cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

از کفر من تا دین تو...

هلال ماه در حال چاپ از کــــفرمـــن تادیــــن تو... آنلاین : فاطمه موسوی 🥀 مـــــــرزشکن... آنلاین : آذر اول 🍂 پارت گذاری هرروز هفته🤩 تگ کانال @haavaaa62 تعرفه تبلیغات در کانال #از‌کــفر‌مـــــن‌تا‌دیــن‌تو @kofre_man_moosavi ♠️♥️♣️♦️

Больше
Рекламные посты
52 619
Подписчики
-11624 часа
+3697 дней
+1 83230 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

امیرعباسو همه به بی‌آبرویی می‌شناسن ولی خودش به یه ورشم نیست! ریتم زندگیش شب مهمونی و صبح کلانتریه!😂به خوشگله معروفه و کسیو نگاه نمی‌کنه! وقتی دختری سر از خونه‌ی باباش در میاره طوری عاشق میشه که همه انگشت به دهن می‌مونن و برای راحت شدن از شرش می‌سپارنش به دختر بیچاره! غافل از اینکه چه چیز‌هایی پشت پرده‌ست! آقا زمان فرار از پارتی از سر دیوار تالاپ افتاده رو دختره! خودش رفته کلانتری اونو فراری داده به شرط اینکه..🤭😂 #خلاصه‌ی‌رمان https://t.me/+tHdVAy5BcR9lMDBk از خوندن لذت ببرید به شرطی که عاشق خوشگله نشین! 😎♥️😂
Показать все...
👍 1
معذب جلوتر از عمو که منو به زور به آورد وارد شدم. صدا فریادی درجا خشکم کرد! -نجمههه؟زن باباا؟بیا بابام سرت هوو آورده! چه ترگل‌ورگلم هست!بیا که کوپنت روسوزوند!یا قمربنی‌هاشم! چمدونم همراش آورده!موندگاره! قلبم ایستاد!همونی بود از پارتی فراریم داد!چشم‌ خوشگل پسرِعمو خلیله؟چشمک زد به‌روش نیاوردمنو میشناسه! -نگفته بودی انقدرخوش سلیقه‌ای بابا؟ امشب خونه بمونم برام ازاین زنها میگیری؟اختلاف‌سنی کیلوچند سُفره‌ شبونه روعشقه! چندسالته خوشگل؟خواهرنداری؟ #ازمتن‌رمان😁 #عاشقانه😍 #طنزخطری😆 https://t.me/+8H41PmlQ5CQ4YzE0 این بی‌شرف رو همه‌ی محل به بی آبرویی می‌شناسن ولی خودش به یه ورشم نیست! کاری نیست نکنه، سابقه‌ نیست نداشته باشه! وقتی باباش دختر رفیقشو میاره خونه‌، تازه می‌فهمه اوه! پسرش چه هنرهایی داره!🤣🤣
Показать все...
شما دارین پارت واقعی رمان رو می‌خونین پس بدون تردید عضو بشین.❌ من باید اون گوشی لعنتی رو از کنار اون قاتل برمی‌داشتم. نفسم رو توی سینه حبس کردم و خم شدم اما قبل از اینکه بتونم دست رو سمت تلفن دراز کنم یه دست قوی گلوم رو گرفت و با یه چرخش روی تخت کوبوند. ایندر سریع خودش رو روی تنم کشید که اون نفس عمیقی که کشیده بودم رو نتونستم بیرون بدم.. - اوه ببین چی شکار کردم. مات چشم‌های شرورش به دستش چنگ زدم و نالیدم: - دستتو بردار خفه شدم. اینکه سریع اطاعت کرد باعث تعجبم شد اما با حرکت بعدیش دقیقا پی به کثافت بودنش بردم.دستش رو پایین کشید و سینه‌م رو تو مشتش گرفت وبا نیشخند گفت : - اینجا راحتی؟ میتونم پایین ترم برم مثلا انگشت فاکم و اون تو بچر... شتاب زده تو حرفش پریدم: - بذار برم ولم کن. - نچ نچ نچ، کدوم احمقی وقتی شکار خودش پاش‌رو تو قلمروئش می‌ذاره اجازه میده فرار کنه، اینجا چیکار می‌کنی شیفته؟ مغزم کار نمی‌کرد و نمیتونستم راهی واسه فرار پیدا کنم. از طرفی حرکات لعنتی دستش داشت منو می‌کشت. - دستت و بکش. - مقصد بعدی دستم و بیشتر دوست داری شیفته شک نکن. ترس و شرم قاطی بود که دستی که واسه رفتن سمت پایین تنه‌م در حرکت بود و گرفتم و باز سر جای قبلیش برگردوندم و لب زدم: -بذار همینجا باشه. نیشخندش باعث شد چشم ببندم، خدایا من‌و بکش راحتم کن. - بازی با سینه‌هاتو دوست داری؟ با نفرت فکم رو به هم ساییدم و غریدم: - فقط نمی‌خوام چیز بیشتری از من و لمس کنی. ابروش رو بالا انداخت: - ولی من همه جاتو لمس می‌کنم و این غیر قابل انکاره، اما اول بگو تو اتاق من چی می‌خوای نکنه دنبال همین بودی؟ -از روی... بدنم بلند شو! -کاش حق انتخاب داشتی... ولی وقتی شبونه و با خوش‌خیالی سر از اتاقم درمیاری تا یه‌بار دیگه درحقم خیانت کنی... نمی‌تونم ازت بگذرم. تنش‌و بیشتر بهم فشرد و از درد عضلات سنگینش رو تن لرزونم، ناله کردم: -اون صدای لعنتیت‌و کنترل کن، نمی‌تونی هرچقدر دوست داری آزادشون کنی‌ مشتم‌و به تخت سینه‌ی پهنش کوبیدم که کمرش‌و رو تنم تکون داد. یه چیزی شبیه همون کاری که ازش وحشت داشتم. -کِی... پاشو! پهلوم‌و به چنگ گرفت و سایه‌ی هیکلش‌و کامل رو سرم انداخت. -تو اتاق من چی می‌خوای شیفته؟! -فقط... اون موبایل کوفتیت‌و... لهم کردی عوضی. پاشو... سرم‌و کج کردم و از فشار لعنتیش رو سینه‌م، صورتم به بالشش چسبید و شامه‌م از عطرش پر شد. -موبایلم‌و می‌خواستی که به مادرت و اوت دوس‌پسرت لاشیت زنگ بزنی؟! خبرشون کنی که زنده‌ای؟ یه چیزی تو صداش بود که حس کردم یه ذره دلش به رحم اومده و ممکنه اجازه بده تا این‌کارو بکنم، اما امان از دست پهنش و اون رگ‌های به‌شدت برجسته که مدام زیر انگشت‌هام حسشون می‌کردم. -آره؟! -آره کِی... می‌شه بری عقب؟! فقط می‌خوام یه تلفن بزنم که... تو اون تاریکی و با اون صدای به‌شدت گرفته و خشدار مثل یه شیر غرش‌کرد. -اینکه امید داری اجازه بدم چنین گهی بخوری، خیلی ستودنیه... تو فکر کردی کی هستی خانم کوچولو؟! فکر کردی من به تخممه که نگرانتن؟! رو دست چپش تکیه کرد و با دست راستش، فکم‌و گرفت. بااینکه الان از لمس نشدن سینه‌م خوشحال بودم اما... داشتم خفه می‌شدم. -کِی... ز زخمم... می‌سوزه! به حرفم واکنشی نشون نداد و ته‌ریش کم‌ حجم پشت لبش و چونه‌ش رو پوست نازک گونه‌م چسبید و سوزن سوزن شدم. -پنج‌سال تو یه چهاردیواری یک متر در یک متر... گیرم انداختی تو چه فکری باخودت کردی؟! نکنه فکر می‌کنی اینجا تعطیلاته و قراره عین یه پرنسس خوش و خرم به تفریحاتت برسی؟! مشتش‌و بغل سرم کوبید و با وحشت پلکام‌و بستم. -نهایت تفریحی که می‌تونی داشته باشی، رو تخت منه! خوشحال باش... با وجود هر کثافتی که به زندگیم زدی، می‌تونی تحریکم کنی و این هم یه نشان افتخاره برای لیست گرانبهات. مشتم‌و تو سینه‌ی لختش زدم تا پسش بزنم ولی عملا دربرابرش هیچ زوری نداشتم. -حیوون، دست از سرم بردار -هوم... من حسی جز شهوت بهت ندارم و شاید بهتره بهت ثابتش کنم. پنج‌سال شکنجه شدم و تو اون چهاردیواری لعنتی شب و روزا رو شمردم تا به‌دستت بیارم و الان اینجایی! بغض کرده نالیدم: -فقط خواستم به مامانم زنگ بزنم، ولم کن کِی! -مادر لعنتیت و اون خواهر موفرفری به هیچ‌جام نیستن بیبی‌گرل! دستش که از کمر شلوارم گذشت فاتحه‌ی خودم‌و خوندم. -متوجه مقاومتت نمی‌شم، من هرچقدر هم بزرگ‌تر از مردهای اطرافت باشم... به همون اندازه هم بلدم چطور راهم‌و باز کنم. https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8 https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8 https://t.me/+J_tW2gHchA0zNGQ8
Показать все...
👍 3
مامان‌جون وقتی بفهمه داره بابا میشه به نظرت خوشحال میشه!؟ مادر شوهرم چادرش رو از سرش درآورد و جعبه ی شیرینی هارو روی میز گذاشت: - وا مارال دخترم مگه میشه خوشحال نشه؟ تو روز تولدش می‌خواد بشنوه بابا شده مگه کم چیزیه که تک پسر خانواده ما داره پدر میشه؟ با ناخنام بازی کردم: -آخه فکر نکنم خیلی دوستم داشته باشه ما هنوزم عقدیم عروسی نگرفتیم شاید اون اون.‌.. مادر شوهرم نچی کرد: -اگه دوست نداشت که الان تو عقد مادر بچش نبودی عه سکوت کردم و دیگه نگفتم فقط روی تخت تو خونش زنشم و تو هیچ چیز دیگه باهاش سهیم نیستم! بغض داشتم اما امید داشتم با اومدن این بچه بهم توجه کنه و عروسی بگیریم با این فکر لبخندی روی لبم نشست و دستمو روی شکمم گذاشتم که مادر شوهرم ادامه داد: - برو آماده شو الان مهمونات می‌رسنا و من خوش خیال آماده شدم، رز قرمز به لبام زدم و خونرو ترئین کردم و همه مهمانان اومدن‌.. خانواده ی من، خانواده ی خودش، دوستامون روحشم خبر نداشت تو این ساعت این همه آدم تو خونش که همیشه ساکت و خاموش بود باشن و با ذوق کل چراغارو خاموش کردم و بلند گفتم: - همه ساکت اومد تو سوپرایزش کنیم و خودم کیک به دست منتظر خیره به در موندم و بعد ثانیه ای صدای چرخش کیلید تو خونه پیچید و همین که در باز شد با جیغ گفتم: - تولدت مبارک و صدای دست و جیغ بلند شد و چراغا روشن شد اما با دیدن نامجو دست تو دست و کنار دختر مو بلوندی وا رفتم... نه من بلکه همه! حتی خودش! لبخندم پر کشید و کیک از دستم افتاد و انگار آب یخ ریختن رو من و اون اول از بهت درومد: - چه خبره اینجا؟! دختر مو بلوند دستشو از دست نامجو بیرون کشید: - این کیه نامجو؟ و نامجو چشم هاش رو بهم فشرد و دست پیش گرفت که پس نیفته: - خیله خب این مسخره بازی دیگه باید تموم‌شه بهم خیره شد و با ناراحتی که در چشم هاش موج می‌زد گفت: - مارال تو مناسب من نیستی، منو تو زندگیمون نمیشه... و این دختر معشوقه ی من قلبم... قلبم خورد شد صداشو شنیدم! صدای داد و بیداد بابام که آبروم آبروم می‌کرد و من اصلا براش مهم نبود یا مادر خودش که میزد تو صورتش و می‌گفت یعنی چی برام مهم نبود فقط عقب عقب رفتم و نگاه اون نامردم روم موند تا وقتی دورش پر هیاهو شد و دستمو روی قفسه ی سینه ای گذاشتم که تیر می‌کشید کسی متوجه ی من نبود که چی جوری همه چیم خورد شد و نفسم بالا نمی‌اومد به زور نفس می‌کشیدم و صداشو شنیدم که در جواب حرفای بابام داد میزد: - نمی‌خوامش زوری که نیست؟ نمی‌خوامش مهریشو پرت میکنم جلوش فقط برید گورتونو از زندگیم گم کنید دخترتون آویزون زندگی من شده نمی‌خواست منو؟ پس اون همه حرف عاشقانه که در گوشم زمزمه می‌کرد چی بود؟ اون همه عشق بازی؟! اشکام روی صورتم ریخت و با خودم زمزمه کردم: - آخ قلبم، قلبم خدا قلبم نفسم بالا نمی‌اومد سینم درد میکرد و یک لحظه نگاهم روی چاقوی تزیین شده ی روی کابینت افتاد که برای رقص چاقو خودم دورشو گل زده بودم سمتش رفتم و نگاهی به اون هیاهو و سر و صداهایی کردم که لحظه ای دیگه برام مهم نبود من داشتم از فشار درد قلبم می‌مردم. قلبی که وحشتناک تیر می‌کشید و باید این درد و قطع می‌کردم! برداشتمش و روی گلمو گذاشتمش و آروم صداش زدم:- نامجو نشنید و بلند تر گفتم: - نامجو بازم نشنید و تند تند داشت ازون دختر کنارش دفاع می کرد و به یک باره با تمام توان جیغ زدم: - نــــامــــــــــجـــــــــو سکوت شد همه سمت من برگشتن و مادر شوهرم زد تو صورت: - یا البفضل عباس نکن مارال جان نکن چیزی نگفتم و فقط خیره بودم تو چشمای مرد نامرد روبه روم زمزمه کردم: - ببین من آویزون زندگیت به خدا نبود به خدا نمی‌خواستم اذیتت کنم فقط دوست داشتم نفس نفس می‌زدم و قلبم هنوز تیر می‌کشید و بابام خواست جلو بیاد که جیغ زدم: - نیا نیا خودمو میکشم نیا حرف دارم با این آدم من حرف دارم بابا ایستاد و نامجو با ترس خیره من بود که ادامه دادم: - فقط دوست داشتم و تو... تو گفتی دوستم داری اما دروغ گفتی من می‌فهمیدم داری دروغ میگی اما دوست داشتم بازم خودمو به حماقت بزنم اشکام گوله گوله روی صورتم ریخت و تو اوج درد لبخند زدم: - داشتی بابا می‌شدی!!! جا خورد مادرش گریش گرفت: - ترو خدا نامجو یه کار دست خودش نده حاملست هول کرده کمی سمتم اومد: - کسی نیاد جلو... مارال بزار بزار حرف می‌زنیم مارال چاقو رو بده بهم عزیزم نیشخندی زدم عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم: - فکر کردی خودمو میکشم؟ نه من ثمره ی این عشقی که منو کشتو میکشم تا شایدم خودم باش بمیرم گیج موند و همون موقع درحالی که گریه میکردم چاقو رو محکم فرو مردم تو رحممم و صدای هوارش تو خونه پیچید و سمتم دوید اما دیگه دیر بود چون خون به یک باره همه جارو گرفت و من از شدت درد چشمام سیاهی رفت و افتادم.... و بعد..‌ بعد https://t.me/+eAn1CqqfA602YWZk https://t.me/+eAn1CqqfA602YWZk
Показать все...
حُنــــــــّٰاق

پارتگذاری روزانه💜 تا انتها رایگان به قلم مشترک:نیلوفر فتحی و بنفشه موحد

👍 2
**صورتمو بند بندازن؟ ابرو هامو بردارم؟ تو روستا تا وقتی دختر شوهر نمی‌کرد که این کارا رو نمی‌کردن!** - بیا دیگه دخترم بشین ابروهاتو بردارن! خودمو کشیدم عقب و سری تکون دادم: -نه دوست ندارم تا وقتی ازدواج کنم بزک دوزک کنم خودتونم تا دیروز نمی‌زاشتید چی شده حالا اصرار دارید ابرو بردارم بند بندازم؟ مامانم به خانجون نیم نگاهی کرد و خانجون ادامه داد: - دخترم چرا لج می‌کنی؟ خان روستای پایین می‌خوادت داره میاد بلتو ببره دیگه مثل اون پیدا نمی‌کنیا لج نکن مادر اخمام پیچید توهم: - من یه بار گفتم حسین پسر عمو رو می‌خوام اونم رفته سربازی میاد میرم دیگه مگه رو‌ دستون موندم مادرم کوبید او صورتش: - ذلیل بشی دختر دهنتو آب بکش تو الان شیرینی خورده ی یکی دیگه شدی بفهمه این حرفو سر حسینو می‌بره گریم گرفته بود: - چرا دارید زور می‌کنید سر سفره ی عقد میگم نه نمی‌خوا... حرفم تموم نشده بود که صدای داد آقا جون تو خونه پیچید، برگشتم و کی اومده بود خونه؟ - تو بیجا می‌کنی نمی‌خوام چه صیغه ایه؟ اختیارت دست منو بابات! تو بگو نه ببین بعدش جایی تو این خونه داری می‌ندازمت بیرون ببینم کی دیگه اصلا نگات می‌کنه؟ هم دست خورده میشی هم از خونه رونده با غیض نگاهم کرد و من اشکام روی صورتم ریخت و حسین کجا بودی؟ حالا چیکار می‌کردم؟ چاره ی دیگه ای داشتم؟ https://t.me/+iZzTeNQNethmNmM0 تورو از صورتم کنار زد و صدای کل بلند شد و من با بغض به مردی که تو صورتم می‌کاوید خیره شدم که نگاهش و ازم گرفت و آروم پچ زد :-یه قطره اشک بریزی کل روستا حرف ما میشه لبامو‌ گاز گرفتم تا بغضمو قورت بدم که ادامه داد: - گریتو نگه دار تو حجله تو بغل خودم... https://t.me/+iZzTeNQNethmNmM0
Показать все...
همه ی من (رمان های فاطمه.ب)

@Fatemehb_romanارتباط با نویسنده

_باید ببوسیش نوبت توئه! اخمام توی هم رفت و سرمو به نشونه نه تکون دادم _نه من اینکارو نمیکنم. بچه ها همه شروع کردن اعتراض و داد بید کردن. _نمیشه جر نزن ، بازیه دیگه. نگاهی به تارخ که چشماش رو با شال بسته بودن افتاد. اون نمیدونست که کی قراره ببوستش و حتی صداهارو نمیشنید چون توی گوشش هدفون گذاشته بودن. خیلی بازیه مزخرفی بود. _کمند زود باش دیگه ، نکنی میبازی اونوقت باید نصفه شب بری تو دریا یکساعت شنا بکنی! امکان نداشت ، من از آب میترسیدم و اصلا نمیتونستم. اما تارخم نمیتونستم ببوسم ، اون یه غریبه بود. البته غریبه ای که هروقت میدیدم استرس میگرفتم. پارسا نزدیکم شد و با خنده گفت _رفیق من انقدرم بد نیست که نمیخوای ببوسیشا! صورتم توی هم جمع شد. من از پارسا خوشم میومد و اون به من میگفت رفیقش رو ببوسم! انگار حرف پارسا کمی برای بوسیدن تارخ منو بیشتر راضی کرد. حمید همونجورکه دستش دور کردن سحر بود نزدیکم شد با خنده گفت _زودباش کمند ، من مطمئنم تارخ نمیتونه درست حدس بزنه امشب یه شام حسابی میوفتیم! بازی اینطوری بودی که شخصی که چشم و کوشش بسته بود باید می بوسیدم و اگر اون درست حدس میزد از شام دادن معاف میدن اما اگر اشتباه حدس میزد باید همرو یه شام درست حسابی مهمون میکرد. نفس عمیقی کشیدم باشه ای گفتم. بچه ها همه دست زدن و من به طرف تارخ رفتم. تابحال با هیچ پسری لب نگرفتم و اصلا بلد نبودم. نزدیکش شدم و روبه روش ایستادم. دستامو پشت سرم قفل کردم تا تماسی بهش نداشته باشم. https://t.me/+Q01MvrgpUl81MDhk https://t.me/+Q01MvrgpUl81MDhk نگاهی به لبای درشت و سرخش انداختم داشت برق میزد. تند تند نفس میکشیدم ، قلبم داشت مثل یه گنجشک میزد. روی انگشت پام بلند شدم و سرمو جلو بردم. چشمام محکم بستم لبم روی لباش گذاشتم. نمیدونستم باید چیکار بکنم و فقط لبمو به لباش چسبونده بودم. صدای قلبمو حتی خودمم میشنیدم. خواستم عقب بکشیم اما تو یه حرکت ناگهانی یکی از دستاش پشت گردنم گذاشت و منو به خودش فشار داد. حالا اون داشت لبامو میخورد. چشمام درشت شده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم. انقدر حرفه ای داشت میبوسید که ناخودآگاه چشمام بسته شد و دستام یواش یواش توی موهاش رفت. صدای بچه هارو میشنیدم که داشتن هوووو میکشیدن. احساس میکردم لبام داره کنده میشه. بعد چند دقیقه طولانی بالاخره جدا شدیم. جفتمونم نفس نفس میزدیم. خیلی زود ازش دور شدم و به جمع بچه ها برگشتم. همه با خنده نگاهمون میکردن. دستمو روی لبام که احساس میکردم ورم کرده کشیدم. حمید به طرف تارخ رفت و چشماشو باز کرد و هدفون از روی گوشش برداشت. _خوش گذشت داداش؟ تارخ نگاهی به همه انداخت و جوابی به حمید نداد. پارسا با خنده مرموزی بلند کفت _خب حالا حدس بزن ببینم کی بود؟ تارخ نگاهشو بین دخترا گذروند و روی من ثابت موند. _کمند! همه تعجب کرده و خب فکر میکردن تارخ امکان نداره بتونه حدس بزنه. درسته خب منم فکر نمیکردم بتونه. https://t.me/+Q01MvrgpUl81MDhk https://t.me/+Q01MvrgpUl81MDhk https://t.me/+Q01MvrgpUl81MDhk https://t.me/+Q01MvrgpUl81MDhk https://t.me/+Q01MvrgpUl81MDhk https://t.me/+Q01MvrgpUl81MDhk پرطرفدار ترین و عاشقانه ترین رمان تلگرام ، نویسنده رمان های سِودا ، اوج لذت و تجاوز عشق ترس…❌🔥 پیشنهاد میکنم اصلا این رمان از دست نده😍😍
Показать все...
👍 4
♣️از کفر من تا دین تو ♦️پارت764 نگاه از صورت نگران روبه روم گرفته و مات و مبهوت به سایه ای که در حال نزدیک شدنه چشم میدوزم. _چی شده؟ _هیچی.. _پس چرا این مدلی هنگ کرده! _چیزی رو که باید میدونست و حالا میدونه. _نکنه... سروش بلند میشه و نگاه من قد میکشه روی صورت عصبانی هامرز.. _آره همونی که دوروزه اعصاب برات نزاشته. _دِ... آخه احمق نفهم خودم لال نبودم که اگر میخواستم بگم تا حالا صد دفعه گفته بودم.. بیا دیگه تحویل بگیر ببین حالشو.. الان داره من چقدر خوشحالم و با انواع حالت های رقص اجرا میکنه. چشم میبندم و خجالت زده و گر گرفته از نوشته های حکمی که علاوه بر مرد روبه روم به من هم انگ رسوایی و بی آبرویی زده بود، سر پایین میندازم. چطور تو صورت سروش نگاه کردم وقتی داشت جمله هاش و میبست.! چطور راست راست جلوشون جولون دادم در حالی که نامه اعمالم و مثل یک هرزه پست کرده بودن محل کارشون. چطور مردمی که از گوشت و خون خودم بودن همچین بی آبرویی رو برام خواستن؟ آخه به چه قیمتی! _منکه بریده بودم از همشون... هر چی بود و نبود و دادم تا بتونم برای خودم زندگی کنم. پوزخند دردمندی میزنم و هنوز لیوانی که تا نیمه پره رو تو دست هام دارم و انگار حتی جون نگه داشتن اینم به تنم نمونده بود. سر بالا میگیرم و نگاه هر دوشون و روی خودم میبینم.. _امیر اتابک خان امکان نداره بزاره کسی از زیر یوغ قدرتش جا خالی کنه.. هامرز عصبی نگاهی به سروش میندازه و من لب میگزم از شرمی که نمیدونم به موجب کدوم گناه منه.. _من حق داشتم بدونم دوروبرم چه خبره.. مهره اصلی ماجرا منم. امروز نشد فردا، فردا نشد دو روز دیگه که باید برای جواب دادن به افتراهایی که زدن توی دادگاه حاضر بشیم. هامرز دست میندازه زیر دست سالمم و حین بلند کردن میگه.. _حالا بشین تا شب آیه ی یأس بخون. بریم تو یه چیزی بخوریم تا حرکت کنیم.. ببینم اطرافم چه خبره. به قدر کافی که از سروش دور میشیم میگم.. _منو بفرست اون یکی آپارتمان اینجوری بهتره.. _خب امر دیگه؟ _الان وقت مسخره بازی نیست. اتابک خان و دستکم نگیر اون حتی از خون پسرش هم گذشت چه برسه به منی که شباهتم به مادرم بیشتر اونو کفری میکنه. تاریخ احضاریه برای کی؟.. به قلم:S.Fateme Moosavi
Показать все...
130👍 45❤‍🔥 7💔 5
Repost from N/a
اون یه شکارچی بود و قرار نبود از من بگذره.🔥 کنعان نصیری، مردی که مافیای ایتالیا رو ریاست می‌کنه نگاهش رو من افتاده و قرار نیست تا وقتی جسم و روحمو تصاحبم نکرده ازم بگذره...❤️‍🔥 بار اولی که دیدمش تنها روی عرشه کشتی وایساده بودم و اون منو از مرگ نجات داد. هیچوقت فکر نمی‌کردم که چند ماه بعد در حالی ببینمش که داشت یه آدم رو می‌کشت و این بار خودم شکارش بشم... https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk
Показать все...
Repost from N/a
اون یه شکارچی بود و قرار نبود از من بگذره.🔥 کنعان نصیری، مردی که مافیای ایتالیا رو ریاست می‌کنه نگاهش رو من افتاده و قرار نیست تا وقتی جسم و روحمو تصاحبم نکرده ازم بگذره...❤️‍🔥 بار اولی که دیدمش تنها روی عرشه کشتی وایساده بودم و اون منو از مرگ نجات داد. هیچوقت فکر نمی‌کردم که چند ماه بعد در حالی ببینمش که داشت یه آدم رو می‌کشت و این بار خودم شکارش بشم... https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk
Показать все...