی ماشین دختر مردمو داغون کردی چه گهی میخوای بخوری؟
مرد هیکلی بود، یونس خونسرد نگاهش کرد.
_ شما خودتو دخالت نده داداش، این زیادی شلوغش کرده، با هم کنار میایم.
پونه گوشی به دست میخواست به پلیس زنگ بزند که گوشی از دستش قاپیده شد، یونس شماره اش را با گوشی او گرفت. نمیگذاشت همینجا تمام شود.
https://t.me/+kdfFULlO_JRmNTI8
https://t.me/+kdfFULlO_JRmNTI8
https://t.me/+kdfFULlO_JRmNTI8
👍 6
4 39390
#پارت147
_ خیسی؟ بیا بغلم جوجهکوچولو! نمیخوام بخورمت. نترس. یهجوری خشکت زده، انگار جن دیدی!
او جن نبود.
فقط زیادی مرد بود؛ زیادی خوشتیپ؛ زیادی باجذبه.
هروقت میدیدمش، دست و پایم را گم میکردم. البته سنی هم نداشتم؛ حداقل مقابل او کوچک بودم. بیبی میگفت من که به دنیا آمدم، او ابتدایی را تمام میکرد.
پس ده سالی بزرگتر بود.
حواسم نبود توی ذهن در حال تجزیه و تحلیلم.
_ الووو! کجایی آتیشپاره؟
مثل خانملوبیا خشکم زده بود.
چتر را بالای سرم گرفت، دست دیگرش را دور شانهام پیچید و من را هل داد سمت ماشین گرانقیمتِ خود.
تمام تنم لرزید از لمس دستش.
از اینکه من را چسبانده بود به خود، مورمورم میشد.
درِ ماشین را باز کرد و خم شد توی صورتم.
نفس داغش به پوستم خورد.
فوری سرم را عقب کشیدم.
تای ابرویش را بالا داد:
_ زبون نداری تو؟
لعنتی، چه بویی داشت ادکلنش!
هُرم دهانش!
داشتم از خودبیخود میشدم.
آب دهانم را قورت دادم:
_ چرا امدید جلوی باشگاهم؟
_ میخواستم ببینم جوجههای طلایی چهجوری تکواندو کار میکنن؟
و به موهای بورم که از زیر شال ریخته بود بیرون نگاه کرد.
_ آقا امیرپارسا شما چرا…
_ بگی “امیر” کافیه! کوچولو که بودی “امیر” صدام میزدی.
قلبم داشت تند میکوبید. حس میکردم زیر این نگاه گرم و مستقیم، سرخ شدهام. حرارت از گونههایم بیرون میزد.
آن موقعها او این شکلی نبود. لاغرتر بود. قدش انکار کوتاهتر بود. ولی حالا… حالا حتی تا شانهاش هم نمیرسیدم.
هم بلند شده بود، همچهارشانه.
تهریشهایش هم جذاب بود.
نمیدانم چرا از روزی که آمده بود عمارت، مثل جن و بسمالله ازش فرار میکردم!
_ میشه جدی باشید و بگید چرا اومدید اینجا؟
_ اومدم دنبالت با هم بریم یه جایی!
صدایم لرزید:
_ کجا؟ چچرا؟
_ یه قرار عاشقانهی دوتایی!
چشمهایم گرد شد و حس کردم قلبم صاف از سینهام پایین افتاد.
خندید… مردانه و دلنشین:
_ شوخی کردم کوچولو!
نمیدانم چرا دلم شکست.
معلوم است که شوخی کرده… وگرنه او کجا و من کجا! او نوهی محبوب خاندان بود و من نوهی نفرین شده!
او همهکاره بود و آقایی میکرد؛ من دخترِ زنی بودم که هیچکس قبولش نداشت و ننگِ گناهِ مادر را به دوش میکشیدم …
در ماشینش را کاملتر باز کرد:
_ بشین. قراره بریم برای نازلی هدیه بگیریم! فردا تولدشه.
آنجا اولین باری بود که دلم طاقت نیاوورد اسم «نازلی» را از زبانش بشنوم…
_ من دوست ندارم بیام! با نازلی قهرم!
_ دوتا دخترخاله نباید قهر کنن. بشین ببینم.
و هلم داد داخل. لمس دستش دیوانهام کرد. نتوانستم مقاومت کنم. نزدیکم که میشد، فرومیریختم…
از وقتی پا به عمارت گذاشته بود، همهچیز عوض شده بود. غذاها طبق سلیقهی او پخته میشد. هرچه حرف میزد، هیچکس نه نمیاورد و هلنبانو «شازده» گویان روزش را شب میکرد.
ولی امیرپارسا نمیدانست روزگار من توی آن خانه شبیه هیچکس نیست.
جز بیبی کسی دوستم نداشت. دایی که همیشه سرم هوار میکشید و تنبیه میکرد. خاله راحیل هم مدام سعی داشت ثابت کند دخترش نازلی، از من صد پله بهتر و بالاتر است و خواستگارهای خوب دارد!
قبل از روشن کردن ماشین، تنش را جلو کشید و بهم نزدیک شد. میخواستم کمربندم را ببندد. قلبم از نزدیکیاش رگباری میتپید.
_ عوض شدید.
_ خوب شدم یا بد؟
_ خیلی خوب…
متوجه شدم که خندهاش را قورت داد.
_ از چه لحاظ؟
_ هیکلتون… یعنی باد کردید انگار!
_ من ده سال با باشگاه خودمو نکشتم که تو بگی باد کردید!
نمیدانم چه مرگم شده بود. خندههایش دلم را میلزاند. حسی داشتم که هرگز قبلا تحربه نکرده بودم…
روزهای اول همهچیز شیرین بود. یواشکی حواسش به من بود و محبتهایش باعث میشد کمکم هیچکس جرات نکند به من چیزی بگوید…
ولی یک شب، همان شبی که او تب کرد و من برایش سوپ بردم، صدای نازلی را از داخل اتاقش شنیدم…
شنیدم و رویای کوتاهم زود خراب شد.
شنیدم و قلبم تکهتکه شد و هر تکهاش یکجور درد گرفت…
نازلی میگفت:
_ من عاشق توأم امیرپارسا!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
هر خواستگاری برام میومد، با یه بار تحقیق، میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد. حق عاشقیام نداشتم؛ چون همه منو نتیجهی هرزگی مادرم میدونستن و هیشکی، حتی خاله و داییهام روی خوش نشون نمیدادن بهم. میگفتن مثل مادرم تو زرد از آب درمیام و به یه مرد راضی نمیشم! ولی یه روز کسی عاشقم شد که هیشکی فکرشم نمیکرد…
نوهی محبوب خاندان از آمریکا برگشت و همهی معادلات تو اون خونه بههم ریخت!
امیرپارسا تبدیل شد به حامی بزرگ من…
به عشق من…
عشقی که هیچکس چشم دیدنش رو نداشت…
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
👍 5
2 24650