دلارای
به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇 https://t.me/c/1352085349/65 .
Больше109 552
Подписчики
-12424 часа
-227 дней
-1 17830 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
🧞♀طلسم جدایی بین دو نفر ۲۴ ساعته
🧞♀بازگشت معشوق و بختگشایی
🧞♀دفع_دعا و جادو و چشم نظر
🧞♀فروش_ملک و آپارتمان معامله
🧞♀جذب پول و رونق کسب و کار
🧞♀گره_گشایی در مشکلات زندگی
💥جهت عضو شدن و دیدن رضایت مشتریان روی لینک زیر کلیک کنید👇👇
https://t.me/telesmohajat
♦️همین الان پیام بده👇11👇o👇
ارتباط مستقیم با استاد سید حسینی
🆔@ostad_seyed_hoseyni
☎️ 09213313730
☯ @telesmohajat
7 48210
5 55110
اگر متاهلی این لباسا حتما تو کمدت باشه👆😋🔥
🍓 تو حراجستون جزیرهآدا همه این مدل ها رومیتونی با 40 درصد تخفیف بخری😱
🅾 جشنواره یکی بخر ۲تا ببر👇👇👇
https://t.me/+rhW91L0A91o4ZWFk
https://t.me/+rhW91L0A91o4ZWFk
♥️ انواع لباس زیر های فانتزي ، ترك و اروپايي
👙بادی،لباس خواب،کاستوم،لباس زیر
3 72920
3 15810
- چالش داریم بچه ها، جمع شید.
جمع که می شویم، قرعه به نام من می افتد. دختر خاله ام سارا با هیجان و ذوق می گوید:
- خوب خوب، نیلوفر جونم زنگ بزن محمدعلی، بگو عشقم بهت تموم شده دیگه دوستت ندارم عروسی رو بهم بزن.
غرور مرا فرا می گیرد. ابرو بالا می اندازم و با اعتماد به نفس می گویم:
- محمدعلیِ منو چی فرض کردین؟ بفهمه قضاوتش کردین میاد اینجا چشم همه تونو درمیاره.
نرگس از آن طرف دهان کجی میکند و ادایم را درآورده، با چندش میگوید:
- اه چندشِ لوس. زر نزن که، زنگ بزن ببینیم آقاتون چند مرده حلاجه!
با اینکه می دانم قرار است مدتی قهر کند. حق هم دارد. از این شوخی های خاله زنکی خوشش نمی آید. دل به دریا زده زنگ میزنم. دوست دارم علاقه اش به خودم را به همه ثابت کنم.
سر بوق سوم جواب می دهد:
- جونم نیلو!
غرورم افزایش می یابد. دخترها بی صدا هو می کشند و من لبخندم را جمع میکنم و صدا صاف کرده با جدیت می گویم:
- سلام محمدعلی. ببخشید بدموقع مزاحمت شدم، کار واجب داشتم باهات.
- جونم عزیزم بگو.
- راستش، چطوری بگم... چند مدته میخوام بهت بگم دیگه نشد صبر کنم. من علاقه ای بهت ندارم. عشقم بهت از بین رفته. بیا عروسی رو بهم بزنیم.
کمی سکوت میشود. خبیثانه میخندم و چشم و ابرویی به دخترها می آیم. همه ذوق داریم و هیجان. لبم را گاز میگیرم و بالاخره صدایش می آید:
- اوف، نیلو بار هزار کیلویی از رو دوشم برداشتی دختر.
لبخندم کمرنگ می شود. صدای قلبم را نمی شنوم. نگاه میدوزم به دخترها. یکی از یکی رنگ پریده تر و بهت زده تر.
- چی؟ محمد صدات قطع و وصله.
- داری منو؟ میگم قربون دهنت دختر، هی میخواستم بهت بگم می ترسیدم دلت بشکنه. بخدا که شبمو روز کردی.
- چی میگی؟
- ما به درد هم نمیخوریم نیلو. راستش، دلم گیر کرده یه جا دیگه. سه روز دیگه عروسیِ کوفتیمون بود داشتم سکته می کرد دیگه.
لبخندم رنگ می بازد. قلبم را ندارم... احساسم را... شادی و سرزندگی ام را... همه شان را محمد علی با حرف هایش خاک کرد.
دستم می لرزد. گوشی را محکم میگیرم. عروسیمان را، روز وصالمان را کوفتی می نامید؟ ای نامرد!
- عاشق شدم نیلوفر، ممنون که زودتر گفتی. خودم به خانواده ها یه جوری اطلاع میدم که ناراحت نشن.
- عاشق کی؟
- آشناست، میشناسی. چشماش پدرمو درآوردن نیلو، وای نیلوفر من مدیونتم دختر.
- اسمشو بگو!
با ذوق می گوید:
- دخترِ دایی محمود، سمانه.
نفسم می رود.بهت زده به سارا زل می زنم. بغض راه گلویم را می بندد.
در مرز سکته ام، سارا زودتر میفهمد، گوشی را از دستم می قاپد و جیغ میزند:
- چالش بود، لاشی. من پدر تو و اون سمانهی هرزه رو درمیارم. حالا ببین، آشغال.
دیگر صدای کسی را نمی شنوم. دنیا در برابر چشمانم دارد تیره و تار میشود. از دست دخترها می گریزم. با همان حال خراب، خودم را به طبقه بالا می رسانم. روی آخرین پله، پایم پیچ میخورد و قبل از اینکه پله را قل بخورم، دستی دور کمرم حلقه میشود:
- گفتم شیطان لیاقت فرشته رو نداره.
صدای کیان است. پسرِ دایی فردین. سر بلند میکنم. شکست خورده و زار و حیران، با چشمانی پر نگاهش میکنم.
ابرو درهم می کشد و بی هوا میگوید:
- زنم شو. باهم بچزونیمش...
قبول میکنم... مثل پیشنهاد ناگهانی او، من هم ناگهانی قبول میکنم و سه روز دیگر قرار است کیان داماد مجلسی باشد که.....
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان
اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه
حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
« دلدار »
دلدارِ منِ بیدل
6 968120
-دیدی عکس نیلوفر با عماد عابد همه جا پخش شده؟! اونم تو چه وضعیتی.
صدای پچ پچ همکلاسی هایش کل کلاس را فرا گرفته بود، حتی از مرز پچ پچ هم گذشته و صدایشان بلند شده بود.
پسرها با پوزخند و دختر ها با تنفر نگاهش می کردند.
هنوز نفهمیدند که عکسشان چطور در آن مهمانی کوچک و خودمانی با آن امنیت زیاد پخش شده بود و عماد در به در دنبال کسی که این کار را کرده بود می گشت.
چشمانش پر از اشک شده بود و از اینکه به حرف عماد گوش نداده و بعد از دو هفته به دانشگاه آمده بود، پشیمان شد.
قطره ی اشکش چکید و دیگر تحمل نداشت، کیفش را چنگ زد و از کلاس بیرون زد ولی لحظه ی آخر صدای آرزو که از اول از او متنفر بود را شنید.
-دختره ی هرزه چه راحت در رفت، بریم به حسابش برسیم.
قدم هایش را تند برداشت و وارد حیاط شد، همه به او ذل زده بودند و پچ پچ می کردند.
هنوز چند قدم به درب بزرگ خروجی دانشگاه مانده بود که مقنعه اش از پشت کشیده می شود و حس خفگی گریبانش را می گیرد.
بعد آن موهایش در چنگال آرزو گیر می کند و هرچه می کند نمی تواند موهایش را رها کند.
آقای امیری که تا دیروز در حال التماس به او بود تا دوستی اش را قبول کند، حالا پوزخند زنان نگاهش می کند.
-سرت تو یه آخور دیگه گرم بود که مارو نمیدیدی؟!
همه مشغول چرت و پرت گفتن و خندیدن بودن.
بالاخره موهایش را آزاد کرد که صورتش سوخت، ناباور روی صورتش دست کشید و به دستش که کمی خونی شده بود نگاه کرد.
آرزو با آن ناخن های مانیکور شده اش به صورتش چنگ کشیده بود.
آرزو دوباره دستش را بالا می آورد تا در صورتش بکوبد که، دستانش بین چنگال قدرتمندی اسیر می شود.
-داری چه گهی می خوری؟!
با شنیدن صدای عماد، اشکش دوباره می چکد.
همه با دیدن هنرپیشه ی معروفشان، ماست هایشان را کیسه کرده و با ذوق نگاهش می کردند.
قیافه ی کبود آرزو و چهره ی پرخشم عماد نشان میداد که مچ دستش از زور فشار در حال خورد شدن است.
حراستی که تا به حال در حال تماشا بود با خود شیرینی جلو می آید.
-سلام جناب عابد، تو رو خدا بفرمایید داخل مشکل و حل کنیم، از شما بعیده...
عماد عصبی وسط حرفش می پرد.
-گوه خوردین که این بلا رو سر زن من آوردین ، پدر همتون در میارم...این دانشکده رو رو سرتون خراب می کنم...
همه هنگ کرده نگاهشان می کنند.
-اون زنشه؟!
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
4 69780
#پارت۱۵۰
- بیب بیب های مامانی و دیدی عمو مِخزاد( مهزاد)؟ مشلِ( مثل) توپِ شِفیدِ( سفید) من نرمالو و خوچله...
مهزاد نگاهی به صورت بچه کرد.
- نه عمویی من ندیدم. واسه چی ؟
لبهای کوچکش را جمع کرد.
- اوف شده بیب بیب هاش.. بوس میتُنی ( میکنی) خوب بشه؟
مهزاد به آرامی دست دخترک و گرفت.
- گلم مامانی خودش خوب میشه. من نمیتونم بوس کنم. بیا کارتون نگاه کنیم مامانت هم استراحت کنه تا خوب بشه.
کودک لبش را بیشتر جمع کرد و دستِ مرد را سوی اتاق مادرش کشید.
- تو بوس بُتُن خوب میشه...
مرد قلبش تند تند میزد و از طرفی هم نمیتوانست به این کودک نه بگوید. همین حالا هم هرشب برای مادرش گریه میکرد.
https://t.me/+idPaPf_r2FYyY2Jk
https://t.me/+idPaPf_r2FYyY2Jk
- سینه هات و بده بوس کنم بچه خیالش راحت شه.
نیلرام با تعجب به پسرک خیره شد.
- سینه های من و بوس کنی؟ دیوونه شدی آقا مهزاد؟
مهزاد با چشمهای قرمز شده از خجالت، نگاهش کرد. آهسته لب زد.
- این بچه دو شبه تا صبح کابوس میبینه، بده بوس کنم خیالش راحت شه خوب شدی.
نیرام نگاهی به چشمهای دخترکش کرد و سپس مردد لب زد.
- من نمیتونم خجالت میکشم! از روی ملافه بوس کن که خیال نارا راحت شه.
مرد سری تکان داد و کنارش نشست.
اما برخلاف تصور آنها، نارا هم آن طرف مادرش نشست و به یکباره ملافه را برداشت.
- بوس تُن.
چشمهای درشت شده مهزاد روی سینه های سفید و درشت زن که به سرعت و با استرس بالا و پایین میشد نشست.
- عمو زودباش.
با صدای کودک تکانی خورد و روی تن زن خم شد.
لبهای سردش که روی پوست نرم و داغش نشست، زن به خودش لرزید.
- بسه مهزاد...
اما وقتی مرد از زبانش کار کشید و پوست سینه اش را به دهان کشید، زن بازویش را چنگ زد.
- دیوونه شدی جلوی بچه...
نارا با عجله اسم مادربزرگش را جیغ زد و اتاق را ترک کرد.
نیلرام با یا تعجب اسم مرد را خواند.
- مهزاد...
اما مرد توجه نکرده و....
https://t.me/+idPaPf_r2FYyY2Jk
https://t.me/+idPaPf_r2FYyY2Jk
https://t.me/+idPaPf_r2FYyY2Jk
https://t.me/+idPaPf_r2FYyY2Jk
دیدیییی بچه چکار کرد؟🥹😳😂
ولی خوب بهونه ای شد براشون 🙊😍😂
نیلرام بیوه است وبا بچهش به پسری کله خراب پناه میبره... عقدش میشه اما پسره بهش نزدیک نمیشه! دخترکش که خیلی وزه است از پسره میخواد سینه مادرش که سوخته رو بوس کنه و همین بهونه میشه این دوتا....😂🔥😍
خیلییی نازن این سه تا، قول میدم عاشقشون بشییی🥲❤️🥹
https://t.me/+idPaPf_r2FYyY2Jk
#پارتآینده
10 872260
#پارت_واقعی_رمان
- عروس بدون بکارت فکر کنم تو ایران تابو باشه درسته؟
وحشت زده به هیکل درشتش نگاه کردم چطوری سر از اتاقم در آورده بود؟
چقدر احمق بودم که فکر میکردم از دستش خلاص شدم.
تکونی به تنم دادم و وحشت زده پچ زدم.
- برو از روم کنار لعنتی الان مامانم میاد تو اتاق.
تن درشتش رو به تنم مالید و لبهاش چسبیده به گوشم تنم روبه یه رعشهی سخت دعوت کرد.
- که بدون اجازهی من قرار مدار عقد با اون مرتیکه پوفیوز و میذاری اره؟
فشار تنش روی تنم داشت خفهم میکرد و من نفس بریده لب زدم:
- بهش توهین نکن اسمش یزدانه.
گفتم و لبهام آتیش گرفت، زده بود تو دهنم اونم سخت و دردناک.
- خفه شو شیفته از تو دهنت فقط اسم من بیرون میاد فقط اریک فهمیدی.
طعم خون حالم رو به هم زد و با نفرت به صورت خشنش نگاه کردم.
-قلدر عوضی... تو یه مافیای ابرقدرت و یه قاتل خونسردی... من اینجا فقط یه قاتل میبینم که یهبار بهم شلیک کرد و حالم ازش به هم میخوره.
صورتش سرخ شد و برق خشم چشمهاش تنم رو خیس عرق کرد.
-من تو هر شرایطی میتونم برات خطرناک باشم ماهی فراری...
سعی کردم کمی از روی تنم کنارش بزنم مادرم بیرون این اتاق بود و اگه ما رو میدید سکته میکرد.
-توروخدا از اینجا برو... امشب شب خواستگاریمه...
فک روی هم سایید اما در کمال خونسردی گفت:
-دوست داری لب و دهنتو به هم بدوزم ماهی خوشگلم؟! قبلا بهت نگفتم مال منی؟!
نگفتم بکارتتو من باید بگیرم؟!
با مشت به جون شونههاش افتادم.
-من ازت متنفرم.. عوضی تو یه قاتلی، جلو چشای خودم آدم کشتی... چطور انتظار داری عاشقت شم؟
دستش با ملایمت غیرقابل باوری روی جای زخم گلوله نشست. دقیقا بالای سینهم!
-تو که نمیخوای این قاتل عوضی، یهبار دیگه جلوی چشات آدم بکشه ها؟!
من فقط واسه توئه که انقدر رام میشم... انقدر که اون زبون سه متریو بندازی بیرون و پشت مردی غیر من دربیای!
تخص نگاش کردم اما فشار دستش روی بالا تنهم اینقدر دردناک بود که ناله زدم:
-آخ اریک... خشونت دستات داره لهم میکنه، داری منو زیر این شکنجهها نابود میکنی...
بس کن!
-تا وقتی از اون دهن کوچیک و خوشگلت اسم مردی جز من دربیاد، وضع همینه.
میخوای الان زیر تنم به خونریزی بیفتی؟!
سرش رو به گوشم فشرد و نرمی لبهاش تنم رو لرزوند.
-میخوای رسم دستمال رو الان جلو چشم خواستگارت بهجا بیارم؟!
-اریک...
لحن ملتمس صدام، سرشو تو گردنم فرو برد و گاز خفیفی از شاهرگم گرفت.
-آخ وقتی اینجوری صدام میکنی...
با عجز... با اون تارهای لرزون... چطور میتونم با کسی قسمتت کنم؟!
چال میکنم هر حرومزادهای که سمتت بیاد
خودشو بین پاهام جا کرد و من از شدت شرم و خجالت و وحشت، سرخ شدم.
-هیچ... ج جوره به من... به خانوادهی من... ن نمیخوری!
اریک تو یه مافیای آدمکشی و من... دختر یه سرهنگ که همهی عمرشو فدا کرد تا امثال تورو بگیره
لیسی به لالهی گوشم زد و از اینکه دربرابرش سست میشدم، از خودم بدم اومد.
-الانم منو گرفتی تو چنگت دختر سرهنگ...
دیگه نمیتونم... نمیخوام که بتونم.
امشب یا مال من میشی یا...
لبمو لای دندون گرفتم تا صدای نالههای پرنیازمو نشنوه.
چطور میتونستم تو این موقعیت ترسناک، رام دستهای افسونگرش بشم؟
با نفرت تو سینهش کوبیدم که درکمال تعجب بلند شد.
برق اسلحهی سیاه تو دستش تنمو لرزوند.
-یا من جلو چشات اون مرد حرومزادهای که...
با شتاب از جا بلند شدم و انگار مغزم قفل کرده بود.
درست مقابلش ایستادم و دولبهی کتشو چنگ زدم.
لبم که با شتاب رو لب درشتش نشست، کمرم بین حصار دست پرقدرتش دراومد.
نیشخند زد و محکم به دیوار کوبیدم.
با شرم سرمو عقب کشیدم ولی نیشخند ترسناکی زد.
-همیشه میتونی منو مطیع خودت کنی...
فقط این لبا و تن بینقصته که میتونه...
رامم کنه و باعث شه دیگه آدم نکشم.
https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk
https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk
https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk
https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk
https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk
https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk
https://t.me/+pd_4tXZLVPNmZmVk
6 823100