cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

دلارای

به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .

Больше
Рекламные посты
112 677
Подписчики
-18524 часа
-1 4137 дней
+2 70830 дней
Время активного постинга

Загрузка данных...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Анализ публикаций
ПостыПросмотры
Поделились
Динамика просмотров
01
👩‍❤️‍💋‍👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰‍♀🤵‍♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی 🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما  💍 انگشترهای  موکل دار تضمینی 🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧞‍♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی ❌ظرفیت کارها محدوده❌ 1r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
3 2540Loading...
02
Media files
2 2911Loading...
03
- سه قلو زاییدن تو خانواده ما ارثیه. رو سفیدمون کن زن داداش. یه شیش قلو بزا که تا یه قرن آتی کسی رکوردتو نتونه بزنه. جاوید می‌خندد: - دستگاه جوجه کشیه مگه بیناموس؟ پیمان مطمئن میگه: - حالت تهوع‌هاش خبر میده از دسته گل آب دادت تو دوران نامزدی خان داداش! - مسموم شده الکی جو نده... سر گیجه امونم رو بریده و بوی نارنگی پیچیده شده توی ماشین بیشتر معده‌مو بهم می‌پیچه. با دست محکم رو شیشه ماشین می‌کوبم. سریع ماشین رو کنار میگیره و نق میزنه: - حالت تهوعت ما رو نمود ایوا. چه گهی خوردم قید سفر مجردی رو زدم با تو اومدما! این پنجمین باره که توی طول سفر بالا میارم. بی حال لب میزنم: - معده‌م داره از جا کنده می‌شه. پیمان میگه: - اون معده‌ت نیست زن داداش بچه هاتن! جاوید پوست نارنگی‌رو برا سرش پرت میکنه : - زر مفت نزن تنِ لش. پس‌ اون مدرک نظام پزشکی کوفتیتو بی خودی قاب کردی چی بشه؟ ببین ایوا چشه؟ با خنده مچ دستمو میگیره و دوباره قبل از اینکه نبضمو چک کنه میگه: - چک نکرده میگم حامله‌س... از من بپرس برادر من. تخم دو زرده کردی! کلافه از بحث مزخرفشون میگم: - مگه فقط هرکی حامله‌س بالا میاره؟ ولم کنین بابا کم شعر تفت بدین! نبضمو میگیره و یهو نیشش‌ تا بناگوش‌ وا میشه: - نبضت مشکوکه. جاوید میخنده و بامزه پرونی میگه: _داری میمیری ایوا... وصیت کن من با اون دوست چشم آبیت ازدواج کنم، از سگ کمترم اگه به وصیتت عمل نکنم! می‌خوام سمتش حمله کنم که پیمان دستمو میکشه و جدی لب میزنه: - عرضم به درزتون که خان داداش... حدسم کاملا به جا بود. زنت حامله‌س! فاتحه‌ت و بخون جاوید. حالا تو میتونی وصیت کنی... پامون برسه تهران بابا جرت میده... https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk خانواده‌شون یه خانواده سختگیر و سنتی هستن و این آقازاده زده تو دوران نامزدی دختره رو حامله‌‌ کرده🙂😂😂😂 برای شادی روح مرحوم رحم الله من يقرأ الفاتحة مع الصلوات🥲🖤
2 2553Loading...
04
- دیشب که تا خرخره مست بودی یه اعترافی کردی، یادته سامی؟! فاصله‌ی بینمون رو کمتر کرد، نگاه جذابش به نگاه مشتاقم خیره شد و پر از خشم غرید: - قرار شد اون شب کوفتی و تمام اتفاقاتش رو فراموش کنی مگه نه؟ من دختر قوی و مستقلی بودم، کسی که کلی آدم ریز و درشت جلوش خم و راست میشدن. هیچ کس جرات نداشت با من اینطوری حرف بزنه، هیچکس بجز بادیگارد جذابم! پوزخندی زدم و بدون توجه به خواسته‌اش زمزمه کردم: - می‌دونی آدما توی مستی حرف دلشونو میزنن. چیزی که تو هوشیاری از به زبون آوردنش فرار می‌کنن. نبض تند شقیقه‌اش رو میدیدم، خیلی جلوی خودش رو گرفته بود تا سر رئیسش فریاد نکشه و بهونه به دستم نده. - گفتی دوستم داری، اعتراف کردی سامی! نفسش توی سینه حبس شد، اما بلاخره سکوتش رو شکست و گفت: - خیالاتی شدین سرکار خانم ستوده، دلِ من جای دیگه‌ای گیره. به نازنین حسودیم میشد، دختری که تمامِ سامیار رو بی‌چون و چرا برای خودش داشت. نامزدش بود و می‌دونستم که تا چند ماه دیگه رسمی و قانونی عقد می‌کنن. - یه چیزی رو همون روز اول بهت گفتم، گفتم من با دخترای دیگه فرق می‌کنم. من مالک یکی از بزرگترین هلدینگای این شهرم. هیچکس نمی‌تونه برخلاف حرف و خواسته‌ی من عمل کنه، هیچکس سامیار حتی تو. سکوتش پر از حرف بود، نگاهم به دست مشت شده‌اش افتاد و با همون جسارت و نترسی همیشگیم ادامه دادم: - یه دوربین همه چیز رو ضبط کرد. هر اتفاقی که اونشب بین من و تو افتاد. لحظه به لحظه‌اش رو... هیستریک خندید و گفت: - چرنده...داری مزخرف میگی؟ صفحه‌ی روشن گوشیم رو مقابل نگاه متعجب و وحشتزده‌اش گرفتم و گفتم: - چطوره فیلمش رو برای نازنین بفرستم هان؟ اون حتما میتونه واقعی یا فیک بودنش رو تشخیص بده. اونوقت چیکار میکنه؟ ترکت می‌کنه؟ نامزدیش رو باهات بهم میزنه؟ سعی کرد گوشیم رو از دستم بکشه، اما مانعش شدم. اون با تمام قلدریش حریف لجبازی من نمی‌شد. - نه سامی، اگه این فیلم به دستش برسه حتما سکته میکنه. پس قبل از اینکه این اتفاق بیوفته خودت همه چی رو تموم کن. - نمی‌تونم بزنم زیر همه چی بفهم، نمی‌تونم ولش کنم. نگاهش کردم و با اطمینان گفتم: - چرا می‌تونی، چون من اینو ازت می‌خوام، چون من... جفت پا میون حرفم اومد و با حال خرابی فریاد زد: - نازنین حامله‌ست...از منِ بی‌وجود حامله‌ست. دختره با شناسنامه‌ی سفید حامله‌ست میفهمی؟! https://t.me/+k1rV7QiOVtAzNWZk https://t.me/+k1rV7QiOVtAzNWZk https://t.me/+k1rV7QiOVtAzNWZk عاشقش شده بودم🫀 من...ماهلین ستوده! صاحب بزرگترین هولدینگ ایران دختری که تو تجارت حرف اول رو می‌زنه حالا دل به بادیگارد زیادی جذابش داده که یه دختر نشونشه اما...عشق که این حرفا حالیش نیست؟ داستان از اونجا شروع میشه که بادیگارد عاشق رئیسش میشه اما نمی‌تونه باهاش باشه💔 چون...❌👇🏻❤️‍🔥 https://t.me/+k1rV7QiOVtAzNWZk
1 2923Loading...
05
-چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشه‌ی حموم چنگ بزنی بهشون. از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت. -یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟ دل ساره از درد مچاله شده بود. لباس‌هایش بو گرفته بودند و چاره‌ای نداشت. اگر نمی‌شستشان آبرویش می‌رفت. لب‌هایش را گزید و با بغض نالید: -معذرت... می‌خوام. -معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بی‌فکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتی‌شون از پشت کوه اومده؟ بغض ساره از حرف از شنیدن حرف‌های مادرشوهرش ترکید. با همان دست‌های کفی اشک‌هایش را پاک کرد و شنید: -ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت. قلبش مچاله شد و می‌خواست زمین دهان باز کند و ببلعدش. حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت. -مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟ هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند. ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت. سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد: -چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخره‌ست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه. اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد. دست ساره را گرفت و غرید: -خاکبرسر من بی‌غیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون می‌سوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره. روی ترش کرده‌ی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت: -واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونه‌ی مهرورزها. دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند. روبه مادرش غرید: -پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم. یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردن‌های مادرش نکرد. روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق‌ هقش به گوش محمدرضا رسید: -مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونه‌ام. محمدرضا از سر حرصش فریاد زد: -بی‌جا کرده هر کی به تو بی‌احترامی کرده. ساره با التماس و دلی پردرد نالید: -آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگه‌ای ازدواج کنید... دق می‌کنم. محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت. -این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟ اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار می‌زد لب زد. -آقا...میشه...میشه...یکم‌‌....پول ...بدید.. محمد کلافه شده بود از گریه هایش نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد. زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده. مهربان نگاهش کرد و گفت: -پول می خوای چیکار؟! -یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بی‌آبروییتون نشم. حرف‌هایش آستانه‌ی تحمل محمدرضا را شکاند. دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک می‌سوخت. دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت: -من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگی‌هات انتخاب کردم... فکر کردی نمی‌تونستم برم دنبال این پلنگ‌هایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟ چشم‌های دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید: -پس... پس... چرا شبا ازم دوری می‌کنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمی‌شید و پشت بهم می‌خوابید؟! این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد. در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد. هیچان زده لب زد. -واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی..... و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و .... https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
1 5663Loading...
06
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
1 7944Loading...
07
👩‍❤️‍💋‍👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰‍♀🤵‍♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی 🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما  💍 انگشترهای  موکل دار تضمینی 🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧞‍♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی ❌ظرفیت کارها محدوده❌ 1r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
4 9280Loading...
08
👩‍❤️‍💋‍👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰‍♀🤵‍♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی 🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما  💍 انگشترهای  موکل دار تضمینی 🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧞‍♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی ❌ظرفیت کارها محدوده❌ 1r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
10Loading...
09
_ عروس رو لباس عروسی دزدیدی بهش تجاوز کردی فیلمش فرستادی براشون حالا میخوای پسش ببری؟ آب دهانش را مقابلِ پای طوفان ریخت و ادامه داد _ تف به مردونگی نداشتشت تف به وجدانت تف به انسانیتت طوفان عصبی یقه اش را گرفت _ مگه همینکارو با مادرم نکردن؟ جاوید بلندتر از خودش جواب داد _ مادرت خداییامرز سی و هشت سالش بود دو تا بچه داشت شوهر داشت اصلان تو مستی بهش تجاوز کرد ولی کسی خبردار نشد شوهرش مقصر ندونستش زندگیش نابود نشد طوفان پوزخند زد او چه می‌دانست از زجری که طوفان کشیده بود _ من فقط هشت سالم بود عوضی که دیدم چطور به مادر تجاوز کرد _ این دختر چی؟ دو برابرِ اون موقع های تو سن داره شونزده سالشم نیست فک کردی اینم سرانجامش مثل مادرت میشه؟ طوفان با خشم عقب هلش داد _ گورتو گم کن جاوید مگه وقتی زیرم بود دلم سوخت که الان داری سعی میکنی دلمو بسوزونی؟ عربده کشان ادامه داد _ مگه وقتی دستاشو با خجالت گذاشته بود بین پاهاش و التماس میکرد نگاش نکنم مردونگی کردم و دست از سرش برداشتم که حالا بردارم؟ با حرص خندید و عقب عقب رفت _ من انسان نیستم ، دست از سرم بردار _ میکشنش... فقط شونزده سالشه فکر میکنن خودش از عروسی فرار کرده سرشو میبرن ... نکن طوفان نکن طوفان بی توجه به او صدایش را روی سرش انداخت _ تینا؟ تینا؟ خواهرش سریع از اتاق بیرون آمد _ بله داداش؟ _ دختره رو حاضر کن ، میندازمش جلو در خونشون تینا لب گزید _ گناه داره داداش ، جون تو تنش نمونده بخواد از اونام کتک بخوره طوفان تیز نگاهش کرد _ میاریش یا خودم بیارم؟ تینا سمت پله ها رفت _ میارم داداش ، ولی بخدا مامانم اینطوری راضی نیست تنش و تو گور میلرزونی طوفان مات سر بالا آورد جاوید آرام گفت _ مامانت همیشه حامیِ دخترای یتیم بود اینم بعد کاری که تو کردی یتیم شد وجدان داشته باش طوفان میکشنش صدای جیغ تینا اجازه نداد فکر کند وحشت زده جیغ میکشید _ داداش ... داداش ... خودشو دار زده ... داداش زودتر از جاوید سمتِ پله ها دوید اینا با تمام توان جیغ میکشید در اتاقی که در آن دخترک را زندانی کرده بود را با پا هل داد مبهوت ماند جسم بی جانش ، دار زده از سقف آویزان بود تینا هق زد _ خدایا ... ما چیکار کردیم ... خونش گردنمونه جاوید محکم بر سرش کوبید _ یا ابولفضل طوفان جلو دوید پاهای نحیف دخترک را در آغوش کشید و عربده زد _ چاقو بیار تینا هق هق کنان از اتاق بیرون زد طوفان طناب را برید جسمِ ضعیف دختربچه در آغوشش پخش شد چشمانش نیمه باز بود طوفان صورتش را میان دستانش گرفت _ نفس بکش ... من اینجام ماهی ... نفس بکش کوچولو دخترک به سرفه و عق زدن افتاد طوفان ناخواسته پشتش را مالید استخوان هایش بیرون زده بود در این چند هفته هیچ غذای درست حسابی به دخترک نداده بودند فقط کتک میخورد و شب ها تخت طوفان را گرم می‌کرد صدای گریه‌ی مظلومانه اش در فضا پیچید حتی جان گریه کردن هم نداشت با عذاب وجدان کنار گوشش پچ زد _ هیش ... نمیبرمت ... نمیدمت دست اونا نترس ... پیش خودم میمونی ... نترس https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
2 24717Loading...
10
_ شل بگیری و نفس عمیق بکشی ... اونقدرام سخت نیست! صدای گریه‌های مظلومانه‌ی دخترک فضا را پر کرد طوفان نفس‌زنان غرید _ هیش آروم ، سه روزه خونریزی داری انقدر وول نخور تا نمردی ماهی که مثل سه روز گذشته زیر دستش بی حال شد بالاخره رهایش کرد درِ کلبه به صدا در آمد طوفان با خونسردی لباس‌زیر مردانه‌اش را برداشت اما با دیدن لکه خون پوف کشید _ همه‌جارو به گند کشیدی ته‌تغاری اصلان خان! ناچار همان شورت را پوشید و در اتاق را بست جاوید آمده بود خریدهارا روی اپن گذاشت و به اتاق اشاره زد _ بهش آب دادی؟ طوفان پوزخند زد _ تا منظورت کدوم آب باشه! جاوید چشم غره ای رفت و بطری آب معدنی را برداشت طوفان غرید _ کجا؟ _ میکشیش طوفان ، سه روزه دزدیدیش یه قورت آب نخورده _ هنوز جون داری نترس ... خسروشاهیا تو این سالایی که مارو عذاب میدادن دخترِ خودشونو خوب تقویت کردن _ همش شونزده سالشه ، میمیره جنازش میمونه رو دستت طوفان بطری آب را از دستش گرفت و سر کشید _ هیچ مرگش نمی‌شه _ اصلان دنبالِ نوه‌اشه ، دیر یا زود بو می‌بره کار تو بوده طوفان بی حوصله سر تکان داد جاوید صدایش را بالا برد _ میفهمی چی میگم؟ نوه‌اشو روز عروسیش با لباس عروس دزدیدی و پرده‌اشو زدی دیگه باکره نیست... میفهمی این چه آبروریزی بزرگی برای اون خاندانه؟ _ خریدتو کردی؟ هری جاوید با تاسف پوف کشید _ یه تیکه نون بهش بده ، گناه داره _ دلت واسه توله‌ی اون حرومی سوخت؟ جاوید سکوت کرد هرکس اصلِ داستان را می‌دانست به طوفان حقِ انتقام می‌داد سمت در را افتاد _ من دلم نمیاد ببینمش ، میره تهران _ خوبه... _ کی بهشون خبر میدی؟ _ قراره یک ساعت دیگه فیلم به دستشون برسه _ چه فیلمی؟ طوفان پوزخند زد _ فیلم کاری که با مادرم کردن و حالا سر دخترشون میاد جاوید بهت زده آه کشید و طوفان ادامه داد _ ببینم فیلمِ لخت دخترشون وقتی زیرم التماس میکنه آروم تر بُکنم چطور از هم میپاشونشون! جاوید آب دهنش را قورت داد وجدانش درد میکرد! سمت در راه افتاد و زمزمه کرد _ امیدوارم هیچ وقت پشیمون نشی... طوفان با خیال راحت سر بالا انداخت و با لحنی لاتی گفت _ خدافظی! در که بسته شد سمت خرید ها رفت دوربین را از کارتون بیرون کشید و وارد اتاق شد بوی خون در دماغش زد دوربین را روی پایه گذاشت و دکمه‌ی ضبط را زد سمت دخترک برگشت به شکم روی زمین نیمه بیهوش افتاده بود _ نخواب پرنسس! یه دور دیگه سرویس بده بعد تایم استراحت داری ماهی ترسیده هق زد لباس عروس نصفه نیمه به تن داشت! لباس عروسِ خونی طوفان در دوربین خندید _ می‌بینی اصلان خانِ بزرگ؟! لباس عروس نوه‌اتو از تنش در نیاوردم روی بدن دخترک خم شد _ فقط دامنو دادم بالا و کارمو کردم! دامن را کنار زد و ماهی وحشت زده جیغ کشید _ توروخدا... طوفان لباس زیرش را درآورد دخترک بی جان هق زد _ من ‌... منو میکشن طوفان ثانیه ای مکث کرد انتظار داشت دخترک برای برگشت پیشِ خانواده اش له له بزند! ماهی بی حال پچ زد _ سر ... سرمو میبُرن ... لطفا ... فیلم نگیر طوفان پوزخند زد مزخرف می‌گفت خواست سمتش خم شود که ماهی با غم خندید _ فکر ... فکر کردی من ... عزیزدردونشونم؟ طوفان چانه اش را چنگ زد _ گوه نخور فاحشه کوچولوی خیروشاهیا تو نورچشمی اون عمارتی دهنتو ببند با این زرای مفت نمیتونی خودتو نجات بدی دامن را کنار زد و به ران های خونی دخترک خیره شد _ فقط انرژیتو تحلیل می‌بری تا وسط سکس بیهوش شی! بالشتی برداشت زیر کمر دخترک گذاشت و پچ زد _ جوری به خونریزی افتادی که تشخیصت نمیدم ماهیِ خسروشاهیا! خواست شروع کند که ماهی ناله کرد _ میدونی ... چرا قبول کردم ... تو این سن ازدواج کنم؟ چون ... چون پدربزرگم بهم چشم داشت! همون ... همون که میخوای ازش انتقام بگیری طوفان مات سر بالا آورد وارفته و بهت زده انگار کسی برق به تنش وصل کرده است! پلک های ماهی نیمه باز بود _ میخواست ... میخواست همون بلایی رو سرم بیاره که سر مادرت آورد منم یک قربانی بودم براش مثل مادرت ولی ... ولی برعکسِ مادرِ تو کسی رو نداشتم تا انتقاممو بگیره https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
9114Loading...
11
Media files
7 1621Loading...
12
⁠ - نباید به مو فرفریا بگید بَبَعی. - بَبَعی! - جناب توتونچی شما در حدی نیستید که منو اینجوری خطاب کنید! - بَبَعی؟ - میگم نگید! - نگم بَبَعی؟ با حالت گریه گفتم: - نگو بَبَعی. یه حلقه از موهای مشکی فر شده‌م کشید که مثل فنر برگشت سرجاش. با ذوق دوباره کشیدش و گفت: - آخه انقدر بَبَعی. چطور نگم بَبَعی؟ - خوبه منم واسه چشات افعی صدات کنم؟ سرشو کج کرد و با نیشخند چشای زمرد وحشیش رو تو چشام براق کرد: - دوست دارم افعی صدام کنی تا هرم غذاییمونو حفظ کنم! گیج سر تکون دادم: - هرم چیچی؟ روی میز شرکتش نشست. دستشو نوازش وار روی گونه‌م کشید: - افعی چی میخوره؟ بی حواس گفتم: - بَبَعی؟ تای ابرویی بالا انداخت با نیشخند جذابی گفت: - تو چی هستی؟ مثل خنگا تکرار کردم: - بَبَعی؟ به قهقهه افتاد: - خوشم میاد قبول کردی بَبَعی هستی. جیغ کشیدم و مشتی به سینش زدم: - جاااوید. نگو اینجوری بهم. نگاهش جدی شد دستمو محکم سمت خودش کشید و بی مقدمه لبمو به دندون کشید. حتی نتونستم نفس بگیرم. همون موقع تقه ای به در اتاق خورد و منشی وارد شد. - هین... جناب رئیس دارید چکار... جاوید خونسرد سر عقب کشید. لبشو توی دهنش کرد و با لذت چشم بست. از خجالت خشکم زده بود. ولی اون پررو تر از این حرف ها خیلی ریلکس سمت منشی بخت برگشته چرخید: - خانوم شمس شما اخراجی. https://t.me/+5_4IZrfDO-00NGVk https://t.me/+5_4IZrfDO-00NGVk https://t.me/+5_4IZrfDO-00NGVk این جاوید رسماً دهن‌سرویس‌کنه اونقدری که کراشِ جذابیه😂😂🔥🔥
4 78414Loading...
13
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
6 1856Loading...
14
-زنِ شوهر دار انقدر پشم و پیل باید داشته باشه!؟ همینه شوهرت شبِ اول نگاتم نکرد! ساره آشفته از صدای مادرشوهرش یک قدم به عقب برداشت. بعد از دو روز طلسم را شکسته بود و از اتاقش خارج شده بود، آن هم برای ذره‌ای غذا و حالا توسط مدینه خانوم خفت شده بود. لکنت گرفته لب زد. -بِ...بخشید خانوم. -چی چیو ببخشم!؟ تلپی افتادی وسط زندگی پسرم! حداقل ننت قبل اینکه بفرستت خونه شوهر یه بند می‌نداخت صورتت. ساره بغض کرده بشقابِ غذا را روی میز گذاشت. اشتهایش کور شد کلاً. مگر دلِ خوشی از این خانه‌ی بخت داشت که اینها انتطار بزک دزک داشتند. -ببخشید خانوم...یهویی شد...من...من... مدینه حرصی از امدن این عروس یهویی در زندگی پرس چشم غره ای به ساره زفت. -ببین دختر جون. میدونم ننه بابای خوبی نداری ولی برگرد خونه‌ی پدرت. پسرِ من حتی دلش نکشیده دست بهت بزنه اونوقت تو انتطار چی داری؟ فردا میره سرت هوو میاره. -کی گفته من قراره سر زنم هووو بیارم مادر؟! با صدای محمد رضا و وارد شدن قامت رشید و بلندش از چارچوب در نگاهِ اشکی ساره رو به او نشست. یعنی مادرش راست میگفت؟! -اومدی پسرم؟ هیچی داشتم به این زنت می‌گفتم حداقل یه ارایشگاه بره این پیوند ابروهارو برداره. تورو خدا قیافه‌شو ببین‌‌...بمیرم برا دلت مادر از زنم شانس نیوردی. محمد رضا اخمی به مادرش کرد و به سمتِ دخترک که مظلوم تر از هر وقتی گوسه ی اشپزخانه کز کرده بود رفت. -حالا چون زنم پیوند ابرو داره من شدم بدبخت بیچاره؟ میدونی که ساره هیچ جارو بلد نیست. دلسوز منی مادری می‌کردی دست عروستم میگرفتی میبردی ارایشگاه. چطور خودتو و دخترا هر روز ارایشگاهید... -واه واه! این دخترو دنبال خودم بکشونم ابروی خودمو ببرم؟ بگن یه دهاتی شده عروس جلال مهرورز ها! محمد خشمگین دستِ دخترک را گرفت و دنبال خودش کشید. همانطور داد زد. -زن من باعث افتتونه پس براش دلسوزی هم نکنید. واسه چهارتا تار موهم من کسیو طلاق نمیدم. سرتون تو کار خودتون باشه و بی توجه به جلز و ولز های مادرش دست ساره گرفت و به اتاق مشترکشان برد. ساره روی تخت نشست و وقتی محمد در را بست دیگر توانست بغض خانه خرابش را نگه دارد و بلد زیر گریه. محمد رضا شوکه برگشت و مقابلِ  دخترک نشست. زیادی مظلوم بود این زن اجباری... -ساره! گریه میکنی!؟ واسه یه مشت حرف مفت. دخترک دلش از زمین و زمان پر بود. با هق هق لب زد. -آ...آقا....می خوایید طلاقم بدید؟! به...به خاطرِ ابروهام!؟ محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت. -این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟ اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار می‌زد لب زد. -آقا...میشه...میشه...یکم‌‌....پول ...بدید.. محمد کلافه شده بود از گریه هایش نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد. زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده. مهربان نگاهش کرد و گفت: -پول می خوای چیکار؟! -می خوام...میخوام برم ارایشگاه. محمد ناراحت پلک بست و نفسش را اه مانند بیرون داد. خانواده اش زیاد دخترک را اذیت می‌کردن. -تو همینجوریشم خوشگلی، ابروهاتو برداری خوشگل ترم میشی.... خودم میرسونمت تا دم ارایشگاه..پولم بهت میدم حالا گریه نکن. ساره متاثر از مهربانی هایی که از هیچکس ندیده بود سکسکه کرد. -آقا...هیچکی جز شما به من توجه نمیکنه... به خدا هر جور که شما بگید خودمو خوشگل می‌کنم...فقط دوستم داشته باشید...به...به خدا زن خوبی میشم...شبا انقدر ازم دور نخوابید. این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد. در واقع محمد رضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد. هیچان زده لب زد. -واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی..... و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و ....... https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8 https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8 https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8
3 65212Loading...
15
- فکر کردم بعد از من ازدواج کردی!❌ حرصی از سؤال نابجای سامیار کیفش را در مشتش گرفت. - فکر نمی‌کردم دوباره باهات رو در رو شم...اونم با پرسیدن همچین سؤالی بدون حتی یه سلام و علیک! مرد بدون انکه ذره‌ای بابت تیکه‌اش عقب نشینی کند دست در جیب فرو برد. - نگفتی! می‌بینم یه مردی زیاد دور و برت چرخ می‌خوره. پوزخند پر از عصبانیتی بر لب نشاند: - ربطش به تو آقای راد! - فکر کن قراره همسر سابقت بهت کمکی برسونه! تک خند بلندی زد و این مرد پیش خودش چه فکر می‌کرد؟ فکر می‌کرد می‌تواند دوباره او را خر کند؟ - برو سر کارت جناب راد اینجا جای شما نیست، هیچ علاقه‌ای ندارم بعد از اون خیانت حرفای صد من یک غازت رو بشنوم در ضمن الان با کسی قرار ملاقات دارم داریی تموم مغز من رو بهم می‌ریزی. سامیار با لبخند حرص دراری کیفش را روی میز گذاشت. - خیله خب حالا که اصرار داریم برم پی کارم. و بلافاصله با همان خونسردی روی صندلی مقابلش نشست و او با چشمانی گرد شده پرسید: - چیکار می‌کنی؟ - شنیدم با رئیس شرکت خلیج فارس قرار داری. - آره دارم ولی ربطش به تو؟ مرد کج خندی زد. - خب تو الان داری رئیس شرکت خلیج فارس رو می‌بینی! بهت زده فریاد زد: - چـــــی؟ - اوهوم، درست شنیدی. تازه من همکاری باهات رو می‌پذیرم و تموم شرطات رو قبول می‌کنم. - دست از سرم بردار سامیار! باز چه نقشه‌ای زیر سرته؟ انتقامت رو که گرفتی چیزی از من مگه باقی مونده که دست از سرم برنمی‌داری؟ چرا دست نامزدت رو نمی‌گیری بری سر خونه زندگی‌تون و خیال من رو راحت کنی؟ سد خونسردی مرد شکست و حالا اخمی میان پیشانی‌اش شکل گرفته شود. - شاید هنوز به زن سابقم علاقه دارم احمق!❌ https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8 https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8 https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8 اون برگشته بود دقیقا سه سال بعد از طلاقمون💔 وقتی که من تازه کنار اومده بودم که اون با نقشه انتقام به من نزدیک شد و تموم هدفش سو استفاده بود...حالا که در حال فراموش کردنش بودم برگشته بود اونم هم دست پر❌ قسم خورده که من رو دوباره به زندگیش برمی‌گردونه اما... https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8
3 06916Loading...
16
#part664 🖤 دلارای و آلپ‌ارسلان
5 5130Loading...
17
Media files
3 8433Loading...
18
از مدرسه برمیگشتم و صدای گریه نوزادی در عمارت خونه پدر بزرگم پیچیده بود! متعجب بدو وارد خونه شدم با دیدن پسر عموم که سالی یه بار شاید میومد دیدن آقاجون سلامی دادم و نگاهم به نوزاد کنارش افتاد! بالا سر نوزاد متعجب رفتم و ناخواسته لبخندی به قیافه معصومش زدم و ادا درآوردم: - وای وای چه دختر خوشگلیه صدای جدی پسر عموم به گوشم رسید: - پسره! نیم نگاهی به قیافه جدیش انداختم و دوباره روبه نوزاد ادامه دادم: - خب پس وای وای چه شازده پسر خوشگلی احساس کردم گوشه لب پسر عموم بالا رفت و صدای گریه و نق نق نوزادم کم شد و با چشماش بهم خیره شد که سمت آقاجون برگشتم: - آقاجون بچه کیه؟ پر اخم به هاکان خیره شد که بی فکر گفتم: -عه این که زن نداره هاکان کلافه دستی در صورتش کشید:-حتما باید زن داشته باشی بتونی تولید مثل کنی؟ هیچ وقت باهم هم کلام نشده بودیم، من پدر و مادرم فوت شده بود و پیش آقا جون زندگی می‌کردم همیشه ی خدا این پسر عموی ۳۳ ساله عصا قورت داده هم منو به بچه میدید! ساکت موندم که آقا جون جوابشو جا من داد: - آره دخترم دوست دخترش شکمش بالا اومده زاییده پولشو گرفته رفته! حالا هاکان مونده و حوضش و یه بچه بی مادر https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 چشمام گرد شد و هاکان اخم کرد: - من مسئولیت کاری که کرده بودم و به عهده گرفتم آقا جون، مادر این بچم خودم نخواستم تو زندگیم بمونه آدم زندگی نبود - پس بچت از یه زن بدکاره ی زنا کار.‌ هاکان محکم کوبید رو میز جلوش جوری که من تو جام پریدم و صدای گریه بچه هم بلند شد:-من نیومدم حرف بشنوم اومدم فقط خبر بدم همین از جاش بلند شد و بچه ی کنارشو تو آغوش کشید و لب زد: - جونم بابا؟! میریم الان لحن مهربونش انگار فقط مخصوص بچش بود و آقا جون به من نیم نگاهی انداخت و عصا کوبید زمین و گفت: - بچرو بگیر ازش آرومش من با این ناخلف حرف دارم  و این جور وقتا هیچ کس جرأت مخالفت نداشت؛ با دو دلی بچش رو بهم داد و خودم هم با دو دلی و احتیاط نوزادش رو به آغوش گرفتم که زمزمه کرد: - عروسک نیستا. تند سری به تأیید تکان دادم و جالب اینجا بود نوزاد کوچولو تو آغوشم گریش بند اومد و من خوشحال ازین اتفاق سمتی رفتم و دور تر از آنها روی مبلی نشستم. شروع به بازی با اون کوچولو کردم و که به یک باره هاکان از جایش بلند شد و داد زد: - چی میگی آقا جون؟ هنوز بچست آقا جون هم صداش بالا رفت: -تو بزرگش کن! من دیگه عمرم قد نمی‌ده بفهم نگران بهشون خیره شدم که هاکان نیم نگاهی بهم انداخت و آقا جون ادامه داد: - با این گندی که زدی اون بچم یه مادر میخواد شماها همخونه اید میتونید کنار هم زندگی کنید اموالمم بین خودتون پابرجا میمونه هاکان باز نیم نگاهی بهم انداخت و نگاهش روی یونیفرم مدرسه من چرخید و من گنگ بودم که هاکان نیشخندی زد و بلند روبهم گفت: - کلاس چندمی؟ از جام بلند شدم و با تردید گیج لب زدم: - سال آخرم دیگه سری به تایید تکون داد و اومد سمتم بچش رو از آغوشم بیرون کشید. سمت خروجی رفت و قبل این که خارج بشه ادامه داد: - قبول… تاریخ عقد و بزار واسه وقتی که درسش تموم شد و من با چشم های درشت شده وا رفتم -چی؟ چی میگید؟ اما اون نموند و در خانه را محکم بهم کوبید مجلس عروسی که من شکل ماتم زده ها بودم و دامادش بدون لبخندی تموم شده بود و حالا تو خونه‌ی هاکان بودم... با لباس عروس نوزادی که ۹ ماهش شده بود رو تو اتاق می‌گردوندم و از فرط گریه کبود شده بود انگار نمی‌تونست درست نفس بکشه: - جونم گریه نکن چرا این جوری می‌کنی؟ هاکان کجا رفتی اه صدای جیغش در خانه می‌پیچید و نفسش می‌رفت و می‌آمد و به یک باره خودم هم ترسیده از شرایط صدای گریه ام بلند شد: - ترو خدا تو مثل بابات اذیتم نکن روی تخت نشستم و همین طور که گریه میکردم صدای گریه اون پایین اومد و دست کوچیکش رو روی سینم گذاشت. با این حرکت به یک باره لباس دکلت عروسمو پایین کشیدم که سریع سینم رو گرفت و صدای گریش کامل قطع شد و خودم هم ساکت شدم. چشمامو‌ بستم که صدای هاکان به گوشم خورد:- چیکار می‌کنی؟ با هینی چشمام باز شد و از خجالت تو خودم جمع شدم و خواستم پاشم که توپید: - تکون نخور الان صدای گریش دوباره بلند میشه پوفی کشید و کنارم روی تخت دراز کشید: خجالت نکش ازم منو تو باید فراتر از این چیزا بینمون اتفاق بیفته متوجهی که؟ بغضم گرفت که روی تخت نشست و با دستش نوازش وار روی سینم دستی کشید: - منم مثل پسرم آروم کن، باور کن من از درون بدتر ازون بچه ی تو بغلتم منم آروم کن! و... https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
3 9175Loading...
19
🖇 - شورتتو خودت دربیار... سوتینتو خودت باز کن! آماده رو تخت می‌خوابی تا من بیام. و یادت نره تو الان می‌خوای زیر کی بخوابی یگانه... محکم تخت سینه‌ی خودش کوبید و با منیت ادامه داد: - من! اردلان گنجی! برادر شوهرت... من کسیم که کل دخترای تهران له له میزنن یه شب بِکِشمشون زیرم. اشک های یگانه روی گونه‌هایش روان شد. تحقیر های اردلان یک بند تمام نمی‌شد. با سر پایین افتاده گفت: - چشم اردلان خان... هرچی شما بگید. و شروع کرد به درآوردن شورت توری‌اش. اردلان با لذت به تن لخت زن برادرش نگاه کرد و تلخ غرید: - و مهم تر از همه یادت نره کی این بازیو شروع کرد زن داداش! تو خودت پیشنهاد دادی مهمون تخت اردلان گنجی بشی؟ برای منم کی بهتر از #بیوه‌ی‌سکسی داداشم؟ یگانه با بغض روی تخت نشست که اردلان با خشمی برافروخته جلو آمد. - دستاتو می‌بندم به تخت باهات ور می‌رم، هر جیغی که بزنی، یه اسپنک حواله‌ت می‌کنم. مفهومه؟ یگانه لب هایش را درون دهانش کشید تا صدای گریه‌اش بلند نشود. دست های اردلان سمت نوک سینه‌اش رفت و پر حرارت سینه‌اش را در دست گرفت و فشار داد. - برام آه و ناله کن! بذار یادت بیارم تو اون ده سال کی باید جای برادرم تو رو می‌کشید زیرش! اشک های یگانه روی گونه‌اش روان شد. نمی‌دانست دیگر چه کسی را قسم بخورد که در این ده سال حتی نگذاشته بود شوهرش موهایش را هم ببیند. از کدام زیرخوابگی حرف میزد؟ این اردلان، آن اردلان روزهای خوبش نبود. این اردلان گنجی مردی پر از کینه و نفرت بود که آمده بود انتقام بگیرد. آرام زمزمه کرد: - باور کنین اردلان خان... به خدا حتی دست کامران بهم نخورده... نیشخندی زد و دست جلوی دهان دخترک گذاشت. - هیس! خر فرض کردی منو؟! ده سال تَر و تازه نگهت داشته دستت نزده که خش ورنداری؟! گوشام درازه؟ یگانه سعی کرد دستان بسته‌اش را باز کند ولی اردلان عصبی تشر زد: - تکون بخوری جوری جرت می‌دم صدا جیغتو آقاجون و عمه خانم هم بشنون از طبقه پایین! یگانه از ترس آبروریزی آرام گرفت و با دهان بسته فقط اشک می‌ریخت. اردلان خودش را بین پایش تنظیم کرد و با یک حرکت تنش را بالا کشید. جیغ یگانه بلند شد و اردلان مات و مبهوت به خون راه گرفته وسط پای دخترک نالید: - تو... #باکره بودی ؟ یگانه از شدت درد و فشار وارد آمده از هوش رفت و اردلان هول شده دستانش را باز کرد. -گوه خوردم یگان... گوه خوردم اصلا هر چی گفتم... تو رو قرآن... نمی‌تونم دوباره از دستت بدم... ولی فایده نداشت! یگانه بی‌حال و غرق خون افتاده بود. فوری تی شرت و شلوارش را تن زد، ملحفه را دور دخترک رنگ پریده پیچاند و بغلش کرد و از پله‌ها سرازیر شد. با دیدن عمه‌اش بی‌اراده اشکش روان شد: - چی شده اردلان؟؟؟ - عمه خانم به دادم برسین... زنم از دستم رفت... https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk دکتر اردلان گنجی... پسر بزرگ حاج سعید گنجی؛ کسی که صاحب بزرگ‌ترین شرکت صادرات فرش ایرانه! بعد از سال‌ها برگشته ایران و با عشق قدیمیش رو به رو شده... عشقی که شده زن برادر ناخلفش! برادری که فرار کرده و حالا اردلان خان مجبوره بشه صاحب اختیار یگانه....! به چشم زن داداش نگاهش کنه و قدم بزنه تو عمارتی که نقطه به نقطه‌ش با یگانه خاطره داشته... ولی آیا می‌تونه؟! 👇👇 https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk
1 8634Loading...
20
- یارا که سرشو برگردوند برام بخورش. چشم گرد شد و لب زدم: - اینجا سر میز؟ چشمکی زد و گفت: - تو میری زیر میز و به امیرعلی کوچیکه میرسی. یارا که رفت دستاش رو بشوره؛ رفتم زیر میز و بین پاهای امیرعلی جا گرفتم. شلوارش رو پایین کشید و... - باده کو؟ دستم رو کشیدم دور عضوش و امیر علی بی قرار لب زد: - رفت بخوابه. اما من اون زیر بودم؛ بین پاهای شوهره دوستم! - عه چه زود رفت. خواستم فاصله بگیرم اما امیر سرم رو گرفت تا نتونم دور بشم. - خوابش میومد. یارا بی خبر از همه جا مشغول عشوه ریختن برای شوهرش بود و امیر علی بی قرار چنگی به موهام زد. - لنتی دهنتم مث خودت تنگ و داغه! یارا متعجب پرسید: - خوبی چرا عرق کردی؟ ببینمت. ترسیده خودم رو جمع کردم اما امیر علی توجهی نکرد و خودش رو داخل دهنم به حرکت دراورد! https://t.me/+x2occWa-r3kzYWQ8 https://t.me/+x2occWa-r3kzYWQ8 دختره عاشق شوهر دوستش میشه و... خیانت و رابطه ی پنهانی🔞♨️ مناسب برای سنین بالای 23 سال؛ داری صحنه های جنسی🔥 #پارت‌واقعی‌رمان💦‌
2 0063Loading...
21
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0
3 40512Loading...
22
🥰 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 😘 بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 😇جادو سیاه 🤩 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم ❤️‍🔥 آموزش چشم سوم 💖 رزق و روزی و ثروت ابدی 💘 راهگشایی و مشگل کشایی ❣️ آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما  😉 انگشترهای  موکل دار تضمینی 🤗 تسخیر قلب و زبان بند قوی 🥹 احضار هر فردی که مدنظر باشد 😜قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی ❌ظرفیت کارها محدوده❌  31sh https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
23 6681Loading...
23
Media files
8 8700Loading...
24
🔞 لباس زیر قشنگ بپوش برای همسرت 😈 انواع ست هاي فانتزي،ترك و اروپايي با مناسب ترين قيمت  و گارانتی تعویض 👙کانال جزیره آدا👇👇 https://t.me/+lw0oDG6VOno0NGVk https://t.me/+lw0oDG6VOno0NGVk 🅾 دلبری کن
17 3695Loading...
25
#part664 🖤 دلارای و آلپ‌ارسلان
6 4270Loading...
26
پسره ی احمق رفته با یه زن حامله مچ شده.! -امکان نداره مامان،همچین چیزی به هیچ عنوان امکان پذیر نیست،حاتم نمیتونه با من این کارو بکنه... https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk مادرم،سیب زمینی پوست می‌کند و با تمام حرصی که داشت لب زد: -اتفاقیه که افتاده آلا جان...دختره ی ساده لوح من، یه مدت باهات موند،کیف و عیشش که باهات تموم شد، چیشد؟؟؟ دیگه بینگو.....تموم شدی براش‌‌‌.. آخ،انگشتم.... با چشم های لرزان و اشکی نگاهم رو به مامان دوختم که انگشت بریده شده اش رو تو دست گرفته بود: -ببین چیشد؟؟تمام دق و غصه های زندگیت واسه ی من زلیل شدست،چرا نمیری جلوش بهش بگی من از یه زن حامله که نطفه ی صد پشت غرببه رو حاملس،بدتر بودم آقا حاتم..؟؟ چشم ازش گرفتم و جواب دادم: -مگه میشه با یه آدم بی چاک و دهن دو کلوم حرف حساب زد؟؟ شما حاتم رو هنوز خوب نشناختی،به سرش بزنه شیخ و مولا نمیکنه مادر من...تازشم،خب.‌‌خب منو نخواسته،خواستن که زوری نیست، شاید حال دلش با یه زن بیوه بهتره!نه؟؟ مادرم سری به نشانه ی تاسف برام تکون داد: -اگه احمق شکل و شمایل داشت،اون به حتم تو بودی! غصه دار شده بودم،تاب و قرار نداشتم،با خبری که به گوشم رسیده بود جون از تنم گرفته و نای راه رفتن نداشتم.. حرف های مامان بدجور تک دخترش رو تحریک کرده بود.. گوشی موبایل رو به دست گرفتم و روی شماره ی حاتم که مدتی بود خاک میخورد کلیک کردم... تماس درحال برقراری بود و هرلحظه تپش قلب منم تند تر میشد.. -بله بفرمایید... خودش بود،صدای جانسوزش،تا عمق قلبم رو آتیش زد،صدای که ندا میداد شخص پشت تلفن رو زره ای نمیشناسه... غریبه ی آشنا رو به جا نمیاورد.. لبم رو خیس کردم و با کشیدن یه نفس عمیق بزاق خشک شده ی دهنم رو پایین فرستادم بی مقدمه جواب دادم: -همین الان میخوام بیام خونت!!! 🔥🔥🔥🔥 چی میشه یعنی؟؟کار به جاهای باریک نکشه ❌ https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
11 5658Loading...
27
زن عمو شورت سرخ رنگمو توی دستش تکون داد و کوبیدش توی صورتم. - شورتتو انداختی توی اتاق شهریار که بشورتش؟ با بهت به زن عمو نگاه کردم. شورت من؟ توی اتاق اقا شهریار؟ زن عمو دید چیزی نمیگم به سمتم اومد و بازومو محکم چلوند. - دختره ی وزه، خجالت نمیکشی پسر کوچیکم که خرته لفظ آبجی از دهنش نمیوفته. پسر بزرگمم میخوای با شورتات بر بزنی؟ دستمو روی دهنم گذاشتم. چه تهمتایی بهم میزد - زن عمو من کاری نکردم تهمت نزنی.. پشت دستش که رو دهنم نشست لال شدم. دندونم از درد سر شد. - خفه شو پتیاره. فکر کردی خبر ندارم چیا میکنی تو اتاقت؟ صبح تا شب حمومی خدا میدونه با کجات ور میری. بدنتم همش تیغ میکشی صاف و صوفه. برای من که خودتو درست نمیکنی، برای پسرم این کارو میکنی. شورتمو از دستم چنگ زد و جلوی صورتم تکون داد. - بهت پناه دادم که این بشه جوابم؟ از روح مامانت میترسم که نگهت داشتم ‌وگرنه شوتت میکردم بیرون بی ابرو. - من نذاشتمش به خ... تفی بهم کرد و شورتو انداخت زمین. با چشمای لبالب از اشک به اتاقم رفتم. اتاق هم نه، انباری. چند تیکه لباسمو برداشتم و گذاشتم توی پلاستیک. اینجا دیگه جای من نبود. با باز شدن در انباری برگشتم عقب که با دیدن اقا شهریار مات موندم. - اقا شهریار اینجا چیکار میکنید؟ با چشم های وحشیش بهم زل زد و در انباری رو بست. - شورتتو من برداشتم. شبا بوش می کردم، چه بویی میده تنت دختر. - چرا این کارو کردید، این تجاوز... چسبوندم به دیوار و خشتکشو مالید بهم که ناخواسته ناله کردم. - تو که خوشت میاد جوجو. من دارم از خواستنت میمیرم واحه. مامانمم بفهمه تو حامله ای کاریت نداره. خودشو بهم کوبیذ و... ❌پسره دزدکی لباس زیرای دخترعموی یتیمشو برمیداره و وقتی مامانش میفهمه بلوایی به پا میکنه که... https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0
6 90310Loading...
28
مردای مذهبی، تو سکس هات‌ ترن! چشم‌غره رفتم و از کنار گلسا گذشتم. _ وای خفه شو ها… خندید و با شیطنت گفت: _ جدی میگم احمق! اینا مثل پسرای عادی که خودارضایی نمی‌کنن. تحت فشارن. به خاطر همین عطششون بیشتره! بهش توجهی نکردم ولی دست بردار نبود. _ همین شوهر صیغه‌ای تو، بهش یه‌کم رو بده. ببین چطوری تحریک می‌شه! این دختر هم دلش خوش بود. رابطه‌ی من و کیسان خیلی رسمی بود… _ یه لباس نازک و تنگ بپوش، ببین چه‌طوری آب از لب و لوچه‌ش آویزون می‌شه! سرم رو با افسوس تکون دادم. _ اون اصلا سرشو بالا نمیاره تو چشمام نگاه کنه. اون‌وقت تو میگی تحریک بشه؟ چی میگی برای خودت؟ شونه بالا انداخت. _ فقط امتحان کن! تو خیلی هیکل سکسی داری. ممه‌هاتم گرد و خوش حالتن. سید جونت یه نگاه بهشون بندازه، دیگه نمی‌تونه ازت بگذره! _ یاالله! با صدای کیسان، دستپاچه سمت در رفتم و گلسا رو فرستادم خونه‌شون. _ ای وای. مگه نگفتی خونه نیست. حرفامون رو شنید؟! رنگش پریده بود. خودمم دست کمی نداشتم. نمیدونستم چه‌قدر از حرفا رو شنیده... _ فعلا فقط برو گمشو... خونه نبود ولی برگشته دیگه‌. بی آبروم کردی گلسا! و بلند گفتم: _ سلام آقا کیسان. خوش اومدید الان میام! +++ خدا رو شکر تازه رسیده بود و چیزی نشنیده بود. _ براتون غذا بکشم آقا؟ همون طور سر به زیر مثل سابق جواب داد: _ چای کافیه. _ چشم الان میارم! تمام فکرم به صحبتای گلسا بود. یعنی راست می‌گفت؟ ممکن بود با دیدن بدنم، عاشقم بشه؟ راست میگفتن سکس داشتن باعث میشه وابستگی پیش بیاد؟ فقط میخواستم این رابطه‌ی رسمی رو تموم کنم. میخواستم واقعاً این مرد جذاب شوهرم باشه نه یه اسم تو صیغه نامه... انقدر درگیر فکرهای مختلف بودم که متوجه نشدم آب جوش اومده. کتری رو گرفتم تا توی فنجون بریزم اما با یه لحظه غفلت به مقدار آب جوش ریخت روی قفسه سینه‌م. _ وای سوختم... درد خیلی وحشتناکی تو تنم پیچید و نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. بلند بلند جیغ میزدم. کیسان زود خودشو رسوند و فنجون‌های پخش زمین و وضعیت من‌و که دید، متوجه شد چه اتفاقی افتاده. _ وای سید... سوختم... آخ... _ صبر کن، صبر کن ببینم! پارچه پیراهنم چسبیده بود به تنم. با دستش دو طرفشو کشید و پاره‌ش کرد. _ حواست کجاست پروا خانم؟ سوتینمم خیس شده بود و اونقدر درد داشتم که نمیتونستم به خجالت کشیدن فکر کنم. بی‌درنگ خودم درش اوردم و ناله می‌کردم. تازه متوجه شدم که سعی داشت مستقیم به اون قسمت نگاه نکنه. آب دهنشو پر صدا قورت داد و لرزون گفت: _ الان پماد سوختگی رو میارم... دستم‌و دور گردنش پیچیدم. حالم بد بود اما نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم. _ نه، ولم نکن سید... حالم خوب نیست. صورتش سرخ شده بود و با این حال دست زیر زانوم گذاشت و بلندم کرد. _ الان می‌برمت روی تخت. نفس نفس می‌زد و من مطمئن شدم گلسا درست می‌گفت... من‌و روی تخت که گذاشت، نذاشتم بره. با چهره‌ی مظلومی گفتم: _ کنارم نمیمونی؟ چشمای داغشو رو تنم چرخوند. _ داری چیکار میکنی پروا خانم؟ دستشو روی سینه‌م گذاشتم. _ مگه حلالت نیستم سید؟ https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 کیسان ادیب، استاد دانشگاه مذهبی و سر به زیر قصه‌ی ما، نجیب‌ترین مرد دنیاست. اون به خاطر بی‌پناهی پروا، بهش کمک می‌کنه و تو خونه‌ش راهش می‌ده و فقط بینشون یه صیغه‌ی محرمیت خونده شده اما پروا نمی‌خواد این رابطه تا ابد این‌جوری بمونه و هر بار یه جوری سعی می‌کنه کیسان رو تحریک کنه تا اینکه بالاخره...‌ 🤪👅💦 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
8 56228Loading...
29
-تونل ریزش کرده مهندس...بیچاره شدیم... خانوم مهندس مونده زیر آوار! چند ساعت قبل -هرجور شده کَلَک اون دختره رو بِکَن اویس ؛ نباید بعد اون مأموریت، پاش به شهر برسه! نگاهی به اطراف انداخت و کلافه صدایش را پایین آورد: -انتقال اون سهام کار توئه تینا. قبل از رسیدن من انجامش می‌دی زن پشت خط پر از حرص بود و شاید بوهای بدی از رابطه ی دروغین نامزدش با دخترِ بهمن‌خان به مشامش می‌رسید -چیه؟دلت برای دختر دشمنت میسوزه؟ حسادت زنانه می‌توانست خطرناک ترین حس دنیا باشد داشت روی مغز اویس میرفت -چرند نگو -یادت رفته بهمن چطور با سرنوشتمون بازی کرده؟ فکش فشرده شد و با تیپا ضربه ای به اولین شئ سر راهش زد -از من می‌خوای دختره رو بکشم؟ رد دادی انگار ...قاتلم مگه؟ صدای پوزخند زهردار تینا علامت خطر بود زن ها باهوش بودند می‌دانستند پای یک مرد کِی و چه زمانی میلغزد -اویس...اویس...اویس اگر بفهمم با اون دختره ی پاپتی ریختی رو هم قید همه چی‌و میزنم و طرح رو می‌فروشم به عربا چشمانش روی هم افتاد نفس هایش سنگین شد چگونه دختری که بیش از دو ماه حتی برای یک بازی ، در آغوش خود خواباند را سر به نیست می‌کرد؟ -اویس؟ این بار صدای تینا پر از ترس بود اویس نباید گزک دست این زن میداد -تا شب حلش میکنم از همینجا میتوانست قدم برداشتن های وفا را به طرف خود ببیند باید قطع میکرد -اویس نکنه عاشق دختر بهمن شدی؟ها؟ چیزی از سینه اش فرو ریخت هاه...عشق؟ عاشق دختر بهمن‌خان شود؟ مزخرف بود اویس خونشان را می‌ریخت و دست آخر به خورد خودشان می‌داد -کم مزخرف بباف تینا داره میاد باید قطع کنم وفا از دور برایش لبخند زد و موهایش را که عقب فرستاد قلب سیاه مرد به تپش افتاد -اویس قطع نکن....گوووش کن به من...قبل از طلوع فردا کلک اون تخ*م حروم بهمن رو می‌کَنی.یادت نره کل زحمتای چندین و چند ساله ت دست منه -صبح‌تون بخیر خوشتیپ خان اویس گوشی را  قطع کرد و صدای جیغ های تینا خاموش شد. قلبش تندتر تپید وقتی دست های ظریف دخترک دور گردنش حلقه شد: -تو اتاق ندیدمت ، دلم برات تنگ شد آقا غوله. با کی حرف می‌زدی؟ -با زن اولم! حرفیه؟ می‌زد به در مسخره بازی و دخترک معصوم نمی‌دانست آن یک واقعیت بزرگ است خندید و سیب گلوی مرد تکان خورد -بچه پر رو وفا چانه ی زاویه دار و زبر اویس را بوسید و مرد با نفسی که از گرمای تن این دختر داشت دستخوش تغییر میشد , نگاهی به اطراف انداخت -هی هی هی دست قدرتمندش را دور کمر دخترک قفل کرده و در کسری از ثانیه او را به دیوارک پشت سرشان چسباند -نمیبینی چقدر نره خر ریخته اینجا؟ وفا ریز خندید و تنش بیشتر به آجرهای خام فشرده شد او دختر دشمن بود باید حذف می‌شد اویس اجازه نمیداد حقش پایمال شود -حواسم بود. بعدم...میخوام برم سر پروژه. اومدم خداحافظی! خون اویس از جریان می افتاد کم‌کم از خداحافظی ته جمله اش خوشش نمی آمد، اما به بهای دختر بهمن بودنش قرار بود امروز بمیرد در آن تونل -بعدش قراره باهات درمورد یه موضوع مهم حرف بزنم.خیلی مهم! سیب گلوی اویس دوباره تکان خورد هیچ‌ حرف مهمی با این دختر نداشت او فقط یک مهره بود و امروز هم موعد پاک شدنش فرا رسیده بود -الان بگو اصلا هم کنجکاو نبود اصلا هم نمی‌خواست جلوی رفتنش را بگیرد اما وفا دیرش شده بود و شاید خودش میخواست به کام مرگ برود -نوچ روی پنجه ی پاهایش بلند شد عاشق اویس شده بود این مرد مانند یک کوه پشتش بود و همیشه از او مراقبت می‌کرد یک بوسه ی کوتاه روی لبانش زد و درون اویس را به تلاطم انداخت -سوپرایزه. الان نه! هنوز قدمی نرفته بود که باز هم کمرش قفل شده و اینبار لب هایش اسیر بوسه های خشونت بار مرد شد شاید برای آخرین بار بود نفسش بند رفت نمیدانست این همه حرص اویس از کجا آب میخورد نمیدانست و چیزی گلوی مَرد را می آزرد باید این کار را میکرد در یک قدمی حقش بود و باید یک نفر قربانی میشد در راه حقش وفا داشت خفه میشد که اویس دست از لب های کوچکش کشید -وای...دیرم... شد حالا اویس مانده بود و جای خالی دختری که با چشمان براق به طرف چاه میرفت چاهی که اویس برایش کنده بود -آقا ، بسته ی خانم فرهنگ رو کجا بذارم؟ با شنیدن صدای کارگری که نزدیکش شده بود نگاه خشک شده به ردپاهای دخترک را گرفت و به او داد -بده من! کارگر آن را در دستان اویس گذاشت و مرد به مارک داروخانه نگاه دوخت ابروهایش در هم رفت و فورا در پاکت را باز کرد                             baby check? چیزی از سینه اش فرو ریخت چند دقیقه میشد که وفا به طرف چاه رفته بود؟ -مهندس...مهندس کجایید؟ پاکت پلاستیکی از دستش روی زمین خاکی افتاد لب هایش خشک شد و قلبش نتپید مرد هراسان بالاخره به اویس رسید و دست روی سر خودش گذاشت -تونل ریزش کرده مهندس... بدبخت شدیم... خانم مهندس مونده زیر آوار ❌❌❌❌❌ https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0 https://t.me/+X5aw-bqnZd0zN2M0
17 88449Loading...
30
#part664 🖤 آلپ‌ارسلان ملک‌شاهان
1 5150Loading...
31
#part664 🖤 آلپ‌ارسلان ملک‌شاهان
10Loading...
32
#part664 🖤 آلپ‌ارسلان ملک‌شاهان
2 2790Loading...
33
- هرزه خانم حامله بودیو اومدی تو زندگی بچه من؟ جلوی تمام مهمان ها سرم داد می‌زند. من بغضم را قورت می‌دم و می‌پرسم: - اشتباه فکر می‌کنید بنفشه خانم، بخدا اونطوری نیست که واستون گفتن! سرم داد می‌زند و دستش را بند می‌کند به لباسم و چند باری هلم می‌دهد: - پس چطوریه؟ گیس بریده‌ی خراب! یه بار که تا پای عقد رفتی! حامله ام که بودی! با این پسره ام رفتی ترکیه عکسای لخت و عورتو واسم فرستادن! رنگم می‌پرد. دسته گلم را گرفته و پرت می‌کند آن طرف، سمتِ مهمان ها و خطاب به دخترش داد می‌زند: - بیا این کثافتو ببر بیرون! بچه‌ی من زن می‌خواد نه خرابِ لاله زار. پریسا دست دراز می‌کند سمتم و چند نفری از مهمان ها خورشان را وسط می‌اندازند و میانجی گری می‌کنند اما مادر پیمان عکس هایی که قبلا با فروین گرفته ام را تویِ هوا پخش می‌کند و می‌گوید: - آفتاب مهتاب ندیدشون این بود خداااایاااا من چیکار کنمممم. بی آبرو شدم.... از صدای جیغ و دادش بخش مردانه هم ب حالم خبر می‌شوند. پیمان سراسیمه خودش را رسانده و از مادرش علت سر و صدا را می پرسد و به عکس های فردین می‌رسد. روی زمین می‌نشیند و به آن ها نگاه می‌کند و بعد به من. اخم می‌کند و بدون هیچ حرفی دستم را می‌گیرد و توی نماز خانه پرت می‌گند. منتظر توضیح است و من جواب می‌دهم: - بخدا واست توضیح می‌دم. بذار بگم... من... من... لال مانده‌ام و خب بابا مرا زور کرد که با پیمان ازدواج کنم، منکه نمی‌خواستم! منکه تا آخرین لحظه منتظر فردین ماندم... اشک هایم را پاک می‌کنم و می‌خوام بدون حرف برم که از پشت موهایم را می‌کشد و کنار گوشم می‌غرد: - کجا میری عروس خانم؟ اشکم از درد در می‌آید و لب می‌زنم: - پیمان تروخدا ولم کن... پوزخند می‌زند: - ولت کنم؟ تازه می‌خوام بکشمت، بعد با خودم، تواِ کثافتو ببرم تو جهنم! می‌ریم بیرون، مجلسو ادامه می‌دیم تو زن من می‌شی و بهت میفهمونم تاوان این کار چیه خورشید، خب؟ https://t.me/+CeSFlXrf-yJjZmJk https://t.me/+CeSFlXrf-yJjZmJk https://t.me/+CeSFlXrf-yJjZmJk
2 0042Loading...
34
- توی کامپیوتر اقا نرو حساسه روش. لبم رو گاز گرفتم و به عزیز جون نگاه کردم. چرا نباید برم؟ آروم گفتم: - عزیز خود کوهیار به من گفت کاری داشتی استفاده کن چرا نباید برم؟ کهنه ی توی دستش رو روی کابینت کشید و چشم غره ای بهم رفت که خودم رو جمع کردم. - میگم نرو یعنی نرو دختر جان حرف گوش بده. اخم کردم که ضربه ای به دستم زد. - آقا جوونه پسره، توی این ابادی دخترا میان سر زمین پاهاشون معلومه. باد میخوره شالشون میره کنار. کوهیارم بچم فرشته نیست که دلش میخواد. - خب اینا چه ربطی به کامپیوترش داره! - شاید توش فیلمی چیزی باشه. از حرفش تعجب کردم. نکنه منظورش اینه کوهیار فیلم سوپر داره؟ دهنم باز موند که زیر چونم زد. - نرو توی فکر. برو توی اتاقت حواسمو پرت میکنی. راهمو گرفتم و رفتم. ولی توی اتاقم نه تو اتاق کوهیار رفتم. عزیز هم حرف های عجیبی میزد اخه کوهیار بهش نمیاد این چیزها! حتی فکر کنم مشکل مردونگی داشته باشه. کامپیوتر رو روشن کردم تا مقالم رو درست کنم که روی صفحه یک پوشه دیدم. سرمو کج کردم... پوشه ای با اسم x! یعنی چی بود؟ زدم روش که فیلم های زیادی بالا اومد. این چی بود؟ از سر کنجکاوی یکی رو باز کردم که با دیدن فیلم سوپر و ناله های زن هینی کشیدم. - مها اینجا چه غلطی میکنی؟ با شنیدن صدای کوهیار از جا پریدم و به عقب برگشتم. - من فقط داشتم از کامپیوتر... با بلند شدن ناله ی زن جیغی کشیدم که اومد سمتم و... - کوهیار مادر اروم تر. این دختره دوپاره استخونه بذار یه جونی واسش بمونه! با فهمیدن منظر عزیز جون چشمام چهارتا شد که دستی دور کمرم پیچید. - که جون بذارم واست؟ https://t.me/+WeDXjX9ZuAVkZTI0 https://t.me/+WeDXjX9ZuAVkZTI0 https://t.me/+WeDXjX9ZuAVkZTI0 https://t.me/+WeDXjX9ZuAVkZTI0 https://t.me/+WeDXjX9ZuAVkZTI0
4 6924Loading...
35
#پارت_1 #مأمن_بهار با تمام سرعت پا برهنه می دویدم. سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد. جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد. بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون و اصلا حواسم به هیجا نبود. فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم. قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم. همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد. محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید. از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا گریه کردم. مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد کنارم زانو زد _خانوم حالتون خوبه؟ بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم از جام بلند بشم _اره خوبم…اخ دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم. به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم. مرد با نگرانی لب زد _صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید.. بعد زیرلب زمزمه کرد _اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟ حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره. دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ کشیدم. ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت. همونجور که اشک میریختم گفتم _خیلی درد دارم نمیتونم! انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به ریش نداشته اش کشید. بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم گرفت بلندم کرد. _چیکار میکنی…ولم کن. برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم. نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم. _لطفا بزارم زمین… بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم لب زدم _منو کجا میبری؟ در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند. بعد درو بست خودش دور زد سوار شد. بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که عصبی گفتم:کجا داری میری؟ نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد _بیمارستان با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد. خیلی زود با صدای لرزونی گفتم _نه نه لطفا بیمارستان نرو بالاخره زبون باز کرد _نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه! دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم. _نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه! _اما باید بریم بیمارستان. درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم. گریم به هق هق تبدیل شد _من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم. نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد. نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم _چی شد؟ کجا میری؟ _خونه من https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0 دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
1 9241Loading...
36
- واژن کوچولوی تو تحمل سکس با مرد 34 ساله رو نداره دختر جون! دخترک با لباس خواب سرخ دور مرد چرخ میخورد و دستش را اغواگرانه روی شانه اش میگذارد - از کجا میدونی؟ تحمل بزرگترین ویبراتور ها رو که داشته! مگه مال تو بزرگ تر از اوناس؟ اصلان با خشم و صورتی کبود چانه دخترک بی حیا را به چنگ میگیرد و با شتاب سمت خود میکشد - بزرگتره گیلا اونقدر بزرگتر از هر چرت و پرتیه که تا حالا دیدی و الان به دروغ میگی ازشون استفاده کردی که تا چند هفته روی تخت درازکش میمونی و بعید نیست پاره شی! گیلا نفس بلندی میکشد و بدون ترس از او و صدای بلندش در همان حال روی پاهای مرد میشیند و پاهایش را دو طرف او میگذارد توی صورت عصبی مرد نفس میزند - میخوام حسش کنم.. دست مرد از روی چانه اش قفل گردن سفید و جذاب دخترک میشود و به زور خودش را کنترل میکند تا یک لقمه چپش نکند - از کی اینقدر بی حیا شدی که میخوای عضو منو حس کنی؟! اینبار گیلا هم عصبی میشود و روی سینه های منقبض مرد میزند - تو هیچ کاره‌ی منی! - بقیه به من به چشم دیگه نگاه می‌کنن! دخترک حرص میزند و در حرکتی ناگهانی دستش را از روی شلوار وسط پاهای مرد فشار میدهد و با اینکه لحظه ای از بزرگ شدن چیزی که درون دستش است میترسد اما با تمسخر طعنه میزند - خودتم میخوای منو بکنی! فشار دست اصلان روی گردن دخترک و سرخی چشمانش نشان از طوفانی بزرگ میدهند - گیلا.. داری با دم شیر بازی میکنی! همین الان بلند میشی میری تو اتاقت وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! گیلا از عمد روی پاهای مرد تکان میخورد و با حس کردن برآمدگی واضح شلوارش لبخندی از پیروزی میزند - اگه بخوای منو بفرستی اتاقم اینبار دیگه نیاز های جنسیم رو با وسیله ها خالی نمیکنم میرم سراغ یه پسر ت.. قبل از اینکه شاداب فرصت کند نفس بکشد دستان بزرگ مرد او را به شدت روی کاناپه پرت میکنند و خودش هم روی آن خیره سر خیمه میزند - توی لعنتی مال منی گیلا! مواظب باش چه زری از دهنت میاد بیرون! دختر با نفس نفس دست روی سینه مرد میگذارد و آتش او را شعله ور میکند - حالا که مال توام اونطوری که میخوای منو بکن! گیلا دیگر طاقت خود را از دست میدهد و با وارد کردن زبانش داخل دهان دخترک جذابش سخت او را میبوسد پای دخترک به وسط پاهای اصلان کشیده میشود و غرش بلند مرد داخل خانه میپیچد و بی نفس سینه های توپرش را میفشارد و جیغ گیلا بلند میشود - هیش کوچولوی سکسی نمیخوام صدات به گوش همسایه ها برسه! می گوید و بی طاقت لباس خواب او را در تنش پاره میکند با کنار زدن شورت او زیپ شلوارش را باز میکند و آن را با لباس زیرش پایین میکشد که لحظه ای دخترک با دیدن بزرگی او با ترس عقب میکشد اما بلافاصله اصلان بدنش را چنگ میزند - گفتم اگه نری راه پس کشیدن نداری! گلوی دختر را میبوسد و با یک حرکت ... https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8 https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8 https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8 https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8 https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8 https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8 https://t.me/+WY9JKvvpvIJhZTE8
4 4486Loading...
37
🔴 رسمی : اینترنت از امروز ظهر به علت فوت رئیسی دوباره ملی میشه. اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن : ‌    •° @Proxy     ‌     •° @Proxy
5 8007Loading...
38
Media files
3 3072Loading...
39
زن داشت!! من زن دومش بودم؟؟ نفسم بالا نمی‌‌اومد و صدای باز و بسته شدن در حموم اومد و صدای خش دار مردونشو شنیدم: - آشوبم خانمم؟ عادت داشت بعد از حمام کردنش این طوری صدام کنه تا بهش حوله بدم اما نگاهم خشک شده بود روی شناسنامه ای که می‌گفت گمش‌کرده اما من پیدا کرده بودمش تو گاو صندقش بود! دست به گلوم کشیدم و نفس نفس زنان سمت حمام حرکت کردم و همین که صدای پامو شنید در حموم بدون هیچ خجالتی باز کرد و من تامل نکردمو دستمو کوبیدم تو صورت خیسش: - آشغال حرومزاده... از همون اول نباید قید همه رو می‌زدم به خاطر توی کثافت! بدنم رو ویبره بود و وقتی به خودش اومد در اخم لب زد: - چه غلطی کردی؟ چه مرگته چیکار می‌کنی؟ حوله رو خودش از آن طرف تر چنگ زدو‌ دور کمرش بست که شناسنامشو تو صورتش پرت کردم: - من زن دومتم؟! این جا چی نوشته شـــهـــاب؟! دستی به خال کوبی روی گردنش کشید و شونه ای انداخت بالا: - مهمه؟ فقط نگاهش کردم! این مرد خودخواه ترین عالم نبود؟!... جلو اومد و با چشمایی که مثل شبای اپل زندگیمون ازشون میترسیدم لب زد: - چیزی کم داری تو زندگیت؟! که گیر دادی به یه اسم تو شناسنامه من؟! - چی میگی شهاب؟ من رفیقات نیستم که داری باهام این طوری حرف میزنی خیانت کردی هم به من هم به اون بدبختی که نمیدونه تو شلوارت دوتا شده! اومد جلو و من عقب رفتم و نگاهم به جای انگشتام بود که بی حوصله لب زد: - با من این طوری طلب کارانه حرف میزنی؟ حواستو جمع کنا... بفهم کی جلوت واستاده داری با کی حرف می‌زنی! یه بار دیگه ام‌ بزنی تو گوشم به جون خودت آشوب که برام عزیزی دندون تو دهنت نمی‌ذارم! گفت و رفتو دنبالش مثل کش کشیده شدم: - می‌فهمی چی داری میگی!؟  شهاب واستا کیه زنه؟! واستا با تــــــوام! صدای جیغم با شکستن هق هقم‌ باعث شد وایسه سمتم کلافه برگرده: - واسه چی دست زدی به گاوصندوق من؟! گوشه اتاق سر خوردم: - من تازه داشتم گذشته رو فراموش می‌کردم و حسم بهت برمیگشت، چرا؟ جلوی پام‌ زانو زد و اشکامو با دستش پاک‌کرد: - من این قدر زیادم که برای ده نفر زیادم چه برسه دو نفر بس کن آشوب فکر‌کن ندیدی اون شناسنامه لعنتی‌و... ببین من بی کله ی خر دوسِت دارم از همه بیشتر دوسِت دارم! سری به چپ و راست تکون دادم و هیچ موقع این مرد خودخواه و درک نمی‌کردم! - طلاقم بده... سرش عقب رفت و با نیخشندی گفت: - تو آشوب آرامش زندگی من شدی پس اگه بمیری هم، این جا تو خونه ی من میمیری! https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 - تورو‌خدا بسه دارم میمیرم بسه! بالاخره از تنم دل کند که هق هقی کردم، ازم جدا شد همین طور که کمر‌بندشو می‌بست غرید: - فهمیدی شوهرتم آشوب؟ بچه دار شیم بهتر می‌فهمی مگه نه خانم تاج تخت و گرفتم و با گریه نالیدم: - حالم از خودم بهم میخوره دیگه! دستی لای موهایش کشید و از اتاق بیرون رفت و پشتش درو روم قفل کرد: - سعی کن نخوره... با همون وضعیت ناجورم بلند شدم و با سرگیجه جیغ کشیدم و با مشت کوبیدم تو آینه میز آرایشم که خورد شد و جیغ زدم: - طلاقم باید بدی نمی‌خوامت من نمی‌خوامت! صدایی نیومد و با هق هق نگاهم روی آینه‌ی شکسته شده‌ی تیز نشست و..‌. https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
2 2185Loading...
40
-شهرادجان نوار بهداشتیم تموم شده رفتنی بیرون میخری؟ با صدام دستشو روی کرواتش خشک شد و شوکه گفت: -مگه دوباره پریودی تو؟! مضطرب لب گزیدم میدونستم عصبانی میشه اما انتظار این چشمای اتشین رو نداشتم! -با توام دنیز ... دوباره پریودی مگه؟! با کمری که داشت از وسط نصف میشد اروم لبه ی تخت نشستم. -ازت یه سوال پرسیدم! مظلوم گفتم: -میشه اروم باشی نمیخوام بچه ها فکر کنن داریم دعوا میکنیم! جلو اومد و حرصی به سمتم خم شد. با چشمایی پر از خشونت و مالکیت و لب هایی که میدونستم مثله همیشه برای بوسیدنم بی طاقتن! پچ زد: -دقیقا چطوری باید اروم باشم وزه کوچولو؟ وقتی زنم نمیخواد ازم بچه داشته باشه چطوری باید اروم باشم؟! قلبم داشت از ترس وایمیستاد. اگه میفهمید برای اینکه حامله نشم قرص میخورم سرمو بیخ تا بیخ میبرید! -این چه حرفیه؟ ما همین الانشم دوتا بچه داریم! ماهین و مایا بچه های منم حساب میان و از اول به عنوان دخترام قبولشون کردم! یکدفعه چونه‌مو گرفت. لبامو بوسید و خشن گفت: -شاید چون اون موقع هنوز انقدر چموش نشده بودی خانومم هووم؟ امکانش نیست؟! به سختی بزاق گلومو قورت دادم و لب گزیدم. هنوز از هیچی خبر نداشت انقدرعصبانی بود وای به حاله وقتی که میفهمید! مضطرب نالیدم: -این ت..تقصیر من نیست که دوباره حامله نشدم ن..نمیتونی بخاطرش بازخواستم کنی! لب هاشو به لبم چسبوند و با همون حالت غرش‌وار خیلی ترسناک گفت: -چرا بوی دروغ میدی همه کسم؟ چرا نمیتونم بهت اعتماد کنم خوشگلم؟ چرا خانومم؟! لب هامو با زبون تر کردم و تا خواستم چیزی بگم صدای مایا از پشت در بلند شد. -بابایی میشه بیام تو؟ خشن لبامو فشرد و همونطور که با موهام بازی میکرد، با صدای خیلی مهربونی رو به مایا گفت: -بابا قربونت بره داریم صحبت میکنیم تو برو بازی کن فعلا خودم میام پیشت. و همه چی تو کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی مایا خیلی کودکانه گفت: -میخواستم بپرسم چون سرم درد میکنه میتونم از این قرص ها بخورم؟ شهراد نگران شده سریع سراغش رفت تا یه وقت چیزی نخوره و من همین که قرص اورژانسی رو تو دستای کوچولو مایا دیدم فاتحه خودمو خوندم! لعنتی چطوری پیداشون کرده بود؟! https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0 درو پشت سرش قفل کرد و آروم مثله یه شکارچی نزدیکم شد. -پس قرص میخوری که حامله نمیشی! با ترس خودمو رو تخت عقب کشیدم. -میتونم برات توضیح بدم. قرص هارو کناری انداخت و همونطوری که دکمه های پیراهنشو باز میکرد، یکدفعه روی تنم خیمه زد. -توضیحم میدی عروسکم اما فعلا نه! وقتی توضیح میدی که کارم باهات تموم شده باشه و خیالم از حامله شدنت راحت! شوکه سرمو به چپ و راست تکون دادم و این آرامش حتی از داد و فریادهاش هم ترسناک تر بود! -م..منظورت چیه؟! تو کسری از ثانیه دست و پاهامو به تخت بست. لباسامو تو تنم درید و کمربندشو باز کرد! -کاری باهات میکنم که تا عمر داری خاطره ی امشبمون از ذهنت پاک نشه! صدای هق هق هام بلند شد... و نه من طاقت دوباره تجربه کردن اینو نداشتم! https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0 https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0
4 2724Loading...
Repost from N/a
👩‍❤️‍💋‍👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰‍♀🤵‍♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی 🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما  💍 انگشترهای  موکل دار تضمینی 🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧞‍♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی ظرفیت کارها محدوده1r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
Показать все...
Repost from دلارای
Repost from N/a
- سه قلو زاییدن تو خانواده ما ارثیه. رو سفیدمون کن زن داداش. یه شیش قلو بزا که تا یه قرن آتی کسی رکوردتو نتونه بزنه. جاوید می‌خندد: - دستگاه جوجه کشیه مگه بیناموس؟ پیمان مطمئن میگه: - حالت تهوع‌هاش خبر میده از دسته گل آب دادت تو دوران نامزدی خان داداش! - مسموم شده الکی جو نده... سر گیجه امونم رو بریده و بوی نارنگی پیچیده شده توی ماشین بیشتر معده‌مو بهم می‌پیچه. با دست محکم رو شیشه ماشین می‌کوبم. سریع ماشین رو کنار میگیره و نق میزنه: - حالت تهوعت ما رو نمود ایوا. چه گهی خوردم قید سفر مجردی رو زدم با تو اومدما! این پنجمین باره که توی طول سفر بالا میارم. بی حال لب میزنم: - معده‌م داره از جا کنده می‌شه. پیمان میگه: - اون معده‌ت نیست زن داداش بچه هاتن! جاوید پوست نارنگی‌رو برا سرش پرت میکنه : - زر مفت نزن تنِ لش. پس‌ اون مدرک نظام پزشکی کوفتیتو بی خودی قاب کردی چی بشه؟ ببین ایوا چشه؟ با خنده مچ دستمو میگیره و دوباره قبل از اینکه نبضمو چک کنه میگه: - چک نکرده میگم حامله‌س... از من بپرس برادر من. تخم دو زرده کردی! کلافه از بحث مزخرفشون میگم: - مگه فقط هرکی حامله‌س بالا میاره؟ ولم کنین بابا کم شعر تفت بدین! نبضمو میگیره و یهو نیشش‌ تا بناگوش‌ وا میشه: - نبضت مشکوکه. جاوید میخنده و بامزه پرونی میگه: _داری میمیری ایوا... وصیت کن من با اون دوست چشم آبیت ازدواج کنم، از سگ کمترم اگه به وصیتت عمل نکنم! می‌خوام سمتش حمله کنم که پیمان دستمو میکشه و جدی لب میزنه: - عرضم به درزتون که خان داداش... حدسم کاملا به جا بود. زنت حامله‌س! فاتحه‌ت و بخون جاوید. حالا تو میتونی وصیت کنی... پامون برسه تهران بابا جرت میده... https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk خانواده‌شون یه خانواده سختگیر و سنتی هستن و این آقازاده زده تو دوران نامزدی دختره رو حامله‌‌ کرده🙂😂😂😂 برای شادی روح مرحوم رحم الله من يقرأ الفاتحة مع الصلوات🥲🖤
Показать все...
•••ایـوای جاویـد•••

پارت گذاری هرروز تمامی بنرها پارت رمان هستن کپی‌ ممنوع❌ شروع رمان👇

https://t.me/c/1962736477/27

ایوا به معنی زندگی جاوید به معنی ابدی ایوای جاوید: زندگی ابدی . . . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.

Repost from N/a
- دیشب که تا خرخره مست بودی یه اعترافی کردی، یادته سامی؟! فاصله‌ی بینمون رو کمتر کرد، نگاه جذابش به نگاه مشتاقم خیره شد و پر از خشم غرید: - قرار شد اون شب کوفتی و تمام اتفاقاتش رو فراموش کنی مگه نه؟ من دختر قوی و مستقلی بودم، کسی که کلی آدم ریز و درشت جلوش خم و راست میشدن. هیچ کس جرات نداشت با من اینطوری حرف بزنه، هیچکس بجز بادیگارد جذابم! پوزخندی زدم و بدون توجه به خواسته‌اش زمزمه کردم: - می‌دونی آدما توی مستی حرف دلشونو میزنن. چیزی که تو هوشیاری از به زبون آوردنش فرار می‌کنن. نبض تند شقیقه‌اش رو میدیدم، خیلی جلوی خودش رو گرفته بود تا سر رئیسش فریاد نکشه و بهونه به دستم نده. - گفتی دوستم داری، اعتراف کردی سامی! نفسش توی سینه حبس شد، اما بلاخره سکوتش رو شکست و گفت: - خیالاتی شدین سرکار خانم ستوده، دلِ من جای دیگه‌ای گیره. به نازنین حسودیم میشد، دختری که تمامِ سامیار رو بی‌چون و چرا برای خودش داشت. نامزدش بود و می‌دونستم که تا چند ماه دیگه رسمی و قانونی عقد می‌کنن. - یه چیزی رو همون روز اول بهت گفتم، گفتم من با دخترای دیگه فرق می‌کنم. من مالک یکی از بزرگترین هلدینگای این شهرم. هیچکس نمی‌تونه برخلاف حرف و خواسته‌ی من عمل کنه، هیچکس سامیار حتی تو. سکوتش پر از حرف بود، نگاهم به دست مشت شده‌اش افتاد و با همون جسارت و نترسی همیشگیم ادامه دادم: - یه دوربین همه چیز رو ضبط کرد. هر اتفاقی که اونشب بین من و تو افتاد. لحظه به لحظه‌اش رو... هیستریک خندید و گفت: - چرنده...داری مزخرف میگی؟ صفحه‌ی روشن گوشیم رو مقابل نگاه متعجب و وحشتزده‌اش گرفتم و گفتم: - چطوره فیلمش رو برای نازنین بفرستم هان؟ اون حتما میتونه واقعی یا فیک بودنش رو تشخیص بده. اونوقت چیکار میکنه؟ ترکت می‌کنه؟ نامزدیش رو باهات بهم میزنه؟ سعی کرد گوشیم رو از دستم بکشه، اما مانعش شدم. اون با تمام قلدریش حریف لجبازی من نمی‌شد. - نه سامی، اگه این فیلم به دستش برسه حتما سکته میکنه. پس قبل از اینکه این اتفاق بیوفته خودت همه چی رو تموم کن. - نمی‌تونم بزنم زیر همه چی بفهم، نمی‌تونم ولش کنم. نگاهش کردم و با اطمینان گفتم: - چرا می‌تونی، چون من اینو ازت می‌خوام، چون من... جفت پا میون حرفم اومد و با حال خرابی فریاد زد: - نازنین حامله‌ست...از منِ بی‌وجود حامله‌ست. دختره با شناسنامه‌ی سفید حامله‌ست میفهمی؟! https://t.me/+k1rV7QiOVtAzNWZk https://t.me/+k1rV7QiOVtAzNWZk https://t.me/+k1rV7QiOVtAzNWZk عاشقش شده بودم🫀 من...ماهلین ستوده! صاحب بزرگترین هولدینگ ایران دختری که تو تجارت حرف اول رو می‌زنه حالا دل به بادیگارد زیادی جذابش داده که یه دختر نشونشه اما...عشق که این حرفا حالیش نیست؟ داستان از اونجا شروع میشه که بادیگارد عاشق رئیسش میشه اما نمی‌تونه باهاش باشه💔 چون...❌👇🏻❤️‍🔥 https://t.me/+k1rV7QiOVtAzNWZk
Показать все...
Repost from N/a
-چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشه‌ی حموم چنگ بزنی بهشون. از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت. -یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟ دل ساره از درد مچاله شده بود. لباس‌هایش بو گرفته بودند و چاره‌ای نداشت. اگر نمی‌شستشان آبرویش می‌رفت. لب‌هایش را گزید و با بغض نالید: -معذرت... می‌خوام. -معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بی‌فکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتی‌شون از پشت کوه اومده؟ بغض ساره از حرف از شنیدن حرف‌های مادرشوهرش ترکید. با همان دست‌های کفی اشک‌هایش را پاک کرد و شنید: -ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت. قلبش مچاله شد و می‌خواست زمین دهان باز کند و ببلعدش. حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت. -مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟ هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند. ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت. سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد: -چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخره‌ست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه. اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد. دست ساره را گرفت و غرید: -خاکبرسر من بی‌غیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون می‌سوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره. روی ترش کرده‌ی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت: -واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونه‌ی مهرورزها. دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند. روبه مادرش غرید: -پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم. یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردن‌های مادرش نکرد. روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق‌ هقش به گوش محمدرضا رسید: -مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونه‌ام. محمدرضا از سر حرصش فریاد زد: -بی‌جا کرده هر کی به تو بی‌احترامی کرده. ساره با التماس و دلی پردرد نالید: -آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگه‌ای ازدواج کنید... دق می‌کنم. محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت. -این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟ اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار می‌زد لب زد. -آقا...میشه...میشه...یکم‌‌....پول ...بدید.. محمد کلافه شده بود از گریه هایش نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد. زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده. مهربان نگاهش کرد و گفت: -پول می خوای چیکار؟! -یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بی‌آبروییتون نشم. حرف‌هایش آستانه‌ی تحمل محمدرضا را شکاند. دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک می‌سوخت. دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت: -من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگی‌هات انتخاب کردم... فکر کردی نمی‌تونستم برم دنبال این پلنگ‌هایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟ چشم‌های دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید: -پس... پس... چرا شبا ازم دوری می‌کنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمی‌شید و پشت بهم می‌خوابید؟! این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد. در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد. هیچان زده لب زد. -واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی..... و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و .... https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk https://t.me/+lJphmaHy8itkZDdk
Показать все...
Repost from N/a
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
Показать все...
زخم کاری🔥📚

#زخم‌کاری

Repost from N/a
👩‍❤️‍💋‍👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰‍♀🤵‍♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی 🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما  💍 انگشترهای  موکل دار تضمینی 🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧞‍♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی ظرفیت کارها محدوده1r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
Показать все...
👩‍❤️‍💋‍👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰‍♀🤵‍♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی 🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما  💍 انگشترهای  موکل دار تضمینی 🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧞‍♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی ظرفیت کارها محدوده1r https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
Показать все...
_ عروس رو لباس عروسی دزدیدی بهش تجاوز کردی فیلمش فرستادی براشون حالا میخوای پسش ببری؟ آب دهانش را مقابلِ پای طوفان ریخت و ادامه داد _ تف به مردونگی نداشتشت تف به وجدانت تف به انسانیتت طوفان عصبی یقه اش را گرفت _ مگه همینکارو با مادرم نکردن؟ جاوید بلندتر از خودش جواب داد _ مادرت خداییامرز سی و هشت سالش بود دو تا بچه داشت شوهر داشت اصلان تو مستی بهش تجاوز کرد ولی کسی خبردار نشد شوهرش مقصر ندونستش زندگیش نابود نشد طوفان پوزخند زد او چه می‌دانست از زجری که طوفان کشیده بود _ من فقط هشت سالم بود عوضی که دیدم چطور به مادر تجاوز کرد _ این دختر چی؟ دو برابرِ اون موقع های تو سن داره شونزده سالشم نیست فک کردی اینم سرانجامش مثل مادرت میشه؟ طوفان با خشم عقب هلش داد _ گورتو گم کن جاوید مگه وقتی زیرم بود دلم سوخت که الان داری سعی میکنی دلمو بسوزونی؟ عربده کشان ادامه داد _ مگه وقتی دستاشو با خجالت گذاشته بود بین پاهاش و التماس میکرد نگاش نکنم مردونگی کردم و دست از سرش برداشتم که حالا بردارم؟ با حرص خندید و عقب عقب رفت _ من انسان نیستم ، دست از سرم بردار _ میکشنش... فقط شونزده سالشه فکر میکنن خودش از عروسی فرار کرده سرشو میبرن ... نکن طوفان نکن طوفان بی توجه به او صدایش را روی سرش انداخت _ تینا؟ تینا؟ خواهرش سریع از اتاق بیرون آمد _ بله داداش؟ _ دختره رو حاضر کن ، میندازمش جلو در خونشون تینا لب گزید _ گناه داره داداش ، جون تو تنش نمونده بخواد از اونام کتک بخوره طوفان تیز نگاهش کرد _ میاریش یا خودم بیارم؟ تینا سمت پله ها رفت _ میارم داداش ، ولی بخدا مامانم اینطوری راضی نیست تنش و تو گور میلرزونی طوفان مات سر بالا آورد جاوید آرام گفت _ مامانت همیشه حامیِ دخترای یتیم بود اینم بعد کاری که تو کردی یتیم شد وجدان داشته باش طوفان میکشنش صدای جیغ تینا اجازه نداد فکر کند وحشت زده جیغ میکشید _ داداش ... داداش ... خودشو دار زده ... داداش زودتر از جاوید سمتِ پله ها دوید اینا با تمام توان جیغ میکشید در اتاقی که در آن دخترک را زندانی کرده بود را با پا هل داد مبهوت ماند جسم بی جانش ، دار زده از سقف آویزان بود تینا هق زد _ خدایا ... ما چیکار کردیم ... خونش گردنمونه جاوید محکم بر سرش کوبید _ یا ابولفضل طوفان جلو دوید پاهای نحیف دخترک را در آغوش کشید و عربده زد _ چاقو بیار تینا هق هق کنان از اتاق بیرون زد طوفان طناب را برید جسمِ ضعیف دختربچه در آغوشش پخش شد چشمانش نیمه باز بود طوفان صورتش را میان دستانش گرفت _ نفس بکش ... من اینجام ماهی ... نفس بکش کوچولو دخترک به سرفه و عق زدن افتاد طوفان ناخواسته پشتش را مالید استخوان هایش بیرون زده بود در این چند هفته هیچ غذای درست حسابی به دخترک نداده بودند فقط کتک میخورد و شب ها تخت طوفان را گرم می‌کرد صدای گریه‌ی مظلومانه اش در فضا پیچید حتی جان گریه کردن هم نداشت با عذاب وجدان کنار گوشش پچ زد _ هیش ... نمیبرمت ... نمیدمت دست اونا نترس ... پیش خودم میمونی ... نترس https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
Показать все...
_ شل بگیری و نفس عمیق بکشی ... اونقدرام سخت نیست! صدای گریه‌های مظلومانه‌ی دخترک فضا را پر کرد طوفان نفس‌زنان غرید _ هیش آروم ، سه روزه خونریزی داری انقدر وول نخور تا نمردی ماهی که مثل سه روز گذشته زیر دستش بی حال شد بالاخره رهایش کرد درِ کلبه به صدا در آمد طوفان با خونسردی لباس‌زیر مردانه‌اش را برداشت اما با دیدن لکه خون پوف کشید _ همه‌جارو به گند کشیدی ته‌تغاری اصلان خان! ناچار همان شورت را پوشید و در اتاق را بست جاوید آمده بود خریدهارا روی اپن گذاشت و به اتاق اشاره زد _ بهش آب دادی؟ طوفان پوزخند زد _ تا منظورت کدوم آب باشه! جاوید چشم غره ای رفت و بطری آب معدنی را برداشت طوفان غرید _ کجا؟ _ میکشیش طوفان ، سه روزه دزدیدیش یه قورت آب نخورده _ هنوز جون داری نترس ... خسروشاهیا تو این سالایی که مارو عذاب میدادن دخترِ خودشونو خوب تقویت کردن _ همش شونزده سالشه ، میمیره جنازش میمونه رو دستت طوفان بطری آب را از دستش گرفت و سر کشید _ هیچ مرگش نمی‌شه _ اصلان دنبالِ نوه‌اشه ، دیر یا زود بو می‌بره کار تو بوده طوفان بی حوصله سر تکان داد جاوید صدایش را بالا برد _ میفهمی چی میگم؟ نوه‌اشو روز عروسیش با لباس عروس دزدیدی و پرده‌اشو زدی دیگه باکره نیست... میفهمی این چه آبروریزی بزرگی برای اون خاندانه؟ _ خریدتو کردی؟ هری جاوید با تاسف پوف کشید _ یه تیکه نون بهش بده ، گناه داره _ دلت واسه توله‌ی اون حرومی سوخت؟ جاوید سکوت کرد هرکس اصلِ داستان را می‌دانست به طوفان حقِ انتقام می‌داد سمت در را افتاد _ من دلم نمیاد ببینمش ، میره تهران _ خوبه... _ کی بهشون خبر میدی؟ _ قراره یک ساعت دیگه فیلم به دستشون برسه _ چه فیلمی؟ طوفان پوزخند زد _ فیلم کاری که با مادرم کردن و حالا سر دخترشون میاد جاوید بهت زده آه کشید و طوفان ادامه داد _ ببینم فیلمِ لخت دخترشون وقتی زیرم التماس میکنه آروم تر بُکنم چطور از هم میپاشونشون! جاوید آب دهنش را قورت داد وجدانش درد میکرد! سمت در راه افتاد و زمزمه کرد _ امیدوارم هیچ وقت پشیمون نشی... طوفان با خیال راحت سر بالا انداخت و با لحنی لاتی گفت _ خدافظی! در که بسته شد سمت خرید ها رفت دوربین را از کارتون بیرون کشید و وارد اتاق شد بوی خون در دماغش زد دوربین را روی پایه گذاشت و دکمه‌ی ضبط را زد سمت دخترک برگشت به شکم روی زمین نیمه بیهوش افتاده بود _ نخواب پرنسس! یه دور دیگه سرویس بده بعد تایم استراحت داری ماهی ترسیده هق زد لباس عروس نصفه نیمه به تن داشت! لباس عروسِ خونی طوفان در دوربین خندید _ می‌بینی اصلان خانِ بزرگ؟! لباس عروس نوه‌اتو از تنش در نیاوردم روی بدن دخترک خم شد _ فقط دامنو دادم بالا و کارمو کردم! دامن را کنار زد و ماهی وحشت زده جیغ کشید _ توروخدا... طوفان لباس زیرش را درآورد دخترک بی جان هق زد _ من ‌... منو میکشن طوفان ثانیه ای مکث کرد انتظار داشت دخترک برای برگشت پیشِ خانواده اش له له بزند! ماهی بی حال پچ زد _ سر ... سرمو میبُرن ... لطفا ... فیلم نگیر طوفان پوزخند زد مزخرف می‌گفت خواست سمتش خم شود که ماهی با غم خندید _ فکر ... فکر کردی من ... عزیزدردونشونم؟ طوفان چانه اش را چنگ زد _ گوه نخور فاحشه کوچولوی خیروشاهیا تو نورچشمی اون عمارتی دهنتو ببند با این زرای مفت نمیتونی خودتو نجات بدی دامن را کنار زد و به ران های خونی دخترک خیره شد _ فقط انرژیتو تحلیل می‌بری تا وسط سکس بیهوش شی! بالشتی برداشت زیر کمر دخترک گذاشت و پچ زد _ جوری به خونریزی افتادی که تشخیصت نمیدم ماهیِ خسروشاهیا! خواست شروع کند که ماهی ناله کرد _ میدونی ... چرا قبول کردم ... تو این سن ازدواج کنم؟ چون ... چون پدربزرگم بهم چشم داشت! همون ... همون که میخوای ازش انتقام بگیری طوفان مات سر بالا آورد وارفته و بهت زده انگار کسی برق به تنش وصل کرده است! پلک های ماهی نیمه باز بود _ میخواست ... میخواست همون بلایی رو سرم بیاره که سر مادرت آورد منم یک قربانی بودم براش مثل مادرت ولی ... ولی برعکسِ مادرِ تو کسی رو نداشتم تا انتقاممو بگیره https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
Показать все...